2006/12/28
هفتادوششم
سالهااست كه امتدادِ كوچهام به خاطرهیِ يك درختِ كهنه ختم ميشود كه روسریِ تو را اول بار نذرِ آمدنات از پیِ آن سفرِ دور و دراز كرديم. درخت حالا مشمولِ عريضیِ كوچه بر جرثقيل تشييع ميشود و روسریات در شكافهایِ هزارسالهاش رگبرگی از شاخههایِ خشكيده شده و كوچه هم ديگر آن كوچهیِ هميشه نيست. فقط يك چيز بر جای مانده است؛ هنوز هم تو نيستی!
2006/11/25
هفتادوپنجم
چرا بايد نگران باشم؟ صبح نيست كه هست، آفتاب نيست كه هست، شور نيست كه هست، خيابان نيست، كه هست، لبخند نيست كه هست، آسمان نيست كه هست، باغ نيست كه هست، هوا نيست كه هست، تو نيستی... كه نيستی!
2006/11/17
هفتادوچهارم
موهایات را كنار بزن! ميخواهم جایِ كبودی را مرور كنم كه شبِ پيش در خواب و بيدارِ پيش از سحرگاهان به بوسهیی بيبهانه آشفتهام. اگر ميبينی بيدارت نكردم برایِ بيخوابيِ تو نبود، ميترسيدم گريههام آن آتش را بخشكاند كه درست بالایِ گونههات روييده؛ داغی كنارِ چشمِ شقايق.
باز همينجا هستم
وقتی ميبينم همهچيز به سادهگیِ خوردنِ اب از هم ميپاشد و قول و قرار واژهیی بيمعنا و امنيتِ شغلی اصطلاحی ابلهانه است در اين مملكت كه گل و بلبل از در و ديوار و توالتاش ميرويد فكر ميكنم بايد خسته بشوم، بايد از پا بيافتم، بايد تماماش كنم. وقتی ميبينم ميخواهند تو را در يك آسايشِ محافظهكارانه مگه دارند تا از تجربه و كشفِ ناشناختهها در مانی و بماند آنچه پيش از اين آزمودهای و حالا ترسندهگان ميترسند كه مبادا از مصدرشان فرود بيآيند از سببِ آنچه تو تجربهیی تازه ميخوانی، دوست دارم احساس كنم ديگر وقتِ رفتن رسيده است از اين دهكورهی ناپايدار. وقتي ميبينم اين همه خونِدل تهاش ميشود اين كه كسي بر چيزي ايراد بگيرد كه در مقامِ مقايسه ميشود مگسي به عنقایِ بزرگ... بگذريم كه گذشتنی است اما نمي توانم خسته بشوم، نمي توانم كم بيآورم، نمي توانم غر بزنم، نمي توانم چسناله بيآيم؛ حقاش را ندارم. پس مينشينم در اتاقام و دوباره شروع ميكنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن هرچند به مديومهایِفراختر ميانديشم و اطمينانهایِ بيشتر. غرض از همهیِ اينها اين بود كه ديگر نمايشي از من در فستيوالِ رضوی نيست و برایِ فجر از سویِ تهران نيز و برایِ عاشوراييان از سویِ كارگردانی ديگر نيز. حالا ميماند كه با نمايشهایِ خودم كارگردان، چه ميشود؟ يا علی!
2006/11/12
سادهانگاري در ادبيات نمايشي كودك و نوجوان
سالهاي سال است كه مسئله ضعف متون نمايشي در كشور ما به معضل تئاتر تبديل شده و همه دستاندركاران اين عرصه، از منتقدين و صاحبنظران گرفته تا هنرمندان و حتي نمايشنامهنويسان، مشكل اصلي آثار نامطلوب نمايشي را در درجه اول متاثر از ضعف نمايشنامه ميدانند. اين البته حقيقتي است كه در آن شك و ترديدي وجود ندارد چرا كه نمايشنامه نه تنها طرح اصلي و نقشه جامع يك بناي نمايشي است بلكه حكم همان خشت و سنگ بناي اوليه را دارد كه اگر كج گذاشته شود تكليف ساختمان نهايي معلوم است. اما در خصوص ادبيات نمايشي كودك و نوجوان، مسئله تا حدي متفاوت است. متفاوت نه به آن معنا كه در اينجا مشكلات متن نمايشي قابل چشمپوشي است و يا اهميت ساختار دراماتيك در نمايشنامه كودك و نوجوان، نسبت به تئاتر بزرگسالان كمتر است بلكه بهعكس، مسئله متن نمايشي و توجه به عناصر ساختاري نمايشنامه در تئاتر كودكان و نوجوانان از ظرافت، حساسيت و اهميت بيشتري برخوردار است.دليل اين امر هرچند بر كسي پوشيده نيست اما شايد ذكر اين حقيقت خالي از لطف نباشد كه برخي از عناصر سازنده يك متن نمايشي در تئاتر بزرگسالان، از جمله داستانپردازي و يا نمود بيروني و عيني وقايع، گاه ممكن است به عمد توسط نويسنده مورد بيتوجهي قرار بگيرد اما نمايشنامهنويس كودك و نوجوان ميبايست علاوه بر بكارگيري درست همه عناصر ساختاري، موارد ديگري را هم مورد توجه قرار دهد. از جمله اين موارد ميتوان به تاكيدگذاري، درشتنمايي و اغراقهاي فني، ايجاد فضاي فانتزي، خيالپردازانه و بعضاً روياگونه و ايجاد ريتم و ضرباهنگ متناسب با حال و هواي مخاطب و در عين حال نگاه ساده و سرراست، بهدور از حواشي و اضافات گمراه كننده و پيچيدهگيهاي متداول در متون بزرگسال اشاره كرد.
ادامهیِ يادداشتِ حسينِفدایِ حسين را در آستانهیِ سيزدهمين جشنوارهیِ تهآترِ كودك و نوجوان در اينجا بخوانيد. از حسينِ عزيز برایِ ارسالِ اين يادداشت سخت سپاسگذارم و اميدوارم كه باز هم از اين كارها بكند.
ادامهیِ يادداشتِ حسينِفدایِ حسين را در آستانهیِ سيزدهمين جشنوارهیِ تهآترِ كودك و نوجوان در اينجا بخوانيد. از حسينِ عزيز برایِ ارسالِ اين يادداشت سخت سپاسگذارم و اميدوارم كه باز هم از اين كارها بكند.
2006/11/06
هفتادوسوم
گيسوانات را در باد شانه نكن! ميترسم آفتابگردانها بویِ تو را با آفتاب اشتباه بگيرند. من البته نگرانِ آفتابگردانها نيستم كه از قضا سمت و سویِ نسيمِ گيسویِ تو حتا عطرريزشان خواهد كرد و رقصنده در بادهایِ موسمی. من نگرانِ مردمانی هستم كه روز را ميستايند و زين پس نخواهند ديد. آخر ميترسم رنگِ آفتاب از فرطِ غصه بميرد كه ديگر پرستندهیی ندارد.
2006/10/26
هفتادودوم
روبه قبله چهگونه چشم نگردانام به نماز؛ وقتی تو در آفتاب لبخند ميزنی؟
2006/10/24
هفتادويكم
- ايستاده در آستانهیِ تسليمام. نه راهِ پيشام ميدهی، نه ديگر تابِ برگشتنام..، لااقل بگو چندهزارسال روبه مشرقِ انتظار بهايستم كه از دستام تا آن چشمهات كه اقيانوس، رودی بريزد از خوابِ بهارنارنج و باز مادرم ياداَم بيآورد كه نمازاَم قضا نشود از بس صبح شده است.
2006/10/23
غروب از پشتِبام



كمی بيخيالِ روزگار ميشوم و ميزنم زيرِ هرچه حول و حوشِ سياست و ادغامِ سازمانِ مديريتِ استانها در استانداری و انرژیِ هستهیی و گرانیِ ابلهانه و اصرارِ كارشناسانِ بينظيرِ دنيا در قهقرابردنِ ايران و مابقیِ ملحوظاتِ عوامفريبي ميروم پشتِ بام تا غروبی را ببينم كه دلنشينتر از حد و اندازهیِ اين دنيااست و انگار رنگ به رنگ ميشود تا بگويد؛ خدايي همين نزديكي است كه گاهي يادمان ميرود، وقتاش برسد ويران ميكند اين اسبابِ دنيا را تا بساطی ديگر از حقيقت برافرازد. شما هم ببينيد اين دو سه عكسِ ناقابل را با دوربينِ Canon S3IS البته فارغ از هرچه بساطِ دلآشوبهگي. يا علي!
2006/10/19
هفتادم
ياداَم افتاده بود به حدودِ روزهایی كه تنهایی تا نيمهشبهایِ بيشمار كوچهها را ميگذراندم، شايد نسيمی، ستارهیی، حضوری، از قضایِ روزگار، قضایِ ذهنآم را بردارد ببرد تا جایی كه مردم بهاش ميگويند فلانی به دار و دستهی پرندهگان پيوسته است. كجا خيالام بود كه مثلِ برق و باد از كنارِ كوچهاَم بگذری و من ميانِ دستهیِ پرندهگان شترمرغی باشم كه نه ميپرد نه صحرا را مينوردد. حالا باز هم بگو خوش به حالِ تنهايان.
2006/10/18
خسته اما...
تقريبا دارم با يك دست دهتا هندوانه بر ميدارم. همزمان پس از تمامشدن و بازنويسيِ نمايشنامهیِ "عشق نامِ ديگرِ تواست" برایِ چاپ در مجموعهیِ كتابِ جشنوارهیِ رضوی، نمايشنامهیِ "ناگهان پيراهنی غرقِ غزل" را برایِ اميرِ مكاری به شكلِ عذابآوری بازنويسي و دوباره بازنويسي ميكنم و اينقدر از اين كار عصبانیام كه تصميم گرفتهام از اين پس برایِ اين گروه فقط متنهایِ سرراستِ با قصهیِ جذابِ مشخص بنويسم و گورِ پدرِ هرچه تجربهگرايي را بكنم. همزمان مجبورم بازنويسيِ آدم آدم است برشت را هم برایِ شكوفهیِ ماسوری انجام دهم و البته اضافه كن كه رویِ طرحی برایِ يك نمايشِ جديد كار ميكنم كه بايد تا نيمهیِ آبان آماده بشود و باز اضافه كن نمايش برایِ عاشوراييان كه قول دادهام باز به همين گروهِ كذاييِ سكوت و اميرِ مكاری، و البته بازنويسِیِ "فاجعهیِ فوروارد در فينالِ يك فوتبالِ فوقِ حرفهیی وقتي با يك گلِ خورده در دقيقهیِ نود پنالتی ميزند" برایِ رويا كاكاخانی و اجرا در حوزه فكر كنم. اين ميان مشغولِ آماده شدن برایِ اجرایِ شيرازاَم هستم، سايتِ دبيرخانه را با حضورِ عذابآورِ عباسِ اقسامی اداره ميكنم كه مثلِ چی درك ميكنم مديرانِ فنآوریِ اطلاعات از عدمِ دركِ آیتي از سویِ مديرانِ بيگانه با فنآوری چه ميكشند و رفت و آمدهایِ تهران شيراز را هم برایِ اين فوقِ مسخره بگذار كناراَش تا بگويم چه اعصابي در اين ماه و ماهِ بعد ازاَم ويران شده و خواهد شد. تنها چيزی كه به ادامه دادن و غر نزدن پایبنداَم ميكند اين است كه اين حرفهیِ من هست و چارهیی نيست و بايد خدا را هم شكر كنم كه سرم شلوغ است، چرا كه بسياری از همكارانآم در برزخِ بيكاری گرفتاراَند. راستی برآن شدهام چندتایی از كارهام را اندكاندك چاپ كنم گوشِ شيطان كر. اگر ناشرِ خوبي سراغ داشتيد دريغ نكنيد كه قحطالناشر است برایِ نمايشنامه. غرض در ميان گذاشتنِ سردردها و بيخوابيهام بود كه شايد تسكيني يابد از اشتراكِ مهربانیِ شما. يا علي!
2006/10/17
شستونهم
رو به سمتِ سحرِ سحر شماره میكنم مهربانیهایات را اما چند ستاره بشمرم در آسمان كه آفتاب نزند و تمام كرده باشم. وه كه چه شبانِ دلانگيزی است بارشِ فريشتهگان و نزولِ كلماتِ مقدس بر قلبات كه تا صبحِ عاشقی به شيوع لبخند و اشكام راه ميبرد؛ اشك برایِ آنچه بايد و نكردهام و لبخند برایِ آنچه تو هستی و من دارمات لااقل درخيال. كاش ميشد بلند بلند فرياد كنم كه هرگز، هرگز خدای را نميپرستم اگر تو را نبينم.
هياتمتالها يا ياداَش به خير بخشو
شنيده بودم از دوستانام اما باوراَم نميشد تا همين امروز كه در يك تاكسي با گوشهایِ خوداَم صدایِ نحساش را شنيدم. لابد تا كنون از اين فريادهایِ نخراشيدهیی شنيدهايد كه به اسمِ مباركِ حسينِ مظلوم (ع) يادِ موسيقیهایِ متال را برایِ ما زنده ميكند كه از قضا موردِ نفرتِ آقايان است. شايد بشود به اينها عنوانِ هياتمتال را داد كه تنها كارش ايجادِ هيجانهایِ صرف است و البته خراش دادنِ نامِ مباركِ حسين كه با مهربانی و لبخند همنشين است. اما اينيكي ديگر شورش را در آورده بود. البته نميدانم اين نوار مالِ قديمها بود يا جديد اما در هرحال با همهیِ نفرتی كه پيدا كردم، دو جملهاش نصف و نيمه ياداَم مانده؛ جناب فرياد ميزد كه "خوارم، ذليلام، پستآم، هرچه هستم سگِ زينب هستم" و يا "سگِ حسينآم عوعو" من سخت از ساحتِ سادات عذرخواهی ميكنم كه اين كلمات را مينويسم اما به حدي عصبانیام كه تنها راهاش را نوشتنِ در اين صفحه ديدهام. اين كثافتِ لجن نميداند كه زينبِ بزرگ و حسينِ نازنين انسانِ كامل ميخواهد، اصلا برایِ رسيدنِ انسان به مقامِ كمال تمامتِ خود را هديه كرده در راهِ دوست تا بگويد توان و امكانِ آدمي برایِ بزرگ شدن چهقدر است و حالا يك عوضیِ آشغال اين انسان را چنان حقير ميكند كه به گمانام پيشگاهِ مباركِ سيدالشهدا از شنيدناش... خدايا مرا ببخش! يك روزهایی بخشو با سادهگیِ كلاماش ما را به انحنایِ كودكیهایِ كربلا و عباس و زينب و قاسم و مهربانی و شكوفه پيوند ميداد. يك روزهایی حاجصادق شورِ حسينی در دلها راه ميانداخت كه ميشد، شبِ قدرها باهاش پرواز كرد، يك وقتي كلامِ كويتيپور و ناخدا آسمانی بود؛ لااقل شعراَش را علی معلمها ميگفتند كه از كلمه و شعر سرشار بودند حتا اگر قبولاشان هم نداشتيم اما حالا... خدايا مرا ببخش برایِ نوشتنِ اين مزخرفات اما ميخواهم ديگر اين كلمات شنيده نشود. ياداَت بهخير بخشو!
يا علی!
يا علی!
2006/10/15
شستوهشتم
اين شبها در كوچه پس كوچههایِ ذهن هی شبگردی را بهانه ميكنم برایِ بيرون ماندن از خانه شايد كودكی هنوز چشم به راهِ مردی باشد كه با خوداَ شير و شادمانی و نان و ترانه ميآورد و حالا مدتةااست نميآيد و ميترسم كودك خيال كند آن مرد فراموشاش كرده و غصهاش بگيرد. لااقل بگوييم همبازیِ كودكیهات مدتهااست كه نيست و حيف كه جایخالیاش را كسی نيست به رويا و خاطره و لبخند پر كند.
2006/10/11
شستوهفتم
در خلوت با من منشين، انگار كه دزدكی آمدهای و دزدكی سرازيرِ ناپيدا ميشوی! من ميخواهم كوچه از حضورِ تو فرياد كند، بگذار وقتی نيستی اقلا نگاههایِ مردمانِ كوچه دلخوشام دارند كه ميشود طعنهةا شنيد برایِ آنكس كه با او شبی در مهتاب رقصيدهای. اينطوری خودم هم ياداَم نميرود از پیِ ديرآمدنهایِ هزارسالهیِ تو كه من در انتظارِ كسی هستم و وسوسهیِ كسی ديگر فريبام ندهد.
2006/10/10
شستوششم
باران میداند كه موهات خيس از اشكهایِ من است. بهار میداند كه عطرِ پيراهنات از نفسهایِ من است. باغ میداند كه مهتابِ پيشانیت از دستهایِِ من است. خواب میداند كه آرامشِ چشمانات از كلامِمن است. دريا میداند كه انحنایِ رويات از ترانههایِ من است. شب میداند كه سايههایِ شكوفهیی كه بر لب میرويانی از بوسههایِ من است. تنها تو نمیدانی كه از آنِ منای!
2006/10/09
شستوپنجم
خبراَت كردم كه بدانی دارم میروم فردا بهانه دستات نيايد كه من آمدم خانه نبودی! هرچند عادت كردهام به بهانههات اما لااقل اينطوری بهانهیِ تازهتری پيدا میكنی كه من هم غافلگير بشوم و تا مدتها در ذهنام غافلگيرانه بمانی!
2006/10/07
تهآتر و عصرِ ارتباطات
تهآتر كارش چيست؟ اصلا مهمترين اتفاقی كه تهآتر را همواره در بحرانیترين دورههایِ تاريخ بر اريكهیِ خود نگه داشته چه بوده است؟ فراموش نكنيد كه تهآتر اساسا قبل از آن كه هنر يا مديومی متعلق به جهانِ هنر باشد، يكی از اركانِ روابطِ اجتماعی و در كنارِ آن بخشی از اكوسيستمی است كه جامعه را حول و حوشِ سياست، فرهنگ، انديشه، دولت، نظامِ اجتماعی، خانواده و سايرِ اركانِ تاسيسِ جامعه نگه داشته است. از ياد نبردهايم كه بالذاته تهآتر از آميزشِ سياست، فلسفه و انديشههایِ اعتقادی پديد آمده است و در طولِ شكلگيری اوليه همواره متناسب با تغيير و تحولِ جامعه و سياست، شكل و شمايل و حتا جهانبينی و ساختار انعطافپذيری از خود نشان داده است به حدی كه تفكيكِ تهآتر از ديگر زيربناهایِ اجتماعي و همينطور ميزانِ تاثير پذيری اين بر جامعه يا جامعه بر آن غير ممكن نشان میداده است.
ادامهیِ مطلب در سايتِ ايران تهآتر
ادامهیِ مطلب در سايتِ ايران تهآتر
2006/10/05
شستوچهارم
به خوداَم میگويم خواهد گذشت. مثلِ آمدناش رفتناش هم خواهد گذشت. هي هربار كه سر از رختخواب بر میدارم اولِ صبح تكرار میكنم خواهد گذشت تا وقتی كه خواب چشمام را از شب بربايد. نشان به آن نشان كه سالهااست با طلوعِ آفتاب میگويم خواهد گذشت، مثلِ آمدناش...
2006/10/04
شستوسوم
بيا امشب با هم برويم نزديكِ كوچهیی كه بارِ اول ديدمات. حتا میتوانم اولين برگِ خشكی كه دو قدم نرسيده به درِ سومِ سمتِ راستِ كوچه له كردی نشانات بدهم. راستی تو ياداَت هست كدام خيابان بود؟ اگر بگویی تا آخرِ عمر شاعراَت خواهم ماند حتا اگر يكك نفرِ ديگر شعرهایام را كنارِ پيراهنات بخواند.
اين روزها
اين روزها كمی احساسِ تنهایی، كمی احساسِ دلتنگی، كمی احساسِ خستهگی و كمی احساسِ رنج میكنم. میدانم كه نبايد هيچكدامِ اينها را داشته باشم. حقاش را ندارم. خوب كه نگاه میكنم همهچيز بر وفقِ مراد است و تقريبا كمبودیوجود ندارد و خدا تا دلات بخواهد از لطفاش به ويژه در اين ماهِ نازنين ارزانی كرده است تا بدان حد كه از عهدهیِ شكرش به در نيايم. اما با همهیِ اينها انگار يك چيزی میخواهم كه نمیدانم چيست و نيست. اين روزها هوایِ خاطرهام انبوهِ لغتهایِ تازهیی است كه با همهمهی هزار پرنده در اتاقی تاريك برابری میكند. اين روزها دوست دارم عاشقانه بنويسم از بس نشستم و از مرگ نوشتم و زهر خوراندم و خنجر پراگندم و دروغ نمايش دادم و پيشِ خوداَم گفتم حقايقِ جامعه و جهان است. اين روزها دلام كوتاهیِ يك لحظهِی مهربانی میخواهد و كسی كه همين نزديكی است. نزديكتر از... شما كه خودتان میدانيد. يا علی!
2006/10/02
شستودوم
يك بيابان و اينهمه گمكرده راه. مرا باش كه فكر میكردم اگر آن سوار از راه برسد مرا در اولين برقِ نگاه خواهد ديد و با خوداش تا چمهساراَم میبرد، تشنهگیِ اين همه راه را. حالا چه قدر بايد بر پاهایام بلند شوم و قداَم نرسد و لابهلایِ اين جماعتِ هزاره چشم با راهِ كسی باشم كه شبيهِ كودكیهایام بر گردنِ خويش سوار كند شايد كمی بيش از اينكه هست در ديدِ بیآيم.
2006/09/27
شصتويكم
پاييز بود به گمانام كه برگهایِ خشكيده را در گذرِ خيابانِ مانده به انتهایِ اميرآباد زيرِ پاتِ به صدایِ شكستن و خشخش مهمان میكردی. حساباش را بكن هنوز صدایِ هر برگی كه زيرِ پایِ رهگذری میشكند، خيالام میگيرد تو پشتِ سراَم راه افتادهای! خسته شدهام از بس با هر صدایِ برگی بر میگردم پشتِ سرِ خالیام را نگاه میكنم. بيا!
در ورزشِ مملكت خبری نيست. نگران نباشيد!
وضعيتِ ورزشِ مملكت را كه اين روزها شاهديد. آن از فوتبال كه تكليفامان همچنان نامعلوم است و برنامهیِ راديویی قطع میشود و ماهِ رمضان بهانهیی برایِ عوامفريبی میشود كه ما سه امتياز میدهيم اما حاضر نيستيم گناه در ملاء عام صورت بگيرد و روزهخواری ترويج شود و انگار نه انگار كه اصلا معنیِ روزه را آقايان فوتباليستها اصلا میدانند يا نه و اگر آری چرا تمريناتِ باشگاهی روزهخوارانه انجام میشود و اگر میشود هم نمايندهگانِ مجلس را به امضا دادن واداشت و هم وزير را كلهپا كرد پس چرا نمیشود تمريناتِ باشگاهی را در زيرِ نور انجام داد و اينكه هر طفلِ دبستانی میداند سفرِ يك تيمِ به يك شهرستان خود به خود روزهشان را كنفيكون میكند و بنابراين تيمِ ميزبان بايد بيشتر نگران باشد تا آقايان كه علمِ مبارزه با گناه را برافراشتهاند. اين هم از وزرنهبرداری كه آبروريزیِ تاريخِ وزنهبرداریِ ايران را رقم زده كه البته در اين ميان سوآلاتی پيش میآيد كه اگر آقایِ ايوانف میفرمايد مكملِ غذایی به سبدِ تغذيهیِ آقايان اضافه شده اين وسط حاجآقا حسينِ رضازاده چرا از اين غذاهایِ اردو نخورده، كه اين خود از دوحالت خارج نيست يا از غذاهایِ خانهگی مصرف میكردهاند يا از رستورانِ خاصی براشان غذا میرسيده، البته شايد هم به قولِ ظريفی از دفترِ بعضیها براشان نانپنير ميفرستادهاند تا در جهتِ صرفهجویی ايشان هم گامی برداشته باشند. و سوآلِ دوم اينكه گيرم حالا اين دونفر به هرحال پاك بودهاند، چه اتفاقی افتاده كه فقط آقایِ حسينآقا دعوت شدهاند دومنيكن و اصغرِ ابراهيمی چرا در همين چند روزه مصدوم شدهاند. راستاش البته من به شخصه همه چيز را مثبت میبينم اما يك عدهیی هی زيرِگوشِ من وز وز میكنند كه در اين ورزشِ مملكت چه خبر است و اصلا ردِ پایِ بازیهایِ سياسی اينجا چه میكند؟ من كه نگران نيستم شما هم نباشيد!
