2004/03/02

هملتِ صحنه‌یِ سياستِ ايران

يك روز عطاءا... مهاجراني در برابرِ مجلسِ محافظه‌كار از سخنِ مخالفان‌اش در موردِ مظلوميتِ آيت‌ا... خامنه‌يي استفاده كرد و گفت كه او نيز به چنين مظلوميتي اعتقاد دارد اما علتِ آن نه در انتقاداتِ منتقدان كه در ميانِ طرف‌دارانِ سينه‌چاك بايد كه جست‌وجو شود. و امروز من مي‌خواهم از حرفِ سياست‌مدارترين وزيرِ ارشادِ انقلاب وام بگيرم و بگويم كه محمدِ خاتمي در يكي از بحراني‌ترين روزهايِ عمرِ خويش بر سريرِ مظلوميت با لب‌خندِ هميشه‌گي‌اش نادانيِ آقايان را از درون مي‌لرزد و مي‌نمايد
كه همه‌ي اين‌ها طبيعي است و خصوصياتِ دوره‌ي گذر از استبداد به مردم‌سالاري.
و چه قدر تلخ است كه آدمي بخواهد برايِ نزديك‌ترين ياران‌اَش يادآوري كند كه ما اصلاً برايِ چه گرد آمده‌ايم و پيش‌بينيِ چه چيزهايي را مي‌كرديم و اصلاً اين گردهم‌آيي در ذاتِ خود دارايِ چه مناسبات و طبعاتي است.
راست‌اش از لحظه‌يي كه دردناك‌ترين بيانيه‌ي دولتِ اصلاحات را از زبانِ يكي از عقب‌مانده‌ترين گوينده‌هايِ دنيا در خبر شبكه‌ي دو شنيدم كه گويي داشت اخبارِ سيب‌زميني و پياز مي‌داد، دارم به اين فكر مي‌كنم كه من چه‌كاره‌ام؟
خب من ميلادِ اكبرنژاد هستم و نويسنده و كارگردانِ ته‌آتر.حالا هم كه از بدِ حادثه به فضايِ سايبر روي آورده‌ام و گاه‌گاهي در كارِ دوستان وب‌نويس و طراح مداخله مي‌كنم اما آيا نوشته‌هايِ من با يكي از اين مشاغل نسبتي دارد؟
وقتي سه‌گانه‌ي شكسپير را با توجه به فضايِ سياسي‌اجتماعيِ مملكت و نيز عطفِ به نگره‌هايِ خاص‌ام به مقوله‌ي قدرت در تمام كره‌ي خاكي نوشتم فكر مي‌كردم، با مرگِ شكسپيرم اين نوشته‌ها نيز پايان خواهد گرفت و اميدِ بازسازيِ فضايِ داستان مهيا نخواهد بود. قهرماني وجود نداشت و مردانِ مرد در خاك‌ها خفته بودند.
اما ناگهان ديدم كه هملت هنوز هست. دنيايِ قصه‌ها چشم به راهِ هملت است تا كاخِ ماتم‌گرفته‌ي السنور يك‌بارِ ديگر روشنايِ دانش و نشاط و جسارت بگيرد و مگر هملت در آستانه‌ي ورود به دانمارك چنين خصوصيت‌هايي ندارد؟ او حتا مي‌تواند عدالتِ ازميان‌رفته به دستِ پادشاهِ نو را باز‌آفريني كند، حتا مي‌تواند پادشاهِ مرده را در ذاتِ كلمات زنده كند تا آموزه‌هايِ سنتيِ عدالت و دوستي هم‌چنان منبعي براي تشخيصِ نسلِ نو داشته باشد، حتا مي‌تواند مادرِ خويش را در قبالِ خيانت‌اميزترين عملِ زنده‌گي‌اش ببخشد تا مبادا اميدِ هم‌پالكي‌هاي‌اش وقتي كه انتظارِ حكومتي مردم‌باور، غيرِ مقتدرانه و به دور از آلوده‌گي‌هايِ قدرت‌هايِ پيشين داشتند به يك‌باره نابود شود كه آه اين هم هملت! ديدي كه او هم در كاخِ قدرت، توانِ گذشتن از حقوقِ خويش نداشت و تنها شعارِ گذشت و مساوات به مثابهِ مرگ برايِ هم سايه صادر مي‌كرد. اين بود كه هملت حتا از ابتدايي‌ترين حقوقِ خويش گذشت تا مباد مبانيِ آن‌چه در دانش‌گاه‌هايِ مهرباني و اميد خوانده بود در ويرانه‌يي به نام السنور در هم ريزد.تا مباد مخافان هم‌چنان بر نظريه‌ي قدرتِ بي‌پاسخ به بهانه‌ي ناداتني و عدمِ شناخت و ترور و هزار كوفت و زهرمارِ ديگربمانند. فقط هملت يك چيز را فراموش كرده بود؛ آنان تا وقتي با تواند كه مطامع‌اِشان برآورده شود.

