2006/07/31
و باز هم قانا
امروز يك اتفاق افتاد كه ديگر نمیتوانم هيچطوری توجيهاش كنم. میخواستم كاری به كارِ وقايعِ جهان نداشته باشم و از اولين جلسهیِ آموزشِ نمايشنويسیِ حرف بزنم. ميخواستم فقط متمركز شوم رویِ خرابشدهیی كه اسماش در اين مملكت فرهنگ است اما... چهطور میتوانم به راحتی لم بدهم، چایام را سر بكشم و هی يادام نيايد كه سالِ 1996 باز هم موشكی قانا را كه پناهگاهِ رسمیِ سازمانِ ملل بود... و حالا امروز باز اسراييل... خواستم ژستِ روشنفكرانه بگيرم كه جنگ بد است و دو طرف فلاناند و آينده چه میشود و... ديدم حالام از خوداَم به هم میخورد. من بچهیِ دهاتام. در اشكنانِ خوداَم ياد گرفتهام احساساتام را دروغ نكنم. پس مرده باد صهيونيسم. گورِ بابایِ روشنفكربازییی كه اين جنايت را توجيه بكند حتا به اندازهیِ سرِ سوزن. حالا ديگر دوستتر دارم قضيه يكسره شود؛ دوستتر دارم هرگز مردمِلبنان خسته نشوند. میدانم كودكانی كشته خواهند شد، میدانم زنانی آواره خواهند شد، میدانم مردانی بر نخواهند گشت، اما تا كی بايد با ترس زندهگی كرد؟ گيرم امروز را تمام كرديم چه تضمينی برایِ فردااست. وقتی هيچكس در دنيا از اين جماعت پشتيبانی نمیكند پس چارهیی نمیماند تا پایِ جان ايستادن. راستی يك چيز را بايد هم اسراييل بداند هم امريكا هم همپيمانانِ نازنازیِ عرباشان؛ مردمی كه مرگ را رفتن به جايگاهی زيباتر میدانند و آرامتر، نمیتوان ترساند يا شكست داد. اينجا ايران نيست كه ديگر كسي حوصلهیِ جواب سلامِ همسايه را هم ندارد چه برسد به دفاع از آرمان و كوفت و زهر مار. اينجا لبنان است. فكر كنم يك فرقهایی با جاهایِ ديگر داشته باشد. گذشته حقايقِ بسياری را نمايش داده است. پس خانمِ رايس محبت كن بمير!يا علی!
2006/07/30
چهل و چهار
يك روز خواهی آمد! بر گسترهیِ چشمهایام نامات سپيدهدمان را به پيشانیِ خورشيد خواهد سپرد و كبوترها در آرامشِ دستهایات از ياد خواهند برد كه آوراهگي روزی واژهيي بيامان در اين سياره بوده است.
2006/07/29
شبِ آرزوها
امشب شبِ برآوردنِ آرزوهااست. امشب شبی است كه بیشك خداوند سختتر از هميشه منتظر است تا بندهاش آرزویی بكند؛ پس با همهیِ ناچيزی آرزو ميكنم هرگز لحظههايي را نبينيم كه در آن كودكانی كه نشانههایِ مهرباني و پاكیاند، برایِ همسنو سالهاشان كادویِ مرگ بفرستند. میخواستم يك عالمه برایِ اين تصوير چيز بنويسم اما چه بنويسم كه از اين تصوير بهتر باشد. پس سكوت میكنم و آرزو میكنم كودكانِ لبنانی و فلسطينی شبهایِ آرامی پيشِ رو داشته باشند و ملكههایِ جنگ و پادشاهانِ نخوت در مرگسرابِ بيداد و اندوه تا ابد آويخته از تارِ ترديد و بياعتمادی بر فراز درهِی نكبت با وحشت و آتش همسخن بمانند. خدايا! ای خدایِ شبهایِ بيپناهی و سكوت! ایِخدایِ بيابانهایِ تنهایی! ایِ خدایِ آسمان و زمين! ایِ خدایِ افريقا! ای خدایِ گرسنهگی و فقر و تنگدستی! ایِ خدایِ سرخپوستان و سياهان و بيكسان! ایِخدایِ مصر و بوسنی و برزيل! ایِ خدایِ صحرا و لبنان و بوليوی! ای خدایِ هرچه خوبی و دوری! ای خدایِ هرچه مهربانی و سختی! ایِ بهترين اتفاقی كه لحظهیی را میتوانی انبوه كنی! امشب بگذار آرزو كنم همهیِ بيپناهان را در هركجا از آمريكا تا اقيانوسيه پناه باشی! بگذار آرزو كنم در خلوتِ زنانی باشی كه در سرتاسرِ جهان در معرضِ تجاوز و حتكِ حريم و شخصيتاند و كودكانی كه نبايد چهرههاشان به اشك اندود شود و میشود. پس ایِخدایِ خوب! امشب را بگذار گناهكارترين مردِ جهان از تو چيزی بخواهد و تو نه نگویی! خدايا صلح، لبخند، مهربانی. همين! جهان را به چشمِ آن سوارِ در راه روشن كن. يا علي!
