مژده از جا پريد. انگار خواباَش برده بود. با عجله شيرِ آب را باز كرد. تقهيي خورد به در. سيفون را كشيد و به ردِ گه كه پايين ميرفت، خيره شد.
- چه خبراِه اون تو ؟
و تقهي بعدي رويِ در نشست.
مادر جلويِ دستشويي واويلا گرفته بود.
- نصفهجونم كردي مادر! گفتم خدايِ نكرده اتفاقي افتاده
خنديد: خواباَم برده بود .
- الاهي بميرم. تو دستشويي؟
دستهاش را شست. مادراَش را بوسيد و گفت: مامان من تويِ دستشويي نميميرم.
قابِ چشمهايِ مادر يك لحظه خالي ماند.
پدر وسطِ هال داشت روزنامه ميخواند. مرضيه تو اتاق با موهاش ور ميرفت.
- ساعت چنداِه؟
از لايِ درِ نيمهبازِ اتاق او را ديد: ميبيني كه ندارم
- خوش به حالاِت.
هنوز از قابِ در دور نشده بود كه برگشت: مرضيه! من خواب ديدهم.
مرضيه كرمپودر را رويِ صورتاَش پخش كرد: خوابِ چي؟
جوابي نشنيد. آستانهي در خالي بود. شانهيي بالا انداخت و دورِ چشمهاش را پاك كرد.
مژده از بالكنِ اتاقاَش نگاهي به بيرون انداخت. شهر لابهلايِ رنگ ونور گم شده بود. صدايِ جيرجيركي در تاريكي برق ميزد. طنينِ شكستنِ ظرفي از آشپزخانه او را به اتاق برگرداند.
- باز چي شكستي؟
اين صدايِ آرامِ پدر بود كه مثلِ هميشه مادر را جلويِ آشپزخانه ميديد.
- يه بشقابِ ديگه!
خندهي مرضيه هم حالا با خندهي مادر و پدر قاطي شده بود.
مژده رويِ تختِخواب رها شد. غلت زد. پا شد. يك كتاب برداشت. بست. ورق زد. بست. كنار گذاشت. تلهویزيون را روشن كرد. نواري از ضبط برداشت. تلهويزيون را خاموش كرد. خوابيد. بلند شد. نشست جلوي آيينه:
- يعني من اولين كسيام كه تويِ دستشويي خواباِش برده؟
پا شد. دست كرد موهاش را از جلويِ پيشاني كنار زد و دوباره رفت روي بالكن. پايين را نگاه كرد. وسطِ سطلِ آشغالِ كنارِ خيابان، كيسهي پلاستيكيِ سياهي پرِ پوستِ هندوانه در آوايِ باد ميرقصيد. زيرِ لب گفت: قشنگ ميشود اگر يك نفر رويِ سنگفرش افتاده باشد و خوناَش شيارِ قرمزي را از جسد تا سطلِ آشغال جاري كند.
(من فكر ميكنم، اين فكر در نتيجهي ديدنِ پوستِ هندوانهها به ذهنِ او خطور كرده بود اما دوستاَم رسولِ آباديان معتقد است، چيزي در سر مژده ميگذشته كه ما از آن اطلاعي نداريم )
مژده سراَش را برگرداند:
- "اصلاً تو چه اصراري داري كه من از دستشويي بيآم بيرون؟"
- "من اصراري ندارم اما ساختِ اين قصه ايجاب ميكنه، كه اين طوري شروع بشه"
- "من ساخت و ماخت سراَم نميشه، فقط ميخوام بدونم چرا بايد از دستشويي بيآم بيرون و يهراست برم توي بالكن؟"
- "نميدونم... شايد هم واقعاً اين دو تا هيچ ارتباطي به هم نداشته باشند ولي به هرحال من به عنوانِ نويسنده حق دارم شخصيتهام رو هر جا كه ميخوام ببرم"
خنديد:
- "اگه من نخوام ؟..."