بودن يا نبودن. مساله اين نيست. مساله چه‌گونه بودن است. مشكلِ ما به واقع اين نيست كه انقلاب درست بوده يا نبوده، مشكلِ ما يا به‌تر است بگويم در حالِ حاضر من اين است كه اصلاً اين انقلاب چه بوده يا چيست. لطفاً دوستان سخنانِ خطابه‌هايِ جمعه را به من پيش‌كش نكنند. حرف بر سرِ شعارهايِ صدمن يه غاز نيست. اين اولين بحراني است كه گريبان‌گيرِ هر انقلابي مي‌شود و انقلابِ ما نيز مستثنا نيست. اما استثناييتِ انقلابِ ما از اين جهت است كه همه‌ي انقلاب‌هايِ اساسيِ دنيا اين پرسشِ بحران‌آفرين را در همان سال‌هايِ آغازينِ انقلاب به چالش نشسته‌اند و براي‌اش حتا اگر پاسخي صريح نيافته باشند، دستِ كم پرسش‌هايي تازه بر آن افزوده‌اند و هميشه پرسش‌هايِ تازه يعني پيش‌رفت از يك مرحله‌ي بحران به مرحله‌ي بعدي و يعني يك‌قدم نزديك‌تر به پاسخ و گذار.
اما ما چه كرده‌ايم؟ در تمامِ اين مدت نه تنها برايِ پاسخِ اصولي و فلسفي به اين پرسش چاره‌يي نجسته‌ايم كه حتا پرسش‌گران را در بدبختانه‌ترين شرايطِ ممكن طرد كرده‌ايم و به خيالِ خودمان انقلاب را از گزندِ دشمنان و تشويش‌گران حفظ كرده‌ايم تا هم‌چنان ملتي به دور از هرگونه ترديد و پرسش داشته باشيم؛ شما بخوانيد همان ملتِ انقلابي. اما هرگز به اين نكته توجه نكرده‌ايم كه ما انقلابي كم نداريم، منتقد كم داريم، فيلسوف كم داريم، تحليل‌گر كم داريم، اصلاً نداريم.
بزرگ‌ترين تحليل‌گران‌امان در روزهايِ جمعه به منصه‌ي ظهور مي‌رسند كه ضمن احترام به همه‌ي آن‌ها تنها كاري كه مي‌كنند ارايه‌ي گزارش از ميزانِ باقي‌مانده‌هايِ انقلابي و افزوده شدن بر ميزانِ دشمنانِ همين انقلابي‌هااست و ما هم‌چنان چشم به راهِ ارايه‌ي يك تفسيرِ مدون از بنيادهايِ انقلابي هستيم كه خود را پيش‌تازِ نظريه‌هايِ جديدِ حكومتي در جهان مي‌داند و مي‌گويد كه تعريفي نو را از دموكراسي مبتني بر اخلاق و حكمت و دين‌مداريِ غيرِ كليساييِ قرونِ وسطا براي بشريت به هم‌راه دارد.
اما شما يك نفر را سراغ داريد كه اين نظريه‌ي جديد را يه صورتي مدون و تحليل‌گرايانه و البته نقدپذير و نقدآفرين هم‌چون خودِ فلسفه در اختيارِ جهانيان؛پيش‌كش، خودِ ما گذاشته باشد.
ما هرچه را هم كه نظريه‌پردازِ فارغ از هياهو داشته‌ايم، هرچه آدم‌حسابي داشته‌ايم يا آن‌طرفي‌ها ازمان گرفته‌اند ( سال‌هايِ 60 تا 63 را كه يادتان نرفته ) و يا هم خودمان با دست‌هايِ خودمان فراري داده‌ايم ( شما بخوانيد دست‌ِگل‌هايِ دوستانِ دفترِ تحكيم و انجمن‌هايِ اسلامي و وزارتِ فخيمه‌ي اطلاعات و حفاظت‌ها و چماق‌به دست‌هايِ دي‌روز و اصلاح‌خواهانِ امروز ).
