ديشب به مناسبتِ 60سالهگيِ شاپورِ جوركش، شاعر و پژوهشگرِ معاصرمان، به اتفاقِ چند نفر از اهاليِ ادبيات و فرهنگ دور هم جمع بوديم كه البته من نقشِ طفيلي را داشتم چرا كه نه اهلِ فرهنگاَم نه اهلِ ادبيات، چنانكه از ظواهرِ امر پيدااست. خب همهچيز خيلي عادي پيش رفت و تبريك و تشكرهايِ معمول و تعارفاتِ مرسوم و اندكي موسيقي و شادي و خنده و البته در موردِ موسيقي بگويم كه دوستان از آنجايي كه اهلِ ادبياتِ جدي بودند حاضر نبودند حتا دستي بزنند و اين وسط مطرب و قرتيشان من بودم و پسراَم ياسينِ اكبرنژاد كه بالا پايين ميپريد و من كه دست ميزدم گاهگاهي به تنهايي. انگار نه انگار كه اين تولد است نه شبِ شعر و قصه و اين مزخرفات. بگذريم. مهم بخشِ پاياني بود كه خودِ شاپورِ جوركش سخن گفت و يك محفلِ غيرِ رسميِ معمولي و كسلكننده را به يك سخنورزي و فكراندوزيِ جدي و تامل برانگيز بدل كرد كه برايِ من كه چندان اهلِ اين مراسمات هم نيستم درخشان بود و درسآموز. و نكتهيِ جالب اينكه به شدت او را در راستايِ همان نگرههايي ديدم و يافتم كه خوداَم بهاش ميپردازم. منظورم مباحثِ معرفتي نيست كه جايِ بحثاش آنجا نبود، نه! او دربارهي اختلافِ وضعيتِ فرهنگي و علميِ تهران و شيراز سخت گفت و اينكه امكاناتِ تهران و استقبالي كه در تهران از امورِ فرهنگي و فكري ميشود قابلِ قياس با شيراز نيست و ما هم اگر ادعايي داريم كه بايد هم داشته باشيم بايد خوداِمان را متناسب با آنان مسلح كنيم و بعد هم از اهاليِ ادبيات و فرهنگ و پژوهشِ شيراز مثال آورد كه چرا قدرِ آنان را نمي دانيم يا اگر ميدانيم چرا از آنان استفاده نميكنيم و به فراخور همين مبحث از چند اسمِ شاخص در حوزههايِ داستان، شعر، نقد، گرافيك، نقدِ ادبي و غيره نام برد. و درست از همين منظر نگاهِ انتقاديِ من شكل ميگيرد. آنچه در سخنانِ جوركش و ديگر اهاليِ ادبيات اصولن غايب است، تهآتر است. يعني حتا يك مثال هم وجود ندارد كه به بحثِ حداقل ادبياتِ دراماتيك مرتبط باشد. غيابِ مطلق. و البته اين برايِ من خيلي اهميتي ندارد كه شايد اگر كمي دريدايي بخواهم نگاه كنم بگويم از قضا امروز هر غيابي ميتواند بر حضور ارجحيت داشته باشد. اما به هرحال اين نكته كه دوستان اهلِادبيات اصولن تهآتر ار نه ميفهمند و نه ميبينند و نه ميخوانند برايِ من قابلِ توضيح و توجيه نيست. منظورم اينجا شخصِ آقايِ جوركش نيست بلكه ميخواهم به قولِ قدمايِ فلسفه مساله را در نفسالامر جستوجو كنم. اينها را از نظرِ گلايه و شكايت مطرح نميكنم كه از اساس تهآتر نيازي به كسي ندارد، بلكه كاملن اعتراضي به اين نكته مينگرم. شما ببينيد، در جهان هيچ متفكري وجود ندارد يا حداقل من نميشناسم كه در حوزهي نظري و انديشهي انتقادي يا مباحثِ بوتيقايي يا به طورِ كل امورِ فكري و مفهومي سخن گفته باشد و مثالها و مقومهايِ نظرياَش را لااقل بر پايهي يك بخش از انديشهي تهآتري استوار نكرده باشد يا حداقل مثالي نياورده باشد. يعني معلوم ميشود كه اگر سالي 50 رمان ميخوانند حداقل پنجاه بار شكسپير ميخوانند. بگذريم از معاصران كه كه خواندناش جزو واجباتِ فقهِ انديشهگي است. تهآتر برايِ من تنها يك هنرِ ساده نيست كه حالا كسي بگويد من اين را دوست دارم يا نه. اصولن اگر كسي بگويد من تهآتر را نميپسندم يا نميبينم يا دوست ندارم به اعتقادِ من از اهاليِ فرهنگ و انديشه و هنر نيست به طورِ بنيادين.
