2009/07/27

فرض كنيم زندانيان دشمنانِ دين‌اند

مي‌خواستم نامه بنويسم. مي‌خواستم به امامِ زمان نامه بنويسم اما فكر مي‌كنم اين‌قدر دل‌خون هستند كه نامه‌ام بي پاسخ بماند. بعد ديدم كه ديگران آن‌قدر به ايشان نامه نوشته‌اند كه...
اصلن بي‌آييد فرض كنيم زندانيان همه دشمنانِ‌دين‌اند و محكوم‌اند و فاسق‌اند و بد.
خدايا در كجايِ‌دينِ من اين رفتارها شايسته است.
خدايا در كجايِ دينِ من بي‌خبريِ يك خانواده پذيرفتني است.
نه در هيچ‌كجا. دينِ‌من دينِ مهرباني و لب‌خند و صلح است. اگر عده‌یی دين‌ام را پيراهني كردة‌اند برايِ شرارت، من از امام‌ام عاجزانه مي‌خواهم دستي به ياري برساند. كه عنايتي كند.
من مي‌ترسم. نه از اين‌كه طوري‌م بشود يا كسي چه بشود يا نشود، نه!
مي‌ترسم كه هر آهِ‌اين خانواده‌ها، هر فريادي، هر نگراني، هر مشتي، هر دروغي، هر تهمتي، به آن بي‌انجامد كه خون شود آن دل كه بايد به برگِ گل آراسته باشد و نازكايِ نگاهِ نسيم.
يك روز آقايِ جواديِ آملي گفت كه توبه كنيم. خدايا من مي‌گويم حتا اگر دشمن بودند اينان، بايد خانواده‌هاشان از نگراني به در آيند.
آخر چرا بايد فرزندِ 25 ساله‌یِ يك نفر آدمِ‌مومن و متقي كشته شود. يعني اين‌ها به خوداِشان هم رحم ني‌كنند.
خدايا اشتباهِ‌ما كجااست؟ آن لحظه‌یی كه بايد از آن توبه كنيم كجااست؟
خدايا اين نيمه شب دستِ اين حقير را به سمتِ خويش بپذير و رحمي كن!
مي ترسم اگر حرفي بزنيم، كاري بكنيم آن‌چه پاي‌مال شود دينِ‌تو باشد. آن‌چه ناديده گفته شود نامِ‌تو باشد.
خدايا! به خاطرِ عزيزترين‌ات در اين شب‌هايِ شعبان اين تيره‌گي‌ها را از ما بگير.
خدايا آناني كه عليهِ تو گام بر مي‌دارند رسوا كن!
خدايا دوست‌داران‌ات را عزت ببخش!
خدايا به حقِ ابالفضل‌ات به حقِ حسين‌اَت به حقِ مهدي‌ات صبر بده به داغداران و عقل بده به قدرت‌مداران و انصاف بده به قاضيان و ايمان بده به مبارزان و شجاعت عطا كن به ره‌پويانِ راه‌ات.
يا علي!

اي كاش مجبور نبودم اين‌ها را بشنوم

معلوم است كه وقي تويِ خانه دعواي‌ام مي‌شود ممكن است هزار حرف به اعضايِ خانواده‌اَم بزنم. اما همين‌كه كسي از بيرون بخواهد بد و بيراهي نثارِ آن‌ها كند موضع مي‌گيرم. خب ممكن است كسي با من هم‌دردي كند و يا پناه‌ام دهد كه ممنون هم خواهم شد اما اين‌كه بخواهد برايِ يا به بهانه‌یِ به دست آوردنِ دلِ من به اعضايِ خانواده‌اَم توهين كند معلوم است كه غصه‌دار مي‌شوم.
شده حكايتِ اين روزها. من نمي‌گويم كسي با ما هم‌دردي نكند. اما.. اي كاش اي كاش آقايِ دولت كمي عاقل بود و به اصولِ انساني و اسلامي آشنا بود و جنابانِ امنيتي اندكي از رقت و وظايفِ انساني اسلامي اگاهي داشتند و بدان معتقد بودند كه مجبور نباشم از يك مشت گاوچران احساساتِ صدمن يك‌غاز تحويل بگيرم.
دوستان خرده نگيرند كه آن‌ةا هم آدم‌اند. من منكر اين نيستم اما دل‌ام نمي‌خواهد كسي به عضوي از خانواده‌ام هرچند با من دشمن باشد اهانت كند و آن‌ها در ينگه‌یِ دنيا دارند همين كار را مي‌كنند. من البته به آن‌ها خرده‌یی نمي‌توانم گرفت. مي‌گويند آزاداَند كه هر كاري مي‌خواهند بكنند. اما من هم حق دارم كه دل‌ام بگيرد و بغض گلوي‌ام را بفشارد كه اي كاش مي‌شد آن‌قدر آزادي را در اين ملك پاس داشت كه زنده باد مخالف شعارِ همه‌مان باشد و به جهان فخر فروخت كه اين است معنايِ آن نظامي كه مي‌×واهيم صادراَش كنيم كه از قضا يم‌تواند يك گفتمانِ تازه باشد در حوزه‌یِ انديشه‌یِ سياسيِ جهان.
اي كاش مجبور نبودم تمسخر كردنِ رييسِ دولت‌ام را ببينم. اي كاش مجبور نبودم ببينم و بشنوم كه يك دخترِ كم سن و سال بشود نماينده‌یِ من و امثالِ‌من در جهان و اعلام كند كه سي‌سال مردم از حكومت ترسيده‌اند و حالا حكومت از مردم مي‌ترسد. اين حرف‌ها يعني چه؟ چه كسي گفته قاطبه‌یِ مردم سي‌سال ترسيده‌اند. يعني اين همه آدم كه رفته‌اند جنگيده‌اند خون داده‌اند همه ترسو بوده‌اند. من كاري ندارم . ممكن است و حتمن اشتباهاتي هم صورت گرفته اما چرا عادت كرده‌ايم حتا خبرنگاران و تحصيل كرده‌هامان هم سياه سفيد مي‌بينند. با يك اشاره يك‌باره سي‌سال حركتِ عمومي تبديل به اختناق مي‌شود و ديگتاتوري و يك‌شبه يك جنبشِ ساده به انقلابي برايِ فلان و يهمان.
نه حضرات! اگر به مخالفان مي‌تازيد كه سياه و سفيد نبينند. پس خوداِتان هم مراعات كنيد! اين خطابِ‌ من به كساني است كه مدعيِ تغييرات‌اند اما فهمِ تغيير را ندارند و نمي‌دانند تغيير را بايد از خود شروع كرد. خانمِ علي‌زاده با شما هستم و دوست‌داران‌اتان!
كي مي‌شود عقلانيت در گفتمان‌هايِ ما رشد كند. البته من اين خانم را در حدِ همان خبرنگاراحترام مي‌گذارم و بسياري از اين توقعاتِ من از اندازه‌یِ دانشِ امثالِ ايشان فراتر است چرا كه توقعِ‌من از روشن‌گران و روشن‌فكران و متفركرانِ ايراني است كه عقلانيت را سامان دهند و گفت‌وگو را پاس بدارند و بي‌آموزند و بي‌آموزانند. همه‌مان بايد از خوداِمان شروع كنيم. هميشه هم لازم نيست جوگير بشويم.
اي كاش دولت‌امان اين‌قدر خود محور و خود مدار و خودخواه و تماميت خواه نبود، كه حالا اين نيمه‌شب بغض گلويِ من و دوستان‌ام را بگيرد كه گويي شده‌ايم چوبِ دو سر نجس.
خدايا عاقبت‌امان را به خير ختم كن. ايدون باد. ايدون‌تر باد.
يا علي!

2009/07/26

پاشنه‌یِ آشيلِ اصول‌گرايان

اگراز من بشنويد وقتي به كسي راي مي‌دهيم موظف‌ايم تا آخر از او حمايت كنيم. اين بسيار خنده‌دار است كه مثلا يك مجموعه چنان از احمدي‌نژاد دفاع كنند كه گويي انتخاب‌شده‌یِ امامِ زمان است العياذبالله و بعد به انتخاب‌هاي‌اش شك كنند. البته موضعِ رهبري موضعِ جداگانه‌یی است. يعني رهبري از قضا خيلي با دقت متنِ حذفِ مشايي را نگاشته‌اند. چرا كه هيچ لحنِ دستوري يا موضعِ از بالا در آن ديده نمي‌شود و كاملن با معيارهايِ اختياراتّ ريبس جمهوري هم‌خواني دارد. يعني بحث بر سرِ اين است كه مصلحت نيست اين مقوله. حرفِ من اسن است كه چرا كار به جايي كشيده شود كه رهبري در اين امورِ معمولي دخالت كند؟
اما واكنش‌هايِ‌دوستانِ اصول‌گرا براي‌ام جالب است. يعني واقعن آن‌ها فكر كرده‌اند اين يك اشتباهِ ساده از سويِ آقايِ‌دولت است؟ اگرچنين مي انديشند پس بسيار از شناختِ آقايِ دولت به دوراَند و ساده‌انديشانه به مقولات نگاه مي‌كنند.
مهم‌ترين دلايل‌اش هم تاخيرِ انتشار و عمل كردنِ حكمِ‌ رهبري است كه تا منتشر نشد به آن وقعي نهاده نشده بود. اين هم از مدعيانِ ولايت‌مداري. جالب‌تر اين‌كه هم‌چنان آقايِ‌ دولت به دوستِ اسراييل علاقه‌مند است.
من البته خيلي شايد بدبينانه دارم نگاه مي‌كنم اما احساسِ بدي به‌ام دست داده كه مشايي پاشنه‌یِ آشيلِ اصول‌گرايان نيست. بل‌كه خودِ آقايِ‌دولت پاشنه‌یِ آشيل است. مگر نه اين‌كه در نهج‌البلاغه اشاره شده كه هركس را از دوستان‌اش بشناسيد. خب وقتي دوستِ شما دوستِ اسراييل است آيا اين گمانه وجود ندارد كه شما هم دوستِ اسراييل هستيد. هرچند داد بزنيد كه محو باد اسراييل.
اميدوارم البته آقايِ دولت در دل هم دشمنِ اسراييل باشد و انشاءا... هم چنين است اما به هرحال وقتي شفافيت وجود نداشته باشد و هركسي هم به خوداَش اجازه بدهد به راحتي حكمِ‌ رهبري را ناديده بگيرد و مشاورش حتا آن را دروغ بداند آن وقت كمي مشكوك مي‌شويم. دوستان اصول‌محور هم حق بدهند. بگذريم.
راستي يك نفر بگويد اين مشاورِ رييس جمهور و رييس دفتر بودن آيا تداومِ مقابله با رهبري و دهن‌كجي به ايشان است يا فرار از رودربايستيِ با دوستِ‌اسراييل كه از قضا قوم و خويش‌امان هم هست.
يا علي!

2009/07/24

2019 - بيداري در نورنبرگ

ميلادِ اكبرنژاد

آدم‌ها: آندرياس دتمار هاينتس، ريچارد واگمن، مايكل بگين، مونيكا بارت، آنجلا ژار





1

آپارتمانِ انجل، مايكل در يك‌سویِ ميز، انجل در سویِ ديگر؛ بی‌حركت


مايكل:    نمی‌تونستم ازاَت بگذرم. هزارسال انتظارِ يهود بر باد می‌رفت. اين‌جوری اقلا می‌شد در يك‌نفرِ ديگه جست‌وجوش كرد. انجل من دوست‌اِت داشتم. اما من خدمت‌گذارِ يهوداَم. بايد بتونم در راهِ وظيفه‌م از قلب‌اَم بگذرم. تو فكر كردی ساده است يه مرد رویِ قلب‌اِش پا بگذاره. ما مثلِ اين‌ها نيستيم. ما هنوز برامون عاشقی واژه‌یِ با مسمایی‌اِه! انجل من با تمامِ وجوداَم خواستم مالِ من باشی. تصوراِش رو بكن بچه‌یِ ما صدها سال فلاكتِ يهود رو پايان می‌داد. چرا باوراَم نكردی؟ من چه‌طور می‌تونستم كسی رو كه قرار بود مادرِ چنين فرزندی بشه با دستایِ خوداَم تحويلِ يك تروريستِ عوضی بدم، كه فكر می‌كرد شب به سبكِ هيتلر خوابيده صبح با سيمایِ اندرياس دتمار هاينتس!! بيدار شده و ماموريت داره دنيا رو از هم بپاشونه. به اندازه‌یِ كافی اون جنايت‌كار روندِ تاريخ رو به هم زده بود. ما به صلح احتياج داريم انجل! به مردی كه قرار بود تو به دنياش بی‌آری! اون وقت تو... انجل! قبول كن كه قدرِ خوداِت رو ندونستی. نگو كه آدم‌ها آزاداَند. من و تو كه متعلق به اين اروپایِ عوضی نبوديم. ما متعلق به نسلِ قديس‌هاييم دختر! چرا اجازه دادی با سرنوشتِ بی‌ماننداِت بازی كنند؟ به من جوری نگاه نكن كه انگار گناهِ كبيره كرده‌م. خب گيرم گناه‌كار باشم، آيا می‌تونستم دست رو دست بگذارم؟ گفته بودم تو يا متعلق به من هستی يا هيچ‌كس. وقتی‌نخوای من رو قبول كنی پس هيچ‌كس!
                /انجل از رویِ صندلی فرو می‌افتد/
2


صدایِ مايكل:    من به جهنم می‌رم. خوداَم می‌دونم. نه فقط به اين دليل كه كسی رو كشتم. نه! من تو رو كشتم انجل! وقتی فكراِش رو می‌كنم كه چه‌طور تویِ اون تاريكی كه انگار هنوز و تا ابد از چشم‌هایِ من دور نشده، بدونِ اين‌كه اسلحه رو بتونم به سمت‌اِت بگيرم، شليك كردم تا نودهزارسال از شنيدنِ خوداَم بی‌زاراَم. اولين بار كه اين احساس سراغ‌اَم اومد، هفت سال پيش بود. ارتشِِ مقدس داشت اردوگاهِ شرقیِ الجليل رو پاك‌سازی می‌كرد. به‌ترين دوست‌اَم با خانواده‌ش تویِ اتومبيل سوخته بودند و آدم‌هایی كه يه پسرِ نوزده‌ساله رو برایِ انفجارِ ماشين فرستاده بودند، داشتند تویِ اردوگاه جشنِ شهادت می‌گرفتند. من كاره‌یی نبودم. اصلا قرار نبود اجرایی باشم.  من كاراَم جایِ ديگه بود، اما برایِ به‌ترين دوست‌اَم، برایِ خانواده‌ش مناخيم رو وادار كرده بودم كه با ارتشِ مقدس راهی بشم. همه‌چيز خوب بود. اما انگار يك‌دفعه زمان ايستاد.
















3

در همان اتاقِ هتل

مايكل:    /می‌خواهد نشان بدهد كه از همه‌چيز خبر دارد/ تو فقط بدشانسی آوردی ريچارد وگرنه يك در ده‌هزار هم امكان نداره يك راننده‌یِ معمولیِ تاكسی به اندازه‌یِ مامورانِ ترازِ اولِ امنيتی در معرضِ تهديدِ تروريست‌ها قرار بگيره
ريچارد:    تهديد؟!
مايكل:    درست‌اِه. بدشانسی‌ت يه ذره از تهديد بيش‌تره. خيلي‌خب، خيلی‌خب؛ يك‌ذره اصطلاحِ كوچكی‌اِه. به هر حال تو مادربزرگ‌اِت رو در پاناما از دست دادی، در حالی‌كه خيلي اتفاقی از كنارِ هتلی كه فرستادن‌اِش رویِ هوا رد می‌شد. مادراِت هم كه وقتی داشت آخرين لكه‌هایِ دفترِ نماينده‌گیِ تجارتِ آزادِ اروپا رو تویِ طبقه‌یِ يازده يا نوزدهمِ برجِ تجارتِ جهانی تميز می‌كرد، يه هو زيرِ آوار تو رو تنها گذاشت. پدراِت هم كه...
ريچارد:    صبر كنيد لطفا! شما كی‌هستيد؟
مايكل:    من بايد باور كنم تو يه راننده‌یِ ساده‌یِ امريكایی هستی كه برایِ تفريح اومدی اروپا..؟
ريچارد:    هی‌هی! شما منو می‌ترسونيد آقایِ بگين!
مايكل:    مايكل! ما از اين به‌بعد با هم دوست‌ايم ريچارد!
ريچارد:    دوست؟... باشه. اگه شما بخواين ولی من كمی گيج‌اَم. يعنی...
مايكل:    خب من كمی به تقدير اعتقاد دارم؛ حداقل به اندازه‌یی كه می‌تونه تصادفی يك راننده‌یِ ساده‌یِ امريكایی رو وادار كنه منو از فرودگاه به هتل‌اَم برسونه.
ريچارد:    ببين رفيق! اگه از من خوش‌اِت نمی‌آد می‌تونی همين الان قرارداد رو فسخ كنی، بدونِ هيچ پرداختِ اضافی. ياداتِ كه نرفته؛ تو من رو استخدام كردی!
مايكل:    يعنی باور كنم كه تو هيچ نسبتی با سازمان‌هایِ اطلاعاتیِ كشوراِت نداری؟
ريچارد:    خدایِ من تو حال‌اِت خوب نيست مرد!
مايكل:    پليسِ فرانسه چه‌طور؟
ريچارد:    گورِ بابایِ پليسِ فرانسه. من رو كشوندی اين بالا مزخرف تحويل‌اَم بدی؟ /بلند می‌شود كه برود/ من تمام. باقیِ پول هم مالِ خوداِت.
مايكل:    فكر می‌كنی پليسِ فرانسه با همه‌یِ حماقت‌اِش قبول می‌كنه يك راننده بدونِ مداركِ قانونی تویِ پاي‌تختِ بحران‌زده‌ش راننده‌گی كنه و آب از آب تكون نخوره؟
ريچارد:    هی مواظب باش چی داری می‌گی! مداركِ من هيچ ايرادی نداره /در جيب‌هاش دست می‌كند اما چيزی نيست/ من هرگز تو عمراَم كارِ غيرِ قانونی نكردم. مدارك‌اَم... صبح باهام بود.. حتما تو ماشين جا گذاشتم.
مايكل:    /از كنارِ پنجره/ تو فكر می‌كنی اون پليس‌ها كنارِ اون پژو چه‌كار می‌كنند؟
ريچارد:    خدایِ من تو ديگه كی هستی؟
مايكل:    تو چرا نمی‌فهمی می‌خوام ببرم‌اِت اون بالا بالاها
ريچارد:    من نصفِ شبا اون بالا بالاها هستم
مايكل:    چيزی كه من دارم می‌گم با بلندكردنِ چندتا دخترِ خيابونی فرق می‌كنه ابله!.. /ريچارد می‌خواهد چيزی بگويد/ می‌بيني كه همه‌چيز رو می‌دونم. پس به نفع‌اِت هست كه فقط راننده‌م نباشی. می‌خوام دوست‌اَم باشی
ريچارد:    می‌شه بپرسم منو از كجا پيدا كردی؟
مايكل:    ببينم تو از چيزی به اسمِ تروريسم سر در می‌آری؟
ريچارد:    واقعا شما چرا فكر می‌كنيد يك آمريكایی گاواِه؟
مايكل:    اگه لياقت‌اِت رو نشون بدی می‌تونم كاری بكنم كه اسم‌اِت تو تاريخ ثبت بشه
ريچارد:    تو از من چی می‌خوای؟
مايكل:    می خوام برام از يك دختر خواست‌گاری كنی!
ريچارد:    /مكث/ خب اين جكِ خوبی بود. حالا در عالمِ واقع چی می‌خوای؟
مايكل:    من يك دختر رو می‌خوام همين! می‌تونم دوست‌اِش رو هم به تو بدم.
ريچارد:    ممنون! من روزی بيش‌تر از سه‌نفر نمی‌تونم با كسی باشم. تا چهارماهِ آينده هم برنامه‌هام پراِه.
مايكل:    به هرحال می‌تونی انتخاب كنی؛ اون دخترهایِ سه‌تاییِ بدونِ مداركِ قانونی و البته يك عنوانِ جاسوسی هم به همه‌یِ اين‌ها اضافه می‌شه، يا رفاقتِ با من!
ريچارد:    من كشته‌یِ اين اخلاق‌اِت‌اَم خاورميانه‌یی!
مايكل:    تو يك آمريكاییِ اصيل هستی ريچارد. می‌دونستم.
ريچارد:    نه واقعا می‌خوام بدونم، تو چرا فكر می كنی يك آمريكایی گاواِه؟








4

صدایِ مايكل در تاريكی:    مثلِ حركتِ آهسته‌یِ تویِ فيلم‌ها بدونِ اين‌كه بخوام تمامِ تن‌ام به سمتِ كوچه‌یی چرخيد كه يه دختربچه‌یِ چهارساله رویِ زمين افتاده بود. پاهاش تير خورده بود. نمی‌دونم چه‌طور از زيرِ لايه‌هایِ خون كه تمامِ پاش رو پوشونده بود، تونستم رنگِ‌صورتیِ شلوارك‌اِش رو تشخيص بدم. درست وسطِ كوچه افتاده بود و دست‌هاش به سمتی دراز شده بود كه زنی هفت‌هشت متر دورتر، زيرِ دوتا جنازه می‌جنبيد و نمی‌تونست خوداِش رو بيرون بكشه. يكی از تانك‌هایِ ارتشِ مقدس داشت مستقيم به سمتِ دخترك می‌اومد. می‌دونم كه راننده‌ش نمی‌تونست دخترك رو ببينه. اما من می‌ديدم‌اِش. زن هم می‌تونست ببينه. انگار من جایِ زن لایِ جنازه‌ها تقلا می‌كردم و دست‌وپا می‌زدم اما اين‌قدر بدن‌اَم سنگين بود، اين‌قدر كاسه‌یِ زانوهام از فرطِ شكستن تكون نمی‌خورد كه فكر می‌كردم به جایِ رفتن به سمتِ دخترك ازاَش دور می‌شدم. يك لحظه در خوداَم نيرویی احساس كردم كه می‌تونه تانك رو از جا بكنه؛ آخرين نيرویِ آدمی قبل از مرگ،‌آخرين نيرویِ يك مادر قبل از مرگ. من در جسمِ ‌زن بلند می‌شدم با تمامِ توان‌اَم. اما قبل از اين‌كه پاهایِ سنگين‌اَم از زمين كنده بشه، قبل از اين‌كه چشم‌اَم بتونه چيزی رو ببينه، صدایِ شكستنِ جمجمه‌هایِ دختراَم رو زيرِ زنجيرهایِ تانك شنيدم. من به جایِ زن شنيدم و آخرين فريادِ عمراَم رو از حنجره‌یِ زن بيرون دادم. زن به جایِ من مرد و من رویِ صندلیِ جيپ تا ابد ثابت موندم. تا يك‌سال ديدنِ هر تانك، هر سرباز، هر اسلحه، صدایِ شكستنِ استخون‌هایِ تروتازه‌یِ يك دخترِ چهارساله رو با حجمِ انفجارِ يك بمبِ اتم تویِ ذهن‌اَم بيدار می‌كرد.









