2009/01/23

راديو به روشن‌فكر نياز دارد.

راديو رسانه‌یِ فرهيخته‌گان و روشن‌فكران است و بنابراين به روشن‌فكر هم نياز دارد. حسنِ خجسته فقط يك مديرِ خوب نبود. او يك روشن‌فكر، نويسنده، متفكر، پژوهش‌گر و رسانه‌شناسِ بزرگ هم بود و البته هست. برايِ‌همين هم راديو وام‌دارِ خجسته است. من البته ضرغامي را درك مي‌كنم و فشارهايي را كه بر خود مي‌بيند احساس مي‌كنم اما... مدت‌ها پيش داشتم فكر مي‌كردم اگر خجسته از راديو برود چه‌كسي مي‌تواند با توان‌مندي‌هايِ هم‌چون اويي بر جاي‌اش بنشيند. و حالا خجسته رفته است. چه مي‌توانم بگويم. فقط دعا مي‌كنم راديو و مديرتِ آن از روشن‌فكري خالي نماند.
يا علي!

مواظبِ تغييرِ تصوير ايران و آمريكا باشيد.

تا اين لحظه آمريكا در نظرگاهِ جهان يا حداقلِ بخشِ وسيعي از جهان به واسطه‌یِ اقدام‌هايِ ابلهانه‌یِ يك گاوچران كه نمي‌دانم در كاخِ سفيد چه‌كار مي‌كرد، سياه، وحشي و لجن جلوه كرده است. اما حضور اوباما و به ويژه اولين فرمان‌اش يعني تعطيليِ گوانتانامو و البته سخن‌راني‌هايِ اوليه‌اش دارد كم كم نگاهِ جهان را با چالش‌هايي همراه مي‌كند. البته قرار نيست كلِ سياست‌هايِ آمريكا عوض شود. حتا در قبالِ مسايلِ خارجي شايد تغيير كه نكند به گونه‌یی بدتر هم بشود. منظور من اين نيست كه اوباما نجات دهنده است و چه و چه و چه. نه! مي‌خواهم بگويم او تصميم گرفته چهره‌یِ خشن و وحشيِ آمريكا را عوض كند. براي من البته خنده دار است كه چرا همه از روشن‌فكر تا پشمك‌فروش هي داد مي‌زند كه ببينيد او سياه است و رفته كاخِ سفيد پس چه اتفاقِ بزرگي افتاده. خب من پيشِ خوداَم مي‌گويم خب سياه است كه سياه است سرخ باشد، زرد باشد چه اهميتي دارد. اما انگار من حواس‌ام نيست كه اوباما در كشوري رييسِ جمهور شده كه تا همين چند سال پيش، هم‌رنگي‌هاي‌اش را لينچ مي‌كردند. و البته اگر خجالت نكشند خيلي‌هاشان هنوز هم بدشان نمي‌آيد كه آمريكایِ روياي‌شان يك‌رنگ باشد؛ سفيد. بگذريم. اوباما دارد يك كاري مي‌كند. فراموش نكنيم او تحصيل كرده است. زن‌اش هم درس خوانده است و در موردِ زن‌اش همين كه به خاطرِ وظيفه‌یِ مادري از كارِ بيرون دست كشيده خودش به يك بتِ خانواده‌هايِ آمريكايي بدل شده و البته به امكانِ تبليغي برايِ ماشينِ تبليغاتِ رويايِ آمريكايي و تصيراَش از يك زنِ نمونه. و ديگر اين‌كه اوباما بسيار خوش بيان است حتا تپق‌اش در مراسمِ تحليف هم در نظرِ جهان با مزه جلوه مي‌كند. (البته منظورم از جهان قطعا 20.30 نيست. راستي دقت كرده‌ايد تازه‌گي‌ها برنامه‌یِ 20.30 آن رویِ سكه‌یِ voa شده. به همان درپيتي و به همان بي‌منطقي و به همان بلاهت. اصلا به تيترهاي‌شا دقت كنيد دست‌اتان مي‌آيد؛ افشاگرِ متكي، اوباما با تپق شروع كرد، روزنامه‌هايي كه غزه را از ياد بردند و .. و .. و.. آدم ياد مزخرف‌گويي‌هايِ سلطانِ رسانه‌هايِ پفيوزي يعني دكتر نوري‌زاده مي‌اندازد) چرا اوباما به يك باره محبوب مي‌شود. البته يك باره‌یِ يك باره هم كهنه. بايد كمي فكر كرد اما مساله‌یِ من الان اين نيست. حرف من اين است كه در روندِ تغييرِ چهره‌یِ آمريكا مواظب باشيم چهره‌یِ ايران تغيير نكند. يعني اگر طبقِ آن‌چه در نظرگاهِ انقلابيون بود ايران مبشرِ صلح و اميد و عدالت و آزادي در جهان بود به يك‌باره به سمبلِ خشونت بدل نشود. كاري ندارم كه حالا چه هسا و چه نيست. لااقل از اين به بعد مواظب باشيم. ما الان به يك رييسِ جمهور نياز داريم كه بسيار از اوباما باهوش تر، باسوادتر، خوش‌برخوردتر، زيرك‌تر، خوش‌بيان‌تر و البته همه‌یِ نشانه‌هايِ يك مسلمانِ حقيقي را با چهره‌یی واقعي از اسلام داشته باشد. اصلا هم منظور فردِ خاصي نيست. اين يك مساله‌یِ ملي است و به بازي‌هايِ جناحي محدوداَش نمي‌كنم. زنده باد رييسِ جمهورِ متفكر، با اراده، صلح‌انديش، زيرك، توان‌مند، تاثيرگذار، برومند و سربلندِ آينده‌یِ ايران.
يا علي!

