سالهااست كه سعي ميكنم در گذرِ بيامانِ زندهگي به مرگ نيز گاهي هرازگاهي بيانديشم.
مدتها پيش وقتي به مرگ فكر ميكردم تمامِ تناَم سرشارِ ترس و وحشت ميشد؛ چنانكه گويي دهشتناكترين اتفاقاتِ جهان در حالِ رخدادن است. اين امر باعث ميشد كه خيلي زود خوداَم را به چيزي ديگر سرگرم كنم، شايد آرامشي بيآبم فارغ از رنگوبويِ مرگ و نيستي. اما در واقع سعي ميكردم هميشه از اين واژه، از اين انديشهي ترسناك بگريزم؛ روزها در پردهي روزمرهگي و شبانگاهان در سايهي كتاب و داستان و تلهويزيون و فيلم و گيم و سرگرمي.
با اين همه نميتوانستم خوداَم را از شرِ دو چيز فارغ كنم؛ يكم انديشهي مردن كه گاهي در تاريكترين شبهايِ بيخوابيام سراغاَم ميآمد و شايد برايِ همين بود كه من تا مدتها نميتوانستم با چراغهايِ خاموش بخوابم و دوم اين كه اصلا چرا از مرگ ميترسيم.
در موردِ اول نميتوانستم كاريش كنم. البته اين به آن مفهوم نيست كه من بيستوچهار ساعتِ زندهگيم را در ترسِ از مرگ به سر ميبردم. نه بيشك منظوراَم لحظههايي است كه دچار ميشدم؛ مثلِ بسياري از انسانهايِ ديگر. البته سنام كه پايينتر بود بر اساسِ آموزههايِ ديني هميشه اين فكر در ذهنام بود كه اگر روزي بيسـتبار به مرگ يا هفتبار به قيامت فكر كنم، به بهشت خواهم رفت. اين را بر اساسِ حديثي ميگفتم كه شنيده بودم البته آنوقتها نميدانستم اين حديث يا روايتِ منسوب واقعا به چه معني است. فقط ميانديشيدم كه حتما برايِ رفتن به بهشت و گريز از جهنم بايد حداقل كاري كه ميكردم اين بود كه هفت يا بيستبار به قيامت و مرگ فكر ميكردم. غافل بودم كه اصلا همين انديشيدنِ مدام به مرگ خود به خود ما را از هرچه ناراستي و گناه و اشكال است دور ميكند و اين خود يعني آرامش چه در اين جهان و چه در آن جهان. بعد فهميدم كه ريشهي ترسِ بسياري از مردم از جمله خودِ من از مرگ در خودِ مرگ نيست؛ در اتفاقي است كه احتمالا بعد از مرگ ميافتد. اين كه مثلا به جهنم ميرويم يا فلان اتفاقات ميافتد. جالب اين است كه همه ميگوييم برايِ اين ميترسيم كه نكند برايِ گناهانامان عذابامان كنند و هر روز به همان اعمالامان ادامه ميدهيم.
به هر حال اين تفكرات و ترس و وحشت ادامه داشت تا اينكه يك شب خوابي ديدم.
خواب ديدم كه در سفري از شهري به شهرِ خوداَم بر ميگشتم. همراه با خانوادهام؛ مادرم، خواهرانام و چند تن از قوم و خويشهايِ ديگر.با چند ماشين به صورتِ فاميلي و تفريحكنان به سمتِ خانه راه افتاده بوديم. در ميانهي راه توقفگاهي را ديديم و خواستيم زماني را به استراحت بگذرانيم. در آنسويتر چادرهايي بپا بود كه به نظر ميرسد از آن كولياني باشد كه در آن حوالي بارشِ مهر و لبخند و ماه را تفسير ميكردند. من و مادراَم برايِ ديدنِ انها از چند تپهي بسيار كوچك كه آن چادرها را احاطه كرده بود گذشتيم و چندي را صرفِ ديدنِ چيزهايي كرديم كه انجا بود و نيز سخنگفتن با مردان و زناني كه ميديديم. البته حالا به خاطر نميآورم كه چهگونه مردمي بودند اما حدثام اين است كه كولياني مهربان بودند. پس از ساعني خواستيم كه برگرديم چرا كه به همراهانامان هم نگفته بوديم كه كجا ميرويم و بيشك نگرانامان بودند. خواستيم برگرديم اما ناگهان مرداني دور تا دورمان را گرفتند كه نه راهِ برگشتي نيست و شما نميتوانيد از اينجا به هيچكجايِ ديگر برويد. خيلي التماس كرديم اما نتوانستيم بر گرديم. انگار آنجا آخرِ دنيا بود كه نميشد از آنجا برگشت. خواهش كرديم كه حداقل به خانوادهمان خبر بدهيم كه ما اينجا هستيم و نميتوانيم بيآييم تا نگران نشوند اما چهرههايِ مصمم و ارادههايِ خللناپذيرِ آنان ميگفت كه ممكن نيست. ما از فرازِ تپهها ميديديم كه قوم و خئيشهامان سوار بر ماشينهاشان راه افتادند بدونِ آنكه نبودنِ ما خللي در حركتاشان ايجاد كند. و همانجا در ميانِ خواب و بيداري ناگهان دريافتم كه مرگ يعني همين؛ ناگهان تو نيستي و زندهگي بدونِ تو در طبيعيترين شكلِ ممكن تداوم مييابد و اين سخت اضطرابآور است. اين كه تو با جمعي همراهي و ناگهان در نقطهيي تو ديگر با آنها نيستي و آنها تو را نميبينند در حاليكه تو ميبينيشان كه بدونِ تو دور ميشوند بيآنكه رفتناشان تغييري كرده باشد و ذره ذره او فراموش ميشوي.
درست است در وهلهي اول ممكن است ترسِ ما از مرگ ناشي از اتفاقاتِ احتمالييي باشد كه در آنسوي جهان ممكن است روي دهد اما كمي عميقتر كه فكر كنيم در مييابيم كه ممكن است ترس از مرگ بيشتر حاصلِ ترس از فراموشي باشد تا چيزِ ديگري. و شايد به همين دليل است كه بسياري از مردان و زنانِ جهان كه اينك بخشي از افسانههايِ و اسطورههايِ ما هستند، تمامِ عمرشان را برايِ يافتنِ اكسيرِ حيات سپري كردهاند بي آنكه واقعا زندهگي كرده باشند. و يا شايد به همين دليل است كه نويسندهگان و حكيمان و شاعران و هنرمندان و دانشمندان و علمايِ جهان تمامِ زندهگيشان را صرف كردهاند تا چيزي بيآفرينند كه زندهگيي جاودانهشان را ضمانت كند و هرگز از يادها نروند. شما شكسپير را مرده ميپنداريد؟ يا هرگز ميتوانيد سوفوكل را فراموششده فرض كنيد يا افلاتون يا دكارت يا اگوستينِ قديس يا فارابي يا هزاران مرد و زنِ ديگر حتا ژاندارك كه چيزي كه از خود برجاي گذاشت حتا لمسكردني نيست چون كتاب و كاغذ و فيلم اما...
و بدين ترتيب دورِ تازهيي از ترس و اضطرابِ من آغاز شد. اينكه مرگ يعني ديگر تو نيستي.
آرام آرام شروع كردم به مرورِ دوبارهي آن چيزهايي كه در سنينِ كمتر از سرِ شوق خوانده بودم و حالا سخت ميخواستم كه شور و شعر نيز بر آن افزوده شود؛ تذكرتالاوليايِ عطار، فيهِ مافيهِ مولانا، قصههايِ شيخِ اشراق، برجايماندههايِ ابوسعيدِ ابوالخير و حسن خرقاني و عيناقضاتِ همداني و نيازهايِ خواجهي انصاري و هزاران حكايت و روايت از ترانه و شور و سرزندهگي كه سالهااست از حواليِ ما رخت بر بسته است. و بعدها كه سقرات ميخواندم در آينهي افلاتون و دكارت و كانت و هايدگر و هگل و هوسرل و سارتر و ديگراني كه به مرگ سخت انديشيده بودند، گيرم كه انديشهشان بعدترها كه ذوقزدهگيام فروريخته بود، دانستم كمي با من متفاوت است اما در هرحال آنها هم به مرگ انديشيده بودند و ترسيده بودند و لرزيده بودند و اين ترس و لرز كه در وسعتِ بزرگاش كهير كيگارد به وجود آورده بود در وسعتِ بسيار محدودِ اتاقِ من كه حالا ديگر از اكتاويو پاز شنيده بودم ميتواند حتا مركزِ جهان باشد، الا بذكرا... تطمينالقلوبي هم برايام فراهم نميكرد كه تمامِ ترسام از همين نامِ بلند بالا بود نه واژهيي كه مرگ را ميساخت. اما چرا وقتي هايدگر از مرگآگاهي ميگفت و يا داستانهايِ كامو مخاطباش را در عينِ پوچيِ جهان اميدوار به زيستن ميكرد برايِ لحظهيي ترس و لرزم را به دامنههايِ انديشهورزي و روشنفكري متصل ميكرد اما آرامام هم ميكرد؟ نه.. شايد برايِ لحظهيي همان حكايت را داشت كه شبهايي تلهويزيون و قصههايِ پريان خوابهايِ آشفتهي كودكيام را برايِ يك شب سامان ميداد اما من سخت محتاجِ هزار و يكشب بودك چرا كه قرار نبود من فقط همين امشب را داشته باشم كه من تا هزار شبِ ديگر هم به خواب و آرام محتاج بودم. اما چرا رابعهي عدويه از مرگ نميترسيد، حتا از عذاب كه ميگفت؛ بهشت را ارزانيِ دوستانات كن و دوزخ را به دشمنانات ده كه مرا تو بساي! اما چرا حلاج حتا بر فرازِ دار نميترسيد كه حتا برايِ جلاداناش طلبِ عفو ميكرد؟ اما چرا حتا يك لحظه اضطراب بر قامتِ بلندِ آن بالابلندان ننشست وقتي در يك روزِ سترگ، عرش را از حماسهي عاشقانهشان به رقص آوردند، آنگاه كه كوچكترهاشان مرگ را شيرينتر از عسل ميدانستند و پيرترهاشان با گيسوانِ آراسته بر ميدان ميشدند، انگار كه شبِ حجلهرفتناشان است در جوانيِ روياهاشان. راستي مگر ژاندارك نميتوانست چندي بيشتر زنده بماند؟ راستي آيا سقرات را سرِ آن نبود كه همراهاني دارد و تركِ آنان كه بديشان خو كرده سخت دردآور است و زهرهبَر. آيا اينان هرگز در لحظهيي كه بايد زنده مي ماندند يا ميمردند، به فراموشي يا به عذاب يا به هزار دليلِ ديگرِ ترس از مردن نينديشيدهاند؟يادتان هست دختري به وسعتِ كلماتِ ترانهآفرين گفت آن پرندهي كوچك كه گمشده بود ناماش ايمان است. نميدانم اما حالا خوب ميدانم كه مرگ برادرِ بيدريغِ شعر است برادرِ شور و سرشاري و حيات.
مرگ حال برايِ من زيباترين تناقضي است كه در هستي وجود دارد. نه اينكه بخواهم شعار بدهم كه نميترسم و انگار نه انگار كه يقينا اگر اينگونه بود پس سخت تهي بودم اما نيستم و اين يعني كه هنوز هم اضطراب در من هست اما حالا اين تناقض را دوست دارم و سخت بدان محتاجام. درست مثلِ نيازاَم به هزارويكشب.
انديشيدن به مرگ يعني اينكه در آنِ واحد تو ميبيني برايِ هميشه نيستي اما در عينِ حال تا ابد هستي.و اين شوري توليد ميكند شوريدني. البته برايِ كساني كه به دنيايِ پس از مرگ اعتقادي ندارند اين شور و شكوه ديگر محلي از اعراب ندارد اما حقيقت اين است كه مرگ به ما يادآوري ميكند كه ديگر نيستيم و كسي كه نميداند حتا تا چند لحظهي ديگر زنده است يا نه و بر اين باور ايمان دارد آيا ميتواند انساني را حيواني را شهري را و جهاني را بيآزارد، بكشد، ويران كند؟ آيا اين نيمساعتِ باقيمانده ارزشي جز برايِ صلح و لبخند و دوستي باقي ميگذارد و از سويي فراموشامان نميشود كه ما تا ابد زندهايم و همينكه بدانيم و مدام در برابرمان اين كلمات برافراشته باشند كه ما گيرم در جهاني ديگر اما به هرحال با همين مرگ تا ابد هستيم، اگر چه اضطرابامان را افزون ميكند اما مسووليتِ اعمالامان را هم به خودامان بر ميگرداند و ما را آدمهايي مسوول بار ميآورد كه كوچكترين كردهمان روزي به خوداِمان باز ميگردد.
راستي اين فوقالعاده نيست كه چون ميميريم كسي را نيازاريم و چون تا ابد هستيم و مسوولِ كردههامان، پس جهاني زيبا بيآفرينيم؟
راست يك چيزِ ديگر؛
پيامآورِِ اسلام و صلح گفته بود: بميريد پيش از آنكه ميرانده شويد.
يا علي!
2004/12/20
2004/12/03
شعر
من هيچ اصراري برايِ اثباتِ اين نظريه ندارم كه شعر حاصلِ تكنيك نيست و به قولِ بسياري از جوانان و حتا بزرگترهاشان شعر زبانِ صرف نيست.
من نميخواهم چيزي را ثابت كنم كه احتياجي به اثبات ندارد. تنها ميخواهم آنچه به ذهنِ خوداَم ميرسد بيان كنم؛ همين.
من فقط نميتوانم قبول كنم كه شعر حاصلِ قرار گرفتنِ كلمات در شكلِ زيباشناسانهي خود و يا ادراكِ شاعر از هستيِ زبان و يا حتا برآيندِ يك احساسِ ناب است. مگر يك احساس تا كجا ميتواند پيش برود؟ مگر يك احساس چيست به جز تعريفِ هيجانآميز از اشيا و حوادث و اين كجاياش به شعر ارتباطي پيدا ميكند؟ ميخواهم بگويم كه برايِ من شعر نه چنانكه دوستدارانِ عوالمِ پستمدرنيستي مدعي هستند؛ حركت در لايههايِ مختلفِ زبان عاري از هرگونه معنا است و نه چنانكه دوستانِ ديگر ميانديشند؛ محصولِ غليانِ احساس و عواطف و يا حتا بروز معنا در قالبهايِ عروضي و يا ساختماني منظم و موزون است. برايِ من شاعري ايستادن در برابرِ پنجرهي نبوت است يا چنانكه اخوان ميگفت قرار گرفتن در پرتويِ شعورِ نبوت.
چه كسي باور ميكند يك نفر تحتِ شرايطِ احساسي كه مثلا با اين شرايط ميشود برايِ يك پرندهي زخمي دل سوزاند، بتواند در برابرِ خود بهايستد و بگويد: نگفتمات مرو آنجا كه آشنات منام / در اين سرابِ فنا چشمهي حيات مناَم / ... نگفتمات كه تو را ره زنند و سرد كنند / كه آتش و تبش و گرميِ هوات مناَم..
البته من هيچ مخالفتي با احساسات ندارم كه در اين قحطِ بازار مهرباني هر لمحهيي از حضورِ صميمانهي عاطفه ثروتي بيپايان است و شايستهي شكرگذاري و يا حتا دشمني با علاقهورزانِ زباني كه خود معنا است و هيچ مناسبتي با پيشفرضهايِ نشانهشناسانه و يا نمادهايِ تعيين شده ندارد ندارم اما نميتوانم بپذيرم كه اينها به تنهايي ميتواند مثنوي بيآفريند يا حافظ را يا خمسه را و يا در همين حواليِ خودامان ايمان بيآوريم به آغازِ فصلِ سرد را.
به گمانام هر شاعري در تمامِ لحظههايِ پاكِ سرودن فاصلهي ميانِ خود و هستي را فروفتاده ميبيند و با خود در كنارِ نابترين اتفاقاتِ زمين به كشفِ گيهان در غيرِ ملموسترين شكلِ ممكن دست مييازد و خود را كوچكترين نقطه بر مدارِ آفرينش مييابد كه در برابراَش عظمتي توصيف ناپذير به بلندي ايستاده چنانكه بايزيد در تذكرتالاوليا گفت؛ حضرتي ديدم كه هجدههزار عالم در پيشاَش به گردي ميمانست. و البته تاكيد ميكنم كه هيچ اصراري مبني بر پذيرفتنِ اين نگره ندارم كه سخت معتقداَم سالهااست شاعران از اين ديار رخت بر بستهاند و هرچه فرياد ميكنيم تنها در حدودِ حوضِ كوچكِ خانهمان به تكرار مينشيند و ديگر هيچ.
امشب كه داشتم تماس رابرت زمهكيس را ميديدم وقتي در سفرِ آفاق و انفسيِ جودي فاستر وقتي كه برايِ توصيفِ زيباييِ آنچه ميديد كلمهيي نمييافت از زباناش شنيدم كه بايد يك شاعر را به اين سفر ميفرستادند، با خوداَم فكر كردم كه چهقدر وقت گذشته كه شاعري هيچ زيبايييي را نسروده است. شايد حق داشته باشند كه مگر زيبايييي مانده كه در سروده آيد يا نه؟ اما شما بگوييد كه در عصرِ هبوط و تنهاييِ آدمي كه بر صفحات نامِ خداوند را لاك ميگيرند و آنچه ناديدني است را بر پسِ پشتِ گزارههايِ صفر و يك به بازيافتهايِ ترديد و ابهام پنهان ميكنند، مگر جز شاعران كسي را داريم كه از واژهگانِ ترانه و زيبايي حديثِ حيراني و ايمان مترنم كنند و خاطرهي خوابهايِ خدا و لبخند را بر دريچهي بيدريغِ غربتامان بگسترانند؟
شعر زبان نيست، چنانكه معنا زبان نيست. و البته منظور من در اينجا از زبان مثلِ همين سينهچاكانِ تيوريهايِ دربوداغان و پسماندهي پستمدرننمايان چيزي نيست كه در نزدِ فلسفهي اسلامي و نيز بسياري از فلاسفهي غربي يافت ميشود كه در آنجا زبان ديگر حاملِ پيامِ صرف و كانالِ ارتباطي نيست بلكه خود خالقِ ارتباط و اساسا خالقِ مناسبتها و روابط و هستيِ جديدي ميشود كه اگر بخواهم اينگونه به قضيه نگاه كنم شعر ميشود خلقِ دوبارهي هستي و خلقِ دوبارهي احساس و خلقِ دوباره ي معنا و خلقِ هرچيزِ دوباره. و چهقدر دلتنگايم اينروزها به خلقِ دوبارهي مهرباني و سرود، به آفرينشِ دوبارهي تهي از نفرت. و راستي چهقدر محناجايم كه شاعري دوباره عشق را بيآفريند كه شدهاست بهانهيي برايِ ميزهايِ قدرت و عقدههايِ جواني و شورشهايِ ايديولوژيكي و فكر نميكنيد اين واژه با اين معني گندمان بيش نيست و البته ما دوست نداريم واژهگانِ زيبا حقير شوند در پايِ زبانبازان و كلاهبردارانِ ايامِ قحطيِ شعر. پس دعا كنيم خدا شاعرانِ بسياري بيآفريند. ايدون باد، ايدونتر باد.
يا علي!
من نميخواهم چيزي را ثابت كنم كه احتياجي به اثبات ندارد. تنها ميخواهم آنچه به ذهنِ خوداَم ميرسد بيان كنم؛ همين.
من فقط نميتوانم قبول كنم كه شعر حاصلِ قرار گرفتنِ كلمات در شكلِ زيباشناسانهي خود و يا ادراكِ شاعر از هستيِ زبان و يا حتا برآيندِ يك احساسِ ناب است. مگر يك احساس تا كجا ميتواند پيش برود؟ مگر يك احساس چيست به جز تعريفِ هيجانآميز از اشيا و حوادث و اين كجاياش به شعر ارتباطي پيدا ميكند؟ ميخواهم بگويم كه برايِ من شعر نه چنانكه دوستدارانِ عوالمِ پستمدرنيستي مدعي هستند؛ حركت در لايههايِ مختلفِ زبان عاري از هرگونه معنا است و نه چنانكه دوستانِ ديگر ميانديشند؛ محصولِ غليانِ احساس و عواطف و يا حتا بروز معنا در قالبهايِ عروضي و يا ساختماني منظم و موزون است. برايِ من شاعري ايستادن در برابرِ پنجرهي نبوت است يا چنانكه اخوان ميگفت قرار گرفتن در پرتويِ شعورِ نبوت.
چه كسي باور ميكند يك نفر تحتِ شرايطِ احساسي كه مثلا با اين شرايط ميشود برايِ يك پرندهي زخمي دل سوزاند، بتواند در برابرِ خود بهايستد و بگويد: نگفتمات مرو آنجا كه آشنات منام / در اين سرابِ فنا چشمهي حيات مناَم / ... نگفتمات كه تو را ره زنند و سرد كنند / كه آتش و تبش و گرميِ هوات مناَم..
البته من هيچ مخالفتي با احساسات ندارم كه در اين قحطِ بازار مهرباني هر لمحهيي از حضورِ صميمانهي عاطفه ثروتي بيپايان است و شايستهي شكرگذاري و يا حتا دشمني با علاقهورزانِ زباني كه خود معنا است و هيچ مناسبتي با پيشفرضهايِ نشانهشناسانه و يا نمادهايِ تعيين شده ندارد ندارم اما نميتوانم بپذيرم كه اينها به تنهايي ميتواند مثنوي بيآفريند يا حافظ را يا خمسه را و يا در همين حواليِ خودامان ايمان بيآوريم به آغازِ فصلِ سرد را.
به گمانام هر شاعري در تمامِ لحظههايِ پاكِ سرودن فاصلهي ميانِ خود و هستي را فروفتاده ميبيند و با خود در كنارِ نابترين اتفاقاتِ زمين به كشفِ گيهان در غيرِ ملموسترين شكلِ ممكن دست مييازد و خود را كوچكترين نقطه بر مدارِ آفرينش مييابد كه در برابراَش عظمتي توصيف ناپذير به بلندي ايستاده چنانكه بايزيد در تذكرتالاوليا گفت؛ حضرتي ديدم كه هجدههزار عالم در پيشاَش به گردي ميمانست. و البته تاكيد ميكنم كه هيچ اصراري مبني بر پذيرفتنِ اين نگره ندارم كه سخت معتقداَم سالهااست شاعران از اين ديار رخت بر بستهاند و هرچه فرياد ميكنيم تنها در حدودِ حوضِ كوچكِ خانهمان به تكرار مينشيند و ديگر هيچ.
امشب كه داشتم تماس رابرت زمهكيس را ميديدم وقتي در سفرِ آفاق و انفسيِ جودي فاستر وقتي كه برايِ توصيفِ زيباييِ آنچه ميديد كلمهيي نمييافت از زباناش شنيدم كه بايد يك شاعر را به اين سفر ميفرستادند، با خوداَم فكر كردم كه چهقدر وقت گذشته كه شاعري هيچ زيبايييي را نسروده است. شايد حق داشته باشند كه مگر زيبايييي مانده كه در سروده آيد يا نه؟ اما شما بگوييد كه در عصرِ هبوط و تنهاييِ آدمي كه بر صفحات نامِ خداوند را لاك ميگيرند و آنچه ناديدني است را بر پسِ پشتِ گزارههايِ صفر و يك به بازيافتهايِ ترديد و ابهام پنهان ميكنند، مگر جز شاعران كسي را داريم كه از واژهگانِ ترانه و زيبايي حديثِ حيراني و ايمان مترنم كنند و خاطرهي خوابهايِ خدا و لبخند را بر دريچهي بيدريغِ غربتامان بگسترانند؟
شعر زبان نيست، چنانكه معنا زبان نيست. و البته منظور من در اينجا از زبان مثلِ همين سينهچاكانِ تيوريهايِ دربوداغان و پسماندهي پستمدرننمايان چيزي نيست كه در نزدِ فلسفهي اسلامي و نيز بسياري از فلاسفهي غربي يافت ميشود كه در آنجا زبان ديگر حاملِ پيامِ صرف و كانالِ ارتباطي نيست بلكه خود خالقِ ارتباط و اساسا خالقِ مناسبتها و روابط و هستيِ جديدي ميشود كه اگر بخواهم اينگونه به قضيه نگاه كنم شعر ميشود خلقِ دوبارهي هستي و خلقِ دوبارهي احساس و خلقِ دوباره ي معنا و خلقِ هرچيزِ دوباره. و چهقدر دلتنگايم اينروزها به خلقِ دوبارهي مهرباني و سرود، به آفرينشِ دوبارهي تهي از نفرت. و راستي چهقدر محناجايم كه شاعري دوباره عشق را بيآفريند كه شدهاست بهانهيي برايِ ميزهايِ قدرت و عقدههايِ جواني و شورشهايِ ايديولوژيكي و فكر نميكنيد اين واژه با اين معني گندمان بيش نيست و البته ما دوست نداريم واژهگانِ زيبا حقير شوند در پايِ زبانبازان و كلاهبردارانِ ايامِ قحطيِ شعر. پس دعا كنيم خدا شاعرانِ بسياري بيآفريند. ايدون باد، ايدونتر باد.
يا علي!
2004/03/02
هملتِ صحنهیِ سياستِ ايران
يك روز عطاءا... مهاجراني در برابرِ مجلسِ محافظهكار از سخنِ مخالفاناش در موردِ مظلوميتِ آيتا... خامنهيي استفاده كرد و گفت كه او نيز به چنين مظلوميتي اعتقاد دارد اما علتِ آن نه در انتقاداتِ منتقدان كه در ميانِ طرفدارانِ سينهچاك بايد كه جستوجو شود. و امروز من ميخواهم از حرفِ سياستمدارترين وزيرِ ارشادِ انقلاب وام بگيرم و بگويم كه محمدِ خاتمي در يكي از بحرانيترين روزهايِ عمرِ خويش بر سريرِ مظلوميت با لبخندِ هميشهگياش نادانيِ آقايان را از درون ميلرزد و مينمايد
كه همهي اينها طبيعي است و خصوصياتِ دورهي گذر از استبداد به مردمسالاري.
و چه قدر تلخ است كه آدمي بخواهد برايِ نزديكترين ياراناَش يادآوري كند كه ما اصلاً برايِ چه گرد آمدهايم و پيشبينيِ چه چيزهايي را ميكرديم و اصلاً اين گردهمآيي در ذاتِ خود دارايِ چه مناسبات و طبعاتي است.
راستاش از لحظهيي كه دردناكترين بيانيهي دولتِ اصلاحات را از زبانِ يكي از عقبماندهترين گويندههايِ دنيا در خبر شبكهي دو شنيدم كه گويي داشت اخبارِ سيبزميني و پياز ميداد، دارم به اين فكر ميكنم كه من چهكارهام؟
خب من ميلادِ اكبرنژاد هستم و نويسنده و كارگردانِ تهآتر.حالا هم كه از بدِ حادثه به فضايِ سايبر روي آوردهام و گاهگاهي در كارِ دوستان وبنويس و طراح مداخله ميكنم اما آيا نوشتههايِ من با يكي از اين مشاغل نسبتي دارد؟
وقتي سهگانهي شكسپير را با توجه به فضايِ سياسياجتماعيِ مملكت و نيز عطفِ به نگرههايِ خاصام به مقولهي قدرت در تمام كرهي خاكي نوشتم فكر ميكردم، با مرگِ شكسپيرم اين نوشتهها نيز پايان خواهد گرفت و اميدِ بازسازيِ فضايِ داستان مهيا نخواهد بود. قهرماني وجود نداشت و مردانِ مرد در خاكها خفته بودند.
اما ناگهان ديدم كه هملت هنوز هست. دنيايِ قصهها چشم به راهِ هملت است تا كاخِ ماتمگرفتهي السنور يكبارِ ديگر روشنايِ دانش و نشاط و جسارت بگيرد و مگر هملت در آستانهي ورود به دانمارك چنين خصوصيتهايي ندارد؟ او حتا ميتواند عدالتِ ازميانرفته به دستِ پادشاهِ نو را بازآفريني كند، حتا ميتواند پادشاهِ مرده را در ذاتِ كلمات زنده كند تا آموزههايِ سنتيِ عدالت و دوستي همچنان منبعي براي تشخيصِ نسلِ نو داشته باشد، حتا ميتواند مادرِ خويش را در قبالِ خيانتاميزترين عملِ زندهگياش ببخشد تا مبادا اميدِ همپالكيهاياش وقتي كه انتظارِ حكومتي مردمباور، غيرِ مقتدرانه و به دور از آلودهگيهايِ قدرتهايِ پيشين داشتند به يكباره نابود شود كه آه اين هم هملت! ديدي كه او هم در كاخِ قدرت، توانِ گذشتن از حقوقِ خويش نداشت و تنها شعارِ گذشت و مساوات به مثابهِ مرگ برايِ هم سايه صادر ميكرد. اين بود كه هملت حتا از ابتداييترين حقوقِ خويش گذشت تا مباد مبانيِ آنچه در دانشگاههايِ مهرباني و اميد خوانده بود در ويرانهيي به نام السنور در هم ريزد.تا مباد مخافان همچنان بر نظريهي قدرتِ بيپاسخ به بهانهي ناداتني و عدمِ شناخت و ترور و هزار كوفت و زهرمارِ ديگربمانند. فقط هملت يك چيز را فراموش كرده بود؛ آنان تا وقتي با تواند كه مطامعاِشان برآورده شود.
بودن يا نبودن. مساله اين نيست. مساله چهگونه بودن است. مشكلِ ما به واقع اين نيست كه انقلاب درست بوده يا نبوده، مشكلِ ما يا بهتر است بگويم در حالِ حاضر من اين است كه اصلاً اين انقلاب چه بوده يا چيست. لطفاً دوستان سخنانِ خطابههايِ جمعه را به من پيشكش نكنند. حرف بر سرِ شعارهايِ صدمن يه غاز نيست. اين اولين بحراني است كه گريبانگيرِ هر انقلابي ميشود و انقلابِ ما نيز مستثنا نيست. اما استثناييتِ انقلابِ ما از اين جهت است كه همهي انقلابهايِ اساسيِ دنيا اين پرسشِ بحرانآفرين را در همان سالهايِ آغازينِ انقلاب به چالش نشستهاند و براياش حتا اگر پاسخي صريح نيافته باشند، دستِ كم پرسشهايي تازه بر آن افزودهاند و هميشه پرسشهايِ تازه يعني پيشرفت از يك مرحلهي بحران به مرحلهي بعدي و يعني يكقدم نزديكتر به پاسخ و گذار.
اما ما چه كردهايم؟ در تمامِ اين مدت نه تنها برايِ پاسخِ اصولي و فلسفي به اين پرسش چارهيي نجستهايم كه حتا پرسشگران را در بدبختانهترين شرايطِ ممكن طرد كردهايم و به خيالِ خودمان انقلاب را از گزندِ دشمنان و تشويشگران حفظ كردهايم تا همچنان ملتي به دور از هرگونه ترديد و پرسش داشته باشيم؛ شما بخوانيد همان ملتِ انقلابي. اما هرگز به اين نكته توجه نكردهايم كه ما انقلابي كم نداريم، منتقد كم داريم، فيلسوف كم داريم، تحليلگر كم داريم، اصلاً نداريم.
بزرگترين تحليلگرانامان در روزهايِ جمعه به منصهي ظهور ميرسند كه ضمن احترام به همهي آنها تنها كاري كه ميكنند ارايهي گزارش از ميزانِ باقيماندههايِ انقلابي و افزوده شدن بر ميزانِ دشمنانِ همين انقلابيهااست و ما همچنان چشم به راهِ ارايهي يك تفسيرِ مدون از بنيادهايِ انقلابي هستيم كه خود را پيشتازِ نظريههايِ جديدِ حكومتي در جهان ميداند و ميگويد كه تعريفي نو را از دموكراسي مبتني بر اخلاق و حكمت و دينمداريِ غيرِ كليساييِ قرونِ وسطا براي بشريت به همراه دارد.
اما شما يك نفر را سراغ داريد كه اين نظريهي جديد را يه صورتي مدون و تحليلگرايانه و البته نقدپذير و نقدآفرين همچون خودِ فلسفه در اختيارِ جهانيان؛پيشكش، خودِ ما گذاشته باشد.
ما هرچه را هم كه نظريهپردازِ فارغ از هياهو داشتهايم، هرچه آدمحسابي داشتهايم يا آنطرفيها ازمان گرفتهاند ( سالهايِ 60 تا 63 را كه يادتان نرفته ) و يا هم خودمان با دستهايِ خودمان فراري دادهايم ( شما بخوانيد دستِگلهايِ دوستانِ دفترِ تحكيم و انجمنهايِ اسلامي و وزارتِ فخيمهي اطلاعات و حفاظتها و چماقبه دستهايِ ديروز و اصلاحخواهانِ امروز ).
اصلاً انگار عادت نكردهايم در اين سالها فيلسوف و منتقد بپرورانيم. عادت نكردهايم هرچه را كه از آرمان و آرزو در ذهن داريم به صورتِ مبنايي و زيربنايي تدوين كنيم. از همان سالهايي كه ماكياولي داشت مبانيِ فلسفهي سياسي و آيينِ حكومتمداريِ جديد را به خامهي تيوري ميآراست و ما اينطرف فارغ از آخرين بازماندهي فيلسوفانِ بزرگ يعني صدرايِ شيرازي داشتيم برايِ واژهگانِ سني و شيعه بيآنكه در حيطهي سخنوري به مجادله نشسته باشيم، آدم ميكشتيم و جنگِ عثماني-صفوي را مديريت ميكرديم، اين عادتامان را از دست داديم و اينگونه است كه با مدد از قولِ آن مردِ بزرگ، حضرتِ جوادِ طباطبايي، ما در عصر تعطيليِ انديشه، خوابي خرگوشگونه را به خروپف آراستهايم.
و ناگهان يك بارِ ديگر خداوند به اين جماعت فرصتي ديگرگونه عطا كرد و مردي را در اواخرِ دههي دومِ انقلاب به عرصهي سياستِ ايران وارد كرد كه لياقتاش بزرگراهِ فلسفه بود نه كورهراهِ سياستِ بيدروپيكرِ ما.