يا علی!
يا علی!
2006/09/25
بندِ ج اصلِ 44 و امپراتور اُپراتور
پيروانِ ولايت خوب می دانند كه سخنانِ رهبرِ انقلاب در هر موضع و موضوعی خطاب به دولتمردان در حكمِ فرمانِ ولایی و لازمالاجرااست. هنوز خيلی روز و هفته از دستوراتِ معظمله دربارهیِ اجرایِ كاملِ اصلِ 44 قانونِ اساسي مبنی بر واگذاریِ بخشهایِ قابلِ واگذاریِ دولت به بخشِ خصوصی، نمیگذرد و نمیدانم دوستانِ ولايتمداری كه هياتِ دولت و اصولا تشكيلاتِ حكومتیِ ايران را از بيخ و بن به تصرف درآوردهاند چهگونه در برابرِِ بعضِ اين نافرمانیها سكوت میكنند در حالیكه سالها پيش وقتی دولتِ بدِ بدِ خاتمی در راسِ كار بود هر حركت و گفتاری در اين زمينه به سرعتِ برق و باد در رسانههایِ ملی و غيرِ ملی به بوق و كرنای میشد كه وا مصيبتا چه كردند با فرامينِ آقا. بعد از آنكه كلی حرف و حديث در موردِ ورودِ اپراتورِ اول كه دوازده سال از حكومتِ مطلقهاش میگذرد و هنوز از برقراریِ يك مكالمهیِ ساده عاجز است به خطِ اعتباری، مطرح میشد سرانجام زعمایِ قوم رسما اعلام كردند كه حتا تعرفهها را هم برایِ تساوی و البته به زعمِ خوداِشان عدالت!! همچون تعرفههایِ تاليا نگه میدارند و قيمتِ سيمكارت نيز همان خواهد بود كه تاليا هست. فقط يك فرق دارند طفلكیها. اپراتورِ معظمِ دولتی كه با اين كار به امپراتوری هم نزديك خواهد شد در هزار و شانزده شهر امكانِ برقرای ارتباط و آنتندهي دارد و سيمكارتِ تاليا بعد از كلی مانعتراشی و مشكلاتِ گوناگون تازه در چهارده مركز استان قابليت ارتباط را فراهم ميكند. من البته با اين مساله موافق نيستم كه اينها را علمِ عثمان كنيم و تنبلیهایِ تاليا را ناديده بگيريم اما تصور كنيد اپراتورِ خصوصی كه همين حالاش هم 63 درصد از درآمدِ ناخالصاش را واريزِ خزانه(بخوانيد اپراتورِ اول) میكند، با ورودِ سيمكارتهایِ اعتباریِ دولتی كه در همهیِ نقاطِ ايران هم جواب میدهد و با توجه به اينكه مخابرات حتا در پیگيریِ رومينگِ اين اپراتور هم قدمِ خيری بر نداشته، چهگونه میتواند تاب بیآورد؟ فراموش نكنيد كه امپراتورِ موبايلِ ايران كه همان ارتباطاتِ سيارِ خودمان باشد، تصميم دارد با شجاعت و آيندهنگری تا بهمنماه دورِ جديدِ واگذاریِ سيمكارتهایِ معمولِ خودش را هم آغاز كند و اين يعنی رقابتِ كاملا سالم با اپراتورِ دوم يا همان ايرانسل كه من هنوز نمیدانم چهطور يك شركتِ خارجی با شرايطی كه اينها تعيين كردهاند حاضر به تشكيل كنسرسيوم و به دنبالِ آن تندادن به شرايطِ راهاندازیِ خدماتِ همراه كرده است. تركسل را كه يادتان نرفته چهطور پريد. بخوانيد بخشي از سرمايهگذاریِ خارجی كه در واقع بزرگترين سرمايهگذاریِ اين سالهایِ خارجیها در ايران. حالا هم كه با تنها اپراتورِ خصوصیِ داخلی.. راستی چه كسي بود از سرمايهگذاریِ هایِ داخلی حمايت میكرد و از كوچكشدنِ دولت و لزومِ مشاركتِ بخشهایِ خصوصی دادِ سخن میداد؟ شايد هم البته بحث چيزِ ديگری است. چون تا آنجا كه ما اطلاع داريم بخشِ خصوصی معنیاش اين است كه مديرانِ دولتی شركتهایی را تاسيس كنند يا مثلا آقازادهیِ نازنيناشان يا پسر عمهیِ محترماشان شركتی، موسسهیی تاسيس كنند و در جهتِ كارآفرينی بيكارانِ دولتی سهامِ دولت را با همان مديريتِ دولتی عادلانه در موسساتِ تحتِ نظرِ خود به سهامِ خصوصی بدل كرده و در راهِ محروميتزدایی گامهایِ متهورانهیی بردارند. چنين مباد.
يا علی!
يا علی!
2006/09/24
آغازِ بلاگنويسيام
راستاش پاك ياداَم رفته بود اصلا وبلاگ نويسي را از كی آغاز كردهام، حتا ياداَم رفته بود اولين آدرسی كه در بلاگر گرفته بودم چه بود. خواستم از ذخيرههایِ گوگل استفاده كنم كه موفق نشدم. تا اينكه امروز رفتم سراغِ archive.org و اول سعی كردم پيدا كنم كه اولين باری كه دومين miladakbarnejad.com را گرفته بودم كی بود كه اين وبسايتِ معركهیِ دوستداشتنی يادآَم انداخت سپتامبرِ 2003 اولين يادداشتهام را در يك دومينِ اختصاصی برایِ خودم نوشتم. از همان اول هم رفته بودم سراغِ وردپرس (wordpress.org) كه میتوانيد تهماندهاش را كه متاسفانه بدونِ css و تنها با همان متنِ ساده مانده در اينجا ببينيد : http://web.archive.org/web/20031019002635/http://www.miladakbarnejad.com/ بعدها در حدودِ همان سپتامبر سالِ بعد به مويبلتايپ نقلِ مكان كردم و حتا بعد از دومينِ كولیداتكام هم همين را حفظ كردم. برایام جالب بود اولين يادداشتهایی را كه با MT نوشته بودم كه آن را هم میتوانيد از همين جا بخوانيد و ببينيد. http://web.archive.org/web/20041105090428/http://www.miladakbarnejad.com/
باور كنيد هنوز هم سادهگیِ اين طرح را خيلي دوست دارم. اما همچنان برایِ يادآوریِ اولين يادداشتِ مجازیام مشكل داشتم چون يادآوریِ اولين آدرسهام خيلی سخت بود و من مدام داشتم آدرس عوض میكردم. اما بالاخره در ميانِ آرشيوها و بكآپهایِ هاردم توانستم اولين يادداشت را ببينم با اين توضيح كه فقط تاريخِ ششمِ تيرماه را داشت و نه هيچ سالی. بين سالِ 81 82 شك داشتم كه يك يادداشت ديگر به دادم رسيد. اين يادداشت مربوط به مرگِ برادرِ يكی از دوستانآم بود كه در پرندهگانِ ويرايشِ 81 برام بازی میكرد؛ پونهیِ احمدی. يادآوریِ اين خاطره تلخ بود اما بالاخره متوجه شدم كه اولين چيزی كه من در بلاگر گذاشتم تاريخاش ششمِ تيرماه هشتاد و دو بود يعنی دو روز بعد از تولدِ بيستوهشت سالهگیام. اصلا همهچيز با سينا دادرس (dadras.net) شروع شد و وسوسههایِ او. به يادِ او اولين يادداشت را يكبارِ ديگر اينجا میگذارم. ياداَم هست كه آن روزها جز من و سينا و علیِ عطایی هيچ تهاتریِ ديگری نبود كه وبلاگ بنويسد. به نوعی ما آغاز كنندهها بوديم در حيطهیِ تهآتریها. شايد هم كسِ ديگری بود و من نمیدانم اما گمان نمیكنم.
به هرحال تجديدِ خاطرهیِ شيرينی بود در اين روزهایِ پر زا شور و كم از خواب كه چند نمايشنامه رویِ دستام مانده و بايد همهاش را تویِ همين ماهِ مهر به سرانجام برسانم. ای كاش من هم يك مربيِ فوتبال بودم كه سخت دوست میدارماش. بگذريم اين هم اولين يادداشتی كه در وبلاگستان نوشته بودم.
با نامِ خداوندِ لبخند و كلمه، يادداشتهايِ مجازياَم را آغاز ميكنم.
امروزجمعه(6 تيرماه 82) است وبعد از اينكه مدتها بود علاقهيي به داشتنِ وبلاگ يا همچين چيزهايي نداشتم، ناگهان ديشب تصميم گرفتم براي خودم ومجموعهي آدمهايي كه احتمالاً تجربهها وعلايقِ مشتركي بامن دارند يا چنان كه مقدسترين هنرِ زمين؛ تهآتر، ميخواهد دوست دارند در تجربهيي مشترك شركت كنند، بلاگي را برايِ خودم داشته باشم.
اما بعد:
بخواهم صادقانه به قضايا نگاه كنم ، بيشترين چيزي كه مرا به داشتن يك چنين چيزي ترغيب كرد، دلتنگيهايِ دوستي بود در خارج از ايران. واژهي غربت را به كار نميبرم شايد كه او نپسندد. اگر نادرست ميگويم، بگو سينا.!
درست است همان كسي كه اولين وسوسههايِ كامپيوتر را در من ايجاد كرد(خدا بگم چهكارت كنه 30NA ..ببين به چه مكافاتيم انداختي. آخه منِ دهاتي را چه به دنيايِ IT ؟
گوشهي صحنهيي بود وكتابي و فريادي واجرايي و.. راستي سينا چرا نشد كه هيچوقت برايِ من بازي كني؟ بگذريم. باورت ميشد كه حالا ادايِ كامپيوتربازها رو در بيآرم)
وحالا او سينا كه تنها پسري بود كه هيچكس تلخيها و سختيها و نابسامانيهاي زندهگيش را كسي نميديد و هميشه چيزي برايِ ادامه دادن در چنته داشت چه دلتنگي ميكند برايِ اين " كنامِ پلنگان و شيران " (سينا! من فردوسي را از سياست دوستتر دارم) . خواستم چيزي براياَش بنويسم ديدم شايد بهتر آن است كه اين يادداشتها را كليتر كنم.
ازسويي مدتي بود كه با آنا تصميم داشتيم وسطِ اين برهوتِ نكبت و خشونت و مرگ وناپايداري كه جهان را در خود فروبرده گاهي هرازگاهي با كلامي ، تلفني ويا Email و يادداشتي ، دوستانِ نزديك و دور را با كلماتي از جنس عهدِ عتيق، حتا برايِ لحظهيي به لبخند وشيريني و ترانه مهمان كنيم.
و ديشب ديدم كه داشتن اين وبلاگ آن قدرها هم بد نيست. وچنين شد كه تا همين الان سرِهمبنديش كردم و.. تحفهي درويش!اما باقيِ قضايا و حكايت واژه و يا بهتر بگويم؛ پروژهي "صلا" بماند برايِ وقتي ديگر. فعلاً همين قدر باشد كه مركب از سه واژهي " صلح ، لبخند ، آرامش " است. چيزي كه جهانِ ما سخت كم دارد.با اين توصيفات اولين چيزهايي كه در زير ميآورم ودوستاني نامِ شعر برآن گذاشتهاند، در روزِ جمعه بعد از ظهرِ 6 تير دو روز پس از تولداَم ، پيشكش ميكنم به سينا و سارا كه در غربت هيچ كمبودي ندارند جز...
باور كنيد هنوز هم سادهگیِ اين طرح را خيلي دوست دارم. اما همچنان برایِ يادآوریِ اولين يادداشتِ مجازیام مشكل داشتم چون يادآوریِ اولين آدرسهام خيلی سخت بود و من مدام داشتم آدرس عوض میكردم. اما بالاخره در ميانِ آرشيوها و بكآپهایِ هاردم توانستم اولين يادداشت را ببينم با اين توضيح كه فقط تاريخِ ششمِ تيرماه را داشت و نه هيچ سالی. بين سالِ 81 82 شك داشتم كه يك يادداشت ديگر به دادم رسيد. اين يادداشت مربوط به مرگِ برادرِ يكی از دوستانآم بود كه در پرندهگانِ ويرايشِ 81 برام بازی میكرد؛ پونهیِ احمدی. يادآوریِ اين خاطره تلخ بود اما بالاخره متوجه شدم كه اولين چيزی كه من در بلاگر گذاشتم تاريخاش ششمِ تيرماه هشتاد و دو بود يعنی دو روز بعد از تولدِ بيستوهشت سالهگیام. اصلا همهچيز با سينا دادرس (dadras.net) شروع شد و وسوسههایِ او. به يادِ او اولين يادداشت را يكبارِ ديگر اينجا میگذارم. ياداَم هست كه آن روزها جز من و سينا و علیِ عطایی هيچ تهاتریِ ديگری نبود كه وبلاگ بنويسد. به نوعی ما آغاز كنندهها بوديم در حيطهیِ تهآتریها. شايد هم كسِ ديگری بود و من نمیدانم اما گمان نمیكنم.
به هرحال تجديدِ خاطرهیِ شيرينی بود در اين روزهایِ پر زا شور و كم از خواب كه چند نمايشنامه رویِ دستام مانده و بايد همهاش را تویِ همين ماهِ مهر به سرانجام برسانم. ای كاش من هم يك مربيِ فوتبال بودم كه سخت دوست میدارماش. بگذريم اين هم اولين يادداشتی كه در وبلاگستان نوشته بودم.
با نامِ خداوندِ لبخند و كلمه، يادداشتهايِ مجازياَم را آغاز ميكنم.
امروزجمعه(6 تيرماه 82) است وبعد از اينكه مدتها بود علاقهيي به داشتنِ وبلاگ يا همچين چيزهايي نداشتم، ناگهان ديشب تصميم گرفتم براي خودم ومجموعهي آدمهايي كه احتمالاً تجربهها وعلايقِ مشتركي بامن دارند يا چنان كه مقدسترين هنرِ زمين؛ تهآتر، ميخواهد دوست دارند در تجربهيي مشترك شركت كنند، بلاگي را برايِ خودم داشته باشم.
اما بعد:
بخواهم صادقانه به قضايا نگاه كنم ، بيشترين چيزي كه مرا به داشتن يك چنين چيزي ترغيب كرد، دلتنگيهايِ دوستي بود در خارج از ايران. واژهي غربت را به كار نميبرم شايد كه او نپسندد. اگر نادرست ميگويم، بگو سينا.!
درست است همان كسي كه اولين وسوسههايِ كامپيوتر را در من ايجاد كرد(خدا بگم چهكارت كنه 30NA ..ببين به چه مكافاتيم انداختي. آخه منِ دهاتي را چه به دنيايِ IT ؟
گوشهي صحنهيي بود وكتابي و فريادي واجرايي و.. راستي سينا چرا نشد كه هيچوقت برايِ من بازي كني؟ بگذريم. باورت ميشد كه حالا ادايِ كامپيوتربازها رو در بيآرم)
وحالا او سينا كه تنها پسري بود كه هيچكس تلخيها و سختيها و نابسامانيهاي زندهگيش را كسي نميديد و هميشه چيزي برايِ ادامه دادن در چنته داشت چه دلتنگي ميكند برايِ اين " كنامِ پلنگان و شيران " (سينا! من فردوسي را از سياست دوستتر دارم) . خواستم چيزي براياَش بنويسم ديدم شايد بهتر آن است كه اين يادداشتها را كليتر كنم.
ازسويي مدتي بود كه با آنا تصميم داشتيم وسطِ اين برهوتِ نكبت و خشونت و مرگ وناپايداري كه جهان را در خود فروبرده گاهي هرازگاهي با كلامي ، تلفني ويا Email و يادداشتي ، دوستانِ نزديك و دور را با كلماتي از جنس عهدِ عتيق، حتا برايِ لحظهيي به لبخند وشيريني و ترانه مهمان كنيم.
و ديشب ديدم كه داشتن اين وبلاگ آن قدرها هم بد نيست. وچنين شد كه تا همين الان سرِهمبنديش كردم و.. تحفهي درويش!اما باقيِ قضايا و حكايت واژه و يا بهتر بگويم؛ پروژهي "صلا" بماند برايِ وقتي ديگر. فعلاً همين قدر باشد كه مركب از سه واژهي " صلح ، لبخند ، آرامش " است. چيزي كه جهانِ ما سخت كم دارد.با اين توصيفات اولين چيزهايي كه در زير ميآورم ودوستاني نامِ شعر برآن گذاشتهاند، در روزِ جمعه بعد از ظهرِ 6 تير دو روز پس از تولداَم ، پيشكش ميكنم به سينا و سارا كه در غربت هيچ كمبودي ندارند جز...
شستم
ماه از پیِ ماه میگذرد و باز خبری نيست. راستی چند هلال را دوره كنم كه پيشانیات در طلوع آيد؟ سپيدهدم خسته شد از بس به جایِ تو صبح را نويد داد. بيا!
2006/09/21
پنجاهونهم
ديگر گريه نمیكنم. حتا نمیخندم. معنی ندارد صبحِ به اين زودی بيدار شده باشم، ماه را بدرقه كرده باشم، خواب را راهی كرده باشم و حالا وسطِ اين اتاقِ تا ابد تنها نشسته باشم و تو ناگهان ياداَت بیافتد زنگ بزنی كه امروز برایِ خريدنِ دمپایی قرار گذاشتهای و نمیتوانی اتاق را انبوهِ گامهایات كنی!
2006/09/20
رتبهیِ ايران در آمادهگیِ الكترونيكِ جهان
بر خلافِ آنچه وزارتِ آیسيتی در گزارشِ عملكردِ ساليانهیِ خود عنوان كرده بود كه پيشرفتِ قابلِ ملاحظهیی در حوزهیِ ICT داشته، طبقِ گزارشِ EIU(Economist Intelligence Unit) ايران در آمادهگیِ الكترونيك برایِ خدماتِ الكترونيك به شهروندان نسبت به سالِ گذشته با دو پله سقوط از ميانِ 68 كشور عنوانِ شستوپنجم را كسب كرد. تنها ويتنام، پاكستان و آذربايجان پايننتر از ما هستند. كه البته اگر روندِ كنونی به ويژه در زمينهیِ امورِ حقوقیِ فضایِ الكترونيك به همين منوال تداوم داشته باشد سالِ آينده به رتبهیِ پايينتری سقوط خواهيم كرد.
اينكه ما در خدماتِ الكترونيكی شاهكار هستيم بماند، اينكه هنوز كارتِ اعتباری را از كارتِدبيت و بنهایِ پرداختِ مستقيم و كارتِ خريد تشخيص نمیدهيم (خودمان را نمیگويم، روسایی كه تعيين ميكنند امورِ زيرساختِ آیتی دركشور را میگويم) به كنار، اين كه هنوز بعدِ دوازده سال از عمرِ تنها اپراتورِ موبايلِ كشور هنوز ابتداییترين خدمتِ تلفن همراه يعنی يك مكالمهیِ ساده در بيرقيبیِ مطلقِ مخابراتِ دولتی، امكان پذير نيست چه برسد به خدماتِ نسلِ 2.5 و 3 موبايل به كنار، اينكه هنوز بايد برایِ پرداختِ 7500تومانِ ناقابل برایِ يك اشتراكِ سادهیِ مجله يا آبونمانِ يك خدمتِ شهری، ساعتها در صفِ ابلهانهیِ بانكهایِ عهدِ دقيانوسیِ مملكتِ تمام دولتی بهايستيم به كنار، اينكه هنوز از يك ارتباطِ سادهیِ ديتایِ معمولیِ با كيفيت در خطوطِ اينترنت محرومايم چه برسد به تبادلِ اطلاعاتِ مالتیمديا در دورترين نقاطِ جهان به كنار، اينكه هنوز از داشتنِ يك گوشيِ خوب و كارآمد با قيمتِ مناسب و گارانتیِ مناسب محرومايم چون آقايان هوس كردهاند با نهايتِ خودخواهی و عوامفريبی و ناآگاهی و كمدانشي برایِ مبارزه با وابستهگیِ موبايلي به خارج در جهتِ خودكفاييِ جوانانِ ايراني!!! تعرفههایِ كوفتی به هيكلِ وارداتِ گوشيِ موبايل بستهاند و يك شبه سه شركت برایِ آمادهكردنِ خندهدارترين پروژهیِ الكترونيكيِ كشور يعنیِ توليدِ 2ميليون گوشي تا پايانِ سال سر در اوردهاند و هنوز به اولين وعده در جهتِ عقدِ قرارداد با يكي از توليدكنندهگان گوشيِ دنيا به نتيجه نرسيدهاند به كنار... اين را ديگر نمی توانم به كنار نهم كه آقايان اين سقوطِ آمادهگیِ الكترونيكيِ ايران را به حسابِ دولتِ گذشته نهادهاند. جالب نيست. دستيابی به چرخهیِ سوختِ هستهیی در طیِ كمتر از يكسال اتفاق افتاد آنهم با شعارِ ما ميتوانيم و مهرورزيم، دستيابي به دارویِ (توجه كنيد دارویِ..) درمانِ ايدز!! در همين يكسالِ حكومتِ نهم اتفاق افتاد اما سقوطِ ما در رتبهبندیِ آمادهگیِ الكترونيكیِ جهان (e-readiness) مربوط می شود به دولتِ قبلی. خدايا ما را از شرِ شيطانِ رانده شده در امان بدار.
يا علی!
اينكه ما در خدماتِ الكترونيكی شاهكار هستيم بماند، اينكه هنوز كارتِ اعتباری را از كارتِدبيت و بنهایِ پرداختِ مستقيم و كارتِ خريد تشخيص نمیدهيم (خودمان را نمیگويم، روسایی كه تعيين ميكنند امورِ زيرساختِ آیتی دركشور را میگويم) به كنار، اين كه هنوز بعدِ دوازده سال از عمرِ تنها اپراتورِ موبايلِ كشور هنوز ابتداییترين خدمتِ تلفن همراه يعنی يك مكالمهیِ ساده در بيرقيبیِ مطلقِ مخابراتِ دولتی، امكان پذير نيست چه برسد به خدماتِ نسلِ 2.5 و 3 موبايل به كنار، اينكه هنوز بايد برایِ پرداختِ 7500تومانِ ناقابل برایِ يك اشتراكِ سادهیِ مجله يا آبونمانِ يك خدمتِ شهری، ساعتها در صفِ ابلهانهیِ بانكهایِ عهدِ دقيانوسیِ مملكتِ تمام دولتی بهايستيم به كنار، اينكه هنوز از يك ارتباطِ سادهیِ ديتایِ معمولیِ با كيفيت در خطوطِ اينترنت محرومايم چه برسد به تبادلِ اطلاعاتِ مالتیمديا در دورترين نقاطِ جهان به كنار، اينكه هنوز از داشتنِ يك گوشيِ خوب و كارآمد با قيمتِ مناسب و گارانتیِ مناسب محرومايم چون آقايان هوس كردهاند با نهايتِ خودخواهی و عوامفريبی و ناآگاهی و كمدانشي برایِ مبارزه با وابستهگیِ موبايلي به خارج در جهتِ خودكفاييِ جوانانِ ايراني!!! تعرفههایِ كوفتی به هيكلِ وارداتِ گوشيِ موبايل بستهاند و يك شبه سه شركت برایِ آمادهكردنِ خندهدارترين پروژهیِ الكترونيكيِ كشور يعنیِ توليدِ 2ميليون گوشي تا پايانِ سال سر در اوردهاند و هنوز به اولين وعده در جهتِ عقدِ قرارداد با يكي از توليدكنندهگان گوشيِ دنيا به نتيجه نرسيدهاند به كنار... اين را ديگر نمی توانم به كنار نهم كه آقايان اين سقوطِ آمادهگیِ الكترونيكيِ ايران را به حسابِ دولتِ گذشته نهادهاند. جالب نيست. دستيابی به چرخهیِ سوختِ هستهیی در طیِ كمتر از يكسال اتفاق افتاد آنهم با شعارِ ما ميتوانيم و مهرورزيم، دستيابي به دارویِ (توجه كنيد دارویِ..) درمانِ ايدز!! در همين يكسالِ حكومتِ نهم اتفاق افتاد اما سقوطِ ما در رتبهبندیِ آمادهگیِ الكترونيكیِ جهان (e-readiness) مربوط می شود به دولتِ قبلی. خدايا ما را از شرِ شيطانِ رانده شده در امان بدار.