2006/07/27
چهگونه نمايشنويس شدم
همهچيز از يك لجبازی شروع شد. خب من شعر مینوشتم. كاراَم هم بد نبود. البته در پیِ چاپِ نوشتهها و اين مزخرفات هم نبودم، يعنی حداقل وقتی يكيدو بار به درِ بسته خوردم تصميم گرفتم تا كسی ازاَم نخواسته حرفِ چاپ و اينها را نزنم. فقط يكي دو قطعه در گردونِ معروفی چاپ كردم كه همتِ محمدِ وجدانی بود و اعتمادی كه كرده بود كه خدا يارِ هردوشان باد و همين طور چند روزنامه و مجلهیِ ديگر كه خيلیش را يادام نيست. بعد هم قصه بود. يعنی از همان اول تصميم داشتم كارِ دومام قصهنويسی باشد. اصلا اين كه همهچيز دستِخودام بود خيلی برایام جذابيتِ بيشتری داشت تا مثلا بیافتد دستِ يك كارگردان و بازیگر و چه و چه و چه. اينها هم همين سرنوشت را پيدا كرد در چاپ. يعنی آخريناش را در عصرِ پنجشنبهیِ مندنیپور چاپ كردم كه سخت هم برایام آن داستان دوستداشتنی است. هنوز هم فكر میكنم بايد فراغت پيدا كنم و بنشينم رمان بنويسم به جایِ اين جنگولك بازیهایِ نمايشنامه و فلان و بهمان. خب قبل از اينكه بیآيم دانشگاه چند نمايشنامه نوشته بودم. اما به دردِ همان دوران میخورد و بس. بنابراين اولين كارِ جدیِ من شد؛ من زراره عذره طاها هستم. راستاش قبل از آن نمايشي نوشتم بر اساسِ مرا ببوسِ مخملباف كه خودم دوستاش داشتم اما... بگذريم. خب من بيشتر كارگردان هستم تا نويسنده. اينكه ميبينيد به اين روز افتادهام از بدِ روزگار است و نمیدانم دستی كه نمكاش ته كشيده و هرچه برایِ فشردن پيش میرود برایِ شكستن تحويلاش میگيرند. اما اينكه چهطور تصميم گرفتم بنويسم با يك شوخی شروع شد. رفته بودم يك نمايش از آقایی ببينم كه مهم نيست اسماش كيست. راجع به جنگ بود و مذهب و اينها. راستاش را بخواهيد از جنگ و مذهب و اينها متنفر شدم پس از ديدنِ نمايش به جایِ جذب شدن. اين شد كه لعنت بيش كردم چشم و گوش را و گفتم كه به جایِ غر زدن در اتاق و چاي خوردن و مزخرف شنيدن اگر راست میگویی خوداَت بنويس. و اين شد كه از همان سالِ هفتاد وپنج تا الان چهل نمايشنامه نوشتهام كه به گمانام بعد از محمدِ چرمشير برایِ خودش ركوردی باشد. راستی گفتم چرمشير. از همان روزِاول تصميم گرفتم پوزِ دو نفر را بزنم. البته اين كه میگويم پوز اصلا بحثِ ابلهانهیِ خالهزنكی نيست. منظورم از لحاظِ كاری و انگيزه برایِ از پا نيفتادن است كه شما میدانيد چه مصايبی در راهِ كسي است كه بخواهد قدم در اين راهِ ناگوار بگذارد. گفتم اول محمدِچرمشير را ناكاوت میكنم در نوشتن و كار كردن و سپس پوزِ شكسپير را میزنم در ماندهگاری و قدرت. مهم نيست چه اتفاقی میافتد؛ مهم اين است كه تا زدنِ پوزِ هر دویِ اينها خيلی راه دارم و بنابراين برایِ نااميد شدن و غرزدن و ناله كردن هنوز خيلی سالِ نوری در پيش دارم. فلذا خفهخون گرفتهام و هر روز به خوداَم يادآوری میكنم كه شكسپير هنوز از تو جلوتر است بجنب!