چشم به راهي در كاخِ السنور تمام شده بود و هملت شاهزادهي دانشمندِ دانمارك از راه ميرسيد.
بالاخره هملت از راه رسيد. و ناگهان تنهاترين ديوارهايِ كاخِ السنور گويي رنگي دوباره بگيرند، رقصي دوباره آغازيدند. هر اتاقي مركزِ جهان شد و هر نفسي مبنايِ زندهگي معنا يافت.حالا هوراشيو حتا ميتوانست بگويد كه در تمامِ لحظههايي كه هملت در دانشگاههايِ انگلستان مشقِ آزادي و دموكراسي ميكرده ، وي را با لبخندهايِ زيبا همراه بوده است. حالا حتا روزنكرانتز سببِ رنگينيِ كاخ ميتوانست باشد و هر آشپزي رويايِ كلهپزي در سر ميپروراند.پادشاه را هراسِ غصبِ تختِ شاهي دمي آرام نميگذارد و ملكه چشم به آن آزاديها دوخته بود كه زنان را هزار شوهر تاب ميآورد. شورشيان پروايي براي ويرانيِ كاخ درخود يافته بودند و گرگهايِ دستِ راستي خوابِ برههايِ شادانِ مزرعهي پشتِ كاخ را ميآزردند.همهچيز نشان از يك رنگِ تازه داشت. رنگي دلنشين اما …اما ناگهان روحي از راه رسيد كه ميگفت اين تخت را صاحبي شايسته نيست و اين تمامِ آن چيزي بود كه لازم بود تا ذهني به زيباييِ هملت را وادارد كه به جايِ انديشه در مبانيِ ساختاريِ گفتمانِ جديدِ رحمت و شفقت كه كاخِ السنور بر پايهي آن بنا گرفته بود، دلمشغولِ رايطهي ملكه و شاه شود يا گرگهايِ دستِ راستي چنان بلبشويي فراهم آورند كه گوسفندانِ تازه به دنيا آمده را حتا سرِ آن افتد كه در تدبيرِ هملت ترديد آرند و آشِ شلهقلمكاري از دروغ و تكتازي و وهم و بازي و جنگ و عقدههايِ قديمي، دستپختِ شاهزادهي نو عنوان گيرد و پيدااست كه ما اين غذايِ لعنتي را نه كه نميخوريم كه حتا نگاهي هم بر آن نمياندازيم.گرگها در لباسِ ميش سعي ميكردند خونِ برجاماندهي برههايِ رنگارنگِ ديروز را در آبِ كلملاتِ شيوايِ آزادي و دموكراسي بشويند و سردمدارانِ اختناق و خفقان و ترور و طرد و انگ و تهمت به يكباره مناديانِ صلح و برابري شدند چرا كه ناگهان دريافتند در بازيِ جديدي كه هملت پيشنهاد كرده جايي برايِ آنان نيست و پايگاههايِ مردميِ نداشتهشان در اين بازيِ نويِ سروريِ مردم بر حاكمانِ كاخِ السنور، يكدم با خاك يكسان شده است و همهي اينها را تقصير كيست به جز هملت و هملت چهگونه اينچنين در دلها جاي گرفته است؟ معلوم است؛ كلماتي را ميداند كه تا پيش از او ديوارهايِ كاخِ السنور در سينهي تاريخياش حبس ميديده است و بنابراين بايد كلماتي از جنسِ همان كلمات به كار برد. اما اين كلمات مارا فقط شبيهِ هملت ميكند و اين يعني همچنان نامِ هملت است كه ميدرخشد. پس برايِ درخششِ نامِ ما بايد كه از كلماتِ او پيش تر برويم و شايد بهتر آن است كه گرگها را نيز كه روزي از قبيلهي آنها بودهايم و خوب ميدانيم چهگونه تحريك ميشوند براي شهرتِ روزافزونامان به كار واداريم و بيچاره گرگها و بيچاره مردمانِ حواليِ كاخِ السنور و بيچاره هملت.و ديديم كه صحنهي سياستِ ايران را پادشاهي و ملكهيي نبود اما چنان نمايش افروختند كه هملتِ ما را به سرگرميِ روحِ مسخرهيي وادارند تا در حاشيه، آنان كه دستهايِ آلودهتري داشتند از چپ و راست خود را در سايهي سادهدلي و مهربانيِ شاهزادهي تازه از راه رسيده پنهان و پنهانتر كنند.بدين ترتيب در دو جبههي گشوده در برابرِ هملت آناني قرار گرفتند كه ويرانيِ كاخِ السنور، ويرانيِ آنان بود و در جبههيي ديگر آنان كه پس از دودهه چيزي بهاشان نماسيده بود در پيِ ماساندنِ ته ماندهها بر تنِ كثيفاِشان.و معلوم است كه در يك سو مرديِ به نازنينيِ روياهايِ صلح و لبخند و آرامش دشمنِ دين و ملت نام ميگيرد و و خنجرها از آستينِ نامباركِ اختناق و وحشت برون ميآيد و هجدهمِ تيرها رقم ميخورد و قتلهايِ زنجيرهي و از سوي ديگر اخراجكنندهگانِ بهترين فرزندانِ اين ملك از دانشگاهها خود را سردمدارِ دفاع از كتكخوردههايِ كوي ميدانند و پرچمِ سياهدليشان را فريبِ چشمِ مردمانِ سادهدلِ محتاجِ مرهم ميكنند كه ما در مرگِ آزادي به سوك نشستهايم غافل از آنكه خود روزي پرچمدارِ سياهي و خفقان و سكوت در دانشگاهها بودهاند. لابد دوستان يادشان نرفته كه بهانههايِ انقلابِ فرهنگي و اسلاميكردنِ دانشگاهها چه تيارتِ مضحكي از عقبماندهگيهايِ آقايان فراهم كرده بود.ناگهان آنان كه روزي با چشمهايِ هيز از پلههايِ دپارتمانها بالا ميآمدند كه مبادا تارِ مويِ دختري ايستاده در يكمتريِ پسري مبانيِ دانشگاهِ ديني را آلوده نكند، مناديانِ آزاديِ حجاب و دفاع از حقوقِ زنان و روابطِ آزاد شدند.معلوم است كه در اين شرايط بايد هم در سويي ديگر محاصرهكنندهگانِ بيتِ آيتا… منتظري، مدافعانِ شيرينسخنِ او شوند و بالاروندهگان از ديوارهايِ لانهي جاسوسي!! بشوند سردمدارِ رابطه با شيطانِ بزرگ!!! و هرگز در اين سرزمينِ عجايب عجيب نيست كه امروز تيوريِ سازمانِ امنيت را تحويلِ مقامات بدهي فردا تيوريِ چانهزنيهايِ بالا و پايين و چپوراست و هرگز عجيب نخواهد بود كه ملاياني كه يكروز انقلاب را در غيابِ حضرتِ مهدي معطوف به شكست ميدانستند و آيتا… خميني را به تمسخر نشسته بودند حالا بشوند انقلابيهايِ دوآتشه و جناباني كه تيوريِ ولايتِ فقيه را از پايه مخالف بودند بشوند، سخنرانانِ مراسمِ هفتهگي در بيانِ چسباندنِ ولايتِ فقيه به اصولِ پنجگانه.اين حوالي را مد فراگرفته است. يك روز مد آيتا… شريعتمداري بود يكروز آيتا… منتظري يك رو ز هم … بگذريم.حالا هملتِ ما مانده است و يك دوراهي.. نه، يك چند راهيِ ويرانگر.
هملت حالا همه را ميشناسد. همدرسيهاياش را ، همكاراناش را ، مردماش را و همهي آنان را كه كاخِ السنور را به سراشيبيِ سقوط ميل دادهاند. هملت حالا ميداند مقصرِ اصلي در مرگِ پادشاه (پدر) تنها عمو نبوده كه دستور داده، حالا حتا زهرسازي كه پادشاه از زهرِ او نوشيده هم در مرگِ او آلوده است. اما مگر ميشود همهي دارويِ نظافت سازان را براي مردن با داروي نظافت به محاكمه برد. وقتي همهي دستها آلوده است ديگر نبايد دنبال مقصر و محاكمه بگردي. بايد تمام سعيات را بكني كه تو دستهايات تميز بماند و اين تميزي حتا به قيمتِ آلودهگيِ پيراهنات اگر انجاميد چه باك كه حافظات، مرادت گفت؛ گر من آلودهدامنام چه عجب/ همه عالم گواهِ عصمتِ اواست.
پس حالا به جاي تاختنِ بر ديگران بر خود ميتازيم. يعني همان مشقي كه سالها در كنجِ كتابخانهي ملي به زيور رياضت و سلوك آراستيم مبادا كاخِ السنوري نماند كه پاكيزه باشد يا نباشد. و بگذار تازه از تخمدرآمدهگان كه سودايِ انقلابي ديگرگون را برايِ اين سرزمينِ هميشه ناآرام در سر ميپرورانند بگويند كه كاخي كه نه پاك همان به كه نباشد. اما آنان در آغازِ راهاند و ما موي سپيد كردهايم و تنها ترس اين است كه جوانانِ مشتاق آبادي، فريبِ اين موشدوانيها را بخورند و بپندارند كه ميشود دوروزه راهي رفت كه ما را دوهزارسال از آن محروم كردهاند. موشدوانها دوباره راه افتادهاند. در هردوجناه. آنان هملت را بر نميتابند چرا كه او در ذات بودن ترديد آورده است. در بودن يا نبودن مانده است نه در نقشِ ديوار و تزييناتِ اتاقها. و موشدوانها كه هرگز خانهيي نساختهاند به زيورآلات بيش از زيباييِ صاحباناشان بها ميدهند اما هملت چشم به معلماش سعدي دارد كه گفت؛ به زيورها بيآرايند مردم خوبرويان را / تو زيبارو چنان خوبي كه زيورها بيآرايي.
وچنين بود كه هملت به قيمتِ آلودنِ خرقه خواست كه ميكده برپاي بماند. و من چه بگويم وقتي كه انديشيدن در نمايشنامهي هملت به سكوتام وا ويدارد.يا علي مدد!
كه همهي اينها طبيعي است و خصوصياتِ دورهي گذر از استبداد به مردمسالاري.
و چه قدر تلخ است كه آدمي بخواهد برايِ نزديكترين ياراناَش يادآوري كند كه ما اصلاً برايِ چه گرد آمدهايم و پيشبينيِ چه چيزهايي را ميكرديم و اصلاً اين گردهمآيي در ذاتِ خود دارايِ چه مناسبات و طبعاتي است.
راستاش از لحظهيي كه دردناكترين بيانيهي دولتِ اصلاحات را از زبانِ يكي از عقبماندهترين گويندههايِ دنيا در خبر شبكهي دو شنيدم كه گويي داشت اخبارِ سيبزميني و پياز ميداد، دارم به اين فكر ميكنم كه من چهكارهام؟
خب من ميلادِ اكبرنژاد هستم و نويسنده و كارگردانِ تهآتر.حالا هم كه از بدِ حادثه به فضايِ سايبر روي آوردهام و گاهگاهي در كارِ دوستان وبنويس و طراح مداخله ميكنم اما آيا نوشتههايِ من با يكي از اين مشاغل نسبتي دارد؟
وقتي سهگانهي شكسپير را با توجه به فضايِ سياسياجتماعيِ مملكت و نيز عطفِ به نگرههايِ خاصام به مقولهي قدرت در تمام كرهي خاكي نوشتم فكر ميكردم، با مرگِ شكسپيرم اين نوشتهها نيز پايان خواهد گرفت و اميدِ بازسازيِ فضايِ داستان مهيا نخواهد بود. قهرماني وجود نداشت و مردانِ مرد در خاكها خفته بودند.
اما ناگهان ديدم كه هملت هنوز هست. دنيايِ قصهها چشم به راهِ هملت است تا كاخِ ماتمگرفتهي السنور يكبارِ ديگر روشنايِ دانش و نشاط و جسارت بگيرد و مگر هملت در آستانهي ورود به دانمارك چنين خصوصيتهايي ندارد؟ او حتا ميتواند عدالتِ ازميانرفته به دستِ پادشاهِ نو را بازآفريني كند، حتا ميتواند پادشاهِ مرده را در ذاتِ كلمات زنده كند تا آموزههايِ سنتيِ عدالت و دوستي همچنان منبعي براي تشخيصِ نسلِ نو داشته باشد، حتا ميتواند مادرِ خويش را در قبالِ خيانتاميزترين عملِ زندهگياش ببخشد تا مبادا اميدِ همپالكيهاياش وقتي كه انتظارِ حكومتي مردمباور، غيرِ مقتدرانه و به دور از آلودهگيهايِ قدرتهايِ پيشين داشتند به يكباره نابود شود كه آه اين هم هملت! ديدي كه او هم در كاخِ قدرت، توانِ گذشتن از حقوقِ خويش نداشت و تنها شعارِ گذشت و مساوات به مثابهِ مرگ برايِ هم سايه صادر ميكرد. اين بود كه هملت حتا از ابتداييترين حقوقِ خويش گذشت تا مباد مبانيِ آنچه در دانشگاههايِ مهرباني و اميد خوانده بود در ويرانهيي به نام السنور در هم ريزد.تا مباد مخافان همچنان بر نظريهي قدرتِ بيپاسخ به بهانهي ناداتني و عدمِ شناخت و ترور و هزار كوفت و زهرمارِ ديگربمانند. فقط هملت يك چيز را فراموش كرده بود؛ آنان تا وقتي با تواند كه مطامعاِشان برآورده شود.
بودن يا نبودن. مساله اين نيست. مساله چهگونه بودن است. مشكلِ ما به واقع اين نيست كه انقلاب درست بوده يا نبوده، مشكلِ ما يا بهتر است بگويم در حالِ حاضر من اين است كه اصلاً اين انقلاب چه بوده يا چيست. لطفاً دوستان سخنانِ خطابههايِ جمعه را به من پيشكش نكنند. حرف بر سرِ شعارهايِ صدمن يه غاز نيست. اين اولين بحراني است كه گريبانگيرِ هر انقلابي ميشود و انقلابِ ما نيز مستثنا نيست. اما استثناييتِ انقلابِ ما از اين جهت است كه همهي انقلابهايِ اساسيِ دنيا اين پرسشِ بحرانآفرين را در همان سالهايِ آغازينِ انقلاب به چالش نشستهاند و براياش حتا اگر پاسخي صريح نيافته باشند، دستِ كم پرسشهايي تازه بر آن افزودهاند و هميشه پرسشهايِ تازه يعني پيشرفت از يك مرحلهي بحران به مرحلهي بعدي و يعني يكقدم نزديكتر به پاسخ و گذار.
اما ما چه كردهايم؟ در تمامِ اين مدت نه تنها برايِ پاسخِ اصولي و فلسفي به اين پرسش چارهيي نجستهايم كه حتا پرسشگران را در بدبختانهترين شرايطِ ممكن طرد كردهايم و به خيالِ خودمان انقلاب را از گزندِ دشمنان و تشويشگران حفظ كردهايم تا همچنان ملتي به دور از هرگونه ترديد و پرسش داشته باشيم؛ شما بخوانيد همان ملتِ انقلابي. اما هرگز به اين نكته توجه نكردهايم كه ما انقلابي كم نداريم، منتقد كم داريم، فيلسوف كم داريم، تحليلگر كم داريم، اصلاً نداريم.
بزرگترين تحليلگرانامان در روزهايِ جمعه به منصهي ظهور ميرسند كه ضمن احترام به همهي آنها تنها كاري كه ميكنند ارايهي گزارش از ميزانِ باقيماندههايِ انقلابي و افزوده شدن بر ميزانِ دشمنانِ همين انقلابيهااست و ما همچنان چشم به راهِ ارايهي يك تفسيرِ مدون از بنيادهايِ انقلابي هستيم كه خود را پيشتازِ نظريههايِ جديدِ حكومتي در جهان ميداند و ميگويد كه تعريفي نو را از دموكراسي مبتني بر اخلاق و حكمت و دينمداريِ غيرِ كليساييِ قرونِ وسطا براي بشريت به همراه دارد.
اما شما يك نفر را سراغ داريد كه اين نظريهي جديد را يه صورتي مدون و تحليلگرايانه و البته نقدپذير و نقدآفرين همچون خودِ فلسفه در اختيارِ جهانيان؛پيشكش، خودِ ما گذاشته باشد.
ما هرچه را هم كه نظريهپردازِ فارغ از هياهو داشتهايم، هرچه آدمحسابي داشتهايم يا آنطرفيها ازمان گرفتهاند ( سالهايِ 60 تا 63 را كه يادتان نرفته ) و يا هم خودمان با دستهايِ خودمان فراري دادهايم ( شما بخوانيد دستِگلهايِ دوستانِ دفترِ تحكيم و انجمنهايِ اسلامي و وزارتِ فخيمهي اطلاعات و حفاظتها و چماقبه دستهايِ ديروز و اصلاحخواهانِ امروز ).
اصلاً انگار عادت نكردهايم در اين سالها فيلسوف و منتقد بپرورانيم. عادت نكردهايم هرچه را كه از آرمان و آرزو در ذهن داريم به صورتِ مبنايي و زيربنايي تدوين كنيم. از همان سالهايي كه ماكياولي داشت مبانيِ فلسفهي سياسي و آيينِ حكومتمداريِ جديد را به خامهي تيوري ميآراست و ما اينطرف فارغ از آخرين بازماندهي فيلسوفانِ بزرگ يعني صدرايِ شيرازي داشتيم برايِ واژهگانِ سني و شيعه بيآنكه در حيطهي سخنوري به مجادله نشسته باشيم، آدم ميكشتيم و جنگِ عثماني-صفوي را مديريت ميكرديم، اين عادتامان را از دست داديم و اينگونه است كه با مدد از قولِ آن مردِ بزرگ، حضرتِ جوادِ طباطبايي، ما در عصر تعطيليِ انديشه، خوابي خرگوشگونه را به خروپف آراستهايم.
و ناگهان يك بارِ ديگر خداوند به اين جماعت فرصتي ديگرگونه عطا كرد و مردي را در اواخرِ دههي دومِ انقلاب به عرصهي سياستِ ايران وارد كرد كه لياقتاش بزرگراهِ فلسفه بود نه كورهراهِ سياستِ بيدروپيكرِ ما.
چشم به راهي در كاخِ السنور تمام شده بود و هملت شاهزادهي دانشمندِ دانمارك از راه ميرسيد.
بالاخره هملت از راه رسيد. و ناگهان تنهاترين ديوارهايِ كاخِ السنور گويي رنگي دوباره بگيرند، رقصي دوباره آغازيدند. هر اتاقي مركزِ جهان شد و هر نفسي مبنايِ زندهگي معنا يافت.حالا هوراشيو حتا ميتوانست بگويد كه در تمامِ لحظههايي كه هملت در دانشگاههايِ انگلستان مشقِ آزادي و دموكراسي ميكرده ، وي را با لبخندهايِ زيبا همراه بوده است. حالا حتا روزنكرانتز سببِ رنگينيِ كاخ ميتوانست باشد و هر آشپزي رويايِ كلهپزي در سر ميپروراند.پادشاه را هراسِ غصبِ تختِ شاهي دمي آرام نميگذارد و ملكه چشم به آن آزاديها دوخته بود كه زنان را هزار شوهر تاب ميآورد. شورشيان پروايي براي ويرانيِ كاخ درخود يافته بودند و گرگهايِ دستِ راستي خوابِ برههايِ شادانِ مزرعهي پشتِ كاخ را ميآزردند.همهچيز نشان از يك رنگِ تازه داشت. رنگي دلنشين اما …اما ناگهان روحي از راه رسيد كه ميگفت اين تخت را صاحبي شايسته نيست و اين تمامِ آن چيزي بود كه لازم بود تا ذهني به زيباييِ هملت را وادارد كه به جايِ انديشه در مبانيِ ساختاريِ گفتمانِ جديدِ رحمت و شفقت كه كاخِ السنور بر پايهي آن بنا گرفته بود، دلمشغولِ رايطهي ملكه و شاه شود يا گرگهايِ دستِ راستي چنان بلبشويي فراهم آورند كه گوسفندانِ تازه به دنيا آمده را حتا سرِ آن افتد كه در تدبيرِ هملت ترديد آرند و آشِ شلهقلمكاري از دروغ و تكتازي و وهم و بازي و جنگ و عقدههايِ قديمي، دستپختِ شاهزادهي نو عنوان گيرد و پيدااست كه ما اين غذايِ لعنتي را نه كه نميخوريم كه حتا نگاهي هم بر آن نمياندازيم.گرگها در لباسِ ميش سعي ميكردند خونِ برجاماندهي برههايِ رنگارنگِ ديروز را در آبِ كلملاتِ شيوايِ آزادي و دموكراسي بشويند و سردمدارانِ اختناق و خفقان و ترور و طرد و انگ و تهمت به يكباره مناديانِ صلح و برابري شدند چرا كه ناگهان دريافتند در بازيِ جديدي كه هملت پيشنهاد كرده جايي برايِ آنان نيست و پايگاههايِ مردميِ نداشتهشان در اين بازيِ نويِ سروريِ مردم بر حاكمانِ كاخِ السنور، يكدم با خاك يكسان شده است و همهي اينها را تقصير كيست به جز هملت و هملت چهگونه اينچنين در دلها جاي گرفته است؟ معلوم است؛ كلماتي را ميداند كه تا پيش از او ديوارهايِ كاخِ السنور در سينهي تاريخياش حبس ميديده است و بنابراين بايد كلماتي از جنسِ همان كلمات به كار برد. اما اين كلمات مارا فقط شبيهِ هملت ميكند و اين يعني همچنان نامِ هملت است كه ميدرخشد. پس برايِ درخششِ نامِ ما بايد كه از كلماتِ او پيش تر برويم و شايد بهتر آن است كه گرگها را نيز كه روزي از قبيلهي آنها بودهايم و خوب ميدانيم چهگونه تحريك ميشوند براي شهرتِ روزافزونامان به كار واداريم و بيچاره گرگها و بيچاره مردمانِ حواليِ كاخِ السنور و بيچاره هملت.و ديديم كه صحنهي سياستِ ايران را پادشاهي و ملكهيي نبود اما چنان نمايش افروختند كه هملتِ ما را به سرگرميِ روحِ مسخرهيي وادارند تا در حاشيه، آنان كه دستهايِ آلودهتري داشتند از چپ و راست خود را در سايهي سادهدلي و مهربانيِ شاهزادهي تازه از راه رسيده پنهان و پنهانتر كنند.بدين ترتيب در دو جبههي گشوده در برابرِ هملت آناني قرار گرفتند كه ويرانيِ كاخِ السنور، ويرانيِ آنان بود و در جبههيي ديگر آنان كه پس از دودهه چيزي بهاشان نماسيده بود در پيِ ماساندنِ ته ماندهها بر تنِ كثيفاِشان.و معلوم است كه در يك سو مرديِ به نازنينيِ روياهايِ صلح و لبخند و آرامش دشمنِ دين و ملت نام ميگيرد و و خنجرها از آستينِ نامباركِ اختناق و وحشت برون ميآيد و هجدهمِ تيرها رقم ميخورد و قتلهايِ زنجيرهي و از سوي ديگر اخراجكنندهگانِ بهترين فرزندانِ اين ملك از دانشگاهها خود را سردمدارِ دفاع از كتكخوردههايِ كوي ميدانند و پرچمِ سياهدليشان را فريبِ چشمِ مردمانِ سادهدلِ محتاجِ مرهم ميكنند كه ما در مرگِ آزادي به سوك نشستهايم غافل از آنكه خود روزي پرچمدارِ سياهي و خفقان و سكوت در دانشگاهها بودهاند. لابد دوستان يادشان نرفته كه بهانههايِ انقلابِ فرهنگي و اسلاميكردنِ دانشگاهها چه تيارتِ مضحكي از عقبماندهگيهايِ آقايان فراهم كرده بود.ناگهان آنان كه روزي با چشمهايِ هيز از پلههايِ دپارتمانها بالا ميآمدند كه مبادا تارِ مويِ دختري ايستاده در يكمتريِ پسري مبانيِ دانشگاهِ ديني را آلوده نكند، مناديانِ آزاديِ حجاب و دفاع از حقوقِ زنان و روابطِ آزاد شدند.معلوم است كه در اين شرايط بايد هم در سويي ديگر محاصرهكنندهگانِ بيتِ آيتا… منتظري، مدافعانِ شيرينسخنِ او شوند و بالاروندهگان از ديوارهايِ لانهي جاسوسي!! بشوند سردمدارِ رابطه با شيطانِ بزرگ!!! و هرگز در اين سرزمينِ عجايب عجيب نيست كه امروز تيوريِ سازمانِ امنيت را تحويلِ مقامات بدهي فردا تيوريِ چانهزنيهايِ بالا و پايين و چپوراست و هرگز عجيب نخواهد بود كه ملاياني كه يكروز انقلاب را در غيابِ حضرتِ مهدي معطوف به شكست ميدانستند و آيتا… خميني را به تمسخر نشسته بودند حالا بشوند انقلابيهايِ دوآتشه و جناباني كه تيوريِ ولايتِ فقيه را از پايه مخالف بودند بشوند، سخنرانانِ مراسمِ هفتهگي در بيانِ چسباندنِ ولايتِ فقيه به اصولِ پنجگانه.اين حوالي را مد فراگرفته است. يك روز مد آيتا… شريعتمداري بود يكروز آيتا… منتظري يك رو ز هم … بگذريم.حالا هملتِ ما مانده است و يك دوراهي.. نه، يك چند راهيِ ويرانگر.
هملت حالا همه را ميشناسد. همدرسيهاياش را ، همكاراناش را ، مردماش را و همهي آنان را كه كاخِ السنور را به سراشيبيِ سقوط ميل دادهاند. هملت حالا ميداند مقصرِ اصلي در مرگِ پادشاه (پدر) تنها عمو نبوده كه دستور داده، حالا حتا زهرسازي كه پادشاه از زهرِ او نوشيده هم در مرگِ او آلوده است. اما مگر ميشود همهي دارويِ نظافت سازان را براي مردن با داروي نظافت به محاكمه برد. وقتي همهي دستها آلوده است ديگر نبايد دنبال مقصر و محاكمه بگردي. بايد تمام سعيات را بكني كه تو دستهايات تميز بماند و اين تميزي حتا به قيمتِ آلودهگيِ پيراهنات اگر انجاميد چه باك كه حافظات، مرادت گفت؛ گر من آلودهدامنام چه عجب/ همه عالم گواهِ عصمتِ اواست.
پس حالا به جاي تاختنِ بر ديگران بر خود ميتازيم. يعني همان مشقي كه سالها در كنجِ كتابخانهي ملي به زيور رياضت و سلوك آراستيم مبادا كاخِ السنوري نماند كه پاكيزه باشد يا نباشد. و بگذار تازه از تخمدرآمدهگان كه سودايِ انقلابي ديگرگون را برايِ اين سرزمينِ هميشه ناآرام در سر ميپرورانند بگويند كه كاخي كه نه پاك همان به كه نباشد. اما آنان در آغازِ راهاند و ما موي سپيد كردهايم و تنها ترس اين است كه جوانانِ مشتاق آبادي، فريبِ اين موشدوانيها را بخورند و بپندارند كه ميشود دوروزه راهي رفت كه ما را دوهزارسال از آن محروم كردهاند. موشدوانها دوباره راه افتادهاند. در هردوجناه. آنان هملت را بر نميتابند چرا كه او در ذات بودن ترديد آورده است. در بودن يا نبودن مانده است نه در نقشِ ديوار و تزييناتِ اتاقها. و موشدوانها كه هرگز خانهيي نساختهاند به زيورآلات بيش از زيباييِ صاحباناشان بها ميدهند اما هملت چشم به معلماش سعدي دارد كه گفت؛ به زيورها بيآرايند مردم خوبرويان را / تو زيبارو چنان خوبي كه زيورها بيآرايي.
وچنين بود كه هملت به قيمتِ آلودنِ خرقه خواست كه ميكده برپاي بماند. و من چه بگويم وقتي كه انديشيدن در نمايشنامهي هملت به سكوتام وا ويدارد.يا علي مدد!
2004/01/14
در سايهسارِ سوكِ سكوت
آدمها:
هنده، شهلا، رفيعه، نجيبه
/در صحنهیی خالی، چهار زن رو به ما چون تصويری بر پردهیی كه نقاشي. يكيشان هنده زنِ يزيد است، آنيكي نجيبه نديمهیِ او، ديگری رفيعه دخترِ نجيبه و اين يكي شهلا كنيزِ ايرانیاش. در اين بازی زمانِ متداومِ مرسوم از فرطِ شدتِ واقعه كه چون رويا بر گسترهیِ بازی سايه انداخته، در هم ريخته ميشود. چندان كه حضورِ هريك مستلزمِ گفتوگويِ ميانِ آنها نيست و به عكس/
هنده: /روبه ما/ ديدم؛ چهل ستونِ سبزِ قصرِ دمشق سر خم كرده به حيرت. گفتم قيامِ قيامت است مگر، اينكه در غيابِ من بر شام سايه كرده؟ گفت؛ دخترِ علي خطبه ميكند. گفتم؛ قيامتِ كلمه است.
نجيبه: /روبه ما/ آسيمهسر آمد، رونپوشيده، روبند افتاده.. آسياب ميكردم بانو! ببين، انگشتام از هيبتِ ترساش زيرِ سنگِ آسيا هيات تهي كرده. آشفته چون كسي كه مردهیی برخاسته از گور ببيند، عرق بر پيشانیاش برق ميزد. ترسيدم نكند پسركي در كنجِ خلوتی....
رفيعه: /با اعتراض/ مادر!
نجيبه: همچنان كه آتش از چشماش شعله ميزد گفت؛...
رفيعه: /روبه ما/ دروغ! زهی دروغ كه گوشِ اين همه سالام انباشت از رطب و يابس، چندان كه چشماَم نميديد جز قصری كه سبزیاش رنگِ مزبله بود و چمن ميپنداشتماش. زهی خيالِ باطل
نجيبه: /ترسان/ خاموش!
شهلا: /با احترام روبه كسي سخن ميگويد/ بانو! مادراَم حماسه ميخواند در بارگاهِ يزدگرد. چون به كنيزیِ تازيان آمد مرا زاد و آيينِ داستانگويانِ كهن، آنسان كه پيشينياناش آموخته بودند با من گفت. تا اين زمان كه در زنجير، خانه به خانه تا دربارِ اين بوزينهباز آمدهاَم، تنها نقلِ مرداني كردهام كه حريمِ فتوت پاس كردهاند و هيچ پردهیِ راستی ندريدهاند. اينك، تجسمِ آنهمه روايت در آيينهیِ شما ميبينم كه اينان از حرمتِ كودكاناتان نيز نگذشتهاند. بانو! شما كه بزرگايد و اينگونه به خردی بر شترانِ بيجهاز... زبانام لال، آنچه ميبينم نميتوانم كه باز گفت.. نه كه از آب پاكتراَم، اما ميخواهم كه چون آب، اين پلشتیِ سالها از دامن بشويام.. آيا پذيرفته است؟ /به خود ميآيد/ حتا نشنيد. از من دور بود و در حلقهیِ جلادان بود. كسي بر پشتام زد. دختركي بود؛ چون ماهي كه بر شتراَش بسته باشند. گفت تو قصه ميگويي؟ گفتم آنگونه كه قصه جان بگيرد. خواستم چيزی بگويد. رفت. كمي بعد ايستاد. خيره در من شد. آب شدم. بانویِ من هنده! در آن نگاهِ كوچك هرمِ آتش بود. رفت. بردنداَش. و من دانستم چه ميخواهد. وا... اين احسنالقصص است.
هنده: تو از من فرمان ميگيری شهلا يا از...؟
شهلا: سوگند خوردهام به پاكيِ زرتشت و به بزرگيِ محمد كه آنچه شنيدم و ديدم، داستان كنم وگر يك نفر از آنچه ميپندارد با حقيقت شود، شادمانام.
نجيبه: پرسيدم چه ديدهاي مگر كه اينگونه آشفتهای؟
رفيعه: ديدم كه علي آنگونه نيست كه در قنوت به من آموختهاند.
نجيبه: اگر پدرات بداند، از گيسو آويزانات ميكند
رفيعه: چنان كه سروراَش با خاندانِ پيامبر، كينه كرد؟
نجيبه: استغفرا... كفر ميبافي دخترك؟
رفيعه: كفر آن نمازی است كه اينان در برقِ الماسهایِ سبز ميخوانند
نجيبه: وامحمدا! ميبينی بانو! من نميدانم اين قوم مگر جادو ميدانند كه دخترِ بيزبانام را به سخن طلسم كردهاند، اينچنين از اميرالمومنين ميگويد.
هنده: از من چه بر ميآيد نجيبه؟
شهلا: /به هنده/ قصر مزين كرديد بانو!
هنده: هان شهلا! از عمارتِ سبز چه خبر؟ مهمانانِ تازه؟ شنيدهام تنها يك مرد در ميانِ اين كاروان است.
شهلا: /معترض/ بانو
هنده: بايد رگِ حسداَم بجنبد؟
شهلا: بانو
هنده: تو كه يزيد را بهتر ميشناسی
شهلا: /بلندتر/ بانو
هنده: چه شده شهلا؟ اين آشفتهگي از چيست؟ نكند اين زنانِ خارجي حسادتِ تو را هم...
شهلا: بانو! اگر ميخواهي تا آخرِ عمر از سخن گفتن پشيمان نشوی ديگر چيزی مگو!
هنده: خوداَت هم ميداني چه ميگويي كنيزكِ عجم؟
شهلا: تا آخرِ عمر پابوسات ميشوم اگر آنچه نميداني نگويي
هنده: دلآشوبهام ميكني شهرزادِ دربند!