يا علی!
پنجاهوهشتم
هنوز باران میبارد. هنوز خاطراتام غرق است، هنوز هوایِ نبودنات ابری است، هنوز چتر واژهیِ گرانی است، هنوز نامِ تو رنگينكمان است. هنوز آفتاب نيست وقتی تو پلك باز نمیكنی. هنوز نمناك است ذهن، فقط نمیدانم چرا من عادت نمیكنم هنوز به اين بویِ نا!
2006/09/16
پنجاهوهفتم
شبی را ياداَت هست كه انتهایِ كوچهیِ كُنارِ پير برق رفته بود و ساعت از نيمهیِ شب گذشته بود و از ترسِ جنهایِ كُنارِ پير به دستهام چسبيده بودی و لبهات مدام بر سكوتِ كوچه رگبارِ بسمالله روانه میكرد؟ حالا انتهایِ كوچهیِ كنارِ پير باز نشستهام كه كاش جنی پيدایاش بشود تا بسماللهام خاطرهاَت را به قلبام بجسباند، وقتی خبری از دستهایاَت نيست.
2006/09/11
پنجاهوششم
خوب كه فكراَش را میكنم میبينم نه من اهلِ تا ابد به پایِ نيامدنات ماندن هستم، نه تو اهلِ برگشتن. پس اين گريههایِ نيمهشبانام چيست كه هی میخواهد زورچپانام كند كه هنوز عشق يعنی كنارههایِ بيستون و حوالیِ قبيلهیِ مجنون. نه آقا جان میخواهم از اين خانه بروم در هوایِ خيابان شايد كسي ديگر از گذرِ كوچهیی چشمام را برد. پس چرا اين در باز نمیشود كليد را چرا با خوداَت بردهای؟ گريه نكن بچه! بالاخره يك نفر پيدا میشود در را باز كند.
2006/09/07
پنجاهوپنجم
هميشه فكر میكردم میتوانم بدونِ تو روزهایام را بگذرانم. كاری كه ندارد، يك تخمِ مرغِ آبپز و يك ليوانِ نوشابهیِ يخگرفته و تا دلات بخواهد چایِ نيمهشبان. حالا هم نيمه شبی است. نوشابه تهماندهیی دارد و تخممرغي كه ماسيده بر تفلونِ ماهیتابه و فلاسكی كه هیخالی و پر میكند ليوان را از فرطِ چای. درست حدس زدی میتوانم سر كنم لحظههایام را همانندِ ماهیِ تويِ تنگِ كوچكی كه از تو مانده و هي به در ديوار ميخورد از فرطِ ماندهگیِ آبی كه بعد از رفتنات سالهااست حوصلهیی عوضاش نكرده است.
2006/09/06
سفرهایِ استانی و عجايب روزگار
يكم؛ ميخواستم خيلي حرفها را بنويسم اما ديدم محمدعليِ ابطحي در روزهایی كه نبودهام در اين صفحات از من پروپيمانتر است پس لينكهایِ اين روزم را همهاش به او اختصاص دادهام. بخوانيد و لذت ببريد.
دوم؛ در اين مملكتِ گل و بلبل خيلی وقتها اتفاقاتی میافتد كه از لحاظِ پديدههایِ منطقیِ جهان شاه كار به حساب میآيد. البته هميشه اين اتفاقات جنبهیِ منفی ندارد و بلكه شكلی حماسي به خود میگيرد از جمله جنگی كه بيشك از عجايبِ روزگارِمااست و روسفيدیِ ملتِ ما را برایِ نسلهایِ آينده ارمغان خواهد برد اما خب بعضی وقتها هم خصلتِ خندهناكِ طبيعت بر اريكهیِ بازیهایِ اين مرز و بوم سايه میافكند.
اين روزها هريك از شما از حضراتِ دولت بپرسيد كه سفرهایِ استانی تنها وجههیِ ظاهریِ ظاهرا خوبي را نمايش داده و هزينههایی كه بعضا مترتب میشود به صلاح نيست و دولت بايد مديريت كند نه سفر و هزار تا از اين حرفها دو پاسخِ نسبتا مشخص به اين انتقادها داده میشود. اول آنكه ما كه هزينهیی نداريم و نان و پنيرِ خودمان را با خودمان از تهران ميآوريم و از اين حرفها و دوم اينكه ما به اين طريق با مردمِ استانها از نزديك ملاقات ميكنيم و دردِ آنها را بهتر درك ميكنيم و اين امر در تصويب و طراحیِ مصوبات در جلساتِ هياتِ دولت به ما كمك ميكند. البته حرفها به شدت خيرخواهانه و پر از عدالت جلوه میكند و ما هم قبول ميكنيم كه آقا اصلا سفرهایِ دولت خوب. شما به آخرين سفرِ رييس جمهور نگاهي بياندازيد. من خودم در اولين پوششهایِ صداو سيما كه الحمدا... اصلا هم بيعدالتي نميكند نسبت به امورِ اخبارِ دولتي و مدافعاتِ دولتي و امثالهمِ دولتي، اين سخنرانيها را ديدم. آقایِ رييس جمهور در بدوِ ورود به هر شهري مجموعهیی از مصوبات را تيتر كردند و البته با صدایِ كف و سوتِ جماعت موردِ استقبال قرار گرفتند. بنابراين ما از اين پاسخها و از اين سفرها چند نكته را به عنوانِ تكملهیِ اخلاقي دريافت كرديم كه به سمعِ شما نيز میرسانيم
الف: ريخت و پاش و هزينهبريِ دولت در حيطهیِ شكمهایِ هيات دولت خلاصه ميوشد و با خوردنِ نان و پنير بسياری از معضلاتِ اقتصادیِ ما حل ميشود والبته هزينههایِ مربوط به استقبال و هزار موردِ ديگر كه البته خودجوش و مردمی هم هست مثلِ ستادهایِ انتخاباتی كه هنوز هم خيلي از اين ستادها فعالاند و اين هم از عجايبِ ديگر است، محلي از اعراب ندارد.
ب: رييسِ جمهور علمِ غيب دارد و اين البته آن هالهیِ مشهور را هم تاييد ميكند. اگر قرار بود كه با توجه به مشكلاتِ مردمان هر شهر و ديدنِ اين مشكلات مصوباتی تصويب شود پس تيترِ اينهمه مصوبه كه در بدوِ ورود، رييسِ جمهور بيان ميكند از كجا آمده است. اگر سفرایِ رييس جمهور و نيز نمايندهگانِ مردم اين مشكلات را دسته بندی كردهاند خب چه حاجت كه در فلان شهر تصويب شود در همان نهادِ رياست جمهوري اتفاق بيافتد. اگرنه پس معلوم است اين روزنامههایِ نامرد با عواملِ استكبار دست به يكي كردهاند تا سخنان ميخكوب كنندهیِ رييس جمهور در سازمانِ ملل را ناديده بگيرند وقتي كه همهگان چشم از كاسه در آمده آن را ميديدند.
ج: يا هياتِ دولت چنان در رييسشان غرق است كه تصميمِ او تصميمِ اعضااست، يا رييسِ جمهور از عوالمِ نهانیِ اعضا باخبر است. چون معمولا مصوبهها را پس از شور و بررسيِ طرحهایی كه با توجه به مشكلات و كمبودهایِ هر منطقه ارايه ميشود به تصويب ميرسانند و سپس تيترِ اين تصويبيها را ارايه ميكنند. وقتي رييس جمهور همهیِ مصوبهها را ميداند و از قبل ميگويد كه قرار است اينها را در جلسهیِ هياتِ دولت تصويب كنيم و بنابراين مژدهگانی هست و فلان و بهمان معلوم ميشود يا اعضایِ دولت خدایِ نكرده تشريفاتی بيش نيستند (منظور از تشريفاتی به هيچوجه واژهیِ منسوخ و مطرودِ كشك نيست) يا مثلِ سايرِ بخشها همهیِ اعضایِ دولت با رييسِ جمهور يك دل و يك روحاند
د: البته واضح است كه ممكن است كه اين بحثها را در جلساتِ تهران كرده باشند و مصوبهها از قبل كارشناسي شده، سوآل اين است نقشِ هيات دولت در سفرِ استاني چيست. خب خودِ رييس جمهور برود اعلام كند كف بزنند برایاش و بيآيد به كارش برسد.
ه: نكتهیِ آخر اينكه بعضي اعمال و افعال در بعضي نقاط حرام و در بعضي نقاط نه تنها جايز كه واجب است. كف زدن اگر برایِ مردِ فاسد، وطن فروش، ضدِ دين، غربزده، دموكرات، ليبرال و فلانفلانشدهیی مثلِ خاتمي باشد حرام است اما در دولتِ عدالتپرورِ مهرگسترِ دين پرور نه تنها جايز كه واجب است. پس زين پس به جاي صلوات در سفرهاي استاني كف بزنيد.
يا علی!
دوم؛ در اين مملكتِ گل و بلبل خيلی وقتها اتفاقاتی میافتد كه از لحاظِ پديدههایِ منطقیِ جهان شاه كار به حساب میآيد. البته هميشه اين اتفاقات جنبهیِ منفی ندارد و بلكه شكلی حماسي به خود میگيرد از جمله جنگی كه بيشك از عجايبِ روزگارِمااست و روسفيدیِ ملتِ ما را برایِ نسلهایِ آينده ارمغان خواهد برد اما خب بعضی وقتها هم خصلتِ خندهناكِ طبيعت بر اريكهیِ بازیهایِ اين مرز و بوم سايه میافكند.
اين روزها هريك از شما از حضراتِ دولت بپرسيد كه سفرهایِ استانی تنها وجههیِ ظاهریِ ظاهرا خوبي را نمايش داده و هزينههایی كه بعضا مترتب میشود به صلاح نيست و دولت بايد مديريت كند نه سفر و هزار تا از اين حرفها دو پاسخِ نسبتا مشخص به اين انتقادها داده میشود. اول آنكه ما كه هزينهیی نداريم و نان و پنيرِ خودمان را با خودمان از تهران ميآوريم و از اين حرفها و دوم اينكه ما به اين طريق با مردمِ استانها از نزديك ملاقات ميكنيم و دردِ آنها را بهتر درك ميكنيم و اين امر در تصويب و طراحیِ مصوبات در جلساتِ هياتِ دولت به ما كمك ميكند. البته حرفها به شدت خيرخواهانه و پر از عدالت جلوه میكند و ما هم قبول ميكنيم كه آقا اصلا سفرهایِ دولت خوب. شما به آخرين سفرِ رييس جمهور نگاهي بياندازيد. من خودم در اولين پوششهایِ صداو سيما كه الحمدا... اصلا هم بيعدالتي نميكند نسبت به امورِ اخبارِ دولتي و مدافعاتِ دولتي و امثالهمِ دولتي، اين سخنرانيها را ديدم. آقایِ رييس جمهور در بدوِ ورود به هر شهري مجموعهیی از مصوبات را تيتر كردند و البته با صدایِ كف و سوتِ جماعت موردِ استقبال قرار گرفتند. بنابراين ما از اين پاسخها و از اين سفرها چند نكته را به عنوانِ تكملهیِ اخلاقي دريافت كرديم كه به سمعِ شما نيز میرسانيم
الف: ريخت و پاش و هزينهبريِ دولت در حيطهیِ شكمهایِ هيات دولت خلاصه ميوشد و با خوردنِ نان و پنير بسياری از معضلاتِ اقتصادیِ ما حل ميشود والبته هزينههایِ مربوط به استقبال و هزار موردِ ديگر كه البته خودجوش و مردمی هم هست مثلِ ستادهایِ انتخاباتی كه هنوز هم خيلي از اين ستادها فعالاند و اين هم از عجايبِ ديگر است، محلي از اعراب ندارد.
ب: رييسِ جمهور علمِ غيب دارد و اين البته آن هالهیِ مشهور را هم تاييد ميكند. اگر قرار بود كه با توجه به مشكلاتِ مردمان هر شهر و ديدنِ اين مشكلات مصوباتی تصويب شود پس تيترِ اينهمه مصوبه كه در بدوِ ورود، رييسِ جمهور بيان ميكند از كجا آمده است. اگر سفرایِ رييس جمهور و نيز نمايندهگانِ مردم اين مشكلات را دسته بندی كردهاند خب چه حاجت كه در فلان شهر تصويب شود در همان نهادِ رياست جمهوري اتفاق بيافتد. اگرنه پس معلوم است اين روزنامههایِ نامرد با عواملِ استكبار دست به يكي كردهاند تا سخنان ميخكوب كنندهیِ رييس جمهور در سازمانِ ملل را ناديده بگيرند وقتي كه همهگان چشم از كاسه در آمده آن را ميديدند.
ج: يا هياتِ دولت چنان در رييسشان غرق است كه تصميمِ او تصميمِ اعضااست، يا رييسِ جمهور از عوالمِ نهانیِ اعضا باخبر است. چون معمولا مصوبهها را پس از شور و بررسيِ طرحهایی كه با توجه به مشكلات و كمبودهایِ هر منطقه ارايه ميشود به تصويب ميرسانند و سپس تيترِ اين تصويبيها را ارايه ميكنند. وقتي رييس جمهور همهیِ مصوبهها را ميداند و از قبل ميگويد كه قرار است اينها را در جلسهیِ هياتِ دولت تصويب كنيم و بنابراين مژدهگانی هست و فلان و بهمان معلوم ميشود يا اعضایِ دولت خدایِ نكرده تشريفاتی بيش نيستند (منظور از تشريفاتی به هيچوجه واژهیِ منسوخ و مطرودِ كشك نيست) يا مثلِ سايرِ بخشها همهیِ اعضایِ دولت با رييسِ جمهور يك دل و يك روحاند
د: البته واضح است كه ممكن است كه اين بحثها را در جلساتِ تهران كرده باشند و مصوبهها از قبل كارشناسي شده، سوآل اين است نقشِ هيات دولت در سفرِ استاني چيست. خب خودِ رييس جمهور برود اعلام كند كف بزنند برایاش و بيآيد به كارش برسد.
ه: نكتهیِ آخر اينكه بعضي اعمال و افعال در بعضي نقاط حرام و در بعضي نقاط نه تنها جايز كه واجب است. كف زدن اگر برایِ مردِ فاسد، وطن فروش، ضدِ دين، غربزده، دموكرات، ليبرال و فلانفلانشدهیی مثلِ خاتمي باشد حرام است اما در دولتِ عدالتپرورِ مهرگسترِ دين پرور نه تنها جايز كه واجب است. پس زين پس به جاي صلوات در سفرهاي استاني كف بزنيد.
يا علی!
2006/09/05
گفتوگو با دكتر مجيدِ سرسنگي
دكتر مجيدِ سرسنگي در گفتوگو با سايتِ تهآترِِ دانشگاهيِ ايران با اشاره به دوريِ محيطهاي حرفهیی از تهآتر دانشگاهي اشاره كرد كه اگر وزارتِ ارشاد يا مراكزِ هنرهاي نمايشي براي تحقيقات و پژوهشهاي دانشگاهي اعتباري در نظر بگيرند، با توجه به مشكلاتِ ماليِ مربوط به پژوهش در دانشگاهها، ميتوان اميدوار بود كه هم تهآترِ دانشگاهي بهرهي كافي را از ارتباط با محيط حرفهیی ببرد و هم محيطِ حرفهیی از محصولاتِ دانشگاهي استفاده كند.
گفتوگویِ من را با دكتر سرسنگی اينجا بخوانيد
گفتوگویِ من را با دكتر سرسنگی اينجا بخوانيد
پنجاهوچهارم
خوابام نميبرد، خستهام. ميترسم. كسی در سياهیِ چشمهای ام نمينشيند، يعنی كه تنها هستم و هنوز بویی از آنهمه خيال كه در بودنِ با تو در تنام تقسيم شده بود مانده است. با اينهمه هنوز مينويسم، هنوز دوستات دارم و هنوز برایِ لحظهیی كه ببينمات و بميرمات جان ميدهم.
2006/09/04
پنجاهوسوم
ياداَت هست رفته بودی كنارِ باغِ پشتِ كوچهیِ همسايه آب بيآوری كه تشنه بوديم و خسته؟ بیانصاف اقلا بگو چند سال گذشته است تا ياداَم بماند تشنهگی را از كدام هزاره آغاز كردهام و خستهگیِ كدام هزاره بر دوشام مانده است و چشم به راهی عادتِ كدام دههیِ هستیام بوده است؟
2006/08/29
پنجاهودوم
در را نبند. منتظرم كسی بيآيد. میترسم بسته بودنِ در را هم به بهانههایِ هوا سرد است و موهایام از فرطِ حمام خويس است و امشب بچهی خواهرم دير خوابيده و رفتگرِ كوچهمان آواز نخوانده و كتابِ همسايه برگِ سياه ندارد و چرا اذيتام ميكنی اضافه كند.
2006/08/21
وحيد قاسمی
البته اين اول بار نيست و آخر بار هم نخواهد بود كه اگر كسی حتا به گذری از كوچهباغِ تهآتر قصدِ عبور هم كند، عاقبت در اين مملكت اگر هم از غمِ نان و اين مزخرفات كه حضرات مد كردهاند از پای نيفتد از تيغِ زبانِ حسدورزان و كوتهبينان و تنگنظران مصون نخواهد ماند و وحيدِ قاسمی نيز البته استثنا نبود اگرچه برایِ من سخت خندهدار جلوه میكند كه يكی از مبادیِ اخلاقترين مردانِ جهان كه در و ديوارهایِ كوچههایِ تمامِ شهرهایی كه او گذشته گواهی میدهند كه از پاكی و نجابت و اصالت سرِ سوزنی كم ندارد كه شگفتیِ من آن است كه چهگونه در اين دنيایِ گرگسان از گزندِ پلشتیها در امان میماند از فرطِ پاكی و مهربانی و شكنندهگی، در پايتختِ فرهنگیِ جهانِ اسلام كه اين پايتختها هم عجب حكايتی هستند در اين ملكِ غريب از گزندِ بدزبانیها در عذاب است برایِ روزی كه در نمايشي به كارگردانیِ من نجيبانه نقشِ عاطفه نشانده بر گسترهیِ مقدسِ صحنهیی كه جز با وضو قدم نگذاشته بر آن و البته خوشبختانه هماكنون از از متخصصان معماری و صاحبانِ انديشه در اين وادی است و بسيار از او چيز آموختهام و مديوناش هستم. خدایاش يار باد كه چند روزی عكساش به اتفاقِ مهديهیِ حسيني كه او نيز از دخترانِ خوبِ اهلِ هوایِ صحنه بود و هست و البته همسرِ سعيدِ اسدیِ نازنين كه از نوابغِ اين زمانهیِ تنهایی و سكوت به شمار میآيد، اين صفحهیِ ناچيز را آراسته بود و اينك به كوریِ چشمِ آن نوحسودان كه دوستِ دانشمنداَم را آزردهاند، عكس تازه میكنيم و خاطره تازهتر. يا علی مدد!
پنجاهويكم
وقتی میروی خيالام راحت است كه اقلا اميدِ آمدنات هست و اين دلخوشام میكند. وقتی میآیی چه كنم كه دلهرهیِ رفتنات لحظههایِ بودنات را بیقرار میكند و پرآشوب. يك باغ و اين همه رنگارنگی؟
2006/08/16
پنجاهم
گاهی به من نگاه كن! فوقاش در هرمِ چشمهایات آب میشوم، خدا را چه ديدي، شايد از پسِ يك روزِ خستهیِ تنها، گرمایِ اين كوچهها را لااقل خنكایِ تشنهگیات شدم، اگر كارِ ديگری در اين جهان نمانده باشد.
2006/08/14
عصرِ بيحوصلهیِ اطلاعات و نيازِ كودكانِ تشنه
من فقط يك بار از نزديك با خسرو حكيمرابط برخورد داشتهام، با آنكه در همان دانشكدهیی درس خواندهام كه او تدريس میكرد اما با اينهمه فقط وقتی چند كلمهیِ مستقيم از او شنيدم كه پنج نمايشنامهام را يكجا در يك دورهیِ جشنوارهیِ فجر در مرحلهیِ بازخوانی رد كرده بودند و از جملهیِ بازخوانان خودِ ايشان بودند. شنيدم كه میخواهد با من حرف بزند، قبل از اين ديدار من چند نمايشنامهیِ او را قبل از ورود به دانشگاه خوانده بودم و حالا كمی عصبی از واقعهیِ پيشآمده میخواستم بشنوم كه اين مرد كه مویاش را در درس دادن و نوشتن در حيطهیِ تهآتر و البته خيلی وقتها گرايشهایِ سياسیِ تهآتر سپيد كرده، چه نكتههایِ دقيقی را در زمينهیِ نوشتههام برایم دارد. او البته خيلی يادش نمانده بود چرا كه متنهایِ بسيار خواندن در آن مقام توجه به جزئيات را از خاطرِ هر بازخوانی میبرد و البته تنها يك توصيه داشت كه به گمانام همان هم باعثِ حذفِ متنها در كليت شده بود؛
ادامهیِ يادداشت در سايتِ ايران تهآتر
ادامهیِ يادداشت در سايتِ ايران تهآتر
2006/08/12
چهلونهم
حالا كه ميروی برو! فقط يادت باشد برگشتی ديدی بر پنجرهیِ اين كهنه پاره پيراهنی آويخته در باد و خانه خالیِ سالهااست، نگویی كاش نرفته بودم. من حتا آهِ پشيمانیات را هم نمیتوانم ببينم.
2006/08/11
تجربهي تهآتري و تهآترِ تجربي
"تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است كه فقط پس از وقوع ميتوان چارچوباَش را مشخص كرد."
بگذاريد رويِ همين جملهي اول كمي مكث كنيم. تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است. حالا تاكيد ميكنم رويِ ناشناخته. اين كليديترين و اساسيترين ركنِ تمايزِ ميانِ تهآترِ تجربي و تهآترِ حرفهيي ياتهآترِ مرسوم است.
در حيطهي تهآترِ تجربي، ازآن جايي كه شناختِ عواملِ اجراييِ اثر، از مقولهي موردِ بحث دراجرا، بسيار اندك و گاهي حتي در حدِ صفر است، نميتوان به دنبالِ چارچوبي مشخص و منظم و از پيش تعيين شده بود. چرا كه اساساً مجريانِ اين نوع تهآتر خود نيز به نامعين بودنِ انگارهيي كه اجرا در پيِ كشف و شهود و تجليِ مضامينِ آن است، شهادت ميدهند.
به گونهيي كه در واقع اجرا و تمرينِ آن اثر، ازآن حيث اتفاق ميافتد كه پاسخي باشد برايِ دغدغههايِ اجراكنان در محدودهي آن انگارهي خاص.
به عبارتِ ديگر، اجراگرِ تهآترِ تجربي، در پيِ تحميل و تبليغِ انگارهيي مشخص به مخاطبانِ خود نيست تا از طريق آن آگاهيِ فزايندهيي نثارِ وي كند. بلكه در وهلهي اول او در تقابلِ با اين انگاره و در فرايندِ شكلگيريِ اثر ميخواهد خودش را بشناسد و كشف كند.
آنان در پيِ آموزشِ يك موضوع و تفسيرو تحويل جهان و طبيعت از طريق ارايهي آن موضوع نيستند. بلكه تنها ادعايِ نمايشِ موضوعي ويژه را دارند كه خوداِشان به گونهيي در آن متجلي ميشوند.
« يوجينيو باربا» ميگويد: « ما مدعي نيستيم كه قابليتِ برگرفتنِ نقاب از چهرهي مردمانِ ديگر را داريم. ما در پي افشايِ خوداِمان هستيم. در كاراِمان مضامينِ مهمي است كه براي خوداِمان اهميتِ حياتي دارد. »
در برخوردِ با اين مضامين آنها سعي در كشف و پديداري حقيقتِ وجودِ خوداِشان چنان كه مواجههيي بر اين عريانيِ واقعيتِ روح پيش آمده باشد، ميانِ حقيقتِ ذات و پرسشهايِ عقلاني دارند.
بنابراين با قانوني مشخص و مدون روبهرو نيستند، بلكه تنها پس از وقوعِ تهآتر تبيينِ موضوعِ موردِ بحث صورت ميگيرد.