اما همهیِ اينها برایِخاطره و بيوگرافی كه نبود. غرض اين بود كه نكتههایی باعث شد، به اندازهیِ سرِ سوزن در حرفهام جلو بروم. و مهمتر از همه اينكه هرگز به استعداد و الهام و هوش و اين چيزهایی كه ما را از همهیِ موجوداتِ ديگرِ خدا مجزا میكند اعتماد نكردم. تنها چيزی كه يك نويسنده احتياج دارد؛ آموزش، انضباط و زندهگی است. همين! برایِ همين هم تصميم دارم مجموعهیِ چيزهایی كه به دست آوردهام در قالبِ آموزشِ نمايشنويسی در بيستوچهار ساعت تویِ همين صفحه ذره ذره و البته متناسب با فضایِ وب به صورتِ خلاصه بگذارم تا اگر دوستی اندك اعتمادی به آن كرد بتواند مثلِ هندبوكاش از آن استفاده كند. البته اگر قابل باشد كه خوداَم حداقل گمان میكنم هست. تا خدا چه بخواهد. بنابراين منتظرِ مجموعه يادداشتهایِ نمايشنويسی در 24 ساعت باشيد. بگذاريد كمی بازار گرمی هم بكنيم؛ به دوستانِ خود هم بگوييد. راستی اين يادداشتها ربطی به مبتدی و حرفهیی و اينها ندارد، حتا ممكن است ربطی به لزومِ نمايشنويسی هم نداشته باشد كه بخشهایی اشتراك دارد با مديومهايِ ديگرِ نگارش. در ضمن برایِ خوداَم حداقل مدون كردنِ پراكندهگیهایِ ذهنام خواهد بود.پس تا مقدمه؛
يا علی!
اما همهیِ اينها برایِخاطره و بيوگرافی كه نبود. غرض اين بود كه نكتههایی باعث شد، به اندازهیِ سرِ سوزن در حرفهام جلو بروم. و مهمتر از همه اينكه هرگز به استعداد و الهام و هوش و اين چيزهایی كه ما را از همهیِ موجوداتِ ديگرِ خدا مجزا میكند اعتماد نكردم. تنها چيزی كه يك نويسنده احتياج دارد؛ آموزش، انضباط و زندهگی است. همين! برایِ همين هم تصميم دارم مجموعهیِ چيزهایی كه به دست آوردهام در قالبِ آموزشِ نمايشنويسی در بيستوچهار ساعت تویِ همين صفحه ذره ذره و البته متناسب با فضایِ وب به صورتِ خلاصه بگذارم تا اگر دوستی اندك اعتمادی به آن كرد بتواند مثلِ هندبوكاش از آن استفاده كند. البته اگر قابل باشد كه خوداَم حداقل گمان میكنم هست. تا خدا چه بخواهد. بنابراين منتظرِ مجموعه يادداشتهایِ نمايشنويسی در 24 ساعت باشيد. بگذاريد كمی بازار گرمی هم بكنيم؛ به دوستانِ خود هم بگوييد. راستی اين يادداشتها ربطی به مبتدی و حرفهیی و اينها ندارد، حتا ممكن است ربطی به لزومِ نمايشنويسی هم نداشته باشد كه بخشهایی اشتراك دارد با مديومهايِ ديگرِ نگارش. در ضمن برایِ خوداَم حداقل مدون كردنِ پراكندهگیهایِ ذهنام خواهد بود.پس تا مقدمه؛
يا علی!