اصلاً انگار عادت نكرده‌ايم در اين سال‌ها فيلسوف و منتقد بپرورانيم. عادت نكرده‌ايم هرچه را كه از آرمان و آرزو در ذهن داريم به صورتِ مبنايي و زيربنايي تدوين كنيم. از همان سال‌هايي كه ماكياولي داشت مبانيِ فلسفه‌ي سياسي و آيينِ حكومت‌مداريِ جديد را به خامه‌ي تيوري مي‌آراست و ما اين‌طرف فارغ از آخرين بازمانده‌ي فيلسوفانِ بزرگ يعني صدرايِ شيرازي داشتيم برايِ واژه‌گانِ سني و شيعه بي‌آن‌كه در حيطه‌ي سخن‌وري به مجادله نشسته باشيم، آدم مي‌كشتيم و جنگِ عثماني-صفوي را مديريت مي‌كرديم، اين عادت‌امان را از دست داديم و اين‌گونه است كه با مدد از قولِ آن مردِ بزرگ، حضرتِ جوادِ طباطبايي، ما در عصر تعطيليِ انديشه، خوابي خرگوش‌گونه را به خروپف آراسته‌ايم.
و ناگهان يك بارِ ديگر خداوند به اين جماعت فرصتي ديگرگونه عطا كرد و مردي را در اواخرِ دهه‌ي دومِ انقلاب به عرصه‌ي سياستِ ايران وارد كرد كه لياقت‌اش بزرگ‌راهِ فلسفه بود نه كوره‌راهِ سياستِ بي‌دروپيكرِ ما.
چشم به راهي در كاخِ السنور تمام شده بود و هملت شاه‌زاده‌ي دانش‌مندِ دانمارك از راه مي‌رسيد.

بالاخره هملت از راه رسيد. و ناگهان تنهاترين ديوارهايِ كاخِ السنور گويي رنگي دوباره بگيرند، رقصي دوباره آغازيدند. هر اتاقي مركزِ جهان شد و هر نفسي مبنايِ زنده‌گي معنا يافت.حالا هوراشيو حتا مي‌توانست بگويد كه در تمامِ لحظه‌هايي كه هملت در دانش‌گاه‌هايِ انگلستان مشقِ آزادي و دموكراسي مي‌كرده ، وي را با لب‌خندهايِ زيبا هم‌راه بوده است. حالا حتا روزنكرانتز سببِ رنگينيِ كاخ مي‌توانست باشد و هر آشپزي رويايِ كله‌پزي در سر مي‌پروراند.پادشاه را هراسِ غصبِ تختِ شاهي دمي آرام نمي‌گذارد و ملكه چشم به آن آزادي‌ها دوخته بود كه زنان را هزار شوهر تاب مي‌آورد. شورشيان پروايي براي ويرانيِ كاخ درخود يافته بودند و گرگ‌هايِ دستِ راستي خوابِ بره‌هايِ شادانِ مزرعه‌ي پشتِ كاخ را مي‌آزردند.همه‌چيز نشان از يك رنگِ تازه داشت. رنگي دل‌نشين اما …اما ناگهان روحي از راه رسيد كه مي‌گفت اين تخت را صاحبي شايسته نيست و اين تمامِ آن چيزي بود كه لازم بود تا ذهني به زيباييِ هملت را وادارد كه به جايِ انديشه در مبانيِ ساختاريِ گفتمانِ جديدِ رحمت و شفقت كه كاخِ السنور بر پايه‌ي آن بنا گرفته بود، دل‌مشغولِ رايطه‌ي ملكه و شاه شود يا گرگ‌هايِ دستِ راستي چنان بلبشويي فراهم آورند كه گوسفندانِ تازه به دنيا آمده را حتا سرِ آن افتد كه در تدبيرِ هملت ترديد آرند و آشِ شله‌قلم‌كاري از دروغ و تك‌تازي و وهم و بازي و جنگ و عقده‌هايِ قديمي، دست‌پختِ شاه‌زاده‌ي نو عنوان گيرد و پيدااست كه ما اين غذايِ لعنتي را نه كه نمي‌خوريم كه حتا نگاهي هم بر آن نمي‌اندازيم.