5
اتاقی در يك هتل
/ما از نيمه‌یِ مكالمه‌یِ مايكل با تلفن واردِ بحث شده‌ايم. او كمی كلافه است و سعی می‌كند برایِ قانع‌كردنِ خوداَش و مخاطب‌اَش همه‌چيز را مرور كند/
مايكل:    ببينم شما برایِ چی منو فرستاديد اين‌جا؟.. نه می‌خوام به خوداَم يادآوری كنم. نكنه من عوضی گرفتم همه‌چيز رو... آخه اين‌جور كه پيش می‌ريم انگار من مشكلِ آی‌كيو دارم... همين‌جوری‌اِه ديگه وگرنه جروبحث نداشتيم... ببين گوش كن.. نه تو گوش كن! من می‌گم همه‌یِ نشانه‌ها با هم می‌خونند.. دِ اگه قبول‌اِه پس... اصلا چرا من تنها با اين مساله روبه‌رو بشم. نمی‌شد مثلا همه‌چيز خيلی رسمی اتفاق بی‌افته... من عصبانی نيستم مناخيم! فقط می‌خوام درك كنی گيج شده‌م... خيلی‌خب خيلی‌خب.. يك‌بارِ ديگه مرور می‌كنم؛ بعله می‌فهمم تنها نيستم، كور كه نيستم ده‌تا چشم رو كه از تو سوراخِ دست‌شویی هم مراقب‌اَم هستند نبينم.. می‌فهمم اونا محافظِ من هستند، مراقبِ من هستند اما اينا مساله‌یِ من نيست مرد!.. من عصبانی نيستم.. باشه يك لحظه گوشی.. /سعی می‌كند بر خوداَش مسلط باشد. يك ليوان آب می‌خورد/ ببين! من اين‌جا چه‌كار می‌كنم؟.. آفرين! بايد يك دختر رو شناسایی كنم... بعد چه‌كار كنم؟... سعی كنم اون‌قدر به‌اِش نزديك بشم كه اطمينان پيدا كنم اون خوداِش‌اِه... براوو يعنی همون كسی‌ِاه كه دنبال‌اِش هستيم... منو خنگ فرض نكن مناخيم! می‌فهمم نبايد كسی از اين موضوع بویی... خدایِ من تو منو تا سرحدِ انفجار عصبی می‌كنی، انتظار داری خفه‌خون بگيرم؟... باشه، باشه. حالا اول من دختر رو پيدا كردم.. نه هنوز كاملا.. نه...يعنی هنوز نتونستم باهاش صميمی بشم.. يعنی چی دير نشه؟ مگه می‌خوام گوسفندِ قربانی بخرم مرد؟.. من خوب‌اَم مناخيم بذار بفهمم چه غلطی بايد بكنم. من فقط.. گوش كن.. من فقط يك سوآل دارم.. می‌خوام از خاخام بپرسی.. آيا در نشانه‌هایِ اون.. چه‌طور بگم.. /نفس‌زنان، عرق‌كرده/ باشه سعی می‌كنم.. ببين آيا اون.. منظوراَم اين‌اِه كه .. يعنی.. چند ثانيه دندون رو جگر بذار.. يعنی.. آيا احتمالا نشانه‌هایی.. كثافت دارم تمامِ سعی‌اَم رو می‌كنم. جرات نمی‌كنم به زبون بی‌آرم. آيا نشانه‌یِ.. خيلی‌خب.. آيا اون دختر می‌تونه گرايش‌هایی به هم‌جنس‌اِش داشته باشه؟ /سكوت/ الو.. الو.. پشتِ خطی؟.. يه چيزی بگو لعنتی، هستی؟... خوب‌اِه.. نه! يعنی.. می‌فهمم اين وحشت‌ناك‌اه ولی.. نه خوداَم چيزی نديدم. گفتم كه هنوز نتونستم خيلی به‌اِش نزديك بشم اما.. اين‌جا تویِ جمع‌هایِ دوروبری.. آره شايعه است اما.. باشه.. می‌دونم.. من می‌دونم بايد از كی كناره بگيرم از كی‌نگيرم. فقط می‌خوام مطمين بشم... باشه، باشه؟ خيلی‌خب.. به من اطمينان داری يا نه؟.. آره آره، به‌اِشون بگو من مراقبِ خوداَم هستم. اگر مطمين شدم حتا ثانيه‌یی هم مكث نمی‌كنم... اين‌جوری كه می‌گن با دوست‌اِش با هم زنده‌گی می‌كنند... سعی می‌كنم ته‌وتویِ قضيه رو... الو.. الو.. الو... لعنتی! الو... خدایِ من اين ديگه چه وضعی‌اِه... لعنت به اين اروپایِ متحد!

6
در ادامه؛ مايكل دارد قهوه‌اَش را می‌خورد كه ريچارد وارد می‌شود
ريچارد:    هی پسر می‌دونی برایِ چی قبول كردم كمك‌اِت كنم؟ ها؟ به‌اِم بگو، به‌اِم بگو می‌دونی يا نه؟ نه نه نه! اشتباه نكن! يك امريكایی تا چيزی رو خوداِش نخواد، نمی‌پذيره حتا اگه پایِ اعتباراِش وسط باشه. تو فكر كردی برایِ من اهميتی داره كه يك مشت پليسِ خنگِ پاريسي منو بگيرن؟ نه جدی فكر كردی من اين‌قدر احمق‌اَم كه باوراَم بشه تو مثلا يه كاره‌یی هستی با اون چند اطلاعاتِ نصف‌ونيمه؟ واقعا مايكل تو چرا فكر می كنی يه آمريكایی گاواِه؟ بگو زودباش! درباره‌یِ من چی فكر می‌كنی؟ بگو چرا به‌اِت كمك می‌كنم؟ احمق‌اَم نه؟ پس چی؟ بذار خوداَم بگم! تا آخرِ عمراِت نمی‌تونی حدس بزنی. چرا؟ چون تو يه آمريكایی نيستی! درست‌اِه اين چيزی‌اِه كه می‌خوام بگم؛ من اين‌جام.. يعنی می‌خوام بگم من به تو كمك می‌كنم چون تو يك خرِ تمام‌عياری! /مايكل حتا تكان نمی‌خورد/ بشين سرِجات و خوب گوش كن ببين چی می‌گم! هيچ آدمِ عاقلی برایِ يه خوابِ ابلهانه كه يك شب تو تلاويو از يه دخترِ فرانسوی ديده پا نمی‌شه اين‌همه راه رو بی‌آد پاريس. اين كار فقط از عهده‌یِ يك الاغ بر می‌آد. و تو همينی هستی كه گفتم. من به تو كمك می كنم چون تو مثلِ خوداَم هستی! پس نيازی به تشكر نيست. آروم باش و قهوه‌ت رو با آرامش بخور؛ تا قطره‌یِ آخر.
مايكل:    /با آرامی در حالی‌كه قهوه‌اش را رویِ ميز می‌گذارد/ تونستی چيزی پيدا كنی؟
ريچارد:    اگه من رو هم به يه قهوه مهمون كنی، به‌اِت می‌گم كه يك امريكایی يا كاری رو نمی‌پذيره يا اون كار انجام‌شده‌است
مايكل:    ريچارد تونستی چيزی بفهمی؟
ريچارد:    يه ضرب‌المثلِ جاماييكایی هست كه می گه تو حال‌اَم رو به هم می‌زنی!
مايكل:    /با همان آرامی/ مجبوراَم سوآل‌ام رو تكرار كنم؟
ريچارد:    لازم نيست. تو با اين قيافه همه‌یِ احساس‌ام رو نابود كردی! اميدواراَم دختره هم مثلِ خوداِت باشه تا بفهمی ما چه موجودی رو تحمل می‌كنيم.
مايكل:    ما؟
ريچارد:    من! چه فرقی می‌كنه؟ مهم اين‌اِه كه اون دختر تا حالا به هيچ مردی محلِ سگ هم نذاشته. عجيب نيست؟ برخلافِ دوست‌اِش كه خوش‌مشرب و زودجوش هست، اون رو با مقاديرِ فراوانی كره و عسل هم نمی‌شه خورد. تنها جمله‌یی كه از زبانِ اون در برابرِ پيش‌نهاداتِ پسران و مردانِ اطراف شنيده می‌شه اين‌اِه؛ من مونيك رو دارم. اون تنهایی‌م رو به حدی پر می‌كنه كه نيازی به يك غريبه نداشته باشم.
مايكل:    مونيك؟
ريچارد:    همون دوست‌اِش كه باهاش زنده‌گی می‌كنه.
مايكل:    پس يعنی واقعا اون به جنسِ.. موافق...
ريچارد:    چيزی كه از دوروبری‌ها شنيدم همين بود اما نظرِ مونيك چيزِ ديگه است
مايكل:    مگه تو با مونيك حرف زدی
ريچارد:    گفتم كه خيلی خوش مشرب‌اِه... راستی اين مونيك اتفاقا خيلی هم خوش‌گل‌تراِِه.. پيش‌نهاد می‌كنم گاه‌گاهی نگاش كنی بد نيست.
مايكل:    پرسيدم تو با مونيك حرف زدی؟
ريچارد:    وقتی پرسيدم به نظر می‌آد دوست‌اِت از هرچی مرداِه بداش می‌آد خنديد. تقريبا بيست‌دقيقه می‌خنديد.
مايكل:    و بالاخره؟
ريچارد:    چه‌قدر می‌دی بگم چی گفت؟
مايكل:    سر به سرِ من نذار ريچارد!
ريچارد:    من هم آدم‌اَم مرد! من احتياج به سرگرمی دارم خاورميانه‌یی!
مايكل:    اين‌قدر به من نگو خاورميانه‌یی
ريچارد:    خيلی خب باشه. اون از مردایِ معمولی خوش‌اِش نمی‌آد. خوردن، خوابيدن، كاركردن، تفريح، مسافرت.. اينا چيزایی‌اِه كه می‌تونه در كنارِ مونيك هم داشته باشه پس احتياجی به يك مرد نيست
مايكل:    پس...
ريچارد:    من هم همين رو پرسيدم؛ آيا چيزی كه نزدِ يك مرد يافت می‌شه تو مونيك! می‌تونی براش فراهم كنی؟.. و باز خنده؛ بيست‌دقيقه خنده..
مايكل:    خب..؟
ريچارد:    اون يك ايده‌آليستِ حسابی‌اِه. دنبالِ مردی می‌گرده كه يك فكرِ خارق‌العاده داشته باشه، يك مردِ استثنایی با يك ايده‌یِ استثنایی. می بينی چه موجودِ ديوانه‌یی‌اِه
مايكل:    گفتی فكرِ خارق‌العاده؟
ريچارد:    من البته نتونستم بفهمم اين فكر نتيجه‌یِ گرايش‌هایِ اون به هم‌جنس‌اِه يا اين فكرا باعث می‌شه در نظرِ مردم هم‌جنس‌گرا جلوه كنه.
مايكل:    من بی‌نظيرترين ايده‌یِ دنيا رو براش دارم ريچارد! شك نكن كه به من نه نخواهد گفت.
ريچارد:    تو هم آخه خيلی عقلِ درست‌حسابی نداری. با اين‌همه چرا نمی‌ری اين ايده‌ت رو به‌اِش بگی؟
مايكل:    من عادت ندارم از كسی نه بشنوم. حق بده كه اول سبك سنگين كنم بعد.
ريچارد:    اگه فكرات اين‌قدر بزرگ هست كه بلندپروازی‌هایِ اون رو اقناع كنه، پس شروع كن! باهاش ازدواج كن! خيلی زود؛ حالا!
7

آپارتمانِ انجل

آنجل:        اون يه ديوانه‌ي تمام عياراِه مونيك!
مونيك:        بايد پديده‌ي قرن باشه كه تونسته آنجلا ژارِِ بدون قلب رو تور كنه
آنجل:        من كه چشم‌هام مثل چشم‌هايِ مونيكا خوشگله سگ نداره كه هر روز پاچه‌ي يكي رو بگيرم
مونيك:        ديگه تموم شد دختر. مي‌خوام سگ‌اِه رو قلاده كنم
آنجل:        اوه چي‌شده؟ گذرِ مونيكاي من به واتيكان افتاده يا كسي پيدا شده كه سگ‌اِه رو رام كرده
مونيك:        اين ديگه از اسراراِه. راستي اين پسره كسي تا حالا يادش نداده لبخند بزنه، گاهي به‌اِش مي‌آد‌ها!
آنجل:        گفتم كه محشراِه مونيك! مي‌گه من براي شادماني به دنيا نيومدم؛ اومدم كه كارهاي بزرگ انجام بدم
مونيك:        هم‌پياله‌ي بتهوونِ بزرگ
آنجل:    يه آلماني واقعي! به قول خودش در عصر اضمحلالِ ژرمن‌ها، آلمانيِ واقعي بودن كاري‌اِه كه از عهده‌ي هر كسي بر نمي‌آد
مونيك:    تو هم ديگه زيادي تحويل‌اِش مي‌گيري. با اون اسم عجيب غريب چي بود اندي...
آنجل:    آندرياس دتمارهاينتس. كجاش عجيب‌اِه؟
مونيك:    نمي‌دونم به نظر‌اَم عجيب‌اِه ديگه. مثلِ خوداِش. اصلاً كسي رو مي‌بينه؟ چشماش همه‌جا هست غير از جايي كه جسم‌اِش حضور داره.
آنجل:    دورها رو ببين! نزديك رو كساني هستند كه جات ببيند.
مونيك    اوه مگر اين‌كه يه فيلسوف از پسِ اين انجلاي بدون قلبِ من بر بي‌آد.
آنجل:    اصلاً تو چه طور مي‌توني با يه يهودي قاطي بشي
مونيك:    بي انصاف نباش انجل... حداقل تو خودت نصف و نيمه يهودي هستي
آنجل:    فرق مي‌كنه... اون خود اسراييل‌اِه دختر
مونيك:    آي گفتي!
آنجل:    نگفتي چرا مايكل؟
مونيك:    مادر بزرگ‌اِش يه يهوديِ امريكايي‌اِه... تصورش رو بكن اسم پدرِ بوكسوراِش رو گذاشته روي نوه‌ش... بامزه نيست؟
آنجل:    تو ديوونه شدي مونيك!
مونيك:    براي چي؟ براي اين‌كه به اون آلمانيِ ماشيني‌ت نمي‌خندم. مايك سرتاپاش قلب‌اِه!
آنجل:    اينو اگه به پدراَم می‌گفتی يك ساعت تمام مي‌خنديد. پدراَم مي‌گفت ماها فقط قلب نداريم، برادران صهيونيست‌اِمون چشم هم ندارند...








8
اتاقِ هتل
/مايكل در تنهایی برایِ خوداش قهوه درست می‌كند و با پخش‌كننده‌یِ هم‌راه موسيقی گوش می‌كند/
صدایِ مايكل:    آيا تو زيبا بودی انجل؟ باور كن هنوز هم نمی‌تونم بفهمم. كاش مونيك اين‌جا بود و كمك‌اَم می‌كرد. هرچند علاقه‌یِ اون به تو چيزی كم از من نداشت و اين يك قضاوتِ عادلانه رو.. هه.. می‌بينی چه تعبيری‌اِه؟ قضاوتِ عادلانه در باره‌یِ زيباییِ تو. من به تقدير اعتقادی ندارم. از وقتی هم با مناخيم كار می‌كنم برام احساسات نسبت به يك زن همين‌قدر احمقانه است كه اين تعبيرِ قضاوتِ عادلانه درباره‌یِ زيبایی. اصلا قرار اين نبود. حتا نمی‌دونم اين صحبت‌ها راست بود يا نه. به همه‌چيز شك كردم. حالا هم شك دارم انجل! ما برایِ چی مبارزه می‌كنيم؟ برایِ احيایِ يهود يا برایِ نابودیِ غيرِ يهود؟ می‌دونی حتا گاهی شك سراغ‌اَم می‌آد كه آيا هيچ ارتباطی بينِ پدربزرگِ تو با خاخام‌هایی كه منو فرستادن نبوده؟ خدا منو ببخشه اما ديواره‌یِ يقين كه ترك برداشت، شك مثلِ خوره تمامِ رابطه‌هایِ متافيزيكی رو از ريشه فرو می‌ريزه. اگرچه در يك مورد ترديد ندارم. اگر قرار باشه واقعا پسری فرشِ راهِ مسيح رو پهن كنه بي‌شك از رحمِ زنی چون تو بايد زاده بشه. تا اين‌جایِ پيش‌گویی‌ها درست بود. مطمين‌اَم. اما اونا فقط به يك دليل من رو برایِ انتقالِ تو به اورشليم فرستاده بودند اين‌جا؛ من در برابرِ وسوسه‌یِ زنان تسخيرناپذير بودم. من به تقدير اعتقاد ندارم اما...
9

در يك رستوران

آنجل:    هميشه دل‌اَم مي‌خواست در كنار مردي باشم كه برام خاطره‌ي شواليه‌ها رو زنده كنه. حالا جلويِ تو نسشته‌م و دست و پام رو گم كرده‌م. دست خودم نيست مي‌خوام هيجان‌زده نباشم اما...
اندي:    اين قصه نيست آنجل! واقعيت‌اِه، يك واقعيت سخت!
اندي:    من از واقعيت متنفراَم. به اندازه‌ي كافي رنجِ واقعيت رو تحمل كردم. من مي‌تونم با تو باشم اندي!
اندي:    /مكث/ تو از كجا مي‌آيي؟ كجا هستي؟ يه هو چه جوري جلوي راه‌اَم سبز شدي كه هر چي به خوداَم فشار مي‌آرم كه اين ماموريت شوخي بردار نيست نمي‌تونم كناراِت بذارم.
آنجل:    مونيك مي‌گه من خيلي روياپردازاَ‌م. مي‌گه من تويِ كتاب‌هايي زنده‌گي مي‌كنم كه اشباح و ارواح از صفحه صفحه‌ش بالا پايين مي‌رن. اون نمي‌تونه بفهمه چي بر من گذشته
اندي:    من هم نمي‌تونم بفهمم... چرا چيزي برام نمي‌گي
آنجل:    اهميتي نداره. مهم اين‌اه كه از دروغ بداَم مي‌آد، از تعصب متنفراَم، از دنيايي كه يك نفر برايِ كمك به هم‌سايه‌ش فكر هم نمي‌كنه بي‌زارم. تو بودي كتاب‌خونه‌ت بهترين جايِ جهان نبود؟
اندي:    /مكث/ مردم يه چيزايي درباره‌ت مي‌گن
آنجل:    تو هم مي‌گي؟
اندي:    من فقط از چيزهايي كه مردم مي‌گن به اندازه‌يي كه پيش‌وا از يهودي‌ها بد‌آِش مي‌اومد متنفراَم
آنجل:    يهودي‌ها هم آدم‌آند، نيستند؟
اندي:    همه آدم‌آند مي‌بيني كه قانون جنگل حكم‌فرمااست.
آنجل:    و تو فكر مي‌كني همه‌ي اين‌ها تقصير يهودي‌ها است
اندي:    من الان فقط مي‌خوام از تو حرف بزنيم.
آنجل:    من مي‌گم همه‌ي آدم‌ها حق انتخاب دارند. هر كسي هر جوري دل‌اِش مي‌خواد زنده‌گي مي‌كنه
اندي:     اما اين رابطه‌ها طبيعي نيستند
آنجل:    تو فكر مي‌كني چرا يك زن رويِ خواسته‌هايِ دروني‌ش پا مي‌زاره و به اين نتيجه مي‌رسه كه يك زنِ ديگه بيش‌تر راضي‌ش مي‌كنه تا يك مردِ ديگه.
اندي:    حتا حرف‌زدن هم در مورداِش چندش‌آوره
آنجل:    براي اونا مرد‌ها تكرار يك كثافت‌اَند، تكرارِ هرزه‌گي، تكرارِ جنايت.
اندي:     برايِ تو‌چي؟
آنجل:    من درك‌اِشون مي‌كنم. نمي‌پسندم اما درك‌اِشون مي‌كنم. اگه اين روش رو مي‌پسنديدم اين‌جا نبودم، پيشِ تو! بودم؟
اندي:    پس اين مونيك اين وسط...
آنجل:    هيچ وقت در موردِ اون چيزي ازاَم نپرس. هيچ وقت. باشه؟ بذار مثل كتاب‌هاي سلحشوري يك راز داشته باشيم.
اندي:    /لبخند- مكث/ مي‌دوني! اگه هيتلر مي‌تونست بپذيره كه زن مانع نيست، كه اطمينان‌بخش‌اِه، كه.. پشتبيان‌اِه، حالا ديگه به وجود من نيازي نبود. خيلي وقت پيش دنيا رو يك‌پارچه كرده بود.
آنجل:    /سكوت/ آب ميوه‌ت رو بخور!




