2006/07/26
چهل و سوم
آفتابگردانها به سمتِ چشمهايِ تو طلوع میكنند، آفتاب بهانه است. شبنمِ سپيدهمان بر گونههایِ تو شكل می بندد، گلبرگها بهانهاند. صداهايِ تمامِ جهان در سمتِ تو پايان میگيرند، نامها بهانهاند. راستی كدام كلمه را كدام نگاه را كدام جرقه را به خاطر آورم كه نامِ ديگرِ تو نباشد؟
2006/07/23
لبنان و امکانِ پايان
نميدانم چهقدر درست هست يا نه اما به گمانام پايانِ اين قضيهيِ لبنان به حضورِ مستقيمِ آمريکا و ايران بستهگي خواهد داشت. يعني با پذيرفتنِ نقشِ تعيين کنندهي ايران در وضعيتهاي منطقهيي، آمريکا به عنوانِ حاميِ اصليِ اسراييل و ايران به عنوانِ قدرتِ تعيين کننده در منطقه و البته صاحبِ نفوذ در حزبا... ميتوانند سرنوشت جنگ را به سمتِ مناسب هدايت کنند. البته با يک شرط؛ اينکه آمريکا از هرگونه شيطنت و بهرهوريِ قدرتطلبانه و يکجانبه به سودِ اسراييل بپرهيزد و ايران نيز تيمِ عقلمحور و مصلحتانديشي را در جهتِ حفظِ منافعِ عموميِ مسلمانان با دانش و منطقِ ديپلماسيِ جهان بر سرِ ميز حاضر کند. اميدوارم در اين مورد خودِ رهبري دست به کار شود و خيلي هم به تيمي که اقلا قضيهيِ هستهيي را در شرايطِ بحراني به اعتقادِ خيلي از کارشناسان موفقيتآميز مديريت نکرده اعتماد نکند. البته سخت دعا ميکنم که اين مصيبت هرچه زودتر به پايان برسد و اساسا ريشهي ظلم از دامنِ جهان برکنده شود. آمين.يا علي!
2006/07/22
چهل و دوم
شبها که باد را پشتِ در ميگذاري و ميگذري ياداَت باشد که تا صبح چشمي هست که در باد مانده باشد به اميد گذرِ نسيمي که در مويِ تو بوزد و آوارِ پنجرهها را بشکند.
2006/07/21
لبنان و شرايطِ آزمايش2
يکم؛ گمانِمن اين است که اين روزها آنقدر مردم از نوعِنگرش و واکنشهايِ سرانِ حکومت نسبت به مسايلِ خاورميانه که معمولا با مطامعِ شخصي و جناحي آغشته بوده دلناخوشي دارند که گفتن و نوشتن از لبنان خيلي براياشان دلچسب و شنيدناش جذاب نباشد، اما واقعيت اين است که نميشود به هردليلي اين کشتار را تحمل کرد. در هر دورهيي که لبنان خواسته وضعيتِ اجتماعي، صنعتي و سياسياش را ساماندهي کند ناگهان اتفاقي افتاده، انگار بختکِ شومِ نابودي بر سرِ اين کشورِ زيبا خيالِ گريز ندارد. بگذريم که آموزههاي شبهِ مذهبي راديکالهاي اسراييلي امان هر مسلملني را بريده چه رسد به کودکان و زنانِ بيدفاعي که در همسايهگيِ اين لکهيِ ننگينِ انسانيتِ قرنِ بيست و بيستويکم، تعليماتِ موسوي را به بازي گرفتهاند.