اين را به صورتِ سانتيمانتال و ابلهانه و تعارفاتِ نابخردانهي خودماني بيان نميكنم كه از اين لوسبازيها متنفراَم. نه! تهآتر مبنا و پايهي انديشه در هر سرزميني است يعني از آنجايي كه جامعِ هنرها و بازنمود يا حتا مبدعِ حقيقت و زندهگي است و از سويي در ملازمت و ملايمتِ فلسفه و دين قرار ميگيرد، بنابراين همنفس و همقفسِ انسان است تا لحظهي مرگ و بنابراين مقومِ وجودشناسي و معرفتشناسيِ بوطيقايي و انديشهگي و هنريِ انسان به حساب ميآيد. از اين رواست كه توصيه ميكنم دوستانِ اهلِادبيات و فرهنگ اگر تاكنون از شناختنِ گوهرِ تهآتر محروم بودهاند بيش از اين در خوابِ تنهايي نمانند و آستين فراز برند و اگر هم اهلِديدن و خواندنِ تهآتر بودهاند و هستند اين را علني كنند و از حالتِ تعارفاتِ ديدن و دور هم نشستن و احتمالن لطيفهيي تعريف كردن به درش آورند و در اموراتِ جديِ فرهنگ و ادب به كاراَش بگيرند. به ياد داشته باشيم كه هنوز رماني در كار نبود، كه درام جهانِ انديشه و معرفت را آذين ميكرد.2011/01/28
مقدمهيي بر غفلتِ داستاننويسان و شاعرانِ ما از تهآتر
2011/01/09
در جنگِ باخته شركت نميكنم
سوآل اين است؛ چرا بايد در بخشِ بازارِ تهآترِ فجر شركت كنم؟ البته به اين سوآل بسنده نخواهم كرد اما شروعاَم با همين است. سادهترين پاسخ اين است كه خب شركت ميكني تا احتمالن يك خارجي تو را ببيند و انتخاباَت كند و دعوتاَت كند كه بروي نمايشي كه ديويدياَش را گذاشتهاي در ويترين اجرا كني. اين خيلي هم خوب است فقط يك مشكل دارد. من با اين انتخاب شدن مشكل دارم. نيست همهاَش خوداَم انتخاب كردهاَم حالا سختاَم ميآيد يكنفر انتخاباَم كند. احساسِ خواستگاري بهاَم دست ميدهد. فرقاَش اين است كه حالا من نشستهاَم و كسي مي آيد براندازاَم مي:ند كه آيا بپسندد يا نه. و اين براياَم چندشآور است. اما اين همهيِ ماجرا نيست. من پيشِ خوداَم فكر ميكنم كه قرار است با كدام نمايش در اين بخش باشم؟ معلوم است با نمايشِ «دانتون – ژاندارك». چرا؟ (چون مابقيِ اجراهام را ديويدي ندارم) فكراَش را بكن. بايد نمايشي را در ويترين بگذارم كه در ايران اجازهي حضور در همين جشنوارهي فجر را پيدا نكرده و حالا نميگويند كه يككاره با حضور در بخشِ بازارِ تهآتر تاييد كرده رفتارِ نادرست و زشتِ آقايان را. ميگويند خب اجرا كه رفتهاي. قبول. اما اجرايي كه حتا يك انعكاسِ ساده نداشته اجرااست؟ از دو حالت خارج نيست. يا نمايش شايستهگي و لياقتِ انعكاس را نداشته يا آقايان خوشاِشان نيامده انعكاس پيدا كند و مافيايِ پروپاگاندا و ژورناليسم اجازه نداده. توهم است؟ عيبي ندارد. به هرحال يك احتمال است ديگر. خب بررسي ميكنيم. اگر لياقت نداشته باشد اين نمايش كه در ايران انعكاس پيدا كند، پس ميخواهم صدسالِ سياه در دنيا انعكاس پيدا كند يا نه. و اگر هم مافيايي وجود داشته كه اجازه مطرح شدنِ نمايش را نداده كه خب اصلن چرا بايد در جايي حضور داشته باشم كه مافياپرور است.