اگردر تهآترِ متداول و مرسوم، دستورالعملي مشخص و قطعي ارايه ميشود، در تهآترِ تجربيها با انگارهيي گنگ و مبهم رو به روييم كه تقابل با تماشاگر به عنوانِ ركنِ سومِ تهآتر در يك تجربهي مشترك چونان نشانهيي سيال عمل ميكند كه تاويلهايِ متعدد بر ميتابد و در جريانِ پديداريِ اين نشانهها اجراكن نيز به پاسخِ موردِ نظردست مييابد و يا لااقل راهي برايِ يافتنِ پاسخاَش پيدا ميكند.
« پيتر بروك » ميگويد: «هنگامي كه من شروع به كار بر رويِ نمايشنامهيي ميكنم با احساسِ گنگ وعميقي در درونِ خود روبهرو هستم. احساسي مثلِ يك بويي ناشناخته... من هيچ دستورالعملي برايِ اجرايِ يك نمايش ندارم، زيرا نقطهي شروعِ كاراَم همانِ احساسِ گنگِ شكلنگرفته و غيرِ شفاف است و از اين نقطه است كه من آمادهسازيِ خود را آغاز ميكنم. برايِ من آمادهسازيِ خود، يعني رفتن به طرفِ آن تصورِ ناشناخته...»
بنابراين تاكيدِ من روي واژهي ناشناخته چندان هم بي اساس نيست. از سويي، يورش بردن به آن، نوعي جسارت ميطلبد، هنرمندانِ بزرگِ تهآترِ تجربي در قرنِ حاضر نظيرِ باربا، بروك، منوشكين و ديگران همواره شرايطِ راكدِ حرفهييِ تهآتر را با اقداماتِ جسارتآميزِ خويش ويران كردهاند.
شايد تصادفي نيست كه تةآترِ تجربي در قرنِ بيستم شكل ميگيرد، قرنِ بيستم؛ قرنِ فراموشيِ مطلقِها، قرنِ شكستنِ قهرمانها و قرنِ پايانِ اقتدارِ صدايِ واحد و حضورِ شرايطِ چندآوايي. مگر نه آن كه تهآترِ تجربي حيطهي نسبيتها، احتمالها و نشانههايي چندبعدي است.
بنابراين تجربه در مفهومِ اصيلِ خويش مبين يادگرفتن و افزونيِ آگاهي در محدودهي شكلهايِ تعيين شدهي پيشين نيست. چنان كه در ايران متداول است. بلكه تجربه؛ تلاش برايِ كشفِ سرزمينهايي است كه تاكنون پاي كسي به آن نرسيده است.
به عبارتِ ديگر، تجربهكردن، آزمايشِ ناشناختههااست، نه مشقِ شناسههايِ پيشين برايِ اندوختنِ توشهي تكنيكيِ بيشتر. و چه بهتر است نگرشِ اينگونه به تجربه را در تهآتر، با عنوانِ تجربهي تهآتري بناميم. چيزي كه مثلاً شاگردِ مدرسهي تهآتر موظف است در كلاسهايِ درسياَش با تمرين و مشقِ اجراهايي مختلف، ازفنونِ مختلف در سبك ها و شيوههايِ مدونِ پيش از خود، به دست آورد. و آنچه در فرايندِ جسارتآميزِ كشف و شهودِ مداومِ راههايِ ناشناخته و به دنبالِ آن مدونكردنِ آن قاعدهها و انگارههايِ بهدستآمده براي مسافرانِ آينده صورت ميگيرد، تهآترِ تجربي ناميده شود. اما يورش به ناشناختهها معنايِ غلطي را نيز به ذهن متبادر ميكند و آن چيزي است كه نزدِ بسياري از جوانانِ پر شورِ مملكتِ ما و حتا پيرانِ جوانماندهي فارغ از علمِ ما بسيار يافت ميشود.
چيزي كه باعث ميشود هر اجرايِ ناموفق، سردر گم، نامشخص و به همريخته و فاغ از قاعدهيي را به نامِ تهآترِ تجربي و يا تجربهيي تازه معرفي كنند. غافل از اين كه در حوزهي تهآترِ تجربي، ناشناختهها همواره بر پايهي شناختي عظيم از هستي و تقابلِ آدمي در اين مجم.عه معنا مييابد. اجراكن با مجموعهي هستيِ تكتكِ انسانها به عنوانِ وجودي مستغرق در هستي كه خودهستيِ خويش را معنا ميكنند و از سويي معناهايي ديگر از نگرههايِ هستيشناسانه ميجويند، سروكار دارد. همين مساله است كه گفتهي بروك را توجيه ميكند كه؛" در هنگامِ تمرين من نميدانم چه ميخواهم، اما ميدانم چه نميخواهم" و همين مساله باعث شده كارگردانانِ تهآترِ تجربي، هريك در سيرِ پيشروندهي فعاليتِ تهآتريِ خود، پله پله در جهتِ انگارهي خاصِ خود كه دغدغهي ذهنياِشان را فراهم كرده به حقيقت نزديكتر شوند و هرگز از مسيرِ مشخص به گونهيي پسرونده منحرف نشوند.
به نظر ميرسد برايِ شناخت صحيحِ اين نوع تهآتر و پرهيزازهرگونه سادهانديشي بايد به ساختارِ اثر علاوه بر تحليلها و انديشههايِ حاكم برآن توجه كرد. گاهي حركتي نو به شكلِ تصادفي در نقطهيي از اثر ديده ميشود، اما همين حركت و يا تركيبِ تازه اگر در طولِ اثر به عنوان قاعدهيي كه از شبكهيي از قراردادهايِ تهآتري ميانِ اجراكن و تماشاكن تشكيل يافته، از سويِ تماشاكن پذيرفته شود، ميتوان به آن اثر با ديدي قابلِ احترام نگريست.
لازم به ذكر نيست كه هيچ ناشناختهيي پس از تعريف وتصور، ناشناخته باقي نميماند و همواره سرزمينهايي با حضورِ انسانِ كاشف، قاعدهمند، مكشوف، مشخص و پذيرفتني مي شوند. به اميدِ آن كه هر مشقِ تهآتري، به مثابهِ امرِ تجربي و عالمِ تهآترِ تجربي توجيه نشود.
بگذاريد رويِ همين جملهي اول كمي مكث كنيم. تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است. حالا تاكيد ميكنم رويِ ناشناخته. اين كليديترين و اساسيترين ركنِ تمايزِ ميانِ تهآترِ تجربي و تهآترِ حرفهيي ياتهآترِ مرسوم است.
در حيطهي تهآترِ تجربي، ازآن جايي كه شناختِ عواملِ اجراييِ اثر، از مقولهي موردِ بحث دراجرا، بسيار اندك و گاهي حتي در حدِ صفر است، نميتوان به دنبالِ چارچوبي مشخص و منظم و از پيش تعيين شده بود. چرا كه اساساً مجريانِ اين نوع تهآتر خود نيز به نامعين بودنِ انگارهيي كه اجرا در پيِ كشف و شهود و تجليِ مضامينِ آن است، شهادت ميدهند.
به گونهيي كه در واقع اجرا و تمرينِ آن اثر، ازآن حيث اتفاق ميافتد كه پاسخي باشد برايِ دغدغههايِ اجراكنان در محدودهي آن انگارهي خاص.
به عبارتِ ديگر، اجراگرِ تهآترِ تجربي، در پيِ تحميل و تبليغِ انگارهيي مشخص به مخاطبانِ خود نيست تا از طريق آن آگاهيِ فزايندهيي نثارِ وي كند. بلكه در وهلهي اول او در تقابلِ با اين انگاره و در فرايندِ شكلگيريِ اثر ميخواهد خودش را بشناسد و كشف كند.
آنان در پيِ آموزشِ يك موضوع و تفسيرو تحويل جهان و طبيعت از طريق ارايهي آن موضوع نيستند. بلكه تنها ادعايِ نمايشِ موضوعي ويژه را دارند كه خوداِشان به گونهيي در آن متجلي ميشوند.
« يوجينيو باربا» ميگويد: « ما مدعي نيستيم كه قابليتِ برگرفتنِ نقاب از چهرهي مردمانِ ديگر را داريم. ما در پي افشايِ خوداِمان هستيم. در كاراِمان مضامينِ مهمي است كه براي خوداِمان اهميتِ حياتي دارد. »
در برخوردِ با اين مضامين آنها سعي در كشف و پديداري حقيقتِ وجودِ خوداِشان چنان كه مواجههيي بر اين عريانيِ واقعيتِ روح پيش آمده باشد، ميانِ حقيقتِ ذات و پرسشهايِ عقلاني دارند.
بنابراين با قانوني مشخص و مدون روبهرو نيستند، بلكه تنها پس از وقوعِ تهآتر تبيينِ موضوعِ موردِ بحث صورت ميگيرد.
اگردر تهآترِ متداول و مرسوم، دستورالعملي مشخص و قطعي ارايه ميشود، در تهآترِ تجربيها با انگارهيي گنگ و مبهم رو به روييم كه تقابل با تماشاگر به عنوانِ ركنِ سومِ تهآتر در يك تجربهي مشترك چونان نشانهيي سيال عمل ميكند كه تاويلهايِ متعدد بر ميتابد و در جريانِ پديداريِ اين نشانهها اجراكن نيز به پاسخِ موردِ نظردست مييابد و يا لااقل راهي برايِ يافتنِ پاسخاَش پيدا ميكند.
« پيتر بروك » ميگويد: «هنگامي كه من شروع به كار بر رويِ نمايشنامهيي ميكنم با احساسِ گنگ وعميقي در درونِ خود روبهرو هستم. احساسي مثلِ يك بويي ناشناخته... من هيچ دستورالعملي برايِ اجرايِ يك نمايش ندارم، زيرا نقطهي شروعِ كاراَم همانِ احساسِ گنگِ شكلنگرفته و غيرِ شفاف است و از اين نقطه است كه من آمادهسازيِ خود را آغاز ميكنم. برايِ من آمادهسازيِ خود، يعني رفتن به طرفِ آن تصورِ ناشناخته...»
بنابراين تاكيدِ من روي واژهي ناشناخته چندان هم بي اساس نيست. از سويي، يورش بردن به آن، نوعي جسارت ميطلبد، هنرمندانِ بزرگِ تهآترِ تجربي در قرنِ حاضر نظيرِ باربا، بروك، منوشكين و ديگران همواره شرايطِ راكدِ حرفهييِ تهآتر را با اقداماتِ جسارتآميزِ خويش ويران كردهاند.
شايد تصادفي نيست كه تةآترِ تجربي در قرنِ بيستم شكل ميگيرد، قرنِ بيستم؛ قرنِ فراموشيِ مطلقِها، قرنِ شكستنِ قهرمانها و قرنِ پايانِ اقتدارِ صدايِ واحد و حضورِ شرايطِ چندآوايي. مگر نه آن كه تهآترِ تجربي حيطهي نسبيتها، احتمالها و نشانههايي چندبعدي است.
بنابراين تجربه در مفهومِ اصيلِ خويش مبين يادگرفتن و افزونيِ آگاهي در محدودهي شكلهايِ تعيين شدهي پيشين نيست. چنان كه در ايران متداول است. بلكه تجربه؛ تلاش برايِ كشفِ سرزمينهايي است كه تاكنون پاي كسي به آن نرسيده است.
به عبارتِ ديگر، تجربهكردن، آزمايشِ ناشناختههااست، نه مشقِ شناسههايِ پيشين برايِ اندوختنِ توشهي تكنيكيِ بيشتر. و چه بهتر است نگرشِ اينگونه به تجربه را در تهآتر، با عنوانِ تجربهي تهآتري بناميم. چيزي كه مثلاً شاگردِ مدرسهي تهآتر موظف است در كلاسهايِ درسياَش با تمرين و مشقِ اجراهايي مختلف، ازفنونِ مختلف در سبك ها و شيوههايِ مدونِ پيش از خود، به دست آورد. و آنچه در فرايندِ جسارتآميزِ كشف و شهودِ مداومِ راههايِ ناشناخته و به دنبالِ آن مدونكردنِ آن قاعدهها و انگارههايِ بهدستآمده براي مسافرانِ آينده صورت ميگيرد، تهآترِ تجربي ناميده شود. اما يورش به ناشناختهها معنايِ غلطي را نيز به ذهن متبادر ميكند و آن چيزي است كه نزدِ بسياري از جوانانِ پر شورِ مملكتِ ما و حتا پيرانِ جوانماندهي فارغ از علمِ ما بسيار يافت ميشود.
چيزي كه باعث ميشود هر اجرايِ ناموفق، سردر گم، نامشخص و به همريخته و فاغ از قاعدهيي را به نامِ تهآترِ تجربي و يا تجربهيي تازه معرفي كنند. غافل از اين كه در حوزهي تهآترِ تجربي، ناشناختهها همواره بر پايهي شناختي عظيم از هستي و تقابلِ آدمي در اين مجم.عه معنا مييابد. اجراكن با مجموعهي هستيِ تكتكِ انسانها به عنوانِ وجودي مستغرق در هستي كه خودهستيِ خويش را معنا ميكنند و از سويي معناهايي ديگر از نگرههايِ هستيشناسانه ميجويند، سروكار دارد. همين مساله است كه گفتهي بروك را توجيه ميكند كه؛" در هنگامِ تمرين من نميدانم چه ميخواهم، اما ميدانم چه نميخواهم" و همين مساله باعث شده كارگردانانِ تهآترِ تجربي، هريك در سيرِ پيشروندهي فعاليتِ تهآتريِ خود، پله پله در جهتِ انگارهي خاصِ خود كه دغدغهي ذهنياِشان را فراهم كرده به حقيقت نزديكتر شوند و هرگز از مسيرِ مشخص به گونهيي پسرونده منحرف نشوند.
به نظر ميرسد برايِ شناخت صحيحِ اين نوع تهآتر و پرهيزازهرگونه سادهانديشي بايد به ساختارِ اثر علاوه بر تحليلها و انديشههايِ حاكم برآن توجه كرد. گاهي حركتي نو به شكلِ تصادفي در نقطهيي از اثر ديده ميشود، اما همين حركت و يا تركيبِ تازه اگر در طولِ اثر به عنوان قاعدهيي كه از شبكهيي از قراردادهايِ تهآتري ميانِ اجراكن و تماشاكن تشكيل يافته، از سويِ تماشاكن پذيرفته شود، ميتوان به آن اثر با ديدي قابلِ احترام نگريست.
لازم به ذكر نيست كه هيچ ناشناختهيي پس از تعريف وتصور، ناشناخته باقي نميماند و همواره سرزمينهايي با حضورِ انسانِ كاشف، قاعدهمند، مكشوف، مشخص و پذيرفتني مي شوند. به اميدِ آن كه هر مشقِ تهآتري، به مثابهِ امرِ تجربي و عالمِ تهآترِ تجربي توجيه نشود.
چهلوهشتم
كنارِ تو نشستن را چه سود اگر دستهایات بویِ بهارنارنجِ كوچهیِ همسايه را بدهد و لبانات طعمِ گيلاسِ باغِ روستايِ بالایی. بگذار همان نبينمات شايد بر كلماتام زيباتر نشستي و از رويایِ ترانههایِ ذهنام شكوفاتر روييدی. حالا برو. من كه ميداني به گريه كردن عادت كردهام آنقدر كه خندهام در آمده از فرطِ چشم به راهي.
2006/08/08
چهلوهفتم
تنها كه میشوم يادِ صدایِ تو در خلوتترين چاهِ جهان به ياداَم میآورد كه هنوز رنجی بیشمار بايد تا باوراَم شود كه بزرگ شدهام. با اين همه آغازِ زادنات در ناگهانترين جایِ جهان ياداَم میاندازد كه میتوانم تا هنوزِ جهان برقصم از فرطِ ترانههایی كه فريشتهگان برفرازِ نامات از بر میخندند.
تولدِ شعر
سالِ پيش در چنين وقتی توفيق داشتم به پدراَم تبريك بگويم. اما امسال خدا اين فرصت را ازاَم گرفته است. شما كه هنوز پدری در كنارِ خود داريد اين فرصت را از دست ندهيد. با تمامِ احترام به همهیِ پدرانِ جهان روزشان را تبريك میگويم و آرزو میكنم هيچ پدری مجبور نباشد در برابرِ فرزنداَش شرمندهگی را تجربه كند و هيچ پدری مجبور نباشد سختی و دوری و مرگ و اندوهِ فرزنداَش را تجربه كند و هيچ پدری در هيچ جایِ جهان كشته شدنِ فرزنداَش را در حالی كه كاری از دستاش بر نمیآيد تجربه كند و هيچ پدری... كاش همهیِ پدرهایِ جهان فرصتِ مهر و لبخند و آرامش بیآبند و شكوه و سربلندی و انديشه و رويا و ترانه. تولدِ پسرِ شعر، پدرِ شعر، برادرِ شعر، همسرِ شعر و همسخنِ شعر مبارك باد. يا علی مدد!
كافه تيتر
راستاش هيچوقت از كافه نشينی و اين مقولاتی كه با عنوانِ كافههایِ روشنفكری مثلِ خيلی جاهایِ ديگر در اين مملكت هم برایِ خود صبغهیی دارد، خوشام نمیآمده چرای اش خيلی مهم نيست اما به هرحال هرجایی كه بویِ حضورِ فكر و هنر و فلسفه و اين مقولات را داشته برایام غيرِ قابلِ تحمل جلوه كرده و سخت دوری گزيدهام و شايد برایِ همين هم هست كه هنوز كه هنوز است وقتی واردِ تهآترِ شهر میشوم حتما يا بايد يك نفر باشد كه به واسطهاش امكان ورود پيدا كنم به بخشهایِ مختلف يا مثلا يك ساعتی از فضايل خوداَم دادِ سخن سر دهم كه فلان شاخِ غول در فلان دورهیِ مسخرهیِ تاريخی به دستانِ باكفايتِ من شكسته شده است. بگذريم. با كمی احساسِ ترس از دبيرخانهیِ جشنوارهیِ بينالمللیِ تهآترِ دانشگاهیِ ايران كه اين روزها به واسطهیِ طراحی و مديريتِ سايت و اصولا مقولاتِ مربوط به كامپيوتر و اين جور چيزهاش، بيشترِ وقتام را آنجا میگذرانم به اتفاقِ يك دوستِ خوب نمنمك راهیِ برادرانِ مظفر جنوبی شدم و البته بعد از كمی گيجبازی بالاخره تابلویِ دلانگيزِ كافه تيتر را ديدم. البته خود را موظف میدانستم كه برایِ اولين ورود، هرچند من اين زن و شوهرِ خوشفكر را از نزديك نمیشناسم اما به خاطرِ خواندنِ شبانهیِ وبلاگاشان ديگر حداقل دوستانی در فضایِ مجازی هستند، دستِخالی نروم اما بيشتر دوست داشتم مثلِ يك رهگذرِ ساده كه چشماش به تابلویِ يك كافه افتاده وارد شوم تا هرچيزِ ديگر از جمله شيرين كردنِ خوداَم.
اين جا كافه تيتر است. بویِ روشنفكری از نوعِ تهوعآورش موجود نيست. هرچند كافه خلوت است اما برایِ يك نويسندهیِ روايتهایِ تهآتری كه مجبور است با در و ديوار به عنوانِ فضا و مكان و هستیِ يك محيط ارتباط داشته باشد و بویِ انسان را قبل از ديدارِ او، از محيط بشنود، با آسودهگیِ خيال و بدونِ ترس و اضطراب چشمهام را به رنگِ سادهگی و خلوصِ ديوارها و سقفِ دوستداشتنی میسپارم. سعی میكنم مثلِ خيلی جاهایِ ديگر بوهایِ ناخوشِ ناامنی و تظاهر بشنوم اما هرگز موفق نمیشوم. درست است اصلا قرار نيست چنين اتفاقهایی بیافتد چرا كه برخلافِ تصورِ خيلی از دوستانِ من كافه تيتر يك كافهیِ ساده است كه سادهگیِ دو روزنامهنگارِ جوان رنگِ مهربانی به آن داده نه هر چيزِ ديگر. شايد دوستی بگويد يك كافه رفتن كه اين همه نگرانی و دلشوره ندارد. برایِ من كه هنوز محيطی را برایِ آرامشِ فكر كردن و چيز نوشتن و طراحی كردن و اين جور مزخرفات پيدا نكردهام خيلی قضيه جدی است. باور كنيد حتا از خواستگاری رفتن هم قضيه پيچيدهتر است. اما حالا كه بلند میشوم و ابلهانه نگاه میكنم علی به جایِ من حساب میكند و پس از ساعتی بدونِ احساسِ گذرِ زمان تيتر را ترك میكنم، گمانام به يقين تبديل میشود كه كودكِ ذهنام را بدونِ ترس از رفت و آمد با دوستانِ ناباب میتوانم به خلوتِ كافهیی بفرستم كه گاهی شيطنتی هم بكند در طرح و رنگ و كلمه و البته میدانيد منظور خلوتِ فيزيكی نيست. نمیدانم شايد هم همهی ذوق زدهگیام به خاطرِ علاقهیی است كه تازهگیها اساسا به مقولهیِ روزنامهنگاری و ارتباطات و اين حرفها پيدا كردهام و يكی هم نيست بگويد تو آخر مگر كار و زندهگی نداری و اصلا از اين حرفه مگر سر در میآوری، ولی در هر صورت زين پس تصميم دارم وقتِ زيادتری را در اين كافه بگذرانم. البته معلوم است كه مبحثِ جيب هم در اين ميان مبحثِ مهمی است و اميدورام اين زن و شوهرِ خوشذوق به حداقل چای و البته آب معدنی برایِ نشستنِ چند ساعته (قطعا منظورم از صبح تا شب نيست) رضايت بدهند و كمی هم مراعاتِ آوارهگانِ صحنه را داشته باشند. (اَه ميلادِ اكبرنژاد! تو هم كه شدهای مثلِ اين پير و پاتالهایِ تهآتر كه مدام غرِ بودجه و كمبود و كوفت و زهرمار را میزنند و حيثيت برایِ كاملترين اتفاقِ مقدسِ زمينی نگذاشتهاند. آقا من عذر میخوام شما دوبل بگيريد) بگذريم كه گذشتنی است. با اين حال يك نكتهیِ ديگر هم به ذهنِ خلاقامان خطور كرد. اگر يك روز واقعا به سرنوشتِ پير و پاتالها گرفتار آمديم و روندِ عدمِ صلاحيتِ نوشتهها و متنهامان به سازمانِملل كشيده شد میتوانيم با آناهيتا يك كافه بزنيم. فقط فرقاش اين است كه مشتريانِ ما احتمالا با وام خريد خواهند كرد. (از بس اين تهآتریها گفتن پول نداريم به همهچيز ربط پيدا كرده.) از شوخی گذشته، غرض يادآوری به دوستانِ تهآتری بود كه اين كافهیِ دلنشين را از دست ندهند. و همين طور عرضِ ادب حضورِ صاحبانِ كافه و اميد كه انشاءا... دفعهیِ دوم دست خالی نروم.
يا علی!