شهلا: آنان، آن نيستند كه ميپندارید
هنده: شهلا! اگر آنچه در دل داری نگويي، كاری ميكنم كه باديه نشينانِ صحرایِ حجاز را چشمانات شاهانِ ايراني بنمايند
شهلا: بانو، يك پرسش!.. يزيد را تا كجا ميخواهي؟
هنده: برایِ او پيشآمدی...؟
شهلا: او در سلامتِ محض است بانو! پاسخِ سوآلِ من؟...
هنده: او شویِ من است
شهلا: تا كجا؟
هنده: تا.. حريمِ اسلام
شهلا: يعنی اگر محمد رسولِ خدا...
هنده: شهلا! تمامِ خاندانِ ابيسفيان از او تا قيامِ قيامت، سگِ دربانِ خلوتسرایِ محمد هم نيستند. بگو چه شده؟
شهلا: و علي؟
هنده: او از اسلام خروج كرد. چه ميخواهي بگويي؟
شهلا: و يزيد؟
هنده: او شویِ من، سرورِ من و خليفهیِ پيامبر است. من از اين پرسشها بویِ توفان ميشنوم
شهلا: آنان خارجي نيستند بانو!
هنده: درست سخن بگو دخترِ فرشهایِ ابريشمين!
/نجيبه و دختراَش از پرده جدا ميشوند، سرآسيمه، نفسزنان، با فرياد و هياهو، گويي از بيرون ميآيند/
نجيبه: بانو! بانو...
شهلا: چه شده نجيبه؟
نجيبه: بانو خيانت. خاين بانو! مار در آستين پروردهام
هنده: كدام مار نجيبه؟ امروز تمامِ عالم بر طبلِ شگفتي ميكوبند.
نجيبه: من كه از پسِ زباناش بر نيامدم. دختر هم دخترانِ قديم؛ ما پيشِ مادرانامان زبان باز نمیكرديم. اگر پدراَش بداند...؟
هنده: نجيبه من بايد بدانم چه شده يا نه؟
نجيبه: من شرمندهیِ كرامتِ اميرالمومنينام. در خانهیِ او، در سايهیِ الطافِ شما...
هنده: اگر نگويي ميفرمايام اين سايه از سراَت بگيرند.
نجيبه: آخر زبانام نميگردد بگويم اين هرجاييِ همهكاره، در خانهیِ اميرالمومنين از خارجيِ تاركالصلاتی به نيكي ياد ميكند
رفيعه: او خودِ صلات بود مادر
نجيبه: استغفرا... ميبيني بانو! از شما هم شرم نميكند. كفر ميگويد. به خدا اگر تنبيهاش نكنيد آنهمه زحمت كه در پايتان كشيدهام حرام ميكنم.
هنده: خداوندا امروز چه شده؟ آتش در رگ و پيِ اين جماعت افتاده؟
شهلا: آتش در رگ و پيِ شهر بانو!
هنده: من بايد بدانم اين توفان از كجا آغاز شد؟
شهلا: به گمانام از يك خانهیِ گلين؛ از مدينه
هنده: بايد يزيد را ببينم
شهلا: صبر كن بانو!
هنده: ميخواهم بدانم در اين يكروز كه من نبودهام شهر را چه شده؟ قصر را چه شده؟ شنيده بودم اين جنگ به پيروزيِ ما تمام شد و اسيران در بارگاهِ اوياند. پس اين دلهره بيهوده نبود.
شهلا: بمانيد بانو!
هنده: بمانم كه ياوه بشنوم؟ منِ بانویِ قصر بايد بدانم در خلوتِ اميرِ قصر چه ميگذرد يا نه؟ آن زنان كيستاند كه اين گونه آشوب در شريانِ قصر انداختهاند؟
شهلا: من ميگويم
رفيعه: و من.
نجيبه: زبانات ميبرم اگر يك كلمه بگويي. به خدا اگر اميرالمومنين فتوایِ قتلات بدهد، اندكي دل نخواهم سوزاند
شهلا: من داستانسرايام بانو!
هنده: هنگامِ داستان سرايي نيست
شهلا: بگذار آخرين روايتام را بگويم
هنده: از زبانِ يزيد خواهم شنيد
شهلا: او حقيقت نميگويد
نجيبه: تهمت بانو.. تهمت!
شهلا: ميخواهم مجلسِ امروز را نقل كنم؛ چنان كه خود گويي آن مجلس آراستهاَم
رفيعه: آنگاه ميتواني به عدالت قضاوت كني در پيشگاهِ يزيد
نجيبه: اميرالمومنين دختر! به ادب باش
شهلا: از سويي اميرالمومنين آنقدر آشفته هست كه فرصتِ بازگوييِ ماجرا را نكند. چه بسا خشمآگين شود
هنده: اگر مرا ببيند آرام ميگيرد
شهلا: اگر او را ديده بوديد چنين به يقين حكم نميكرديد
هنده: خداوندا! چه روزی... بگو ميشنوم.
نجيبه: تكليفِ اين دختر چه ميشود؟
هنده: تو چه ميگويي؟
رفيعه: من هيچ نميگويم وقتي كه فردا علي سخن ميگويد
نجيبه: استغفرا... زبان بگير دختر
هنده: /به طعنه/ شنيده بودم اين مردِ خارجي مرده رفيعه؛ كسي او را كشته
رفيعه: در محراب
شهلا: /به طعنهیی كه رفيعه در مييابد/ مگر او نماز هم ميخواند؟
رفيعه: چندان كه تير از پاياش ميكشيدند و او با خود نبود
نجيبه: اين دروغها..
هنده: گفتي فردا...
رفيعه: فردا زبانِ علی به منبر ميرود
شهلا: پسرِ پسراَش
هنده: او اينجا چه ميكند؟ يزيد اين را ميداند؟
شهلا: يزيد خود فرمان داده
هنده: نميفهمم
نجيبه: اميرالمومنين دستور داده عليبنِ حسين به منبر برود و مدحِ خاندانِ ابوسفيان كند و او پذيرفته /به رفيعه/ ديدی! حتا پسرِ پسرِ علي هم از پدر بد ميگويد آنوقت تو...
رفيعه: اين را فردا ميبينيم
شهلا: چنان كه امروز ديديم
هنده: /بيطاقت/ چه را؟
رفيعه: دخترِ علي چنان ستونهایِ قصر به كلامِ كبريايياش لرزانده بود كه پنداری گردباد گرفته بود
هنده: خدايا چه ميشنوم؟ دخترِ علي در دارالخضراء؟
شهلا: خاندانِ پيامبر در كاخِ سبز؛ به اسارت
هنده: ا... اكبر
شهلا: ميخواهم سرِ سوزنی از آنچه ديدم و شنيدم بازگويم اما بايد كسي ياریام كند
رفيعه: من
نجيبه: تو ميخواهي بازيچهیِ دختركي كافر شوي؟
شهلا: پدرانِ من هيچگاه نبوده است كه از دين بيرون بوند اما پدرانِ تو آيا...؟
هنده: رفيعه تو هم مگر قصهگويي ميداني؟
رفيعه: پيشِ او آموختهاَم
نجيبه: نگفتم بانو! اين كنيزكِ كافر دختراَم را فريب داده
رفيعه: من خود خواستهام
نجيبه: بانو! شما بايد كه نگذاريد اين دروغگويان در قصرِ اميرِ مومنان اينچنين با بيشرمی سر برآرند.
شهلا: ما تنها مجلسي را به قصه گرم ميكنيم. همين
نجيبه: با دروغ. خدا از دروغگويان بيزار است
رفيعه: در اين برهوتِ راستی تنها روايتگراناند كه دروغ نميگويند
هنده: حتا اگر قصهشان دروغ باشد؟
شهلا: روايتِ ما اگرچه گاهي راست نيست، اما روايتِ ماجرايي راست است.
هنده: بس كنيد. بايد اميرالمومنين را ببينم
شهلا: صبر كن بانو! بگذار آنچه بود بگويم
هنده: من برایِ شنيدنِاين "روايتِ راستی" فرصتی ندارم
رفيعه: روايتِ نوادهگانِ محمد است.
نجيبه: نوادهگانِ محمد بر اميرِ مومنان نميشورند
رفيعه: امارتِ مسلمين تنها شايستهیِ جانشينانِ پيامبرِ مسلمين است
هنده: يزيد جانشينِ پيامبر نيست؟
رفيعه: اگر امان دهيد ميگويم كه او غاصبِ جانشينيِ پيامبر است.
نجيبه: زبانات را ببر دختر. استغفار كن!
هنده: خدايا اين آشوب چيست؟ با من چه ميكنيد؟
شهلا: همانكه دخترِ علي با دمشق كرد
هنده: دخترِ علي در دمشق چه ميكند؟
رفيعه: بپرسيد؛ آواره بر شترانِ برهنه، به اسارت در دشتها و صحراها و شهرها و كوچهها چه ميكند؟
هنده: نميفهمم. اين دخترِ علي اكنون كجااست؟
شهلا: در خرابهیِ شام
نجيبه: بانو! اينان كه به اسارت آمدهاند، دشمنانِ اميرالمومنيناند كه مرداناشان در كربلا به جهنم رفتهاند.
رفيعه: جهنم اينجااست مادرم!
نجيبه: خاموش!
هنده: صبر كنيد! من گيجام. يك نفر درست بگويد چه شده؟ مگر اينان در كربلا... خدايا اين اسيران، اين زنان كهاند؟
شهلا: دخترانِ پيامبر!
هنده: يزيد بر خاندانِ پيامبر...
نجيبه: گيرم كه درست. مگر پسرِ نوح شايستهیِ لعنت نشد؟
هنده: نميخواهم بگويم چون به پيامبر نسبت دارند، پاكاند و بيگناه. اما... اينان چه ميگويند؟
شهلا: بگذار همهچيز را بگوييم بانو
نجيبه: در قصرِ يزيد عليهِ يزيد حرف ميزنند
رفيعه: بگذاريد سخنِ حق بگوييم بانو!
هنده: چرا به كلمهیی تماماش نميكنيد؟
شهلا: من آموختهام روايتگرِ آن باشم كه ديدهام
رفيعه: آنهمه كلام به سخنِ ناقصِ ما نميآيد، بگذاريد آنچه ديدهايم بازنماييم
هنده: بجنبيد! زود!
نجيبه: بانو! تمامِ شهر در شادمانیِ پيروزيِ امير و ورودِ اسيرانِ خارجي غرق است. روا نيست اين جشن در قصرِ امير وارونه شود.
شهلا: يك روز كاروانِ اسيران را بيرونِ شهر در انتظار نگه داشتند تا شهر را زينت كنند
رفيعه: خوداَم ديدم هر زنی كه از دستاش بر ميآمد برایِ تبرك سنگي به سویِ كاروان پرتاب ميكرد
نجيبه: /به شادي/ من و چندي ديگر از فرازِ عمارتِ سبز هلهلهكنان كافران را به سرگين و شكمبهیِ گوسفند پذيرا شديم
رفيعه: كارواني كه ساعتهایِ بيشمار با سرهایِ بريدهیِ فرزندان و پدران و شوهران همراه بود.
نجيبه: كيفرِ خروج از دين است. اينان بر خليفه شوريده بودند. حرفهایِ تو نيز آن بو ميدهد كه حسين سراَش با باد رفت
شهلا: من نميدانم در كربلا بر دخترانِ زهرا چه رفته اما ديدم در شهر بر آنان چه گذشت
رفيعه: دستها در زنجير و گردن نيز، و پا از زيرِ شتر با هم بسته
شهلا: حاميانِ مسلماني، خاندانِ فخرِ مسلماني را برهنه، بي روبند و پرده..
نجيبه: حجاب برایِ مسلمانان است نه برایِ كافران
هنده : /بيطاقت/ اينها را خوداَم ميدانم. ديدم... در مجلسِ يزيد چه گذشت. من فقط يك روز در قصر نبودهام شهلا!... اين بازياَت بود؟
شهلا : /آرام/ بازي از ياد بردهام بانو كه گفتارِ من در شعرِ او چونان چوبِ خشكيده است كه در آتش افكنند. او خداي شعر است.
هنده: راست ميگويي. الحق يزيد خوب شعر ميگويد.
شهلا: يزيد تنها بيّاتي ميكند بانو!... دخترِ شعرِ ناب آنجااست. وا... او تجسدِ شعر است.
هنده: گستاخي ميكني كنيزكِ عجم!
شهلا: تا پيش از اين من نيز چون ديگران ميپنداشتم اين كاروان كه ميآيد جمعي اسيراند، خارجي و شايستهي بخشش به حرمخانههاي مردانِ عرب... اما..!
هنده: اين مجلس با شما چه كرده؟
نجيبه: بانو! من به پناهِ شما آمدهام از كفر گوييِ اين دختركِ بيشرمام كه ديوانه است.
رفيعه: ديوانهگي اگر از دست شدن عقل است در حضورِ عقلِ اعظم... آري من ديوانهام.
نجيبه: او به زبانِ من سخن نميگويد بانو!... تو تنبيهاش كن!
هنده: /به شهلا/ من از تو در شگفتاَم چهگونه اسيرِ كلامِ او شدهاي دخترِ شهرِ شعر و هنر!؟... ها شهلا! تو ديگر چرا؟
شهلا: چون سخن آغاز كرد، پنداشتم زرتشت در لباسِ زني است. اما به خدا فصيحتر از كلامِ او نشنيده بودم.
هنده: آخر او چه گفت كه اينگونه پريشاناَت كرده.
رفيعه: مجلس آراسته بود... ما به تماشا رفته بوديم تا سربلنديِ اميرالمومنين را در برابرِ زناني ببينيم كه از جنگي يك طرفه آمده بودند. بزرگانِ دمشق گردِ اميرِمومنان نشسته بودند و سر به زير.
نجيبه: اگر پدراَت بداند، خود در بارگاهِ اميرالمومنين قربانيات ميكند.
رفيعه: اين رسمِ جاهلانِ عربي است كه بيگناهيِ دختران را درپيشگاهِ بتهايِ خودساختهشان به خنجر و خون مي آلايند.
نجيبه: زبان درازي ميكني... به خدا شيرام را حرامات ميكنم.
هنده: هيچ زني آيا در حضورِ يزيد بود؟
شهلا: ما از پسِ پرده نگاه ميكرديم.
رفيعه: و ناگهان زنانِ در زنجير كه تنها يك مرد در مياناِشان بود آمدند.
شهلا: و در آن ميان، زني چون تاج ميدرخشيد.
نجيبه: و با گستاخي بي اجازتِ امير جلوس كرد.
هنده: و يزيد هيچ نگفت؟
شهلا: پنهان، بوزينهاش را از خشم ميفشرد.
رفيعه: برگردنِ همهشان زنجير بود و تا ميانهي مجلس ميشدند كه هيچ جايِ تهي نبود.
شهلا: آنگاه، آن زن نگاهي به يزيد كرد.
رفيعه: و لحظهيي در ما و در زنانِ يزيد كه از پشتِ پرده ميديديم، چشم دوخت.
شهلا: مردم در انتظارِ اولين جمله بودند كه اميرالمومنين بگويد.
رفيعه: و ناگاه آن زن، چندان كه حاضران از چشم ميگذراند رو كرد به يزيد و گفت:
شهلا: يزيد! شرم نميكني، زنانِ خود در پسِ پرده نشاندهاي و دخترانِ رسول خدا را بيپرده و آشكار ميان مردم.
رفيعه : لرزيدم. اين اول بار بود، كسي_آن هم زني_اينگونه به تندي در حضرت خليفه ميتاخت /رو به شهلا انگار در مجلس است/ او را چه به دختر رسولِ خدا؟
شهلا : /چون او، گويي در مجلس است/ صبر كن. بايد ديد.
رفيعه: چنان كه در من شورشي افتاده بود، در همهي مجلس ولولهيي در گرفت.
شهلا: من آشفتهگيِ يزيد را خوب ميشناسم... ميانِ ابرواناَش از فرطِ خشم ميلرزيد.
هنده: و هم چنان ساكت بود؟
شهلا: گفت: /بازي مي كند/ اين زن كيست اينگونه به گستاخي با ما_با خليفهي مسلمين؛ جانشين پيامبر_ سخن ميگويد؟
رفيعه: او دخترِ علي است يا امير! زينب.
شهلا: /در بازي/ هوم پس او خواهرِ حسين است كه بر خلافتِ اسلام شوريد و جانِ خود فدايِ قدرت طلبياش كرد.
نجيبه : خدا همهي كافران را نابود كناد.
رفيعه: بايد ديد چه كسي از صفحهي بودن گم خواهد شد.
شهلا: /در بازي/ دخترِ علي! ديدي چهگونه خدايِ بلند مرتبه مرا بر شما غالب كرد و شرابِ پيروزيام چشانيد.
نجيبه: خدا هميشه سرور مومنان را پيروز ميكند انشاءا...
رفيعه: زينب بي آنكه چشم از يزيد بردارد قدمي پيش گذاشت؛ /بازي/ يزيد! از همان خداي كه ناماَش ميبري، نميترسي كه حسين پسر پيامبر را كشتهاي و اين چنين مستِ تكبر، بر تختِ قدرت نشستهاي و خود را پيروز ميخواني و خاندانِ رسولِ همان خدا، بي پرده بر شترانِ بيجحاز، شهر به شهر ميگرداني و اين طايفه به برقِ زيور و رنگِ تزوير ميفريبي كه گستاخانه بر لبهايِ تشنهي اين همه بيپناه سنگ ميزنند و تو از نصرتِ خدا دم ميزني!... زهي خيالِ نادرست... زهي نادانيِ اين قوم.
شهلا: بانو! در آن جمع، جز يزيد هيچيك سرهاشان بالا نبود از پسِ اين سخنان.
هنده: يزيد چه كرد؟
رفيعه: نگاهي كرد به ما كه پشتِ پرده بوديم. آنگاه از كربلا پرسيد.
نجيبه: چه خوب كه پرسيد، تا به ياد آورد آن زن كه خدا چهگونه ياراناش را ياري ميكند.
هنده: شنيدهام عبيدا... آب بر اين كاروان بسته.
رفيعه: و شنيدهاي كه حرمله از كودكِ ششماههيي نگذشته.
نجيبه: اين كودك نيز چون پدرش، فردا عليهِ جانشينان رسولا... قيام ميكرد. فتنه را بايد از سرچشمه خشكاند.
شهلا: /در بازي/ زينب! شنيدهام در كربلا، خدا سخت تنبيهاِتان كرده. ها! خوداَت بگو! در كربلا چه ديدي؟
رفيعه: به خدا قسم جز زيبايي نديدم.
هنده: ا... اكبر!
شهلا: /در همان بازي/ اين صدا از كجااست؟
نجيبه: /در نقشي/ يا امير! ظهير است؛ ظهيرِ دلقك!
رفيعه: /در نقشِ دلقك، جست و خيزكنان/ يا امير! شنيدهام زنانِ زيبايِ بيشماري در بارگاهِ شمااست. زود آمدم كه شادكاميِ پسرِ معاويه را دوچندان كنم و شايد كه... خوداَم نيز... از اين همه نعمت، نصيبي ببرم. از امير كه چيزي كم نميشود.
شهلا : خوب وقتي آمدي ظهير!... ميخواهم اين جشن را با هرآن هنر كه داري صدچندان كني!
رفيعه: /چشم ميگرداند/ به چشم!... ولي پيش از آن، اميرِ مهربان! كه زنان بسيار داري... /اشاره ميكند/ يكي از آن دوشيزهگان را به من بده! /مكث/
شهلا: به يكباره سكوت چون كوه بر مجلس افتاد. زينب ناگاه چون شير غريد: «خدا دستاَت قطع كناد. چهگونه جرأتِ جسارت به حريم خانوادهي رسولا... ميكني؟... مادراَت به عزاياَت بنشيند، دورتر بهايست!»
رفيعه: /ناباورانه/ گفتي حريمِ كدام خانواده؟
شهلا: زينب، شمردهتر و آرامتر گفت؛ /با تأكيد/ حريمِ خاندانِ رسالت.
رفيعه: /در مجلس ميچرخد/ مگر... مگر شما مسلمان هستيد؟
شهلا: ما نوادهگانِ پيغامآورِ مسلماني هستيم.
رفيعه: /گيج، گنگ_سكوت_ناگهان بيرون ميرود_در آستانه برميگردد و از بازي به در ميآيد/ ديدم.. خوداَم ديدم، ظهير را و برايِ اول بار ديدم ظهير را كه نميخنديد، كه درد پيراَش كرد، كه سخت ميلرزيد، كه خشم از چشماَش ميتراويد، كه رفت... و مجلس غرقِ بهت بود، و سكوت بود. و ظهير آمد.
/هر سه زن ناگاه گويي كه صحنهيي فجيع ديده باشند، جيغ ميزنند/
شهلا: ظهير، دستِ راستاَش را از بازو بريده بود و آن را در ميانِ مجلس انداخت؛ /ميايستد رو به زينب/ مادراَم فداي خاكِ پاياَت دخترِ زهرا!... به خداي جدِتان كه نميدانستم كيستايد و از اين بود كه گستاخيام ديديد. اينك چون از خدا خواستيد كه دستام قطع شود، خود دستي كه نادانسته به اهانت، بازسويِ اهل بيتِ عصمت دراز شده بود، براي اطاعتِ امر، از تن جدا كردم تا هم فرمانِ شما بر زمين نماند، هم در قيامت شرمندهي مادرتان نباشم.
رفيعه: هرگز ظهير را گريان نديده بودم.
نجيبه: اما امير! ما در خانه كنيزي نداريم. اين دخترك را به ما بده.
هنده: شرم نميكني مردك!
رفيعه: دخترِ كوچكي در آغوشِ زينب افتاد. زينب برخاست؛ /رو به آن مرد/ اگر بميري، اگر زمين و زمان ويران شود اين خواسته انجام نميگيرد.
شهلا: /يزيد شده/ تند ميراني دخترِ علي! چنانكه پدرِ تاركالصلواتاَت!... به خدا اگر بخواهم ميتوانم آن دخترك را به سرداراَم ببخشم.
رفيعه: به آيههاي خدا سوگند كه نميتواني، مگر كه از دينِ ما خارج شوي و جامهي اديانِ ديگر به تن كني!
شهلا: من از دين خارجام يا برادراَت و پدراَت كه نماز نميدانست؟
رفيعه: يزيد! بر اسبِ گزافه، سخت ميتازي! «بدينا... و دينِ اَبي و دينِ اَخي اهديت اَنتَ و ابوك و جدك ان كنت مسلماً». اگر تو نام مسلماني بر خود گذاردهاي بدان كه تو، پدراَت و جداَت، به دينِ جداَم و دينِ پدراَم و دينِ برادراَم و به دستِ آنان از گمراهيِ جهالت به نورِ هدايت ره يافتهايد! چه كسي است در اين جمع و در اين شهر از صحابه و بازماندهگانِ صحابه كه نداند، در فتحِ مكه، علي بر شانههايِ محمد ايستاد و بتهايِ پدرانِ تو را شكست و خانهي خدا به كلامِ خدا آراست؟
شهلا: /خشمگين بر ميخيزد/ يزيد از تخت برخاست!
نجيبه: /در همان نقش/ يا امير! چه ميكني؟ آن دخترك را به من ميبخشي؟
شهلا: /سرشارِ خشم/ اگر يك بارِ ديگر زبان باز كني فرمان ميدهم سراَت را در آخورِ قاطرانِ وحشياَم چهارميخ كنند.. فردا تكليفِ اين جمع را روشن ميكنم... برويد!
رفيعه: اين همهي آن چيزي بود كه ديروز گذشت.
هنده: و امروز؟
شهلا: يزيد مجلس آراسته.
نجيبه: به خدا درست نيست در خانهي امير، غيبتاَش بگويند.
رفيعه: سخن حق بايد كه هر كجا گفته شود مادرم!
شهلا: حتا در سرزمينِ ناحق!
هنده: يك چيزي مرا از اين قصر دور ميكند.
نجيبه: بانو! مبادا فكرِ خيانت...
رفيعه: مادر!... حقيقت را در نينوا سر بريدند، تو از خيانتِ پيروانِ حق مينالي وقتي كه اين خانه پايگاهِ خيانت است.
هنده: بايد بدانم آخرين سخنهايِ دختر علي چه بود!
نجيبه: اين همه در عمارتِ اسلام از آن تاركالصلوات نام مبريد.. شما ديگر چرا بانو!... همهي اين فتنهها از تو و اين كنيزكِ كافر است. شيراَم حراماَت ميكنم. مگر پدراَت نيايد...
رفيعه: پدراَم مگر همان نبود كه در كربلا پسرِ رسولِ خدا را به مشتي زر فروخت تا خانهي سروراناَش تلألوي الماس بگيرد؟
نجيبه: بانو! اين از سهل انگاريِ شمااست كه اين طفلان حرمت از ياد بردهاند.
هنده: وقتِ ما به سر آمده نجيبه!... هنگامهي اين طفلان است كه بزرگ شدهاند در ذهناِشان و ما بيخبرايم.
نجيبه: اما به نادرستي بزرگ شدهاند.
هنده: حمايت از رسولِ خدا نادرستي است؟
نجيبه: زبانام بريده باد بانو!... اما جانشينِ رسولِ خدا چه؟
شهلا: آن كه بر تختِ سبز مينشيند و تاجِ زرد بر سر مينهد جانشينِ رسول خدا نيست. خليفهي رسولا... را در خانهي گلينِ فاطمه را بايد جست.
هنده: تمام آبروياَم فداي دخترِ رسولا...
نجيبه : چه ميگويي زوجهي يزيدبنِ معاويه؟
رفيعه: همان كه آسيه در قصرِ فرعون ميگفت.
نجيبه: شرم كن دختر! مسلماني را با كافري چون فرعون قياس مكن!... مرا ببخش بانو اما بايد حرمتِ خليفهي رسول آن هم در خانهاَش حفظ شود.
رفيعه: رسالت در زنجير است مادر، نه در پرِ قو!... چشم باز كن!
نجيبه: آيا يزيد كيسههایِ مردمان را لبريزِ سكه و آسايش نكرد؟ ديگر چه ميخواهيد از جانِ يك خليفه؟ آيا اين حجتِ مسلمانی نيست؟
شهلا: آنان كه نقابِ تزوير بر چهره مينشانند و به زهرخندهایِ مردمفريب، عدالت را تنها در همسامانیِ شكمها و همآواييِ پوزارها ميجويند، جز ريا بر دايرهیِ ميدانهایِ شهر نميگسترانند. به زندانها برو نجيبه! آيا جز اين است كه دزدانِ گردنه زندانبانند و مردانِ مرد، كه لبخند و شادی را بايستهیِ كودكان و زنانِ تمامِ زمين ميدانند در بند؟ مگر حسين جز برایِ آن بر نيزهها رفت كه حاكمان سكههایِ دروغ وجهل قسمت ميكردند و منفعتِ خويش را صلاحِ دين ميدانستند و هركجا كه سخنِ آزادهیی بر ميخاست به طبلِ تكفير و ناسزا خاموش ميكردند و همگامي با كنيزكانِ بيچارهيِ مجلسآرا بيشتر ميدانستند تا همسخني با فرزانهگان و نيكانديشان و مصلحان و مردمانِ سادهیی كه عدالت را خوابي تا ابد تعبيرناشدني ميپنداشتند.
نجيبه: بانو! من ... من.. /به شهلا/ آنچه تو ميگويي درست است اما هيچكدامِ اينها به سرورِ ما دخلي پيدا نميكند. شايد حاكمانِ روم و قسطنطنيه چنيناند. خب اگر حسين راست ميگويد، چرا نيامد به كمكِ اميرالمومنين آن حاكمانِ كافر را از دمِ تيغ بگذراند؟
شهلا: /به تاسف سری تكان ميدهد/
رفيعه: البته ما مقامِ خليفتالاهي داريم در اين ملك و بيگانهگان مقامِ اُشتری!!
هنده: /بلند و قاطع/ شهلا!... امروز چه شد؟
شهلا: يزيد مجلسي آراسته بود، كه هر چشمي را خيره ميكرد. آن گوشه طشتي از طلا بودكه مخملي سرخ ميپوشاندش. مردانِ جنگ و سياست بر خواني از خنده و تمسخر و دروغ نشسته بودند. چون روزِ پيش زينب و زنانِ ديگر بازصحنِ كاخ شدند... نميدانم خواب بود يا بيداري كه ديدم كنگرههايِ دارالخضراء سر خم كردند. هنوز دختران و زنانِ اسير ننشسته بودند كه يزيد از مردي خواست تا آن چه در كربلا رخ داده باز گويد؛
نجيبه: /در نقش آن سردار/ يا امير! حسين بنِ علي كه بر دستگاهِ خلافت شوريده بود، با جمعي ناچيز از يارانِ خوارجاَش به عراق رسيد و ما به فرمانِ عبيدا...ِ زياد در كربلا راه بر او بستيم. نخست خواستيم تا با تو اميرِ مومنان بيعت كند و چون نپذيرفت...
هنده: چرا نپذيرفت؟
/يك لحظه نجيبه جا ميخورد، يا از خراب شدنِ بازياَش يا از اين كه پاسخ را نميداند/
شهلا: حسين امامتِ امت را شايستهي خود ميدانست كه واسطهي نزولِ فيضِ الاهي بود، نه بوزينهبازي كه شراب و شاهد را از كلمهي نماز بهتر ميدانست.
نجيبه: زبان نگهدار كنيزكِ بي مقدارِ عجم!... ما تو را مسلمان كرديم.
رفيعه: مادر! اگر مسلماني به اين است كه راه بر فرزندانِ رسولِ اسلام ببنديم و خانداناَش به اسارت بريم و گلويِ حجتِ مسلماني از قفا ببريم و كتابِ خدا به زبانِ خود بخوانيم و دينِ خدا را چنان كه تخت و تاجامان بخواهد بخوانيم، پس مرده باد اين اسلام.
نجيبه: وامصيبتا بانو! كفر گويي به صراحت رسانده.
هنده: شهلا! تماماَش كن!
شهلا: /به بازي ميشود/ ادامه بده سردار!
نجيبه: /مكث_خودش را كنترل ميكند/ چون نپذيرفت او را به جنگ خوانديم و در عاشورا او و همهي ياراناَش بر پايِ اسباناِمان ريختيم و خيمههاشان به آتش سپرديم و كودكاناِشان در بند كرديم و گوشوارهها و خلخالهاي زناناِشان از گوش و دست و پا كنديم و چون انگشتري از دستي جدا نشد، دست همراه آورديم و چون گردنبندي با دست نيامد، گردن زديم و اينك، روزهااست كه تنهايِ برهنهي مردانِاشان بيسر، در آفتابِ سوزانِ نينوا، رها، تا طعمهي لاشخورانِ عراقاَند و سرهاشان اما بر نيزه در برابرِ چشمِ زنان و كودكاناِشان، شهر به شهر، ديار به ديار، گرداندهايم تا دارالخضراءِ امير كه كيفرِ آنان كه بر خليفهي مسلمين بتازند جز اين نيست.
شهلا: /در بازي/ راست ميگويي سردار! بنيانِ اسلام و مصلحتِ ملكِ اسلام از منفعتِ شخصي واجبتر است ميخواهد از آنِ من باشد يا پسر علي... اسلام واجبتر است.
نجيبه: بانو! كشتنِ اينان مصلحتِ اسلام بوده... امير ميگفت!
رفيعه: اسلام، ياقوت و بوزينه و خمر و كشورگشايي و شكم بارهگي و دروغ و فريب و قتل و تزوير نيست. اسلام، خورجيني است كه نيمه شب ناشناسي به درِ خانهي يتيمانِ كوفه ميبرد.
هنده: كودكانِ حسين چه ميكردند؟
شهلا: چند دخترِ كوچك به دامنِ زينب آويخته بودند.
رفيعه: به گماناَم ميترسيدند آنچه آن مردك ميگفت، يك بار ديگر تكرار كنند.
نجيبه: من هم آنجا بودم بانو. اينگونه كه اينان ميگويند هم نبود.
هنده: پس چهگونه بود؟
نجيبه: اميرالمومنين رو كرد به زينب و گفت؛.. راستي بانو! امير چه شيرين سخن ميگويد...
هنده: يزيد چه گفت نجيبه!.. من او را بهتر از تو ميشناسم... از پشتِ پردهها كم شبانگاهان بازياَش با زنانِ ديگر نديدهام.
شهلا: /بازي در بازي/ دخترِ علي! سرنوشتِ برادرت را ديدي؟ ميداني او چه ميگفت؟... او ميگفت، جداَش رسولِ خدا از جدِ من ابوسفيان بهتر است، پدرش علي از پدرِ من معاويه و مادراَش فاطمه از مادرِ من، نيكوتر و خودِ او يعني حسين از من؛ يزيدِبنِ معاويه بنِ ابوسفيان بهتر و براي خلافت شايستهتر است. برادراَت اينگونه ميگفت. اما نظر من؛ هر كس به خدا و دين او ايمان دارد ميداند كه جدِ او پيغمبر، نظير نداشت و جدِ من با آن حضرت قابل قياس نيست. و در موردِ مادرش... خب مادرِ او فاطمه، بهترين زنِ عرب بود و اين نظرِ او هم درست است اما دربارهي پدراناِمان... ميداني كه اكنون آنان قضاوت به نزدِ خدايِ متعال بردهاند و اين كه حسين خوداَش را شايستهي خلافت ميداند و از من برتر.. .من فقط اين آيه از كتابِ خدا را ميخوانم و قضاوت به ديگران ميسپارم: « بگو، خداوند مالكِ زمين و آسمان است. آن ملك را به هر كه خواهد ميدهد و از هر كه خواهد باز ميستاند»
نجيبه: /ذوق زده/ ديدي بانو... نگفتم امير حق داشته... حتا قرآن هم او را به خلافت قبول دارد.
رفيعه: مادر!... /تنها به غيظ ميتواند كه حرص بخورد همين!/
هنده: كاش ميدانستم زينب اين بار چه كرد؟
رفيعه: اي يزيد! چه كودكانه با اين كلمات دل خوش كردهاي!... پنداشتهاي ميتواني با خواندنِ آيهيي، ننگِ جنايتي؛ اين چنين، از دامن بشويي! يابن الطُلقاء! ميپنداري خدا خاندانِ عزيزاَش كه در قرآن به اطاعتِ امرشان فرمان داده، رها ميكند تو را برتري ميدهد كه از اسلام جز نامي نميشناسي! به گماناَم، پدرت با تو گفته كه پيامبر در شأنِ حسن و حسين فرموده؛ آن دو سرورِ جوانانِ اهلِ بهشتاند. گفتهي پيامبر را كه دروغ نميخواني هان؟ يا اين كه ميخواهي از دين خارج شوي؟
نجيبه: اما خداوند شما را نابود كرد.