مادر آمد تو اتاق. يك جفت چشمِ آشنا از ديدنِ دختري كه لبهي بالكن نشسته بود يك لحظه لرزيدند.
- وا ! اونجا چهكار ميكني؟ ميافتي دختر!
- هيچي مامان. الان ميخوابم.
- شام خوردي؟
آهسته گفت:
- "حتماً بايد بگم نه. درستاِه؟"
و بلند به مادراَش گفت خوردم مامان. بيرون يه چيزي خوردم.
مادر زير لب غرغر كرد: تو كي رفتي بيرون كه من نفهميدم؟
من خنديدم:
- "ميبيني!؟ خيلي چيزها دستِ تو نيست. حالا هم ديگه تموماِش كن!"
تعجب نكرد. فقط پرسيد:
- "چرا"
و من نفهميدم كه پشتِ اين كلمه چه حسي نهفته بود.
- "چون تو ديگه اين شهر رو دوست نداري. اين خونه رو دوست نداري. اين دنيا رو دوست نداري."
- "اما من دوست دارم"
- "تو فقط فكر ميكني كه دوست داري"
مرضيه در راباز كرد: حواساِت كجااست؟ يه ساعتاِه صدات ميكنم.
- چي شده؟
- دوستاِت پشتِ تلفن منتظراِتاِه
- حوصله ندارم. بگو نيست. بگو خوابيده. چه ميدونم يه چيزي بهاِش بگو ديگه!
مرضيه رفت : يه روز نشد مثلِ آدم به يكي جواب بده.
- "پس چرا نرفتي؟"
- "وصلهي حرف زدن ندارم"
- "تو ديگه حوصلهي هيچي رو نداري"
خنديد. دوباره به آن پايين نگاه كرد. صدايِ بستهشدنِ در سر خورد رويِ تصويرِ مردي كه داشت با چند بستهي ميوه و دخترِ كوچكاَش ، از خيابان ميگذشت.
داد زد: آقا من ميخوام خوداَم رو از اين جا بندازم پايين
مرد گفت: باشه! و دستِ دختراَش را گرفت و پيچيد تو كوچهي بغلي.
- "به خدا هيچ كاري نداره. فقط كافياِه خوداِت رو كمي به جلو خم كني و .. تمام!"
بهاِم نگاه كرد. گفتم:
- "اگه ميترسي پاشو. پاشو برو شاماِت رو بخور... دِ پاشو ديگه!.. پس چي؟ نميترسي؟ خب ميترسي ديگه!"
از رويِ ديوارهي بالكن پريد اين طرف.
- "آدم از اين بالا كه نگاه ميكنه فكرِ پريدن هي درشتتر ميشه"
دوباره نشست رويِ لبهي بالكن و با خوداِش گفت:
- "ميترسي يا نه؟"
بعد خنديد.
(من فكر ميكنم – ببخشيد كه هي داستان را قطع ميكنم اما شما هم بايد اين حق را به من بدهيد كه دارايِ حقِ اظهار نظري هرچند بياعتبار هستم – در واقع من معتقداَم اين ترس نبود كه مژده را برگرداند، بلكه او به انتها نرسيده بود. البته اين فقط يك نظرِ ساده است و هيچ اصراري در تحميلِ آن به كسي نيست. اين حدسِ من است. همين!)
- "پس اقلاً يه جورِ ديگه"
- "مثلاً؟"
كمي فكر كرد و گفت:
- "مثلاً من به يك دنيايِ بهتري اعتقاد دارم – واقعاً هم دارم – بعد هم وقتي فكر كنم دنيايِ بهتري در انتظارِ من هست چرا زودتر خوداَم نخوام برم"
پرسيدم: "داستان شعاري نميشه؟"
گفت: "مگه چه اهميتي داره؟"
گفتم: "اين هم يه فكرياِه. اما فقط يه فكر كه خيلي با يك نتيجهگيريِ قطعي تفاوت داره"
گفت: "در هرحال نظرِ من ايناِه. حالاتو نميخواي بگي من كياَم، كجا به دنيا اومدم، كي متولد شدم، كاراَم چياِه، بابام كياِه، مادرآَم چه كاره است، اصلاً چه جوري فكر ميكنم، كجا زندهگي ميكنم؟.."