دوم؛ من فکر نميکنم اين جنگ به اندازهي جنگهاي پيشين تداوم پيدا کند، چرا که برايِ نخستوزيرِ اسراييل اين جنگ يک آزمونِ خودنمايي بيش نيست. آزموني که بگويد علارغمِ نوعِ انتخاباش از پيِ شارون وي را ناکارآمد و ضعيفتر از شارون جلوهگر نکرده بلکه در حيطهي واکنش نسبت به عالمِ اطراف گاهي قدرتمدارتر از شارون نيز هست. البته من اميدوارم حزبا... از لحاظِ تسليحات کم نياورد و کمکهايِ دوستان هم به هر طريقِ ممکن برسد تا اين آقا يادش بيافتد در جولايِ 2006 دارد زندهگي ميکند نه در عصرِ حملهيِ وحشيانه به صبرا و شتيلا و امروز خيلي از معادلات تغيير کرده کما اينکه اعتراف هم کردند که نابودي حزبا... تقريبا غيرِ ممکن است.
سوم؛ اين جنگ فقط براي اسراييل آزمون نيست که به خود ثابت کند ديگر وقت قلدري و جنگِ فيزيکي در عرصهيِ معادلاتِ سياسيِ جهان نيست، بلکه برايِ اعراب نيز اين جنگ يک آزمونِ جدي است. يک روز اگر نسلِ نويِ عرب براي جنگهايِ شش روزه و صلحهايِ شصتساله پاسخ ميخواستند به نظرم امروز ديگر جاي بهانهيي نيست، چرا که حتا اگر منافعِ ملي عربها نيز با اهرمهاي قدرت در واشنگتن پيوند خورده باشد، حداقل يک تهديدِ خشک و خالي ميتواند ميزِ معادلاتِ سياسي را برايِ خودِ آنها نيز به سمتاشان متمايلتر کند و حداقل امتيازهاي کمتري را مجبور به پرداخت باشند.
يا علي!
دوم؛ من فکر نميکنم اين جنگ به اندازهي جنگهاي پيشين تداوم پيدا کند، چرا که برايِ نخستوزيرِ اسراييل اين جنگ يک آزمونِ خودنمايي بيش نيست. آزموني که بگويد علارغمِ نوعِ انتخاباش از پيِ شارون وي را ناکارآمد و ضعيفتر از شارون جلوهگر نکرده بلکه در حيطهي واکنش نسبت به عالمِ اطراف گاهي قدرتمدارتر از شارون نيز هست. البته من اميدوارم حزبا... از لحاظِ تسليحات کم نياورد و کمکهايِ دوستان هم به هر طريقِ ممکن برسد تا اين آقا يادش بيافتد در جولايِ 2006 دارد زندهگي ميکند نه در عصرِ حملهيِ وحشيانه به صبرا و شتيلا و امروز خيلي از معادلات تغيير کرده کما اينکه اعتراف هم کردند که نابودي حزبا... تقريبا غيرِ ممکن است.
سوم؛ اين جنگ فقط براي اسراييل آزمون نيست که به خود ثابت کند ديگر وقت قلدري و جنگِ فيزيکي در عرصهيِ معادلاتِ سياسيِ جهان نيست، بلکه برايِ اعراب نيز اين جنگ يک آزمونِ جدي است. يک روز اگر نسلِ نويِ عرب براي جنگهايِ شش روزه و صلحهايِ شصتساله پاسخ ميخواستند به نظرم امروز ديگر جاي بهانهيي نيست، چرا که حتا اگر منافعِ ملي عربها نيز با اهرمهاي قدرت در واشنگتن پيوند خورده باشد، حداقل يک تهديدِ خشک و خالي ميتواند ميزِ معادلاتِ سياسي را برايِ خودِ آنها نيز به سمتاشان متمايلتر کند و حداقل امتيازهاي کمتري را مجبور به پرداخت باشند.