10

/در همان رستوران/

ريچارد:    نگفتم قبل از هر اتفاقي برو باهاش حرف بزن؟
مايكل:    من از اين كثافتِ آلماني بداَم مي‌آد
ريچارد:    شما معمولاً از آلماني‌ها بداِتون مي‌آد، به طور كل!
مايكل:    گوش كن ببين چي مي‌گم آمريكاييِ عوضي! اگه يك بار ديگه مزخرفات نازيسم و يهود رو برام تكرار كني كاري مي‌كنم كه از راه‌رفتن پشيمون بشي چه برسه به راننده‌گي كردن تو خوشگل‌ترين شهر اروپا!
ريچارد:    پاريس خوشگل‌اِه؟!
مايكل:    ديوانه‌م نكن عوضي!
ريچارد:    هي هي هي هي! آروم باش! آروم. من تسليم‌!... تو چرا نمي‌فهمي من الان مساله‌م اون آلماني يا هر چيز ديگه‌يي نيست. مشكل من مونيك‌اِه
مايكل:    مونيك؟
ريچارد:    ببينم تو طلسمي چيزي با خودت داري؟
مايكل:    طلسم؟ چرا چرت و پرت مي‌گي؟
ريچارد:    عزيزم تو راه مي‌ري پشت سر‌اِت دخترا جنازه مي‌شن
مايكل:     نمي‌فهمم
ريچارد:    ببينم تو توي تل‌آويو دوست دختري، معشوقي چيزي نداري واقعاً؟
مايكل:    من وقت اين كارا رو ندارم
ريچارد:    مونيك خاطرخواه‌اِت شده
مايكل:    چي؟
ريچارد:    وقتي بهت مي‌گم پا پيش بذار چرنديات براي من سرهم مي‌كني كه چه مي‌دونم غرور مسخره‌ت جريحه‌دار مي‌شه. شما خاور ميانه‌يي‌ها حال‌اَم رو به‌هم مي‌زنيد.
مليكل:    مزخرف نگو اصل موضوع رو توضيح بده
ريچارد:    اصل موضوع همين‌‌اِه كه گفتم
مايكل:    تو اينو از كجا مي‌دوني؟
ريچارد:    تو از من مي‌خواي جيك و پيك‌اِشون رو در بي‌آرم اون‌وقت مي‌گي از كجا مي‌دونم؟
مايكل:    گفتم از آنجل بفهمي نه از مونيك
ريچارد:    فعلاً تنها راه نفوذ به آنجل مونيك‌اِه
مايكل:    خب اين چه ربطي داره؟ خيلي‌هاي ديگه هم ممكن‌اِه به من علاقه‌مند باشند دليل نمي‌شه
ريچارد:    نه وقتي همه چيز رو به آنجل گفته باشه
مايكل:    يعني چي؟
ريچارد:    اگه من مي‌دونستم تو با اين همه آي‌كيو چه‌طور فرستادن‌اِت اين ماموريت...
مايكل:    حرف‌اِتو بزن!
ريچارد:    اون به آنجل گفته كه به تو علاقه‌منده و تو هم نشون دادي ازاَش بداِت نمي‌آد
مايكل:    من غلط كردم
ريچارد:    اتفاقي‌اِه كه افتاده... آروم باش! بايد از همين مساله هم استفاده‌ت رو بكني
مايكل:    /در فكري عميق/
ريچارد:    ظاهراً همه چيز به‌هم ريخته است اما مي‌شه يه كاري كرد
مايكل:    چه جوري؟
ريچارد:    بذار همون جوري فكر كنه كه مي‌خواد
مايكل:    كي؟
ريچارد:    مونيك











11

آپارتمان آنجل

مونيك:    /با هيجان توضيح مي‌دهد/ آنجل باور كن اين آخري‌ش‌اِه، قسم مي‌خورم. همه‌ي اونايِ ديگه جلوي‌اِش بچه‌بازي به حساب مي‌آد. يه تيكه‌یِ تمام عياراِه... لنگه‌ي همون آلماني بدون قلبِ خوداِت
آنجل:    آي حواس‌اِت باشه‌ها!
مونيك:    آنجل يه جوري حرف مي‌زنه آدم فكر مي‌كنه وسط ابر‌ااست.
آنجل:    عزيز‌اَم هر كسي يه ذره ادبيات سراِش بشه مي‌تونه تو رو با خوداِش به ابرا ببره
مونيك:    نه اين فرق مي‌كنه. قسم مي‌خورم.
آنجل:    خيلي خوب باور مي‌كنم. عزيزاَم من از خدام‌اِه خواهر‌اَم/ يك لحظه مي‌ماند/ دوست‌اَم به‌ترين كسي كه توي دنيا دارم به اون چيزي كه مي‌خواد برسه.
مونيك:    يه جوري از اورشليم حرف مي‌زنه، انگار خود قديس‌هايِ عهدِ عتيق رو به‌روت نشستند
آنجل:    اورشليم؟
مونيك:    نگفتم. امروز فهميدم عين خود‌اِت يهودي‌اِه
آنجل:    من يهودي نيستم
مونيك:    تو اصلاً مذهبي داري؟
آنجل:    من مذهب خودم رو دارم.
مونيكك    تصوراِش رو بكن ماه عسل كنار مقبره‌هاي هزار ساله‌ي اورشليم بي‌نظير نيست؟
آنجل:    من آتن رو ترجيح مي‌دم يا حداقل رم.
مونيك:    اون خود متافيزيك‌اِه دختر!... آنجل!... آنجلايِ من! تو دل‌خوري!
آنجل:     تو از من خسته شدي؟
مونيك:    ديوونه من دوست‌اِت دارم. براي ابد... ببينم تو با اون آلماني‌سنگي رو هم ريختي از من بد‌اِت اومده بود. آره ديگه لابد خسته شده بودي كه حالا اين جوري فكر مي‌كني
آنجل:    من نمي‌خوام تو رو ترك كنم
مونيك:    /سكوت/ تو تا ابد در قلب من‌اي... هيچ‌كس نمي‌تونه فاصله‌ي من و تو باشه
آنجل:    من دل‌اَم شور مي‌زنه مونيك
مونيك:    قسم مي‌خورم هرجا برم كنارِ تو باشم... اصلاً شرايط‌اَم رو همين مي‌گذارم
آنجل:    يعني همه چيز... تموم شده؟
مونيك:    همه چيز كه نه... اما... من دوست‌اِت دارم آنجل
آنجل:    من هم دوست‌اِت دارم. تا ابد هر جا كه باشي! / هم‌ديگر را در آغوش مي‌گيرند/









12

صدايِ مايكل:    من فقط قرار بود مثلِ يك دوست تو رو ببرم اورشليم. همين! پس چرا مثل همه‌ي ماموريت‌هاي ديگه‌چشم و گوش بسته، شبيهِ بقيه برام يك بسته‌ي امنيتيِ خشك و خالي نبودي؟ درست‌اِه من به تقدير اعتقاد ندارم. اين سفر هم يك سفر معموليِ كاري‌اِِه با اين تفاوت كه تو يك بسته‌ي معمولي نيستي! وقتي به‌اِم گفتند كه تو چه قيمتي داري از ساده لوحي‌شون خنده‌م گرفته بود. يك دهه از  هزاره‌ي سوم گذشته و پيش‌گويي‌هايِ عهد عتيقي تحويل ما مي‌دادند اما حالا ... باور كن توي آينه به خوداَم مي‌خندم وقتي مي‌بينم من دارم حرف‌هاي يه مشت پيرمرد رو تكرار مي‌كنم كه كاري جز دعا خوندن ندارند. اما انگار بايد آينه رو بشكنم و از اين به بعد به تو نگاه كنم... اَه... پس اين آلمانيِ كثافت از كجا پيداش شد كه هرچي تويِ ذهن‌اَم بافته بودم رشته كرد.





13

آپارتمانِ آنجل- آندرياس

آنجل:    توچه‌طور با اين دلِ نازك‌اِت مي‌توني اين‌قدر بي‌رحم باشي؟ مگه يهودي‌ها چه فرقي با مسيحي‌ها يا بودايي‌ها دارند؟
اندي:    فرقي ندارن؟
آنجل:    خب همه‌جا آدم خوب و بد پيدا مي‌شه
اندي:    يعني تو نمي‌بيني دارند همه‌ي دنيا رو مي‌گيرند؟
آنجل:    اگه يك فرقه از يك مذهب مرتكب خطا بشه كه تمام اون مذهب رو تكفير نمي‌كنند
اندي:    اصلاً تو چرا از يهودي‌ها دفاع مي‌كني؟
آنجل:    من از كسي دفاع نمي‌كنم فقط مي‌گم آدمي كه مي‌خواد همه‌ي مردم دنيا رو نجات بده بينِ كسي استثنا قايل نمي‌شه. اين از شان‌اِش به‌دوراِه.
اندي:    من دوست دارم دنيا از دست اين لعنتي‌ها نجات پيدا كنه
آنجل:    اصلاً يه چيزي... اگه من يهودي بودم تو چه مي‌كردي؟
اندي:    حرف‌اِش هم نزن
آنجل:    نه جدي دارم مي‌پرسم
اندي:    نمي‌خوام از اين شوخي‌ها باهام بكني
آنجل:    يه لحظه گوش كن!
اندي:    من كار دارم انجل
آنجل:    ببين من مي‌خوام يه چيز ديگه بگم...
اندي:    تصور‌اِش هم اذيت‌اَم مي‌كنه...
آنجل:    اندي خواهش مي‌كنم.... مساله اين نيست. /سكوت/ ببين تو منو دوست داري! حالا فرض كن من يهودي‌اَم... باز هم منو دوست داري. غير از اين‌اِه؟
اندي:    گفتم نمي‌خوام چيزي بشنوم
آنجل:    تو نمي‌توني از همه متنفر باشي اندي!
اندي:    ببين!... من مي‌تونم بفهمم كه همه‌ي مردم يعني يهودي‌ها بد نيستند كه حتا خيلي‌هاشون آدم‌هاي بزرگي هم هستند اما... اما قضيه... مربوط به يه جور اعتقاد‌اِه... يه جور...
آنجل:    ايديولوژي...
اندي:    شايد... تو نگاه كن! آيا همه‌ي عرب‌ها بد‌اَند؟
آنجل:    نه!
اندي:    اما نگاه اروپايي‌ها به عرب‌ها چه‌جوري‌اِه... يا آمريكايي‌ها... اونا از اسلام بد‌اِشون مي‌آد چون القاعده مسلمون‌اِه... مي‌بيني! من نمي‌تونم... يعني مي‌خوام اما نمي‌تونم با يهودي‌ها كنار بي‌آم... من ده‌برابرِ احساسي كه هيتلر نسبت به يهودي‌ها داشته يا به‌اِش نسبت داده‌ند، از صهيونيست‌ها متنفرم
آنجل:    اما توي همين صهيونيست‌ها هم...
اندي:    به اندازه‌ي كافي از سياست حرف زديم... به اندازه‌ي كافي از سياست حرف خواهيم زد. حالا وقت‌اِش نيست... حالا مي‌خوام از تو حرف بزنم...
آنجل:    اگر در موقعيتِ انتخاب قرار بگيري...
اندي:    تو نمي‌توني يهودي باشي دختر!















14

رستوران

مايكل:    شما يه جوري حرف مي‌زنيد انگار توي عمر‌اِتون كتاب مقدس نخونديد.
آنجل:    خب من كتاب‌هايي رو مي‌خونم كه در ارتباط با كاراَم باشند. من معماراَم، كاهن نيستم.
مايكل:    واقعاً شما فكر مي‌كنيد تعاليمِ كتابِ مقدس بايد شغلِ آدم‌ها رو هم تعيين كنه يا ارتقا بده. من تصوراَم اين‌اِه كه اين تعاليم براي سعادتِ انسان‌ها و به‌‌بودِ زنده‌گي شخصي و عمومي‌شون كاربرد پيدا مي‌كنه.
آنجل:    من زنده‌گيِِ خوبي دارم
مايكل:    نه نه نه منظورم صرفاً مادي نيست.
انجل:    ببينيد آقاي بگين!
مايكل:    لطفاً مايكل صدام كنيد.
آنجل:    ببينيد آقايِ مايكل! من زنده‌گي خوبي دارم. كار‌اَم رو دوست دارم، لذت مي‌برم، خوش مي‌گذرونم. به وقت‌اِش به احساسات‌اَم اجازه مي‌دم خوداِش رو نشون بده، به وقت‌اِش تفريحات‌اَم رو دارم، انجمن‌هايِ انساني‌م رو دارم. بنابراين گمان نمي‌كنم نيازي به تعاليمِ عهدِ عتيقي داشته باشم
مايكل:    به هرحال هر يهوديِ مومني...
آنجل:    من يك يهوديِ مومن نيستم. اصلاً يهودي نيستم. يعني راست‌اِش رو بخوايد هيچ ايديولوژيِ مذهبي ندارم
مايكل:    ايديولوژي؟... من ادعايِ داشتنِ چنين چيزي رو كردم؟
آنجل:    يعني اون چيزي رو كه باعث مي‌شه شما يك نظامِ همه‌گير درست كنيد ايديولوژي نيست
مايكل:    اما در هر صورت شما از يك خانواده‌ي اصيلِ يهودي هستيد... اصالت هم...
آنجل:    اصالت هم از اون واژه‌هايي‌اِه كه در اين مملكت سال‌ها پيش در قرون وسطا مدفون شده. اصلاً شما چيزي به نام قرون وسطا مي‌شناسيد. مي‌خوام بگم كشور شما در قرون وسطا كجا بوده؟
مايكل:    اين يكي از اون دلايلي‌اِه كه...
آنجل:    شما فكر نمي‌كنيد قهوه‌ش يه مزه‌ي بدي مي‌ده؟
مايكل:    چي؟
آنجل:    قهوه... اين‌جا قهوه‌هاش حرف نداره اما نمي‌دونم چرا امروز يه مزه‌ي ناجوري مي‌ده
مايكل:    اين هم از بدشانسي‌هايِ تاريخيِ مااست ديگه.
آنجل:    كاش مي‌گفتيد مونيكا هم بي‌آد...
مايكل:    راست‌اش من... خب... مي‌شه يه سوالِ خصوصي بپرسم خانم ژار؟
آنجل:    خصوصي؟
مايكل:    شما چه رنگي رو بيش‌تر از همه دوست داريد؟
آنجل:    اين همون سوال خصوصي‌اِه هست؟
مايكل:    نه! چه‌طور بگم... شما تا حالا كسي رو دوست داشتيد؟ منظورام اين‌اِه كه...
آنجل:    آها پس قضيه‌ي مونيكا است
مايكل:    نه! يعني... ببينيد... من بايد كلماتِ مناسب پيدا كنم...
آنجل:    شما توي قرن بيست‌ويكم زنده‌گي مي‌كنيد آقاي مايكل. اين‌جا فرانسه است. آدم‌ها در يك ثانيه عاشقِ دوهزار نفر می‌شن و هم‌زمان در آنِ واحد به هزارونه‌سدونودونه نفر خيانت مي‌كنند.
مايكل:    نه! نه! نه منظوراَم اين نيست. يعني... ببينيد اين يه جورايي فرق مي‌كنه. بذاريد همه چيز رو از اول بگم، يه جور... ماموريتِ تعيين شده... يك رسالتِ ازلي...
آنجل:    چه قدراين روزا اين ماموريت ازلي ابدي مد شده
مايكل:    نه نه! اصلاً چيزي كه مي‌خوام بگم اين نيست... بايد سعي كنم واضح... آخه هر كلمه‌ي نادرستي ممكن‌اِه ايجاد سوء‌تفاهم كنه...
آنجل:    باور كنيد دوست داشتنِ مونيكا اصلاً به منطق و ماموريت و اين چيزا ارتباطي نداره. شما كافي‌اِه تو چشاش زل بزنيد و به‌اِش بگيد دوست‌اِت دارم. اون فوراً فرياد مي‌زنه؛ خداي من اين فوق‌العاده است هنوز مردانِ رمانتيكي وجود دارند كه بفهمند چرا بايد يك زن رو دوست داشت.
مايكل:    نه! انگار باز بد حرف زدم... اين به گمان‌اَم يه جور تقدير‌اِه... يعني... شما به تقدير اعتقاد داريد؟ يه تقدير تاريخي...
آنجل:    من؟... خب من نه... ولي اتفاقاً يكي به نفع شما است چون مونيكا اعتقاد داره...
مايكل:    /كنترل‌اَش را از دست مي‌دهد/ گورِ باباي مونيكا... كي از مونيكا حرف مي‌زنه... اصلاً كي به اون اهميت مي‌ده... من منظوراَم خودِ شماييد خانم!
آنجل:    /در يك سكوت طولاني ناگهان از سر ميز بلند مي‌شود با خشم، كه برود/
مايكل:    من معذرت مي‌خوام... يك لحظه كنترل‌ِ خوداَم رو از دست دادم... خواهش مي‌كنم بمونيد.
آنجل:    /چند ثانيه مكث، دوباره بر تصميم‌اَش پافشاري مي‌كند يك قدم دور مي‌شود/
مايكل:    اگه بريد مجبورمي‌شم كاري بكنم كه تا حالا نديديد. همين‌جا تو پاتون مي‌افتم. پس خواهش مي‌كنم نريد. براي چند دقيقه... دست خوداَم نبود...
آنجل:    /با بي‌ميلي برمي‌گردد و مي‌نشيند/
مايكل:    قبول دارم. رفتاراَم احمقانه بود
آنجل:    واقعاً كه! بي‌شرمانه است
مايكل:    اين كه شما رو دوست دارم؟
آنجل:    اين كه روحِ يك دخترِ پاك و سرزنده رو به بازي بگيريد. مونيكا فكر مي‌كنه...
مايكل:    من هرگز چيزي به مونيكا نگفتم خانم!
آنجل:    چه اهميت داره... آيا اون‌قدر حرف‌هايِ قشنگ براش نزديد كه تصور كنه يك بار ديگه به عصرِ شواليه‌ها برگشته؟
مايكل:    مونيكا اون كسي نبود كه دنبال‌اِش بودم
آنجل:    چه تضميني وجود داره كه من همون كسي باشم كه دنبال‌اِش بودين.
مايكل:    همه‌ي نشانه‌ها با شما مي‌خونه
آنجل:    نشانه‌ها... خداي من! منظور‌اتون چي‌اِه...
مايكل:    خواهش مي‌كنم به من فرصت بديد براتون حرف بزنم.
آنجل:    من زياد وقت ندارم. بايد كسي رو ببينم.
مايكل:    سعي مي‌‌كنم خيلي زود خلاصه‌اش كنم... ببينيد... من بي‌خودي راه نيفتادم تو اين شرايطِ حساس، كشورم رو ترك كنم بي‌‌آم اين‌جا... همه چيز از قبل پيش‌بيني شده بود.
آنجل:    شما يهودي‌ها!...
مايكل:    اين يك پيش‌بينيِِ عهد عتيقي‌اِه خانم!... شايد براي شما خيلي مسخره به نظر بي‌آد اما اگه مدتي زمان به من بديد به‌اِتون ثابت مي‌كنم. دوست داشتنِ من مربوط به حالا نيست. ما برگزيده هستيم. همه‌ي نشانه‌ها با شما مي‌خونه... چه‌طور بگم... شما بايد آماده‌گي‌ش رو داشته باشيد. ببينيد! از ازدواج من و شما پسري به دنيا مي‌آد كه همه‌ي بدشانسي‌ها و مشكلات و كم‌بود‌هاي تاريخيِ يهود رو يك بارِ ديگه احيا مي‌كنه... از نيل تا فرات.
آنجل:    /پس از چند ثانيه كه به او نگاه مي‌كند/ براي مونيك هم از اين حرف‌ها زدين ديوانه شده
مايكل:    مونيك يك اشتباه ابلهانه از طرف من بود... نشانه‌هايي كه كاهنانِ اعظم به من داده بودند رو عوضي تفسير كردم.
آنجل:    و حالا فكر مي‌كنيد، در مورد من صدق مي‌كنه
مايكل:    به همان وضوحي كه رستاخيز مسيح و احياي دوباره انسان حقيقت داره... تصوراِش رو بكن آنجل! صد‌ها سال‌اِه كه همه منتظر چنين واقعه‌يي هستند.
آنجل:    و اين واقعه رو فقط شما مي‌دونيد...
مايكل:    حق داريد باور نكنيد. حق داريد شك داشته باشيد. اما ملاقات با مردان مقدسي كه توي تلاويو منتظرِ شما هستند همه‌ي رازها رو براتون كنار مي‌زنه. من هم كم‌تر از شما بي‌ايمان نبودم به اين قضايا... اصلاً گفتني نيست... شما بايد با من بي‌آيد...
آنجل:    بايد...؟
مايكلك    اگر براي ظهور مسيح فرش قرمزي نياز باشه، پسر ما اون فرش رو پهن مي‌كنه از نيل تا فرات آنجل!
آنجل:    خداي من... شما حال‌اِتون خوب نيست!
مايكل:    چرا متوجه نيستيد. من خيلي خوب‌اَم...
آنجل:    هيس!... / سكوت/ شما پرسيديد كه من چيزي از كتابِ مقدس سر در می‌آرم يا نه... خب راست‌اِش من هرگز تورات نخوندم اما فوكو رو چرا... قدرت قدرت‌اِه آقایِ بگين! خواه در پرتو تعاليم مقدس، خواه در انگيزه‌هايِ اسكندر براي ويران كردنِ يك تمدنِ بزرگ، خواه در فريب دادنِ يه دختر براي يك‌شبِ رخت‌خواب... حرف‌اَم رو قطع نكنيد!... من هيچ اعتقادي به هذيان‌‌هايِ شما ندارم. اگه هم پذيرفتم اين‌جا باشم صرفاً به خاطر تصورِ احمقانه‌يي بوده كه از شما و مونيكا داشتم و گرنه مثل پدراَم همه‌ي شما رو يه جور مي‌بينم... گفتم حرف‌اَم رو قطع نكنيد... حالا هم خيلي ديراَم شده. اگه اجازه بديد مي‌خوام مرخص بشم... از قهوه‌تون هم ممنون‌اَم!.../بلند مي‌‌شود راه مي‌افتد/
مايكل:    خانم آنجلا!... خواهش مي‌كنم اين حرف‌‌اَم رو توهين تلقي نكنيد... من شما رو مي‌خوام و به هر قيمتي به دست‌اِتون مي‌آرم.
آنجل:    /در حالي كه دور شده برمي‌گردد/ اشتباه گرفتيد آقا! اين‌جا تل‌آويو نيست. من هم با سنگ مبارزه نمي‌كنم... پس قبل از اين‌كه وكيل‌اَم به جرم تعرض به شخصيتِ يك دختر اصيلِ فرانسوي تو رو از داشتن مستخدمی كه فرشِ قرمز پهن مي‌كنه محروم نكرده... گور‌اِتو گم كن! /مي‌رود/
مايكل:    اون خدمت‌گذارِ مسيح‌اِه!... خدمت‌گذارِيهود!