اين جا كافه تيتر است. بویِ روشنفكری از نوعِ تهوعآورش موجود نيست. هرچند كافه خلوت است اما برایِ يك نويسندهیِ روايتهایِ تهآتری كه مجبور است با در و ديوار به عنوانِ فضا و مكان و هستیِ يك محيط ارتباط داشته باشد و بویِ انسان را قبل از ديدارِ او، از محيط بشنود، با آسودهگیِ خيال و بدونِ ترس و اضطراب چشمهام را به رنگِ سادهگی و خلوصِ ديوارها و سقفِ دوستداشتنی میسپارم. سعی میكنم مثلِ خيلی جاهایِ ديگر بوهایِ ناخوشِ ناامنی و تظاهر بشنوم اما هرگز موفق نمیشوم. درست است اصلا قرار نيست چنين اتفاقهایی بیافتد چرا كه برخلافِ تصورِ خيلی از دوستانِ من كافه تيتر يك كافهیِ ساده است كه سادهگیِ دو روزنامهنگارِ جوان رنگِ مهربانی به آن داده نه هر چيزِ ديگر. شايد دوستی بگويد يك كافه رفتن كه اين همه نگرانی و دلشوره ندارد. برایِ من كه هنوز محيطی را برایِ آرامشِ فكر كردن و چيز نوشتن و طراحی كردن و اين جور مزخرفات پيدا نكردهام خيلی قضيه جدی است. باور كنيد حتا از خواستگاری رفتن هم قضيه پيچيدهتر است. اما حالا كه بلند میشوم و ابلهانه نگاه میكنم علی به جایِ من حساب میكند و پس از ساعتی بدونِ احساسِ گذرِ زمان تيتر را ترك میكنم، گمانام به يقين تبديل میشود كه كودكِ ذهنام را بدونِ ترس از رفت و آمد با دوستانِ ناباب میتوانم به خلوتِ كافهیی بفرستم كه گاهی شيطنتی هم بكند در طرح و رنگ و كلمه و البته میدانيد منظور خلوتِ فيزيكی نيست. نمیدانم شايد هم همهی ذوق زدهگیام به خاطرِ علاقهیی است كه تازهگیها اساسا به مقولهیِ روزنامهنگاری و ارتباطات و اين حرفها پيدا كردهام و يكی هم نيست بگويد تو آخر مگر كار و زندهگی نداری و اصلا از اين حرفه مگر سر در میآوری، ولی در هر صورت زين پس تصميم دارم وقتِ زيادتری را در اين كافه بگذرانم. البته معلوم است كه مبحثِ جيب هم در اين ميان مبحثِ مهمی است و اميدورام اين زن و شوهرِ خوشذوق به حداقل چای و البته آب معدنی برایِ نشستنِ چند ساعته (قطعا منظورم از صبح تا شب نيست) رضايت بدهند و كمی هم مراعاتِ آوارهگانِ صحنه را داشته باشند. (اَه ميلادِ اكبرنژاد! تو هم كه شدهای مثلِ اين پير و پاتالهایِ تهآتر كه مدام غرِ بودجه و كمبود و كوفت و زهرمار را میزنند و حيثيت برایِ كاملترين اتفاقِ مقدسِ زمينی نگذاشتهاند. آقا من عذر میخوام شما دوبل بگيريد) بگذريم كه گذشتنی است. با اين حال يك نكتهیِ ديگر هم به ذهنِ خلاقامان خطور كرد. اگر يك روز واقعا به سرنوشتِ پير و پاتالها گرفتار آمديم و روندِ عدمِ صلاحيتِ نوشتهها و متنهامان به سازمانِملل كشيده شد میتوانيم با آناهيتا يك كافه بزنيم. فقط فرقاش اين است كه مشتريانِ ما احتمالا با وام خريد خواهند كرد. (از بس اين تهآتریها گفتن پول نداريم به همهچيز ربط پيدا كرده.) از شوخی گذشته، غرض يادآوری به دوستانِ تهآتری بود كه اين كافهیِ دلنشين را از دست ندهند. و همين طور عرضِ ادب حضورِ صاحبانِ كافه و اميد كه انشاءا... دفعهیِ دوم دست خالی نروم.
يا علی!
2006/08/07
چهل و ششم
شبها كه خواب از چشمِ پنجره میپرد تا اقاقیها بر مدارِ صبحِ اذانِ عاشقی را برقصند، چه كسی میتواند تولدِ پروانهها را از بر بنويسد وقتی تو نباشی.
2006/08/03
تهآتر و عصرِ ارتباطات
تهآتر كارش چيست؟ اصلا مهمترين اتفاقی كه تهآتر را همواره در بحرانیترين دورههایِ تاريخ بر اريكهیِ خود نگه داشته چه بوده است؟ فراموش نكنيد كه تهآتر اساسا قبل از آن كه هنر يا مديومی متعلق به جهانِ هنر باشد، يكی از اركانِ روابطِ اجتماعی و در كنارِ آن بخشی از اكوسيستمی است كه جامعه را حول و حوشِ سياست، فرهنگ، انديشه، دولت، نظامِ اجتماعی، خانواده و سايرِ اركانِ تاسيسِ جامعه نگه داشته است. از ياد نبردهايم كه بالذاته تهآتر از آميزشِ سياست، فلسفه و انديشههایِ اعتقادی پديد آمده است و در طولِ شكلگيری اوليه همواره متناسب با تغيير و تحولِ جامعه و سياست، شكل و شمايل و حتا جهانبينی و ساختار انعطافپذيری از خود نشان داده است به حدی كه تفكيكِ تهآتر از ديگر زيربناهایِ اجتماعي و همينطور ميزانِ تاثير پذيری اين بر جامعه يا جامعه بر آن غير ممكن نشان میداده است. لزومی به يادآوری نيست كه تحولاتِ سياسيِ يونانِ باستان در عرصهیِ مدنيت، پابه پایِ شكلمداریِ تهآتر پيش رفته و حتا نحوهیِ پيشرفتِ ساختاری در تهآترِ آغازين و از آداب و آيينهایِ جمعی به سمتِ سخنگوییِ يكطرفه و سپس اضافه شدنِ بازیگرِ دوم و گفتوگویِ فرد به فرد به جایِ گفتارِ فرد به جمع و پس از آن شكلگيریِ محورِ انديشه در تنهیِ اين ساختارِ تازه پيش رفته و خميرهی اجتماعِ دموكراتيك از ديكتاتوریهایِ اوليه به سمتِ دموكراسی و جمعمداری بيشك اگر نه در تاثيرِ مستقيمِ تهآتر، كه لااقل در تعامل و تناسبِ آينهگون، قوام يافته است.
ما اينك به اين جنبه از ماهيتِ تهآتر البته كاری نداريم. عنصری كه تهآتر را در طولِ تاريخ هماره زنده، پويا، پيشرو و همسخنِ زندهگی نگه داشته همانا خصلتِ ويژهیِ آن است كه بدونِ آن اساسا امكانِ بروز تهآتر به وضعيتِ امتناع بدل میشود و ديگر تهآتری نخواهيم داشت؛ ارتباطِ مستقيم و تعاملی. تماشاخانه اساسا يك اكوسيستم است كه تمامِ اجزایِ آن در زندهگیهایِ خاصِ خود در لحظهیِ شكلگيری تا به هنگامِ مرگ (كه اين نيز خود از خصايلِ استثناییِ تهآتر است كه ديگر بار خود را در تعامل چهره به چهره با زندهگی و جامعه متبلور میكند)، در كنارِ هم فرآيندی پيچيده از انواعِ شكلهایِ ارتباطی و تعاملی را بروز میدهند و گاهي به فراخورِ حال و هوا و موقعيت ابداع میكنند و يا قرايتي ديگرگونه ارايه میدهند. شايد برایِ علاقهمندان و دستاندركارانِ علومِ ارتباطی جالب باشد كه تهآتر تنها مكانی در عرصهیِ روايتهایِ فرهنگی است كه در آن كوچكترين تغيير در عاملانِ سيستمِ ارتباطی چه در حيطهیِ سختافزار و عناصر و عواملِ فيزيكی و چه نرمافزار و فكر و انديشه و امورِ انسانی، بلافاصله و در كوچكترين واحدِ زمانی، مابقیِ اجزا را نيز به انعطاف و تغيير در شيوه و حتا ماهيت وادار میكند. شايد يك مثالِ بسيار ساده كه آن را از بديهياتِ تهآتر میپنداريم و البته معمولا هرگز در اين مملكت آن را رعايت نمیكنيم بتواند سطرهایِ ناموزونِ اين يادداشت را ياری كند.
ابتدا شرايطِ پيچيدهيِ ارتباطی در چرخهیِ تهآتر را به ارتباطِ ساده و دوطرفهیِ ميانِ هنرپيشه و تماشاكن محدود میكنيم. میدانيم كه هنرپيشه در هر شبِ اجرا متفاوت از ديگر شبها نقش را هدايت میكند و اين روايتهایِ مكرر از يك نقش در شبهایِ متفاوت علاوه بر فرآيندِ عجيب و غريبی كه بر هنرپيشه خارج از محيطِ اجرا و به تناسبِ رشد و تحولِ روزانهیِ او و در نتيجه واكنشهایِ او بيرون از تهآتر كه معمولا منجر به تغيير در هر شبِ اجرا واقع میشود، از لحاظِ فنی نيز قابلِ توضيح است كه متابوليسمِ حياتیِ هر انسان متناسب با فضا و مكان و همينطور نوعِ حال و هوايِ عمومیِ روحیِ او در هر شبِ خاص با ديگر زمانها متفاوت عمل خواهد كرد. بنابراين طبيعی است كه گفتنِ حتا يك جمله در حالتِ عادي در يك زمانِ متغير يكسان نيست. حالا اضافه كنيد بحثی كه سخت موردِ نظرِ نگارنده است يعنی كنشهایِ لحظهییِ مخاطب به عنوانِ ركنِ حياتیِ چرخهیِ ارتباطی.
از آنجایی كه مخاطب در هر شبِ اجرا در كليتِ خود يعنی نوعِ آدمها متفاوت است (من در اينجا به مخاطبانِ واحد هم اشاره نمیكنم كه به هرحال با توجه به حال و هوايِ روزهاي مختلف از شنيدن يا ديدن يك واقعه يا يك كنش در لحظههایِ مختلف عكس العملهایِ گوناگون نشان میدهند) لذا هر لحظهیِ واحد كه در اين جا مثلا يك مكالمهیِ سادهیِ نشاطانگيز است بر اثرِ تغييرِ ويژهگیهایِ مخاطب در هر شبِ اجرا به كاركردی متفاوت بدل میشود. بدين معنی كه بر اثرِ ويژهگیهایِ عمومی و فرهنگی اجتماعیِ مخاطبان نوعِ برخورد با اين لحظهیِ عاطفي نه تنها متفاوت كه گاهي حتا متضاد جلوه میكند. اما اين همهیِ ماجرا نيست. تا اينجایِ كار در يك ساختارِ ارتباطی مخاطب را به عنوانِ يك پذيرنده در نظر گرفته بوديم و اجراكن را به عنوانِ فرستنده اما واقعيت اين است كه در زيرِ سقفِ تهآتر موقعيتِ اين فرستنده و گيرنده مدام در تغيير است چرا كه با توجه به خصلتِ بالذاتهیِ تهآتر يعنی همنفسي و ارتباطِ چهره به چهره با مخاطب و همينطور سيرِ دايرهیِ ارتباطاتِ آن هر واكنشِ مخاطب بلافاصله به عنوانِ پيامی به اجراكن برگشته و اين بار اجراكن در نقشِ گيرندهیِ پيام موضعِ بعدیِ خود را بر اساسِ اين پيام تعيين و به مخاطب كه باز هم در اين لحظه نقشِ گيرنده را ايفا میكند بر میگرداند و اين كنش و واكنشهایِ ارتباطی نوعی از تجربه را به اشتراك میگذارد كه هرگز در جایِ ديگری از جهان قابلِ تكرار و حتا شكلگيری نيست. بگذريم كه در اين ميان هر صدا، حركت و يا اتفاقِ پيشبيني شده يا غيرِ ارادی و در لحظه اتفاقافتاده، همچون افتادنِ يكي از اجزایِ صحنه يا در شكل سادهتر عطسهیِ يك هنرپيشه يا تماشاكن، يا باز و بسته شدنِ در يا خوابرفتنِ جمعي از مخاطبان روندِ پيچيدهتر و متفاوتتری را به اين چرخه القا میكند.
اين مثالِ ساده كه تنها بخشي كوچك از دايرهیِ كنشها و واكنشهایِ حولِ مديومِ تهآتر را نمايش میدهد برایِ نگارنده كفايت میكند كه در عصرِ ارتباطات كه هر عملِ كوچك، هر اتفاق، هر كلمه و هر پديده خود نشانهیی است در چرخهیِ نشانةهایِ ارتباطی كه برخوردِ با آن در هر گوشهیِ جهان بنا به فراخورِ لحظهیی و شرايطِ ويژهیِ زمانی و مكانی و فردی و اجتماعي تعبيری متفاوت و در نتيجه عكس العمل و به دنبالِ آن توليدِ نشانهیی متفاوت را بر میانگيزد، تهآتر بعنوانِ يك اكوسيستمِ كلاسيك و پايهیی میتواند علاوه بر برآوردنِ نيازهایِ فرهنگیِ جامعه در شكلدادن به نظامِ نوينِ ارتباطیِ جهان كه اگر اغراق نباشد همان نظامِ سياسيِ جديدِ جهان است، موثر واقع شود. از ياد نبريم كه در تغيير و تحولاتِ ثانيهیی كه هماره تمدنها را در بحرانِ گذار از يك فرهنگِ قديمي به فرهنگِ نو دچار بحرانهایِ هويت كرده است، يك مرجع كه قادر باشد ترجمانِ زيربنايي از دايرهیِ لغاتِ متعلق به هر دو فرهنگ باشد راهگشا خواهد بود. تهآتر مرجعِ تمام و كمالی است كه با عنايت به كولهبارِ تجربهیِ تاريخی در امرِ ارتباط، امروزه ميتواند ياریگرِ بحرانهایِ تغييرِ لغت، تغييرِ هويت، تغييرِ منش و نوعِ روابط بر مجرایِ گذار از عصرِ صنعت به عصرِ ارتباطات و كمي پيشروانهتر در زيربنایِ فرهنگیِ عصرِ ارتباطات و اطلاعات باشد.
يا علي!
ما اينك به اين جنبه از ماهيتِ تهآتر البته كاری نداريم. عنصری كه تهآتر را در طولِ تاريخ هماره زنده، پويا، پيشرو و همسخنِ زندهگی نگه داشته همانا خصلتِ ويژهیِ آن است كه بدونِ آن اساسا امكانِ بروز تهآتر به وضعيتِ امتناع بدل میشود و ديگر تهآتری نخواهيم داشت؛ ارتباطِ مستقيم و تعاملی. تماشاخانه اساسا يك اكوسيستم است كه تمامِ اجزایِ آن در زندهگیهایِ خاصِ خود در لحظهیِ شكلگيری تا به هنگامِ مرگ (كه اين نيز خود از خصايلِ استثناییِ تهآتر است كه ديگر بار خود را در تعامل چهره به چهره با زندهگی و جامعه متبلور میكند)، در كنارِ هم فرآيندی پيچيده از انواعِ شكلهایِ ارتباطی و تعاملی را بروز میدهند و گاهي به فراخورِ حال و هوا و موقعيت ابداع میكنند و يا قرايتي ديگرگونه ارايه میدهند. شايد برایِ علاقهمندان و دستاندركارانِ علومِ ارتباطی جالب باشد كه تهآتر تنها مكانی در عرصهیِ روايتهایِ فرهنگی است كه در آن كوچكترين تغيير در عاملانِ سيستمِ ارتباطی چه در حيطهیِ سختافزار و عناصر و عواملِ فيزيكی و چه نرمافزار و فكر و انديشه و امورِ انسانی، بلافاصله و در كوچكترين واحدِ زمانی، مابقیِ اجزا را نيز به انعطاف و تغيير در شيوه و حتا ماهيت وادار میكند. شايد يك مثالِ بسيار ساده كه آن را از بديهياتِ تهآتر میپنداريم و البته معمولا هرگز در اين مملكت آن را رعايت نمیكنيم بتواند سطرهایِ ناموزونِ اين يادداشت را ياری كند.
ابتدا شرايطِ پيچيدهيِ ارتباطی در چرخهیِ تهآتر را به ارتباطِ ساده و دوطرفهیِ ميانِ هنرپيشه و تماشاكن محدود میكنيم. میدانيم كه هنرپيشه در هر شبِ اجرا متفاوت از ديگر شبها نقش را هدايت میكند و اين روايتهایِ مكرر از يك نقش در شبهایِ متفاوت علاوه بر فرآيندِ عجيب و غريبی كه بر هنرپيشه خارج از محيطِ اجرا و به تناسبِ رشد و تحولِ روزانهیِ او و در نتيجه واكنشهایِ او بيرون از تهآتر كه معمولا منجر به تغيير در هر شبِ اجرا واقع میشود، از لحاظِ فنی نيز قابلِ توضيح است كه متابوليسمِ حياتیِ هر انسان متناسب با فضا و مكان و همينطور نوعِ حال و هوايِ عمومیِ روحیِ او در هر شبِ خاص با ديگر زمانها متفاوت عمل خواهد كرد. بنابراين طبيعی است كه گفتنِ حتا يك جمله در حالتِ عادي در يك زمانِ متغير يكسان نيست. حالا اضافه كنيد بحثی كه سخت موردِ نظرِ نگارنده است يعنی كنشهایِ لحظهییِ مخاطب به عنوانِ ركنِ حياتیِ چرخهیِ ارتباطی.
از آنجایی كه مخاطب در هر شبِ اجرا در كليتِ خود يعنی نوعِ آدمها متفاوت است (من در اينجا به مخاطبانِ واحد هم اشاره نمیكنم كه به هرحال با توجه به حال و هوايِ روزهاي مختلف از شنيدن يا ديدن يك واقعه يا يك كنش در لحظههایِ مختلف عكس العملهایِ گوناگون نشان میدهند) لذا هر لحظهیِ واحد كه در اين جا مثلا يك مكالمهیِ سادهیِ نشاطانگيز است بر اثرِ تغييرِ ويژهگیهایِ مخاطب در هر شبِ اجرا به كاركردی متفاوت بدل میشود. بدين معنی كه بر اثرِ ويژهگیهایِ عمومی و فرهنگی اجتماعیِ مخاطبان نوعِ برخورد با اين لحظهیِ عاطفي نه تنها متفاوت كه گاهي حتا متضاد جلوه میكند. اما اين همهیِ ماجرا نيست. تا اينجایِ كار در يك ساختارِ ارتباطی مخاطب را به عنوانِ يك پذيرنده در نظر گرفته بوديم و اجراكن را به عنوانِ فرستنده اما واقعيت اين است كه در زيرِ سقفِ تهآتر موقعيتِ اين فرستنده و گيرنده مدام در تغيير است چرا كه با توجه به خصلتِ بالذاتهیِ تهآتر يعنی همنفسي و ارتباطِ چهره به چهره با مخاطب و همينطور سيرِ دايرهیِ ارتباطاتِ آن هر واكنشِ مخاطب بلافاصله به عنوانِ پيامی به اجراكن برگشته و اين بار اجراكن در نقشِ گيرندهیِ پيام موضعِ بعدیِ خود را بر اساسِ اين پيام تعيين و به مخاطب كه باز هم در اين لحظه نقشِ گيرنده را ايفا میكند بر میگرداند و اين كنش و واكنشهایِ ارتباطی نوعی از تجربه را به اشتراك میگذارد كه هرگز در جایِ ديگری از جهان قابلِ تكرار و حتا شكلگيری نيست. بگذريم كه در اين ميان هر صدا، حركت و يا اتفاقِ پيشبيني شده يا غيرِ ارادی و در لحظه اتفاقافتاده، همچون افتادنِ يكي از اجزایِ صحنه يا در شكل سادهتر عطسهیِ يك هنرپيشه يا تماشاكن، يا باز و بسته شدنِ در يا خوابرفتنِ جمعي از مخاطبان روندِ پيچيدهتر و متفاوتتری را به اين چرخه القا میكند.
اين مثالِ ساده كه تنها بخشي كوچك از دايرهیِ كنشها و واكنشهایِ حولِ مديومِ تهآتر را نمايش میدهد برایِ نگارنده كفايت میكند كه در عصرِ ارتباطات كه هر عملِ كوچك، هر اتفاق، هر كلمه و هر پديده خود نشانهیی است در چرخهیِ نشانةهایِ ارتباطی كه برخوردِ با آن در هر گوشهیِ جهان بنا به فراخورِ لحظهیی و شرايطِ ويژهیِ زمانی و مكانی و فردی و اجتماعي تعبيری متفاوت و در نتيجه عكس العمل و به دنبالِ آن توليدِ نشانهیی متفاوت را بر میانگيزد، تهآتر بعنوانِ يك اكوسيستمِ كلاسيك و پايهیی میتواند علاوه بر برآوردنِ نيازهایِ فرهنگیِ جامعه در شكلدادن به نظامِ نوينِ ارتباطیِ جهان كه اگر اغراق نباشد همان نظامِ سياسيِ جديدِ جهان است، موثر واقع شود. از ياد نبريم كه در تغيير و تحولاتِ ثانيهیی كه هماره تمدنها را در بحرانِ گذار از يك فرهنگِ قديمي به فرهنگِ نو دچار بحرانهایِ هويت كرده است، يك مرجع كه قادر باشد ترجمانِ زيربنايي از دايرهیِ لغاتِ متعلق به هر دو فرهنگ باشد راهگشا خواهد بود. تهآتر مرجعِ تمام و كمالی است كه با عنايت به كولهبارِ تجربهیِ تاريخی در امرِ ارتباط، امروزه ميتواند ياریگرِ بحرانهایِ تغييرِ لغت، تغييرِ هويت، تغييرِ منش و نوعِ روابط بر مجرایِ گذار از عصرِ صنعت به عصرِ ارتباطات و كمي پيشروانهتر در زيربنایِ فرهنگیِ عصرِ ارتباطات و اطلاعات باشد.
يا علي!
2006/08/02
چهل و پنجم
پيشانيات را از چين تهي كن! نگاهات را از اندوه و لبهایات را از گذر اخم پنهان! نمیبيني مگر بلدرچينها میخواهند لابهلایِ موهایات لانه كنند. میترسم چين و چروكِ پيشانیات به يادِ صخرههایِ ناكجا بیاندازدشان و اخمِ لبهایات خاطرهیِ توفان و اندوهِ چشمهات غروبِ ابرآگينِ خاكستر مغرب! بجنب! ترانهها چشم بهراهِ لبخند تو آرميدهاند به اميدِ دستی كه به رقص!
2006/07/31
و باز هم قانا
امروز يك اتفاق افتاد كه ديگر نمیتوانم هيچطوری توجيهاش كنم. میخواستم كاری به كارِ وقايعِ جهان نداشته باشم و از اولين جلسهیِ آموزشِ نمايشنويسیِ حرف بزنم. ميخواستم فقط متمركز شوم رویِ خرابشدهیی كه اسماش در اين مملكت فرهنگ است اما... چهطور میتوانم به راحتی لم بدهم، چایام را سر بكشم و هی يادام نيايد كه سالِ 1996 باز هم موشكی قانا را كه پناهگاهِ رسمیِ سازمانِ ملل بود... و حالا امروز باز اسراييل... خواستم ژستِ روشنفكرانه بگيرم كه جنگ بد است و دو طرف فلاناند و آينده چه میشود و... ديدم حالام از خوداَم به هم میخورد. من بچهیِ دهاتام. در اشكنانِ خوداَم ياد گرفتهام احساساتام را دروغ نكنم. پس مرده باد صهيونيسم. گورِ بابایِ روشنفكربازییی كه اين جنايت را توجيه بكند حتا به اندازهیِ سرِ سوزن. حالا ديگر دوستتر دارم قضيه يكسره شود؛ دوستتر دارم هرگز مردمِلبنان خسته نشوند. میدانم كودكانی كشته خواهند شد، میدانم زنانی آواره خواهند شد، میدانم مردانی بر نخواهند گشت، اما تا كی بايد با ترس زندهگی كرد؟ گيرم امروز را تمام كرديم چه تضمينی برایِ فردااست. وقتی هيچكس در دنيا از اين جماعت پشتيبانی نمیكند پس چارهیی نمیماند تا پایِ جان ايستادن. راستی يك چيز را بايد هم اسراييل بداند هم امريكا هم همپيمانانِ نازنازیِ عرباشان؛ مردمی كه مرگ را رفتن به جايگاهی زيباتر میدانند و آرامتر، نمیتوان ترساند يا شكست داد. اينجا ايران نيست كه ديگر كسي حوصلهیِ جواب سلامِ همسايه را هم ندارد چه برسد به دفاع از آرمان و كوفت و زهر مار. اينجا لبنان است. فكر كنم يك فرقهایی با جاهایِ ديگر داشته باشد. گذشته حقايقِ بسياری را نمايش داده است. پس خانمِ رايس محبت كن بمير!يا علی!
2006/07/30
چهل و چهار
يك روز خواهی آمد! بر گسترهیِ چشمهایام نامات سپيدهدمان را به پيشانیِ خورشيد خواهد سپرد و كبوترها در آرامشِ دستهایات از ياد خواهند برد كه آوراهگي روزی واژهيي بيامان در اين سياره بوده است.