عادل را محدود نكنيد!

درست است؛ مي‌شود همه‌چيز را با چهارتا ماچ و بوسه فسصله داد و تمام. بعد هم در يك برنامه با اجرايِ شفيع به يك توافقِ اجباري رسيد و قالِ قضيه را كند و بعد هم نشست به عادل گفت كه ما مي‌دانيم حق با تواست اما خوداَت كه شرايط را مي‌داني. در اين لحظات مصلحت آن است كه سكوت كني و آرام باشي و تند نروي و آب به آسيابِ دشمن و البته بي‌بي‌سيِ فارسي (مرگ بر استعمارِ پير) نريزي و برنامه را با متانت ادامه بدهي. اما من گمان مي‌كنم حرمتِ عادلِ فردوسي‌پور برايِ اجرايِ يكي از به‌ترين شوهايِ تله‌وي‌زيونيِ ايران بسيار بيش‌تر از اين مصالحِ قراردادي است. البته مي‌توانم ضرغامي را درك كنم كه چه فشاري را تحمل مي‌كند اما هم‌چنان كه تا اين لحظه پشتِ كاركنان‌اش ايستاده در ادامه هم چنين كند كه خيرِ دنيا اگر نداشت بي‌ترديد خيرِ آخرت‌اش مهيااست.

من قيافه‌یِ عادل را در دوشنبه‌شبِ پيش كه اس‌ام‌اس‌هاش را قطع كردند ديدم و تا همين حالا حال‌ام گرفته است. مي‌توانيد عادل را اخراج كنيد اما لطفا برايِ اين‌كه ثابت كنيم هنوز در اين مملكت آزاده‌گي حرف‌هايي برايِ گفتن دارد، او را محدود به مصالحِ من درآوردي نكنيد چرا كه به قولِ دوست‌ام عليِ حسام‌فر، صدا و سيما واحدِ سمعي و بصريِ دولت نيست.

يا علي!