خنديدم: "پاشو دختر! ما وقتِ زيادي نداريم"
تويِ چشمهاش در آينه نگاه كرد و بلند شد رفت درِ بالكن را باز كرد.
(من بينهايت شرمندهاَم كه بريدهي روزنامهيي كه خبرِ زير را چاپ كرده بود ، ندارم و مجبوراَم آن را به صورتِ نقلِ به مضمون بيآورم. اميدواراَم در چاپهايِ بعدي بتوانم عينِ بريده را ضميمه كنم. و يا اگر كسي به آن دسترسي داسته باشد آن را به آدرسِاَم ارسال كند. البته من هنوز مطمين نيستم كه اين خبر هيچ ارتباطي با داستانِ ما داشته باشد اما مژده اصرار دارد كه حتماً اين خبر در اين جا نقل شود)
يك فيلمسازِ فرانسوي كه دوسال پيش اعلام كرده بود، در حالِ بررسيِ جهان و زندهگيِ آينده است، در يادداشتي كه پس از مرگاَش جا گذاشته بود، نوشت: من خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه دنيايِ بهتري در انتظارِ مااست. من برايِ رسيدن به آن دنيا و رهايي از اين رنج و عذابِ ابدي خوداَم را ميكشم.
مژده رويِ ديوارهي بالكن ايستاد. چشمهاش را بست و خوداَش را از طبقهي پنجم رها كرد.
آبان 75- تير 76
2006/02/25
2006/02/15
پدر، مادر
دوستی نازنين بعد از خواندنِ يادداشتِ دربارهیِ من كه از همين منویِ بالا هم قابلِ دسترسياست يك سوآل ازاَم پرسيده كه بارها و بارها از من پرسيدهاند، به مناسبتهایِ مختلف و معمولا دوستانی كه برایِ اولبار با من آشنا میشوند. آن هم اينكه در اين يادداشت، يا اصلا در مكالماتِ من در بارهیِ خوداَم، جایِ پدراَم كجااست؟
راستاش من خيلی در اين مورد فكر نكردهام و هر بار هم از زيرِ سوآل در رفتهام اما حالا كه پدراَم در جوارِ پروردگار آرميده است، گمان میكنم به خوداَم اقلا يك جوابِ چند سطری بدهم برایِ آنكه حداقل در ساحتِ كلمه، از بيشمار لحظهها و ساعتهایی كه از پدراَم آموختهام ياد كرده باشم. نمیدانم آيا همه اينجوری به پدر نگاه میكنند يا من يا شايد هم فقط عدهیی؛ اما به هر حال برایِ من پدر نمونهیی است از اقتدار، آرامش، سكوت، لبخند، شادمانی و اطمينان، نانآوری، خلوت، بزرگی، تكيهگاه، خردمندی، آينده و در عينِ حال معلمی است كه فقط در هنگامِ حرف زدن نمیآموزد، حتا غذا خوردناش، تلهويزيون ديدناش، چای نوشيدناش، راهرفتناش و همه و همه شكوهی از درسآموزی است. شايد برایِ همين است كه نمیتواند در يادداشتهایِ ناچيز، يا احساسی يا اساسا در روزمرههایِ گفتوگو بروز كند. برایِ من پدرام هميشه جایی در آن حريم از ذهنام داشته و دارد كه نبايد به سادهگی آغشته به مكالماتِ روزمره و آشناییها و معرفینامهها و اينها بشود.