يا علي!
چهل ويکم
يک شب در شيوعِ نسيم و تبسم اگر خوابات را ديدم، به ياداَم نياور که خواب ميبينم. شايد خواستم در خوابِ تو بميرم.
2006/07/20
لبنان و شرايطِ آزمايش
البته معلوم است كه اين جنگ هم مثل جنگهایِ ديگر تا ابد طول نمیكشد. اصلا هيچ چيزی تا ابد نمی ماند اما واقعيت اين است كه بركنار از حقانيت يا عدمِ حقانيتِ هريك از جناحها با توجه به وجودِ تسليحاتِ سنگينتر در نزدِ اسراييل تلفات به ويژه برایِ غيرِ نظامیها و زنان و كودكان چه فجايعی را تا همين الان هم به وجود نياورده است. باور كنيد حتا نمیخواهم در اين شرايط منطقِ تحليلی داشته باشم. دوست دارم مثلِ همهیِ مردمی كه كمی از انسانيت در ذهن و قلباشان باقی مانده در سادهترين شكلِ ممكن هرچه فحش و فرياد را نثارِ عربهایِ بیخاصيتِ ابلهی بكنم كه تقريبا از فهم، درك، غيرت، شعور، مردانهگی، حتا در قبالِ همپيماناناشان تهي هستند تا بدان پايه كه حتا از ارايهیِ يك قطعنامه نيز دريغ میكنند. شايد البته ديپلماسيِ سياسيِ و منافعِ ملی ايجاب میكند كه عربها همچنان بيطرف و البته شما بخوانيد طرفِ آمريكا يا همان اسراييا بمانند اما حداقل برایِ من قابلِ قبول نيست كه به راحتی كودكان و زنانِ بیگناه كشته بشوند و آه از نهادِ هيچكس بر نيايد. اين موقعيتِخوبی برایِ عربها است كه ادعاهایِ خود را در موردِ خلقِ يكپارچهیِ عرب به اثبات برسانند و از سویی جواب گويِ وجدانهایی باشند كه امروزه از جنگهایِ شش روزه و سازشهایِ شصتساله پرسش میكنند. جالب اينجااست كه حتا كشورهایِ اروپایی هم واكنش نشان دادهاند و اين عقبماندهگانِ عرصهیِ تمدن همچنان در خوابِ خرگوشی. راستاش را بخواهيد بعد از اظهارِ نظرِ خالد مشعل در موردِ كمكِ به ايران در هنگامِ حملهیِ احتمالیِ اسراييل و همينطور اظهار نظر دربارهیِ زرقاویِ قاتل من خيلی احساسِ خوبی نسبت به حماس ندارم و فقط به شيوهیِ خودِ آقایِ مشعل برایِاشان دعا میكنم اما در هر صورت نمیتوانم شكلِ كنونیِ اسراييل را تحمل كنم و بیدفاعیِ مردان و زنانِ فلسطينی را تاب بیآورم و البته اين هيچ ربطی به احمدینژاد هم ندارد. گمانام در موردِ حملهیِ اخير به لبنان هم بيشتر مانورِ سياسی حول و حوشِ نخستوزيرِ تازهیِ اسراييل است كه میخواهد خود را ناتوانتر از شارون نشان ندهد. اميدورام آنقدر سلاح به لبنان و سوريه برسد كه يادش بیافتد در سالِ 2006 ميلادی زندهگی میكند و مدتهااست از قتلِ عامِ صبرا و شتيلا گذشته.
يا علي!
يا علي!