بي‌بي‌سيِ فارسي و نگراني‌هايِ ضعفا

من نه بي‌گانه پرست‌ام، نه عاشقِ چشم و ابرويِ اجراكنانِ بي‌بي سيِ فارسي. اما از وقتي اين شبكه شروع به كار كرده تقريبا تمامِ برنامه‌هاش را ديده‌ام و تقريبا هيچ نقصي از لحاظِ تكنيكي نديده‌ام. ذوق زده نيستم اما هرچه در موردِ رسانه، اجرا، برنامه سازي و هدايتِ رسانه‌یی خوانده و شنيده‌ام و استاندارد به حساب مي‌آيد در اين تله‌وي‌زسون به درستي ديده مي‌شود. اصلا هم به محتواي‌اش كار ندارم كه خوب است يا بد. من فقط نگاه مي‌كنم كه چه‌گونه مي‌شود برنامه ساخت و يك‌شبه دل از همه ربود.
اما در موردِ هشدارهايِ جماعتِ دولتي كه هي گاه و بي‌گاه از اين شبكه بد مي‌گويند و تهديد مي‌كنند و مي‌خواهند بگيرند و ببندند و مشكوك‌اند و چه و چه و چه. من به شخصه از اين رسانه‌ها هيچ ترسي ندارم. آن‌قدر در ذهن و انديشه و قلم‌ام، فكر و فلسفه و دانش دارم و متكي به منابعِ طرازِ اولِ فكري هستم كه از اين برنامه‌ةا استقبال هم مي‌كنم چه برسد به ترس و نگراني. از شما پنهان نباشد خيلي هم خوش حال‌ام. حداقل رويِ شبكه‌یِ آماتوري مثلِ صدايِ آمريكا كم شد هرچند آن‌ها از همان روزِ اول هم رويي نداشتند با اين برنامه‌سازي‌هايِ ابتدايي و خنده‌دارشان. اگرچه از حق نگذريم قسمت‌هايي از شباهنگ‌اشان خوب است مخصوصا اگر لونا شاد اجرا كند كه در يك يادداشت اشاره كرده بودم سمبلِ س.ك.س در صدايِ آمريكااست. خوبي‌اش چندبرابر هم خواهد شد. اما بگذريم. اين تله‌وي‌زيون فارسيِ بي‌بي‌سي يك فرصت برايِ رسانه‌هايِ ايرانيِ داخل هم هست كه خود را بسنجند كه پس از عمري بي‌رقيبي حالا مي‌توانند سربلند بيرون بي‌آيند يا نه. چرا كه محتوا به اندازه یِ كافي در اين مملكت وجود دارد و از نوعِ خوب‌اش هم وجود دارد مي‌ماند پرداختِ اين محتوا كه... حالا ممكن است به دوستانِ دولتي بر بخورد كه چرا از بي‌بي‌سيِ فارسي حرف زدم اما من پشت‌ام به كاخِ رياست جمهوري و بخش نامه‌هايِ آقايان بند نيست. پشتِ من به حضور روشن‌گران و روش‌فكراني قرص است كه عمرِ خويش براي‌ نشرِ انديشه گذاشته‌اند. من خودم را هم‌اتاقيِ مرتضايِ آويني مي‌يابم كه در برابرِ هجومِ رسانه‌ها يك روز گفت بايد خانه بر دامنه‌یِ آتش‌فشان بنا كنيم. خانه‌یی كه من در آن زنده‌گي مي‌كنم و به پنجره‌یِ هنر و به ستون‌هاي ايمان و به چشم‌اندازِ مذهب استوار است، با هيچ آتش‌فشاني نه فرو مي‌ريزد نه ذوب مي‌شود. پس نگراني ندارم. ضعفا هم فكري برايِ خودشان بكنند وگرنه در عصرِ ارتباطاتِ كليكي نمي‌شود راه‌هايِ ورودِ يك رسانه را بست.
يا علي!

2009/01/15

غزه 4

این مطالب را لطفا بخوانید

پنج دروغ بزرگ اسرائیل درباره‌ی حمله به غزه

وقتی همه خواب بودند :(بخش دوم:از «هازاتو »ی ایرانی تا «غزه» عبری)

سخني در ماجراي غزه و چيستي دفاع مشروع

اگر شصت و پنج‌هزار کودک آمریکایی قتل عام شده بودند

گزارش تصویری اشپیگل از کارگاه ساخت موشک های قسام!