گرگ‌ها در لباسِ ميش سعي مي‌كردند خونِ برجامانده‌ي بره‌هايِ رنگارنگِ دي‌روز را در آبِ كلملاتِ شيوايِ آزادي و دموكراسي بشويند و سردمدارانِ اختناق و خفقان و ترور و طرد و انگ و تهمت به يك‌باره مناديانِ صلح و برابري شدند چرا كه ناگهان دريافتند در بازيِ جديدي كه هملت پيش‌نهاد كرده جايي برايِ آنان نيست و پاي‌گاه‌هايِ مردميِ نداشته‌شان در اين بازيِ نويِ سروريِ مردم بر حاكمانِ كاخِ السنور، يك‌دم با خاك يك‌سان شده است و همه‌ي اين‌ها را تقصير كيست به جز هملت و هملت چه‌گونه اين‌چنين در دل‌ها جاي گرفته است؟ معلوم است؛ كلماتي را مي‌داند كه تا پيش از او ديوارهايِ كاخِ السنور در سينه‌ي تاريخي‌اش حبس مي‌ديده است و بنابراين بايد كلماتي از جنسِ همان كلمات به كار برد. اما اين كلمات مارا فقط شبيهِ هملت مي‌كند و اين يعني هم‌چنان نامِ هملت است كه مي‌درخشد. پس برايِ درخششِ نامِ ما بايد كه از كلماتِ او پيش تر برويم و شايد به‌تر آن است كه گرگ‌ها را نيز كه روزي از قبيله‌ي آن‌ها بوده‌ايم و خوب مي‌دانيم چه‌گونه تحريك مي‌شوند براي شهرتِ روزافزون‌امان به كار واداريم و بيچاره گرگ‌ها و بي‌چاره مردمانِ حواليِ كاخِ السنور و بي‌چاره هملت.و ديديم كه صحنه‌ي سياستِ ايران را پادشاهي و ملكه‌يي نبود اما چنان نمايش افروختند كه هملتِ ما را به سرگرميِ روحِ مسخره‌يي وادارند تا در حاشيه، آنان كه دست‌هايِ آلوده‌تري داشتند از چپ و راست خود را در سايه‌ي ساده‌دلي و مهربانيِ شاه‌زاده‌ي تازه از راه رسيده پنهان و پنهان‌تر كنند.بدين ترتيب در دو جبهه‌ي گشوده در برابرِ هملت آناني قرار گرفتند كه ويرانيِ كاخِ السنور، ويرانيِ آنان بود و در جبهه‌يي ديگر آنان كه پس از دودهه چيزي به‌اشان نماسيده بود در پيِ ماساندنِ ته مانده‌ها بر تنِ كثيف‌اِشان.و معلوم است كه در يك سو مرديِ به نازنينيِ روياهايِ صلح و لبخند و آرامش دشمنِ دين و ملت نام مي‌گيرد و و خنجرها از آستينِ نامباركِ اختناق و وحشت برون مي‌آيد و هجدهمِ تيرها رقم مي‌خورد و قتل‌هايِ زنجيره‌ي و از سوي ديگر اخراج‌كننده‌گانِ به‌ترين فرزندانِ اين ملك از دانش‌گاه‌ها خود را سردم‌دارِ دفاع از كتك‌خورده‌هايِ كوي مي‌دانند و پرچمِ سياه‌دلي‌شان را فريبِ چشمِ مردمانِ ساده‌دلِ محتاجِ مرهم مي‌كنند كه ما در مرگِ آزادي به سوك نشسته‌ايم غافل از آن‌كه خود روزي پرچم‌دارِ سياهي و خفقان و سكوت در دانش‌گاه‌ها بوده‌اند. لابد دوستان يادشان نرفته كه بهانه‌هايِ انقلابِ فرهنگي و اسلامي‌كردنِ دانش‌گاه‌ها چه تيارتِ مضحكي از عقب‌مانده‌گي‌هايِ آقايان فراهم كرده بود.ناگهان آنان كه روزي با چشم‌هايِ هيز از پله‌هايِ دپارتمان‌ها بالا مي‌آمدند كه مبادا تارِ مويِ دختري ايستاده در يك‌متريِ پسري مبانيِ دانش‌گاهِ ديني را آلوده نكند، مناديانِ آزاديِ حجاب و دفاع از حقوقِ زنان و روابطِ آزاد شدند.