15

هتل- مكالمه‌ي مايكل با مناخيم با حضورِ ريچارد


مايكل:    مزخرف تحويل‌اَم نده مناخيم. من فقط می‌خوام بدونم اين يارو آلمانی‌اِه كی‌اِه كه تونسته دلِ انجل رو مالِ خوداِش بكنه. همين. پس با تروريسمِ لعنتی‌ت قاطی‌ش نكن. /به ريچارد/ چی مي‌گی بال‌بال می‌زنی؟.. /با تلفن/ نه با تو نيستم. با تو نيستم. آره ريچارداِه.. اين يك مكالمه‌یِ محرمانه نيست مناخيم پس.. ريچارد رو من استخدام كردم بنابراين.. /به ريچارد/ می‌گم چی می‌گی؟
ريچارد:    بگو من می خوام برم اسراييل.. اون‌جا كاری چيزي؟...
مايكل:    يه دقيقه صبر كن.. حالا تو هم وقت گير آوردی؟ نه با تو نيستم... ببين من و تو متخصصِ اين حرف‌هاييم.. آره با توام پس با كی هستم؟.. مناخيم ما روزی دوهزاربار سرِ ملت رو با اين مزخرفات شيره می‌ماليم.. تروريسم مزخرف نيست، حرف‌هایِ خوداِمون رو می‌گم... چه‌ت شده تو باوراِت شده؟.. گوش كن ../به ريچارد/ خيلی‌خب به‌اِت می‌گم بتمرگ سرجات../با تلفن/ نه با تو نيستم.. اگه گذاشتی دو دقيقه حرف بزنيم.. مناخيم سي‌ثانيه حرف نزن.. خفه‌خون.. ببين من اين آلمانی‌اِه رو ديده‌م.. به چشمایِ من هم كه اعتماد داری.. گفتم چندثانيه گوش كن.. اين آلمانی‌اِه به هر الاغی شباهت داده الا تروريست.. بابا تو فكر كردی.. گوش كن.. نه تو گوش كن.. بابا تو خيال كردی كنفرانسِ مطبوعاتی داری.. خفه شو ريچارد دارم حرف می زنم..
ريچارد:    من می گم به فكرِ من هم باش..همين..
مايكل:    خيلی‌خب هستم.. آره هستم... الو.. الو.. لعنتی../گوشی را می‌كوبد/
ريچارد:    /كمی مكث/ چی شده؟
مايكل:    تو چی مي‌گی؟
ريچارد:    من غلط كنم چيزی بگم تو آروم باش.
مايكل:    خدایِ من اگه می‌دونستم اين‌قدر اعصاب‌اَم رو به هم می‌ريزه..
ريچارد:    چی شده مايكل؟
مايكل:    تو بايد يه كاری برام بكنی؟
ريچارد:    من در استخدامِ شمام قربان.. هرچند هنوز چيزي دريافت نكردم.
مايكل:    بايد از اين آلمانی‌اِه سر در بی‌آری چه كاره است؟
ريچارد:    اتفاقی افتاده يا از جهتِ رقابتِ عشقی‌اِه؟
مايكل:    من ديگه به هيچ مزخرفی اعتماد ندارم.
ريچارد:    به ريچارد اعتماد كن! يك آمريكایی هيچ‌وقت گاو نيست كه از اعتمادِ ديگران سوءاستفاده بكنه
مايكل:    بايد با انجل حرف بزنی.. زبون بريزي نمی‌دونم يه غلطی بكنی
ريچارد:    شايد بتونم مخ‌اِش رو بزنم
مايكل:    اون به شدت از من بداِش می‌آد
ريچارد:    شايد بشه كاري كرد كه از آلمانیِ رقيب هم بداِش بی‌آد
مايكل:    چه‌جوری؟
ريچارد:    گفتی تروريسم و اين‌جور چيزا جريان‌اِش چی بود؟
مايكل:    /كمی فكر می‌كند/ ريچارد خوداَم می‌برم‌اِت تلاويو.. اصلا راننده‌گانِ يك ناحيه كامل در اختيارِ تو خوب‌اِه؟
ريچارد:    من فقط يه راننده‌یِ ساده‌اَم قربان.
مايكل:    بجنب ريچارد ما وقت نداريم.















16


مايكل:    من خيلي سخت حرف مي‌زنم؟ پيچيده؟
مونيك:    تو منو دوست نداري!
مايكل:    كی هم‌چين حرفي زده؟
مونيك:    دست‌بردار مايك! آنجل دوستِ من‌اِه، من مي‌دونم تو چه مزخرفاتي به‌اِش گفتي!
مايكل:    حداقل امتحان خوبي براي راز‌داري بود
مونيك:    رازداري؟
مايكل:    فاش كردنِ اسرار گناه‌اِه مونيكا!
مونيك:    دروغ گفتن گناه نيست؟
مايكل:    گناهِ بزرگ!
مونيك:    اوه خداي من! تويِ لعنتي وقتي من داشتم خوداَم را براي ديدن‌اِت حاضر مي‌كردم داشتي به يك دختر ديگه  اظهارِ عشق مي‌كردي
مايكل:    من هرگز به كسي جز تو اظهارِ عشق نكردم. من هنوز هم مي‌گم تو رو دوست دارم
مونيك:    بس كن عوضي! تو به آنجل نگفتي كه بايد باهات ازدواج كنه؟
مايكل:    ازدواج مونيك! چرا متوجه نيستي؟ دوست داشتن فرق مي‌كنه. ازدواج يك وظيفه است.
مونيك:    خدايِ من يعني مي‌خواستي منو ول كني با يكي ديگه ازدواج كني؟
مايكل:    من اين حرف رو زدم؟
مونيك:    يا شايد هم... نكنه
مايكل:    چرا نمي‌ذاري من حرف‌اَم رو بزنم؟
مونيك:    ديگه حرفي نداريم.
مايكل:    مونيكا! خواهش مي‌كنم!
مونيك:    خب... خب... باشه فقط من زياد وقت ندارم.
مايكل:    خيلي خب... هر چي تو بگي... ببين مونيك... بذار اين جوري شروع كنم. تو به رستاخيز مسيح اعتقاد داري، به ظهور مسيح؟
مونيك:    خب يه چيزايي تو كليسا شنيدم
مايكل:    مگه تو كليسا هم مي‌ري؟
مونيك:    تو همون يكي دو باري كه رفته بودم. خب...؟
مايكل:    عده‌يي معتقداَند طبق وعده‌يِ تورات مسيح بالاخره سايه‌ي پادشاهي‌ش رو بر جهان عرضه مي‌كنه. اما اين محتاج مقدماتي هست. جمعي از كاهنان... جمعي از مردان مقدسي كه من به‌اِشون احترام مي‌گذارم بر پايه‌ي نشانه‌هايي كه دريافت كردند مي‌گن كه از ازدواج من و يك دختر ديگه پسري دنيا مي‌آد كه مقدماتِ حضور مسيح را در دنيا فراهم مي‌كنه يعني مقدمات نهايي رو. مي‌گن اون گسترنده‌يِ سرزمينِ موعود از نيل تا فرات‌اِه....
.
/در سکوت صداي مايکل شنيده مي شود درحالي که مايکل در تصوير کلام ديگر را نمايش مي‌دهد/

صدایِ مايكل:    ديگه طاقت نداشتم. خواستم استعفا بدم كه مناخيم من رو به پدربزرگ معرفی كرد؛ يك نجات‌دهنده‌یِ مقدس. به هيبتِ خاخام‌هایی بود كه دوهزارسالِ پيش فرمانِ تصليب يك كَلّاش رو به جایِ مسيح داده بودند. پرسيدم چه كنم كه قسی‌القلب بشم و بی‌اعتنا به همه‌یِ اين‌ها. گفت هرگز نبايد بی‌تفاوت بشی. ارضِ موعود به رنجِ‌ بسيار نياز داره. گفت ما برایِ تفريح دشمنان‌اِمون رو نمی‌كشيم. اون‌ها هم انسان‌اَند و معلوم‌اِه كه اين رنجِ ما رو افزون می‌كنه. اما چه می‌شه كرد كه اين وظيفه‌یی‌اِه كه خداوند بر دوشِ ما گذاشته و ما ماموريم كه اين وظيفه‌یِ مقدس رو برایِ تحققِ ارضِ موعود به انجام برسونيم؛ برایِ سرزمينی كه بايد شايسته‌یِ ظهورِ مسيح باشه. برایِ تحققِ سرزمينی كه گناه در اون حتا معنایی در لغت‌نامه‌ها هم نداشته باشه. گفت من می‌دونم كه سربازان‌اِمون چه رنجی رو تحمل می‌كنند، تو هم رنج می‌بری! ما هم! اما آيا ارضِ موعود ارزش‌اِش رو نداره؟ آيا صلح و آسايشِ گسترده از نيل تا فرات ارزش‌اِش رو نداره؟ مطمين باش كه خداوندِ موسا اين رنج‌هایِ جسمِ‌فانی‌مون رو بي‌پاداش نمی‌ذاره. نمی‌دونم چرا يك لحظه از ذهن‌اَم گذشت كه مگه اين نيل تا فرات چه‌قدر مساحت داره كه دوهزارسال‌اِه براش می‌جنگيم؟ چشم‌هایِ گردِ مناخيم ياداَم انداخت كه زمين گرداِه و از دو راه می‌شه به يك مكان دست يافت. خيال‌اَم راحت شده بود. همه‌یِ صدایِ تانك‌هایِ دنيا از مغزاَم رفته بودند. از اين‌كه با رنج بردن برایِ كشتنِ دشمنان‌اَم عبادت می‌كردم، حسِ خوبی داشتم اما چرا پس از اون ذره ذره از ميزانِ رنج‌اَم كاسته شد؟ نمی‌دونم شايد نبايد به چيزی عادت كرد اما حالا درست وقتی كه اسلحه رو بدونِ اين‌كه بتونم به سمتِ‌ات نشونه برم شليك كردم، دوباره صدایِ خوردشدنِ استخوان‌هایِ جمجمه‌یِ يك دخترِ چهارساله به قدرتِ انفجارِ يك بمبِ اتم در تمامِ جهان طنين انداخته. انگار بيرون از اين صدا ديگه هيچ‌چيزی وجود نداره.




17

ملاقاتِ ريچارد با انجل- رستوران

ريچارد:    قرار بود خشن باشم، تهديد كنم، قرار بود.. راست‌اش رو بخوای اين‌ها همه‌ش قرارایِ مايكل بود.. من اصلا نمی‌تونم جلويِ يه خانم صدام رو ببرم بالا يا مثلا تهديد كنم..
انجل:    شما آدمِ مهربونی هستيد
ريچارد:    من فقط منطقي هستم. هيچ وقت نبايد فكر كنيد يه آمريكایی گاواِه
انجل:    چی؟
ريچارد:    هيچی ول‌اش كنيد
انجل:    يعنی اون فكر كرده با تهديد می‌تونه..
ريچارد:    اون اصلا فكر كردن بلد نيست.. اون هم تو اين شرايطی كه شما در حقِ قلب‌اِش محبت كرديد..
انجل:    من نامزد دارم آقایِ واگمن!
ريچارد:    ريچارد!.. تویِ كشورِ شما خيلی‌ها شوهر دارند اما ناگهان احساس می‌كنند كه بايد كنارِ يك مردِ ديگه باشند. شما كه هنوز..
انجل:    من حتا فكراِش رو هم نمی‌كردم بتونم با يه مرد اين اندازه.. اما اندی انگار..
ريچارد:    انگار مالِ يه جایِ ديگه است. می‌دونی تا الان چندهزار دختر اين جمله رو به من گفته‌ن
انجل:    اصراری نيست قبول كنيد.
ريچارد:    اما به هرحال شما اون رو به مونيك ترجيح داديد.
انجل:    من هيچ‌كس رو به مونيك ترجيح نمی‌دم
ريچارد:    واقعن؟
انجل:    برایِ شما قابلِ درك نيست.
ريچارد:    شما چند سال‌اِه با اون زنده‌گی می‌كنيد؟
انجل:    من به سال فكر نمی‌كنم، به لحظه‌هایی فكر می‌كنم كه ممكن‌اِه با اون نباشم.
ريچارد:    می‌دونيد اگه يه هندی اين حرف رو زده بود، يا مثلا يه دخترِ تاجيك.. خيلی عجيب نبود. اما شما.. اين‌جا در مركزِ اروپا داريد با يه دختر زنده‌گی می‌كنيد، معتقديد هيچ گرايشِ جنسي هم نداريد، درعينِ حال..
انجل:    گفتم كه خيلي قابلِ باور نيست.
ريچارد:    تصحيح می‌كنم؛ اصلا قابلِ باور نيست.. اين دوستِ آلمانیِ تو نظراِش چی‌اِه؟
انجل:    تنها دليل برایِ انتخابِ اون همين‌اِه؛ اون درك مي‌كنه
ريچارد:    /سكوت/ می‌دونيد من هيچ‌وقت خيلي پول نداشتم. يعنی خيلي وقت‌ها اصلا پول نداشتم. مادراَم مجبور بود سخت كار كنه، خوداَم هم همين‌طور. مادراَم يه نظافت‌چیِ ساده بود. وقتي تویِ برجِ تجارت جهانی كار گير آورده بود اون‌قدر خوش‌حال بود كه انگار يكی از طبقات مالِ خوداِش‌اِه. برایِ اون اين يك نوع پيش‌رفت بود. هميشه می‌گفت جاده رو ببين و برو جلو. مهم نيست چه اتفاقي می‌افته.. هركسي برایِ كاری ساخته شده. من اين اعتقاد رو نداشتم. من می‌خواستم واقعا صاحبِ اون برج بشم. من حتا پا تویِ اون برج نذاشتم و مادراَم تا آخرين لحظه‌یِ زنده‌گی‌ش اون‌جا كار می‌كرد. وقتی همه‌چيز ويران شد.. شايد خيلی شرم‌آور باشه اما حقيقت‌اِه.. من به مادراَم كه زيرِ آوار بود فكر نمی‌كردم.. حسرت می‌خوردم كه برج فرو ريخت و من هرگز پام رو تویِ اون نذاشته بودم. از اون به بعد تصميم گرفتم هرچيزی رو كه اراده كنم، بلافاصله يا به دست‌اِش بی‌آرم يا اقلا يك بار امتحان‌اِش كنم... باوراِتون می‌شه از همون روز می‌تونستم پيش‌بينی كنم كه با شما يك روز در پاريس سرِ يك ميز می‌شينم. شما باوراِتون نمی‌شه؟
انجل:    فكر نمی‌كنم چندان اهميتی داشته باشه..
ريچارد:    يه راننده مخصوصن اگه آمريكایی هم باشه از ده مايلی می‌تونه تشخيص بده كه مسافری كه جلویِ راه‌اِش سبز می‌شه چندتا اسكناس تو جيب‌اِش وول می‌خوره. سرِ يه راننده رو نمی‌شه كلاه گذاشت، مخصوصا اگه تو جيبِ بغل‌اِش عكسِ مادری باشه كه خوداِش رو صاحبِ يكی از طبقاتِ برجِ مشهور نيويورك می‌دونست. چرا حقيقت رو نمی‌گيد قبل از اين‌كه برج فرو بريزه انجل!؟
انجل:    منظوراِتون چی‌اِه؟
ريچارد:    شما برایِ اين از مايكل متنفر نيستيد كه رقيبِ عشقیِ نامزداِتون‌اِه.
انجل:    من چرا بايد از آقایِ مايكل متنفر باشم؟
ريچارد:    شما می‌ترسيد خانم. می‌ترسيد يك‌بارِ ديگه گذشته‌ها رو براتون زنده كنه.
انجل:    گذشته‌ها برایِ من مهم نيستند
ريچارد:    شما می‌ترسيد چون مايكل هم مثلِ خوداِتون يهودی‌اِه. شايد هم متعصب، مثلِ...
انجل:    من ديراَم شده بايد برم
ريچارد:    چرا به همه نمی‌گيد كه مونيك خواهراِتون‌اِه؟
انجل:    /بر صندلی فرو می‌افتد/


18

                                    /درتاريکي/

اندي:    به اندازه‌ي كافي از سياست حرف زديم... به اندازه‌ي كافي از سياست حرف خواهيم زد. حالا وقت‌اِش نيست... حالا مي‌خوام از تو حرف بزنم...
آنجل:    اگر در موقعيتِ انتخاب قرار بگيري...
اندي:    تو نمي‌توني يهودي باشي دختر! /مکث/ آنجل! ما فرصتِ زيادي نداريم. تو حالا همه چيز رو درباره‌ي من مي‌دوني؛ چيزايي كه توي سرم‌اِه، هدف‌هام و آرزوهام. من برايِ اولين بار در زنده‌گي احساس مي‌كنم در بخشي از ذهن‌اَم به تو احتياج دارم. حاضري با همه‌ي خطراتي كه ممكن‌اِه زندگيِ‌مون رو تهديد بكنه با من ازدواج كني؟
انجل:        از اين به بعد اين زنده‌گي فقط متعلق به تو نيست. به من هم هست!
اندي:        با همه‌ي فراز و نشيب‌ها؟ با همه‌ي ترس‌ها و تهديد‌ها؟
آنجل:    فكر مي‌كنم به اندازه‌يِ كافي از زنده‌گيِ لوس و اشرافيِ فرانسوي لذت بردم. وقت‌اِش‌اِه خونه‌م رو در دامنه‌ي آتش‌فشان‌هايِ آلماني بنا كنم.
اندي:        حاضري براي هميشه شريكِ شادي و اندوه‌هاي من بشي؟
آنجل:    تا ابد!
صداي ريچارد:    اگه يك حركت اضافي بكني مي‌كشم‌اِت!
صداي مايکل:    هيچ کس تکون نخوره!
        /نور مي آيد/