از عراق تا غزه از انسان تا وجدان!

 

غزه 3

وب‌لاگِ چهارديواري را تويِ همين يكي دو روزه ديده‌ام و البته درخشان‌اش يافته‌ام. من كم‌تر به صفحه‌یی دل مي‌بندم اما اين را دوست دارم. به‌اش لينك خواهم داد و البته خواهش مي‌كنم اين مطالب را كه ترجمه كرده و گذاشته آن‌جا حتمن بخوانيد.
روون مسکوویتس هشتادساله درباره واکنش آلمانی‌ها به حوادث غزه

زندگی در زمان عاریه‌ای و در سرزمین مسروقه


اين موسيقي را هم از بلاگ‌اش دانلود كنيد.

اين عكس‌ها را هم در فليكر ببينيد


يا علي!

2009/01/14

غزه 2

دارد به يك كمديِ سياه بدل مي‌شود. يك عده‌يي دارند هر روز، هر ساعت، هر لحظه كشته مي‌شوند و هم‌چنان يك‌عده‌يي مشغولِ محاسباتِ مبتديانه‌یِ خود هستند كه آيا بايد حماس را از صفحه‌یِ روزگار حذف كرد يا مثلا همه‌شان را فرستاد به يك گوشه از خاكِ عربستان، اردن، مصر يا هر خراب شده‌یِ ديگر. آخر مگر نمي‌دانيد فلسطين از روزِ ازل مالِ اسراييلي‌ها بوده است. خدايا چرا يك آدمِ عاقل در اين جماعت فكر نمي‌كند كه مردمي كه در لحظه لحظه‌یِ عمرشان با تهديد و مرگ و اسارت روبه‌رو هستند و خانه‌شان ويران شده چاره یی جز مبارزه ندارند. يعني عصرِ چپ‌هايِ جهان سرآمده يا چپ‌ها هم گردش به راست كرده‌اند و خلاص؟ اما نه وقتي هنوز شان‌پن مي‌تواند در گلدن‌گلوب حاضر نشود يعني كه هنوز عصرِ قهرمان‌ها تمام نشده. زنده باد شاه‌نامه، زنده‌باد يادنامه‌یِ پهلوانان، زنده باد شواليه‌هايِ بزرگ، زنده باد رابين هود، زنده باد رستمِ دستان. چرا كه هنوز جهان هيچ فرقي با دورانِ ديوِ سپيد نكرده است. فقط يك اتفاق افتاده. يك عده‌یی به اسمِ دموكراسي و مدرنيسم و اصالتِ نسبيت و اين مزخرفات دارند از ذهن‌امان پاك مي‌كنند كه جهان هنوز به قهرمان‌ها نياز دارد. مي‌گويند حالا بايد مردم خودشان كاري بكنند و جالب اين‌كه وقتي مردم كاري مي‌كنند و مثلا يك نفر را انتخاب مي‌كنند هوار راه مي‌اندازند كه اين‌ها كه اساسا تروريست هستند پس انتخابات‌اشان درست نيست. چرا چون سبيلِ عموسام اين وسط چرب نشده. دل‌ام مثلِ سگ برايِ سهراب و سياوش و اسفنديار تنگ شده و نمي‌دانم چه اصراري هست كه مي‌خواهند مرا به اين مدرنيته‌یِ گُه دل خوش كنند و از هرچه آرمان‌خواهي به دوراَم كنند. اما كور خوانده‌اند من يك پسا استعمارگرايِ تمام‌وقت‌ام و آن‌قدر قصه‌یِ درجه يك از قهرمانان در سينه دارم كه عاقبت به پايانِ خوشِ شاه‌نامه ختم خواهد شد. چه باك كه حالا عين‌القضاتِ‌ همداني‌ام را شمع‌آجين كنند و شيخِ اشراق‌ام را شيخِ شهيد. من به فلسفه‌یِ خون آميخته‌ام. پس زنده باد غزه. زنده باد حماس، زنده باد سيدِ نصرا...، زنده باد فريادهايي كه هرروز در سراسرِ جهان از هنرمند و نويسنده و اديب و فيلسوف و روشن‌فكر بر مي‌خيزد و در مملكتِ گل و بلبلِ خوداَم روشن‌فكران‌ام به خواب رفته‌اند كه يك وقت خدايِ نكرده با دفاع از حماس به پشتيباني از نظامِ جمهوريِ اسلامي يا صدا و سيما يا مراكزِ قدرت متهم نشويم كه واي بر ما كلِ شرتِ روشن‌فكري‌مان جر مي‌خورد در سراسرِ بلادِ غرب كه اين‌ها (يعني اين دانش‌مندان!!) هم گولِ حماس را خورده‌اند. زنده باد ته‌آتر كه نام‌اش نامِ قهرمانان را زنده مي‌كند. و حماس اينك براي‌ِمن قهرمان است حتا اگر در جايي و در روزگاري ديگر، عليه من چيزي گفته باشد.يا علي!