معلوم است كه در اين شرايط بايد هم در سويي ديگر محاصره‌كننده‌گانِ بيتِ آيت‌ا… منتظري، مدافعانِ شيرين‌سخنِ او شوند و بالارونده‌گان از ديوارهايِ لانه‌ي جاسوسي!! بشوند سردم‌دارِ رابطه با شيطانِ بزرگ!!! و هرگز در اين سرزمينِ عجايب عجيب نيست كه امروز تيوريِ سازمانِ امنيت را تحويلِ مقامات بدهي فردا تيوريِ چانه‌زني‌هايِ بالا و پايين و چپ‌وراست و هرگز عجيب نخواهد بود كه ملاياني كه يك‌روز انقلاب را در غيابِ حضرتِ مهدي معطوف به شكست مي‌دانستند و آيت‌ا… خميني را به تمسخر نشسته بودند حالا بشوند انقلابي‌هايِ دو‌آتشه و جناباني كه تيوريِ ولايتِ فقيه را از پايه مخالف بودند بشوند، سخن‌رانانِ مراسمِ هفته‌گي در بيانِ چسباندنِ ولايتِ فقيه به اصولِ پنج‌گانه.اين حوالي را مد فراگرفته است. يك روز مد آيت‌ا… شريعت‌مداري بود يك‌روز آيت‌ا… منتظري يك رو ز هم … بگذريم.حالا هملتِ ما مانده است و يك دوراهي.. نه، يك چند راهيِ ويران‌گر.

هملت حالا همه را مي‌شناسد. هم‌درسي‌هاي‌اش را ، هم‌كاران‌اش را ، مردم‌اش را و همه‌ي آنان را كه كاخِ السنور را به سراشيبيِ سقوط ميل داده‌اند. هملت حالا مي‌داند مقصرِ اصلي در مرگِ پادشاه (پدر) تنها عمو نبوده كه دستور داده، حالا حتا زهرسازي كه پادشاه از زهرِ او نوشيده هم در مرگِ او آلوده است. اما مگر مي‌شود همه‌ي دارويِ نظافت سازان را براي مردن با داروي نظافت به محاكمه برد. وقتي همه‌ي دست‌ها آلوده است ديگر نبايد دنبال مقصر و محاكمه بگردي. بايد تمام سعي‌ات را بكني كه تو دست‌هاي‌ات تميز بماند و اين تميزي حتا به قيمتِ آلوده‌گيِ پيراهن‌ات اگر انجاميد چه باك كه حافظ‌ات، مرادت گفت؛ گر من آلوده‌دامن‌ام چه عجب/ همه عالم گواهِ عصمتِ اواست.
پس حالا به جاي تاختنِ بر ديگران بر خود مي‌تازيم. يعني همان مشقي كه سال‌ها در كنجِ كتاب‌خانه‌ي ملي به زيور رياضت و سلوك آراستيم مبادا كاخِ السنوري نماند كه پاكيزه باشد يا نباشد. و بگذار تازه از تخم‌درآمده‌گان كه سودايِ انقلابي ديگرگون را برايِ اين سرزمينِ هميشه ناآرام در سر مي‌پرورانند بگويند كه كاخي كه نه پاك همان به كه نباشد. اما آنان در آغازِ راه‌اند و ما موي سپيد كرده‌ايم و تنها ترس اين است كه جوانانِ مشتاق آبادي، فريبِ اين موش‌دواني‌ها را بخورند و بپندارند كه مي‌شود دوروزه راهي رفت كه ما را دوهزارسال از آن محروم كرده‌اند. موش‌دوان‌ها دوباره راه افتاده‌اند. در هردوجناه. آنان هملت را بر نمي‌تابند چرا كه او در ذات بودن ترديد آورده است. در بودن يا نبودن مانده است نه در نقشِ ديوار و تزييناتِ اتاق‌ها. و موش‌دوان‌ها كه هرگز خانه‌يي نساخته‌اند به زيورآلات بيش از زيباييِ صاحبان‌اشان بها مي‌دهند اما هملت چشم به معلم‌اش سعدي دارد كه گفت؛ به زيورها بي‌آرايند مردم خوب‌رويان را / تو زيبارو چنان خوبي كه زيورها بي‌آرايي.
وچنين بود كه هملت به قيمتِ آلودنِ خرقه خواست كه مي‌كده برپاي بماند. و من چه بگويم وقتي كه انديشيدن در نمايش‌نامه‌ي هملت به سكوت‌ام وا وي‌دارد.يا علي مدد!