رفيعه: اگر ميخواهي بداني چه كسي نابود شد كمي صبر كن تا اذان از منارهها برخيزد.
هنده: اين زن با آن همه مصيبت چگونه ميتوانست چنين استوار سخن بگويد.
شهلا: هنوز آن خطبهي آتشين مانده بانو!
هنده: ا... اكبر! بايد به آن خطبه برسم.
رفيعه: يزيد، دست برد، آن مخمل از طشتِ طلا برگرفت و خيزران بر لبهاي سرِ بريدهيي ميكوفت كه بر طشت بود و ناماَش حسين بود.
شهلا: /ميخواهد نقشِ يزيد را بازي كند. اين جا را نميتواند. روي بر ميگرداند و كار را به نجيبه ميسپارد/
نجيبه: /در جاي يزيد/ كاش اجدادِ من كه در بدر كشته شده بودند، اكنون زنده بودند و نالهي خزرج را از نيزههاشان ميشنيدند و ميديدند چهگونه انتقام گرفتهام... تا هلهله ميكردند با اين كار كه كردهام.
هنده: خدا لعنتام كند اگر يك بارِ ديگر با تو بنشينم پسرِ معاويه!
رفيعه: اكنون وقتِ آن خطبه است.
نجيبه: و وقتِ تنبيهِ تو. پدراَت در راه است.
رفيعه: من؛ به نداشتن پدر و مادري چون شما فرخندهتراَم.
هنده: زينب چه گفت شهلا!؟
شهلا: از زبانِ ما بر نميآيد بانو... تنها آنچه به ياد دارم ميگويم و باقي به شما ميسپارم... وا... ديوارهايِ كاخِ سبز هنوز آن طنينِ كلامِ قدسي را كه از گلويِ زينب بيرون ميشد در خود حبس كردهاند، گوش كن تا بشنوي!
رفيعه: /آرام آغاز ميكند/ الحمدُللهِ ربِ العالمينَ وصلّيَ ا...ُ علي محمدٍ رسولِهِ و الِهِ اجمعين. صدقَ ا...ُ كذالِكَ يَقوُلُ « ثُمَّ كانَ عاقِبَهُ الّذينَ اسآؤ السّؤاي اَن كذّبوا باياتِ ا...ِ و كانوا بِها يَستهزِؤن» اَظْنَنْتُ يا يزيدُ حيثُ اَخَذْتُ علينا اَقْطارَ الْاَرضِ و آفاقَ السّمآءِ فَاَصْبَحْنا نسُاقُ كما تُساقُ الاُسَراءُ اَنَّ بِنا عَلي اللهِ هَواناً و بِكَ عَلَيْهِ كرامهً و اَنّ ذالكَ... /آرام آرام اين صدا در صدايِ خطبه ي زينب كه در زمينه پخش مي شود محو ميشود_نور كم رنگ و سپس پُر رنگ ميشود...هنده متفكرانه گوشهيي نشسته/
نجيبه: خدايا! يك عمر به پايِ دختر ريختم، اكنون رو در روياَم ميايستد از يك دخترِ خارجي حمايت ميكند.
هنده: يعني يك نفر آن جا نبود چيزي بگويد؟
شهلا: جالوتِ يهودي پرسيد؛ چرا خاندانِ پيامبرِ خود را به قتل رساندهايد؟
نجيبه: حسين در برابرِ اميرالمومنين دعويِ خلافت كرد و مرزهاي اسلام را تا سرچشمههایِ آشوب لرزاند. بايد او را ميكشتيم تا فتنه از سرزمينِ اسلام رخت بر بندد.
رفيعه : آنگونه كه جالوت ميگفت، ميانِ او و موسا پيامبراِشان، صدوسي پدر گذشته اما هنوز يهود وي را به بزرگي ميستايد. آن وقت ما همين ديروز پيامبراِمان درگذشته، امروز به بهانهي آن كه فرزنداَش حقِ خود را ميخواهد كه عدالت به پا كند، او را اين چنين ميكشيم و خانوادهاَش را به اسارت آوارهي شهرها ميكنيم.
نجيبه: تو دخترِ من نيستي... ديگر از بانو كاري بر نميآيد. تو از اسلام خارجي و بايد اين را به اميرالمومنين بگويم. خوداَم فرمانِ قتلاَت را ميگيرم.
رفيعه: مادر! من شهادتين از بر دارم.
نجيبه: اين شهادتين از كفر بدتر است.
شهلا: جالوت بر سرِ بريدهي حسين گواهي به اسلام داد و يزيد فرمانِ قتلاَش داد.
نجيبه: چنان كه هماكنون، فرمانِ قتلِ شما دختركانِ گستاخ را ميدهد.
رفيعه: گواهي ميدهم به يگانهگيِ خدا، چنانكه پدراَم گواهي داد و ديندار نام گرفت و از جاهليت بيرون شد. گواهي ميدهم به رسالتِ محمد، چنان كه پدراَم گواهي داد و مسلمان نام گرفت. گواهي ميدهم به ولايتِ علي، چنانكه پدراَم گواهي نداد و او جاهل بود و من نيستم!
نجيبه: /از خشم طاقت نميآورد و ميرود/
رفيعه: /نگاهاَش مي كند و تا دمِ در به دنبالاَش ميرود/
هنده: بايد خدمتِ خانم بروم... يزيد! دامنِ تو تا ابد آلودهي ننگي است كه من نميخواهم از آن بهرهيي ببرم... از اين پس نه مرا بر توحقي است، نه تو را بر من! من چهگونه درخانهيي بمانم كه اولادِ پيامبر را حرمت نكرده است. بايد خدمتِ خانم بروم. /ميرود/
شهلا: /او را نگاه ميكند تا دمِ در/
رفيعه: /مي آيد تو/ مادرم به خلوتِ يزيد رفت.
شهلا: هنده، دخترِ عبدا...بنِ عامر اما به خدمتِ زينب و زينالعابدين.
رفيعه: كارِ خوداَت را كردي!
شهلا: فردا... فردا رفيعه... فردا زينالعابدين، دمشقِ لرزيده با كلامِ زينب را ويران ميكند... اما اين آخرين داستان بود. از اين پس سكوت حكمرانِ اين سرزمين است.
رفيعه: من ساكت نخواهم شد!
شهلا: شمشيرِ يزيد چيزِ ديگري ميخواهد رفيعه!... تا وقتِ ديگر شايد!
رفيعه: بايد از اين قصر برويم.
شهلا: ميداني! من تا همين امروز، به ظاهر شهادت به اسلام داده بودم و در باطن به آيينِ پدراناَم بودم، كه به گماناَم از مسلمانيِ اينان هزار بار بهتر است و نيكوتر... اما اگر اسلام اين است كه دخترِ علي ميگويد... نذر كرده بودم كه اگر بانو را به قصه چنان ويران كنم كه چون من بياَنديشد... برويم رفيعه!
رفيعه: /ميخواهند بروند_مكث/ شهلا!... صداي پا.../مكث/ شهلا... ما را ميكشند؟
شهلا: ميترسي؟!
رفيعه: /مكث_با لبخند/ نع!
/به همديگر نگاه ميكنند و ميروند/
پايان
ميلادِ اكبرنژاد
امردادِ 1377
هنده، شهلا، رفيعه، نجيبه
/در صحنهیی خالی، چهار زن رو به ما چون تصويری بر پردهیی كه نقاشي. يكيشان هنده زنِ يزيد است، آنيكي نجيبه نديمهیِ او، ديگری رفيعه دخترِ نجيبه و اين يكي شهلا كنيزِ ايرانیاش. در اين بازی زمانِ متداومِ مرسوم از فرطِ شدتِ واقعه كه چون رويا بر گسترهیِ بازی سايه انداخته، در هم ريخته ميشود. چندان كه حضورِ هريك مستلزمِ گفتوگويِ ميانِ آنها نيست و به عكس/
هنده: /روبه ما/ ديدم؛ چهل ستونِ سبزِ قصرِ دمشق سر خم كرده به حيرت. گفتم قيامِ قيامت است مگر، اينكه در غيابِ من بر شام سايه كرده؟ گفت؛ دخترِ علي خطبه ميكند. گفتم؛ قيامتِ كلمه است.
نجيبه: /روبه ما/ آسيمهسر آمد، رونپوشيده، روبند افتاده.. آسياب ميكردم بانو! ببين، انگشتام از هيبتِ ترساش زيرِ سنگِ آسيا هيات تهي كرده. آشفته چون كسي كه مردهیی برخاسته از گور ببيند، عرق بر پيشانیاش برق ميزد. ترسيدم نكند پسركي در كنجِ خلوتی....
رفيعه: /با اعتراض/ مادر!
نجيبه: همچنان كه آتش از چشماش شعله ميزد گفت؛...
رفيعه: /روبه ما/ دروغ! زهی دروغ كه گوشِ اين همه سالام انباشت از رطب و يابس، چندان كه چشماَم نميديد جز قصری كه سبزیاش رنگِ مزبله بود و چمن ميپنداشتماش. زهی خيالِ باطل
نجيبه: /ترسان/ خاموش!
شهلا: /با احترام روبه كسي سخن ميگويد/ بانو! مادراَم حماسه ميخواند در بارگاهِ يزدگرد. چون به كنيزیِ تازيان آمد مرا زاد و آيينِ داستانگويانِ كهن، آنسان كه پيشينياناش آموخته بودند با من گفت. تا اين زمان كه در زنجير، خانه به خانه تا دربارِ اين بوزينهباز آمدهاَم، تنها نقلِ مرداني كردهام كه حريمِ فتوت پاس كردهاند و هيچ پردهیِ راستی ندريدهاند. اينك، تجسمِ آنهمه روايت در آيينهیِ شما ميبينم كه اينان از حرمتِ كودكاناتان نيز نگذشتهاند. بانو! شما كه بزرگايد و اينگونه به خردی بر شترانِ بيجهاز... زبانام لال، آنچه ميبينم نميتوانم كه باز گفت.. نه كه از آب پاكتراَم، اما ميخواهم كه چون آب، اين پلشتیِ سالها از دامن بشويام.. آيا پذيرفته است؟ /به خود ميآيد/ حتا نشنيد. از من دور بود و در حلقهیِ جلادان بود. كسي بر پشتام زد. دختركي بود؛ چون ماهي كه بر شتراَش بسته باشند. گفت تو قصه ميگويي؟ گفتم آنگونه كه قصه جان بگيرد. خواستم چيزی بگويد. رفت. كمي بعد ايستاد. خيره در من شد. آب شدم. بانویِ من هنده! در آن نگاهِ كوچك هرمِ آتش بود. رفت. بردنداَش. و من دانستم چه ميخواهد. وا... اين احسنالقصص است.
هنده: تو از من فرمان ميگيری شهلا يا از...؟
شهلا: سوگند خوردهام به پاكيِ زرتشت و به بزرگيِ محمد كه آنچه شنيدم و ديدم، داستان كنم وگر يك نفر از آنچه ميپندارد با حقيقت شود، شادمانام.
نجيبه: پرسيدم چه ديدهاي مگر كه اينگونه آشفتهای؟
رفيعه: ديدم كه علي آنگونه نيست كه در قنوت به من آموختهاند.
نجيبه: اگر پدرات بداند، از گيسو آويزانات ميكند
رفيعه: چنان كه سروراَش با خاندانِ پيامبر، كينه كرد؟
نجيبه: استغفرا... كفر ميبافي دخترك؟
رفيعه: كفر آن نمازی است كه اينان در برقِ الماسهایِ سبز ميخوانند
نجيبه: وامحمدا! ميبينی بانو! من نميدانم اين قوم مگر جادو ميدانند كه دخترِ بيزبانام را به سخن طلسم كردهاند، اينچنين از اميرالمومنين ميگويد.
هنده: از من چه بر ميآيد نجيبه؟
شهلا: /به هنده/ قصر مزين كرديد بانو!
هنده: هان شهلا! از عمارتِ سبز چه خبر؟ مهمانانِ تازه؟ شنيدهام تنها يك مرد در ميانِ اين كاروان است.
شهلا: /معترض/ بانو
هنده: بايد رگِ حسداَم بجنبد؟
شهلا: بانو
هنده: تو كه يزيد را بهتر ميشناسی
شهلا: /بلندتر/ بانو
هنده: چه شده شهلا؟ اين آشفتهگي از چيست؟ نكند اين زنانِ خارجي حسادتِ تو را هم...
شهلا: بانو! اگر ميخواهي تا آخرِ عمر از سخن گفتن پشيمان نشوی ديگر چيزی مگو!
هنده: خوداَت هم ميداني چه ميگويي كنيزكِ عجم؟
شهلا: تا آخرِ عمر پابوسات ميشوم اگر آنچه نميداني نگويي
هنده: دلآشوبهام ميكني شهرزادِ دربند!
شهلا: آنان، آن نيستند كه ميپندارید
هنده: شهلا! اگر آنچه در دل داری نگويي، كاری ميكنم كه باديه نشينانِ صحرایِ حجاز را چشمانات شاهانِ ايراني بنمايند
شهلا: بانو، يك پرسش!.. يزيد را تا كجا ميخواهي؟
هنده: برایِ او پيشآمدی...؟
شهلا: او در سلامتِ محض است بانو! پاسخِ سوآلِ من؟...
هنده: او شویِ من است
شهلا: تا كجا؟
هنده: تا.. حريمِ اسلام
شهلا: يعنی اگر محمد رسولِ خدا...
هنده: شهلا! تمامِ خاندانِ ابيسفيان از او تا قيامِ قيامت، سگِ دربانِ خلوتسرایِ محمد هم نيستند. بگو چه شده؟
شهلا: و علي؟
هنده: او از اسلام خروج كرد. چه ميخواهي بگويي؟
شهلا: و يزيد؟
هنده: او شویِ من، سرورِ من و خليفهیِ پيامبر است. من از اين پرسشها بویِ توفان ميشنوم
شهلا: آنان خارجي نيستند بانو!
هنده: درست سخن بگو دخترِ فرشهایِ ابريشمين!
/نجيبه و دختراَش از پرده جدا ميشوند، سرآسيمه، نفسزنان، با فرياد و هياهو، گويي از بيرون ميآيند/
نجيبه: بانو! بانو...
شهلا: چه شده نجيبه؟
نجيبه: بانو خيانت. خاين بانو! مار در آستين پروردهام
هنده: كدام مار نجيبه؟ امروز تمامِ عالم بر طبلِ شگفتي ميكوبند.
نجيبه: من كه از پسِ زباناش بر نيامدم. دختر هم دخترانِ قديم؛ ما پيشِ مادرانامان زبان باز نمیكرديم. اگر پدراَش بداند...؟
هنده: نجيبه من بايد بدانم چه شده يا نه؟
نجيبه: من شرمندهیِ كرامتِ اميرالمومنينام. در خانهیِ او، در سايهیِ الطافِ شما...
هنده: اگر نگويي ميفرمايام اين سايه از سراَت بگيرند.
نجيبه: آخر زبانام نميگردد بگويم اين هرجاييِ همهكاره، در خانهیِ اميرالمومنين از خارجيِ تاركالصلاتی به نيكي ياد ميكند
رفيعه: او خودِ صلات بود مادر
نجيبه: استغفرا... ميبيني بانو! از شما هم شرم نميكند. كفر ميگويد. به خدا اگر تنبيهاش نكنيد آنهمه زحمت كه در پايتان كشيدهام حرام ميكنم.
هنده: خداوندا امروز چه شده؟ آتش در رگ و پيِ اين جماعت افتاده؟
شهلا: آتش در رگ و پيِ شهر بانو!
هنده: من بايد بدانم اين توفان از كجا آغاز شد؟
شهلا: به گمانام از يك خانهیِ گلين؛ از مدينه
هنده: بايد يزيد را ببينم
شهلا: صبر كن بانو!
هنده: ميخواهم بدانم در اين يكروز كه من نبودهام شهر را چه شده؟ قصر را چه شده؟ شنيده بودم اين جنگ به پيروزيِ ما تمام شد و اسيران در بارگاهِ اوياند. پس اين دلهره بيهوده نبود.
شهلا: بمانيد بانو!
هنده: بمانم كه ياوه بشنوم؟ منِ بانویِ قصر بايد بدانم در خلوتِ اميرِ قصر چه ميگذرد يا نه؟ آن زنان كيستاند كه اين گونه آشوب در شريانِ قصر انداختهاند؟
شهلا: من ميگويم
رفيعه: و من.
نجيبه: زبانات ميبرم اگر يك كلمه بگويي. به خدا اگر اميرالمومنين فتوایِ قتلات بدهد، اندكي دل نخواهم سوزاند
شهلا: من داستانسرايام بانو!
هنده: هنگامِ داستان سرايي نيست
شهلا: بگذار آخرين روايتام را بگويم
هنده: از زبانِ يزيد خواهم شنيد
شهلا: او حقيقت نميگويد
نجيبه: تهمت بانو.. تهمت!
شهلا: ميخواهم مجلسِ امروز را نقل كنم؛ چنان كه خود گويي آن مجلس آراستهاَم
رفيعه: آنگاه ميتواني به عدالت قضاوت كني در پيشگاهِ يزيد
نجيبه: اميرالمومنين دختر! به ادب باش
شهلا: از سويي اميرالمومنين آنقدر آشفته هست كه فرصتِ بازگوييِ ماجرا را نكند. چه بسا خشمآگين شود
هنده: اگر مرا ببيند آرام ميگيرد
شهلا: اگر او را ديده بوديد چنين به يقين حكم نميكرديد
هنده: خداوندا! چه روزی... بگو ميشنوم.
نجيبه: تكليفِ اين دختر چه ميشود؟
هنده: تو چه ميگويي؟
رفيعه: من هيچ نميگويم وقتي كه فردا علي سخن ميگويد
نجيبه: استغفرا... زبان بگير دختر
هنده: /به طعنه/ شنيده بودم اين مردِ خارجي مرده رفيعه؛ كسي او را كشته
رفيعه: در محراب
شهلا: /به طعنهیی كه رفيعه در مييابد/ مگر او نماز هم ميخواند؟
رفيعه: چندان كه تير از پاياش ميكشيدند و او با خود نبود
نجيبه: اين دروغها..
هنده: گفتي فردا...
رفيعه: فردا زبانِ علی به منبر ميرود
شهلا: پسرِ پسراَش
هنده: او اينجا چه ميكند؟ يزيد اين را ميداند؟
شهلا: يزيد خود فرمان داده
هنده: نميفهمم
نجيبه: اميرالمومنين دستور داده عليبنِ حسين به منبر برود و مدحِ خاندانِ ابوسفيان كند و او پذيرفته /به رفيعه/ ديدی! حتا پسرِ پسرِ علي هم از پدر بد ميگويد آنوقت تو...
رفيعه: اين را فردا ميبينيم
شهلا: چنان كه امروز ديديم
هنده: /بيطاقت/ چه را؟
رفيعه: دخترِ علي چنان ستونهایِ قصر به كلامِ كبريايياش لرزانده بود كه پنداری گردباد گرفته بود
هنده: خدايا چه ميشنوم؟ دخترِ علي در دارالخضراء؟
شهلا: خاندانِ پيامبر در كاخِ سبز؛ به اسارت
هنده: ا... اكبر
شهلا: ميخواهم سرِ سوزنی از آنچه ديدم و شنيدم بازگويم اما بايد كسي ياریام كند
رفيعه: من
نجيبه: تو ميخواهي بازيچهیِ دختركي كافر شوي؟
شهلا: پدرانِ من هيچگاه نبوده است كه از دين بيرون بوند اما پدرانِ تو آيا...؟
هنده: رفيعه تو هم مگر قصهگويي ميداني؟
رفيعه: پيشِ او آموختهاَم
نجيبه: نگفتم بانو! اين كنيزكِ كافر دختراَم را فريب داده
رفيعه: من خود خواستهام
نجيبه: بانو! شما بايد كه نگذاريد اين دروغگويان در قصرِ اميرِ مومنان اينچنين با بيشرمی سر برآرند.
شهلا: ما تنها مجلسي را به قصه گرم ميكنيم. همين
نجيبه: با دروغ. خدا از دروغگويان بيزار است
رفيعه: در اين برهوتِ راستی تنها روايتگراناند كه دروغ نميگويند
هنده: حتا اگر قصهشان دروغ باشد؟
شهلا: روايتِ ما اگرچه گاهي راست نيست، اما روايتِ ماجرايي راست است.
هنده: بس كنيد. بايد اميرالمومنين را ببينم
شهلا: صبر كن بانو! بگذار آنچه بود بگويم
هنده: من برایِ شنيدنِاين "روايتِ راستی" فرصتی ندارم
رفيعه: روايتِ نوادهگانِ محمد است.
نجيبه: نوادهگانِ محمد بر اميرِ مومنان نميشورند
رفيعه: امارتِ مسلمين تنها شايستهیِ جانشينانِ پيامبرِ مسلمين است
هنده: يزيد جانشينِ پيامبر نيست؟
رفيعه: اگر امان دهيد ميگويم كه او غاصبِ جانشينيِ پيامبر است.
نجيبه: زبانات را ببر دختر. استغفار كن!
هنده: خدايا اين آشوب چيست؟ با من چه ميكنيد؟
شهلا: همانكه دخترِ علي با دمشق كرد
هنده: دخترِ علي در دمشق چه ميكند؟
رفيعه: بپرسيد؛ آواره بر شترانِ برهنه، به اسارت در دشتها و صحراها و شهرها و كوچهها چه ميكند؟
هنده: نميفهمم. اين دخترِ علي اكنون كجااست؟
شهلا: در خرابهیِ شام
نجيبه: بانو! اينان كه به اسارت آمدهاند، دشمنانِ اميرالمومنيناند كه مرداناشان در كربلا به جهنم رفتهاند.
رفيعه: جهنم اينجااست مادرم!
نجيبه: خاموش!
هنده: صبر كنيد! من گيجام. يك نفر درست بگويد چه شده؟ مگر اينان در كربلا... خدايا اين اسيران، اين زنان كهاند؟
شهلا: دخترانِ پيامبر!
هنده: يزيد بر خاندانِ پيامبر...
نجيبه: گيرم كه درست. مگر پسرِ نوح شايستهیِ لعنت نشد؟
هنده: نميخواهم بگويم چون به پيامبر نسبت دارند، پاكاند و بيگناه. اما... اينان چه ميگويند؟
شهلا: بگذار همهچيز را بگوييم بانو
نجيبه: در قصرِ يزيد عليهِ يزيد حرف ميزنند
رفيعه: بگذاريد سخنِ حق بگوييم بانو!
هنده: چرا به كلمهیی تماماش نميكنيد؟
شهلا: من آموختهام روايتگرِ آن باشم كه ديدهام
رفيعه: آنهمه كلام به سخنِ ناقصِ ما نميآيد، بگذاريد آنچه ديدهايم بازنماييم
هنده: بجنبيد! زود!
نجيبه: بانو! تمامِ شهر در شادمانیِ پيروزيِ امير و ورودِ اسيرانِ خارجي غرق است. روا نيست اين جشن در قصرِ امير وارونه شود.
شهلا: يك روز كاروانِ اسيران را بيرونِ شهر در انتظار نگه داشتند تا شهر را زينت كنند
رفيعه: خوداَم ديدم هر زنی كه از دستاش بر ميآمد برایِ تبرك سنگي به سویِ كاروان پرتاب ميكرد
نجيبه: /به شادي/ من و چندي ديگر از فرازِ عمارتِ سبز هلهلهكنان كافران را به سرگين و شكمبهیِ گوسفند پذيرا شديم
رفيعه: كارواني كه ساعتهایِ بيشمار با سرهایِ بريدهیِ فرزندان و پدران و شوهران همراه بود.
نجيبه: كيفرِ خروج از دين است. اينان بر خليفه شوريده بودند. حرفهایِ تو نيز آن بو ميدهد كه حسين سراَش با باد رفت
شهلا: من نميدانم در كربلا بر دخترانِ زهرا چه رفته اما ديدم در شهر بر آنان چه گذشت
رفيعه: دستها در زنجير و گردن نيز، و پا از زيرِ شتر با هم بسته
شهلا: حاميانِ مسلماني، خاندانِ فخرِ مسلماني را برهنه، بي روبند و پرده..
نجيبه: حجاب برایِ مسلمانان است نه برایِ كافران
هنده : /بيطاقت/ اينها را خوداَم ميدانم. ديدم... در مجلسِ يزيد چه گذشت. من فقط يك روز در قصر نبودهام شهلا!... اين بازياَت بود؟
شهلا : /آرام/ بازي از ياد بردهام بانو كه گفتارِ من در شعرِ او چونان چوبِ خشكيده است كه در آتش افكنند. او خداي شعر است.
هنده: راست ميگويي. الحق يزيد خوب شعر ميگويد.
شهلا: يزيد تنها بيّاتي ميكند بانو!... دخترِ شعرِ ناب آنجااست. وا... او تجسدِ شعر است.
هنده: گستاخي ميكني كنيزكِ عجم!
شهلا: تا پيش از اين من نيز چون ديگران ميپنداشتم اين كاروان كه ميآيد جمعي اسيراند، خارجي و شايستهي بخشش به حرمخانههاي مردانِ عرب... اما..!
هنده: اين مجلس با شما چه كرده؟
نجيبه: بانو! من به پناهِ شما آمدهام از كفر گوييِ اين دختركِ بيشرمام كه ديوانه است.
رفيعه: ديوانهگي اگر از دست شدن عقل است در حضورِ عقلِ اعظم... آري من ديوانهام.
نجيبه: او به زبانِ من سخن نميگويد بانو!... تو تنبيهاش كن!
هنده: /به شهلا/ من از تو در شگفتاَم چهگونه اسيرِ كلامِ او شدهاي دخترِ شهرِ شعر و هنر!؟... ها شهلا! تو ديگر چرا؟
شهلا: چون سخن آغاز كرد، پنداشتم زرتشت در لباسِ زني است. اما به خدا فصيحتر از كلامِ او نشنيده بودم.
هنده: آخر او چه گفت كه اينگونه پريشاناَت كرده.
رفيعه: مجلس آراسته بود... ما به تماشا رفته بوديم تا سربلنديِ اميرالمومنين را در برابرِ زناني ببينيم كه از جنگي يك طرفه آمده بودند. بزرگانِ دمشق گردِ اميرِمومنان نشسته بودند و سر به زير.
نجيبه: اگر پدراَت بداند، خود در بارگاهِ اميرالمومنين قربانيات ميكند.
رفيعه: اين رسمِ جاهلانِ عربي است كه بيگناهيِ دختران را درپيشگاهِ بتهايِ خودساختهشان به خنجر و خون مي آلايند.
نجيبه: زبان درازي ميكني... به خدا شيرام را حرامات ميكنم.
هنده: هيچ زني آيا در حضورِ يزيد بود؟
شهلا: ما از پسِ پرده نگاه ميكرديم.
رفيعه: و ناگهان زنانِ در زنجير كه تنها يك مرد در مياناِشان بود آمدند.
شهلا: و در آن ميان، زني چون تاج ميدرخشيد.
نجيبه: و با گستاخي بي اجازتِ امير جلوس كرد.
هنده: و يزيد هيچ نگفت؟
شهلا: پنهان، بوزينهاش را از خشم ميفشرد.
رفيعه: برگردنِ همهشان زنجير بود و تا ميانهي مجلس ميشدند كه هيچ جايِ تهي نبود.
شهلا: آنگاه، آن زن نگاهي به يزيد كرد.
رفيعه: و لحظهيي در ما و در زنانِ يزيد كه از پشتِ پرده ميديديم، چشم دوخت.
شهلا: مردم در انتظارِ اولين جمله بودند كه اميرالمومنين بگويد.
رفيعه: و ناگاه آن زن، چندان كه حاضران از چشم ميگذراند رو كرد به يزيد و گفت:
شهلا: يزيد! شرم نميكني، زنانِ خود در پسِ پرده نشاندهاي و دخترانِ رسول خدا را بيپرده و آشكار ميان مردم.
رفيعه : لرزيدم. اين اول بار بود، كسي_آن هم زني_اينگونه به تندي در حضرت خليفه ميتاخت /رو به شهلا انگار در مجلس است/ او را چه به دختر رسولِ خدا؟
شهلا : /چون او، گويي در مجلس است/ صبر كن. بايد ديد.
رفيعه: چنان كه در من شورشي افتاده بود، در همهي مجلس ولولهيي در گرفت.
شهلا: من آشفتهگيِ يزيد را خوب ميشناسم... ميانِ ابرواناَش از فرطِ خشم ميلرزيد.
هنده: و هم چنان ساكت بود؟
شهلا: گفت: /بازي مي كند/ اين زن كيست اينگونه به گستاخي با ما_با خليفهي مسلمين؛ جانشين پيامبر_ سخن ميگويد؟
رفيعه: او دخترِ علي است يا امير! زينب.
شهلا: /در بازي/ هوم پس او خواهرِ حسين است كه بر خلافتِ اسلام شوريد و جانِ خود فدايِ قدرت طلبياش كرد.
نجيبه : خدا همهي كافران را نابود كناد.
رفيعه: بايد ديد چه كسي از صفحهي بودن گم خواهد شد.
شهلا: /در بازي/ دخترِ علي! ديدي چهگونه خدايِ بلند مرتبه مرا بر شما غالب كرد و شرابِ پيروزيام چشانيد.
نجيبه: خدا هميشه سرور مومنان را پيروز ميكند انشاءا...
رفيعه: زينب بي آنكه چشم از يزيد بردارد قدمي پيش گذاشت؛ /بازي/ يزيد! از همان خداي كه ناماَش ميبري، نميترسي كه حسين پسر پيامبر را كشتهاي و اين چنين مستِ تكبر، بر تختِ قدرت نشستهاي و خود را پيروز ميخواني و خاندانِ رسولِ همان خدا، بي پرده بر شترانِ بيجحاز، شهر به شهر ميگرداني و اين طايفه به برقِ زيور و رنگِ تزوير ميفريبي كه گستاخانه بر لبهايِ تشنهي اين همه بيپناه سنگ ميزنند و تو از نصرتِ خدا دم ميزني!... زهي خيالِ نادرست... زهي نادانيِ اين قوم.
شهلا: بانو! در آن جمع، جز يزيد هيچيك سرهاشان بالا نبود از پسِ اين سخنان.
هنده: يزيد چه كرد؟
رفيعه: نگاهي كرد به ما كه پشتِ پرده بوديم. آنگاه از كربلا پرسيد.
نجيبه: چه خوب كه پرسيد، تا به ياد آورد آن زن كه خدا چهگونه ياراناش را ياري ميكند.
هنده: شنيدهام عبيدا... آب بر اين كاروان بسته.
رفيعه: و شنيدهاي كه حرمله از كودكِ ششماههيي نگذشته.
نجيبه: اين كودك نيز چون پدرش، فردا عليهِ جانشينان رسولا... قيام ميكرد. فتنه را بايد از سرچشمه خشكاند.
شهلا: /در بازي/ زينب! شنيدهام در كربلا، خدا سخت تنبيهاِتان كرده. ها! خوداَت بگو! در كربلا چه ديدي؟
رفيعه: به خدا قسم جز زيبايي نديدم.
هنده: ا... اكبر!
شهلا: /در همان بازي/ اين صدا از كجااست؟
نجيبه: /در نقشي/ يا امير! ظهير است؛ ظهيرِ دلقك!
رفيعه: /در نقشِ دلقك، جست و خيزكنان/ يا امير! شنيدهام زنانِ زيبايِ بيشماري در بارگاهِ شمااست. زود آمدم كه شادكاميِ پسرِ معاويه را دوچندان كنم و شايد كه... خوداَم نيز... از اين همه نعمت، نصيبي ببرم. از امير كه چيزي كم نميشود.
شهلا : خوب وقتي آمدي ظهير!... ميخواهم اين جشن را با هرآن هنر كه داري صدچندان كني!
رفيعه: /چشم ميگرداند/ به چشم!... ولي پيش از آن، اميرِ مهربان! كه زنان بسيار داري... /اشاره ميكند/ يكي از آن دوشيزهگان را به من بده! /مكث/
شهلا: به يكباره سكوت چون كوه بر مجلس افتاد. زينب ناگاه چون شير غريد: «خدا دستاَت قطع كناد. چهگونه جرأتِ جسارت به حريم خانوادهي رسولا... ميكني؟... مادراَت به عزاياَت بنشيند، دورتر بهايست!»
رفيعه: /ناباورانه/ گفتي حريمِ كدام خانواده؟
شهلا: زينب، شمردهتر و آرامتر گفت؛ /با تأكيد/ حريمِ خاندانِ رسالت.
رفيعه: /در مجلس ميچرخد/ مگر... مگر شما مسلمان هستيد؟
شهلا: ما نوادهگانِ پيغامآورِ مسلماني هستيم.
رفيعه: /گيج، گنگ_سكوت_ناگهان بيرون ميرود_در آستانه برميگردد و از بازي به در ميآيد/ ديدم.. خوداَم ديدم، ظهير را و برايِ اول بار ديدم ظهير را كه نميخنديد، كه درد پيراَش كرد، كه سخت ميلرزيد، كه خشم از چشماَش ميتراويد، كه رفت... و مجلس غرقِ بهت بود، و سكوت بود. و ظهير آمد.
/هر سه زن ناگاه گويي كه صحنهيي فجيع ديده باشند، جيغ ميزنند/
شهلا: ظهير، دستِ راستاَش را از بازو بريده بود و آن را در ميانِ مجلس انداخت؛ /ميايستد رو به زينب/ مادراَم فداي خاكِ پاياَت دخترِ زهرا!... به خداي جدِتان كه نميدانستم كيستايد و از اين بود كه گستاخيام ديديد. اينك چون از خدا خواستيد كه دستام قطع شود، خود دستي كه نادانسته به اهانت، بازسويِ اهل بيتِ عصمت دراز شده بود، براي اطاعتِ امر، از تن جدا كردم تا هم فرمانِ شما بر زمين نماند، هم در قيامت شرمندهي مادرتان نباشم.