19
                    آپارتمان؛ مايكل و ريچارد با دست‌هایِ بسته رویِ صندلی   

اندی:    تو فكر می‌كنی چه‌كاره‌ای احمق؟ فكر كردی به همين ساده‌گی می‌شه كسي رو كه می‌خواد دنيا رو عوض كنه از بين برد؟ اون هم با يه راننده‌یِ آمريكاییِ ابله‌تر از خودات؟..
ريچارد:    اين‌جا رو ديگه نمی‌تونم كوتاه بی‌آم.. داره به كشوراَم توهين می‌شه
اندی:    بشين سرِ جات آقا! می‌بينی كه يك اسلحه نزديكِ من رویِ ميز گذاشته. پس سعی نكن مثلِ يك آمريكاییِ گاو خوداِت رو به كشتن بدی!
ريچارد:    می بينی مايكل اون هم فكر می‌كنه.. واقعا شما چرا فكر می‌كنيد...
مايكل:    يك نيونازی فكر نمی‌كنه ريچارد! وگرنه در قرنِ بيست‌ويكم فكر نمی‌كرد دنيا رو بايد عوض كرد.
اندی:    آخه متاسفانه كشورِ من كشورِ فكراِه، كشورِ فلسفه و موسيقی. چاره‌یی جز فكر كردن ندارم. به حالا فكر نكن كه گاوها توش ميدون‌داري مي‌كنن. برایِ همين هم چاره‌یی نداشتم جز اين‌كه فكر كنم وقت‌اِش‌اِه بايد يانكي‌ها رو فرستاد پیِ گاوچرانی‌شون
انجل:    ما بايد از اين‌جا بريم
ريچارد:    اگه دست‌اَم باز بود به‌اِت می‌گفتم سزایِ كسي كه به يه امريكایی توهين می‌كنه چی‌اِه
اندی:    اين‌جا كه كاخِ سفيد نيست. تو هم كه بيانيه‌یِ اعلامِ جنگ به كره‌یِ شمالْی نمی‌دی
انجل:    اون‌ها تنها نيستند. ما نبايد اين‌جا بمونيم.
اندی:    ما هم تنها نيستيم
مايكل:    راستی ريچارد تو می‌تونی به حافظه‌یِ من كمك كنی كه پيش‌وایِ بزرگ نظراِش درباره‌یِ يهودی‌ها چی بود؟
اندی:    اگه گذاشته بودند پيش‌وا به ماموريت‌اِش تا انتها ادامه بده حالا لكه‌یِ چركينِ صهيونيسم وجودِ خارجی نداشت
مايكل:    می‌بينی ريچارد. دوستِ نازنينِ‌نيونازی‌مون خيال می‌كنه تویِ عربستان سخن‌رانی می‌كنه
انجل:    من دل‌اَم شور می‌زنه اندی بايد بريم.
اندی:    تا بچه‌ها نرسند از اين‌جا نمی‌ريم
ريچارد:    من كه البته گمان می‌كنم خودِ دوست‌اِمون هم نظراِشون با پيش‌وا يكی باشه
مايكل:    پس چرا هيچی با هيچی جور در نمی‌آد؟
ريچارد:    عشق مايكل..
مايكل:    دست بردار ريچارد! يك آلمانی چه می‌دونه عشق يعنی چي؟
ريچارد:    بالاخره جانوران هم قلب دارند مايك!
انجل:    بايد يك جوری با دوستات تماس بگيری اين‌جا ديگه امن نيست
مايكل:    شما كه در سویِ برنده ايستاديد خانمِ ژار!
اندی:    می‌خوام با بچه‌ها كلی به‌اِشون بخندم
مايكل:    تو می‌خوای بگی كه ممكن‌اِه اين عشق حتا مغزِ يك آلمانی رو هم به زانو در بی‌آره؟
ريچارد:    واقعا چيزِ پيچيده‌یی‌اِه
مايكل:    تا حدی كه ممكن‌اِه آدم از كسی كه متنفراِه بخواد زن‌اِش بشه
اندی:    تحتِ تاثير قرار گرفتم. ديگه خفه بشيد!
ريچارد:    بي‌شك تحتِ تاثير قرار گرفته كه يك دخترِ يهودی رو به هركسِ ديگه ترجيح می‌ده
انجل:    خفه شو كثافت
مايكل:    تو می‌خوای ما رو بكشی نيونازي؟
اندی:    تو چی‌گفتی؟
انجل:    به‌اِشون گوش نكن اندی خواهش می‌كنم.
مايكل:    يعنی تو هرگز از نامزداِت نپرسيدی كه مذهب و مسلكی داره يا نه؟
انجل:    بايد بريم دير شده
اندی:    اينا چی دارند می‌گن انجلا؟
انجل:    می‌خوان تو رو تحريك كنند. گوش نكن!
مايكل:    شما چه‌طور هم‌سری هستيد كه يك‌چنين مسايلی رو از شوهراِتون پنهان كرديد؟
ريچارد:    يعنی شما آقایِ دتمار.. چی بود اسم‌اِتون.. نمی دونيد اون با دوست‌اِش رابطه‌شون چه جوری بوده؟
انجل:    كثافت
مايكل:    شايد هم دوستِ آلمانی‌مون از طرف‌دارانِ آزادی‌هایِ هم‌جنس‌گرایی هستند
ريچارد:    وضعيت وقتی بدتر می شه كه طرفِ مقابل‌اِت از مردها متنفر هم باشه
اندی:    ديگه نمی‌خوام چيزی بشنوم
ريچارد:    خب البته تعصباتِ خانواده‌گی امروزها احمقانه به حساب می‌آن اما..
مايكل:    اما نه برایِ يك پدربزرگِ متعصبِ يهودی كه نمی‌تونه بپذيره عروس‌اِش به مردی غير از يهود شوهر كنه.
انجل:    اون فقط خواهراَم‌اِه
ريچارد:    البته من سعی می‌كنم درك كنم چنين رابطه‌یی با خواهراِش می‌تونسته از كجا شكل گرفته باشه
مايكل:    تنهایی و ترس.. ترس از پدربزرگی كه همه‌چيز و همه‌كسِ آدم رو نابود كرده باشه و بخواد به تنها چيزِ باقی‌مونده يعنی خواهراِت هم دست پيدا كنه..
انجل:    كثافتا می كشم‌اِتون.. تو چرا اونا رو نمی‌كشی اندی. كاری كه يك‌سالِ بعد می‌خوای انجام بدی حالا انجام‌اِش بده
اندی:    بگو دروغ‌اِه!
انجل:    خدایِ من تو باوراِت شده اندی؟
مايكل:    آقایِ دتمارهاينتس از دوچيز سخت متنفراَند؛ بيش‌تر از عقل‌محوریِ آلمانی‌شون
انجل:    من هيچ مذهبی ندارم قسم می‌خورم
ريچارد:    به كدوم قديس خانمِِ ژار؟
اندی:    بگو كه مونيك فقط دوست‌اِت‌اِه
انجل:    من همه‌چيز رو برات توضيح می‌دم اندی، خواهش می‌كنم. تو می‌خوای دنيا رو عوض كنی نبايد تحتِ تاثيرِ مزخرفات قرار بگيری
اندی:    يه چيزایی بالایِ تحملِ من‌اَند. خيانت يكی از اونااست.
انجل:    من پيشِ تواَم اندی مالِ توام
اندی:    و دروغ. حتا دروغی كوچك
انجل:    از كجا كه اينا دروغ نمی‌گن؟
اندی:    پس بگو كه دروغ‌اِه.. من به تو در اين لحظه ايمان دارم. بگو كه دروغ‌اِه
انجل:    /سكوت/ اين‌جور كه اينا می‌گن نيست
اندی:    پس چه جوراِه؟
مايكل:    تو دو راه بيش‌تر نداری. يا حرفِ اون رو باور كنی و ما رو بكشي و با زنِ يهود‌ی‌ت خوش بگذرونی و يك روز در حالی كه داری باهاش نهار می‌خوری دستورِ سوزوندنِ يهودی‌ها رو بدی، يا اجازه بدی ما كمك‌اِت كنيم
اندی:    من به كمكِ كسي احتياج ندارم
مايكل:    پس ترجيح می‌دی يك‌روز چند مردِ يهودی در يك روزنامه طرف‌داران‌اِت رو خبردار كنند كه نوه‌‌شون هم‌سرِ پيش‌واشون شده ها؟
انجل:    كثافت خفه می‌شی يا خودام يه گلوله بفرستم‌اِت جهنم؟
/به سمتِ سلاح هجوم می‌آورد. اندی سرِ راهِ او می‌ايستد و خوداَش اسلحه را بر می‌دارد. سكوت. در ترديد بايد تصميم بگيرد.
تاريكي
صدایِ گلوله
نور می‌آيد. همه هستند حتا مونيک. اندی رویِ زمين افتاده/


20

ادامه‌یِ ملاقاتِ انجل و ريچارد

ريچارد:    من می‌فهمم‌اِت انجل! می فهمم چه رنجی بردی؟ اول‌اِش نمی‌تونستم درك كنم. فكر می‌كردم از همين لوس‌بازی‌هایِ عشقی‌اِه كه هركسي فكر می‌كنه خوداش متفاوت با بقيه است. اما اين مايكلِ لعنتی با همه‌یِ كثافت‌اِش مجبوراَم كرد تو رو بشناسم و برایِ اين ازاَش ممنون‌اَم.
انجل:    نمی‌دونستم مادراِت...
ريچارد:    بالاخره همه می‌ميرند. فقط چه‌جوری‌ش فرق می‌كنه.
انجل:    اما اين خيلی وحشت‌ناك‌اِه. آدم يه هو زيرِ آوار...
ريچارد:    اگه تو آمريكا بودی، الان بايد يه سخن‌رانیِ كامل رو در مضمتِ تروريسم تحمل می‌كردی!
انجل:    مگه غلط‌اِه؟
ريچارد:    غلط نيست اما وقتی زياد می‌شه آدم بالا می‌آره
انجل:    نمی‌دونم چرا می‌خوام به‌اِت اعتماد كنم
ريچارد:    هيچ‌كس از اعتماد به يك آمريكایی پشيمون نمی‌شه
انجل:    از بچه‌گی فكر می‌كردم كسی كه مادراِش رو از دست داده، می‌شه به‌اِش اعتماد كرده، مخصوصا كه بالايِ سرِ مادراِش هم نبوده
ريچارد:    چرا خوداِت رو خلاص نمی‌كنی انجل!؟ اين‌همه سال نگه‌اِش داشتی. تو الان داری ازدواج می‌كنی. نبايد يك عقده مثلِ اختاپوس زنده‌گیِ تو و شوهراِت رو در خوداِش خفه كنه.
انجل:    تو فكر می‌كنی بايد من با مايكل...
ريچارد:    تو چرا فكر می‌كنی يك آمريكایی گاواِه؟
انجل:    اين يعنی چی؟
ريچارد:    مزخرف نگو انجل! اون پسرك در حد و اندازه‌یِ دوست‌پسرهایِ تو هم نيست..
انجل:    اما من دوست‌پسری ندارم..
ريچارد:    حرف بزن انجل! من می‌دونم چه اتفاقی افتاده.. يعنی حدس می‌زنم اما اين كفايت نمی‌كنه. تو طبيعی زنده‌گی نمی‌كنی دختر! حالا وقت‌اِش‌اِه.. برایِ مونيك هم وقت‌اِش رسيده.. انسان حق نداره خوداِش رو از زنده‌گیِ طبيعی محروم كنه.
انجل:    اما من انتخاب كرده‌م!
ريچارد:    مونيك هم انتخاب كرده؟ /مكث/ تو شايد برایِ خوداِت بتونی تصميم بگيری.. شايد!! اما برایِ يك نفرِ ديگه نه!.. گيرم كه خواهراِت باشه! به اين فكر كن كه يه روز از زبونِ كسِ ديگه‌یی همه‌چيز رو بفهمه..
انجل:    هفت‌سال‌اِه اين كابوس ول‌اَم نمی‌كنه. از همون روزی كه آوردم‌اِش پيشِ خوداَم تا همين حالا می‌ترسم كه اگه از يه نفرِ ديگه بشنوه...
ريچارد:    پس اين طلسم رو خوداِت بشكن!
انجل:    /سكوت/ مادراَم نقاش بود. خوداِش می گفت يه نقاشِ دوره‌گرد كه تویِ هيچ شهری نمی‌تونست بند بشه. پدراَم يك ليبرالِ تمام‌عيار بود و اين برایِ پدربزرگ‌اَم كه سعی كرده بود پسراِش رو مطابقِ آيين‌هایِ توراتی بزرگ كنه عجيب بود و غيرِ قابلِ قبول. مخصوصا وقتی دختری رو به زنی گرفت كه اصلا مذهبی نداشت، چه برسه به اين‌كه يهودیِ مومنی باشه.

/ادامه‌یِ گفتارِ انجل در آپارتمانِ خوداش وقتی كه نور می‌رود و می‌آيد و او كنارِ مونيك نشسته/

انجل:    با اين‌حال همه‌چيز خوب بود. مادربزرگ‌اَم می‌گفت؛ وقتی من به دنيا اومدم پدربزرگ رویِ بازویِ چپ‌اَم علامتی ديده بود كه براش هم جالب بود هم عجيب. /مونيك نشان می‌دهد، كه اين علامت را ديده، بازویِ انجل را می‌بوسد/ پدربزرگ‌اَم می‌گفته اين علامت اون‌رو يادِ يكی از بخش‌هایِ مكاشفه‌یِ يوحنا می‌ندازه اما كجا نمی‌دونسته.. شايد سدهزار بار مكاشفه‌یِ يوحنا رو دوباره‌خونی كرده اما به نتيجه‌یی نرسيده. گمان می‌كنم بارِ سدويك‌هزارم بوده كه خبر می‌آرن پدراَم در يك تصادف كشته می‌شه؛ در قلبِ پراگ. مادراَم كه هرگز كسی اون رو بيش از ده‌روز در يك‌خونه نديده، چهارماهِ تمام در رو رویِ خوداِش می‌بنده و بعد يك‌روز دخترِ هفت‌ساله‌ش رو ول می‌كنه و می‌ره. نمی‌دونم چرا هيچ‌وقت نمی‌تونستم ازاَش بداَم بی‌آد. فقط وقتی رفت، خونه‌یِ پدربزرگ سياه بود، سياه‌تر شد. ديگه پدربزرگ با من بازی نمی‌كرد. انگار علامتِ رویِ بازوم محو شده بود، يا شايد هم به يادِ چيزِ شومی می‌نداخت‌اِش. سه سالِ تمام ساعت‌ها به عكسِ پدراَم خيره می‌موند و بعد يك‌روز ناگهان، بلند شد و هرچی عكس تویِ آلبوم داشتيم رو در آورد. يك‌ساعت بعد عكس‌هایِ مادراَم از تویِ عكس‌هایِ خانواده‌گی در اومده بود يا پاره شده بود و داشت تو آتيش می‌سوخت. شش‌ماهِ بعد مادراَم پيداش شد؛ با يك دخترِ كوچك تویِ بغل و يك مرد كه پدرِ دختر بود. من كه انگار اين صحنه رو هزار بار تویِ خواب ديده بودم، قبل از هرچيز دخترِ يك‌ساله‌یی رو بوسيدم كه تو بغلِ مادراَم زل زده بود به محوشدنِ پدربزرگ از درِ پشتیِ ساختمون، و مادريزرگ‌اَم كه با ترس سرتاپایِ مادراَم رو غرقِ بوسه كرده بود.


/تاريك و روشن شدنِ نور و اين‌بار در آپارتمانِ انجل زمانی كه ريچارد و مايكل بسته شده‌اند و اندی گوشه‌یی ايستاده/

انجل:    هنوز سه‌ماه نشده بود، كه شوهرِ مادراَم رو جزغاله تویِ اتومبيلِ قراضه‌یی تو قبرستونِ ماشين‌ها پيدا كردند. مادراَم اون رو از رویِ پلاكی شناسایی كرده بود كه پدرشوهراِش از انقلابِ الجزاير براش يادگار گذاشته بود. چند روز بعد دوباره مادراَم غيب‌اِش زد. اين‌بار با دختری كه خواهرِ من بود. پدربزرگ سفرهایِ دور دور می‌رفت و من سال‌ها بعد فهميدم كه اين‌بار مادربزرگ، مادراَم رو فراری داده. چهارماه قبل از اين‌كه بميره به‌اِم گفت كه تویِ يه پانسيون در پاريس زنده‌گی می‌كنند و من هم بايد به اون‌ها ملحق بشم. چمدون‌هام رو نبسته بودم كه مادربزرگ صدام كرد. برایِ اولين بار ترس رو در چهره‌یِ زنی ديدم كه هفتادسال بود نترسيده بود. گفت؛ تو ديگه بزرگ شدی. مادراِت تویِ دفترِ كاراِش كشته شده و الان تو تنها كسی هستی كه بايد از خواهراِت مراقبت كنی. بعد انگار اجنه رو دوروبراِش حس كرده باشه، تویِ گوش‌اَم گفت؛ هيچ‌كس نبايد بفهمه اون خواهراِت‌اِه، حتا خوداِش... گفتم؛ مادربزرگ اين‌جا غير از من و تو كسی نيست، چرا تویِ گوش‌اَم حرف می‌زنی. گفت؛ هميشه كسی هست كه بخواد لكه‌یِ ننگِ يك خانواده‌یِ مقدسِ يهودی رو از بين ببره. يه‌هو ترسی كه بعدِ هفتادسال سراغِ پيرزن اومده بود تویِ تنِ من ريخت؛ يعنی كی مادربزرگ؟ تو چشم‌هام نگاه كرد. وقتی به خوداَم اومدم كه داشتم از هواپيما پياده می‌شدم و چند ساعتِ بعد دخترِ شيطون و پر شروشوری جلوي‌اَم ايستاده بود كه حتا معنیِ ترس رو هم نمی‌دونست و می‌گفت اسم‌اِش مونيكااست. من مجبور بودم تو اين مدت برایِ اين‌كه كسی شك نكنه رابطه‌م رو با هر مردی كنترل كنم و محدود. نمی‌دونم شايد هم هميشه از مردها متنفر بودم. اما مونيك يه‌هو همه‌چيزاَم شد؛ دختراَم، خواهراَم، مادراَم، همه‌چيزاَم... من ديگه پدربزرگ رو نديدم، تا اين‌كه اين به قولِ مونيك خودِ اسراييل جلوي‌اَم سبز شد. /اشاره به مايكل/







21

                            رستوران- اندي و مونيک
اندي:        مي دوني برايِ چي پيش‌وا خوداِش رو کشت؟
مونيک:        مادراَم هم از دروغ بداِش مي‌اومد، اما اون هم چيزي به من نگفت
اندي:        همه فکر مي‌کنند پيش‌وا نمي‌تونست شکست خوردن رو تحمل کنه
مونيک:        لعنتي چه طور تونستي باهام بازي کني؟
اندي:        پيش‌وا يک سرباز بود. يک سرباز خوداِش رو براي پيروزي آماده مي‌کنه
مونيک:        انجل! نمي‌تونم ببخشم‌اِت
اندي:        اما هميشه به شکست هم فکر مي‌کنه
مونيک:        با اين که يه عالمه دوست‌اِت دارم
اندي:    کسي که در تمامِ عمر به چيزي در گوشه‌ي ذهن‌اِش فکر کنه، هرگز به خاطرِ اون خوداِش رو نمي‌کشه
مونيک:    من به‌اِت عادت کرده بودم لعنتي
اندي:    آدم وقتي خوداِش رو مي‌کشه که قطعيت‌هايي رو که خوداِش ساخته فرو بريزه
مونيک:    من حتا تن‌اِت رو دوست داشتم
اندي:    قطعيت‌هايي رو که هرگز فکرش رو نمي‌کرد فرو ريختني باشه
مونيک:    ساعت‌ها فکر مي‌کردم آيا چيزي که بقيه در مورداِمون مي‌گن، مي‌تونه درست باشه يا نه؟
اندي:    مي‌بيني که پيش‌وا نمي‌تونست برايِ شکست خوداِش رو بکشه
مونيک:    اما پيش‌وات خوداِش رو کشت!
اندي:    چون ناگهان فهميد، در تمامِ اين مدت ايماني وجود نداشته؛ در تمامِ رايش ايماني وجود نداشته؛ ايمان به پيروزي... و شکست. ايمان به قدرتِ اراده، به انسان.
مونيک:    يعني همه‌ي اون جنگ‌ها براي هيچ و پوچ بود؟
اندی:    ما فقط  تصور می‌كرديم برایِ چيزی می‌جنگيم كه اسم‌اِش ايمان‌اِه؛ ايمان به برتریِ انسان. اما ايمان به برتری‌خواهیِ انسان بود. انسان به تنهایی معنایی نداره. بايد چيزی پشتِ ‌انسان رو قرص كنه. من درست وقتی انجل رو ديدم اين رو فهميدم. احساس كردم اگر اوا كمی قوی‌تر بود هرگز پيش‌وا خوداِش رو نمی‌كشت. انسان به تنهایی فقط تنهااست. انسان، تنها با ايمان به يك چيزِ ديگه است كه معنایِ انسان پيدا می‌كنه؛ انسانِ برتر. پيش‌وا برایِ برتری بر انسان‌ها می‌جنگيد، من برایِ انسانِ برتر؛ انسان.. در ذاتِ خوداِش.
مونيك:    تو ديوانه‌ای مرد! همون‌طور كه انجل تصوير كرده بود..
اندی:    انجل!...
مونيك:    تازه كه ديده بودم‌اِش مثلِ‌بچه‌كوچولوها فكر می‌كردم يعنی يه مرد پيدا می‌شه با هردوتامون ازدواج كنه؟ اون‌جوری ديگه هيچ‌وقت از هم جدا نمی‌شديم.
اندی:    فكراِش رو بكن! برایِ پيش‌وا زن مانعی بود در راهِ رسيدن به هدف. پيش‌وا مرده بود و هدف‌اِش ناتمام. از همون بچه‌گی می‌تونستم ببينم چه اتفاقی ممكن‌اِه بی‌افته. پيش‌وا نبود اما من بودم.

/نور می‌رود. ادامه‌یِ جملاتِ اندی اين‌بار چون نور می‌آيد با انجل هستند؛ اندی و انجل/

اندی:    تو به اين چيزا اعتقاد نداری اما من روحِ پيش‌وا هستم. روحی كه اين بار به دو چيز ايمان آورده، اول زن و دوم، توانِ اراده‌یِ انسان برایِ خوب زيستن. تصوراِش رو بكن انجل! ما دنيايي می‌سازيم كه بشر ميليون‌ها سال‌اِه آرزوش رو داره. روزی رو ببين كه ديگه لازم نيست برایِ خوردنِ غذا پولی پرداخت كنی. كافی‌اِه به متصدیِ رستوران دسته گلی هديه كنی تا در ازاش برات پيتزا سبزيجات با طعمِ لب‌خند سرو كنه. فكرش رو بكن! برایِ سوار شدن به هواپيما به مقصدِ وين كافی‌اِه يك بيت از رمبو بخونی، برایِ رفتن به فرانكفورت اسمِ ‌هولدرلين رو صدا بزن، يا مثلا كافی‌اِه بگی ماريا دوست‌ام بدار تا سواراِت كنند به مقصدِ مسكو.
انجل:    /سطرهایی از ماياكوفسكی را می‌خواند/
اندی:    من برایِ تو می‌جنگم، برایِ همين زمزمه‌هات انجل!.. اگر تا پيش از اين برایِ هدف‌هایِ پيش‌وا بود، حالا برایِ تواِه...