اما مادر؛ او دلشوره است، شفقت است، ترس است، نگرانی است، دعااست، بيداری در وقتِ خواب است، نماز است، روزهیِ بی نهايت است، پيشانیِ خانه است، تابلویِ خانواده است، حضورِ لحظه به لحظه در جريانِ نفسكشيدنِ روزانه است. مادر آن لحظهیی است كه اگر از درِ يك اداره بيرونات كنند میتواني بهاش فكر كنی. مهم نيست واكنشِ او چيست، مهم است كه هست. يا مثلا اگر سدبار متنهایات را رد كنند و توهينات كنند و آزاراَت دهند و به جرمِ مدام نوشتن حقيراَت كنند، میتوانی بهاش زنگ بزنی يا برایِ دوستات پس از خوردنِ يك چای از او حرف بزنی به جایِ حرف زدن از اهانتهایی كه در هر فستيوالی نثاراَت میكنند و تازه وقتی بعدِ هرگزی آدم حسابات میكنند و عنوانِ نويسندهگی بر قامتات میچسبانند و گاهی فرازاَت میبرند و جايزههایِ بينالمللی میدهند و خارجات میفرستند و سمينار برایات میگذارند و چه و چه، باز هم میتوانی تلفن كنی كه مامان من الان اصفهانام يا مشهداَم يا بروكسل يا كلن يا آمستردام. مهم نيست كه چه بهات جواب میدهد مهم اين است كه میگويد؛ مادر مواظبِ خوداَت باش. برایِ همين است كه مادر هميشه در پيشانیِ زندهگیات حی و حاضر است و پدر در شكوهِ آرامشآفرينِ ابهام و سكوت.يا علی!
راستاش من خيلی در اين مورد فكر نكردهام و هر بار هم از زيرِ سوآل در رفتهام اما حالا كه پدراَم در جوارِ پروردگار آرميده است، گمان میكنم به خوداَم اقلا يك جوابِ چند سطری بدهم برایِ آنكه حداقل در ساحتِ كلمه، از بيشمار لحظهها و ساعتهایی كه از پدراَم آموختهام ياد كرده باشم. نمیدانم آيا همه اينجوری به پدر نگاه میكنند يا من يا شايد هم فقط عدهیی؛ اما به هر حال برایِ من پدر نمونهیی است از اقتدار، آرامش، سكوت، لبخند، شادمانی و اطمينان، نانآوری، خلوت، بزرگی، تكيهگاه، خردمندی، آينده و در عينِ حال معلمی است كه فقط در هنگامِ حرف زدن نمیآموزد، حتا غذا خوردناش، تلهويزيون ديدناش، چای نوشيدناش، راهرفتناش و همه و همه شكوهی از درسآموزی است. شايد برایِ همين است كه نمیتواند در يادداشتهایِ ناچيز، يا احساسی يا اساسا در روزمرههایِ گفتوگو بروز كند. برایِ من پدرام هميشه جایی در آن حريم از ذهنام داشته و دارد كه نبايد به سادهگی آغشته به مكالماتِ روزمره و آشناییها و معرفینامهها و اينها بشود.
اما مادر؛ او دلشوره است، شفقت است، ترس است، نگرانی است، دعااست، بيداری در وقتِ خواب است، نماز است، روزهیِ بی نهايت است، پيشانیِ خانه است، تابلویِ خانواده است، حضورِ لحظه به لحظه در جريانِ نفسكشيدنِ روزانه است. مادر آن لحظهیی است كه اگر از درِ يك اداره بيرونات كنند میتواني بهاش فكر كنی. مهم نيست واكنشِ او چيست، مهم است كه هست. يا مثلا اگر سدبار متنهایات را رد كنند و توهينات كنند و آزاراَت دهند و به جرمِ مدام نوشتن حقيراَت كنند، میتوانی بهاش زنگ بزنی يا برایِ دوستات پس از خوردنِ يك چای از او حرف بزنی به جایِ حرف زدن از اهانتهایی كه در هر فستيوالی نثاراَت میكنند و تازه وقتی بعدِ هرگزی آدم حسابات میكنند و عنوانِ نويسندهگی بر قامتات میچسبانند و گاهی فرازاَت میبرند و جايزههایِ بينالمللی میدهند و خارجات میفرستند و سمينار برایات میگذارند و چه و چه، باز هم میتوانی تلفن كنی كه مامان من الان اصفهانام يا مشهداَم يا بروكسل يا كلن يا آمستردام. مهم نيست كه چه بهات جواب میدهد مهم اين است كه میگويد؛ مادر مواظبِ خوداَت باش. برایِ همين است كه مادر هميشه در پيشانیِ زندهگیات حی و حاضر است و پدر در شكوهِ آرامشآفرينِ ابهام و سكوت.يا علی!