رفيعه: هرگز ظهير را گريان نديده بودم.
نجيبه: اما امير! ما در خانه كنيزي نداريم. اين دخترك را به ما بده.
هنده: شرم نميكني مردك!
رفيعه: دخترِ كوچكي در آغوشِ زينب افتاد. زينب برخاست؛ /رو به آن مرد/ اگر بميري، اگر زمين و زمان ويران شود اين خواسته انجام نميگيرد.
شهلا: /يزيد شده/ تند ميراني دخترِ علي! چنانكه پدرِ تاركالصلواتاَت!... به خدا اگر بخواهم ميتوانم آن دخترك را به سرداراَم ببخشم.
رفيعه: به آيههاي خدا سوگند كه نميتواني، مگر كه از دينِ ما خارج شوي و جامهي اديانِ ديگر به تن كني!
شهلا: من از دين خارجام يا برادراَت و پدراَت كه نماز نميدانست؟
رفيعه: يزيد! بر اسبِ گزافه، سخت ميتازي! «بدينا... و دينِ اَبي و دينِ اَخي اهديت اَنتَ و ابوك و جدك ان كنت مسلماً». اگر تو نام مسلماني بر خود گذاردهاي بدان كه تو، پدراَت و جداَت، به دينِ جداَم و دينِ پدراَم و دينِ برادراَم و به دستِ آنان از گمراهيِ جهالت به نورِ هدايت ره يافتهايد! چه كسي است در اين جمع و در اين شهر از صحابه و بازماندهگانِ صحابه كه نداند، در فتحِ مكه، علي بر شانههايِ محمد ايستاد و بتهايِ پدرانِ تو را شكست و خانهي خدا به كلامِ خدا آراست؟
شهلا: /خشمگين بر ميخيزد/ يزيد از تخت برخاست!
نجيبه: /در همان نقش/ يا امير! چه ميكني؟ آن دخترك را به من ميبخشي؟
شهلا: /سرشارِ خشم/ اگر يك بارِ ديگر زبان باز كني فرمان ميدهم سراَت را در آخورِ قاطرانِ وحشياَم چهارميخ كنند.. فردا تكليفِ اين جمع را روشن ميكنم... برويد!
رفيعه: اين همهي آن چيزي بود كه ديروز گذشت.
هنده: و امروز؟
شهلا: يزيد مجلس آراسته.
نجيبه: به خدا درست نيست در خانهي امير، غيبتاَش بگويند.
رفيعه: سخن حق بايد كه هر كجا گفته شود مادرم!
شهلا: حتا در سرزمينِ ناحق!
هنده: يك چيزي مرا از اين قصر دور ميكند.
نجيبه: بانو! مبادا فكرِ خيانت...
رفيعه: مادر!... حقيقت را در نينوا سر بريدند، تو از خيانتِ پيروانِ حق مينالي وقتي كه اين خانه پايگاهِ خيانت است.
هنده: بايد بدانم آخرين سخنهايِ دختر علي چه بود!
نجيبه: اين همه در عمارتِ اسلام از آن تاركالصلوات نام مبريد.. شما ديگر چرا بانو!... همهي اين فتنهها از تو و اين كنيزكِ كافر است. شيراَم حراماَت ميكنم. مگر پدراَت نيايد...
رفيعه: پدراَم مگر همان نبود كه در كربلا پسرِ رسولِ خدا را به مشتي زر فروخت تا خانهي سروراناَش تلألوي الماس بگيرد؟
نجيبه: بانو! اين از سهل انگاريِ شمااست كه اين طفلان حرمت از ياد بردهاند.
هنده: وقتِ ما به سر آمده نجيبه!... هنگامهي اين طفلان است كه بزرگ شدهاند در ذهناِشان و ما بيخبرايم.
نجيبه: اما به نادرستي بزرگ شدهاند.
هنده: حمايت از رسولِ خدا نادرستي است؟
نجيبه: زبانام بريده باد بانو!... اما جانشينِ رسولِ خدا چه؟
شهلا: آن كه بر تختِ سبز مينشيند و تاجِ زرد بر سر مينهد جانشينِ رسول خدا نيست. خليفهي رسولا... را در خانهي گلينِ فاطمه را بايد جست.
هنده: تمام آبروياَم فداي دخترِ رسولا...
نجيبه : چه ميگويي زوجهي يزيدبنِ معاويه؟
رفيعه: همان كه آسيه در قصرِ فرعون ميگفت.
نجيبه: شرم كن دختر! مسلماني را با كافري چون فرعون قياس مكن!... مرا ببخش بانو اما بايد حرمتِ خليفهي رسول آن هم در خانهاَش حفظ شود.
رفيعه: رسالت در زنجير است مادر، نه در پرِ قو!... چشم باز كن!
نجيبه: آيا يزيد كيسههایِ مردمان را لبريزِ سكه و آسايش نكرد؟ ديگر چه ميخواهيد از جانِ يك خليفه؟ آيا اين حجتِ مسلمانی نيست؟
شهلا: آنان كه نقابِ تزوير بر چهره مينشانند و به زهرخندهایِ مردمفريب، عدالت را تنها در همسامانیِ شكمها و همآواييِ پوزارها ميجويند، جز ريا بر دايرهیِ ميدانهایِ شهر نميگسترانند. به زندانها برو نجيبه! آيا جز اين است كه دزدانِ گردنه زندانبانند و مردانِ مرد، كه لبخند و شادی را بايستهیِ كودكان و زنانِ تمامِ زمين ميدانند در بند؟ مگر حسين جز برایِ آن بر نيزهها رفت كه حاكمان سكههایِ دروغ وجهل قسمت ميكردند و منفعتِ خويش را صلاحِ دين ميدانستند و هركجا كه سخنِ آزادهیی بر ميخاست به طبلِ تكفير و ناسزا خاموش ميكردند و همگامي با كنيزكانِ بيچارهيِ مجلسآرا بيشتر ميدانستند تا همسخني با فرزانهگان و نيكانديشان و مصلحان و مردمانِ سادهیی كه عدالت را خوابي تا ابد تعبيرناشدني ميپنداشتند.
نجيبه: بانو! من ... من.. /به شهلا/ آنچه تو ميگويي درست است اما هيچكدامِ اينها به سرورِ ما دخلي پيدا نميكند. شايد حاكمانِ روم و قسطنطنيه چنيناند. خب اگر حسين راست ميگويد، چرا نيامد به كمكِ اميرالمومنين آن حاكمانِ كافر را از دمِ تيغ بگذراند؟
شهلا: /به تاسف سری تكان ميدهد/
رفيعه: البته ما مقامِ خليفتالاهي داريم در اين ملك و بيگانهگان مقامِ اُشتری!!
هنده: /بلند و قاطع/ شهلا!... امروز چه شد؟
شهلا: يزيد مجلسي آراسته بود، كه هر چشمي را خيره ميكرد. آن گوشه طشتي از طلا بودكه مخملي سرخ ميپوشاندش. مردانِ جنگ و سياست بر خواني از خنده و تمسخر و دروغ نشسته بودند. چون روزِ پيش زينب و زنانِ ديگر بازصحنِ كاخ شدند... نميدانم خواب بود يا بيداري كه ديدم كنگرههايِ دارالخضراء سر خم كردند. هنوز دختران و زنانِ اسير ننشسته بودند كه يزيد از مردي خواست تا آن چه در كربلا رخ داده باز گويد؛
نجيبه: /در نقش آن سردار/ يا امير! حسين بنِ علي كه بر دستگاهِ خلافت شوريده بود، با جمعي ناچيز از يارانِ خوارجاَش به عراق رسيد و ما به فرمانِ عبيدا...ِ زياد در كربلا راه بر او بستيم. نخست خواستيم تا با تو اميرِ مومنان بيعت كند و چون نپذيرفت...
هنده: چرا نپذيرفت؟
/يك لحظه نجيبه جا ميخورد، يا از خراب شدنِ بازياَش يا از اين كه پاسخ را نميداند/
شهلا: حسين امامتِ امت را شايستهي خود ميدانست كه واسطهي نزولِ فيضِ الاهي بود، نه بوزينهبازي كه شراب و شاهد را از كلمهي نماز بهتر ميدانست.
نجيبه: زبان نگهدار كنيزكِ بي مقدارِ عجم!... ما تو را مسلمان كرديم.
رفيعه: مادر! اگر مسلماني به اين است كه راه بر فرزندانِ رسولِ اسلام ببنديم و خانداناَش به اسارت بريم و گلويِ حجتِ مسلماني از قفا ببريم و كتابِ خدا به زبانِ خود بخوانيم و دينِ خدا را چنان كه تخت و تاجامان بخواهد بخوانيم، پس مرده باد اين اسلام.
نجيبه: وامصيبتا بانو! كفر گويي به صراحت رسانده.
هنده: شهلا! تماماَش كن!
شهلا: /به بازي ميشود/ ادامه بده سردار!
نجيبه: /مكث_خودش را كنترل ميكند/ چون نپذيرفت او را به جنگ خوانديم و در عاشورا او و همهي ياراناَش بر پايِ اسباناِمان ريختيم و خيمههاشان به آتش سپرديم و كودكاناِشان در بند كرديم و گوشوارهها و خلخالهاي زناناِشان از گوش و دست و پا كنديم و چون انگشتري از دستي جدا نشد، دست همراه آورديم و چون گردنبندي با دست نيامد، گردن زديم و اينك، روزهااست كه تنهايِ برهنهي مردانِاشان بيسر، در آفتابِ سوزانِ نينوا، رها، تا طعمهي لاشخورانِ عراقاَند و سرهاشان اما بر نيزه در برابرِ چشمِ زنان و كودكاناِشان، شهر به شهر، ديار به ديار، گرداندهايم تا دارالخضراءِ امير كه كيفرِ آنان كه بر خليفهي مسلمين بتازند جز اين نيست.
شهلا: /در بازي/ راست ميگويي سردار! بنيانِ اسلام و مصلحتِ ملكِ اسلام از منفعتِ شخصي واجبتر است ميخواهد از آنِ من باشد يا پسر علي... اسلام واجبتر است.
نجيبه: بانو! كشتنِ اينان مصلحتِ اسلام بوده... امير ميگفت!
رفيعه: اسلام، ياقوت و بوزينه و خمر و كشورگشايي و شكم بارهگي و دروغ و فريب و قتل و تزوير نيست. اسلام، خورجيني است كه نيمه شب ناشناسي به درِ خانهي يتيمانِ كوفه ميبرد.
هنده: كودكانِ حسين چه ميكردند؟
شهلا: چند دخترِ كوچك به دامنِ زينب آويخته بودند.
رفيعه: به گماناَم ميترسيدند آنچه آن مردك ميگفت، يك بار ديگر تكرار كنند.
نجيبه: من هم آنجا بودم بانو. اينگونه كه اينان ميگويند هم نبود.
هنده: پس چهگونه بود؟
نجيبه: اميرالمومنين رو كرد به زينب و گفت؛.. راستي بانو! امير چه شيرين سخن ميگويد...
هنده: يزيد چه گفت نجيبه!.. من او را بهتر از تو ميشناسم... از پشتِ پردهها كم شبانگاهان بازياَش با زنانِ ديگر نديدهام.
شهلا: /بازي در بازي/ دخترِ علي! سرنوشتِ برادرت را ديدي؟ ميداني او چه ميگفت؟... او ميگفت، جداَش رسولِ خدا از جدِ من ابوسفيان بهتر است، پدرش علي از پدرِ من معاويه و مادراَش فاطمه از مادرِ من، نيكوتر و خودِ او يعني حسين از من؛ يزيدِبنِ معاويه بنِ ابوسفيان بهتر و براي خلافت شايستهتر است. برادراَت اينگونه ميگفت. اما نظر من؛ هر كس به خدا و دين او ايمان دارد ميداند كه جدِ او پيغمبر، نظير نداشت و جدِ من با آن حضرت قابل قياس نيست. و در موردِ مادرش... خب مادرِ او فاطمه، بهترين زنِ عرب بود و اين نظرِ او هم درست است اما دربارهي پدراناِمان... ميداني كه اكنون آنان قضاوت به نزدِ خدايِ متعال بردهاند و اين كه حسين خوداَش را شايستهي خلافت ميداند و از من برتر.. .من فقط اين آيه از كتابِ خدا را ميخوانم و قضاوت به ديگران ميسپارم: « بگو، خداوند مالكِ زمين و آسمان است. آن ملك را به هر كه خواهد ميدهد و از هر كه خواهد باز ميستاند»
نجيبه: /ذوق زده/ ديدي بانو... نگفتم امير حق داشته... حتا قرآن هم او را به خلافت قبول دارد.
رفيعه: مادر!... /تنها به غيظ ميتواند كه حرص بخورد همين!/
هنده: كاش ميدانستم زينب اين بار چه كرد؟
رفيعه: اي يزيد! چه كودكانه با اين كلمات دل خوش كردهاي!... پنداشتهاي ميتواني با خواندنِ آيهيي، ننگِ جنايتي؛ اين چنين، از دامن بشويي! يابن الطُلقاء! ميپنداري خدا خاندانِ عزيزاَش كه در قرآن به اطاعتِ امرشان فرمان داده، رها ميكند تو را برتري ميدهد كه از اسلام جز نامي نميشناسي! به گماناَم، پدرت با تو گفته كه پيامبر در شأنِ حسن و حسين فرموده؛ آن دو سرورِ جوانانِ اهلِ بهشتاند. گفتهي پيامبر را كه دروغ نميخواني هان؟ يا اين كه ميخواهي از دين خارج شوي؟
نجيبه: اما خداوند شما را نابود كرد.
رفيعه: اگر ميخواهي بداني چه كسي نابود شد كمي صبر كن تا اذان از منارهها برخيزد.
هنده: اين زن با آن همه مصيبت چگونه ميتوانست چنين استوار سخن بگويد.
شهلا: هنوز آن خطبهي آتشين مانده بانو!
هنده: ا... اكبر! بايد به آن خطبه برسم.
رفيعه: يزيد، دست برد، آن مخمل از طشتِ طلا برگرفت و خيزران بر لبهاي سرِ بريدهيي ميكوفت كه بر طشت بود و ناماَش حسين بود.
شهلا: /ميخواهد نقشِ يزيد را بازي كند. اين جا را نميتواند. روي بر ميگرداند و كار را به نجيبه ميسپارد/
نجيبه: /در جاي يزيد/ كاش اجدادِ من كه در بدر كشته شده بودند، اكنون زنده بودند و نالهي خزرج را از نيزههاشان ميشنيدند و ميديدند چهگونه انتقام گرفتهام... تا هلهله ميكردند با اين كار كه كردهام.
هنده: خدا لعنتام كند اگر يك بارِ ديگر با تو بنشينم پسرِ معاويه!
رفيعه: اكنون وقتِ آن خطبه است.
نجيبه: و وقتِ تنبيهِ تو. پدراَت در راه است.
رفيعه: من؛ به نداشتن پدر و مادري چون شما فرخندهتراَم.
هنده: زينب چه گفت شهلا!؟
شهلا: از زبانِ ما بر نميآيد بانو... تنها آنچه به ياد دارم ميگويم و باقي به شما ميسپارم... وا... ديوارهايِ كاخِ سبز هنوز آن طنينِ كلامِ قدسي را كه از گلويِ زينب بيرون ميشد در خود حبس كردهاند، گوش كن تا بشنوي!
رفيعه: /آرام آغاز ميكند/ الحمدُللهِ ربِ العالمينَ وصلّيَ ا...ُ علي محمدٍ رسولِهِ و الِهِ اجمعين. صدقَ ا...ُ كذالِكَ يَقوُلُ « ثُمَّ كانَ عاقِبَهُ الّذينَ اسآؤ السّؤاي اَن كذّبوا باياتِ ا...ِ و كانوا بِها يَستهزِؤن» اَظْنَنْتُ يا يزيدُ حيثُ اَخَذْتُ علينا اَقْطارَ الْاَرضِ و آفاقَ السّمآءِ فَاَصْبَحْنا نسُاقُ كما تُساقُ الاُسَراءُ اَنَّ بِنا عَلي اللهِ هَواناً و بِكَ عَلَيْهِ كرامهً و اَنّ ذالكَ... /آرام آرام اين صدا در صدايِ خطبه ي زينب كه در زمينه پخش مي شود محو ميشود_نور كم رنگ و سپس پُر رنگ ميشود...هنده متفكرانه گوشهيي نشسته/
نجيبه: خدايا! يك عمر به پايِ دختر ريختم، اكنون رو در روياَم ميايستد از يك دخترِ خارجي حمايت ميكند.
هنده: يعني يك نفر آن جا نبود چيزي بگويد؟
شهلا: جالوتِ يهودي پرسيد؛ چرا خاندانِ پيامبرِ خود را به قتل رساندهايد؟
نجيبه: حسين در برابرِ اميرالمومنين دعويِ خلافت كرد و مرزهاي اسلام را تا سرچشمههایِ آشوب لرزاند. بايد او را ميكشتيم تا فتنه از سرزمينِ اسلام رخت بر بندد.
رفيعه : آنگونه كه جالوت ميگفت، ميانِ او و موسا پيامبراِشان، صدوسي پدر گذشته اما هنوز يهود وي را به بزرگي ميستايد. آن وقت ما همين ديروز پيامبراِمان درگذشته، امروز به بهانهي آن كه فرزنداَش حقِ خود را ميخواهد كه عدالت به پا كند، او را اين چنين ميكشيم و خانوادهاَش را به اسارت آوارهي شهرها ميكنيم.
نجيبه: تو دخترِ من نيستي... ديگر از بانو كاري بر نميآيد. تو از اسلام خارجي و بايد اين را به اميرالمومنين بگويم. خوداَم فرمانِ قتلاَت را ميگيرم.
رفيعه: مادر! من شهادتين از بر دارم.
نجيبه: اين شهادتين از كفر بدتر است.
شهلا: جالوت بر سرِ بريدهي حسين گواهي به اسلام داد و يزيد فرمانِ قتلاَش داد.
نجيبه: چنان كه هماكنون، فرمانِ قتلِ شما دختركانِ گستاخ را ميدهد.
رفيعه: گواهي ميدهم به يگانهگيِ خدا، چنانكه پدراَم گواهي داد و ديندار نام گرفت و از جاهليت بيرون شد. گواهي ميدهم به رسالتِ محمد، چنان كه پدراَم گواهي داد و مسلمان نام گرفت. گواهي ميدهم به ولايتِ علي، چنانكه پدراَم گواهي نداد و او جاهل بود و من نيستم!
نجيبه: /از خشم طاقت نميآورد و ميرود/
رفيعه: /نگاهاَش مي كند و تا دمِ در به دنبالاَش ميرود/
هنده: بايد خدمتِ خانم بروم... يزيد! دامنِ تو تا ابد آلودهي ننگي است كه من نميخواهم از آن بهرهيي ببرم... از اين پس نه مرا بر توحقي است، نه تو را بر من! من چهگونه درخانهيي بمانم كه اولادِ پيامبر را حرمت نكرده است. بايد خدمتِ خانم بروم. /ميرود/
شهلا: /او را نگاه ميكند تا دمِ در/
رفيعه: /مي آيد تو/ مادرم به خلوتِ يزيد رفت.
شهلا: هنده، دخترِ عبدا...بنِ عامر اما به خدمتِ زينب و زينالعابدين.
رفيعه: كارِ خوداَت را كردي!
شهلا: فردا... فردا رفيعه... فردا زينالعابدين، دمشقِ لرزيده با كلامِ زينب را ويران ميكند... اما اين آخرين داستان بود. از اين پس سكوت حكمرانِ اين سرزمين است.
رفيعه: من ساكت نخواهم شد!
شهلا: شمشيرِ يزيد چيزِ ديگري ميخواهد رفيعه!... تا وقتِ ديگر شايد!
رفيعه: بايد از اين قصر برويم.
شهلا: ميداني! من تا همين امروز، به ظاهر شهادت به اسلام داده بودم و در باطن به آيينِ پدراناَم بودم، كه به گماناَم از مسلمانيِ اينان هزار بار بهتر است و نيكوتر... اما اگر اسلام اين است كه دخترِ علي ميگويد... نذر كرده بودم كه اگر بانو را به قصه چنان ويران كنم كه چون من بياَنديشد... برويم رفيعه!
رفيعه: /ميخواهند بروند_مكث/ شهلا!... صداي پا.../مكث/ شهلا... ما را ميكشند؟
شهلا: ميترسي؟!
رفيعه: /مكث_با لبخند/ نع!
/به همديگر نگاه ميكنند و ميروند/
پايان
ميلادِ اكبرنژاد
امردادِ 1377
2004/01/10
آخ اگه بارون بزنه
آدمها:
زن، مرد
/در تاريكیِ محض صدایِ زن به گوش میرسد/
زن: /شبيهخواني ميكند/ ای علمدارِ حسين ای خلفِ پادشهِ بدر و حنين از رهِ غمخواری و ياری بنشين در برِ من تا سخنی چند به پابوسِ همايونِ تو من از رهِ اخلاص كنم عرض كه گرديده به من فرض، چو فردا شود از مشرقِ اميد نمايان، رخِ خورشيدِ درخشان؛ شوداَت كشته علیاكبر و هم قاسم و هم عون و دگر و جعفر و ياران همه گردند به خون غرق و رود خيمه و خرگاه به يغما و تو هم بیسر و بیدست بیافتی به برِ خاك و شود جسمِ تو صدچاك و زِ غم زينبِ غمناك به سر خاك نمايد و از اين غم به وطن مادراَت انگشت بخايد. آخر ای سرورِ من ديده گشا و بنگر؛ آمده لشكر زختا و ختن و چين و ز ماچين و دگر شكی و شروان و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب.. چه لشگر؟ همه در بحر نهنگ و همه در دشت پلنگ و همه آماده به جنگ و همه جنگی، همه رنگی، همه بیمذهب و بیدين، همه افكنده به رخ چين، همه آكنده دل از كين، همه بر قتلِ شهِ دين زدهاند دامنِ همت به كمر تا كه ببرند سرِ فخرِ بشر را.
مرد: /آرام شبيهخوانی را ادامه میدهد تا نور كمكمك تمامِ سالن را پر كند/ ای جفاكارِ پليد از چه زنی لاف و گزاف و بنمايي تو به من لشگرِ خود را. اگراَت آمده لشگر زختا و ختن و چين و ز ماچين و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب. و همه رویِ زمين پر شود از لشگرِ تو ذرهيي اندر دلِ عباس نه بيمی نه هراسی، نه ملالی، كه به يك حمله چنان تيغ كشم از كمر و ياد كنم حيدر و چون شيرِ نر از هم بدرم لشگراَت ای راندهیِ عقبا! ز چه خوانی تو ز اوصافِ سگان در برِ ضيغم. كه به يك حمله چو تومار بپيچم همه بر هم، كه فتد بانگ و هياهو به صفِ لشگرِ اعدا. تو گويي زحسين دست بدارم كه شود شاد يزيد و دهداَم تخت و كلاه و حشم و ملك و زر و مال، چه گويم به صفِ حشر جوابِ پدر و مادرِ او را؟
زن: /رو به ما/ پردهيي از عشق خواهم كرد باز گويم از عشقِ حقيقت يا مجاز
گوش كن تا بر تو خوانم از وفا قصهيي از عاشقانِ كربلا
مرد: اولِ دفتر آغاز میكنيم اين خطبه به نامِ دوست؛ او كه سر میگيرد، دل میدهد. چشم میگيرد، ديده میدهد. خواب میگيرد خلوت میدهد. عمر میگيرد، عشق میدهد. تن میگيرد، جان میدهد، فرزند میگيرد...
زن: فرزند... میگيرد..؟
مرد: /فضا را تغيير میدهد/ دوم به شوقِ محمد، اول حضورِ تمامت، آخرپيامِ نبوت، ختمِ تبارِ رسالت، سوم ستايشِ علی، ابتدایِ ولايت، بنيادِ امامت، سيمایِ عدالت، شيرِ بيشهزارِ كتابت، شهابِ بیبديلِ آسمانِ اطاعت.. چهارم سلام و سكوت نثارِ بانویِ آب و لطافت، امكانِ تجلیِ شعورِ نبوت، اسوهیِ عصمت، مادرِ رافت، دخترِ رحمت، نگينِ خاندانِ نجابت، بانویِ بانوان، امِابيها زهرا، تجسمِ طهارت.. پنجم حضورِ بیگمانِ اخترانِ آسمانِ ولايت، از پاسدارِ صلح و مدارا، سپس شهيدِ عدالت، تا منجیِ آخرزمان، بلندا ستونِ دينِ محمد(ص)
زن: امروز نه پارهكردنِ زنجير ميبيني، نه جردادنِ سيمِ مسي، نه رقصيدنِ يه متريِ يك مار خوش خط وخال، نه بالبالزدنِ پهلوون زير چرخاي يه وانتبار.
مرد: نه رجزهاي پهلووني ميشنوي، نه لغزاي پركبكبه و دبدبهي صدتايهغاز.
زن: نه پردهیِ سياوَش وسهراب و اسفنديار.
مرد: نه نقلِ جريره و گردآفريد و تهمينه.
زن: نه ديدنيهايِ عجيبي كه به چشم كسي نيومده
مرد: نه حرفايِ غريبي كه به گوشِ كسي نخورده.
زن: امروز چيزايي ميبينيد و ميشنويد كه تا به حال صدبار ديديد و هزاربار شنيديد.
مرد: اگه ميبينيد مجبورتون كرديم باز از اون حرفاي تكراري بشنويد از سرِ علافي و بيكاري و پركردنِ شكمِ زن و بچه و شنيدنِ جرينگ جرينگ اون خراب شده تو اين كاسه نيست، كه روزيرسون كسِ ديگه است.
زن: ما نيومديم اينجا حاجتِ كسي رو برآورده كنيم كه حاجتدهِ حاجتمندا اينجااست و ما محتاجترايم.
مرد: اگه ميبينيد اينجوري معركه گرفتيم و از جماعت انتظارِ يه آمين از ته دل بيشتر نداريم واسهي ايناه كه نذر داريم.
زن: اگه بيهوده نباشه.
مرد: بيهوده نيست زن! نذار شيطون شروع نكرده از پا بندازدات.
زن: شروع نكرده؟..هه! سهروزه داريم واويلا ميگيريم و خطبه ميخونيم، نه خواب به چشم خودامون راه داديم، نه گذاشتيم اين جماعت چشم رو هم بذارن.
مرد: بسپرش به خودِ شاهچراغ... اگه ميبيني تو اين سهروزه هيچي نشده مالِ ايناِه كه ميخواسته امتحاناِمون بكنه، چند مرده حلاجيم.
زن: نكنه داريم با اين حرفها دلاِمون رو خوش ميكنيم!؟
مرد: زبوناِت رو گاز بگير! نذار آقا بشنوه جلويِ غريبه كم آوردي!
زن: من كم نياوردم فقط... فقط گفتم كه... نكنه...
مرد: /نميخواهد شكستنِ زناَش را ببيند، جو را عوض ميكند/ ما امروز ازتون سلام و ثنا و ستايش نميخوايم، تف و لعنت و بيشباد نميخوايم.
زن: امروز كاسه نميگردونيم و دوزار دهشاهي نميخوايم، دلدادن و گوش سپردن نميخوايم.
مرد: حتا يه دلِ صاف هم نميخوايم كه وسط اين همه زخم و زيلي، آينهي بي زنگار، برهوتاِه.
زن: امروز فقط تمنایِ يه چيزي داريم... يه آمين بلند وسطِ اين همه دعا و استغاثه كه مگه نفس گرمِ شما حاجتاِمون رو روا كنه؛ اگه اون رو هم نگفتين، ناز نفساِتون، گوشهاي بيگناهتون رو آزار ميديم شرمندهي معرفتاِتون هستيم.
مرد: اگه ميبينيد حرفامون لياقتِ يه بار شنيدن هم نداره، بسما... فداي قدماِتون كه به خدا همينقدر كه آقا خودش ميبينه و ميشنوه كفايت ميكنه... اگه هم ميبينيد اين جماعت رو دورِ خوداِمون جمع كرديم، مال اينه كه خوداِش خواسته ازم.
زن: خواب ديدي آرش!
مرد: خواب نبود شهره... خوداَم با چشماي خوداَم ديدم، آقا خوداِش دست كرد لايِ تجير، موهاش رو ناز كرد، گفت اگه سه روز نقلِ عاشورا كني و چشم به هم نذاري و لب رو لب بند نكني، حاجتاِت رو ميدم... به اين سوي چراغ!
زن: پس چرا من نميبينم، آخه كجااست كه تو اين سه روز...
مرد: خب هنوز، كه سه روز نشده.
زن: آخه بايد يه طوري بشه يا نه؟
مرد: يعني تو هنوز حرفاَم رو باور نكردي؟... يعني دروغ ميگم؟... شهره به جداَم...
زن: قسم نخور مرد! اگه باور نكرده بودم كه پابهپات نمياومدم. فقط ميخواستم بگم پس چرا هيچ اتفاقي نميافته؟
مرد: گذاشته لابد براي اين روزِ آخر... من يقين دارم يهطوري ميشه... نميدونم چرا/سرفه/ اما تهِ دلاَم قرصاِه به مولا /سرفه/
زن: /نگران/ باز گرفت؟
مرد: طوري نيست.
زن: يه ذره استراحت كن!
مرد: اگه دست نگه دارم كه نذراَم ميمونه
زن: اما آخه اينطوري هم كه از پا در ميآيي با اين سينهت
مرد: از اين حرفا گذشته ديگه
زن: نگو تو رو جداِت.
مرد: بس كن شهره! همين قدر كه داريم از خوداِمون حرف ميزنيم و نقلِ عاشورا رو ول كرديم خوداِش كفايت ميكنه نذراِمون زمين بمونه.
زن: يعني حتا يه ذره هم نميتونيم نفس بگيريم؟
مرد: اين سه روز وقف سيدالشهدااست /سرفه ميكند/ نفسها رو قبلا گرفتيم شهره /سرفهي شديد/ اگه اين سينهي زپرتي اين يهساعت رو همراهي كنه...
زن: ما كه عاشورا رو گفتيم
مرد: هنوز مونده /سرفه ميكند/
زن: آب بيآرم؟
مرد: صبح خوردم!
زن: آره! همين قدر كه بگن روزه نيستي! به خدا سيدالشهدا راضي نيست خوداِت رو به كشتن بدي.
مرد: داريم زياد كشاِش ميديم زن
زن: اگه نشه؟... من ميترسم آرش!
مرد: دلاِت رو صاف كن محضِ رضاي خدا... دست بزن به دامنِ زينب.
زن: يا زينب كبرا! اگه رويام رو برگردوني نذر ميكنم هر سالِ خدا، به همين ظهر عاشورا بغلِ همين شاهِ چراغ خطبهت رو نقل كنم، كنار مرداَم.
مرد: /سرفه ميكند/ گموناَم بايد تنهايي نذراِت رو ادا كني دختر!
زن: نگو آرش جگراَم قدر كافي سوراخ سوراخ هست، تكه پارش نكن ديگه!
مرد: /لبخند/ يا علي؟!
زن: /لبخند/ يا زهرا!
مرد: /آغاز ميكند/ نذر كردم؛ نذرِ مرتضا علي، كه معركه بگيرم، معركهي كلام.
زن: /ياري ميكند/ نذر كردم؛ نذرِ صديقه كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور
مرد: نذر كردم، نذر سيدالشهدا كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهیِ بيبديل فخرِ كلمه
زن: نذر كردم، نذرِ زينب كبرا كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهیِ بيبديل فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطرهیِ خطيبِ تشنهگي.
مرد: نذر كردم نذر شاهچراغ كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهي فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطرهي خطيبِ تشنهگي و اميد ببندم به يه ذره عنايتِ آقا...
زن: ... يه سرِ سوزن عنايتِ خانم
مرد: بلكه روياي رفتهمون برگرده و چشماِش به زندهگي باز شه.
زن: ديديد كه اين نقلهاي سه روزه از سرِ بيدردي و گشنهگي نبوده.
مرد: ميدونم توقعِ معجزه تو اين دوره، جستنِ گلِ سرخاِه ميون برف
زن: ميدونم اسمِ استخاره و نذر و نياز و طلبِ حاجت تو اين زمونه دل رو پرِ ترس و دلهرهي اين ميكنه كه يهوقت مسخرهاَت نكنند از املي!
مرد: اما ما هنوز مال عهدِ عتيقايم. مالِ دورهي خاك و چفيه. مال زمونهي دلشوره كه اين موشك كدوم شهر رو خراب ميكنه
زن: ... يا مرداَم از اسيري كی بر ميگرده
مرد: واسهي همين هم هست كه دست به دامنِ همون آيهي عهدِ عتيق شديم كه از دست متخصصهايِ دارو و درمونِ عصر بيمارستانِ خصوصي و ويزيتهاي خداتومني ديگه كاري بر نميآد.
زن: واسه همين هم بستيماِش به تجير شاهچراغ، بيخيالِ چشمايي كه پشتاشون نازك ميشه از ريشخند و طعنه كه وقتي دكتر كبكبزاده دواش نكرده، چهطور يه قبرِ طلا پوشِ نقرهنشون ميتونه كاري بكنه؛ قبري كه حتا معلوم نيست كسي توش مونده يا نه...
مرد: استغفرا...
زن: من هم ميگم استغفرا... اما نميبيني چه جوري نگامون ميكنند
مرد: خيالات براِت داشته، اينا كه سهروزه باهامون ذكر ميكند و سينه ميزنند.
زن: پس چرا....
مرد: تازهاش هم بر فرض كه مسخره كنند حق ندارند؟ تو اين دوره زمونه كه... اصلا ميخواي مثلِ هميشه فرياد بزنم، بر چاپلوس و چشمشور و بيدين و كلكباز و محتكر و دروغگو و گرونفروش و كمفروش و فكراي پليد و دلهاي خطخطي لعنت!؟
زن: نه جان دل! ما كه نميدونيم كيبهكياِه و چي به كجا بنداِه....واجباه بسپريماش به مولا.