2009/01/08

غزه 1

بگذار یک چیز را روشن کنم. ممکن است به بسیاری از آقایان بر بخورد یا نخورد من در تمامِ جهان یک دشمنِ جدی می شناسم که هرگز نمی شود با آن کنار آمد آن هم اسراییل است. برام هم مهم نیست که احتمالا ده سالِ آینده حکومت ام با ان کنار خواهد آمد یا نه. من نظرِ خودم را دارم و سخت دعا می کنم که خدا آبروی اسلام را در این جدال حفظ کند و تازه اگر شرایط هم آماده باشد حاضرم نمایشی را در آن حوالی کار کنم. اما بعد؛ چیزی که برای من این روزها سخت خنده دار شده این شبکه یِ درپیت و آماتوری صدایِ آمریکااست که خداوکیلی باید یکی یک جایزه ی بزرگ برای نوعِ تبلیغاتِ رسانه یی شان به اشان داد. مخصوصن جنابِ چالنگی که یک سوپراستار در اجرااست و البته یک کارشناس که باید حتما جایزه ینوبل صلح را بگیرد یعنی جناب دکتر نوری زاده ی کبیر که دست جمعی در امور مربوط به تخم گذاریِ کرم های ابریشم هم آمریکا را صاحبِ حق، شانِ خدایی و البته آزادی و دموکراسی و فرح بخشی و همه ی این صفات خوب می دانند و الحق و الانصاف هم خیلی هنرمندانه این کار را انجام می دهند که هیچ کس متوجه نمی شود که چه قدر مستقل است این شبه رسانه. اما اتفاقی که دی شب افتاد؛ الجزیره داشت با حسنسن هیکل گفت و گو می کرد و او هم از دست روی دست گذاشتن جامعه ی جهانی می گفت که هیچ اقدامِ جدی یی انجام نمی دهند و اسراییل هم چنان جنایت می کند. جناب چالنگی پرسیدند که آقای دکتر به نظرِ شما ایشان یعنی حسنین هیکل درست می گوید؟ البته لابه لای آن هم کمی روضه ی اسراییل خواندند که آقا دیگه اسراییل باید چه کار کند که نکرده (آخی دل ام کلی کباب شد شبِ شام غریبانی برای این رژیم.. آخی آخی آخی) و پروفسور نوری زاده که متخصص اشک هستند در جلوی دوربین افاضات فرمودند که دیگر برای من حسنسن هیکل ارزشی ندارد و مدت هااست دیگر یال و کوپال آن روزنامه نگار بزرگ فرو افتاده و حالا فقط می رود با الجزیره حرف می زند و بد و بیراه به این و آن می گوید. منظور دکتر این بود که چون ایشان با آمریکا و عمو بوش نیستند پس تعطیل شده اند. آخر یکی به این سس غاله بگوید؛ چُرم عن چُلُس! از کی تا حالا تو چُسی شدی که حالا در موردِ قابلیت یا شایسته گیِ یک ژورنالیست اظهارِ عقیده هم می کنی؟ بعد هم مگر معیار ارزشِ تکنیکی یک روزنامه نگار میزان دلارهای عمو بوش است؟ گم شو پف انگل چسونه!
من البته اصلن عصبانی نیستم و اتفاقن در آرامش کامل به سر می برم.
یا علی!