نمايشي بر آمده از هيچ
اين يك تيتر نيست. اين آغازِ يك ميزانسن است. شما تاكنون خواستهايد نمايشي دربارهيِ هيچ بنويسيد؟ باور كنيد اين سختترين كارِ دنياست اما بيشك بيهودهترين كار دنيا نيست. بگذاريد از يك جايِ ديگر شروع كنيم؛ شما صبحِ زود از خواب برميخيزيد و آماده ميشويد بهترين روزِ سال را آغاز كنيد. همه چيزِ دنيا نشان از آن دارد كه مولكولهايي از نشاط و انرژيِ فعال در اطرافِ شما آمادهي بلعيده شدن هستند تا پس از صرفِ يك صبحانهي مفصل، آغازِ كار و تلاش را در يك روزِ دلپذير كه از قضا نه خورشيد قرار است به گرمي بتابد و نه آلودهگي از حدِ معمولِ قابل تنفس افزون است، جشن بگيريد. در يخچال را باز كنيد؛ اي واي كرهتان تمام شده...
ادامهیِ يادداشتی بر نمايشِ بازیِ ناتمام در سايتِ ايران تهآتر
ادامهیِ يادداشتی بر نمايشِ بازیِ ناتمام در سايتِ ايران تهآتر
2006/02/06
كاريكاتورها و انرژیِ هستهیی
خب اينروزها دو بحث در محافلِ عمومي داغيِ بازار را افزون كرده است. اول اين قضيهیِ هستهییِ ايران كه گمانِ من اين است كه در شرايطِ فعلي هيچ چيز مثلِ آرامش و نگاهِ عاقلانه به مناسباتِ جهان نمیتواند وضعيتامان را ساماندهي كند. با توجه به اين نكتهیِ حياتي كه نوعِ رایگيریِ شورایِ حكام نشان میدهد، ما در ميانِ كشورهایِ شمالِ اقتصادیِ جهان تنها هستيم و ياری نداريم. البته اينكه چهطور بعد از تنشزداییهایِ خردمندانهیِ محمدِ خاتمی حالا به اين وضعِ فلاكتبار از لحاظِ دوستيابی دچار شدهآيم، جایِ بحث دارد.
لطفا نگوييد كه ما مظلومايم و حقايم و مظلومان و صاحبانِ حق تنها هستند و اين حرفها، كه بايد واقعيت را در هر معادلهیِ سياسي مدِ نظر قرار داد و اكنون واقعيت اين است كه اگر صاحبِ حق هستيم بايد بتوانيم به همهیِ جهان ثابت كنيم. و اين با زور و شعار و اينها انجامشدني نيست. من البته به عقايدِ آقایِ احمدینژاد احترام میگذارم اما به گمانام اظهارِ نظرهایِ ايشان در كسوتِ رياستِ جمهوري بايد بخردانهتر و فكرشدهتر باشد. باور كنيد هيچكس در جهان دلاش نمیخواهد زورگويي باقي بماند، من هم اساسا بالذاته با اين پديدهیِ صهيونيسم دشمنیِ خونين دارم اما اين به آن مفهوم نيست كه مراوداتِ ديپلماتيكِ جهان را ناديده بگيريم. سياست اينروزها هميشه هم جنايت نيست، گاهي تدبير است و عقلمحوری. هنوز هم دير نشده. اگرچه من با داشتنِ فنآوریِ هستهیی در ايران به شدت موافقام و اصلا اگر متهم نشوم به هزار چيزِ مختلف بدام نمیآيد كه در برابرِ تهديدهايِ هستهیی مجهز به سلاح هم باشيم اما نبايد بازی را رویِ ميزِ مذاكراتِ سياسي ببازيم. الان وقتِ آن است كه دعواهایِ داخلی را كنار بگذاريم. به گمانام وقتاش رسيده كه دوباره نامِ نامآورِ محمدِ خاتمی را در اين عرصه به اهتزاز در آوريم. آقایِ احمدینژاد! من واقعا معتقدام در بازیهایِ داخلی بايد يارهایِ خودی را جمع كرد و به ميدان فرستاد اما اينجا، بازيهایِ جهانی است، پس از باشگاههایِ ديگر هم يار بگيريد. مهم نيست چهقدر در داخل با خاتمی نمیشود كنار آمد. فكر كنم كاپيتانیِ اين بازی در شرايطِ فعلی به يك چهرهیِ موجه نياز دارد.