مرد: يا مولا؟
زن: يا زهرا!
مرد: /مرد دست بر هم ميكوبد/ خورشيدخون شد، ابر ناليد، آسمان لرزيد، دشت درد شد، خاك ماتم زد، صحرا جنبيد، زمين نعره كرد، حسين از زين افتاد.
زن: الله اكبر.../فرياد/
مرد: /شبيهخواني ميكند/
"يك طرف خونخوارهگان در هلهله يك طرف خونيندلان در ولوله
يك طرف طفلانِ كوچك كرده غش يك طرف شور و نوايِ العطش
يك طرف قاسم به ميدانِ جدال گشته زير سمِ اسبان پايمال
يك طرف عباسِ گلگون پيرهن هر دو بازوياَش جدا گشته ز تن"
زن: اما بشنو از مجلسِ يزيد
مرد: شهر، غرقِ هلهله
زن: به بشارتِ فتحِ امير يزيدبنمعاويه، در ورودِ اسيرانِ خارجي
مرد: دخترانِ فاطمه بر شترانِ بيجهاز
زن: شهر به شهر، ديار به ديار
مرد: زنانِ يزيد پشتِ پرده
زن: اولادِ زهرا در برابر چشمِ گرسنهي مردانِ عرب
مرد: اين يكي دست به سويِ طفلِ حسين
زن: "امير آن كنيزك را به من بده!"
مرد: آن يكي به چاپلوسي، مجلس آراسته
زن: "امير بگو چهگونه بر دشمنانِ خدا پيروز شديم؟"
مرد: يزيد تهماندهي شراباش بر طشت طلا:
زن: "كجاياند مردهگان بدر و احد تا بنگرند كه انتقامِ پدرانام را از پسرانِ محمد گرفتهام"
مرد: "يا امير بگذار اين مرد- اين تنهامرد در ميانِ اين زنان خارجي سخن بگويد
زن: "ميخواهد مدح ابوسفيان كند"
مرد: يزيد به خشم كه اگر او بر منبر برود، اي واي...
زن: /با پارچهیی سبز به جايِ زينالعابدين/ "يزيد! بگذار از اين چوبها بالا بروم تا چيزي بگويم كه خير امتِ محمد است"
مرد: /بلند/ فردا در مسجد، علي پسرِ حسين به منبر ميرود.
زن: اولِ جنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم
مرد: بس دلاَم تنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم.. /به سرفه ميافتد/
زن: آرش تو رو جدات بذار من ادامهاش بدم
مرد: اين نذر مناِه
زن: آخه اون بچه مالِ من هم هست
مرد: دِ آخه همهش كه اون بچه نيست!
زن: اما ما به خاطرِ اون بچه اين معركه رو راه انداختيم
مرد: ساده نباش دختر!
زن: يعني چه؟
مرد: تو فكر كردي فقط به خاطر بچهي تو اين جماعت رو معطلِ خودم كردم.
زن: من بچهم رو ميخوام آرش!
مرد: اون بچه مالِ تو نيست.
زن: يا فاطمهیِ زهرا!
مرد: هول نكن جلوي چشم غريبه زن!.. رويايِ تو هنوز به تجير آقا بستهاست... بجنب /سرفه ميكند/
زن: بذار من تموماش كنم
مرد: يا جدا! يه امروز رو شرمندهي زن و بچهمون نكن!
زن: داره ترس براَم ميداره آرش!
مرد: ترس مال شيطوناه.. تو كه سينهت كوهِ نزولِ تسبيحاتاِه شهره!
زن: اين كوه از پرتوي اين همه مصيبت ترك خورده
مرد: رويايِ تو هم مثل بقيه، مثلِ هزارتاي ديگه كه تكه پاره شدن
زن: من فقط همين يه دونه رو دارم
مرد: خنجر ميزني زن؛ زهردار
زن: من بچهمو ميخوام آرش!
مرد: اين بچهرو من ندادم كه نگهاش دارم.
زن: پس چرا اون كه داده چشمِ موندناِش رو نداره
مرد: استغفرا...
زن: از استغفرا... گذشته، واويلا شده مرد!
مرد: ما خودامون خواستيم.
زن: من نخواستم، مجبور شدم.
مرد: همه مجبور شدن... به گمونات كسي خوش داره عزيزاش جلويِ چشماش پرپر شه؟
زن: تو مگه كم عزيز دادي؟
مرد: مگه سيدالشهدا كم عزيز داد؟
زن: هركي جاي خوداش... من قربون سيدالشهدا هم ميرم.
مرد: قربون شدن به زبون نيست.
زن: از تموم دنيا فقط تو برام موندي و رويا... نميخوام از دستاتون بدم.
مرد: مگه زينب غيرِ زينالعابدين كسي براش موند... يه چيزايي مهمتر از عزيزاموناند
زن: اين حناها حالا ديگه رنگ ندارند آرش
مرد: براي ما چرا! برايِ ما كه مال حالا نيستيم چرا!.. پاشو زن! پاشو داريم وقت رو از دست ميديم.
زن: اگه ميخواست طوري بشه تا حالا شده بود
مرد: دلات به خدا بند باشه
زن: آشوب شده اين خرابشده آرش؛ آشوب
مرد: بسما... بگو زن!
زن: پس چرا جواب نميده هرچي صداش ميكنيم.
مرد: از كجا كه ما نميشنويم...
زن: آخه بايد به زبون ما بگه يا نه؟!
مرد: حافظ وظيفهي تو دعا كردن و بس...
زن: خسته شدم از بس زنجيرِ اين وظيفه، بيخانماني كشيدم... كم بود مادر، پدراِمون
مرد: يا مولا! ما كه نيومديم درد دل خودمون رو بگيم زن
زن: پس كي وقتاِش ميشه از خودمون بگيم... تا ياداَم ميآد نقلِ عاشورا بوده و تعزيه و خطبه و سياوَش
مرد: رويا چشمانتظارِ خطبه است... پاشو شهره پاشو!.../سرفه ميكند/
زن: ديگه نا ندارم به خدا
مرد: تا حالا كم نياورده بودي وسطِ معركه
زن: اينهمه سال وسط معركهام، مثلِ امروز درمانده نشدم.
مرد: يا علي بگو!
زن: حتا وقتي تو نبودي تكون نخوردم، نلرزيدم
مرد: داغاَم رو تازه نكن!
زن: اون وقتا پيش خوداَم ميگفتم حالا كه تو نيستي هرجوري هست بايد تنهايي نقل رو راه بندازم... ميگفتم آرش الان يه گوشه نشسته چشماش به ميلهها، دلاِش قرصاه كه من نميذارم علمِ عاشورا زمين بمونه. مگه نه اينكه تو جبهه معركه ميگرفت حتما تو اسارت هم... /ناگهان/ تو هيچوقت... نگفتي اونجا چه ميكردي؟
مرد: بگذريم شهره
زن: هميشه دلات ميخواست خطبهي زينالعابدين رو نقل كني
مرد: اگه اين سينه بذاره، امروز نذراَم ادا ميشه.
زن: اگه رويا برنگرده..؟
مرد: توكل كن به اون بالايي... كه اگه به آقااست، غروبِ عاشورا نشده بچهت رو رویِ دست مردم ميبيني!
زن: حالا راستاِش رو بگو خواب ديدي يا...
مرد: من ديدم شهره.. خودام... تو ديگه باور كن!
زن: باور ميكنم
مرد: اگه باور ميكني بسما...
زن: امروز صبح خواب بابا رو ديدم
مرد: باز شروع نكن
زن: مثل همون روز كه موشك زدن نشسته بود، كنارِ باغچه
مرد: /ميخواهد موضوع را عوض كند/ امامِ سجاد از منبر بالا رفت
زن: مثلِ اونروز آقاجون اينا هم اومده بودن... فقط تو نبودي!
مرد: زير منبر مردمي كه بيستوچند سال به علي ناسزا گفتهن.
زن: اولين بار بود كه دو تا خونواده دورِ هم جمع شده بودند
مرد: مردمي كه جمعهها براي صواب به علي فحش ميدادند.
زن: بعدِ عروسيمون تازه داشت طعمِ آشتي زير لبام مزه ميكرد كه... بمب!
مرد: زينالعابدين بايد تو اين فرصت، مغزايي رو كه بيستوسهسالاِه عوضي كار كرده عوض كنه!
زن: چرا خراب شد آرش چرا...؟
مرد: "ايهاالناس! خدا به ما شش فضيلت و هفت خصلت داده"
زن: گفتي زينب صبر كرد، صبر كردم... گفتي علمِ عاشورا دلات رو قرص ميكنه، گفتم چشم... گفتي خدا خودش پاداش صبرت رو ميده... اين بود؟
مرد: "اعطينا العلم و الحلم و السماحه والفصاحه و الشجاعه والمحبت في قلوب المومنين"
زن: بعد از گرفتن عزيزام، اين همه وقت تو رو ازم دور كرد، بعدش هم اينجوري... بس نبود...
مرد: وفُضِلنا بانَ منا النبي المختار محمد(ص) و منا الصديق و منا الطيار و منا اسدا... و اسد رسوله و منا سبط هذه الامه
زن: گفتم نرو، گفتي حسينِ زمان تنها مونده، گفتم تو وظيفهت رو انجام دادي، گفتي خيلي كماِه... گفتم پس من چي؟ گفتي بايد برايِ خيمههاي تشنه آب بيآرم... گفتم اگه برنگردي، گفتي مگه علياكبر برگشت، مگه عباس برگشت، گفتم اقلاً بذاز من هم بيآم، گفتي زينب بايد بمونه... چيشد پس اينهمه صبركردن و نقل گفتن و نوحهخوندن
مرد: "آي مردم هركي منو ميشناسه، ميشناسه. هركي نميشناسه بگم تا آگاه بشن، تا مطلع بشن
زن: حالا هم كه سه روزه دلاِِمون رو خوش كرديم به اين خيال كه اگه خطبهي زينالعابدين رو نقل كنيم، نذرمون ادا ميشه، حاجتامون برآورده ميشه، دختراِمون حالاش خوب ميشه... سادهاي آرش، ساده! آسمون سياهتر از اوناه كه بارون بگيره و آفتاب درآد... مگه نديدي همهیِ دكترها جوابمون كردهن...
مرد: دندون رو جيگر بذار زن! خون نكن اين دلِ وامونده رو
زن: دلاَم زخماِه اگه ميبيني خون ميكنه
مرد: تو دلاِت قرصتر از اينها بود.
زن: تموم شد مرد تموم شد!
مرد: هنوز هيچچي تموم نشده... فقط نيمساعتِ ديگه صبر كن!
زن: اگه بچهم برنگرده
مرد: ميخواي خطبه رو تموم كنيم يا نه؟
زن: يا زهرا!
مرد: "انابن مكه و منا... انابن زمزم والصفا... انابن من حمل الركن باطرافالردا. اناابن خير منائتذر وارتدي، انابن خير منانتعل واحتفي
زن: من پسرِ مكه ومناياَم، من فرزندِ زمزم و صفاياَم... من فرزندِ حاملِ ركن در ميان رداياَم.
زن: اناابن خير من طاف و سعي. اناابن خير من حج و لبي... اناابن من حمل علي البراق فيالهواء
مرد: اناابن من اسري به من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي. اناابن من بلغ به جبرئيل الي سدرتالمنتهي. اناابن من دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني
زن: "من پسرِ بهترين سعي كنندهگانِ جهانام. من فرزندِ برترين حجكنندهگانِ عالمام. من پسرِ آن كسيام؛ بر براق سوارش كردند، از مسجدالحرام به مسجدِ اقصي... شبي بر نشست از فلك در گذشت / به تمكين و جاه از ملك درگذشت / چنان گرم در سيرِ قربت براند / كه در سدره جبريل از او باز ماند / بدو گفت سالارِ بيتِ كرام / كه اي حاملِ وحي برتر خرام / بگفتا فراتر به عالم نماند / بماندم كه نيرويِ بالاَم نماند / اگر يك سر موي برتر پرم / فروغِ تجلي بسوزد پراَم
مرد: اناابن من صلي بملائكتالسماء... در آسمانها او امامِ جماعت ملايكه ماموماَش شدند... من پسرِ آن كسياَم كه خدايِ جليل بهاِش وحي كرده، اما اسماِش كياِه، مردم متحيراَند، اين ميگه من پسرِ مكه و مناياَم، يزيد ميگه اينا خارجياَند /سرفه ميكند/ عجبا اين جداِش كياه كاش اسماِش رو ميگفت /سرفه مي كند، زن نگران است/ يهوقت صدا زد... /سرفه شديد ميشود/
زن: /نميتواند چيزي نگويد/ اناابن محمدِن المصطفي /ناگهان رو به مرد/ ديگه نميذارم ادامه بدي
مرد: برعكس حالا وقت ادامه دادناِه ... وقت تموم كردن
زن: /به شوخي/ به فكر خودت نيستي، اقلاً هوايِ منو داشته باش كه براي اون سينهيِ درب و داغون به عذاب ميافتم.
مرد: تموم ميشه شهره! ديگه راحت ميشي.
زن: /با خنده/ اون زبونِ درازت رو لاي دندونات قفل كن از اينجا به بعدش با من.
مرد: نع! آدم يا وانميايسته پايِ يا علي يا تا فزت وربالكعبه سينه ميزنه
زن: آخه با اين حال و...
مرد: ميخوام با همين حال يه چيزي رو بهاِت بگم
زن: اگه راجع به ايناه كه باور كنم يا نه كه تو خواب ديدي يا ...
مرد: همهش اون نيست
زن: ببين! تو كه ميدوني نبايد به اين زبونِ من خيلي اهميت بدي. ته دلام قرصاِه ميفهمي؟
مرد: ميفهمم ولي ربطي به اين موضوع نداره
زن: پس اون قدرها مهم نيست كه الان بخواي بگي.
مرد: اين آخرين فرصتاِه
زن: ديگه نميخوام از اين حرفها بشنوم ها!
مرد: وقتي از عراق برگشتم، وقتي براي اولين بار بعد از هفتسال ديدماِت، راستاِش ترس برام داشت.
زن: اين رو قبلا برام گفتي.
مرد: اما نه اين ريختي... راستاِش اول فكر نميكردم. اصلا نميتونستم تصور كنم كه چهجوري ممكناِه ببينماِت. اصلاً چه بايد بهاِت بگم... يههو مثل چي ترس براَم داشت كه نكنه قبولاَم نكني بعد از اينهمه وقت
زن: /با شرم/ ديدي كه از خدام بود برگردي
مرد: اما ترس دوم؛... بچه!
زن: كارِ خدا بوده... ديگه لازم نيست بهاِش فكر كني
مرد: آره... ولي نه اونجوري كه تو فكر ميكني
زن: تو چرا اينطوري حرف ميزني؟
مرد: من بچه ميخواستم شهره خيلي هم مي خواستم
زن: خب من هم ميخواستم اين طبيعياِه
مرد: تو بچه رو براي اين ميخواستي كه برات بمونه!
زن: معلوماِه... همه ميخوان براشون بمونه
مرد: من بچه رو براي اين ميخواستم كه پساِش بدم
زن: نميفهمم.
مرد: /انگار ناگهان فرصتي براي حرف زدن پيدا كرده باشد/ شهره! همهچيز خيلي ناگهاني اتفاق افتاد اما خداييش كار خودش رو كرد، يعني... آخه ميدوني من واقعا نميتونم همهي اون چيزي كه باعث شده اين... اين چيز، اين حال و هوا در من به وجود بيآد توضيح بدم. خيلي سختاِه. فقط فقط اين رو بدون كه بزرگترين گيرِ من الان روياست؛ اين بچه اين ريختي اونجا...
زن: اما تو كه نميدونستي...
مرد: بدبختي ايناِه كه ميدونستم!
زن: يعني چي؟
مرد: /دنبال كلمه ميگردد/ ميدوني... آخه... ببين!.. قبل از بچهدار شدن دكترا به من گفته بودند كه نبايد بچهدار بشم من ميدونستم كه بچهمون زنده نميمونه.
زن: /باورنميكند/ ببين آرش تو مجبورنيستي دروغ بگي!
مرد: چند دقيقه به حرفام گوش كن... فقط چند دقيقه. من وقتِ زيادي ندارم، پس خواهش ميكنم حرفاَم رو قطع نكن!
زن: من زنات بودم آرش. حق داشتم بدونم
مرد: توي جنگ فرماندهها هيچوقت وضعيتِ قرمز رو برايِ زيردستاشون نميگن تا باعثِ تضعيف روحيه نشه.
زن: فرماندهها گه ميخورن كه به جاي هزارنفرِ ديگه تصميم ميگيرند
مرد: يعني ميخواي بگي من هم...
زن: حالا دارم ميفهمم كه چرا با اون همه اصرار من اوايل ميگفتي زوده براي بچهدار شدن و يههو خودت پا پيش گذاشتي.
مرد: همهي اينا برام دلايل خوداِش رو داشته
زن: تو... تو... /هيچ نميتواند بگويد/ خدايا!...تو...
مرد: آره من چون ميدونستم ميميره بچهدار شدم.
زن: نه باوراَم نميشه. تو مثلِ هميشه داري سربهسرم ميذاري. داري دروغ ميگي آرش!
مرد: هيچ دروغي تو كار نيست. من مطمئن بودم كه هيچ بچهيي از من نميتونه زنده يا سالم بمونه
زن: تو.. تو چهطور تونستي؟!
مرد: توي اينهمه مدت دارم به اين فكر ميكنم كه چهطور تونستم... شهره! وسطِ يه ميدونِ مين، وسطِ هزارتا تلهي انفجاري گير كردم كه اگه سرِ سوزن تكون بخورم، بويِ الرحمناِش بلنداِه... تويِ اين سهسال يك شب نبوده كه سراَم رو راحت زمين گذاشته باشم؛ هي تا صبح كابوس، هي مصيبت، كه فردا رويام رو نميبينم و تو...
زن: ومن چي؟... مگه يه لحظه هم به فكرِ من بودي؟
مرد: من حتا به فكرِ خوداَم هم نبودم.
زن: /كلافه/ يا زهراي صديقه... آدم بدونه يه كاري غلطاِه و انجاماِش بده
مرد: گفتم كه سختاِه توضيح دادناش
زن: كدوم توضيح، كدوم دليل، كدوم...؟
مرد: آخه اين چيزا كه بندِ دليل و برهان نيست. مثلِ همين كاري كه الان داريم ميكنيم؛ توقعِ معجزه تو دورهيي كه تلفظاِش هم از خاطرهها رفته... ديگه اين كلمات رو بچههاي ما هم نميفهمند شهره! بايد معنيش رو از لغتنامههايِ عهدِ عتيق پيدا كنند و ما... با اينكه ميدونيم اسمِ استخاره و معجزه، ريگِ طعنه رو تهِ كفشها جابهجا ميكنه؛ درست مثل بغبغوي كفترها كه بچههاي تيركمون به دست رو سرِ ذوق ميآره؛ اما باز دلاِمون گواهيِ چيز ديگهيي رو ميده.
زن: آره... اما اينها مال وقتياِه كه اتفاق افتاده و ما ميخوايم يه جورِ خوبي تموم بشه... اما اين اتفاقاِه اصلا ميتونست نيفته... ها؟!
مرد: اگه اون خوداِش خواسته باشه چي؟
زن: بس كن تورو خدا آرش!
مرد: اگه شنيده باشم، اگه خوداَم ديده باشم
زن: آخ كه تو با اين ديدنها و شنيدنهات... پس چرا من نميبينم، نميشنوم...
مرد: براي اينكه نميخواي... همينقدر كه تصميم بگيري امروز صبح صدايِ فرشتهها رو بشنوي كفايت ميكنه كه ديگه وَرِ گوشاِت هيچ بنيبشري وزوز نكنه
زن: نميتونم بفهمم آرش. اگه هم بفهمم نميتونم بپذيرم
مرد: قضيه خيلي ساده است... ما اگه بخوايم بريم مهموني، واسهي اينكه بيشتر تحويلاِمون بگيرند، يه چيزي با خودمون ميبريم، نميبريم؟... خب حالا اگه بخواي تويِ بارگاهِ به اون گندهگي بپذيرناِت قربوني لازم نداري؟
زن: دِ آخه تو كي هستي كه بخواي وارد اون بارگاه بشي... من كي هستم؟ /مكث/
مرد: راستاِش اين سوآل رو ده دوازده سال پيش من از خودآَم كردم... يه روز كه داشت از زمين و آسمون آتيش ميريخت، كنارِ اروند... يكنفر رو ديدم كه داشت روي آب نماز ميخوند. شاخ درآورده بودم. يه لحظه به خوداَم گفتم خوابِ بايزيدِ بسطامي رو ميبينم. مگه ميشه زير بارونِ بمب و موشك... چشمهام رو ماليدم، درستتر نگاه كردم، هيچكس اون دور و بر نبود. ديگه هم كه كسي باور نميكرد. اين بود كه واسهي كسي تعريف نكردم تا همين الان. اون مرد نيمساعت قبل زن و هفت تا دختراِش جلوي چشمهاش تيكهتيكه شده بودند. خونِ زن و بچههاش هنوز رو سر و صورتاِش بود. بار اولي بود كه ميديدم يك نفر با خون وضو گرفته. من همينجور سرِجام صمٌ بكم واستاده بودم. مگه میشد جم بخوري. حتا نميتونستم بهاش فكر كنم. فقط نگاش ميكردم همين...! بعدها تو سلول اين تصوير تمام ذهنم رو پوشونده بود. اونجا به اين فكر افتادم كه چرا... چهطور يه آدم ميتونه براي چيزايي كه حتي نميدونه چياِه و كجااست اينهمه تاوان بده. بعد ناگهان فهميدم پهن كردنِ سجاده روي آب هنر نيست. من مبهوتِ نمازخوندنِ اون مرد روي اروند نشده بودم. اون چيزي كه من رو ميخكوب كرده بود وضوي خوناِش بود. اون مرد ياد گرفته بود براي پذيرفتهشدن نمازش، براي قبولي خوداِش، بايد پيشكشي تقديم كنه، و آدم هرچي بزرگتر، هرچي خواستهاَش گندهتر، خب قربونيش هم بايد گندهتر و بزرگتر باشه.
زن: اما تو هم كم قربوني ندادي؛ پدر و مادر خودات، پدر و مادرِ من....
مرد: اونا متعلق به من نبودند، مالِ خوداِشون بودند، من بايد چيزي ميدادم كه مالِ خوداَم بود
زن: اما رويا مالِ من هم هست و من نميخوام قربانيش كنم.
مرد: تو هم براي قبول شدنات بايد قربوني بدي... بالاخره كه همه بايد غزلِ خداحافظي رو بخونيم.
زن: اما چرا زودتر از اونكه وقتاِش رسيده باشه؟
مرد: من به اين موضوع هم فكر كردم!... ميدوني از خيليوقت پيش احساس ميكردم كه مالِ اينجا نيستم. از همون وقتايي كه نقلِ عاشورا ميكرديم و معركه ميگرفتيم براي سياوَش و سهراب و اسفنديار... نميدونم اين حال و هوا تو اسارت بدتر شد. من مال اينجا نبودم و باید ميرفتم، چرا نميتونستم برم جاي سوال بود. اصلا براي این رفته بودم جنگ كه اینجا نمونم؛ برم اونجایِ دور، اون جایِ غریب كه خيلي خوباه و نميدونستم چياه. و حالا قبولام نميكردند. بعد يههو متوجه شدم كه من برايِ رفتن، براي قبول شدن، هیچ هديهيی ندارم، هیچچي ندارم پیشکش کنم. این بود كه شروع کردم به خطبه خوندن، خطبهي زينالعابدين. ظهرِ عاشورا وسطِ آببندون كه بچهها داشتند روحيهشون رو از دست ميدادند... اونوقتا فكر ميكردم جسمام ميتونه قربوني خوبی باشه... اين جسم سالم بود و بايد اذيت ميشد... وسطايِ خطبه بودم كه اومدن سراغام. همينقدر بگم كه وقتي براَمگردوندن فهميدم كه اين تنِ آش و لاش تعميرشدني نيست. وقتي برگشتم ايران ديدم، نه اين جسم اهميتي براي پيش كشي نداره، بايد چيزي عزيزتر داد و... دكترا گفتن اگه بچهدار بشم... اونوقت ناگهان جوابام رو گرفتم. من بايد با خونِ دل بچهدار ميشدم و...
زن: اين خودخواهياِه آرش!
مرد: شهره اينجا خيلي عوض شده، من نميتونم با اين آدمها بسازم. نه اينكه اونا بد باشن نه، فقط من نميدونم چهجوري ميشه مثلِ اونا زندهگي كرد. باور كن حتا خيلي از همسنگرهام رو نميتونم تحمل كنم. يه عدهشون چفيه رو كنار انداختن و گردنبند آويزون كردن يه عدهشون هم چفيههاشون رو اينقدر به رخ كشيدهن كه گرد و خاك بهپا شده و من اين گرد و خاك رو نميتونم تحمل كنم، برايِ گلوم ضرر داره، خفهم ميكنه... من نميتونم بمونم زن... بايد برم جان دل، بايد برم.
زن: گيرم كه درست. اما چرا ميخواي با رفتنات كسِ ديگري رو هم ببري؟
مرد: اون پيشكشيِ من براي رفتناه.
زن: پس من چي؟
مرد: تو هم يواش يواش راه ميافتي!
زن: اگه نخوام؟
مرد: ميخواي شهره!.. ديگه بهخوداِت كه نميتوني دروغ بگي ها! ميتوني؟ نه به مولا. تو هم مالِ اينجا نيستي. آخه كدوم زنِ خلوچلي حاضر ميشه هفت سال صبر كنه براي كسي كه حتا نميدونه زنده هست يا نه... وقتي فهميد زنده است آيا برميگرده يانه... وقتي برگشت تازه ميفهمه اميدي به زندهبودناش نيست. با اينهمه بگه من باهات هستم! تازه حاضر ميشه ازش يادگاري هم داشته باشه.
زن: من براي تنهاييهام به بچه احتياج داشتم.
مرد: تنهاييِ تو بزرگتر از ايناه كه يه بچه پُراِش كنه.
زن: ولي من بچهم رو ميخوام آرش!
مرد: ما چيزي رو تعيين نميكنيم. ما روز اول گفتيم قبِلتُ، يعني تا آخرش سَلَمنا. اين اوناِه كه انتخاب ميكنه چه بلايي سرِ كي بيآره، با كي چهكار بكنه... مثل حسين، مثل زينب؛ اين چيزياه كه ديگران نميخوان بپذيرن. آخه با عقل جور در نميآد.
زن: اما اين هيچ ربطي به اون بالايي نداره. تو خودات خواستي! مگه نه؟ آخه چه دخلي به كسي داره كه تو بخواي مثل سياوَش از آتيش بگذري ها؟ كم گفتم نرو، گفتي بايد پاك بشم... گفتي براي پاكشدن بايد از آتيش گذشت و جنگ آتيشاه و ما بايد سياوَش بشيم.
مرد: من نميتونستم نرم. ميتونستم؟... من از صبح تا شب نقلِ مردايي رو ميكردم كه پرِ معرفت و بزرگي بودند. مگه ميشد خوداَم شبيه اونا نباشم و... نبودم. همين باعثِ شرمندهگي... اگه كسي چيزي رو نقل كنه خوداش هم بايد لايقِ اون چيز باشه تا حرفاش به دل بشينه. و من ميخواستم لايقاش بشم و هيچ راهي نبود مگر اينكه از همون راهي برم كه آدمهاي نقل و پردههام رفته بودند.
زن: فايدهي اين كار چياِه غير از مريضي؛ اون قطعِ اميدِ دكترها از رويا... اين زخمها، اين دربهدريها...
زن: هرچي مصلحت باشه... همون...
زن: اما من مطمين نيستم.
مرد: صلوات بفرست زن. كفر نگو/به جمعيت/ يه صلواتِ بلند... شهره! آقا چشمبهراهامون هست. اين حرفها نبايد باعث بشه از كاراِمون دست بكشيم. من هنوز هم ميخوام كه رويا برايِ تو بمونه
زن: پس چي ميگي؟
مرد: بايد آماده بود براي قرباني دادن. بايد ثابت كرد كه ياعلي تا آخراِشاِه!
زن: پس چرا آخرش خوب نيست؟
مرد: از كجا كه ما خوب و خوش نميبينيم.
زن: مگه به خاطرِ ما نيست؟
زن: صلوات بفرست زن. ما بايد چشمامون پاك بشه اگه ميخوايم ببينيماِش. سكهي يهپولاَم نكن جلويِ مردم.
زن: ديگه نميخوام به خاطرِ ديگران زندهگي كنم، نفس بكشم، حرف بزنم... مردم از بس به خاطرِ مردم، به خاطرِ ديگران جلوي خوداَم را گرفتم، حرف نزدم، نطق نكشيدم، خسته شدم و همهچي عقده شده تو اين سينهي درب و داغون
مرد: لاالهالاا...
زن: آرش يه كاري بكن من رويام رو ميخوام.
مرد: /نگاهاَش ميكند- مكث... در آستانهي يك تصميم... ناگهان/ يا علي /بلند/ دم به دم در همهدم بر گلِ رخسار محمد صلوات... بر علي شاهِ بلنداخترِ حيدرصفتِ كعبهنشان، ساقيِ كوثر صلوات... بر تجليِ طهارت، حرمِ سبزِ نجابت، شفقِ آبيِ خلقت، دخترِ باغ نبوت، همسرِ ماهِ ولايت، مادرِ شعرِ امامت صلوات... به بلنداسخنِ صلح و سكوت، اخترِ حلم، آينهیِ حسنِ ازل، رنگ قمرِ، امام دوم.../به سرفه ميافتد/ بر حسين سرور.../از سرفه نميتواند ادامه دهد/
زن: /ادامه ميدهد/ بر حسين سرور لبتشنهي والاگهر، آن سروِ بنیهاشمی آن آيهي ايثار و شجاعت، شرفِ باغ عدالت، خلف سبزِ نبي، خونِ خدا، سيد بطحا صلوات.
مرد: امام سجاد رسولِ خدا رو معرفي كرده، حالا نوبتِ اميرالمومنين شاه مرداناه... اگه بگه من پسرِ عليام ديگه به حرفاِش گوش نميدن. ميگن اين پسرِ همون عليِ تاركالصلاتاه... آخه تو گوشِ اين ملت فرو كردن كه علي نماز نميخونده، پس بايد يه كاري بكنه، بايد مغزايي رو كه بيستوچند سالاِه عوضي كار ميكنه، عوض كنه! صدا زد.../سرفه اماناش را ميبرد/
زن: ديگه اگه خود شاهچراغ هم بگه نميذارم ادامه بدي.
مرد: صدا زد... /نميتواند ادامه دهد/
زن: /خوداش آغاز مي كند/ اناابن من ضربَ خراطيمالخلق حتي قاموا لاالهالاا...، من پسرِ آن كسيام كه گردنِ گردنكشان رو زد تا كلمهي لاالهالاا... را استوار كند. اناابن من ضرب بين يدي رسولا... بسيفين و طعن برُمحين و هاجرالهجرتين و بايعالبيعتين و قتل ببدر و حنين و لم يكفر باا... طرفتَ عين.. .من پسر آن كسيام؛ به دو شمشير جنگ، يعني در جنگِ احد شمشيراَش شكست، جبرييل آمد: لافتي الاعلي لاسيف الا ذوالفقار. به دو نيزه نبرد، به دو مرتبه هجرت، به دو مرتبه بيعت... ولم يكفر باا... طرفتَعين، او كه در خانهي حق آمد و در خانهي حق رفت/ پروانهي حق آمد و پروانهي حق رفت... انابن صالحالمومنين و وارثالنبيين و قامعالملحدين و يعسوبِالمسلمين و نورالمجاهدين و زينالعابدين و تاجالبكايين و اَصبرالصابرين و افضلالقائمين... من آل ياسين.. رسولِ ربالعالمين
مرد: اناابنالمويد بجبرائيل. المنصورِ بميكاييل. اناابنالمحامي عن حرمِالمسلمين و قاتلَالمارقين و الناكثين والقاسطين والمجاهدِ اعدائه الناصبين. افخرُ من مشي من قريش اجمعين. و اولُ من اجاب واستجاب لله و لرسوله منالمومنين و اولالسابقين و قاسمالمعتدين و ناصرِ دينا... و وليِ امرا... و بستانِ حكمتا... و عيبتِ علمه. سمع سخي بهي، بهلول زكي ابطحي رضي، مقدام همام. صابر صوام. گفت تا به اينجا رسيد اما هنوز نميگه اسماش كياه. مردم متحيراَند، فقط ضجه ميزنند /سرفه ميكند/
زن: /ناگهان/ مكي مدني خيفي عقبي، بدري احدي شجري مهاجري من العرب سيدها و من الوغي ليثها. وارثالمشعرين و ابوالسبطين، الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابيطالب. آي مردم اينايي كه گفتم جد مناِه، اسماِش هم علياِه. شور و ولوله بين مردم افتاد؛ خدايا جداِش رو شناختيم پيغمبراِه، جد ديگراِش علياِه، نكنه اينا بچههاي فاطمهاند. كاش اسمِ مادرش رو هم ميگفت.
مرد: يهوقت صدا زد اناابن فاطمهالزهرا سيدتُ النساء. انا ابن خديجهالكبري... انقلابي در مجلس... /سرفه ميكند/
زن: گفتم من تموماش ميكنم
مرد: اونبار هم نذاشتند تموماش كنم. تا همينجا كه رسيدم ريختند مجلس رو بههم زدند /مکث/ نزديكاي ظهرِ عاشورا بود و بچهها دیگه توانِ عزاداری نداشتند. از يهروز قبل از تاسوعا آب رو رويِِ بچهها بسته بودند، شكنجهها هم ديگه نورعلي نور شده بود. بايد يه كاري ميكردم، يهلحظه احساس كردم حالا وقت دادنِ هديه است، بايد اين جسم آتيش ميگرفت و آتيش هميشه بهانه ميخواد و بهانه پيدا شده بود؛ شروع كردم به خطبه خوندن. رسيده بودم به اناابن فاطمه كه حس كردم بايد بمیرم و چهقدر كوچكاَم براي مردن... اين بود كه روضه خوندم، براي بدبختیِ خوداَم و نذاشتند، لعنتیها نذاشتند. همونروز بود كه فهمیدم دیگه زندهموندني نيستم بعدِ اونهمه شكنجه. واسه همين نذر كردم وصيتاَم خطبهي آقا باشه.