/نور به فضایِ قبلی منتهی می‌شود؛ اندی و مونيك/

اندی:    برایِ تو بود انجل! برایِ لحظه‌هایی كه مجبور نباشی مونيك رو از چشمِ همه‌یِ دنيایِ پليدی پنهان كنی!.. چرا به‌اِم دروغ گفتی؟
مونيك:    خدایِ من تو واقعا ديوانه‌ای! يك آلمانی گريه نمی‌كنه مخصوصن كه بخواد دنيا رو هم نجات بده.
اندی:    من دوست‌اِش داشتم مونيك! نداشتم؟ لطفن نگو يك آلمانی كه می‌خواد دنيا رو نجات بده اعتراف نمی‌كنه كه كسی رو دوست داره!
مونيك:    اما يك آلمانی كه می‌خواد دنيا رو نجات بده اعتراف نمی‌كنه كه كسی رو دوست داره!
اندی:    مسخره‌م می‌كنی! حالا می‌فهمم چرا اما ديگه مهم نيست.
مونيك:    اگه خوداِش به‌اِت می‌گفت آيا باز هم ادامه می‌دادی؟ فراموش كه نكردی، اون دخترِ يك يهودی‌اِه
اندی:    نمی‌دونم نمی‌دونم.. سه روزه دارم به همين فكر می‌كنم.. من كلافه‌م مونيكا! من به‌اِش احتياج داشتم.
مونيك:    حالا چی؟
اندی:    حالا ايمان دارم!
مونيك:    ايمان به پيش‌وا؟
اندی:    ايمان به خداوند! درست وقتی كه اون آمريكاییِ كثافت می‌گفت انجل كی‌اِه و چه‌كاره‌است.. درست وقتی كه تمامِ زمين چاهی شده بود كه من تا بی‌نهايت در تاريكی سقوط كنم.. درست در همون لحظه‌یی كه اون صهيونيستِ ‌عوضی به‌اِم می‌خنديد و خنده‌هاش مثلِ خورد شدنِ استخوان‌هایِ يك بچه‌یِ چهارساله لایِ زنجيرهایِ تانك مغزاَم رو له می‌كرد، احساس كردم كه انسان حتا با يك انسانِ‌ديگه هم بی‌هدف‌اِه. اگر برایِ خدا نجنگی تا ابد تنهایی! حالا كه خوب فكراِش رو می‌كنم هميشه ايمان داشتم مونيك! هميشه.
مونيك:    اين ايمان رو مديونِ كی هستی؟..
اندی:    گفتم كه هميشه ايمان...
مونيك:    دركِ اين ايمان رو مديونِ كی هستی؟
اندی:    من ديگه نمی‌تونم به عقب برگردم. من ماموريتی دارم مونيك. نبايد به تو می‌گفتم اما حالا ديگه فرق می‌كنه. تا دوساعتِ ديگه دوستان‌اَم از راه می‌رسند. اين آغازِ يك انقلابِ جهانی‌اِه.
مونيك:    خدایِ من اين‌جا كه اكس‌پارتی نيست لعنتی! دنيا رو كه با چندنفر نمی‌شه درست كرد.
اندی:    ارتشِ من در سراسرِ دنيا وجود دارند؛ ارتشی برایِ عدالت و برابری. ما سال‌هااست يارگيری می‌كنيم.
مونيك:    مريمِ مقدس! تو می‌خوای جنگ راه بندازی!
اندی:    /عصبی/ كی از جنگ حرف می‌زنه؟.. من يك حزبِ قانونی می‌خوام.
مونيك:    اگه جلوي‌اِتون رو بگيرند..
اندی:    می‌جنگيم
مونيك:    می‌كشيد!
اندی:    تا زمانی كه هيچ پدربزرگِ ظالمی نتونه تو رو از خواهراِت جدا كنه..
مونيك:    لعنتی! من رو كسی از اون جدا نكرده، خوداَم جدا شده‌م مثلِ ‌تو!
اندی:    پس چرا پيش‌اِش نيستی؟
مونيك:    نمی‌تونم لعنتی! نمی‌تونم... /گريه‌اَش در آمده/        /سكوت/
مونيك:    من به‌اِش وابسته شده بودم. باوراِت می‌شه فكر می‌كردم عاشق‌اِش هستم. بودم!.. می‌دونی چی‌نمی‌ذاره برگردم پيش‌اِش؟.. /نمی‌تواند حرف بزند/ از شرم آب می‌شم وقتی ياداَم می‌افته شبا بيدار می‌شدم از عريانیِ تن‌اِش لذت می‌بردم.. حالا اگه تو بعدِ اين‌همه سال بفهمی كه اون خواهراِت بوده، چه احساسی پيدا می‌كنی؟ /فرياد/ كثافت! من هيچ حسِ جنسي به‌اِش نداشتم اما از خوداَم خجالت می‌كشم. چه‌طور می‌تونم ببخشم‌اِش؟
اندی:    اون فكر می‌كرده اين‌جوری از تو مراقبت می‌كنه
مونيك:    می‌بينی هميشه ديگران می‌خوان ازاَت مراقبت كنند، بدونِ اين‌كه براشون مهم باشه، اصلن تو می‌خوای يا نه. درست مثلِ‌تو؛ می‌خوای از دنيا مراقبت كنی بدونِ‌اين‌كه فكر كنی اصلن اين دنيایِ لعنتی احتياجی به مراقبت داره يا نه!
اندی:    دنيا رو لجن برداشته مونيكا! يه مشت گاوچران برایِ حكمت و فلسفه تعيينِ تكليف می‌كنند، تو لااقل چندش‌اِت نمی‌شه؟
مونيك:    لجن در درونِ‌مااست! همون چيزی‌اِه كه نمی‌ذاره برگرديم پيشِ انجل، در حالی‌كه می‌دونيم حالا اون به ما احتياج داره
اندی:    چه‌طور می‌تونم برگردم.. خدایِ من.. من وظيفه‌یِ بزرگ‌تری دارم، هزاران نفر در سراسرِ دنيا منتظرِ نطقِ امشبِ من هستند.
مونيك:    پيش‌وایِ تو هم می‌خواست حاكمِ تمامِ دنيا بشه
اندی:    من نه! من فقط يك سربازاَم. من حتا نمی‌خوام حكومت كنم. رهبرِ اين حركت كنستانتين‌اِه. انجل می‌شناخت‌اِش. اون فيلسوف‌اِه. هرگز اشتباه نمی‌كنه.
مونيك:    تو چی؟ تو اشتباه نمی‌كنی؟
اندی:    اگه بمونم تنها به خوداَم فكر كرده‌م. وظيفه‌یِ من...
مونيك:    وظيفه‌ت برایِ انجل چی اندرياس؟..
اندی:    من چه‌طور می‌تونم برایِ خوداَم و اميالِ خوداَم و كسی كه دوست‌اِش داشتم از هدف‌اَم دست بردارم. آيا نالايق نخواهم بود برایِ ماموريت‌اَم؟ چه‌طور می‌تونم تا ابد شاهدِ ‌ظلمِ‌ مضاعف باشم؟.. تازه در دلِ دوستانِ صلح نورِ اميد پيدا شده، در سراسرِ دنيا؛ دوستانِ عدالت، حكمت..
مونيك:    تو می‌ترسی آقا! تو می‌ترسی زنی داشته باشی كه پدراِش يهودی بوده و پدربزرگ‌اِش يك خاخامِ اسراييلی. خب اين با شعارهات ميانه‌یی نداره. می‌ترسی دوست‌دارانِ تو از صلح‌اِت دل‌زده بشن. تو بر عليهِ چيزی می‌جنگی كه يك تكه از اون تو قلب‌اِت پيدا شده. تو از عريانیِ اين تكه در قلب‌اِت می‌ترسی!
اندی:    /مكث/ تو از چی می‌ترسی كه ازاَش فرار می‌كنی؟
مونيك:    وقتی همه‌یِ ذهن‌اِت فرو ريخت، چاره‌یی جز فرار كردن برات نمی‌مونه.. فرار از خوداِت، از زنده‌گی، از عشق‌اِت.
اندی:    بايد چه‌كار كنيم مونيك؟
مونيك:    بايد يك‌بار هم كه شده برم سراغِ عقل‌اَم.

22
/اندی فرار كرده، انجل دارد می‌رود، دست‌هایِ مايكل و ريچارد باز شده، مايكل به سمتِ سلاح می‌رود/

مايكل:    بمون انجل! خواهش می‌كنم.. بمون.. من نمی‌تونم اجازه بدم تو بری.. برایِ من نه.. برایِ خوداِت، برایِ خواهراِت بمون!
انجل:    /بر می‌گردد، لب‌خندی می‌زند، پشت می‌كند/
مايكل:    نمی‌تونم اجازه بدم زنده از اين‌جا بری
انجل:    كارتِ عروسي‌م رو برات می‌فرستم صهيونيست!
مايكل:    من صهيونيست نيستم!
        /نور می‌رود صدایِ شليكِ‌تير/
        /نور می‌آيد، انجل رویِ صندلی افتاده، همه هستند/







23       
مايكل:    دير رسيدی آقا! /خطاب به اندی است/ خيلی‌دير!
مونيك:    /سكوتِ طولانی/ ما به موقع رسيديم، اون زود رفت.
اندی:    /سكوت/ ظاهرن همه‌چيز به نفعِ تواِه صهيونيست!
مايكل:    من صهيونيست نيستم!
                            /تاريكی، صدایِ تير/

24
/در هتل/
مايكل:    من صهيونيست نيستم
ريچارد:    تو فكر می‌كنی پدربزرگِ تو اين‌همه مدت نمی‌تونست بفهمه مونيك چه نسبتی با انجل داره؟
مايكل:    اون می‌خواست مونيك رو هم مثلِ پدراِش نابود كنه.
ريچارد:    تا زمانی كه تویِ پراگ بود آره.. اما در اورشليم همه‌چيز عوض شد. نيت‌هایِ شخصی به نيت‌هایِ سرزمينی تبديل شدند. ديگه مونيک اهميتي نداشت
مايكل:    تو واقعن باور كردی، انجل مادرِ كسی هست كه...
ريچارد:    قبل از ديدنِ اون نشانه رویِ بازوش من هم مثلِ تو برام احمقانه بود اما... تو هيچ عهدي عتيق خوندی؟
مايكل:    خدایِ من دوباره مكاشفه‌یِ يوحنا
ريچارد:    بازوت رو بزن بالا!
مايكل:    احمق نشو ريچارد!
ريچارد:    كاری رو كه می‌گم بكن!
مايكل:    /با بی‌حوصله‌گی/ لابد بازویِ چپ‌اَم؟
ريچارد:    راست!
مايكل:    /بازوش را نشان می‌دهد/
ريچارد:    تنها ازدواجِ تو با انجل از به دنياآوردنِ پسرِ نحسِ جلوگيری می‌كرد. با عشق مايکل! با عشق! بدونِ هيچ اجباري!
مايكل:    مزخرف‌اِه
ريچارد:    احمق! كتابِ مقدس اشتباه نمی‌كنه. پسرِ ابليس ظهورِ مسيح رو عقب می‌ندازه. چرا نمی‌فهمی؟
مايكل:    واقعن ديگه دارم فكر می‌كنم يه آمريكایی گاواِه
ريچارد:    اگر انجل با هركسِ ديگه‌یی ازدواج می‌كرد پسرش پسرِ خبيث بود كه در مكاشفه‌یِ يوحنا هشدار داده شده. من نمی‌تونستم اجازه بدم، يعنی اونا نمی‌خواستند اجازه بدم كه شر دامنِ جهان رو بگيره.
مايكل:    چه‌قدر همه خاطرخواهِ جهان شده‌ن!
ريچارد:    تو به اندازه‌یِ من هم اعتقادات‌‌اِت رو جدی نمی‌گيری
مايكل:    نكنه يك آمريكایی می‌تونه به راحتی يهودی هم بشه؟
ريچارد:    يك آمريكایی به سرنوشتِ دنيا و كشوراِش اهميت می‌ده.
مايكل:    تویِ تلاويو؟
ريچارد:    حتا در مريخ! تو فکر کردي چي پسر! مي‌تونستيم اجازه بديم هر غلطي دل‌اِش مي‌خواست بکنه؟
مايكل:        با اين همه تشکيلات، گرفتن يه آلمانيِ ديوانه اين قدر سخت بود؟
ريچارد:        گور بابايِ آلماني، من انجل رو مي‌گم ابله!
مايکل:        /سکوت/ تو چي مي‌خواي بگي؟
ريچارد:    قبول کن چاره‌يي نداشتم مايک!... من تمامِ تلاش‌اَم رو کردم که کار به اين جا نکشه... چه کار مي‌تونستم بکنم؟... داشت مي‌رفت... براي هميشه... تو هرگز نمي‌تونستي کاري بکني! تو حتا دست‌اِت روي ماشه نرفت.... تو نمي‌تونستي بکشي‌ش!... چاره‌يي نبود مايک!... تو بهترين بودي اما گند زدي!... همه چيز به هم خورد... پدربزرگ حق داشت... حتا بهترين‌ها هم به مراقبت نياز دارند... فقط يک لحظه بود مرد... بايد تصميم مي‌گرفتم... تو هم بودي همين کار رو مي‌کردي! فقط کافي بود دوست‌اِش نداشته باشي!.. اما اون تو رو دوست نداشت.. تا ابد نداشت مايک!... من چاره‌يي نداشتم... درک کن!... خواهش مي‌کنم....
مايكل:        /فروريخته و تنها/ تا حالا كسی به‌اِت گفته حال‌ام ازاَت به هم می‌خوره
ريچارد:        تو بايد برگردي مرد! تو حيفي. هنوز هم بهتريني!
                            /در حالِ رفتنِ ريچارد، مونيك وارد می‌شود/





25
صدایِ مايكل:    حالا كه خوب فكراِش رو می‌كنم اريل هرگز به‌ترين دوست‌اَم نبوده و زنایی كه تویِ ماشين‌اِش بودند هرگز خانواده‌ش نبودند. و من هرگز نمی‌تونم بفهمم چرا اولين بار كه كنارِ مناخيم رویِ صندلیِ جيپِ ارتشِ مقدس نشسته بودم، فاسق‌هایِ اريل رو خانواده‌ش ديده بودم؟


پايان
ميلادِ اكبرنژاد
اسفندِ 83 – آذرماهِ 84

2009/07/22

سمفونی رویِ گدازه‌‌هایِ آتش‌فشانِ تلخ

نمايش نامه
ميلادِ اکبرنژاد











1



صحنه:    زيرزمينِ يک خانه‌يِ قديمي- زن گوشه‌يي در نيمه‌یِ تاريک نشسته و مرد که گويي از دردی در سينه رنج مي‌برد و البته نمي‌خواهد کسی آن زخم را ببيند- وقتی پرده باز می‌شود مدتی از مکالمه‌یِ آن ‌دو گذشته و در واقع در ميانِ سخن‌گفتنِ آن‌ها، صحنه روشن می‌شود.


مرد:        همين؟ منوکشوندی اين‌جا که همينا رو به‌اِم بگی؟
زن:        صبرکن هنوز شروع نشده.
مرد:        چی شروع نشده؟
زن:        تو روزی چندبار به مرگ فکر مي‌کنی؟
مرد:    مرگ؟/ دست‌اَش را به پهلوي‌اَش مي‌فشارد/ فکرنمي‌کنی برایِ اين شيطنت‌ها کمی پير شده باشيم؟
زن:        اين بازی مثلِ قديما نيست! واقعي‌اِه، سردار!
مرد:        ببين اگه مي‌خواستی.../ مي‌خواهد حرکتی بکند که دردِ پهلو نمي‌گذارد/
زن:        /نگران، نيمه‌خيز می‌شود، اما با دردي‌پنهان متوقف مي‌شود/ چی شد؟
مرد:    /لبخند مي‌زند گويي اتفاقی نيفتاده/ اگه مي‌خواستي يادِ جووني‌ها کنی خب، تو همون‌خونه‌یِ خودمون ...
زن:        خونه‌یِ من اين‌جااست.
مرد:        اين‌مالِ گذشته است عَذرا!
زن:        حتا خونه‌یِ شوهر هم خونه‌یِ آدم نيست. خونه‌یِ‌آدم خونه‌یِ مادری‌اِه
مرد:        تو حال‌اِت خوب‌اِه؟
زن:        اون‌قدر خوب هست که سوره‌يِ توبه رو از بر بخونم.
مرد:        بس‌کن عذرا. منو ترسوندی با اون پيغام‌اِت. فکرکردم اتفاقي افتاده.
زن:        افتاده.
مرد:        پس‌چرا من چيزی نمي‌بينم.
زن:        آخه اون‌قدرها بزرگ نيست سردار!
مرد:        شايد هم چون اين‌قدرها کوچک نيست./بازحرکتی و دردی/
زن:        چی شد؟
مرد:        مهم نيست همون دردهایِ قديمی. فقط خواهش مي‌کنم بريم.
زن:        ما تازه اومديم.
مرد:        بس‌کن‌زنِ خوب! دارم عصبانی مي‌شم ها!
زن:        واسه‌یِ چی؟ واسه‌یِ اين‌که با شوهرم تو خونه‌یِ قديمي‌م قرارگذاشتم؟
مرد:        تو رو خدا عذرا! من الان اصلأ حوصله ندارم و شديداً به استراحت نياز دارم
زن:        عجيب‌اِه!؟
مرد:        چی؟
زن:        برایِ اولين بار می‌شنوم که تو به استراحت نياز داری.
مرد:        چي‌اِه؟ مگه من آدم نيستم.
زن:        من تو اين ده سال چيزی جز ماشين نديدم. مگه ماشين هم خسته مي‌شه
مرد:        پس منو آوردی اين‌جا که حساب پس بدم. خوب البته حق داری...
زن:        اُه اُه - خواهش مي‌کنم سردار! ما بايد راحت باشيم. انگار هيچ بدهی به هم نداريم.
 مرد:        اين‌جا نه!
زن:        يعني اين‌قدر از مادرخانم‌اِت بد‌اِت مي‌آد.
مرد:        عذرا! تو خوب مي‌دونی من برایِ چي ‌مي‌گم اين‌جا نه!
زن:        به همون دليل‌که بعد از عقد حتا يک‌بار منو نياوردی اين‌جا خونه‌یِ مادرم؟
مرد:        پس تو همه‌یِ اينا تو دل‌اِت مونده.
زن:        مگه مي‌شه فراموش کرد؟
مرد:    اما من فکر نمي‌کنم اين مساله‌اين‌قدرها مهم باشه که منو براش کشونده باشی اين‌جا که...
زن:        جايي‌که تمامِ اين ده سال ‌رو  ازاَش فرارکردی.
مرد:        من اينو نگفتم.
زن:        تو از گذشته‌ت فرار مي‌کنی سردار.
مرد:        من از چيزی فرار نمي‌کنم.
زن:        عقده مونده تو دل‌اَم که يك بار دست شوهراَم رو بگيرم بي‌آم تو محله‌ی قديم‌اَم.
مرد:        تو توی اين محله‌یِ قديم‌اِت دنبالِ چی مي‌گردی؟
زن:        خوداَم. خوداَم سردار. حق ندارم؟
مرد:        حق داری اما... مگه اين ده سال جزءِ خود‌اِت به‌حساب نمي‌آد.
زن:        تو به ‌خاطرِ من از گذشته شرم داری امير! اما چه‌قدر مي‌تونی به‌رویِ خود‌اِت نياری.
مرد:        تو حال‌اِت خوب نيست دختر!
زن:        دختر... خيلي‌وقت بود اين‌جوری صدام نکرده بودی!
مرد:    /لبخند/ پاشو بريم دخترِخوب. تا برسيم خونه، تو همه‌یِ حرفایِ نگفته‌یِ اين ده سال ‌رو برام مي‌گي.
زن:        قبل‌ از اين‌که بي‌آي داشتم به گذشته فکر مي‌کردم. بعد يادِ يه چيز افتادم.
مرد:        خيلی خوب، پس تو ماشين برام تعريف‌اِش کن!
زن:         نزديکایِ مدرسه‌مون يه استخر بود که مامان اکيداً ممنوع کرده بود بريم اون‌جا. از سر شيطنت چندبار با دوستام رفته بودم. عيسا فهميده بود/ واکنشی با شنيدنِ اسمِ عيسا از سویِ مرد/ به مامان گفته بود. عيسا همه چيز رو به مامان مي‌گفت.
مرد:        بس‌اِه ديگه.
زن:    اومدم همين‌جا نشستم. اولين باری بود که به مامان دروغ مي‌گفتم. يعنی راست‌اِش رو نگفته بودم. از اون روز به بعد، اين‌جا شد اتاقِ اعترافِ من و عيسا
مرد:    خواهش ميکنم عذرا بس‌کن.
زن:    /دردِ پهلو/ بعدها مامان به‌اِم گفت- يعنی همون شب عروسي_ که تو منجیِ مني!          
مرد:    خدا رحمت‌اِش کنه
زن:    مي‌گفتم مامان، آخه اون اصلاًً به تو سر هم نمي‌زنه چه طور اين‌همه راضی هستي‌ازاَش.
مرد:    فکرکنم اون بيش‌تر از تو اين موضوع رو درک مي‌کرد.
زن:    از وقتی عيسا رو تو تختِ طاووس کشتند تو ديگه تویِ محله پيدات نشده بود.
مرد:    اين قصه چه فايده داره آخه.
زن:         شبِ عروسی‌م گفت؛ همون روزكه خبر عيسا رو براش مي‌آرن و همين‌جا تو همين انباری که شده بود اتاقِ اعترافِ من و عيسا پيشِ مامان، به‌خدا اعتراف ميکنه که تمامِ تلاش‌اِش رو برای تربيتِ من و عيسا به‌کار برده اما انگار اين‌قدر گناه تو پرونده‌ش بوده که يکی ناخلف از آب در اومده.
مرد:    پيرزن تنها گناه‌اِش مظلوميت‌اِش بود.
زن:    نه سردار! تنها گناهِ مامان به دنيا آوردن من بود.
مرد:    هيچ‌کس گناه دنيا نمي‌آره.
زن:    اما بعدها تبديل مي‌شه به گناهِ، به جرثومه‌یِ گناه مثلِ من
مرد‌:    اينا همه‌ش گذشته‌است عذرا!
زن:    برای همين تو از گذشته‌ت فرار مي‌کنی؟
مرد:    من گذشته‌م رو با اعتقاد پذيرفتم.
زن:    برایِ همين هم تویِ اين ده سال منو خونه‌ی هيچ‌کدوم از هم‌کارات نبردی.
مرد:    تو خودت نخواستي.
زن:          اونا هم نخواستند. مگه نه اين‌که بعد از عروسيِ ما حتا يک عمليات رو که به نوعی به سازمان مربوط  مي‌شد، به تو نسپردند.
مرد:    من حداقل سه تا عمليات رو خودم طراحی کردم.
زن:         درست‌اِه، اما با اصرارِ خوداِت، برای اين‌که به خوداِت ثابت کنی اين‌قدرها هم مهم نيست که زن‌اِت يه منافق بوده.
مرد:    اما تو توبه کردی.
زن:    از کجا مطمينی که توبه‌یِ گرگ مرگ نيست.
مرد:    تو چي می‌خوای بگی عذرا!؟
زن:    می‌خوام بگم اين‌جا آخرِ خط‌اِه سردار!
مرد:    نمي‌فهمم
زن:    من نجات دهنده‌رو فريب دادم.
مرد:    بيا از اين‌جا بريم.
زن:    اين‌جا برای من هنوز حکمِ همون اتاقِ اعتراف رو داره.
مرد:    اين‌جا بویِ خوبی نمي‌ده.
زن:    بوی حقيقت گاهی هم تلخ و بدمزه است.
مرد:    حقيقت اين‌اِه که من خسته‌اَم عذرا! درد دارم.
زن:    /سراسیمه/ درد؟ درد برایِ چی؟ مگه طوری شده؟
مرد:    چرا هول وراِت داشته زن؟ تو چه‌ت‌اِه؟ آروم باش! /سکوت/
زن:    دي‌شب خوابِ عيسا رو ديدم.
مرد:    من هم گاهی خواب‌اِش رو مي‌بينم. اين طبيعي‌اِه.
زن:    بعد از مرگ‌اِش اين اولين‌بار بود که به خواب‌اَم مي‌اومد، بي‌معرفت.
مرد:    /معترض/ عذرا!
زن    ياداِت‌اِه سرِ بازجويي‌ها اولين چيزي‌كه به‌اِِم گفتی چی بود؟
مرد:    دختر من شامِ دي‌شب هم ياداَم نيست چه برسه به....
زن:    گفتی کشتنِ عيسا بس نبود حالا نوبتِ من‌اِه؟
مرد:    /يک لحظه جا مي‌خورد–  سعی مي‌کند موضوع راعوض کند/ راستی مي‌دونی اين محله چه‌قدرعوض شده؟
زن:    همه ازاَت نااميد شده بودند.
مرد:    اول‌اِش شک براَم داشته بود که خونه همين‌اِه يا نه؟ خنده‌دار نيست؟
زن:    مي‌دونستيم يه عملياتِ بزرگ در پيش‌اِه، اما کجا و چه جوري‌ش... هوم.
مرد:    آدم خونه‌یِ مادرزن‌اِش روگم کنه، قصه‌یِ بامزه‌يی مي‌شه، نه؟
زن:         از وقتی ستونِ پنجم خبر داده بود که در جريانِ طراحيِ اون عمليات تو هم نقش داری... همه‌يه‌جوری منتظرِ به تور افتادنِ اين ماهیِ گنده بودند.
مرد:    راستی اين درختایِ کاجي که جلویِ خونه‌یِ ما رديف شده بودند ديگه نيست. دقت کردی؟
زن:          اما از همه بيش‌تر، من اون وسط دل‌تو دل‌اَم بند نبود که کی می بينم‌اِت ماهیِ گنده‌یِ لذيذ!
مرد:    /از شوخی به وجود آمده استفاده مي‌کند/اين قسمت لذيذاِش رو من هم موافق‌اَم.
زن:    باخوداَم عهد کرده بودم بکشم‌اِت.
مرد:    /يک لحظه واردِ فضایِ او مي‌شود/ تو چرا اين‌قدر اصرار داري گذشته رو زنده کنی؟
زن:          بايد مي‌کشتم‌اِت يا عقده‌یِ سال‌هایِ سال‌اَم رو دوا مي‌کردم. اين‌که سکوت‌اِت رو، صبراِت رو بشکنم. بايد شکست‌اِت مي‌دادم.
مرد:    جواب سوآلِ منو ندادی؟
زن:    دوست داری فيلمِ يکي از بازجويي‌ها رو با هم ببينيم؟
مرد:    تو دنبالِ چی مي‌گردی؟
زن:    تعجب مي‌کنی بگم يکی دو تا فيلم‌اِش رو هنوز هم دارم
مرد:         تو بي‌خودی نيومدی اين‌جا عذرا. نزديکِ به ده سال‌اِه پا تو نذاشتي اين‌جا. اون‌وقت امروز يه هو  پيغام مي‌ذاری.
زن:    باورکن تقريباً يادم رفته‌بود که اين فيلم‌ها هنوز برام مونده.
مرد:    تو چه‌ت‌اِه امروز؟ ديوانه شدی؟
زن:    اگه عيسا خواب‌اَم نيومده بود، برایِ هميشه فراموش مي‌شد.
مرد:    چی فراموش می‌شد؟
زن:    اين‌که اون فيلم‌ها پيش من‌اِه.
مرد:    عذرا!
زن:    فقط دو قسمت‌اِه.
مرد:    عذرا!
زن:    دوست داری آخرين بازجويي رو ببينيم!
مرد:    به من گوش مي‌دي عذرا!؟
زن:    يا اولی‌شو!  ها؟
مرد:    /فرياد/ من رو ديونه نکن دختر!/ درد مي‌کشد/
زن:    /مکث/ باشه داد نزن. ديگه چيزی نمي‌گم/مکث/
مرد:    عذرا! چرا منو کشوندی اين‌جا؟
زن:    بايد يه چيزی رو بدونی!
مرد:    نمي‌تونستی تویِ خونه‌ي ‌ِخودمون بگی!
زن:    خونه‌یِ خوداَم! بايد تو خونه‌ي‌ِ خوداَم مي‌گفتم.
مرد:‌‌    مگه چه فرقی مي‌کنه.
زن:          فرق‌اِش اين‌اِه که مي‌خوام فکر کنم هنوز باهات ازدواج نکردم. مي‌خوام بدونم اگه اين رو بدونی، باز حاضری باهام ازدواج کنی؟
مرد:    نع! تو تا امروز منو دق ندی دست بردار نيستی.
زن:    ويديو پروجکشن رو با خوداَم آوردم، ديوار رو هم تميزکردم.
مرد:        /اطراف ديوار به صحنه قدم مي‌زند/ پس اين‌طور؛ يک صحنه‌یِ از پيش آماده شده. مي‌گم چرا اين‌قدر اين‌جا تميزاِه! /انگار نگاه‌اَش به چيزی مي‌افتد– خم مي‌شود–  درد مي‌کشد/ اين خون تازه است.
زن:          /دست‌پاچه/ دست‌اَم رو بريدم. يعنی خب، نيست قوطي کنسرو کهنه‌اين‌جا زياده... فيلم رو ببينيم؟
مرد:    من آماده‌گي‌ش رو ندارم عذرا! حال‌اَم خوب نيست.
زن:    /آرام و متين و مطمئن/ مي‌دونم!.... تو زخمی شدی!
مرد:    /جا مي‌خورد/ تو ازکجا مي‌دونی؟