2006/07/10
هجدهِ تير
امروز درست هفت سال از روزی میگذرد كه رضا سراسيمه ما را از خواب و بيدارِ مانده از شبِ قبل پراند كه ريختهاند تویِ ساختمانِ بيستودو و هنوز دستوصورت نشسته بوديم كه با بچهها تویِ اتاقِ بيستوچهار جمع شده بوديم و نوبتامان را انتظار میكشيديم كه كی لگدی در را میشكند و بايد از تونلِ باتوم بگذريم و ميانهیِ حياطِ بيستودویِ كوی عدهیی انتظارمان را میكشند كه هنوز هم نمیدانم چرا وحشيانه میخواستند هرچيزی را از دمِكارد و لگد و باتوم و ميلگرد بگذرانند. بگذريم. نوشتنِ اين خاطرات را وقتی آغاز كرده بودم كه نمیدانم چرا قطعاش كردم. اما سخت دلام میخواهد از آن نمايشی بنويسم و البته اين نوشتهیِ اخيرم گذری هم بر اين روز دارد هرچند كوچك.
و باز امروز درست پنج سال میگذرد از زمانی كه ديگر يك نفر نيستم و زنی، دوستی، همراهی به من، به حجمِ تنهاییِ من اضافه شده است. بودنِ در كنارِ او در اين مدت كه تلخ و شيرين بسيار داشته و سرشار از زيستن بوده با همهیِ دهشتناكیِ اين نام، خوب كه نگاه میكنم زمهريرِ كوچه را در گرمایاش از روحام ربوده است. امروز سالروزِ پنجمينِ روزی است كه زندهگیِ جديدی آغاز كردهام كه بايد يك نيمهام را به ديگری میسپردهام هرچند با تنآساییو خيرهگی همچنان بيش از آنكه متعلق به آنكه بايد باشم در اختيارِ خوداَم بودهام و كاراَم و همراهانام و شاگردان و همكارانام و همتيمیها و چشمانتظارانی كه بايد كلمهیی از آنچه می دانستم برایشان پيشكش میبردم و مثلِهمهیِ زنانِ محرومِ اين مرز و بوم او نيز تنها تنپارهیی خسته و آشفته و توفانگرفته به خانه میديده است از فرطِ اين همه زيادهخواهیِ همراهاش. اما چه میشود كرد كه نمیتوان آسوده خفت وقتی يقين میآری كه كسی چشم به راهِ كلماتِ تو با غولِ ناآرامی در جنگی نابرابر تنهااست، وقتی میبينی در گوشهیی از همين شهر كسی میخواهد اما نمیداند چهگونه بايد قصهیی بنويسد، صدایی تلفظ كند، رفتاری نمايش دهد و اشكی سرازير كند. اين است كه باز هم مثلِهميشه مردی نيست و زنی جورِ نبودناش را میكشد. سپاس نثارِ همهیِ زنانِ بلندانديشِ جهان، خاصه آنكه ستايشاش برایِ من تا اين روزِ روزگار، طلوعِ شكوفهیِ گيلاس بر گردِ سايهسارِ آفتاب و خنده و مهربانی بوده است. يا علی مدد!
و باز امروز درست پنج سال میگذرد از زمانی كه ديگر يك نفر نيستم و زنی، دوستی، همراهی به من، به حجمِ تنهاییِ من اضافه شده است. بودنِ در كنارِ او در اين مدت كه تلخ و شيرين بسيار داشته و سرشار از زيستن بوده با همهیِ دهشتناكیِ اين نام، خوب كه نگاه میكنم زمهريرِ كوچه را در گرمایاش از روحام ربوده است. امروز سالروزِ پنجمينِ روزی است كه زندهگیِ جديدی آغاز كردهام كه بايد يك نيمهام را به ديگری میسپردهام هرچند با تنآساییو خيرهگی همچنان بيش از آنكه متعلق به آنكه بايد باشم در اختيارِ خوداَم بودهام و كاراَم و همراهانام و شاگردان و همكارانام و همتيمیها و چشمانتظارانی كه بايد كلمهیی از آنچه می دانستم برایشان پيشكش میبردم و مثلِهمهیِ زنانِ محرومِ اين مرز و بوم او نيز تنها تنپارهیی خسته و آشفته و توفانگرفته به خانه میديده است از فرطِ اين همه زيادهخواهیِ همراهاش. اما چه میشود كرد كه نمیتوان آسوده خفت وقتی يقين میآری كه كسی چشم به راهِ كلماتِ تو با غولِ ناآرامی در جنگی نابرابر تنهااست، وقتی میبينی در گوشهیی از همين شهر كسی میخواهد اما نمیداند چهگونه بايد قصهیی بنويسد، صدایی تلفظ كند، رفتاری نمايش دهد و اشكی سرازير كند. اين است كه باز هم مثلِهميشه مردی نيست و زنی جورِ نبودناش را میكشد. سپاس نثارِ همهیِ زنانِ بلندانديشِ جهان، خاصه آنكه ستايشاش برایِ من تا اين روزِ روزگار، طلوعِ شكوفهیِ گيلاس بر گردِ سايهسارِ آفتاب و خنده و مهربانی بوده است. يا علی مدد!