زن: پس براي اين اصرار ميكردي امروز خطبه بخوني
مرد: من وقتِ زيادي ندارم. چيزی به ظهر نمونده و بايد تموماش كنم. بايد لطف آقا رو با چشمهام ببينم. ميخوام وسطِ تاريكي آفتاب رو نشونِ اين جماعت بدم. پاشو شهره پاشو وقت نداريم.
زن: تو زنده ميموني مرد!
مرد: چرا بايد خوداِمون رو گول بزنيم؟
زن: اما معجزه براي همين چيزااست مگه نه؟
مرد: /درداش شروع ميشود/ وقت رو تلف نكنيم...آخ! /بيطاقت ميافتد/
زن: يا زهرا!
مرد: /روضه ميخواند/ زينالعابدين همه رو معرفي كرده، حالا بايد بحث رو نزديك كنه، بايد ضربهیِ آخر رو بزنه، بايد روضه بخونه. صدا زد: اناابنالمقتول ظلما. من پسرِ اون كسياَم كه از رويِ ظلم كشتناِش. اناابنالمجذورالراس منالقفاء. اناابنالعطشان حتي قضي. من پسر اون كسيام كه سرِ اون رو از قفا بريدند /سرفه ميكند/
زن: /بلند/ اناابن طريحالكربلاء. اناابن مسلوب العنانتِ و الردا. اناابن من بكت عليهِ ملائكت السماء. من پسر آن كسي هستم كه...
مرد: شهره اجازه بده خودم تموماش كنم
زن: اما...
مرد: خواهش ميكنم /درد ميكشد/ من پسرِ اون كسيام كه بدنِ مطهراش ميان بيابانِ تشنه رها. اناابن من ناحت عليه الجن فيالارض /سرفه شديد ميكند/ والطير فيالهواء... /سرفه ميكند/
زن: بس كن آرش خودات رو عذاب نده. من نميخوام اينجوري ببينمات. به خدا ديگه رويا برام مهم نيست اگه تو نباشي...
مرد: داره حاجتام برآورده ميشه شهره... نگاه كن اين بچهمون نيست رو دستِ مردم؟
زن: يعني ممكناِه...؟ خدايا چهقدر بايد انتظار بكشم؟
مرد: انتظار بساِه حالا ديگه بايد پا سفت كرد و رفت.
زن: كجا؟
مرد: هنوز اذان مونده /درد اماناش را ميبرد/
زن: يزيد كه ديد مجلس مال اوناه بهرهش مال پسر فاطمه، از موذن خواست اذان بگه؛ زينالعابدين به موذن پرخاش ميكنه، اونوقت دوباره نتيجه ميگيره كه ببينيد اينها به اذان توهين ميكنند. پس اينا با خاندانِ رسالت نيستند. باز مردم رو خواب مي كنه... /نگاهاش در جايي متوقف ميماند/
مرد: اما غافل از اينكه امامِ سجاد هم بايد از اين اذان نتيجهي خوداش رو بگيره... لذا يزيد، روي خيال خام خوداِش صدا زد /درد ديگر اماناش نميدهد/ يا ابالفضل.
زن: /كه به جايي دور خيره است/ يا امام غريب نگاه كن آرش، رويام روي دست مردماِه دارن ميآرناش. واويلا / مرد عقب ميافتد، با سرفههاي بيامان/ آرش نذراِت برآورده شد. رويا رويدست مردماِه اما...
مرد: آقا قربونيم پذيرفته شده يا نه؟
زن: /زن متوجه اوست/ من نميخوام از دستات بدم. نميخوام.
مرد: ببين شهره... ببين نذرم پذيرفته شد
زن: پس من چي؟
مرد: تازه كار تو شروع شده... نميخوام ضعف نشون بدي جلوي مردم.
زن: مگه اين مردم كياند؟ اونا كجا بودند اون وقتي كه تو براشون دست و پات رو ميدادي!؟
مرد: من تكليفام رو...
زن: دِ آخه اين تكليف چياِه كه هزارسالاه پابنداشايم و نميدونيم از كجا اومده و چرا دست از سر كچلامون بر نميداره.
مرد: بس كن شهره /سرفه/ كفر نگو.
زن: ميخوام كفر بگم. ميخوام فرياد بزنم، مگه كم فرياد شنيدم، مگر كم كفر شنيدم، مگه كم پشتِ سرام كثافت و طعنه و تهمت و لجن بار كردند؟ مگه كم نگاهِ كفرآلود تحويلام دادند، اونوقتي كه چشم به راه تو بودم؟
مرد: حالا اين چشم به راهي تموم شده.
زن: اما در عوضاش چي عايدامون شده؟ هيچ.
مرد: نگو "هيچ" شهره!
زن: /فرياد/ ميگم بلند هم ميگم /روبه آسمان/ آهاي با توام! مگه نميبيني؟ مگه تا حالا نميديدي؟ كم عذاب كشيدم، كم قربوني دادم، كم زخم خوردم، كم تسليم بودم؟ حالا مگه چي ازت خواستم غير از بچهم، غير از شوهرام...؟ چشمِ ديدن اينا رو هم نداري؟!
مرد: بس كن زن!
زن: بس نميكنم... كجا بودي وقتي تو تنهاييهام، دلماَم رو بهات خوش كرده بودم؛ هر آشغالي هر گهي پشت سراَم خورد، استخوان درگلو صبر كردم كه مصلحتِ تواِه... كجا بودي وقتي ميخواستم اولين لذتهاي زندهگي رو بچشم حرومام كردند... كجا بودي وقتي دلام هري ميريخت پايين با صدايِ شيپورِ حمله... كجا بودي وقتي برگشته بود و من تهِ دلام ذوق كه بالا خره تموم شد، اما يهدفعه انگار آتيشام بزنند؛ كه مريضاِه و زنده نميمونه... كجا بودي وقتي بچهش رو وسط نداري و بدبختي و با خونِ جگر بزرگ كردم... كجا بودي وقتي روي سراَم زباله ميريختند، چرا وسط ميدون معركه گرفتي و چهارستونِ اسلام رو لرزوندي.. كجا بودي وقتي چاقو تو شكمام كردند كه چرا تو خيابون دستِ شوهرات رو گرفتي، كه چي؟ كه اينا متوليِ دين تو شدند نه شوهرِ من... اون وقتا كجا بودي؟ حالا كجايي؟... كجا؟... بس نيست اون همه قربوني؟
مرد: /كه سرفه نميگذارد سخن بگويد/ بس كن شهره... به خدا نميبخشمات اگه ادمه بدي
زن: /ديگر چيزي نميشنود/ ديگه چي ميخواي؟ بچهم رو ازم گرفتي؛ تنها اميدام رو به آينده...اينهم از شوهرام. ها! ديگه چي ميخواي از جونام؟
مرد: خفه ميشي يا نه؟
زن: نميتونم آرش نميتونم. مگه نميبيني بچهمون رو دست مردماه اما زنده نيست.
مرد: /ناگهان ميماند- چهچيزي ميتواند بگويد غير از اين كه/ عوضاش يه چيز خوب به دست آوردي.
زن: كجااست؟ پس چرا من نميبينماش؟
مرد: صبر كن ميبينيش!
زن: چهقدر صبر كنم؟ اين آسمونِ سياه انگار هيچوقت سرِ باريدن نداره آرش! انگار هميشه ابره تا خدا!
مرد: گريه نكن جلويِ غريبهها شهره. تازه اول راهاِه. حالا نوبت تواه. نوبت تواِه كه بگي بچههايِ چفيه چي شدند؟
زن: كدوم چفيه آرش؟ اونايي كه طنابِ دارمون شدند؟
مرد: مگه حلاج رو دار نزدند؟
زن: من تو رو زنده ميخوام /باز هم بلند رو به آسمان/ آهاي ميشنوي؟ يهكاري بكن اون بالا نشستي مثل...
مرد: استغفرا...
زن: نكنه تو هم مثلِ اينا كر شدی، كور شدي؟
مرد: /ناگهان براي قطعِ سخنِ زن/ موذن اذان بگو!
صدا: ا... اكبر
مرد: لا شيء اكبر من ا...
صدا: ا... اكبر
مرد: هيچچيز از خدا با عظمتتر نباشد
صدا: ا... اكبر ا... اكبر
مرد: ا... اكبر و اعظم و اجل من ان يوصف
صدا: اشهد ان لا الهالاا...
مرد: شهدَ بها شعري و بشري و لحمي و دمي /مرد ميميرد/
صدا: اشهد ان لا الهالاا...
زن: /بالاي سر مرد- استوار اما فرو افتاده/ پوست و گوشت و استخوانام به وحدانيتِ خداي شهادت ميدهد
صدا: اشهدان محمدً رسول ا...
زن: /ناگهان تاب نميآورد/ آي موذن اذان نگو! اذان نگو! اينهم از قربانيِ آخر من. اگه تو ميخواي... پاشو آرشام پاشو! هنوز كاراِمون تموم نشده، پاشو جان دل/گريه امان نميدهد- شبيهخواني ميكند/ جوانان بني هاشم بيآييد - علي را بر در خيمه رسانيد. /آرامآرام سر بلند ميكند؛ زير لب/
نذر كردم نذرِ صديقهي كبرا كه نقل كنم خطبهي زينب؛ فخرِ كلمه و امكانِ تجلي ملكوت در كلمهیِ آدمي.
/نور ميرود زير پرتو شمع/
زن: منام كه شهرهیِ شهرام به عشقورزيدن منام كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقتِ ما كافرياست رنجيدن
/آرام آرام صداي خطبهي زينب بلند ميشود/
الحمدا... رب العالمين و صليا... علي محمدﹴ رسولهِ و آلهِ اجمعين. صَدَقَ ا...ﹸ كذالِكَ "ثم كان عاقبه الذين اساءالسواي ان كذبوا باياتا... و كانوا بها يستهزئون" اظننت يا يزيد حيث اخذت عليا...
پايان
تابستان 79
ميلادِ اكبرنژاد
زن، مرد
/در تاريكیِ محض صدایِ زن به گوش میرسد/
زن: /شبيهخواني ميكند/ ای علمدارِ حسين ای خلفِ پادشهِ بدر و حنين از رهِ غمخواری و ياری بنشين در برِ من تا سخنی چند به پابوسِ همايونِ تو من از رهِ اخلاص كنم عرض كه گرديده به من فرض، چو فردا شود از مشرقِ اميد نمايان، رخِ خورشيدِ درخشان؛ شوداَت كشته علیاكبر و هم قاسم و هم عون و دگر و جعفر و ياران همه گردند به خون غرق و رود خيمه و خرگاه به يغما و تو هم بیسر و بیدست بیافتی به برِ خاك و شود جسمِ تو صدچاك و زِ غم زينبِ غمناك به سر خاك نمايد و از اين غم به وطن مادراَت انگشت بخايد. آخر ای سرورِ من ديده گشا و بنگر؛ آمده لشكر زختا و ختن و چين و ز ماچين و دگر شكی و شروان و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب.. چه لشگر؟ همه در بحر نهنگ و همه در دشت پلنگ و همه آماده به جنگ و همه جنگی، همه رنگی، همه بیمذهب و بیدين، همه افكنده به رخ چين، همه آكنده دل از كين، همه بر قتلِ شهِ دين زدهاند دامنِ همت به كمر تا كه ببرند سرِ فخرِ بشر را.
مرد: /آرام شبيهخوانی را ادامه میدهد تا نور كمكمك تمامِ سالن را پر كند/ ای جفاكارِ پليد از چه زنی لاف و گزاف و بنمايي تو به من لشگرِ خود را. اگراَت آمده لشگر زختا و ختن و چين و ز ماچين و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب. و همه رویِ زمين پر شود از لشگرِ تو ذرهيي اندر دلِ عباس نه بيمی نه هراسی، نه ملالی، كه به يك حمله چنان تيغ كشم از كمر و ياد كنم حيدر و چون شيرِ نر از هم بدرم لشگراَت ای راندهیِ عقبا! ز چه خوانی تو ز اوصافِ سگان در برِ ضيغم. كه به يك حمله چو تومار بپيچم همه بر هم، كه فتد بانگ و هياهو به صفِ لشگرِ اعدا. تو گويي زحسين دست بدارم كه شود شاد يزيد و دهداَم تخت و كلاه و حشم و ملك و زر و مال، چه گويم به صفِ حشر جوابِ پدر و مادرِ او را؟
زن: /رو به ما/ پردهيي از عشق خواهم كرد باز گويم از عشقِ حقيقت يا مجاز
گوش كن تا بر تو خوانم از وفا قصهيي از عاشقانِ كربلا
مرد: اولِ دفتر آغاز میكنيم اين خطبه به نامِ دوست؛ او كه سر میگيرد، دل میدهد. چشم میگيرد، ديده میدهد. خواب میگيرد خلوت میدهد. عمر میگيرد، عشق میدهد. تن میگيرد، جان میدهد، فرزند میگيرد...
زن: فرزند... میگيرد..؟
مرد: /فضا را تغيير میدهد/ دوم به شوقِ محمد، اول حضورِ تمامت، آخرپيامِ نبوت، ختمِ تبارِ رسالت، سوم ستايشِ علی، ابتدایِ ولايت، بنيادِ امامت، سيمایِ عدالت، شيرِ بيشهزارِ كتابت، شهابِ بیبديلِ آسمانِ اطاعت.. چهارم سلام و سكوت نثارِ بانویِ آب و لطافت، امكانِ تجلیِ شعورِ نبوت، اسوهیِ عصمت، مادرِ رافت، دخترِ رحمت، نگينِ خاندانِ نجابت، بانویِ بانوان، امِابيها زهرا، تجسمِ طهارت.. پنجم حضورِ بیگمانِ اخترانِ آسمانِ ولايت، از پاسدارِ صلح و مدارا، سپس شهيدِ عدالت، تا منجیِ آخرزمان، بلندا ستونِ دينِ محمد(ص)
زن: امروز نه پارهكردنِ زنجير ميبيني، نه جردادنِ سيمِ مسي، نه رقصيدنِ يه متريِ يك مار خوش خط وخال، نه بالبالزدنِ پهلوون زير چرخاي يه وانتبار.
مرد: نه رجزهاي پهلووني ميشنوي، نه لغزاي پركبكبه و دبدبهي صدتايهغاز.
زن: نه پردهیِ سياوَش وسهراب و اسفنديار.
مرد: نه نقلِ جريره و گردآفريد و تهمينه.
زن: نه ديدنيهايِ عجيبي كه به چشم كسي نيومده
مرد: نه حرفايِ غريبي كه به گوشِ كسي نخورده.
زن: امروز چيزايي ميبينيد و ميشنويد كه تا به حال صدبار ديديد و هزاربار شنيديد.
مرد: اگه ميبينيد مجبورتون كرديم باز از اون حرفاي تكراري بشنويد از سرِ علافي و بيكاري و پركردنِ شكمِ زن و بچه و شنيدنِ جرينگ جرينگ اون خراب شده تو اين كاسه نيست، كه روزيرسون كسِ ديگه است.
زن: ما نيومديم اينجا حاجتِ كسي رو برآورده كنيم كه حاجتدهِ حاجتمندا اينجااست و ما محتاجترايم.
مرد: اگه ميبينيد اينجوري معركه گرفتيم و از جماعت انتظارِ يه آمين از ته دل بيشتر نداريم واسهي ايناه كه نذر داريم.
زن: اگه بيهوده نباشه.
مرد: بيهوده نيست زن! نذار شيطون شروع نكرده از پا بندازدات.
زن: شروع نكرده؟..هه! سهروزه داريم واويلا ميگيريم و خطبه ميخونيم، نه خواب به چشم خودامون راه داديم، نه گذاشتيم اين جماعت چشم رو هم بذارن.
مرد: بسپرش به خودِ شاهچراغ... اگه ميبيني تو اين سهروزه هيچي نشده مالِ ايناِه كه ميخواسته امتحاناِمون بكنه، چند مرده حلاجيم.
زن: نكنه داريم با اين حرفها دلاِمون رو خوش ميكنيم!؟
مرد: زبوناِت رو گاز بگير! نذار آقا بشنوه جلويِ غريبه كم آوردي!
زن: من كم نياوردم فقط... فقط گفتم كه... نكنه...
مرد: /نميخواهد شكستنِ زناَش را ببيند، جو را عوض ميكند/ ما امروز ازتون سلام و ثنا و ستايش نميخوايم، تف و لعنت و بيشباد نميخوايم.
زن: امروز كاسه نميگردونيم و دوزار دهشاهي نميخوايم، دلدادن و گوش سپردن نميخوايم.
مرد: حتا يه دلِ صاف هم نميخوايم كه وسط اين همه زخم و زيلي، آينهي بي زنگار، برهوتاِه.
زن: امروز فقط تمنایِ يه چيزي داريم... يه آمين بلند وسطِ اين همه دعا و استغاثه كه مگه نفس گرمِ شما حاجتاِمون رو روا كنه؛ اگه اون رو هم نگفتين، ناز نفساِتون، گوشهاي بيگناهتون رو آزار ميديم شرمندهي معرفتاِتون هستيم.
مرد: اگه ميبينيد حرفامون لياقتِ يه بار شنيدن هم نداره، بسما... فداي قدماِتون كه به خدا همينقدر كه آقا خودش ميبينه و ميشنوه كفايت ميكنه... اگه هم ميبينيد اين جماعت رو دورِ خوداِمون جمع كرديم، مال اينه كه خوداِش خواسته ازم.
زن: خواب ديدي آرش!
مرد: خواب نبود شهره... خوداَم با چشماي خوداَم ديدم، آقا خوداِش دست كرد لايِ تجير، موهاش رو ناز كرد، گفت اگه سه روز نقلِ عاشورا كني و چشم به هم نذاري و لب رو لب بند نكني، حاجتاِت رو ميدم... به اين سوي چراغ!
زن: پس چرا من نميبينم، آخه كجااست كه تو اين سه روز...
مرد: خب هنوز، كه سه روز نشده.
زن: آخه بايد يه طوري بشه يا نه؟
مرد: يعني تو هنوز حرفاَم رو باور نكردي؟... يعني دروغ ميگم؟... شهره به جداَم...
زن: قسم نخور مرد! اگه باور نكرده بودم كه پابهپات نمياومدم. فقط ميخواستم بگم پس چرا هيچ اتفاقي نميافته؟
مرد: گذاشته لابد براي اين روزِ آخر... من يقين دارم يهطوري ميشه... نميدونم چرا/سرفه/ اما تهِ دلاَم قرصاِه به مولا /سرفه/
زن: /نگران/ باز گرفت؟
مرد: طوري نيست.
زن: يه ذره استراحت كن!
مرد: اگه دست نگه دارم كه نذراَم ميمونه
زن: اما آخه اينطوري هم كه از پا در ميآيي با اين سينهت
مرد: از اين حرفا گذشته ديگه
زن: نگو تو رو جداِت.
مرد: بس كن شهره! همين قدر كه داريم از خوداِمون حرف ميزنيم و نقلِ عاشورا رو ول كرديم خوداِش كفايت ميكنه نذراِمون زمين بمونه.
زن: يعني حتا يه ذره هم نميتونيم نفس بگيريم؟
مرد: اين سه روز وقف سيدالشهدااست /سرفه ميكند/ نفسها رو قبلا گرفتيم شهره /سرفهي شديد/ اگه اين سينهي زپرتي اين يهساعت رو همراهي كنه...
زن: ما كه عاشورا رو گفتيم
مرد: هنوز مونده /سرفه ميكند/
زن: آب بيآرم؟
مرد: صبح خوردم!
زن: آره! همين قدر كه بگن روزه نيستي! به خدا سيدالشهدا راضي نيست خوداِت رو به كشتن بدي.
مرد: داريم زياد كشاِش ميديم زن
زن: اگه نشه؟... من ميترسم آرش!
مرد: دلاِت رو صاف كن محضِ رضاي خدا... دست بزن به دامنِ زينب.
زن: يا زينب كبرا! اگه رويام رو برگردوني نذر ميكنم هر سالِ خدا، به همين ظهر عاشورا بغلِ همين شاهِ چراغ خطبهت رو نقل كنم، كنار مرداَم.
مرد: /سرفه ميكند/ گموناَم بايد تنهايي نذراِت رو ادا كني دختر!
زن: نگو آرش جگراَم قدر كافي سوراخ سوراخ هست، تكه پارش نكن ديگه!
مرد: /لبخند/ يا علي؟!
زن: /لبخند/ يا زهرا!
مرد: /آغاز ميكند/ نذر كردم؛ نذرِ مرتضا علي، كه معركه بگيرم، معركهي كلام.
زن: /ياري ميكند/ نذر كردم؛ نذرِ صديقه كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور
مرد: نذر كردم، نذر سيدالشهدا كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهیِ بيبديل فخرِ كلمه
زن: نذر كردم، نذرِ زينب كبرا كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهیِ بيبديل فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطرهیِ خطيبِ تشنهگي.
مرد: نذر كردم نذر شاهچراغ كه معركه بگيرم؛ معركهي كلام و شعر و شعور از خطبهي فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطرهي خطيبِ تشنهگي و اميد ببندم به يه ذره عنايتِ آقا...
زن: ... يه سرِ سوزن عنايتِ خانم
مرد: بلكه روياي رفتهمون برگرده و چشماِش به زندهگي باز شه.
زن: ديديد كه اين نقلهاي سه روزه از سرِ بيدردي و گشنهگي نبوده.
مرد: ميدونم توقعِ معجزه تو اين دوره، جستنِ گلِ سرخاِه ميون برف
زن: ميدونم اسمِ استخاره و نذر و نياز و طلبِ حاجت تو اين زمونه دل رو پرِ ترس و دلهرهي اين ميكنه كه يهوقت مسخرهاَت نكنند از املي!
مرد: اما ما هنوز مال عهدِ عتيقايم. مالِ دورهي خاك و چفيه. مال زمونهي دلشوره كه اين موشك كدوم شهر رو خراب ميكنه
زن: ... يا مرداَم از اسيري كی بر ميگرده
مرد: واسهي همين هم هست كه دست به دامنِ همون آيهي عهدِ عتيق شديم كه از دست متخصصهايِ دارو و درمونِ عصر بيمارستانِ خصوصي و ويزيتهاي خداتومني ديگه كاري بر نميآد.
زن: واسه همين هم بستيماِش به تجير شاهچراغ، بيخيالِ چشمايي كه پشتاشون نازك ميشه از ريشخند و طعنه كه وقتي دكتر كبكبزاده دواش نكرده، چهطور يه قبرِ طلا پوشِ نقرهنشون ميتونه كاري بكنه؛ قبري كه حتا معلوم نيست كسي توش مونده يا نه...
مرد: استغفرا...
زن: من هم ميگم استغفرا... اما نميبيني چه جوري نگامون ميكنند
مرد: خيالات براِت داشته، اينا كه سهروزه باهامون ذكر ميكند و سينه ميزنند.
زن: پس چرا....
مرد: تازهاش هم بر فرض كه مسخره كنند حق ندارند؟ تو اين دوره زمونه كه... اصلا ميخواي مثلِ هميشه فرياد بزنم، بر چاپلوس و چشمشور و بيدين و كلكباز و محتكر و دروغگو و گرونفروش و كمفروش و فكراي پليد و دلهاي خطخطي لعنت!؟
زن: نه جان دل! ما كه نميدونيم كيبهكياِه و چي به كجا بنداِه....واجباه بسپريماش به مولا.
مرد: يا مولا؟
زن: يا زهرا!
مرد: /مرد دست بر هم ميكوبد/ خورشيدخون شد، ابر ناليد، آسمان لرزيد، دشت درد شد، خاك ماتم زد، صحرا جنبيد، زمين نعره كرد، حسين از زين افتاد.
زن: الله اكبر.../فرياد/
مرد: /شبيهخواني ميكند/
"يك طرف خونخوارهگان در هلهله يك طرف خونيندلان در ولوله
يك طرف طفلانِ كوچك كرده غش يك طرف شور و نوايِ العطش
يك طرف قاسم به ميدانِ جدال گشته زير سمِ اسبان پايمال
يك طرف عباسِ گلگون پيرهن هر دو بازوياَش جدا گشته ز تن"
زن: اما بشنو از مجلسِ يزيد
مرد: شهر، غرقِ هلهله
زن: به بشارتِ فتحِ امير يزيدبنمعاويه، در ورودِ اسيرانِ خارجي
مرد: دخترانِ فاطمه بر شترانِ بيجهاز
زن: شهر به شهر، ديار به ديار
مرد: زنانِ يزيد پشتِ پرده
زن: اولادِ زهرا در برابر چشمِ گرسنهي مردانِ عرب
مرد: اين يكي دست به سويِ طفلِ حسين
زن: "امير آن كنيزك را به من بده!"
مرد: آن يكي به چاپلوسي، مجلس آراسته
زن: "امير بگو چهگونه بر دشمنانِ خدا پيروز شديم؟"
مرد: يزيد تهماندهي شراباش بر طشت طلا:
زن: "كجاياند مردهگان بدر و احد تا بنگرند كه انتقامِ پدرانام را از پسرانِ محمد گرفتهام"
مرد: "يا امير بگذار اين مرد- اين تنهامرد در ميانِ اين زنان خارجي سخن بگويد
زن: "ميخواهد مدح ابوسفيان كند"
مرد: يزيد به خشم كه اگر او بر منبر برود، اي واي...
زن: /با پارچهیی سبز به جايِ زينالعابدين/ "يزيد! بگذار از اين چوبها بالا بروم تا چيزي بگويم كه خير امتِ محمد است"
مرد: /بلند/ فردا در مسجد، علي پسرِ حسين به منبر ميرود.
زن: اولِ جنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم
مرد: بس دلاَم تنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم.. /به سرفه ميافتد/
زن: آرش تو رو جدات بذار من ادامهاش بدم
مرد: اين نذر مناِه
زن: آخه اون بچه مالِ من هم هست
مرد: دِ آخه همهش كه اون بچه نيست!
زن: اما ما به خاطرِ اون بچه اين معركه رو راه انداختيم
مرد: ساده نباش دختر!
زن: يعني چه؟
مرد: تو فكر كردي فقط به خاطر بچهي تو اين جماعت رو معطلِ خودم كردم.
زن: من بچهم رو ميخوام آرش!
مرد: اون بچه مالِ تو نيست.
زن: يا فاطمهیِ زهرا!
مرد: هول نكن جلوي چشم غريبه زن!.. رويايِ تو هنوز به تجير آقا بستهاست... بجنب /سرفه ميكند/
زن: بذار من تموماش كنم
مرد: يا جدا! يه امروز رو شرمندهي زن و بچهمون نكن!
زن: داره ترس براَم ميداره آرش!
مرد: ترس مال شيطوناه.. تو كه سينهت كوهِ نزولِ تسبيحاتاِه شهره!
زن: اين كوه از پرتوي اين همه مصيبت ترك خورده
مرد: رويايِ تو هم مثل بقيه، مثلِ هزارتاي ديگه كه تكه پاره شدن
زن: من فقط همين يه دونه رو دارم
مرد: خنجر ميزني زن؛ زهردار
زن: من بچهمو ميخوام آرش!
مرد: اين بچهرو من ندادم كه نگهاش دارم.
زن: پس چرا اون كه داده چشمِ موندناِش رو نداره
مرد: استغفرا...
زن: از استغفرا... گذشته، واويلا شده مرد!
مرد: ما خودامون خواستيم.
زن: من نخواستم، مجبور شدم.
مرد: همه مجبور شدن... به گمونات كسي خوش داره عزيزاش جلويِ چشماش پرپر شه؟
زن: تو مگه كم عزيز دادي؟
مرد: مگه سيدالشهدا كم عزيز داد؟
زن: هركي جاي خوداش... من قربون سيدالشهدا هم ميرم.
مرد: قربون شدن به زبون نيست.
زن: از تموم دنيا فقط تو برام موندي و رويا... نميخوام از دستاتون بدم.
مرد: مگه زينب غيرِ زينالعابدين كسي براش موند... يه چيزايي مهمتر از عزيزاموناند
زن: اين حناها حالا ديگه رنگ ندارند آرش
مرد: براي ما چرا! برايِ ما كه مال حالا نيستيم چرا!.. پاشو زن! پاشو داريم وقت رو از دست ميديم.
زن: اگه ميخواست طوري بشه تا حالا شده بود
مرد: دلات به خدا بند باشه
زن: آشوب شده اين خرابشده آرش؛ آشوب
مرد: بسما... بگو زن!
زن: پس چرا جواب نميده هرچي صداش ميكنيم.
مرد: از كجا كه ما نميشنويم...
زن: آخه بايد به زبون ما بگه يا نه؟!
مرد: حافظ وظيفهي تو دعا كردن و بس...
زن: خسته شدم از بس زنجيرِ اين وظيفه، بيخانماني كشيدم... كم بود مادر، پدراِمون
مرد: يا مولا! ما كه نيومديم درد دل خودمون رو بگيم زن
زن: پس كي وقتاِش ميشه از خودمون بگيم... تا ياداَم ميآد نقلِ عاشورا بوده و تعزيه و خطبه و سياوَش
مرد: رويا چشمانتظارِ خطبه است... پاشو شهره پاشو!.../سرفه ميكند/
زن: ديگه نا ندارم به خدا
مرد: تا حالا كم نياورده بودي وسطِ معركه
زن: اينهمه سال وسط معركهام، مثلِ امروز درمانده نشدم.
مرد: يا علي بگو!
زن: حتا وقتي تو نبودي تكون نخوردم، نلرزيدم
مرد: داغاَم رو تازه نكن!
زن: اون وقتا پيش خوداَم ميگفتم حالا كه تو نيستي هرجوري هست بايد تنهايي نقل رو راه بندازم... ميگفتم آرش الان يه گوشه نشسته چشماش به ميلهها، دلاِش قرصاه كه من نميذارم علمِ عاشورا زمين بمونه. مگه نه اينكه تو جبهه معركه ميگرفت حتما تو اسارت هم... /ناگهان/ تو هيچوقت... نگفتي اونجا چه ميكردي؟
مرد: بگذريم شهره
زن: هميشه دلات ميخواست خطبهي زينالعابدين رو نقل كني
مرد: اگه اين سينه بذاره، امروز نذراَم ادا ميشه.
زن: اگه رويا برنگرده..؟
مرد: توكل كن به اون بالايي... كه اگه به آقااست، غروبِ عاشورا نشده بچهت رو رویِ دست مردم ميبيني!
زن: حالا راستاِش رو بگو خواب ديدي يا...
مرد: من ديدم شهره.. خودام... تو ديگه باور كن!
زن: باور ميكنم
مرد: اگه باور ميكني بسما...
زن: امروز صبح خواب بابا رو ديدم
مرد: باز شروع نكن
زن: مثل همون روز كه موشك زدن نشسته بود، كنارِ باغچه
مرد: /ميخواهد موضوع را عوض كند/ امامِ سجاد از منبر بالا رفت
زن: مثلِ اونروز آقاجون اينا هم اومده بودن... فقط تو نبودي!
مرد: زير منبر مردمي كه بيستوچند سال به علي ناسزا گفتهن.
زن: اولين بار بود كه دو تا خونواده دورِ هم جمع شده بودند
مرد: مردمي كه جمعهها براي صواب به علي فحش ميدادند.
زن: بعدِ عروسيمون تازه داشت طعمِ آشتي زير لبام مزه ميكرد كه... بمب!
مرد: زينالعابدين بايد تو اين فرصت، مغزايي رو كه بيستوسهسالاِه عوضي كار كرده عوض كنه!
زن: چرا خراب شد آرش چرا...؟
مرد: "ايهاالناس! خدا به ما شش فضيلت و هفت خصلت داده"
زن: گفتي زينب صبر كرد، صبر كردم... گفتي علمِ عاشورا دلات رو قرص ميكنه، گفتم چشم... گفتي خدا خودش پاداش صبرت رو ميده... اين بود؟
مرد: "اعطينا العلم و الحلم و السماحه والفصاحه و الشجاعه والمحبت في قلوب المومنين"
زن: بعد از گرفتن عزيزام، اين همه وقت تو رو ازم دور كرد، بعدش هم اينجوري... بس نبود...
مرد: وفُضِلنا بانَ منا النبي المختار محمد(ص) و منا الصديق و منا الطيار و منا اسدا... و اسد رسوله و منا سبط هذه الامه
زن: گفتم نرو، گفتي حسينِ زمان تنها مونده، گفتم تو وظيفهت رو انجام دادي، گفتي خيلي كماِه... گفتم پس من چي؟ گفتي بايد برايِ خيمههاي تشنه آب بيآرم... گفتم اگه برنگردي، گفتي مگه علياكبر برگشت، مگه عباس برگشت، گفتم اقلاً بذاز من هم بيآم، گفتي زينب بايد بمونه... چيشد پس اينهمه صبركردن و نقل گفتن و نوحهخوندن
مرد: "آي مردم هركي منو ميشناسه، ميشناسه. هركي نميشناسه بگم تا آگاه بشن، تا مطلع بشن
زن: حالا هم كه سه روزه دلاِِمون رو خوش كرديم به اين خيال كه اگه خطبهي زينالعابدين رو نقل كنيم، نذرمون ادا ميشه، حاجتامون برآورده ميشه، دختراِمون حالاش خوب ميشه... سادهاي آرش، ساده! آسمون سياهتر از اوناه كه بارون بگيره و آفتاب درآد... مگه نديدي همهیِ دكترها جوابمون كردهن...
مرد: دندون رو جيگر بذار زن! خون نكن اين دلِ وامونده رو
زن: دلاَم زخماِه اگه ميبيني خون ميكنه
مرد: تو دلاِت قرصتر از اينها بود.