/زن لبخند مي‌زند–  نور مي‌رود/













2


/نور مي‌آيد،گذشته–  بازداشت‌گاهی خارج از مرز–  مرد با دستِ بسته رویِ صندلی. زن وارد مي‌شود/
زن:    خيلی اذيت‌اِت کردند؟ /پوزخندِ مرد/ چي‌اِه؟ هنوز هم با من قهری؟ /سکوت/ نگران نباش! امروز ديگه از بازجويي و اين حرف‌ها خبری نيست/ پوزخندِ مرد/ باور نمي‌کنی؟... همه چيز تموم شده. نمی‌بينی امروز خودم رو نو نوارکردم. بايد تله‌ويزيون رو برات مي‌آوردم.. اگه می ديدی بسيجي‌هات چه‌جوري‌يه پااضافه قرض گرفته بودند دِ در رو .... اين‌جوری تو شهريور 59 هم نديده بودم.
مرد:    خفه شو .
زن:          پس باوراِت نمي‌شه. واسه اين‌اِه که فکر مي‌کنی تو تنها کسی هستي‌که از همه چيز خبر داری. اون‌وقتا هم همين جوری بودی. هميشه يه چيز ساده رو طوری مخفی مي‌کردی که انگار راز گنجِ  قارون رو مي‌دونی. بي‌چاره عيسا که فکر مي‌کرد .....
مرد:    /فرياد/ اسم عيسا رو نيار.
زن:    اوه ببخشيد. فکر نمي‌کردم عيسا برادر تو باشه.
مرد:    گفتم اسمِ اون رو نيار.
زن:        صدات رو بيار پايين. اگه قرار باشه کسی داد بزنه اون من‌اَم که برادرِ دسته گل‌اَم رو پاسدارای شما تکه پاره کردند.
مرد:    تو خوداِت هم مي‌دونی اين حرف‌اِت چه‌قدر مسخره است.
زن:          نع! انگار تو آدم بشو نيستی! احمق‌جان! رفقات دارن در به در دنبال يه سوراخ موش ‌مي‌گردند.
مرد:    شايد هم رنگِ لباس‌اِ‌شون رو با هم‌شهري‌های جديداِتون عوضی گرفتی!
زن:         دِ همين ديگه! فکر ميکنی عقلِ کلی! فکرمي‌کنی همه مثلِ خودِت‌کله‌خراَند. الاغی ديگه. کاري‌ش نمی شه کرد. 9 روز زيرِ شکنجه خفه‌خون گرفتی که يکی ديگه جايزه‌ش رو بگيره. احمق جان هميشه يک نفر هست که بشه قيمت‌اِش رو اندازه گرفت.
مرد:    شما مشکل‌اِتون اين‌اِه که هنوز بچه‌هایِ ما رو نشناختین. واسه اين‌که به‌جایِ شناختِ آگاهانه، به تقليدِ کورکورانه از يک مشت منحرف بي‌خبرِ از خدا و انسانيت پرداختيد.
زن:    نطقِ غرايي بود اما بايد مواظب حرف زدن‌اِت باشی.
مرد:    چي‌اِه اربابات شکنجه‌ی جديدتری به‌اِت ياد دادند که رویِ من امتحان نکرده باشی؟
زن:    من برایِ شکنجه‌یِ تو اين جا نيستم.
مرد:    شنيدم رييس‌اِتون اخيراً با افسرایِ موساد ملاقات داشتند.
زن:    تو اگه عاقل بودی خودت رو اين‌قدر رنج نمي‌دادی.
مرد:    آخه ما تاريخ رنج‌ايم خواهر !!!
زن:         مگه ادعا نمي‌کنيد که به قرآن عمل مي‌کنيد، مگه نه اين که قرآن تأكيدکرده بي‌خودی خوداِتون رو تویِ رنج و محنت نندازيد.
مرد:    تقصيری نداری! بزرگ‌ترات به‌اِت نگفتند جوجه کمونيستها حتا بلد نيستند قرآن رو از رو بخونند چه برسه تفسير کنند.
زن:    لابد آخوندا بلداند.
مرد:        مولانا! پيش‌نهاد مي‌کنم غير از ايديولوژی لنين و مارکس، اون هم تازه دستِ دوم‌اِش، اون هم از  زبونِ رؤسایِ بي‌سوادت، مولانا بخونی؛ رزمِ حمزه!... دزدکی مي‌شه گاهی به‌اِش نگاهی انداخت. مي‌خوای سفارش کنم بچه‌ها از تهران برات بفرستند؟
زن:    اين حرف‌ها حاشيه رَوي‌اِه. اصل يه چيز ديگه است.
مرد:    اصل اين‌اِه که تو از پسِ من بر نمي‌آيي.
زن:    مطمين نباش.
مرد:    اينو مي‌تونی از اربابات بپرسی.
زن:    تو خودت رو نگاه مي‌کنی حماقت متجسد! اما همه‌اين‌جوری نيستند. عاقل‌اَند.
مرد:    اون عقلی که تو ازاَش حرف ميزنی پيشِ هيچ‌کدوم از بچه‌هایِ ما نيست. من نمي‌دونم اين حرافی برای چي‌اِه؟
زن:    /فرياد/الاغ! کربلایِ چهارتون سوخت.
مرد:    /ناگهان ويران مي‌شود/ يا عزيزِ زهرا! / سکوت/
زن:    /پس از سکوت طولانی/ متأسف‌اَم.
مرد:    ازچی؟ از اين‌که از نزديک شاهد تو تله افتادنِ يه مشت بچه‌یِ بي‌گناه نبودم؟
زن:    مگه اين جنگ نيست.
مرد:    آره يادم رفته بود که مجبوريم با خودي‌ها هم بجنگيم.
زن :    /سكوت/
مرد:    /کلافه است–  نمي‌داند اين نشستن بر صندلی را چه‌گونه تحمل کند/
زن:    من اومده بودم يه چيزي به‌اِت بگم.
مرد:    گفتی!.. حالام دست از سراَم بردار
زن:    نگفتم
مرد:    تله‌هايي درست کردين که بچه‌هام توش نيفتاده باشن؟
زن:    بچه‌هات نه! خوداِت.
مرد:    قيافه‌ت خيلی ديدنی شده
زن:    پرت وپلا نگو فرمانده‌‌! اين‌جا قرارگاهِ ثارا... نيست.
مرد:    جدی مي‌گم اولين باراِه تو صورتِ کسی نگاه مي‌کنم که به مادراِش هم رحم نکرد.
زن:    چيزی که منو از همه‌چی حتا عزيزترين کس‌اَم جدا کرده، در حد درک تو نيست.
مرد:    ديکته‌ت غلط داره حاج خانم، خيانت رو اين‌جوری نمي‌نويسن.
زن:    من نُه روزه دارم با تو بحثِ ايديولوژيک مي‌کنم. بس‌اِه امير!
مرد:    صميمی شدی!
زن:    تو از يه جایِ ديگه مي‌سوزی.
مرد:‌    انتظار داری بابا کرم برات برقصم.
زن:    دارند مي‌کشن‌اِت احمق!
مرد:    وای چه‌قدر ترسيدم
زن:    ابلهی! نمي‌فهمی... اگه مي‌فهميدی حالا جزو آدمايي بودي که دارند بابا کرم مي‌رقصند.
مرد:    /طعنه آميز/ خب من ياد گرفتم وسطِ خون‌اَم برقصم.
زن:    مثلِ هميشه شعار... مثلِ هميشه فريب... بيست سالِ بعد مي‌فهمی چه کلاهی سراِت رفته
مرد:    من برای چيزی نمي‌جنگم که بعد از بيست سال زمان تغيير بکنه
زن:    تو برایِ چی مي‌جنگی؟
مرد:    برای اعتقاداَم، وطن‌اَم، خدایِ وطن‌اَم
زن:          دِ همينايي که بابا کرم مي‌رقصند هم، که همينا رو مي‌گن
مرد:     وطن فروشا؟    
زن:    خدايا... تو چرا حالي‌ت نيست دارند نابوداِت مي‌کنند
مرد:    من يه مهره‌یِ سوخته‌اَم دختر جان
زن:    مگه مي‌شه رده بالاهایِ ثارا... از 2 تا عملياتِ بعدي خبر نداشته باشند.
مرد:    منو خيلی دستِ بالا گرفتی... تو قرارگاه حداقل صد نفر هستند که به هوشِ ناچيزِ من سروری مي‌کنند.
زن:    اصلأ تو تویِ خط چه مي‌کردی؟
مرد:    تو از اين چيزا سر در نمي‌آری؛ تا چشم وا کردی امثالِ رجوی رو ديدی که نشستن يه گوشه‌يی و چند تا بچه كودن مثلِ تو رو ‌فرستادند جلویِ گلوله.   
زن:    نمي‌فهمی چه آشی برات پختند.
مرد:    من از بچه‌گی عاشقِ ‌آش بودم. مخصوصاً اگه نذری باشه و چرب.
زن:    اقلاً چند تا قرارِ سوخته... اينا که ديگه چيزی نيست.
مرد:    تو فکر کردی اگه من حرفی نمي‌زنم برایِ اين‌اِه که مي‌ترسم بچه‌ها مثلاً يه جايي يا يه عمليات لو بره؟... نه دختر جان اونايي که من باهاشون زنده‌گی مي‌کردم اسمِ مرگ که براشون مي‌آري انگار عروسی گرفته‌ن براشون... من برایِ مردن يا نمردنِ اونا نيست که سکوت  مي‌کنم... برایِ خودِ سکوت‌اِه که حرفی نمي‌زنم.
زن:    نمي‌فهمم
مرد:    بزرگ‌ترات هم نمي‌فهمن
زن:    يعنی پوز زنی ديگه.
مرد:    اگه می‌دونستی اونايي‌که چشم به راهِ من‌اَند وقتی بشنوند يک کلمه از دهن‌اَم در نرفته چه حالي مي‌کنند؟
زن:    حتی اگه بفهمند، چه کسی کربلایِ4 رو فرستاده رو هوا؟
مرد:    /جا مي‌خورد/ منظوراِت چي‌اِه؟
زن:    الاغ! راديو مجاهد مي‌خواد ازاَت به عنوان يک مجاهد حقيقي که برای وطن‌اِش از زنده‌گی و زن و بچه‌ش گذشته، اسم ببره.
مرد:    يا امامِ غريب
زن:    بعدش يا مي‌کشن‌اِت که تا هفت پشت‌اِت از بردنِ اسم‌اِت شرم‌اِشون بي‌آد يا ول‌اِت مي‌کنندکه مادراِت هم تو خونه رات نده و يه راست بفرستت‌ات ميدونِ اعدام.
مرد:    /سکوت/
زن:    امير بيا قبول کن!.... قول مي‌دم خودم فراري‌ت بدم.
مرد:    /سکوت/
زن:     اصلأ به حسابِ جاسوسی و اين حرف‌ها می ريم ايران... باهم.... از اونجا فراري‌ت مي‌دم... فقط چند تا اسم امير... خواهش مي‌کنم.     
مرد:     /سکوت/
زن:      اونا با کسی شوخی ندارند مرد.
مرد:    /سکوت/
زن:     آخه فايده‌يِ اين بازی چي‌اِه که ته‌اِش نه زنده‌گی باشه نه آبرو.
مرد:       هر دو تاش فدایِ تارِ موی يک پير مرد.
زن:    حتا اون پيرمرد هم خبردار نمي‌شه
مرد:    مهم نيست که کسی بفهمه تو چه کار مي‌کنی مهم اين‌اِه که تو چي‌كار مي‌کنی؟
زن:    تو مي‌ميری احمق!
مرد:         متأسفانه من به قيامت اعتقاد دارم.
زن:          امير تو نابود شدی! چرا نمي‌فهمی؟
مرد:         مي‌خوام تنها باشم!
زن:           امير خواهش مي‌کنم شعار نده... يک بار در زنده‌گي‌ت شعار نده.. بشين و فکر کن باشه!
مرد:    اجازه دارم تنها باشم يا نه؟
زن:    فقط حماقت نکن باشه؟
مرد:    تو چرا کاسه‌یِ داغ تر از آشی؟
زن:    آخه من هم از بچه‌گی عاشقِ آش‌اَم مخصوصاً نذری و چرب‌اِش.
مرد:    مي‌خوام تنها باشم.
زن:    حالي‌ت نيست. نه اين طرف رو داری نه اون طرف... سرگردون و بي‌کس.. امير خواهش ميکنم.
مرد:       نشنيدی چي‌گفتم.
زن:          باشه.... باشه..... فقط....
مرد:         تنها....

/ نور می‌رود/
3
/همان جا–  زمانی ديگر/

مرد:            /پس از سکوت/ مي‌خوام حرف بزنم
زن:            من برای شوخی کردن وقت ندارم امير
مرد:            چند تا قرارِ سوخته چه طوره
زن:            دير شده.... خيلی دير
مرد:            برایِ تو يا برایِ من؟
زن:            تو هفده روز وقت داشتی که تصميمِ عاقلانه بگيری
مرد:            عاقلانه؟!
زن:            من برایِ جر و بحث اين جا نيستم.
مرد:            خيال‌اَم راحت باشه که به يه پارتی دعوت نداريم ها؟
زن:            بس‌اِه امير.. ما وقت زيادی نداريم
مرد:            اِه.. تاکسی منتظرمون‌اِه؟
زن:            امير! من مي‌خوام دست‌اِت رو باز کنم
مرد:            جدی؟... نمي‌ترسی بزرگ‌ترات تنبيه‌اِت کنند؟
زن:            اين‌جا بزرگ‌تر از من کسی نيست
مرد:            اين مقام رو با کشتن برادرت به دست آوردی؟
زن:            من کسی رو نکشتم/مکث/
مرد:            دل‌اَم سوخت. آموزه‌های ايديولوژيک‌اِت باعثِ تغييرِ لحن‌اِت شده؟
زن:            من ديگه هيچ آموزه‌یِ ايديولوژيکی ندارم.
مرد:            شجاع شدی دختر خانم... نمي‌ترسی کسی صدات رو بشنوه
زن:            /آرام‌تر/ کسی اين دور و برا نيست. همه تویِ سالن جشن مي‌گيرند.
مرد:            پس چرا تو اون جا نيستی؟
زن:        اين‌قدر از من سوآل نکن! /سکوت/ دي‌شب راديو مجاهد از قولِ بازجوت تو رو مسوول عملياتِ کربلایِ چهار معرفی کرده.
مرد:         /مکث/ پس به ساعتِ مرگ نزديک مي‌شم.
زن:          مي‌ترسی؟
مرد:         راست‌اِش رو بخوای يه کم.
زن:          نمي‌دونستم فرمانده‌هایِ لشکر هم از مرگ مي‌ترسند.
مرد:         از خودِ مرگ نمي‌ترسم.
زن:          مي‌ترسی گناهات يقه‌ت رو بگيره.
مرد:       از عذاب هم نمي‌ترسم چون حق‌اَم‌اِه.. ترس‌اَم... يعنی دلشوره‌م.. برایِ... مادراَم‌اِه...
زن:    مي‌ترسی نفرين‌اِت کنه.
مرد:         قيافه‌یِ مادراِت جلویِ چشم‌هام محو نمي‌شه
زن:          مي‌خوام فراري‌ت بدم.../سکوتِ مرد/ جدی مي‌گم امير.. سه روزاِه دارم به‌اِش فکر مي‌کنم... می‌ريم امير؟
مرد:         /پوزخند مي‌زند/
زن:          آخه تو چی از اين حکومت ديدی که ول‌كن‌‌اِش نيستی.
مرد:    /سکوت/ من تو اين چند روزه خيلی فکر کردم.. گاهی حتی وسوسه شدم اما... نمي‌تونم دست تو دستِ کسايي بذارم که شبيه من حرف مي‌زنند اما مشق خيانت مي‌کنند.
زن:          اينا هم که مي‌گن شما خيانت کاريد.. شما مردم رو به يه استبدادِ ديگه ‌فروختيد.. شما حتا به توده‌ها هم خيانت کرديد!
مرد:        مي‌دونی اگه سازمانِ شما اين‌قدر خنده‌دار نبود شايد وسوسه‌یِ هم‌كاري و حرف زدن‌اَم عملی مي‌شد.. اما.. تو شهرهایِ ما به اين حرف‌هایِ تو  هرهر مي‌خندند دختر!
زن:          امير واقعيت چی‌اِه؟
مرد:          واقعيت 7 تيراِه، 8 شهريوراِه... شهدایِ محراب‌اِه... واقعيت عيسااست!
زن:          عيسایِ من!
مرد:    عيسایِ تو؟.. تو خجالت نمي‌کشی؟ همين عيسا برای يه مشت آشغالِ مثلِ تو تکه پاره شد
زن:          شنيده‌م چه جوری سوراخ سوراخ‌اِش کردين.
مرد:       ما؟ اون بچه به‌خاطر يه توله سگ و مادراِش از همين دار و دسته‌یِ رقاص تو کشته شد، واسه‌یِ اينِ‌که اون دو تا لجن طوري‌شون نشه.
زن:    اما شماها به‌اِش شليک کرديد
مرد:    /تمسخر/ مرگ برادرِ يك خواهرِ مجاهد به روايتِ راديو مجاهد
زن:    اگه اينا دروغ مي‌گن پس راست‌اِش چي‌اِه؟
مرد:    چه اهميتی داره برایِ تو؟
زن:    اون برادراَم بود امير!
مرد:    مادرِ عيسا دختری به نام تو رو نمي‌شناسه که حالا بخوای ادعایِ خواهریِ پسرش رو بکنی!
زن:    مادراَم../مکث/ مادرم چه‌طوره؟ مي‌ديدي‌ش؟
مرد:    تو مگه مادری هم داری؟
زن:    امير من آدم‌اَم! /سکوت/
مرد:    اين دفعه رفته بود سپاه! بچه‌ها مي‌گفتند وسطِ سپاه داد مي‌زده به کوری چشمِ کوردل‌ها، من ديگه دختری به اسمِ عذرا ندارم. بعداِش هم شناس‌نامه‌ت رو جلویِ چشمِ همه پاره پوره کرده. حاج محسن مي‌گفت اومده تو دفتراِش گفته: بگيد من يه پسر داشتم اسم‌اِش عيسا بود دادم‌اِش به مسيحِ جماران!
زن:    خوداِت هم ديدي‌ش؟
مرد:    آخرين بار که رفتم مرخصی خوداِش اومد خونه‌مون. عکسِ عيسا تويِ يه دست‌اِش بود، عکس تو، تو يه دستِ ديگه‌ش. گفت به بقيه نمي‌تونم بگم، صدام جلویِ بقيه نبايد در آد، به تو که مي‌تونم بگم. بعد عکسِ تو رو نشون داد گفت؛ مي‌خوام لعنت‌اِش کنم دلم نمي‌ذاره، مي‌خوام نفرين‌اِش‌کنم دل‌اَم راضی نمي‌شه... بعد سراِش رو انداخت پايين و گفت...
زن:    "ای ماتم بگيره دلِ مادر"
مرد:    تو مي‌دونی چه‌کار کردی؟!...
زن:    اگه بگم مثلِ سگ پشيمون‌اَم باور مي‌کنی؟
مرد:    نه!
زن:    مي‌گي عيسا‌چه‌طور كشته شد؟
مرد:    درست مثلِ عيسا مسيح.. کشته شد تا چندتایِ ديگه نجات پيدا کنند.
زن:    مگه نمي‌گيم مسيح كشته نشده؟
مرد:    تو هنوز فرقِ تمثيل و واقعيت رو نمي‌دوني
زن:    خدا منو نمي‌بخشه
مرد:    خدا مي‌بخشه.... به فکرِ بنده‌هایِ خدا باش
زن:    من کسی رو نکشتم امير! قسم مي‌خورم
مرد:    حتماً لازم نيست ماشه رو بکِشی.. گاهی تعريفِ ماشه کشيدن، معني‌ش شليک‌اِه.
زن:    مي‌خوام فراري‌ت بدم
مرد:    که چی بشه؟
زن:    دلِ خوداَم که سبک مي‌شه
مرد:    دلِ تو اين جوری سبک نمي‌شه
زن:    من نمي‌تونم تحمل کنم اين شکنجه‌ت همين‌طور ادامه داشته باشه.
مرد:    اين انتخابِ من‌اِه.
زن:    تو ديوونه‌ای!
مرد:    يه ديوونه‌یِ زنجيری/اشاره به دست‌اِش که بسته/ می‌بيني‌که!
زن:    اين ديوونه‌گي‌هات خرابم کرده..... اما اين بار من‌اَم که مي‌برم.
مرد:    تو چرا فريبِ اين‌ها رو خوردی دختر!؟
زن:    برایِ اين‌که تو فريب‌اَم رو نخوردی
مرد:    معما مي‌گی؟
زن:    وقت نداريم. بايد بجنبيم. قبل از اين‌که بفرستنداِت بغداد بايد يه فکری بکنيم.
مرد:    حالا تو چرا اين‌قدر جوشِ منو مي‌زنی؟
زن:    واسه اين‌که اين هم انتخابِ من‌اِه!
مرد:    انتخابی که مادراِت رو....
زن:    /فرياد/ با من جرو بحث نکن! /مکث. خودش را کنترل مي‌کند/ بايد منو بزنی و بری!
مرد:    شنيده بودم منطق سراِتون نمي‌شه اما نه تا اين حد!
زن:          هنوز شلوغ‌اِه، اين‌جا هم خر تو خره، کروکی منطقه رو کشيدم تو جيبِ شلوارم‌اِه.. فقط.. فقط../ حرف‌اِش رو عوض ميکند/ به مادراَم سلام برسون.
مرد:    /باورش شده/ تو ديونه‌ای!
زن:    /نمی‌تواند به پاي‌اَش بند شود/ تو ديوانه‌م کردی!
مرد:    چی؟
زن:    چرا نيومدی منو بدزدی امير!؟
                   