2006/07/09
چهلم
نگاه كن! از صدایِ بیبديلِ تو ستارهها تابيدن را و زمين جنبيدن را و زمان رقصيدن را به موسيقیِ پرنده و لبخند پيوند میدهند. چشمهایات انگور چينیِ دختران و پسرانی است كه اول بار عاشقی را در نگاههایِ شرمگرفتهیِ آهسته در خندههایِ زيرِ لب جشن میگيرند. با من سخن بگو. بیگمان باران خواهد گرفت.
2006/07/08
سيونهم
بر بلندیِ عاشقانهها كسی نامِ تو را ديده است. در بركتِ بابونه و بهارنارنجها كسی نامِ تو را ديده است. در شكوهِ شبنمزاران كسی نامِ تو را ديده است. نامِ تو مگر نامِ كوچكِ خدااست كه پروانهها رقصيدن تا امتدادِ مرگ را بر گردِ پرتویِ تو تجربه میكنند.
2006/07/07
2006/07/05
سيوهشتم
پرستوها از كمركشِ آسمان كوچ كردهاند به سمتِ طلوعِ چشمهایات. مگر بهار امسال در پيشانیِ تو لانه كرده كه چشمهسارها بر گونهات جاریاست.
سیوهفتم
نامِ تو بیشك طلوعِ ستارهگانی است كه شبانگاهانِ پريشانِ جمعه را به ابتدایِ آرامش و ستايش پيوند میدهند. نامِتو آغازِ سپيدهدمان است؛ هنگام كه صبوحیزدهگان خورشيد را با پيشانیِ تو اشتباه میگيرند و بايد كه كلماتات بگويند تو در آسمانی كه میدرخشی!
2006/07/04
سيوششم
نگاه كن! در چشمهایات ستاره ميخندد و انحنایِ پيشانیات تصرفِ سپيدهدمان است. حتا خواب از ديداراَت میهراسد چرا كه چشمهیِ باران خيالِ خشكسالان را تا هزارها سال میپراگند. با من باش تا بهانههایِ شمالی، از من دامنههایِ پردرخت بنويسد.
2006/07/03
سيوپنجم
رابعه را گفتند؛ از خانه برون آي در حلول بهار آثارِ صنع بينی. گفت شما به درون آييد تا خودِ صانع ببينيد.
2006/07/02
سيوچهارم
از خود برون میشوم. بايد كه كهنهخسِ اين وامانده در تعطيلاتِ روح و انديشه را به بهانههایِ طبيعتِ ماورا بسپارم. سالهااست در خوداَم پوسيدهام. وقتاش شده است. خرقه به كناری مینهم، پيشانی به استجابتِ مهربانی ميسپارم، سينه به نسيمِ سپيدهمانِ نيايش، رو به قبلهیی كه ديگر فقط سرزميناش حجازاَش نيست، آلامِ گناه و ناسپاسي، خاشاكِ رخوت و ركود و خستهگی و تالابِ مرگاندودِ بيكسي به سبزهزارِ بركت و لبخند مینهم و پاي به خانهیِ شكوفه و شبنم میگذارم. امروز سيزده به درِ روح است.
Subscribe to:
Posts (Atom)