2006/07/29
شبِ آرزوها
امشب شبِ برآوردنِ آرزوهااست. امشب شبی است كه بیشك خداوند سختتر از هميشه منتظر است تا بندهاش آرزویی بكند؛ پس با همهیِ ناچيزی آرزو ميكنم هرگز لحظههايي را نبينيم كه در آن كودكانی كه نشانههایِ مهرباني و پاكیاند، برایِ همسنو سالهاشان كادویِ مرگ بفرستند. میخواستم يك عالمه برایِ اين تصوير چيز بنويسم اما چه بنويسم كه از اين تصوير بهتر باشد. پس سكوت میكنم و آرزو میكنم كودكانِ لبنانی و فلسطينی شبهایِ آرامی پيشِ رو داشته باشند و ملكههایِ جنگ و پادشاهانِ نخوت در مرگسرابِ بيداد و اندوه تا ابد آويخته از تارِ ترديد و بياعتمادی بر فراز درهِی نكبت با وحشت و آتش همسخن بمانند. خدايا! ای خدایِ شبهایِ بيپناهی و سكوت! ایِخدایِ بيابانهایِ تنهایی! ایِ خدایِ آسمان و زمين! ایِ خدایِ افريقا! ای خدایِ گرسنهگی و فقر و تنگدستی! ایِ خدایِ سرخپوستان و سياهان و بيكسان! ایِخدایِ مصر و بوسنی و برزيل! ایِ خدایِ صحرا و لبنان و بوليوی! ای خدایِ هرچه خوبی و دوری! ای خدایِ هرچه مهربانی و سختی! ایِ بهترين اتفاقی كه لحظهیی را میتوانی انبوه كنی! امشب بگذار آرزو كنم همهیِ بيپناهان را در هركجا از آمريكا تا اقيانوسيه پناه باشی! بگذار آرزو كنم در خلوتِ زنانی باشی كه در سرتاسرِ جهان در معرضِ تجاوز و حتكِ حريم و شخصيتاند و كودكانی كه نبايد چهرههاشان به اشك اندود شود و میشود. پس ایِخدایِ خوب! امشب را بگذار گناهكارترين مردِ جهان از تو چيزی بخواهد و تو نه نگویی! خدايا صلح، لبخند، مهربانی. همين! جهان را به چشمِ آن سوارِ در راه روشن كن. يا علي!
2006/07/27
چهگونه نمايشنويس شدم
همهچيز از يك لجبازی شروع شد. خب من شعر مینوشتم. كاراَم هم بد نبود. البته در پیِ چاپِ نوشتهها و اين مزخرفات هم نبودم، يعنی حداقل وقتی يكيدو بار به درِ بسته خوردم تصميم گرفتم تا كسی ازاَم نخواسته حرفِ چاپ و اينها را نزنم. فقط يكي دو قطعه در گردونِ معروفی چاپ كردم كه همتِ محمدِ وجدانی بود و اعتمادی كه كرده بود كه خدا يارِ هردوشان باد و همين طور چند روزنامه و مجلهیِ ديگر كه خيلیش را يادام نيست. بعد هم قصه بود. يعنی از همان اول تصميم داشتم كارِ دومام قصهنويسی باشد. اصلا اين كه همهچيز دستِخودام بود خيلی برایام جذابيتِ بيشتری داشت تا مثلا بیافتد دستِ يك كارگردان و بازیگر و چه و چه و چه. اينها هم همين سرنوشت را پيدا كرد در چاپ. يعنی آخريناش را در عصرِ پنجشنبهیِ مندنیپور چاپ كردم كه سخت هم برایام آن داستان دوستداشتنی است. هنوز هم فكر میكنم بايد فراغت پيدا كنم و بنشينم رمان بنويسم به جایِ اين جنگولك بازیهایِ نمايشنامه و فلان و بهمان. خب قبل از اينكه بیآيم دانشگاه چند نمايشنامه نوشته بودم. اما به دردِ همان دوران میخورد و بس. بنابراين اولين كارِ جدیِ من شد؛ من زراره عذره طاها هستم. راستاش قبل از آن نمايشي نوشتم بر اساسِ مرا ببوسِ مخملباف كه خودم دوستاش داشتم اما... بگذريم. خب من بيشتر كارگردان هستم تا نويسنده. اينكه ميبينيد به اين روز افتادهام از بدِ روزگار است و نمیدانم دستی كه نمكاش ته كشيده و هرچه برایِ فشردن پيش میرود برایِ شكستن تحويلاش میگيرند. اما اينكه چهطور تصميم گرفتم بنويسم با يك شوخی شروع شد. رفته بودم يك نمايش از آقایی ببينم كه مهم نيست اسماش كيست. راجع به جنگ بود و مذهب و اينها. راستاش را بخواهيد از جنگ و مذهب و اينها متنفر شدم پس از ديدنِ نمايش به جایِ جذب شدن. اين شد كه لعنت بيش كردم چشم و گوش را و گفتم كه به جایِ غر زدن در اتاق و چاي خوردن و مزخرف شنيدن اگر راست میگویی خوداَت بنويس. و اين شد كه از همان سالِ هفتاد وپنج تا الان چهل نمايشنامه نوشتهام كه به گمانام بعد از محمدِ چرمشير برایِ خودش ركوردی باشد. راستی گفتم چرمشير. از همان روزِاول تصميم گرفتم پوزِ دو نفر را بزنم. البته اين كه میگويم پوز اصلا بحثِ ابلهانهیِ خالهزنكی نيست. منظورم از لحاظِ كاری و انگيزه برایِ از پا نيفتادن است كه شما میدانيد چه مصايبی در راهِ كسي است كه بخواهد قدم در اين راهِ ناگوار بگذارد. گفتم اول محمدِچرمشير را ناكاوت میكنم در نوشتن و كار كردن و سپس پوزِ شكسپير را میزنم در ماندهگاری و قدرت. مهم نيست چه اتفاقی میافتد؛ مهم اين است كه تا زدنِ پوزِ هر دویِ اينها خيلی راه دارم و بنابراين برایِ نااميد شدن و غرزدن و ناله كردن هنوز خيلی سالِ نوری در پيش دارم. فلذا خفهخون گرفتهام و هر روز به خوداَم يادآوری میكنم كه شكسپير هنوز از تو جلوتر است بجنب!
اما همهیِ اينها برایِخاطره و بيوگرافی كه نبود. غرض اين بود كه نكتههایی باعث شد، به اندازهیِ سرِ سوزن در حرفهام جلو بروم. و مهمتر از همه اينكه هرگز به استعداد و الهام و هوش و اين چيزهایی كه ما را از همهیِ موجوداتِ ديگرِ خدا مجزا میكند اعتماد نكردم. تنها چيزی كه يك نويسنده احتياج دارد؛ آموزش، انضباط و زندهگی است. همين! برایِ همين هم تصميم دارم مجموعهیِ چيزهایی كه به دست آوردهام در قالبِ آموزشِ نمايشنويسی در بيستوچهار ساعت تویِ همين صفحه ذره ذره و البته متناسب با فضایِ وب به صورتِ خلاصه بگذارم تا اگر دوستی اندك اعتمادی به آن كرد بتواند مثلِ هندبوكاش از آن استفاده كند. البته اگر قابل باشد كه خوداَم حداقل گمان میكنم هست. تا خدا چه بخواهد. بنابراين منتظرِ مجموعه يادداشتهایِ نمايشنويسی در 24 ساعت باشيد. بگذاريد كمی بازار گرمی هم بكنيم؛ به دوستانِ خود هم بگوييد. راستی اين يادداشتها ربطی به مبتدی و حرفهیی و اينها ندارد، حتا ممكن است ربطی به لزومِ نمايشنويسی هم نداشته باشد كه بخشهایی اشتراك دارد با مديومهايِ ديگرِ نگارش. در ضمن برایِ خوداَم حداقل مدون كردنِ پراكندهگیهایِ ذهنام خواهد بود.پس تا مقدمه؛
يا علی!
اما همهیِ اينها برایِخاطره و بيوگرافی كه نبود. غرض اين بود كه نكتههایی باعث شد، به اندازهیِ سرِ سوزن در حرفهام جلو بروم. و مهمتر از همه اينكه هرگز به استعداد و الهام و هوش و اين چيزهایی كه ما را از همهیِ موجوداتِ ديگرِ خدا مجزا میكند اعتماد نكردم. تنها چيزی كه يك نويسنده احتياج دارد؛ آموزش، انضباط و زندهگی است. همين! برایِ همين هم تصميم دارم مجموعهیِ چيزهایی كه به دست آوردهام در قالبِ آموزشِ نمايشنويسی در بيستوچهار ساعت تویِ همين صفحه ذره ذره و البته متناسب با فضایِ وب به صورتِ خلاصه بگذارم تا اگر دوستی اندك اعتمادی به آن كرد بتواند مثلِ هندبوكاش از آن استفاده كند. البته اگر قابل باشد كه خوداَم حداقل گمان میكنم هست. تا خدا چه بخواهد. بنابراين منتظرِ مجموعه يادداشتهایِ نمايشنويسی در 24 ساعت باشيد. بگذاريد كمی بازار گرمی هم بكنيم؛ به دوستانِ خود هم بگوييد. راستی اين يادداشتها ربطی به مبتدی و حرفهیی و اينها ندارد، حتا ممكن است ربطی به لزومِ نمايشنويسی هم نداشته باشد كه بخشهایی اشتراك دارد با مديومهايِ ديگرِ نگارش. در ضمن برایِ خوداَم حداقل مدون كردنِ پراكندهگیهایِ ذهنام خواهد بود.پس تا مقدمه؛
يا علی!
2006/07/26
چهل و سوم
آفتابگردانها به سمتِ چشمهايِ تو طلوع میكنند، آفتاب بهانه است. شبنمِ سپيدهمان بر گونههایِ تو شكل می بندد، گلبرگها بهانهاند. صداهايِ تمامِ جهان در سمتِ تو پايان میگيرند، نامها بهانهاند. راستی كدام كلمه را كدام نگاه را كدام جرقه را به خاطر آورم كه نامِ ديگرِ تو نباشد؟
2006/07/23
لبنان و امکانِ پايان
نميدانم چهقدر درست هست يا نه اما به گمانام پايانِ اين قضيهيِ لبنان به حضورِ مستقيمِ آمريکا و ايران بستهگي خواهد داشت. يعني با پذيرفتنِ نقشِ تعيين کنندهي ايران در وضعيتهاي منطقهيي، آمريکا به عنوانِ حاميِ اصليِ اسراييل و ايران به عنوانِ قدرتِ تعيين کننده در منطقه و البته صاحبِ نفوذ در حزبا... ميتوانند سرنوشت جنگ را به سمتِ مناسب هدايت کنند. البته با يک شرط؛ اينکه آمريکا از هرگونه شيطنت و بهرهوريِ قدرتطلبانه و يکجانبه به سودِ اسراييل بپرهيزد و ايران نيز تيمِ عقلمحور و مصلحتانديشي را در جهتِ حفظِ منافعِ عموميِ مسلمانان با دانش و منطقِ ديپلماسيِ جهان بر سرِ ميز حاضر کند. اميدوارم در اين مورد خودِ رهبري دست به کار شود و خيلي هم به تيمي که اقلا قضيهيِ هستهيي را در شرايطِ بحراني به اعتقادِ خيلي از کارشناسان موفقيتآميز مديريت نکرده اعتماد نکند. البته سخت دعا ميکنم که اين مصيبت هرچه زودتر به پايان برسد و اساسا ريشهي ظلم از دامنِ جهان برکنده شود. آمين.يا علي!
2006/07/22
چهل و دوم
شبها که باد را پشتِ در ميگذاري و ميگذري ياداَت باشد که تا صبح چشمي هست که در باد مانده باشد به اميد گذرِ نسيمي که در مويِ تو بوزد و آوارِ پنجرهها را بشکند.
2006/07/21
لبنان و شرايطِ آزمايش2
يکم؛ گمانِمن اين است که اين روزها آنقدر مردم از نوعِنگرش و واکنشهايِ سرانِ حکومت نسبت به مسايلِ خاورميانه که معمولا با مطامعِ شخصي و جناحي آغشته بوده دلناخوشي دارند که گفتن و نوشتن از لبنان خيلي براياشان دلچسب و شنيدناش جذاب نباشد، اما واقعيت اين است که نميشود به هردليلي اين کشتار را تحمل کرد. در هر دورهيي که لبنان خواسته وضعيتِ اجتماعي، صنعتي و سياسياش را ساماندهي کند ناگهان اتفاقي افتاده، انگار بختکِ شومِ نابودي بر سرِ اين کشورِ زيبا خيالِ گريز ندارد. بگذريم که آموزههاي شبهِ مذهبي راديکالهاي اسراييلي امان هر مسلملني را بريده چه رسد به کودکان و زنانِ بيدفاعي که در همسايهگيِ اين لکهيِ ننگينِ انسانيتِ قرنِ بيست و بيستويکم، تعليماتِ موسوي را به بازي گرفتهاند.
دوم؛ من فکر نميکنم اين جنگ به اندازهي جنگهاي پيشين تداوم پيدا کند، چرا که برايِ نخستوزيرِ اسراييل اين جنگ يک آزمونِ خودنمايي بيش نيست. آزموني که بگويد علارغمِ نوعِ انتخاباش از پيِ شارون وي را ناکارآمد و ضعيفتر از شارون جلوهگر نکرده بلکه در حيطهي واکنش نسبت به عالمِ اطراف گاهي قدرتمدارتر از شارون نيز هست. البته من اميدوارم حزبا... از لحاظِ تسليحات کم نياورد و کمکهايِ دوستان هم به هر طريقِ ممکن برسد تا اين آقا يادش بيافتد در جولايِ 2006 دارد زندهگي ميکند نه در عصرِ حملهيِ وحشيانه به صبرا و شتيلا و امروز خيلي از معادلات تغيير کرده کما اينکه اعتراف هم کردند که نابودي حزبا... تقريبا غيرِ ممکن است.
سوم؛ اين جنگ فقط براي اسراييل آزمون نيست که به خود ثابت کند ديگر وقت قلدري و جنگِ فيزيکي در عرصهيِ معادلاتِ سياسيِ جهان نيست، بلکه برايِ اعراب نيز اين جنگ يک آزمونِ جدي است. يک روز اگر نسلِ نويِ عرب براي جنگهايِ شش روزه و صلحهايِ شصتساله پاسخ ميخواستند به نظرم امروز ديگر جاي بهانهيي نيست، چرا که حتا اگر منافعِ ملي عربها نيز با اهرمهاي قدرت در واشنگتن پيوند خورده باشد، حداقل يک تهديدِ خشک و خالي ميتواند ميزِ معادلاتِ سياسي را برايِ خودِ آنها نيز به سمتاشان متمايلتر کند و حداقل امتيازهاي کمتري را مجبور به پرداخت باشند.
يا علي!
دوم؛ من فکر نميکنم اين جنگ به اندازهي جنگهاي پيشين تداوم پيدا کند، چرا که برايِ نخستوزيرِ اسراييل اين جنگ يک آزمونِ خودنمايي بيش نيست. آزموني که بگويد علارغمِ نوعِ انتخاباش از پيِ شارون وي را ناکارآمد و ضعيفتر از شارون جلوهگر نکرده بلکه در حيطهي واکنش نسبت به عالمِ اطراف گاهي قدرتمدارتر از شارون نيز هست. البته من اميدوارم حزبا... از لحاظِ تسليحات کم نياورد و کمکهايِ دوستان هم به هر طريقِ ممکن برسد تا اين آقا يادش بيافتد در جولايِ 2006 دارد زندهگي ميکند نه در عصرِ حملهيِ وحشيانه به صبرا و شتيلا و امروز خيلي از معادلات تغيير کرده کما اينکه اعتراف هم کردند که نابودي حزبا... تقريبا غيرِ ممکن است.
سوم؛ اين جنگ فقط براي اسراييل آزمون نيست که به خود ثابت کند ديگر وقت قلدري و جنگِ فيزيکي در عرصهيِ معادلاتِ سياسيِ جهان نيست، بلکه برايِ اعراب نيز اين جنگ يک آزمونِ جدي است. يک روز اگر نسلِ نويِ عرب براي جنگهايِ شش روزه و صلحهايِ شصتساله پاسخ ميخواستند به نظرم امروز ديگر جاي بهانهيي نيست، چرا که حتا اگر منافعِ ملي عربها نيز با اهرمهاي قدرت در واشنگتن پيوند خورده باشد، حداقل يک تهديدِ خشک و خالي ميتواند ميزِ معادلاتِ سياسي را برايِ خودِ آنها نيز به سمتاشان متمايلتر کند و حداقل امتيازهاي کمتري را مجبور به پرداخت باشند.
يا علي!
چهل ويکم
يک شب در شيوعِ نسيم و تبسم اگر خوابات را ديدم، به ياداَم نياور که خواب ميبينم. شايد خواستم در خوابِ تو بميرم.
2006/07/20
لبنان و شرايطِ آزمايش
البته معلوم است كه اين جنگ هم مثل جنگهایِ ديگر تا ابد طول نمیكشد. اصلا هيچ چيزی تا ابد نمی ماند اما واقعيت اين است كه بركنار از حقانيت يا عدمِ حقانيتِ هريك از جناحها با توجه به وجودِ تسليحاتِ سنگينتر در نزدِ اسراييل تلفات به ويژه برایِ غيرِ نظامیها و زنان و كودكان چه فجايعی را تا همين الان هم به وجود نياورده است. باور كنيد حتا نمیخواهم در اين شرايط منطقِ تحليلی داشته باشم. دوست دارم مثلِ همهیِ مردمی كه كمی از انسانيت در ذهن و قلباشان باقی مانده در سادهترين شكلِ ممكن هرچه فحش و فرياد را نثارِ عربهایِ بیخاصيتِ ابلهی بكنم كه تقريبا از فهم، درك، غيرت، شعور، مردانهگی، حتا در قبالِ همپيماناناشان تهي هستند تا بدان پايه كه حتا از ارايهیِ يك قطعنامه نيز دريغ میكنند. شايد البته ديپلماسيِ سياسيِ و منافعِ ملی ايجاب میكند كه عربها همچنان بيطرف و البته شما بخوانيد طرفِ آمريكا يا همان اسراييا بمانند اما حداقل برایِ من قابلِ قبول نيست كه به راحتی كودكان و زنانِ بیگناه كشته بشوند و آه از نهادِ هيچكس بر نيايد. اين موقعيتِخوبی برایِ عربها است كه ادعاهایِ خود را در موردِ خلقِ يكپارچهیِ عرب به اثبات برسانند و از سویی جواب گويِ وجدانهایی باشند كه امروزه از جنگهایِ شش روزه و سازشهایِ شصتساله پرسش میكنند. جالب اينجااست كه حتا كشورهایِ اروپایی هم واكنش نشان دادهاند و اين عقبماندهگانِ عرصهیِ تمدن همچنان در خوابِ خرگوشی. راستاش را بخواهيد بعد از اظهارِ نظرِ خالد مشعل در موردِ كمكِ به ايران در هنگامِ حملهیِ احتمالیِ اسراييل و همينطور اظهار نظر دربارهیِ زرقاویِ قاتل من خيلی احساسِ خوبی نسبت به حماس ندارم و فقط به شيوهیِ خودِ آقایِ مشعل برایِاشان دعا میكنم اما در هر صورت نمیتوانم شكلِ كنونیِ اسراييل را تحمل كنم و بیدفاعیِ مردان و زنانِ فلسطينی را تاب بیآورم و البته اين هيچ ربطی به احمدینژاد هم ندارد. گمانام در موردِ حملهیِ اخير به لبنان هم بيشتر مانورِ سياسی حول و حوشِ نخستوزيرِ تازهیِ اسراييل است كه میخواهد خود را ناتوانتر از شارون نشان ندهد. اميدورام آنقدر سلاح به لبنان و سوريه برسد كه يادش بیافتد در سالِ 2006 ميلادی زندهگی میكند و مدتهااست از قتلِ عامِ صبرا و شتيلا گذشته.
يا علي!
يا علي!
2006/07/10
هجدهِ تير
امروز درست هفت سال از روزی میگذرد كه رضا سراسيمه ما را از خواب و بيدارِ مانده از شبِ قبل پراند كه ريختهاند تویِ ساختمانِ بيستودو و هنوز دستوصورت نشسته بوديم كه با بچهها تویِ اتاقِ بيستوچهار جمع شده بوديم و نوبتامان را انتظار میكشيديم كه كی لگدی در را میشكند و بايد از تونلِ باتوم بگذريم و ميانهیِ حياطِ بيستودویِ كوی عدهیی انتظارمان را میكشند كه هنوز هم نمیدانم چرا وحشيانه میخواستند هرچيزی را از دمِكارد و لگد و باتوم و ميلگرد بگذرانند. بگذريم. نوشتنِ اين خاطرات را وقتی آغاز كرده بودم كه نمیدانم چرا قطعاش كردم. اما سخت دلام میخواهد از آن نمايشی بنويسم و البته اين نوشتهیِ اخيرم گذری هم بر اين روز دارد هرچند كوچك.
و باز امروز درست پنج سال میگذرد از زمانی كه ديگر يك نفر نيستم و زنی، دوستی، همراهی به من، به حجمِ تنهاییِ من اضافه شده است. بودنِ در كنارِ او در اين مدت كه تلخ و شيرين بسيار داشته و سرشار از زيستن بوده با همهیِ دهشتناكیِ اين نام، خوب كه نگاه میكنم زمهريرِ كوچه را در گرمایاش از روحام ربوده است. امروز سالروزِ پنجمينِ روزی است كه زندهگیِ جديدی آغاز كردهام كه بايد يك نيمهام را به ديگری میسپردهام هرچند با تنآساییو خيرهگی همچنان بيش از آنكه متعلق به آنكه بايد باشم در اختيارِ خوداَم بودهام و كاراَم و همراهانام و شاگردان و همكارانام و همتيمیها و چشمانتظارانی كه بايد كلمهیی از آنچه می دانستم برایشان پيشكش میبردم و مثلِهمهیِ زنانِ محرومِ اين مرز و بوم او نيز تنها تنپارهیی خسته و آشفته و توفانگرفته به خانه میديده است از فرطِ اين همه زيادهخواهیِ همراهاش. اما چه میشود كرد كه نمیتوان آسوده خفت وقتی يقين میآری كه كسی چشم به راهِ كلماتِ تو با غولِ ناآرامی در جنگی نابرابر تنهااست، وقتی میبينی در گوشهیی از همين شهر كسی میخواهد اما نمیداند چهگونه بايد قصهیی بنويسد، صدایی تلفظ كند، رفتاری نمايش دهد و اشكی سرازير كند. اين است كه باز هم مثلِهميشه مردی نيست و زنی جورِ نبودناش را میكشد. سپاس نثارِ همهیِ زنانِ بلندانديشِ جهان، خاصه آنكه ستايشاش برایِ من تا اين روزِ روزگار، طلوعِ شكوفهیِ گيلاس بر گردِ سايهسارِ آفتاب و خنده و مهربانی بوده است. يا علی مدد!
و باز امروز درست پنج سال میگذرد از زمانی كه ديگر يك نفر نيستم و زنی، دوستی، همراهی به من، به حجمِ تنهاییِ من اضافه شده است. بودنِ در كنارِ او در اين مدت كه تلخ و شيرين بسيار داشته و سرشار از زيستن بوده با همهیِ دهشتناكیِ اين نام، خوب كه نگاه میكنم زمهريرِ كوچه را در گرمایاش از روحام ربوده است. امروز سالروزِ پنجمينِ روزی است كه زندهگیِ جديدی آغاز كردهام كه بايد يك نيمهام را به ديگری میسپردهام هرچند با تنآساییو خيرهگی همچنان بيش از آنكه متعلق به آنكه بايد باشم در اختيارِ خوداَم بودهام و كاراَم و همراهانام و شاگردان و همكارانام و همتيمیها و چشمانتظارانی كه بايد كلمهیی از آنچه می دانستم برایشان پيشكش میبردم و مثلِهمهیِ زنانِ محرومِ اين مرز و بوم او نيز تنها تنپارهیی خسته و آشفته و توفانگرفته به خانه میديده است از فرطِ اين همه زيادهخواهیِ همراهاش. اما چه میشود كرد كه نمیتوان آسوده خفت وقتی يقين میآری كه كسی چشم به راهِ كلماتِ تو با غولِ ناآرامی در جنگی نابرابر تنهااست، وقتی میبينی در گوشهیی از همين شهر كسی میخواهد اما نمیداند چهگونه بايد قصهیی بنويسد، صدایی تلفظ كند، رفتاری نمايش دهد و اشكی سرازير كند. اين است كه باز هم مثلِهميشه مردی نيست و زنی جورِ نبودناش را میكشد. سپاس نثارِ همهیِ زنانِ بلندانديشِ جهان، خاصه آنكه ستايشاش برایِ من تا اين روزِ روزگار، طلوعِ شكوفهیِ گيلاس بر گردِ سايهسارِ آفتاب و خنده و مهربانی بوده است. يا علی مدد!