اما نكتهیِ دوم يعنی اين قضيهیِ روزنامههایِ دانماركی؛
راستاش من خيلی بحثِ حقوقِ بشر را در اين قضيه داخل نمیدانم و مسايلِ مربوط به آزادیهایِ مدني را خلطِ در اين بحث میدانم و فريبِ اذهانِ عمومي. اما برایِ آن دسته از طرفدارانِ چنين نگاهی می گويم كه فرض كنيد همين امشب يكنفر بیآيد خانهتان و بگويد به دليلِ آزادیهایی كه حقِ من است و با توجه به اينكه من از منزلِ شما خوشام آمده میخواهم در اين مكان سكنا بگيرم يا مثلا می خواهم همسرتان را صاحب شوم يا مثلا فرزندتان را از آنِ خودام كنم. باور كنيد به همين مسخرهگی است. معلوم است كه هر آزادی در ليبرالترين شكلِ ممكن خطِ قرمزهایی دارد، اين خطِ قرمزها زماني پررنگتر می شود كه پایِ لابیهایِ صهيونيستی هم به ميان آيد. آن وقت چهطور میشود در موردِ اين قضيه از اين مزخرفات سرِ هم كرد. فكر میكنم اين حركتِ مسلمانان در سراسرِ جهان به شدت قضيه را خوب جلوه داده كه نمیشود با هر چيزي شوخی كرد. مخصوصا اگر پایِ مسلمانها وسط باشد. حالا يك عدهیی اگر با مسيحاشان هم شوخی دارند اگرچه از نظرِ من مردود و مطرود و محكوم است اما به هر حال بايد خودِ مسيحيت پاسخگو باشد تا از هر انحرافی به دور نگه داشته شود. در ضمن از اين نكته هم كلي حال كردم كه در هر خبرگزارییی كه نگاه میكني در جهان وقتي از اعتراضِ مسلمانان حرف زده میشود اصلا ايران به حساب نمیآيد. شايد اين هم از همان برنامههایی است كه اصلا ايران را مسلمان به حساب نمیآورند. قابلِ توجه آقايانی كه خودشان را سرورِ اسلام میدانند و برایِ اين اسلام يك كتاب هم ننوشتهاند در جهان.
بگذريم كه گذشتنی است. اما به هر حال از اينكه اسمِ اسلام را يدك می كشم به خاطرِ اين حركتِ عمومي احساسِ شعف میكنم.
يا علی!