زن: تموم شد مرد تموم شد!
مرد: هنوز هيچچي تموم نشده... فقط نيمساعتِ ديگه صبر كن!
زن: اگه بچهم برنگرده
مرد: ميخواي خطبه رو تموم كنيم يا نه؟
زن: يا زهرا!
مرد: "انابن مكه و منا... انابن زمزم والصفا... انابن من حمل الركن باطرافالردا. اناابن خير منائتذر وارتدي، انابن خير منانتعل واحتفي
زن: من پسرِ مكه ومناياَم، من فرزندِ زمزم و صفاياَم... من فرزندِ حاملِ ركن در ميان رداياَم.
زن: اناابن خير من طاف و سعي. اناابن خير من حج و لبي... اناابن من حمل علي البراق فيالهواء
مرد: اناابن من اسري به من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي. اناابن من بلغ به جبرئيل الي سدرتالمنتهي. اناابن من دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني
زن: "من پسرِ بهترين سعي كنندهگانِ جهانام. من فرزندِ برترين حجكنندهگانِ عالمام. من پسرِ آن كسيام؛ بر براق سوارش كردند، از مسجدالحرام به مسجدِ اقصي... شبي بر نشست از فلك در گذشت / به تمكين و جاه از ملك درگذشت / چنان گرم در سيرِ قربت براند / كه در سدره جبريل از او باز ماند / بدو گفت سالارِ بيتِ كرام / كه اي حاملِ وحي برتر خرام / بگفتا فراتر به عالم نماند / بماندم كه نيرويِ بالاَم نماند / اگر يك سر موي برتر پرم / فروغِ تجلي بسوزد پراَم
مرد: اناابن من صلي بملائكتالسماء... در آسمانها او امامِ جماعت ملايكه ماموماَش شدند... من پسرِ آن كسياَم كه خدايِ جليل بهاِش وحي كرده، اما اسماِش كياِه، مردم متحيراَند، اين ميگه من پسرِ مكه و مناياَم، يزيد ميگه اينا خارجياَند /سرفه ميكند/ عجبا اين جداِش كياه كاش اسماِش رو ميگفت /سرفه مي كند، زن نگران است/ يهوقت صدا زد... /سرفه شديد ميشود/
زن: /نميتواند چيزي نگويد/ اناابن محمدِن المصطفي /ناگهان رو به مرد/ ديگه نميذارم ادامه بدي
مرد: برعكس حالا وقت ادامه دادناِه ... وقت تموم كردن
زن: /به شوخي/ به فكر خودت نيستي، اقلاً هوايِ منو داشته باش كه براي اون سينهيِ درب و داغون به عذاب ميافتم.
مرد: تموم ميشه شهره! ديگه راحت ميشي.
زن: /با خنده/ اون زبونِ درازت رو لاي دندونات قفل كن از اينجا به بعدش با من.
مرد: نع! آدم يا وانميايسته پايِ يا علي يا تا فزت وربالكعبه سينه ميزنه
زن: آخه با اين حال و...
مرد: ميخوام با همين حال يه چيزي رو بهاِت بگم
زن: اگه راجع به ايناه كه باور كنم يا نه كه تو خواب ديدي يا ...
مرد: همهش اون نيست
زن: ببين! تو كه ميدوني نبايد به اين زبونِ من خيلي اهميت بدي. ته دلام قرصاِه ميفهمي؟
مرد: ميفهمم ولي ربطي به اين موضوع نداره
زن: پس اون قدرها مهم نيست كه الان بخواي بگي.
مرد: اين آخرين فرصتاِه
زن: ديگه نميخوام از اين حرفها بشنوم ها!
مرد: وقتي از عراق برگشتم، وقتي براي اولين بار بعد از هفتسال ديدماِت، راستاِش ترس برام داشت.
زن: اين رو قبلا برام گفتي.
مرد: اما نه اين ريختي... راستاِش اول فكر نميكردم. اصلا نميتونستم تصور كنم كه چهجوري ممكناِه ببينماِت. اصلاً چه بايد بهاِت بگم... يههو مثل چي ترس براَم داشت كه نكنه قبولاَم نكني بعد از اينهمه وقت
زن: /با شرم/ ديدي كه از خدام بود برگردي
مرد: اما ترس دوم؛... بچه!
زن: كارِ خدا بوده... ديگه لازم نيست بهاِش فكر كني
مرد: آره... ولي نه اونجوري كه تو فكر ميكني
زن: تو چرا اينطوري حرف ميزني؟
مرد: من بچه ميخواستم شهره خيلي هم مي خواستم
زن: خب من هم ميخواستم اين طبيعياِه
مرد: تو بچه رو براي اين ميخواستي كه برات بمونه!
زن: معلوماِه... همه ميخوان براشون بمونه
مرد: من بچه رو براي اين ميخواستم كه پساِش بدم
زن: نميفهمم.
مرد: /انگار ناگهان فرصتي براي حرف زدن پيدا كرده باشد/ شهره! همهچيز خيلي ناگهاني اتفاق افتاد اما خداييش كار خودش رو كرد، يعني... آخه ميدوني من واقعا نميتونم همهي اون چيزي كه باعث شده اين... اين چيز، اين حال و هوا در من به وجود بيآد توضيح بدم. خيلي سختاِه. فقط فقط اين رو بدون كه بزرگترين گيرِ من الان روياست؛ اين بچه اين ريختي اونجا...
زن: اما تو كه نميدونستي...
مرد: بدبختي ايناِه كه ميدونستم!
زن: يعني چي؟
مرد: /دنبال كلمه ميگردد/ ميدوني... آخه... ببين!.. قبل از بچهدار شدن دكترا به من گفته بودند كه نبايد بچهدار بشم من ميدونستم كه بچهمون زنده نميمونه.
زن: /باورنميكند/ ببين آرش تو مجبورنيستي دروغ بگي!
مرد: چند دقيقه به حرفام گوش كن... فقط چند دقيقه. من وقتِ زيادي ندارم، پس خواهش ميكنم حرفاَم رو قطع نكن!
زن: من زنات بودم آرش. حق داشتم بدونم
مرد: توي جنگ فرماندهها هيچوقت وضعيتِ قرمز رو برايِ زيردستاشون نميگن تا باعثِ تضعيف روحيه نشه.
زن: فرماندهها گه ميخورن كه به جاي هزارنفرِ ديگه تصميم ميگيرند
مرد: يعني ميخواي بگي من هم...
زن: حالا دارم ميفهمم كه چرا با اون همه اصرار من اوايل ميگفتي زوده براي بچهدار شدن و يههو خودت پا پيش گذاشتي.
مرد: همهي اينا برام دلايل خوداِش رو داشته
زن: تو... تو... /هيچ نميتواند بگويد/ خدايا!...تو...
مرد: آره من چون ميدونستم ميميره بچهدار شدم.
زن: نه باوراَم نميشه. تو مثلِ هميشه داري سربهسرم ميذاري. داري دروغ ميگي آرش!
مرد: هيچ دروغي تو كار نيست. من مطمئن بودم كه هيچ بچهيي از من نميتونه زنده يا سالم بمونه
زن: تو.. تو چهطور تونستي؟!
مرد: توي اينهمه مدت دارم به اين فكر ميكنم كه چهطور تونستم... شهره! وسطِ يه ميدونِ مين، وسطِ هزارتا تلهي انفجاري گير كردم كه اگه سرِ سوزن تكون بخورم، بويِ الرحمناِش بلنداِه... تويِ اين سهسال يك شب نبوده كه سراَم رو راحت زمين گذاشته باشم؛ هي تا صبح كابوس، هي مصيبت، كه فردا رويام رو نميبينم و تو...
زن: ومن چي؟... مگه يه لحظه هم به فكرِ من بودي؟
مرد: من حتا به فكرِ خوداَم هم نبودم.
زن: /كلافه/ يا زهراي صديقه... آدم بدونه يه كاري غلطاِه و انجاماِش بده
مرد: گفتم كه سختاِه توضيح دادناش
زن: كدوم توضيح، كدوم دليل، كدوم...؟
مرد: آخه اين چيزا كه بندِ دليل و برهان نيست. مثلِ همين كاري كه الان داريم ميكنيم؛ توقعِ معجزه تو دورهيي كه تلفظاِش هم از خاطرهها رفته... ديگه اين كلمات رو بچههاي ما هم نميفهمند شهره! بايد معنيش رو از لغتنامههايِ عهدِ عتيق پيدا كنند و ما... با اينكه ميدونيم اسمِ استخاره و معجزه، ريگِ طعنه رو تهِ كفشها جابهجا ميكنه؛ درست مثل بغبغوي كفترها كه بچههاي تيركمون به دست رو سرِ ذوق ميآره؛ اما باز دلاِمون گواهيِ چيز ديگهيي رو ميده.
زن: آره... اما اينها مال وقتياِه كه اتفاق افتاده و ما ميخوايم يه جورِ خوبي تموم بشه... اما اين اتفاقاِه اصلا ميتونست نيفته... ها؟!
مرد: اگه اون خوداِش خواسته باشه چي؟
زن: بس كن تورو خدا آرش!
مرد: اگه شنيده باشم، اگه خوداَم ديده باشم
زن: آخ كه تو با اين ديدنها و شنيدنهات... پس چرا من نميبينم، نميشنوم...
مرد: براي اينكه نميخواي... همينقدر كه تصميم بگيري امروز صبح صدايِ فرشتهها رو بشنوي كفايت ميكنه كه ديگه وَرِ گوشاِت هيچ بنيبشري وزوز نكنه
زن: نميتونم بفهمم آرش. اگه هم بفهمم نميتونم بپذيرم
مرد: قضيه خيلي ساده است... ما اگه بخوايم بريم مهموني، واسهي اينكه بيشتر تحويلاِمون بگيرند، يه چيزي با خودمون ميبريم، نميبريم؟... خب حالا اگه بخواي تويِ بارگاهِ به اون گندهگي بپذيرناِت قربوني لازم نداري؟
زن: دِ آخه تو كي هستي كه بخواي وارد اون بارگاه بشي... من كي هستم؟ /مكث/
مرد: راستاِش اين سوآل رو ده دوازده سال پيش من از خودآَم كردم... يه روز كه داشت از زمين و آسمون آتيش ميريخت، كنارِ اروند... يكنفر رو ديدم كه داشت روي آب نماز ميخوند. شاخ درآورده بودم. يه لحظه به خوداَم گفتم خوابِ بايزيدِ بسطامي رو ميبينم. مگه ميشه زير بارونِ بمب و موشك... چشمهام رو ماليدم، درستتر نگاه كردم، هيچكس اون دور و بر نبود. ديگه هم كه كسي باور نميكرد. اين بود كه واسهي كسي تعريف نكردم تا همين الان. اون مرد نيمساعت قبل زن و هفت تا دختراِش جلوي چشمهاش تيكهتيكه شده بودند. خونِ زن و بچههاش هنوز رو سر و صورتاِش بود. بار اولي بود كه ميديدم يك نفر با خون وضو گرفته. من همينجور سرِجام صمٌ بكم واستاده بودم. مگه میشد جم بخوري. حتا نميتونستم بهاش فكر كنم. فقط نگاش ميكردم همين...! بعدها تو سلول اين تصوير تمام ذهنم رو پوشونده بود. اونجا به اين فكر افتادم كه چرا... چهطور يه آدم ميتونه براي چيزايي كه حتي نميدونه چياِه و كجااست اينهمه تاوان بده. بعد ناگهان فهميدم پهن كردنِ سجاده روي آب هنر نيست. من مبهوتِ نمازخوندنِ اون مرد روي اروند نشده بودم. اون چيزي كه من رو ميخكوب كرده بود وضوي خوناِش بود. اون مرد ياد گرفته بود براي پذيرفتهشدن نمازش، براي قبولي خوداِش، بايد پيشكشي تقديم كنه، و آدم هرچي بزرگتر، هرچي خواستهاَش گندهتر، خب قربونيش هم بايد گندهتر و بزرگتر باشه.
زن: اما تو هم كم قربوني ندادي؛ پدر و مادر خودات، پدر و مادرِ من....
مرد: اونا متعلق به من نبودند، مالِ خوداِشون بودند، من بايد چيزي ميدادم كه مالِ خوداَم بود
زن: اما رويا مالِ من هم هست و من نميخوام قربانيش كنم.
مرد: تو هم براي قبول شدنات بايد قربوني بدي... بالاخره كه همه بايد غزلِ خداحافظي رو بخونيم.
زن: اما چرا زودتر از اونكه وقتاِش رسيده باشه؟
مرد: من به اين موضوع هم فكر كردم!... ميدوني از خيليوقت پيش احساس ميكردم كه مالِ اينجا نيستم. از همون وقتايي كه نقلِ عاشورا ميكرديم و معركه ميگرفتيم براي سياوَش و سهراب و اسفنديار... نميدونم اين حال و هوا تو اسارت بدتر شد. من مال اينجا نبودم و باید ميرفتم، چرا نميتونستم برم جاي سوال بود. اصلا براي این رفته بودم جنگ كه اینجا نمونم؛ برم اونجایِ دور، اون جایِ غریب كه خيلي خوباه و نميدونستم چياه. و حالا قبولام نميكردند. بعد يههو متوجه شدم كه من برايِ رفتن، براي قبول شدن، هیچ هديهيی ندارم، هیچچي ندارم پیشکش کنم. این بود كه شروع کردم به خطبه خوندن، خطبهي زينالعابدين. ظهرِ عاشورا وسطِ آببندون كه بچهها داشتند روحيهشون رو از دست ميدادند... اونوقتا فكر ميكردم جسمام ميتونه قربوني خوبی باشه... اين جسم سالم بود و بايد اذيت ميشد... وسطايِ خطبه بودم كه اومدن سراغام. همينقدر بگم كه وقتي براَمگردوندن فهميدم كه اين تنِ آش و لاش تعميرشدني نيست. وقتي برگشتم ايران ديدم، نه اين جسم اهميتي براي پيش كشي نداره، بايد چيزي عزيزتر داد و... دكترا گفتن اگه بچهدار بشم... اونوقت ناگهان جوابام رو گرفتم. من بايد با خونِ دل بچهدار ميشدم و...
زن: اين خودخواهياِه آرش!
مرد: شهره اينجا خيلي عوض شده، من نميتونم با اين آدمها بسازم. نه اينكه اونا بد باشن نه، فقط من نميدونم چهجوري ميشه مثلِ اونا زندهگي كرد. باور كن حتا خيلي از همسنگرهام رو نميتونم تحمل كنم. يه عدهشون چفيه رو كنار انداختن و گردنبند آويزون كردن يه عدهشون هم چفيههاشون رو اينقدر به رخ كشيدهن كه گرد و خاك بهپا شده و من اين گرد و خاك رو نميتونم تحمل كنم، برايِ گلوم ضرر داره، خفهم ميكنه... من نميتونم بمونم زن... بايد برم جان دل، بايد برم.
زن: گيرم كه درست. اما چرا ميخواي با رفتنات كسِ ديگري رو هم ببري؟
مرد: اون پيشكشيِ من براي رفتناه.
زن: پس من چي؟
مرد: تو هم يواش يواش راه ميافتي!
زن: اگه نخوام؟
مرد: ميخواي شهره!.. ديگه بهخوداِت كه نميتوني دروغ بگي ها! ميتوني؟ نه به مولا. تو هم مالِ اينجا نيستي. آخه كدوم زنِ خلوچلي حاضر ميشه هفت سال صبر كنه براي كسي كه حتا نميدونه زنده هست يا نه... وقتي فهميد زنده است آيا برميگرده يانه... وقتي برگشت تازه ميفهمه اميدي به زندهبودناش نيست. با اينهمه بگه من باهات هستم! تازه حاضر ميشه ازش يادگاري هم داشته باشه.
زن: من براي تنهاييهام به بچه احتياج داشتم.
مرد: تنهاييِ تو بزرگتر از ايناه كه يه بچه پُراِش كنه.
زن: ولي من بچهم رو ميخوام آرش!
مرد: ما چيزي رو تعيين نميكنيم. ما روز اول گفتيم قبِلتُ، يعني تا آخرش سَلَمنا. اين اوناِه كه انتخاب ميكنه چه بلايي سرِ كي بيآره، با كي چهكار بكنه... مثل حسين، مثل زينب؛ اين چيزياه كه ديگران نميخوان بپذيرن. آخه با عقل جور در نميآد.
زن: اما اين هيچ ربطي به اون بالايي نداره. تو خودات خواستي! مگه نه؟ آخه چه دخلي به كسي داره كه تو بخواي مثل سياوَش از آتيش بگذري ها؟ كم گفتم نرو، گفتي بايد پاك بشم... گفتي براي پاكشدن بايد از آتيش گذشت و جنگ آتيشاه و ما بايد سياوَش بشيم.
مرد: من نميتونستم نرم. ميتونستم؟... من از صبح تا شب نقلِ مردايي رو ميكردم كه پرِ معرفت و بزرگي بودند. مگه ميشد خوداَم شبيه اونا نباشم و... نبودم. همين باعثِ شرمندهگي... اگه كسي چيزي رو نقل كنه خوداش هم بايد لايقِ اون چيز باشه تا حرفاش به دل بشينه. و من ميخواستم لايقاش بشم و هيچ راهي نبود مگر اينكه از همون راهي برم كه آدمهاي نقل و پردههام رفته بودند.
زن: فايدهي اين كار چياِه غير از مريضي؛ اون قطعِ اميدِ دكترها از رويا... اين زخمها، اين دربهدريها...
زن: هرچي مصلحت باشه... همون...
زن: اما من مطمين نيستم.
مرد: صلوات بفرست زن. كفر نگو/به جمعيت/ يه صلواتِ بلند... شهره! آقا چشمبهراهامون هست. اين حرفها نبايد باعث بشه از كاراِمون دست بكشيم. من هنوز هم ميخوام كه رويا برايِ تو بمونه
زن: پس چي ميگي؟
مرد: بايد آماده بود براي قرباني دادن. بايد ثابت كرد كه ياعلي تا آخراِشاِه!
زن: پس چرا آخرش خوب نيست؟
مرد: از كجا كه ما خوب و خوش نميبينيم.
زن: مگه به خاطرِ ما نيست؟
زن: صلوات بفرست زن. ما بايد چشمامون پاك بشه اگه ميخوايم ببينيماِش. سكهي يهپولاَم نكن جلويِ مردم.
زن: ديگه نميخوام به خاطرِ ديگران زندهگي كنم، نفس بكشم، حرف بزنم... مردم از بس به خاطرِ مردم، به خاطرِ ديگران جلوي خوداَم را گرفتم، حرف نزدم، نطق نكشيدم، خسته شدم و همهچي عقده شده تو اين سينهي درب و داغون
مرد: لاالهالاا...
زن: آرش يه كاري بكن من رويام رو ميخوام.
مرد: /نگاهاَش ميكند- مكث... در آستانهي يك تصميم... ناگهان/ يا علي /بلند/ دم به دم در همهدم بر گلِ رخسار محمد صلوات... بر علي شاهِ بلنداخترِ حيدرصفتِ كعبهنشان، ساقيِ كوثر صلوات... بر تجليِ طهارت، حرمِ سبزِ نجابت، شفقِ آبيِ خلقت، دخترِ باغ نبوت، همسرِ ماهِ ولايت، مادرِ شعرِ امامت صلوات... به بلنداسخنِ صلح و سكوت، اخترِ حلم، آينهیِ حسنِ ازل، رنگ قمرِ، امام دوم.../به سرفه ميافتد/ بر حسين سرور.../از سرفه نميتواند ادامه دهد/
زن: /ادامه ميدهد/ بر حسين سرور لبتشنهي والاگهر، آن سروِ بنیهاشمی آن آيهي ايثار و شجاعت، شرفِ باغ عدالت، خلف سبزِ نبي، خونِ خدا، سيد بطحا صلوات.
مرد: امام سجاد رسولِ خدا رو معرفي كرده، حالا نوبتِ اميرالمومنين شاه مرداناه... اگه بگه من پسرِ عليام ديگه به حرفاِش گوش نميدن. ميگن اين پسرِ همون عليِ تاركالصلاتاه... آخه تو گوشِ اين ملت فرو كردن كه علي نماز نميخونده، پس بايد يه كاري بكنه، بايد مغزايي رو كه بيستوچند سالاِه عوضي كار ميكنه، عوض كنه! صدا زد.../سرفه اماناش را ميبرد/
زن: ديگه اگه خود شاهچراغ هم بگه نميذارم ادامه بدي.
مرد: صدا زد... /نميتواند ادامه دهد/
زن: /خوداش آغاز مي كند/ اناابن من ضربَ خراطيمالخلق حتي قاموا لاالهالاا...، من پسرِ آن كسيام كه گردنِ گردنكشان رو زد تا كلمهي لاالهالاا... را استوار كند. اناابن من ضرب بين يدي رسولا... بسيفين و طعن برُمحين و هاجرالهجرتين و بايعالبيعتين و قتل ببدر و حنين و لم يكفر باا... طرفتَ عين.. .من پسر آن كسيام؛ به دو شمشير جنگ، يعني در جنگِ احد شمشيراَش شكست، جبرييل آمد: لافتي الاعلي لاسيف الا ذوالفقار. به دو نيزه نبرد، به دو مرتبه هجرت، به دو مرتبه بيعت... ولم يكفر باا... طرفتَعين، او كه در خانهي حق آمد و در خانهي حق رفت/ پروانهي حق آمد و پروانهي حق رفت... انابن صالحالمومنين و وارثالنبيين و قامعالملحدين و يعسوبِالمسلمين و نورالمجاهدين و زينالعابدين و تاجالبكايين و اَصبرالصابرين و افضلالقائمين... من آل ياسين.. رسولِ ربالعالمين
مرد: اناابنالمويد بجبرائيل. المنصورِ بميكاييل. اناابنالمحامي عن حرمِالمسلمين و قاتلَالمارقين و الناكثين والقاسطين والمجاهدِ اعدائه الناصبين. افخرُ من مشي من قريش اجمعين. و اولُ من اجاب واستجاب لله و لرسوله منالمومنين و اولالسابقين و قاسمالمعتدين و ناصرِ دينا... و وليِ امرا... و بستانِ حكمتا... و عيبتِ علمه. سمع سخي بهي، بهلول زكي ابطحي رضي، مقدام همام. صابر صوام. گفت تا به اينجا رسيد اما هنوز نميگه اسماش كياه. مردم متحيراَند، فقط ضجه ميزنند /سرفه ميكند/
زن: /ناگهان/ مكي مدني خيفي عقبي، بدري احدي شجري مهاجري من العرب سيدها و من الوغي ليثها. وارثالمشعرين و ابوالسبطين، الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابيطالب. آي مردم اينايي كه گفتم جد مناِه، اسماِش هم علياِه. شور و ولوله بين مردم افتاد؛ خدايا جداِش رو شناختيم پيغمبراِه، جد ديگراِش علياِه، نكنه اينا بچههاي فاطمهاند. كاش اسمِ مادرش رو هم ميگفت.
مرد: يهوقت صدا زد اناابن فاطمهالزهرا سيدتُ النساء. انا ابن خديجهالكبري... انقلابي در مجلس... /سرفه ميكند/
زن: گفتم من تموماش ميكنم
مرد: اونبار هم نذاشتند تموماش كنم. تا همينجا كه رسيدم ريختند مجلس رو بههم زدند /مکث/ نزديكاي ظهرِ عاشورا بود و بچهها دیگه توانِ عزاداری نداشتند. از يهروز قبل از تاسوعا آب رو رويِِ بچهها بسته بودند، شكنجهها هم ديگه نورعلي نور شده بود. بايد يه كاري ميكردم، يهلحظه احساس كردم حالا وقت دادنِ هديه است، بايد اين جسم آتيش ميگرفت و آتيش هميشه بهانه ميخواد و بهانه پيدا شده بود؛ شروع كردم به خطبه خوندن. رسيده بودم به اناابن فاطمه كه حس كردم بايد بمیرم و چهقدر كوچكاَم براي مردن... اين بود كه روضه خوندم، براي بدبختیِ خوداَم و نذاشتند، لعنتیها نذاشتند. همونروز بود كه فهمیدم دیگه زندهموندني نيستم بعدِ اونهمه شكنجه. واسه همين نذر كردم وصيتاَم خطبهي آقا باشه.
زن: پس براي اين اصرار ميكردي امروز خطبه بخوني
مرد: من وقتِ زيادي ندارم. چيزی به ظهر نمونده و بايد تموماش كنم. بايد لطف آقا رو با چشمهام ببينم. ميخوام وسطِ تاريكي آفتاب رو نشونِ اين جماعت بدم. پاشو شهره پاشو وقت نداريم.
زن: تو زنده ميموني مرد!
مرد: چرا بايد خوداِمون رو گول بزنيم؟
زن: اما معجزه براي همين چيزااست مگه نه؟
مرد: /درداش شروع ميشود/ وقت رو تلف نكنيم...آخ! /بيطاقت ميافتد/
زن: يا زهرا!
مرد: /روضه ميخواند/ زينالعابدين همه رو معرفي كرده، حالا بايد بحث رو نزديك كنه، بايد ضربهیِ آخر رو بزنه، بايد روضه بخونه. صدا زد: اناابنالمقتول ظلما. من پسرِ اون كسياَم كه از رويِ ظلم كشتناِش. اناابنالمجذورالراس منالقفاء. اناابنالعطشان حتي قضي. من پسر اون كسيام كه سرِ اون رو از قفا بريدند /سرفه ميكند/
زن: /بلند/ اناابن طريحالكربلاء. اناابن مسلوب العنانتِ و الردا. اناابن من بكت عليهِ ملائكت السماء. من پسر آن كسي هستم كه...
مرد: شهره اجازه بده خودم تموماش كنم
زن: اما...
مرد: خواهش ميكنم /درد ميكشد/ من پسرِ اون كسيام كه بدنِ مطهراش ميان بيابانِ تشنه رها. اناابن من ناحت عليه الجن فيالارض /سرفه شديد ميكند/ والطير فيالهواء... /سرفه ميكند/
زن: بس كن آرش خودات رو عذاب نده. من نميخوام اينجوري ببينمات. به خدا ديگه رويا برام مهم نيست اگه تو نباشي...
مرد: داره حاجتام برآورده ميشه شهره... نگاه كن اين بچهمون نيست رو دستِ مردم؟
زن: يعني ممكناِه...؟ خدايا چهقدر بايد انتظار بكشم؟
مرد: انتظار بساِه حالا ديگه بايد پا سفت كرد و رفت.
زن: كجا؟
مرد: هنوز اذان مونده /درد اماناش را ميبرد/
زن: يزيد كه ديد مجلس مال اوناه بهرهش مال پسر فاطمه، از موذن خواست اذان بگه؛ زينالعابدين به موذن پرخاش ميكنه، اونوقت دوباره نتيجه ميگيره كه ببينيد اينها به اذان توهين ميكنند. پس اينا با خاندانِ رسالت نيستند. باز مردم رو خواب مي كنه... /نگاهاش در جايي متوقف ميماند/
مرد: اما غافل از اينكه امامِ سجاد هم بايد از اين اذان نتيجهي خوداش رو بگيره... لذا يزيد، روي خيال خام خوداِش صدا زد /درد ديگر اماناش نميدهد/ يا ابالفضل.
زن: /كه به جايي دور خيره است/ يا امام غريب نگاه كن آرش، رويام روي دست مردماِه دارن ميآرناش. واويلا / مرد عقب ميافتد، با سرفههاي بيامان/ آرش نذراِت برآورده شد. رويا رويدست مردماِه اما...
مرد: آقا قربونيم پذيرفته شده يا نه؟
زن: /زن متوجه اوست/ من نميخوام از دستات بدم. نميخوام.
مرد: ببين شهره... ببين نذرم پذيرفته شد
زن: پس من چي؟
مرد: تازه كار تو شروع شده... نميخوام ضعف نشون بدي جلوي مردم.
زن: مگه اين مردم كياند؟ اونا كجا بودند اون وقتي كه تو براشون دست و پات رو ميدادي!؟
مرد: من تكليفام رو...
زن: دِ آخه اين تكليف چياِه كه هزارسالاه پابنداشايم و نميدونيم از كجا اومده و چرا دست از سر كچلامون بر نميداره.
مرد: بس كن شهره /سرفه/ كفر نگو.
زن: ميخوام كفر بگم. ميخوام فرياد بزنم، مگه كم فرياد شنيدم، مگر كم كفر شنيدم، مگه كم پشتِ سرام كثافت و طعنه و تهمت و لجن بار كردند؟ مگه كم نگاهِ كفرآلود تحويلام دادند، اونوقتي كه چشم به راه تو بودم؟
مرد: حالا اين چشم به راهي تموم شده.
زن: اما در عوضاش چي عايدامون شده؟ هيچ.
مرد: نگو "هيچ" شهره!
زن: /فرياد/ ميگم بلند هم ميگم /روبه آسمان/ آهاي با توام! مگه نميبيني؟ مگه تا حالا نميديدي؟ كم عذاب كشيدم، كم قربوني دادم، كم زخم خوردم، كم تسليم بودم؟ حالا مگه چي ازت خواستم غير از بچهم، غير از شوهرام...؟ چشمِ ديدن اينا رو هم نداري؟!
مرد: بس كن زن!
زن: بس نميكنم... كجا بودي وقتي تو تنهاييهام، دلماَم رو بهات خوش كرده بودم؛ هر آشغالي هر گهي پشت سراَم خورد، استخوان درگلو صبر كردم كه مصلحتِ تواِه... كجا بودي وقتي ميخواستم اولين لذتهاي زندهگي رو بچشم حرومام كردند... كجا بودي وقتي دلام هري ميريخت پايين با صدايِ شيپورِ حمله... كجا بودي وقتي برگشته بود و من تهِ دلام ذوق كه بالا خره تموم شد، اما يهدفعه انگار آتيشام بزنند؛ كه مريضاِه و زنده نميمونه... كجا بودي وقتي بچهش رو وسط نداري و بدبختي و با خونِ جگر بزرگ كردم... كجا بودي وقتي روي سراَم زباله ميريختند، چرا وسط ميدون معركه گرفتي و چهارستونِ اسلام رو لرزوندي.. كجا بودي وقتي چاقو تو شكمام كردند كه چرا تو خيابون دستِ شوهرات رو گرفتي، كه چي؟ كه اينا متوليِ دين تو شدند نه شوهرِ من... اون وقتا كجا بودي؟ حالا كجايي؟... كجا؟... بس نيست اون همه قربوني؟
مرد: /كه سرفه نميگذارد سخن بگويد/ بس كن شهره... به خدا نميبخشمات اگه ادمه بدي
زن: /ديگر چيزي نميشنود/ ديگه چي ميخواي؟ بچهم رو ازم گرفتي؛ تنها اميدام رو به آينده...اينهم از شوهرام. ها! ديگه چي ميخواي از جونام؟
مرد: خفه ميشي يا نه؟
زن: نميتونم آرش نميتونم. مگه نميبيني بچهمون رو دست مردماه اما زنده نيست.
مرد: /ناگهان ميماند- چهچيزي ميتواند بگويد غير از اين كه/ عوضاش يه چيز خوب به دست آوردي.
زن: كجااست؟ پس چرا من نميبينماش؟
مرد: صبر كن ميبينيش!
زن: چهقدر صبر كنم؟ اين آسمونِ سياه انگار هيچوقت سرِ باريدن نداره آرش! انگار هميشه ابره تا خدا!
مرد: گريه نكن جلويِ غريبهها شهره. تازه اول راهاِه. حالا نوبت تواه. نوبت تواِه كه بگي بچههايِ چفيه چي شدند؟
زن: كدوم چفيه آرش؟ اونايي كه طنابِ دارمون شدند؟
مرد: مگه حلاج رو دار نزدند؟
زن: من تو رو زنده ميخوام /باز هم بلند رو به آسمان/ آهاي ميشنوي؟ يهكاري بكن اون بالا نشستي مثل...
مرد: استغفرا...
زن: نكنه تو هم مثلِ اينا كر شدی، كور شدي؟
مرد: /ناگهان براي قطعِ سخنِ زن/ موذن اذان بگو!
صدا: ا... اكبر
مرد: لا شيء اكبر من ا...
صدا: ا... اكبر
مرد: هيچچيز از خدا با عظمتتر نباشد
صدا: ا... اكبر ا... اكبر
مرد: ا... اكبر و اعظم و اجل من ان يوصف
صدا: اشهد ان لا الهالاا...
مرد: شهدَ بها شعري و بشري و لحمي و دمي /مرد ميميرد/
صدا: اشهد ان لا الهالاا...
زن: /بالاي سر مرد- استوار اما فرو افتاده/ پوست و گوشت و استخوانام به وحدانيتِ خداي شهادت ميدهد
صدا: اشهدان محمدً رسول ا...
زن: /ناگهان تاب نميآورد/ آي موذن اذان نگو! اذان نگو! اينهم از قربانيِ آخر من. اگه تو ميخواي... پاشو آرشام پاشو! هنوز كاراِمون تموم نشده، پاشو جان دل/گريه امان نميدهد- شبيهخواني ميكند/ جوانان بني هاشم بيآييد - علي را بر در خيمه رسانيد. /آرامآرام سر بلند ميكند؛ زير لب/
نذر كردم نذرِ صديقهي كبرا كه نقل كنم خطبهي زينب؛ فخرِ كلمه و امكانِ تجلي ملكوت در كلمهیِ آدمي.
/نور ميرود زير پرتو شمع/
زن: منام كه شهرهیِ شهرام به عشقورزيدن منام كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقتِ ما كافرياست رنجيدن
/آرام آرام صداي خطبهي زينب بلند ميشود/
الحمدا... رب العالمين و صليا... علي محمدﹴ رسولهِ و آلهِ اجمعين. صَدَقَ ا...ﹸ كذالِكَ "ثم كان عاقبه الذين اساءالسواي ان كذبوا باياتا... و كانوا بها يستهزئون" اظننت يا يزيد حيث اخذت عليا...
پايان
تابستان 79
ميلادِ اكبرنژاد
Subscribe to:
Posts (Atom)