2006/07/09
چهلم
نگاه كن! از صدایِ بیبديلِ تو ستارهها تابيدن را و زمين جنبيدن را و زمان رقصيدن را به موسيقیِ پرنده و لبخند پيوند میدهند. چشمهایات انگور چينیِ دختران و پسرانی است كه اول بار عاشقی را در نگاههایِ شرمگرفتهیِ آهسته در خندههایِ زيرِ لب جشن میگيرند. با من سخن بگو. بیگمان باران خواهد گرفت.
2006/07/08
سيونهم
بر بلندیِ عاشقانهها كسی نامِ تو را ديده است. در بركتِ بابونه و بهارنارنجها كسی نامِ تو را ديده است. در شكوهِ شبنمزاران كسی نامِ تو را ديده است. نامِ تو مگر نامِ كوچكِ خدااست كه پروانهها رقصيدن تا امتدادِ مرگ را بر گردِ پرتویِ تو تجربه میكنند.
2006/07/07
2006/07/05
سيوهشتم
پرستوها از كمركشِ آسمان كوچ كردهاند به سمتِ طلوعِ چشمهایات. مگر بهار امسال در پيشانیِ تو لانه كرده كه چشمهسارها بر گونهات جاریاست.
سیوهفتم
نامِ تو بیشك طلوعِ ستارهگانی است كه شبانگاهانِ پريشانِ جمعه را به ابتدایِ آرامش و ستايش پيوند میدهند. نامِتو آغازِ سپيدهدمان است؛ هنگام كه صبوحیزدهگان خورشيد را با پيشانیِ تو اشتباه میگيرند و بايد كه كلماتات بگويند تو در آسمانی كه میدرخشی!
2006/07/04
سيوششم
نگاه كن! در چشمهایات ستاره ميخندد و انحنایِ پيشانیات تصرفِ سپيدهدمان است. حتا خواب از ديداراَت میهراسد چرا كه چشمهیِ باران خيالِ خشكسالان را تا هزارها سال میپراگند. با من باش تا بهانههایِ شمالی، از من دامنههایِ پردرخت بنويسد.
2006/07/03
سيوپنجم
رابعه را گفتند؛ از خانه برون آي در حلول بهار آثارِ صنع بينی. گفت شما به درون آييد تا خودِ صانع ببينيد.
2006/07/02
سيوچهارم
از خود برون میشوم. بايد كه كهنهخسِ اين وامانده در تعطيلاتِ روح و انديشه را به بهانههایِ طبيعتِ ماورا بسپارم. سالهااست در خوداَم پوسيدهام. وقتاش شده است. خرقه به كناری مینهم، پيشانی به استجابتِ مهربانی ميسپارم، سينه به نسيمِ سپيدهمانِ نيايش، رو به قبلهیی كه ديگر فقط سرزميناش حجازاَش نيست، آلامِ گناه و ناسپاسي، خاشاكِ رخوت و ركود و خستهگی و تالابِ مرگاندودِ بيكسي به سبزهزارِ بركت و لبخند مینهم و پاي به خانهیِ شكوفه و شبنم میگذارم. امروز سيزده به درِ روح است.
2006/06/30
سیوسوم
بگذار هرآنچه میخواهد بشود. بگذار هرچه می خواهد بكنند. بگذار هرچه میتوانند بگويند. تو با چشمهایات تنها بنويس سلام. من به همان سلامِ ساده سجده میكنم.
2006/06/29
شيراز گردی




2006/06/28
سیودوم
شنيدهای آيا كه كسی از باران بد بگويد و باران از آن پس بر آن حوالی نبارد؟ شنيدهای آيا كه كسی باران را ستايش كند و باران از آن پس بسيارتر از پيش ببارد؟ باران میبارد؛ از آنرو كه كسب و كاراَش باريدن است و حتا آنانكه دوستاش ندارند از بركتاش سرشار میشوند. باران باش!
2006/06/27
سي ويكم
اشكالِ كار هرگز در اين نيست كه كسی را برایِ دوست داشتن پيدا نمیكنی. اشكالِ كار از آنجا آغاز میشود كه تو نمیخواهی كسی را دوست بداری. هميشه دوست داشتن از تو ابتدا میگيرد و با اولين جرقه كه يكشب با خود میگویی اين من هستم و او نمیداند، پايان میگيرد.
2006/06/25
در آغاز پنجاهمين فصلِ آتش
برایِ تولدِ پنجاه سالهگیِ دكتر يونسِ شكرخواه؛ خيلی دير، خيلی ناچيز اما اميدوارم استاد از اين شاگردِ نديدهاش بپذيرد با بزرگیِ بالذاتاش.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
تو از روزِ ششم با دنيا بودهای
آنهنگام كه خداوند باغ را سبز
دريا را به رنگِ آب
و رويا را به شيوهیِ باران.
آنهنگام كه تلالویِ آفتاب برایِ زيستن
ستايشِ ماه برایِ پرستيدن
و خوابِ پرستوها را برایِ لبخنديدن.
آنهنگام كه شكوفهزاران، خرابِ لحظههایِ بیدريغِ فلق میشد
آنهنگام كه اول بار، كودكی در پناهِ معصوميتِ آفتابگردانِ روبه پنجره
از گريه تا اشتهایِ سيری ناپذيرِ ترانه انبوه میشد،
تو قسمتِ نسيم بودی
و كودكیهایات پيش از تو، پيشتر از سايهات حتا
برایِ هزارهیِ رابطهها میرقصيد.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
و كدامين كس است كه به دنيا نيامده و از دنيا رفته باشد
نه! تو هرگز نمیميری!
مرگ چشمهایات را میترسد،
وقتی قاصدكها لابهلایِ پلكهایات پناه بردهاند.
مرگ از خوابِ تو حتا دور است،
وقتی كه هزار ياكريم در آرامشِ لبهایات لانه كردهاند.
بگذار دوباره بگويم؛
پيشانیات ترنمِ سپيدهدمان است، وقتی كه روز را با شيوعِ خورشيد آغاز میكنيم
وشب اشارتی است به دستهایات، وقتی كه شهر، خواب را خميازه میكشد،
و تو پردههایِ جادو را از حجمِ كلمه و شبنم میآگينی!
بنويس مرد! بنويس!
سرشار باش از هميشه
كه هنوز پرنده نبود، خيابان نبود، حتا خيال نبود،
كه پرواز بود، سخن بود، كلمه بود
و تو بودی!
تو هرگز به دنيا نيامدهای
تو از روزِ ششم با دنيا بودهای
آنهنگام كه خداوند باغ را سبز
دريا را به رنگِ آب
و رويا را به شيوهیِ باران.
آنهنگام كه تلالویِ آفتاب برایِ زيستن
ستايشِ ماه برایِ پرستيدن
و خوابِ پرستوها را برایِ لبخنديدن.
آنهنگام كه شكوفهزاران، خرابِ لحظههایِ بیدريغِ فلق میشد
آنهنگام كه اول بار، كودكی در پناهِ معصوميتِ آفتابگردانِ روبه پنجره
از گريه تا اشتهایِ سيری ناپذيرِ ترانه انبوه میشد،
تو قسمتِ نسيم بودی
و كودكیهایات پيش از تو، پيشتر از سايهات حتا
برایِ هزارهیِ رابطهها میرقصيد.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
و كدامين كس است كه به دنيا نيامده و از دنيا رفته باشد
نه! تو هرگز نمیميری!
مرگ چشمهایات را میترسد،
وقتی قاصدكها لابهلایِ پلكهایات پناه بردهاند.
مرگ از خوابِ تو حتا دور است،
وقتی كه هزار ياكريم در آرامشِ لبهایات لانه كردهاند.
بگذار دوباره بگويم؛
پيشانیات ترنمِ سپيدهدمان است، وقتی كه روز را با شيوعِ خورشيد آغاز میكنيم
وشب اشارتی است به دستهایات، وقتی كه شهر، خواب را خميازه میكشد،
و تو پردههایِ جادو را از حجمِ كلمه و شبنم میآگينی!
بنويس مرد! بنويس!
سرشار باش از هميشه
كه هنوز پرنده نبود، خيابان نبود، حتا خيال نبود،
كه پرواز بود، سخن بود، كلمه بود
و تو بودی!
تولد
امروز مثلا روزِ تولدِ من است و بعدِ سيسال در آستانهیِ سيويكمين سالِ به دنيا آمدن هنوز نمیدانم اين برایِ ديگران هم مهم است يا نه؟ ولی حداقل میدانم كه آنقدر بايد تلاش بكنم كه لااقل برایِ بقيه علیالسويه نباشد. و اين امكانپذير نيست مگر با مفيدبودن؛ سخت مفيد بودن.
سیام
شاهد باش كه شبانههایام را در غربتِ كلمات صبح میكنم. شاهد باش كه جایِ دومشخصِ شعرهایِ تو خالیاست. شاهد باش كه از خرابههایِ جهان تا ذهنِ قصههایام تنها يك پارگراف فاصله است. شاهد باش كه نيستم و رودخانههایِ جهان همچنان جاریاست.
2006/06/24
بيستونهم
بگذار اعتراف كنم؛ از ديدنِ خوداَم خسته شدهام، نه بدان دليل كه خوبام يا نيستم بلكه بدان دليل كه تو ديگر در من نيستی! با من نيستی!
2006/06/23
بيستوهشتم
از ترانه انبوه نيستم، از صدا خالیام، از بلندِ درياها و درهها هيچام. انگار تمامِ لحظههایِ جهان را در مردابِ اندوه شستهام. انگار خوابِ بیكلمه از سر و رویام فراز رفته است. چه اهميت دارد كه ساعتهایِ بيشمار گرسنهیی خيره است تا تكه نانی از دوردستی برسد، چه اهميت دارد كه كسي چشم به راهِ مهربانی است. من ارتعاشِ خوابآورِ گندآب را میشناسم. پس بگذار فرياد بزنم وقتی تو نيستی جهان از بلوغِ لجن بالا میرود.
بيستوهفتم
آخرِ سال كه میشود، تازه ياداَم میافتد چهقدر از تقويمِ جهان عقب هستم. حتا اگر روزی را در تاريخ ديده باشم كه در تقويمِ ميلادي و قمري و شمسیاش تشابهِ روز و ماه ديده شود. با اينهمه تنها يك صدا اولين روزِ سالِ نو را برایام ساده میكند و بدون بهانه؛ میدانم هنوز چشم به راهات هستم.
2006/06/22
بيستوششم
درست است؛ گاهي حتا میشود كنارِ گذرِ رودی آرام نشست و به وسوسهیِ نسيمی از سرِ باغستانهایِ بیدريغ، جرعهیِ نابههنگامِ قهوهیی تلخ را تا بیانتهایِ لذتِ صبوحیزدهگی سر كشيد. اما با پرندهگانِ پاره پيراهنی كه آبرویِ بی امانِ چشمهایام را با خود به سمتِ جنوب خواب و خيزران میبرند چه كنم. نه! هنوز وقت در آوردنِ كفشهایِ خستهگی نيست.
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۶
21- بعضی چيزها در ماهيتِ روايت همچنان ثابت میمانند. مثلِ ماهيتِ انسان، فقط در ساحتهایِ گوناگون متجلی میشوند. تنوع از جملهیِ اينهااست، تعليق از جملهیِ اينهااست، كشمكش از جملهیِ اينهااست. تا به حال از خود پرسيدهايد ماجرایِ نمايشِ شما چيست؟ داستان از كجا آغاز میشود و در كدام مسير هدايت میشود؟ گارد نگيريد. معلوم است كه منظورِ من داستانِ يك خطی و سرراستِ قرنِ نوزدهمی نيست. اما بالاخره برایِ شما بايد همهچيز روشن باشد و پيدااست كه منظور از روشن وضوحِ داستانی است، نه وضوحِ معنایی. شخصيت را كه نمیتوانيم از نمايش حذف كنيم. خب وقتي شخصيت وجود داشته باشد، هدفِ او هم بايد مشخص باشد. معلوم است كه برایِ رسيدن به هدف هميشه مانعی وجود دارد وگرنه درامی پديد نمیآيد. خب بديهي است كه مانع در نزدِ من همان معنا را نمیدهد كه در نزدِ سوفوكل يافت میشد. اما مانع وجود دارد. شخصيت برایِ عبور از مانع دست به عمل میزند و اين ماجرا میتراشد. گيرم اين ماجرا و عمل شبيهِ آن چيزی نيست كه در نزدِ نمايش نويسان قرنِ هجده بوده اما در طولِ تاريخ سبكها، شيوهها و شكلهایِ تازه نه با حذفِ بنيادهایِ درام نويسي كه از قضا در پیِ تاكيدهایِ متفاوت و ارايهیِ تعريفهایِ متفاوت در طولِ دورههایِ متفاوتِ زندهگیِ انسان پديد آمدهاند. پس شما هم تعريفی نو ارايه بدهيد. تعريفی كه بتواند يك تيوریِ مسجل و قابلِ تعميم به توسعهدهندهگانِ ديگر را ارايه كند. بايد بتوانيد از اين تيوری دفاع كنيد.22- تهآتر يعنی قرارداد. تماشاكن دستورِ زبانِ شما را با توجه به مثالهایِ روشن و نشانههایِ قابلِ تشخيص دريافت میكند و بر اساسِ آن دستورِ زبان خود شروع به كشف در مثالها و نشانههایِ ديگرِ رفتاري و ديداری و شنيداری میكند. اين قرارداد، اين دستورِ زبان هرچه كه باشد، كهنه يانو، ابداعی يا تقليدی، تكراری يا خلاقه، به هرحال بايد بتواند مثلِ هر دستورِ زبانِ ديگر متنهایِ ديگری بر اساسِ ساختارش پديد آورد. شما با دستورِ زبانِ فارسي مقالهیی مینويسيد كه البته با يك مقالهیِ فارسیِ ديگر متفاوت است اما از يك فرمول در نگارش استفاده شده؛ دستورِ زبانِ فارسي. معلوم است كه در ارايهیِ مقاله یِ خود از گرارمرِ انگليسي استفاده نمیكنيد چرا كه مخاطبِ شما به اشتراكي برایِ درگِ حروفِ الفبايي و گرامرِ خاصِ آن زبان دست پيدا كرده و برایِ از دست ندادنِ مخاطب از دستورالعملهایِ ناآشنا استفاده نمیكنيد.23- شخصيتها در هر روايت استقلال و موجوديتِ فردیِ خود را دارا هستند. آنها گوشت و پوست و استخوان دارند و روحي برایِ زندهگی كردن و انديشهیی برایِ تبيينِ مسيرِ زنده گیِ خود. آنها محملی برایِ بروزِ عقايدِ شخصيِ نويسنده نيستند. حتا تشابهاتِ قومی و قبيلهیی و طبقاتِ اجتماعی نمیتواند استقلالِ هر شخص را دچارِ خدشه كند. نويسنده حتا اگر بخواهد نمايشي بنويسد كه ايدهیی خاص را متجلي كند، بايد برایِ بروزِ آن ايده گفتمان هایِمتفاوتی را كه در زندهگیِ متفاوت و نوعِ عقيدهیِ متفاوتِ آدمهایِ نمايش تنيده است خلق كند و ما آن ايده را پس از برخوردِ آدمهایی با عقايدِ مستدل و مستند دريافت كنيم. نه اينكه انگار در جهانِ اين متن هرگز ايدهیی غير از آنچه نويسنده گفته وجود ندارد و آدمها همه مثلِ هم حرف میزنند. اجازه بدهيد شخصيتها زندهگیِ خاصِ خودشان را بكنند. نترسيد، شما آنها را خلق كردهايد پس چيزی خارج از دسترسِ شما مرتكب نخواهند شد. فقط زور نگويد. فراموش نكنيد؛ تهآتر تنها جایی در اين سياره است كه ديكتاتوری را نه تنها بر نمیتابد كه برایاش تره هم خرد نمیكند. آدمها با توجه به مناسبات و روابطِ خاصِ خودشان سخن میگويند. يك مثالِ خيلی ساده اين است كه میخواهيد يك شخصيتِ كودك يا يك عقبماندهیِ ذهنی خلق كنيد. آنها به شيوهیِ خودشان حرف ميزنند، عاشق ميشوند و درد ميكشند. سعي نكنيد عشقِ نافرجامِ خيابانِ خود را به خوردِ اين طفلِ معصومها بدهيد كه فقط نوعِ لحناشان را تغيير دادهايد و همان حرفهایی را میزنند كه شما پشتِ تلفن به دوستِ دخترتان گفتهايد. به ياد بیآوريد كه در يك مهمانی حضور داريد كه همه مثلِ عهم از يك موضوعِ واحد حرف می زنند و همه هم حرفهایِ هم را تاييد میكنند. چند بار از اين اتفاق حالتان بد شده. خب چهطور انتظار داريد تماشاكن از يكصداییِ شخصيتها و ماجراهایِ باسمهییِ و تاييدهايِ پيدرپيِ نظراتِ شما، به توالت نياز پيدا نكند.از ما گفتن.يا علی!
2006/06/21
بيستوپنجم
انكار نمیكنم؛ گاهی دلام برایِ خوداَم تنگ شده و بلند بلند تو را صدا كردهام.
هنوز هم
معلم؛ در فكراَم كه ما هنوز به علیِ شريعتی احتياج داريم. نه از آن بابت كه مثلا به يك متفكر نياز داريم كه به هرحال در هر دورهیی داريم. نه! بلكه از آن حيث كه هنوز مشكلاتِ ما در زمينهیِ دينداری و البته انتقاد به دين، روشنفكري و طبعاتِ نيك و بدِ آن، تاريخِ تدين و لاييسم، نگاهِ مدرن و شايبههایِ آن در همان حدود مانده است. دست از سرِ چند محفلِ درب و داغانِ روشنفكري و اتاق خوابگاهی برداريد، منظور كليتِ يك جامعه است. انگار تكانی نخوردهايم ياران. پس هنوز هم زنده باد معلمِ بزرگ!
عارف؛ با همهیِ احترامی كه برایِ مهندس چمران و دوستاناش قايلام كه تلاش میكنند بر جنبهیِ عرفانیِ مصطفا چمرانِ بزرگ ارجحيتِ بيشتري قايل باشند و با آنكه اصلا صلاحيت ندارم در موردِ وضعيتِ آغازِ جنگ و بنابراين شرايطِ شكلگيريِ بعدِ جنگیِ دكتر چمران سخن بگويم، اما چون مجموعهیِ نسلها و اصولا كليتِ كشور برایام مهمتر است تا اموری كه شخصیتر مینمايد، بنابراين تصور میكنم تخصص و دانشِ چمران برایِ ما نيازتر بود تا مبارزههایِ چريكیاش. هرچند در لبنان بيشك اين بخشِ آمادهگیهایِ دفاعی ارجح مینمود اما هنوز هم ما به چمرانِ دانشمند و شاعر و متفكر نياز داريم. ببين چه آدمهایی از ما گرفته شده، مگر يك انقلاب چند نفر آدم حسابي میتواند داشته باشد، دويست نفرش را كه دشمنانِ حكومت نابود میكنند اقلا پنجاه نفرش را هم حكومت قلع و قمع میكند. ببين چه میماند كه حديثِ مفصل از اين مجمل خوانده شده، سالیاست.31خرداد هشتادوپنج
عارف؛ با همهیِ احترامی كه برایِ مهندس چمران و دوستاناش قايلام كه تلاش میكنند بر جنبهیِ عرفانیِ مصطفا چمرانِ بزرگ ارجحيتِ بيشتري قايل باشند و با آنكه اصلا صلاحيت ندارم در موردِ وضعيتِ آغازِ جنگ و بنابراين شرايطِ شكلگيريِ بعدِ جنگیِ دكتر چمران سخن بگويم، اما چون مجموعهیِ نسلها و اصولا كليتِ كشور برایام مهمتر است تا اموری كه شخصیتر مینمايد، بنابراين تصور میكنم تخصص و دانشِ چمران برایِ ما نيازتر بود تا مبارزههایِ چريكیاش. هرچند در لبنان بيشك اين بخشِ آمادهگیهایِ دفاعی ارجح مینمود اما هنوز هم ما به چمرانِ دانشمند و شاعر و متفكر نياز داريم. ببين چه آدمهایی از ما گرفته شده، مگر يك انقلاب چند نفر آدم حسابي میتواند داشته باشد، دويست نفرش را كه دشمنانِ حكومت نابود میكنند اقلا پنجاه نفرش را هم حكومت قلع و قمع میكند. ببين چه میماند كه حديثِ مفصل از اين مجمل خوانده شده، سالیاست.31خرداد هشتادوپنج
2006/06/20
بيستوچهارم
خواب كه میروی، چشمهات شبيهِ شوقِ ابر میشود در روايتِ باران. خواب كه میروی حتا پريشانیِ گيسوانات خنكیِ آن نسيم را دارد كه در مه. خواب كه میروی لبهایات به لبخندِ خوابی میپيوندد كه كودكانِ گرسنهیِ جهان را به تكهیِ نانی سيراب میكند. خواب كه میروی تمامِ زمين پهنایِ آرامشِ تواست. بخواب! شايد بيدار كه میشوی، جنگي در كار نباشد.
2006/06/19
بيستوسوم
ميخندم، گريه ميکنم، تنها ميشوم، ميلرزم، ميترسم، ميدوم، ميايستم، ميخوابم، شکوه ميکنم، ايراد ميگيرم، فرياد ميزنم، آبي ميشوم، قرمز ميشوم، از خواب ميپرم، خيس ميشوم، از پا ميافتم، تلهويزيون ميبينم، راديو ميشنوم، آرام ميگيرم، دلهرهام ميگيرد، مضطرب ميشوم، راه ميروم، لبخند ميزنم، فرار ميکنم، کتاب ميخوانم، مينويسم، پاره ميکنم، دور ميريزم، غصهام مي گيرد، تنها ميشوم، تنها ميشوم، تنها ميشوم، عصبانيام، آرامام، خستهام، شور دارم، بلنداَم، بالايام، رهايام، صفايام. بهارام. نويدام. سکوتام. شعوراَم. کتابام. داستانام. شعراَم. هميشهام. درست حدس زدي! تو داري ميآيي!
2006/06/18
فوتبال، فرهنگ و دولتِ عدالت
يكم؛ آقا ما اگر اقتدارِ ملی نخواهيم بايد چه كسي را ببينيم؟ من البته اصلا نمیخواهم ادایِ روشنفكرانِ درِپيتی را در بیآورم كه عقدههاشان را در عدمِ مشهوريت به گردنِ ورزش و هزار كوفت و زهرِمار میاندازند كه از قضا ملتِ ما به وقتاش از كيارستمیها هزار بار بيشتر از علی داييها و حسين رضازادهها استقبال كرده و قدر دانسته اما میخواهم بگويم وقتی مشتی بزمجه را میكنيم سفيرِ ملی كه همهشان را رویِ هم بگذاری به اندازهیِ يك استكان شعور و انديشه و خلوص و درك و معرفت از چلاندناشان در نمیآيد، معلوم است كه وضعيتِ فرهنگیِ آن ملك چه لجنمالی است. من البته نمیخواهم بگويم به پرتغال ده گل میزديم و نزديم اما حمله را كه میتوانستيم طراحي كنيم. حالا از اين هم بگذريم چه كسي پاسخگویِ گندیاست كه اين جنابان بالا آوردهاند از پیِ ميلياردها كه خرجاشان شده، آن هم وقتي دولتِ عدالتپرور صبحانهیِ بسياری از مهندسانِ عالیرتبهیِ اين مملكت را قطع كرده برایِ ريایِ حيف و ميلِ بيتالمال. حالا رييسِ دولت به كمپِ ملیپوشانِ ما میرود كه جوانانِ ايراني هرجا بخواهند هر غلطي می كنند يا نه؟ كدام جوان كدام غلط؟ نه آقايان ما حتا به نيمكت هم نباختيم كه يك مربي با حمايتِ چند لمپن در ادارهیِ فوتبالِ كشور هدايتاش میكند(راستي شما لحنِ حرف زدنِ معاونِ دادكان يا رييس روابطِ عمومي را گوش كردهايد. اينها بايد پياز فروش بشوند بلانسبتِ صنفِ پيازفروشان) حالا هم میماند اين بازیِ مسخرهیِ آخر كه میتوانست جنگ برایِ صعود باشد و حالا جنگ برایِ آبروريزي است. البته نبايد هم زياد از اين ملك توقع داشت. وقتي بانوانِ ايراني، به عنوانِ اولين زنانِ مسلمانِ جهان اورست را فتح میكنند، آن وقت "حسينِ عزيز!!" میشود قهرمانِ قهرمانان، تكليف روشن است. البته كسي منكرِ حضورِ ورزش در تعيينِ سياستورزيِ جهان نيست. اما چرا مثلا هادیِ ساعی سفيرِ ما نيست و بيخاصيتهایِ كمفرهنگی كه زمينِ فوتبال را با لنتیخانههایِ شاهعباسي و بازارِ مدهایِ شهرِ نویی عوضی گرفتهاند بشوند سفيرانِ ما. من نمیخواهم فوتبال را با سياست و فرهنگ قاتي بكنم اما مگر میشود فوتبالِ امروزِ جهان را خارج از قواعدِ ديپلماتيك و فرهنگِ ملي بررسي كرد. حالا يك نفر بايد يقهیِ اين نالايقان را بگيرد، از دادكان گرفته تا گلمحمدی و ميرزاپور. چرا فقط بايد رامينِجهانبگلوها مجبور به پاسخگويي باشند و امثالِ راديها و بيضاييها و كيارستمیها و مهاجرانیها و هزار زن و مردی كه بدونِ خستهگي و بازخورد، يكتنه بارِ فرهنگِ اين مملكت را بر دوش میكشند؟ يك نفر بايد اينها را به محكمه ببرد. رانتخواري كه دم ندارد. قوهیِ قضاييه بجنب!