اما بعد فرض كنيد بر عقلاَم غلبه كردم . حاضر شدم كه كارم را در اين بخش ارايه كنم. فكر كن با وجودِ اين كه نمايشِ جوليوس سزاراَم را كه شك نكنيد نمايشِ خوبي بود و خوبتر ميشد، دوستانِدانشمندِ بازبينِ تجربهها رد كردهاَند و حالا بروم در يك بخشِ ديگر شركت كنم كه مثلن خوداَم را لوس كرده باشم، خب قبول. آخراَش چه ميشود. فوقِ فوقاَش يكي از كشورهايِ حاشيهيِ دريايِ خزر يا خليجِ فارس يا ديگر از حد بگذرد سوريه و ونزويلا كاراَم را انتخاب كنند. يا نه مثلن در يك جشنوارهِيِ محدود و دستِدومِ فرانسوي بازي گرفته شود. بعد هم تمام. مثلِخيلي از همين اجراهايي كه ميروند و بر ميگردند و آب از آب تكان نميخورد. خب ميگويند آنها آرزو دارند و آرزو بر جوانان عيب نيست. من كه ديگر حوصلهي اين آرزوهايِ ابلهانهي جوانانه را ندارم. پس پاي در ميداني گذاشتهاَم كه نتيجهاش باخت است. آن هم از نوعِ چند بر صفر. و برندهاَش سيستمِ آمارسازيِ ريا و دروغ.
نه من در جنگي كه باختاَش از پيش محرز باشد شركت نميكنم.
آيا اين جنگ است. بله جنگ است. جنگ برايِ بقا. براي حضور اما نه هر حضوري. حضوري كه حاصلاَش بشود، نظريه كه بشود فكر، فلسفه، ابداع، روشنگري وگرنه اگر به اجرا باشد كه در همان اشكنانِ خوداَم اجرا ميكنم. گفتم كه به همان بخش بازار بسنده نميكنم.
راستاَش اين روزها در كنجِ عزلتاَم در دامانِ عسرت زياد فكر ميكنم و از قضا تلاش ميكنم درست فكر كنم. به شيوهي فيلسوفان فكر كنم اگرچه متاسفانه فيلسوف نيستم. اما تلاش ميكنم در تهآتر فلسفيدن را بيآموزم. و برايِ همين هم عذابِ زيادي متحمل ميشوم اما تاوانِ گوشهنشيني است. آنچه مهم است اين است كه نميخواهم در همين حدودِ اجراها و نظريههايِ باسمهيي و صدمن يكغاز بمانم. دارم سخت جستوجو ميكنم. بايد شيوهيي، نظريهيي، نوعي، انديشهيي چيزي باشد كه مخصوصِ من و سرزميناَم باشد. مخصوصِ من و انسانِ كه مانندهي من است. من در جستوجويِ آناَم. ميخواهم واردِ جنگي شوم كه برندهگياَش فتحِ جهان باشد. گيرم جهاني به اندازهيِ اشتراكِ من و عريانيِ جمعي كه ميتوانند در تجربهيِ زيستِ فلسفيِ من مرگآگاهانه حاضر باشند. و بر اين كلمهي حضور تاكيدي آنتولوژيك دارم.
ميخواهم اگر چيزي اجرا ميكنم يا حرفي ميزنم يا كتابي مينويسم اگر نه توفان كه دستِ كم در مردابِ ساكنِ اين روزهايِ تهآتر آشوبي بريزد و يا اندكي به گنجينهي معرفتيِ عالم كلمهيي افزون كند و در صورتبنديِ داناييِ تهآتر نقشي حك كند. شايد در اولين حضورهاياَم نباشد اما ميخواهم كه روزي محقق شود.
باقي بقاياِتان. يا علي!
Subscribe to:
Posts (Atom)