لطفا نگوييد كه ما مظلومايم و حقايم و مظلومان و صاحبانِ حق تنها هستند و اين حرفها، كه بايد واقعيت را در هر معادلهیِ سياسي مدِ نظر قرار داد و اكنون واقعيت اين است كه اگر صاحبِ حق هستيم بايد بتوانيم به همهیِ جهان ثابت كنيم. و اين با زور و شعار و اينها انجامشدني نيست. من البته به عقايدِ آقایِ احمدینژاد احترام میگذارم اما به گمانام اظهارِ نظرهایِ ايشان در كسوتِ رياستِ جمهوري بايد بخردانهتر و فكرشدهتر باشد. باور كنيد هيچكس در جهان دلاش نمیخواهد زورگويي باقي بماند، من هم اساسا بالذاته با اين پديدهیِ صهيونيسم دشمنیِ خونين دارم اما اين به آن مفهوم نيست كه مراوداتِ ديپلماتيكِ جهان را ناديده بگيريم. سياست اينروزها هميشه هم جنايت نيست، گاهي تدبير است و عقلمحوری. هنوز هم دير نشده. اگرچه من با داشتنِ فنآوریِ هستهیی در ايران به شدت موافقام و اصلا اگر متهم نشوم به هزار چيزِ مختلف بدام نمیآيد كه در برابرِ تهديدهايِ هستهیی مجهز به سلاح هم باشيم اما نبايد بازی را رویِ ميزِ مذاكراتِ سياسي ببازيم. الان وقتِ آن است كه دعواهایِ داخلی را كنار بگذاريم. به گمانام وقتاش رسيده كه دوباره نامِ نامآورِ محمدِ خاتمی را در اين عرصه به اهتزاز در آوريم. آقایِ احمدینژاد! من واقعا معتقدام در بازیهایِ داخلی بايد يارهایِ خودی را جمع كرد و به ميدان فرستاد اما اينجا، بازيهایِ جهانی است، پس از باشگاههایِ ديگر هم يار بگيريد. مهم نيست چهقدر در داخل با خاتمی نمیشود كنار آمد. فكر كنم كاپيتانیِ اين بازی در شرايطِ فعلی به يك چهرهیِ موجه نياز دارد.
اما نكتهیِ دوم يعنی اين قضيهیِ روزنامههایِ دانماركی؛
راستاش من خيلی بحثِ حقوقِ بشر را در اين قضيه داخل نمیدانم و مسايلِ مربوط به آزادیهایِ مدني را خلطِ در اين بحث میدانم و فريبِ اذهانِ عمومي. اما برایِ آن دسته از طرفدارانِ چنين نگاهی می گويم كه فرض كنيد همين امشب يكنفر بیآيد خانهتان و بگويد به دليلِ آزادیهایی كه حقِ من است و با توجه به اينكه من از منزلِ شما خوشام آمده میخواهم در اين مكان سكنا بگيرم يا مثلا می خواهم همسرتان را صاحب شوم يا مثلا فرزندتان را از آنِ خودام كنم. باور كنيد به همين مسخرهگی است. معلوم است كه هر آزادی در ليبرالترين شكلِ ممكن خطِ قرمزهایی دارد، اين خطِ قرمزها زماني پررنگتر می شود كه پایِ لابیهایِ صهيونيستی هم به ميان آيد. آن وقت چهطور میشود در موردِ اين قضيه از اين مزخرفات سرِ هم كرد. فكر میكنم اين حركتِ مسلمانان در سراسرِ جهان به شدت قضيه را خوب جلوه داده كه نمیشود با هر چيزي شوخی كرد. مخصوصا اگر پایِ مسلمانها وسط باشد. حالا يك عدهیی اگر با مسيحاشان هم شوخی دارند اگرچه از نظرِ من مردود و مطرود و محكوم است اما به هر حال بايد خودِ مسيحيت پاسخگو باشد تا از هر انحرافی به دور نگه داشته شود. در ضمن از اين نكته هم كلي حال كردم كه در هر خبرگزارییی كه نگاه میكني در جهان وقتي از اعتراضِ مسلمانان حرف زده میشود اصلا ايران به حساب نمیآيد. شايد اين هم از همان برنامههایی است كه اصلا ايران را مسلمان به حساب نمیآورند. قابلِ توجه آقايانی كه خودشان را سرورِ اسلام میدانند و برایِ اين اسلام يك كتاب هم ننوشتهاند در جهان.
بگذريم كه گذشتنی است. اما به هر حال از اينكه اسمِ اسلام را يدك می كشم به خاطرِ اين حركتِ عمومي احساسِ شعف میكنم.
يا علی!
Subscribe to:
Posts (Atom)