دوم؛ روز به روز وضعيتِ اداراتِ اين مملكت قمر در عقربتر میشود. در بيشترِ اين مواقع اگر پارتی نداشته باشيد به گهخوری میافتيد و البته جالب اينجااست كه بر خلافِ شعارهایِ دولتِ مهرورز، اداراتِ خصوصي كمتر شاملِ اين پفيوزبازيها میشوند و بيشترِ اين بيعدالتیها از جانبِ دولتيهااست. نگاهي به دارايي، به آب و فاضلاب، به مخابرات، به بنيادِ مسكن و هزار كوفت و زهرِ مارِ ديگر بياندازيد، چه كسي از اين ادارات راضي است جز جنابِ رييسِ دولت و البته رانتخوارانِ محترم.
سوم؛ از غر زدن خسته شدهايم و چارهیی نيست. كاش میشد رفت. كاش میشد عطایاش را به لقاياش بسپاريم و خلاص. آخر چه كسي دمِ ما را به اين مملكت بند كرده. البته چه اهميتی دارد، وقتي هزار مغزِ فيزيك و شيمي و كامپيوتر و رياضي و ژنتيك دارد از اين مملكت گريزان میشود، آن وقت بودن يا نبودنِ يك توسعه دهندهیِ روايت كه فقط بلد است دورِ آتش برایِ قبيلهاش قصه بگويد چه اهميتي دارد. به اندازهیِ كافي حسينِ رضازاده و ابراهيم ميرزاپور و رحمان رضايي اينجا وجود دارد. شما به همين وضعيتِ رضازاده نگاه كنيد كه چهطور از يك اميدِ هموطنان به مايهیِ شرمساري و بادكنكي توخالي بدل شد.
چهارم؛ عصبيتِ من را ناديده بگيريد. تقصيرِ فوتباليستها يا ورزشكارهایِ ما نيست. آنها شغلشان اين است و دارند در حدِ خودشان تلاش می كنند. اصلا قرار نيست با اين بنيه آنها حتا قهرمانِ آسيا هم بشوند چه برسد بردن از پرتغال. مسالهیِ من نگاهي است كه به اين مترسكها میشود. يعني اجازه دادن برایِ بادشدنِ بادكنكهایی كه حجمِ اكثرشان پنجاه سيسي است اما به اندازهیِ هزار سيسي بادشان كردهاند. معلوم است كه دليلاش هم سرگرم كردنِ مردم به اموري است كه كمتر به ادعاهايِ عدالتمحورانه نزديك بشوند. وگرنه فوتبال برایِ من لذت است و انرژی و شور و مهرباني و جهانِ صلح. من به همان اندازه از رونالدينيو لذت میبرم كه از ديدنِ فيلمي از كوبريك. يا حتا ديدنِ جتلي در قهرمان. فوتبال فوتبال است و به وسيلهیِ فوتباليستها بايد بازي شود نه به وسيلهیِ مترسكها.
پنجم؛ خدايا فرجِ امامِ زمان را نزديك بگردان!
يا علي!
دوم؛ روز به روز وضعيتِ اداراتِ اين مملكت قمر در عقربتر میشود. در بيشترِ اين مواقع اگر پارتی نداشته باشيد به گهخوری میافتيد و البته جالب اينجااست كه بر خلافِ شعارهایِ دولتِ مهرورز، اداراتِ خصوصي كمتر شاملِ اين پفيوزبازيها میشوند و بيشترِ اين بيعدالتیها از جانبِ دولتيهااست. نگاهي به دارايي، به آب و فاضلاب، به مخابرات، به بنيادِ مسكن و هزار كوفت و زهرِ مارِ ديگر بياندازيد، چه كسي از اين ادارات راضي است جز جنابِ رييسِ دولت و البته رانتخوارانِ محترم.
سوم؛ از غر زدن خسته شدهايم و چارهیی نيست. كاش میشد رفت. كاش میشد عطایاش را به لقاياش بسپاريم و خلاص. آخر چه كسي دمِ ما را به اين مملكت بند كرده. البته چه اهميتی دارد، وقتي هزار مغزِ فيزيك و شيمي و كامپيوتر و رياضي و ژنتيك دارد از اين مملكت گريزان میشود، آن وقت بودن يا نبودنِ يك توسعه دهندهیِ روايت كه فقط بلد است دورِ آتش برایِ قبيلهاش قصه بگويد چه اهميتي دارد. به اندازهیِ كافي حسينِ رضازاده و ابراهيم ميرزاپور و رحمان رضايي اينجا وجود دارد. شما به همين وضعيتِ رضازاده نگاه كنيد كه چهطور از يك اميدِ هموطنان به مايهیِ شرمساري و بادكنكي توخالي بدل شد.
چهارم؛ عصبيتِ من را ناديده بگيريد. تقصيرِ فوتباليستها يا ورزشكارهایِ ما نيست. آنها شغلشان اين است و دارند در حدِ خودشان تلاش می كنند. اصلا قرار نيست با اين بنيه آنها حتا قهرمانِ آسيا هم بشوند چه برسد بردن از پرتغال. مسالهیِ من نگاهي است كه به اين مترسكها میشود. يعني اجازه دادن برایِ بادشدنِ بادكنكهایی كه حجمِ اكثرشان پنجاه سيسي است اما به اندازهیِ هزار سيسي بادشان كردهاند. معلوم است كه دليلاش هم سرگرم كردنِ مردم به اموري است كه كمتر به ادعاهايِ عدالتمحورانه نزديك بشوند. وگرنه فوتبال برایِ من لذت است و انرژی و شور و مهرباني و جهانِ صلح. من به همان اندازه از رونالدينيو لذت میبرم كه از ديدنِ فيلمي از كوبريك. يا حتا ديدنِ جتلي در قهرمان. فوتبال فوتبال است و به وسيلهیِ فوتباليستها بايد بازي شود نه به وسيلهیِ مترسكها.
پنجم؛ خدايا فرجِ امامِ زمان را نزديك بگردان!
يا علي!
2006/06/15
بيستودوم
شبانه در برابرِ نگاه ات كدام خورشيد است كه شرمِ ماه را زمزمه نكند؟ بگذار مكرر به ياد بیآورم كه ستارهیِ قطبی چه واژهیِ بی معنایی است آنگاه كه تو نشانهها را تفسير میكنی!
2006/06/13
بيستويكم
شبها كه خوابام نمیبرد، فكر میكنی كدام قصه میتواند صبح را ديرتر به رختخوابام بیآورد جز كه تو نيستی و هيچ پرندهیی خيالِ طلوع ندارد؟
2006/06/10
بيستم
وقتی هنوز نگاهی حتا در چشمها نبود، وقتی هنوز جانی حتا در تنها نبود، وقتی هنوز روستایی، شهری حتا بيابانی نبود، وقتی هنوز كسی بر خاك از بلند و پستِ زمين حرفی نداشت، وقتی هنوز آسمان حتا ستارهیی نداشت، وقتی هنوز خوابی در آرامشِ خاطرات نريخته بود، وقتی هنوز بهارها و زمستانها به مرگ و آينده لبخند نمیزدند، وقتی حتا كلمهیی نبود كه آغازی باشد... خداوند عشق را در امتدادِ سجدهگاهِ تو آيينه میكرد. ايدون باد، ايدونتر باد.
2006/06/09
عدالت، ملت، جامعهیِ اسلامی
آقایِ احمدینژاد در جایی از سخنانِ خود فرمودهاند كه " در جامعه اسلامي بعضي خانوادهها و گروهها نبايد از ساير مردم از امتياز بيشتري برخوردار باشند، هنگامي كه در اعطاي مجوزها دست آنان را قطع ميكنيم صدايشان از جاي ديگري بلند ميشود و برنامههاي سازنده، عدالت محور و زيربنايي دولت را زير سووال ميبرند." راستاش ما نه جزيي از خانوادههایِ با امتيازهایِ ويژه هستيم، نه اساسا در اين مملكت به خصوصي سازی و امثالهم مبادرت ورزيدهايم كه حالا وقتی پشتامان خالی باشد بشويم مشكلساز و بحران ساز برایِ دولتِ نهمِ عدالتپرور. به قولِ شيخِ ما ما در ميانه نيستيم پس وقتی از وضعيتِ فعلی حرف می زنيم به مفهومِ آن نيست كه دممان جايي بند است و حالا كوتاه شده. راستي دقت كردهايد لحنِ رييسِ جمهورِ اسلامی را كه ادبياتاش يادآور كدام دسته از قشرهایِ ناپديدشدهیِ اين ملكِ مسلمان است؟ من البته بداَم نمیآيد همه یِ مردمِ دنيا مسلمان شوند ومومن و معتقد به نبوت و معاد. اصلا به آخرزمانی با چنين گستره و چشماندازی معتقداَم اما معتقداَم كسي كه سردمدارِ عدالتِ جهانی است حداقل خانهیِ رييسِ جمهورِ سابقاش را كه همهیِ ما از دشمن و دوست میدانيم حداقل دزد و بيشرف نبوده، عقدهیِ حقارت نداشته، مالِ كسي را نخورده، دروغ نگفته، ظالم نبوده، تازه به دوران رسيده و سوءاستفاده كننده از مقام و دين و قدرت نبوده، برایاش حكمِ تخليه آن هم در دورهیی كه خودش در سفر است صادر نمیكند. مومن اقلا لحنِ كلاماش منتسب به ايمان و صلح و لبخند است. راستي چند بار اشداء علی الكفار را به جاي اشداء علی الكلِ مردم استفاده كردهايم و آب از آب تكان نخورده. حالا هم كه داريم اساس جمهوريت را نابود میكنيم كه فقها منصوبين هستند نه منتخبين. يك نفر به خاطرِ خدا صحيفهیِ نورِ امام را مرور كند. نسلِ تازه چه چيزي از ديانت و شرافت میبيند. بگذاريد از محمد علي ابطحي كمك بگيرم كه مثلا وقتي در روزِ عاشورا برنامهیِ كودك را قطع میكنيم اولين اتفاقي كه میافتد اين است كه روزِ عاشورا برایِ كودك روزِ ناراحت كنندهیی به نظر میرسد. در همي ايام رحلتِ امام چندتا برنامهیِ تحليليِ درست در موردِ انديشههایِ بنيانگذارِ انقلاب توليد شد. فكر میكنيد فقط با عزاداري میشود يادِ امام را زنده نگه داشت وقتي عدهیی شمشير از رو بستهاند دارند انديشههاش را نابود میكنند و بدتر قلب میكنند و آقايِ رييس جمهور هم صراحتا میگويد عدهیی كه در تمامِ مدت با ما بودهاند در بحثِ عدالت ممكن است از ما جدا شوند. به همين لينكهایی كه دادهام در بخشِ چه خبر مراجعه كنيد. راستي برایِ شما جال نيست درست بعد از اختلال در سخنرانيِ رفسنجانی در قم اين سخنان ادا میشوند؟ نه آقا اين جمعهیِ خوبی اقلا برایِ من نيست چرا كه بوهایِ بدي میشنوم. چرا يك نفر نمیگويد با جوگيری نمیشود معادلاتِ سياسي اقتصادیِ جهان را تفسير و تحليل كرد. چرا يك نفر نمیگويد جامعهیِ اسلامی اگر فاقدِ پشتوانهیِ تيوريكِ مسلمِ امروز باشد يك شعار برایِ قلع و قمعِ مخالفان خواهد بود. چرا رييس جمهورِ اسلامیِ ايران هر حرفی را كه میزند به حسابِ ملت میگذارد و می گويد ملت نمیگذارد فلان يا بهمان. چرا يادمان رفته لحنِ امام را. مگر خود را پيروِ او نمیدانيم يا نكند در سر هوایِ عبور از خميني را می پروريم. شايد هم به تناسبِ فقهمان اصولِ زمانه ايجاب می كند كه تيوريسينِ ولايتِ فقيه را پشتِ سر بگداريم؟ فراموش كه نكرده ايم. ملت هفتاد ميليون آدم است. حتا كساني كه نمیتوانستهاند راي بدهند. درست كه او خواه يا ناخواه رييس جمهورِ مااست اما اين به معنيِ ذوقزدهگی نيست كه ايشان هر چيزي را به ملت منتسب كنند. و عدهیی هم كه زيرِ فشارِ روانیِ ناشي از تعددِ جمعيت قوهیِ عقليه را به احساساتِ زودگذر سپردهاند، فرياد هلهله برآورند كه آري ما ملت هستيم يعني صدهزارنفر در استاديومِ فلان بشوند ملت. چرا كسي حرفي نمیزند. پس يارانِ خمينیِ بزرگ كجا هتند؟ يك كروبیِ تنها حرفهایی میزند. چرا هرچه حرف میشنويم صدایِ يكطفه و تكآواییِ سردمداران است؟ همين قضيهیِ تعرفهها. چرا يكشبه چند شركتِ توليدِ گوشي ظاهر شدند؟ اصلا تعرفهیِ يك باره 60 درصدي يعني چه؟ من كه فروشندهیِ موبايل نيستم كه اعتراشام برایِ تضرر باشد به قولِ آقايان. من خريدار و مصرف كننده هستم و حالا نمیتوانم موبايلي را بخرم كه بهاش نياز دارم. در حالي كه پولام را با بدبختي فراهم كرده بودم. من ده ماهِ آينده آن موبايل را نمیخواهم همين حالا میخواستم. كارم را باهاش انجام میدادم. درست لحظهیی كه تصميم گرفتم بخرم شد به علاوهیِ هفتاد هزارتومان. شايد برایِ وزيرِ صنايع و كوفت و زهرمار اين عددي نيست. حضرات! همهچيز در نان و سبزي خوردن خلاصه نمیشود كه يعني ما باز طبقهیِ محرومايم. اينها ريااست وقتي وضعيتِ اقتصادي بحراني است و بدبختانه اميدي هم به شبهِ برنامهها نيست و البته كسي هم به حرفِ كسي گوش نمیدهد. ما انديشههاي مترقي میخواهيم در اقتصاد، در سياست. به خاطرِ خدا يكي حرفی بزند. بحرانِ هستهیی از مسالهیی ديپلماتيك به جُك تبديل شده و اين خطرناك است. از آن جهت خطرناك كه هركسي هر كاري بكند، كسي واكنشي نشان نمیدهد. چون حساسيتها از بين رفته در بينِ عموم، آيندهنگري را فراموش كردهايم و يكهو بلاهايي سرِ فرزندانامان آمد كه ما مسوولاش هستيم وندانمكاریهایِ آقايان. حضرات! عدالت، اخلاق، توسعه، فرهنگ، مهر، انديشه، نماز، عشق، زندهگی، اقتدار و... همهیِ اينها اجزایِ يك كل هستند، با هم محقق میشوند. عدالت كه يك امرِ انتزاعي نيست كه بشود با آمپول تزريق كرد. اولين مرحله پاسخگويي به سوآلات است به شرطي كه آقايان فكر نكنند ما با دشمن دستامان در يك كاسه است و چمدان دلار وارد میكنيم به اتاقهایِ كارمان. راستي فرهنگ كجایِ اين عدالت و مهرورزي و جامعهیِ اسلاميِ ابداعیِ آقايان قرار میگيرد؟ اخلاق كجا قرار میگيرد؟يا علی مدد!
از ميانِ ايميلهایِ دريافتی
يك روز مردی میره مسافرت. واردِ هتل كه میشه میبينه چهقدر خوب اينجا كامپيوتر هم تویِ اتاقها هست و میشه به اينترنت متصل شد. میشينه پشتِ كامپيوتر و نامهیی رو برایِ همسراِش میفرسته اما متاسفانه آدرس رو اشتباهی تايپ میكنه.
اما بشنويد از يكسویِ ديگرِ كرهیِ خاكی كه زنی پس از مراسمِ خاكسپاریِ همسراِش شب به خونه بر میگرده و برایِ ديدنِ ايميلهایِ احتمالی برایِ تسليت و دلداری از سویِ دوستان و آشنايان سراغِ ميلباكساش میره. اما به محضِ باز كردنِ آخرين نامهیِ دريافتی غش میكنه. پسراِش سراسيمه از راه میرسه و سعی میكنه كمكهایِ اوليه رو انجام بده اما ناگهان چشماش به مانيتور میافته و نامهیی كه به شرحِ زير رویِ صفحه ديده میشه؛ برایِ همسرِ عزيزاَم؛ من رسيدم!
سلام. میدونم از دريافتِ اين نامه حسابی غافلگير شدی. راستاش اونها اينجا كامپيوتر دارند و همه میتونن برایِ دوستان و آشناهاشون ايميل بدن. من همين الان رسيدم و همهچيز رو چك كردم. همهچيز برایِ ورودِ تو آماده است. فردا میبينمات. اميدواراَم سفرِ تو هم مثلِ سفرِ من بیخطر باشه.
اما بشنويد از يكسویِ ديگرِ كرهیِ خاكی كه زنی پس از مراسمِ خاكسپاریِ همسراِش شب به خونه بر میگرده و برایِ ديدنِ ايميلهایِ احتمالی برایِ تسليت و دلداری از سویِ دوستان و آشنايان سراغِ ميلباكساش میره. اما به محضِ باز كردنِ آخرين نامهیِ دريافتی غش میكنه. پسراِش سراسيمه از راه میرسه و سعی میكنه كمكهایِ اوليه رو انجام بده اما ناگهان چشماش به مانيتور میافته و نامهیی كه به شرحِ زير رویِ صفحه ديده میشه؛ برایِ همسرِ عزيزاَم؛ من رسيدم!
سلام. میدونم از دريافتِ اين نامه حسابی غافلگير شدی. راستاش اونها اينجا كامپيوتر دارند و همه میتونن برایِ دوستان و آشناهاشون ايميل بدن. من همين الان رسيدم و همهچيز رو چك كردم. همهچيز برایِ ورودِ تو آماده است. فردا میبينمات. اميدواراَم سفرِ تو هم مثلِ سفرِ من بیخطر باشه.
نوزدهم
گاهی میآیی خسته از هجومِ كوچه در انحنایِ خواب و خاطره با گلدانهایِ اتاق همآغوش میشوی و احتمالِ سكوت را كنارِ پنجرهیی كه در باد میلرزد، زمزمه می كنی، شايد شايد كسی باشد كه به ياداَت بیآورد؛ جهان هنوز هم انبوهِ چكمههایِ نرون است از پسِ اين همه سال كلمه و رويا. كاش بودی و خواب هامان اقلا بویِ ستاره میداد.
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۵
17- نقدپذير باشيد. شما نمايشی را اجرا كردهايد. به احتمالِ زياد حرفها و تكنيكهایی را هم در آن منظور داشتهايد. خب از دو حالت خارج نيست؛ يا آن مسايل ديده شده يا نه. اگر ديده شده، موفق بودهايد، ديگر لازم به فخرفروشی نيست. اگر هم ديده نشده، هرچه قدر فربياد بزنيد به جایی نخواهد رسيد، تازه حتا نوعی تفرعن و نخوت هم ناميده خواهد شد. يك منتقدِ واقعی به ديدههاش تكيه میكند، نه آنچه شما بگوييد. گاهی حتا ديگران اشتباه میكنند، گارد نگيريد. شما كارتان را انجام دادهايد. پس سكوت كنيد و گوش بدهيد. بسيار گوش بدهيد. وقتی واكنش نشان میدهيد، كسی جرات نخواهد كرد هر آنچه ديده را برایِ شما بازگو كند، پس برایِ رهاییِ خودش هم كه شده شروع میكند به تعريف و تمجيد كه البته خوشآيندِ خيلیها در اين مملكت است. بیخود هم نيست كه اينهمه نمايشِ بینظير در اين مرز و بوم میبينيم و وضعيتِ تهآتر را روبهراه و سعادتمند!! يادتان باشد؛ هيچكس حاضر نيست وقتاش را برایِ مردی صرف كند كه مدام از خودش و كردههایاش تعريف و تمجيد میكند و اعمالِ انجامداده در نمايشاش را مدام به كمكِ انواع و اقسامِ كلماتِ عجيب و غريب و سبكهایِ عاريتی توجيه میكند. پس گوش بدهيد، سكوت كنيد و همواره به خاطر داشته باشيد كه خداوند يك زبان و دو گوش به ما داده است.18- با مفاهيم برخوردهایِ پيشفرض گرايانه نداشته باشيد. باور كنيد بقيه هم به اندازهیِ شما، حتا اگر نگوييم خيلی وقتها بيشتر از شما، نسبت به مفاهيمِ مدرن و سبكها و شيوهها و شكلهایِ روايتیِ نو آشنایی و اطلاعات دارند و بارها و بارها تاريخِ تهآتر را مرور كردهاند و تاكيد میكنم نه فقط نيمهیِ دومِ قرنِ بيستماش را. پس نگران نباشيد. آنةا شما را درك میكنند كه خواستهايد نوآوری كنيد. آنها هم میدانند ساختارِ درامِ كلاسيك با شكلهایِ جديد متفاوت است اما شما هم از ياد نبريد كه به هر حال ساختاری وجود دارد. پس برایِ پرسشِ عدمِ ديالوگ در كارتان پاسخ ندهيد كه من به ديالوگنويسيِ كلاسيك معتقد نيستم و شمايِ نقاد از درام فقط ارسطویی را سر در میآوری.19- آلترناتيو، جایگزين؛ اين چيزی است كه نسلِ نوانديشِ ما فراموش كرده. جالب اينجااست كه در بسياری از اوقات حذفِ عناصرِ اصلیِ درام به بهانهیِ نوآوری ناشي از دركِ مفاهيم نو و سنتي نيست، بلكه ناشی از تنبلی است. گاهی حتا خودآگاهانه يا غيرِ اردای حركتِ خوبی را هم آغاز میكنند اما چون در ميانهیِ راه تنبلی مانع از تداومِ خلاقيت میشود و از سویی بايد اين كارِ لعنتی را هم به جشنواره رساند پس شروع میكنيم به سرِ هم بندیِ كار و البته تا دلات بخواهد برایاش حرفهایِ قلمبه سلمبه از آدمهایِ درجه سه دنيا قرض میگيريم كه يك وقت نگويند آدمهایِ بيسوادی هستيم. خداوكيلی اگر تنبلی كرديد و پس از خراب كردنِ ساختمانِ درامِ موجود، نتوانستيد ساختمانِ نويي را بنا كنيد، آن را به حسابِ هزار تيوریِ درِ پيتِ دسته سوم نگذاريد. گاهي گفتنِ وقت نداشتم، آبرومندانهتر از بهكار بردنِ لغتهایِ عجيب و غريبِ فرنگی است. يك وقت ديديد يك نفر آنها را بهتر از شما میشناسد، آبرويتان را بر باد داد. از ما گفتن.20- همه میخواهند استثنا باشند. همه میخواهند آتش را از اول كشف كنند و چرخ را يك بارِ ديگر اين بار به صورتِ مربع ابداع كنند. شما از اين نمون استثناها نباشيد. شما بدونِ پشتوانه هيچ نيستيد. باور كنيد چرخ ابداع شده و در درستترين شكلِ خود نيز ابداع شده، شما در ابداعاتِ تازه به كارش ببريد. مردم را فراموش نكنيد. آنها ركنِ تهآتر هستند. بدونِ آنها شما حتا وجود نداريد.
Subscribe to:
Posts (Atom)