/نور مي‌رود/


4
/ نور مي‌آيد، همان صحنه‌یِ يکم. زن گوشه‌يي افتاده، مرد متوجه زخمِ او است، خون‌اَش را لمس مي‌کند/

مرد:            تو زخمی شدی! تو تير خوردی!
زن:            يادت‌اِه تا مدت‌ها باوراِت نمی‌شد که چه جوری از اون مخمصه اومديم بيرون.
مرد:            تو حال‌اِت خوب نيست عذرا! بايد برسونم‌اِت دکتر.
زن:            تو هم حال‌اِت به‌تر از من نيست/سعی مي‌کند بخندد/
مرد:            ما اين‌جا چه‌کار مي‌کنيم دختر؟
زن:        امير بايد برایِ يک‌بار هم که شده، برایِ آخرين بار! بدونِ دليل، بدون منطق، بدونِ مدرک کنارِ هم باشيم. بيا از هم سوآل نکنيم
مرد:    آخه من....
زن:    هيچی نگو!
مرد:    آخه من بايد بدونم تو چه‌ت شده.
زن:    به موقع‌ش!.. ذره ذره!
مرد:    آخه من چی به‌اِت بگم.
زن:    ما وقتِ زيادی نداريم. پس فقط گوش کن... گوش کن... خواهش مي‌کنم... می‌خوام اين رازِ... صبر کن.. از اين رازِ ده ساله كه تو دل‌اَم مونده، قالب تهی کنم.
مرد:    تو طوري‌ت نشده دختر! من مي‌رسونم‌اِت بيمارستان.
زن:    من ديگه حوصله‌یِ ادامه دادن ندارم. تو هم نداری. برایِ همين هم به کسی خبر ندادی.
مرد:    من نگران‌اِت بودم.
زن:        وقتی مي‌خواستم واردِ سازمان بشم اولين مانع‌اَم تو بودی. احساس مي‌کردم اين چيزا بچه‌بازيِِ دختر دبيرستانی‌ها است نه در شأنِ يک تشکيلات چريکی. طبقه‌یِ کارگر فرصتِ عشق ورزيدن نداره. پس عاشقی ممنوع. وقتی سرِ کربلایِ چهار گرفتن‌اِت يه جوری شده بودم. مثلِ همون دختر دبيرستانی‌ها شده بودم که ازاَشون بد مي‌گفتم. با ديدنِ اولين زخم‌اِت تا صبح پادگان رو متر می‌کردم. من ستونِ پنجم رو برایِ دستگيري تو  هدايت کرده بودم.
مرد:    خوداِت رو عذاب نده من اينا رو می‌دونم.
زن:    نمی‌دونی! بعد برای اين‌که به خوداَم ثابت کنم ايديولوژي‌م از قلب‌اَم قوي‌تراِه، خودَم شکنجه‌ت دادم.
مرد:    شايد اگه يه روز ديگه ادامه مي‌دادی صدام در مي‌اومد.
زن:    اين سکوت‌اِت باعث می‌شد که اگه يه ساعت ديگه ادامه می‌دادم آخِ خودم در مي‌اومد، چه مي‌دونم طاقت‌اَم طاق مي‌شد.
مرد:    مثلأ مي‌پريدی تو بغل‌اَم؟
زن:    يه بار تو بی‌هوشی سعی کردم ببوسم‌اِت.
مرد:    جدی؟
زن:    نمی‌دونم چه‌م شده بود. يه هو تمامِ خاطراتِ تلخ وشيرين ريخته بود تو سراَم؛ خونه، عيسا، پسرِ هم‌سايه‌يي به نامِ امير... بعدها فکر کردم دل‌اِت برام سوخته که باهام عروسی کردی. يعنی هنوز هم فکر می‌کنم.
مرد:    حق داری../به او نزديک می‌شود/ اما من هم حق دارم که نذارم خوداِت رو بيش‌تر از اين عذاب بدی.
زن:    به من دست نزن/شگفتی مرد/ می‌ترسم بعدتر از اين که به‌اِم دست زدی پشيمون بشی.
مرد:    چی داری می‌گی؟
زن:    کی باوراِش می‌شد به اين ساده‌گی برگشته باشی و يه دخترِ مجاهدِ توبه کار رو با خوداِت آورده باشی.
مرد:    هنوز هم مثل قصه می‌مونه.
زن:    يه شاه‌زاده با اسب سفيد.
مرد:    خودم هم باوراَم نمی‌شه.
زن:    برایِ همين هم تا همين امروز به خوداِت باوروندی که يک نجات دهنده‌هستی که دختری رو از منجلاب بيرون کشيدی
مرد:    معلوم هست چی داری می‌گی؟
زن:    و فکر می‌کنی با اين کار پاداشِ اخروی نصيبِ خودت کردی
مرد:    اما من به اين چيزا فکر نکردم.
 زن:    مثل هميشه مي‌خواستی برنده‌یِ بازی باشی.
مرد:    کدوم بازی؟
زن:    و اون بالا در سکوت و آرامش لبخند بزنی که يعنی عقلِ کلی و همه چيز زيرِ دستِ تو می‌چرخه.
مرد:    ديگه داری مزخرف مي‌گی!
زن:    اما اين دفعه رو فريب خوردی؟
مرد:    حالا ديگه به زور هم که شده بايد ببرم‌اِت
زن:    کی می‌خواد خوداِت رو ببره؟ /مکث/ تو هنوز هم نمی‌خواهی قبول کنی که تو هم زخمی شدی. چرا قيافه‌یِ آدم‌هایِ برتر رو می‌گيری؟
مرد:    من فقط می‌خوام...
زن:    فقط می‌خوام اسم‌اَم بالایِ اسم‌ها باشه.
مرد:    منظورِ من اين نبود.
زن:    ديگه حال‌اَم از اين همه خوب بودن‌اِت به‌هم می‌خوره، از اين همه صبر، از اين همه سکوت.
مرد:    اگه بذاری من حرف بزنم...
زن:    ده سال‌اِه حتا از طعمِ غذا هم شکايت نکردی که دل‌اَم خوش باشه شوهراَم از چيزی اذيت می‌شه يا نه؟ رضايتِ مطلق از همه چيز! اَه!
مرد:    خب وقتی از چيزی شکايت ندارم چه کار بکنم؟ آخه هيچ بدي‌يي از تو نديدم. اين که تقصيرِ من نيست.
زن:    تقصيرِ من‌اِه که نمی‌تونم باور کنم يک نفر اين‌قدر خوب باشه حتا عشق‌اَم!
مرد:    من اون وقتا هم به‌اِت گفتم که...
زن:    که منو خدا به تو داده و بنابراين هيچ شکايتی نداری، اصلاً شکرگذارِ محضی!
مرد:    می‌خوای من سکوت کنم.
زن:    مگه تو اين ده سال کار ديگه‌يي کردی؟
مرد:    بس کن ديگه عذرا!
زن:    اما اين دفعه فرق می‌کنه
مرد:    داره ازاَت خون می‌ره
زن:    از تو هم خون مي‌ره، چرا از خوداِت حرف نمی‌زنی.
مرد:    /فرياد/ برایِ اين‌که دوست ندارم. اين خيلی عجيب‌اِه.
زن:    نه‌عجيب‌تر از اين خبری که الان می‌خوام بگم.
مرد:    دِ آخه اين چی‌اِه که خوداِت رو با اين وضع کشوندی اين‌جا.
زن:         خودت رو به خريت نزن سردار! هيچ آدمِ عاقلی باوراِش نمی‌شه يه ماهیِ گنده به اون ساده‌گي از يه سازمانِ عريض و طويل به قولِ شما تروريستی در بی‌آد و تازه شکنجه‌گراِش رو هم با خوداِش برگردونه.
مرد:    تو توبه کردی اين مسأله خيلی....
زن:         مزخرف نگو سردار، تو فکر می‌کنی اين‌قدر همه چيز کشکی بود، فکرکردی به اين ساده‌گي ول‌اِت می‌کردن، فکر کردی همين‌جور روزِ روشن سرِشون رو شيره ماليدی و خلاص... چی‌اِه چرا حرف نمی‌زنی؟ لابد مثلِ هميشه هيچ اعتراضی نداری، اگه بگم همه‌یِ اين‌ها يه بازی بود چی؟ اگه بگم من بُردم و فريب‌اِت دادم چی؟ درست حدس زدی! تو فقط اون نُه روز اسيرِ من و سازمان‌اَم نبودی، ده سال اسير من بودی. ها! چشات باز مونده، تعجب کردی که رو دست خوردی؟ می‌بينی يه روز به‌اِت گفته بودم تسليم‌اِت می‌کنم. همون روزی که با ديدنِ جنازه‌یِ عيسا قسم خوردی اسمِ من رو فراموش کنی. اما ديدی که فراموش‌اِت نشد. من نذاشتم. من نخواستم که فراموش‌اَم کنی.. ها! سکوت کردی!؟ عصبانی هستی از اين‌که بالاخره يک چيز در جهان وجود داشت که تو ازاَش بی‌خبر بودی. اون هم درنزديک‌ترين موقعيت نسبت به‌تو؛ زن‌اِت. عصبانی هستی که اجازه دادی زن‌اِت گول‌اِت بزنه، فريب‌اِت بده، به‌اِت دروغ بگه. اما من اين‌کار رو کردم. من فريب‌اِت دادم. من شکست‌اِت دادم سردار. ده سال من ريزترين وخصوصی‌ترين اتفاقاتِ اين مملکت رو از کانالِ سردار اميرِ توانا ديدم. تو فکر کردی ما اين‌قدر خرايم که به ساده‌گی ول‌اِت کنيم يا بکُشيم‌اِت. اون هم يه ماهیِ گنده که به ساده‌گی تویِ تورِ هر کسی نمی‌آد. می‌بينی که بی‌کار ننشستيم. به هر حال تو آدمی بودی که بعد از جنگ هم به درد می‌خوردی. رؤسایِ بی سواد و احمقِ من فکر می‌کردند تو يه مهره‌یِ سوخته‌ای اما من با دقيق‌ترين نقشه‌یِ ممکن خط بطلان کشيدم رویِ اين نظريه. عشق چيز خوبی‌اِه سردار اقلأ برایِ فريب آدم‌ها کاربرد داره. واسه‌یِ همين هم راضی‌شون کردم که مثلاً تو فرار کنی و مثلاً من هم توبه کنم و ازاَت بخوام که نهضت اصلاحی‌ت رو در مورد من ادامه بدی و... می‌بينی بيست و چهار ساعته يک جاسوس بالایِ سراِت بوده. اين عصبانی‌ت نمی‌کنه؟ چی‌اِه؟ چرا سکوت کردی؟ /عصبانيت‌اَش به اوج می‌رسد/ چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا پا نمی‌شی منو بزنی، به‌اِم بد و بي‌راه بگی؟ چرا فرياد نمی‌زنی سراَم که زنده‌گی‌ت رو ويران کردم. دِ يه چيزی بگو. خسته شدم از اين همه سکوتِ لعنتی‌ت، حرف بزن لا مصب، کتک‌اَم بزن، بکُش‌اَم!... فحش‌اَم بده... زندانی‌م کن/گريه‌اَش در می‌آيد/
مرد:    /پس از سکوت و آرامش/ اين چيزهايي ‌که می‌گی درست، اما يه اشکالِ کوچولو داره؟
زن:    چه اشکالی؟
مرد:    اول اين‌که عشق هميشه هم بهانه نيست. گاهی حقيقت داره.
زن:    نمی‌فهمم
مرد:    من تو اين مدت اقلاً سه تا عملياتِ ضدِ سازمان رو طراحی کردم که با موفقيت انجام شد
زن:    و اشکالِ دوم؟
مرد:    دخترِخوب! من همه‌یِ اين‌ها رو می‌دونستم.
زن:    /جا خورده/ دروغ می‌گی!
مرد:    می‌خواهی بگم در هر تاريخی تویِ اين ده ساله کجا و با کی از چه رده‌یی در سازمان ملاقات داشتی.
زن:    يا امامِ هشتم.
مرد:    من فقط يه چيز رو نمی‌دونم... چرا؟ چرا هيچ وقت چيزی نگفتی به‌اِشون؟ چرا اطلاعاتِ سوخته می‌فرستادی؟ چرا قرارهایِ غلط رو پيج می‌کردی؟
/زن تکه چوبی را به سویِ مرد پرت می‌کند، يا با چوب اشاره‌‌یی به زخمِ مرد می‌کند، مرد درد می‌کشد در همين لحظه زن وانمود می‌کند که درداَش به اوج رسيده و ناله می‌کند. مرد سراسيمه خوداَش را به سمتِ زن می‌کشد/
زن:    همين!..../تعجبِ مرد/ می‌بينی تو درد داری اما با شنيدنِ ناله‌یِ من..../مرد می‌خندد/ تویِ اين ده سال حتا يک بار از خوداِت حرف نزدی، اين برایِ ويرانی يک زن کافی نيست؟ /مکث/ درست‌اِه سردار! باز هم من باختم
مرد:    برد و باختی در کار نيست عذرا! تو هيچ وقت به من خيانت نکردی! برایِ همين اين جايي؛ زخمی، خسته.
زن:    تو هم زخمی هستی. تو هم خسته‌ای!
مرد:    حالا وقت‌اِش‌اِه کمی بخوابیم عذرا. می‌دونی دل‌اَم چه قدر برای یه خوابِ بزرگ تنگ شده
زن:    پس بگو دنبالِ بهانه می‌گشتی.
مرد:    خب این جوری‌هام نیست
زن:    بهانه‌ش هم جور شد دیگه. یه جوونکِ خام که مثل نصفِ عمرِ من رو هوا است و یه کلتِ قدیمیِ چکسلاو که تو نمی‌دونی تو دستِ اون چه‌کار می‌کنه.
مرد:    پس سراغِ تو هم همون اومده بود
زن:    اصلِ کاری من‌اَم امیرآقا. اگه من نبودم که تو رو نمی‌شناختن /می‌خندد/
مرد:    تو همیشه اصل کار بودی دخترِ خوب. فقط این دفعه رو دیگه حرف نداشتی. اونا اومدن انتقامِ ‌ده‌سال فریب دادن‌اِشون رو ازاَت بگیرن
زن:    چرا اومدی دنبال‌اَم، چرا گذاشتی اين بلا رو سراِت بی‌آرند.
/آرام آرام صداها به نجوا و زمزمه بدل می‌شود/
مرد:        تو خوش‌اِت می‌آد من باهات قرار بذارم و سر وعده نيام؟
زن:        اما اين اسم‌اِش مرگ‌اِه؟
مرد:            اما اول سراغِ تو اومد مگه نه؟
زن:            خواستم سراغِ تو رو نگيره.
مرد:        می‌دونی؟ اون روز وقتی برگشتی ناگهان به‌اِم گفتی که چرا منو ندزديدی احساس کردم از بلندترين قله‌یِ دنيا پرت‌اَم کرده باشند تهِ يه دره‌یِ يخ زده.
زن:    /لبخندزنان به او نزديک می‌شود/ به‌اِم نگفته بودی!
مرد:    برایِ ماها سخت‌اِه از اين جور چيزها حرف زدن. اما انگار تو بردی! من تسليم‌اَم/مکث/ يه چيزی بگم نمی‌خندی/زن سر می‌تکاند که نه/ اون روز يه هو انگار همه‌یِ زخم‌هايي‌که با شکنجه‌یِ تو پيدا کرده بودم برام شيرين شد. باوراِت نمی‌شه دل‌اَم می‌خواست بيايي و يک بار ديگه مثلِ هر روز با سر نيزه زخم هام رو خراش بدی. انگار... انگار خيلی شيرين باشه اين موضوع.
زن:    /به زور مي‌تواند بخندد/ ديوانه! يعنی مهم نيست که من ده سال به تو دروغ گفتم.
مرد:    اگه من دروغی نشنيده باشم چی؟.... لااقل از قلب‌اِت. /سکوت/
زن:    امير!.... ما می‌ميريم؟
مرد:    تو می‌ترسی؟
زن:    يه جورايي از... از بيرون رفتن.. از اين‌جا می‌ترسم. اما تو... هنوز به تو احتياج دارند.
مرد:    نگران نباش! کسی به ماشين اسقاطی احتياج نداره. انگار اون بيرون ديگه دوره‌یِ ما تموم شده... باوراِت می‌شه من ديگه حوصله‌یِ بيرون رفتن رو ندارم. انگار بخوام تلافی اين همه سال نيومدنِ تویِ اين‌خونه رو در بي‌آرم.
زن:    سردارِ ناامید شنیده بودی؟
مرد:    /می‌خندد/ نه شوخی کردم. مساله این‌اِه که ما کارِ خوداِمون رو کردیم. گفتم که وقت‌اِش‌اِه کمی استراحت کنیم. حالا نوبتِ کسایِ دیگه است که این قطار رو جلو ببرن
زن:    اگه نبرن؟ اگه منحرف‌اِش کنند.
مرد:    نگران نباش! از ما واردتراَند. کافی‌اِه به‌اِشون اعتماد بشه. پیرمرد هیچ وقت برای بچه‌هاش تردید نکرد.
زن:    امير!
مرد:    جانِ امير!
زن:    /سکوت می‌کند/
مرد:    چی‌اِه؟ چرا چيزی نمي‌گی؟
زن:    می‌دونستی تا حالا اين جوری جواب‌اَم رو ندادی/تکرار می‌کند و لذت می‌برد/جانِ امير!
مرد:    نذار خجالت بکشم ديگه!
زن:    برام می‌گی عيسا چه‌طور کشته شد.
مرد:    راست‌اِش بايد اون خانم رو سالم و زنده می‌گرفتيم. دستور بود، يه بچه هم باهاش بود. اونا هم نمی‌خواستند زنده دستگير بشن. در آخرين لحظه خوداِشون به زن شليک می‌کردند. عيسا خودش رو حايل کرده بود تا اون زن...عيسا.. عيسایِ من...
/نور از کمی قبل کم شده و... تاريکیِ مطلق در حالی‌که صدایِ آن‌ها تداوم دارد/





پايان 10/12/80
ميلاد اکبرنژاد