امیرِ کوهستانی 2

اولین بار امیرِ کوهستانی را سالِ 78 دیدم. فکر کنم حوالیِ مهر یا آبان که جشن واره یِ هجدهم فجر بود و کارِ من هم قرار بود در جشن واره یِ استانی حضور داشته باشد. یعنی راست اش تازه واقعه ی کوی دانش گاه در هجدهم تیر را پشت سر گذاشته بودم و کلی عصبی بودم و بی روحیه و جمشید طاهریان هم پیش نهاد داد که تا بیایی کمی خودت را بازسازی کنی و برگردی تهران بیا و یک کاری با بچه های لار تمرین کن. من هم نمایشِ خیال روی خطِ خنجر را که بازخوانیِ آرشِ بیضایی بود آماده کردم و شروع کردیم به تمرین. خدایی ش کارِ خیلی خوبی شده بود. من خب از قبل بعضی از بچه های ته آترِ شیراز را می شناختم. اما تقریبا هیچ کسی مرا نمی شناخت جز احمد سپاسدار که سال ها قبل نمایشی از من دیده بود و کلی محبت کرده بود به ام. علی شجاعی را می شناختم که مسوول گروه امیر بود و البته اصلا هم موفق نشدم کار قصه های درِ گوشی را ببینم که امیر کار کرده بود اما انگار او کارِ مرا دیده بود. خب تقریبا همه از کارِ من راضی بودند و یک جو بسیار خوبی درست شده بود و همه هم می گفتند که کارِ من یکی از کارهایی است که بالا خواهد رفت. توی اختتامیه البته نظرات مردم درست از آب در نیامد و کارم به جز کارگردانی سوم و بازی گری سوم اتفاقی برای اش نیفتاد. اما برای جایزه ی کارگردانیِ اول امیر کوهستانی رفت بالای صحنه و وقتی جایزه اش را گرفت پشتِ تریبون رفت و در حالی که حتا اسم ام را به خاطر نمی آورد جایزه اش را به من هدیه کرد. خب ظاهرن من هم باید تعارف می کردم و نمی گرفتم اما نمی دانم چرا گرفتم هرچند تعارف هم کردم و خواستم سکه را پس بدهم که امیر قبول نکرد. نمی دانم شاید آن قدر مغرور بودم که جایزه را حق خودم می دانستم شاید هم نمی خواستم دست اش را رد کنم. به هرحال امیر توی ذهنِ من ماند و بعدها در تهران کارِ درخشان اش را دیدم که هوز هم به نظرِ من ته آتری ترین کارِ امیرِ کوهستانی است و هنوز هم من از یادآوریِ خاطره اش پر از ذوق می شوم.

جالب این که امیر هم هنوز آن کار را و البته شهرزادِ هورالهویزه ی من را به ترین کارهام می داند. از آن روز به بعد که کم کم با آمدن ام به شیراز و سکنا گزیدن در این شهر دوستی مان عمیق تر شد، هر روز بیش تر با خصایصِ نیکوی امیر آشنا شدم و این که این پسر مثل شیراز گل است و کم نظیر. کاری ندارم که ممکن است خیلی ها با خیلی از رفتارهاش مشکل داشته باشند یا نه اما برای من امیر نمونه ی یک پسرِ ته اتریِ فوق العاده است و اگر قرار باشد برای کسی با همه غرورم دعا بکنم در عالمِ ته آتر، بی تردید یکی از سه یا چهارنفری که  دعا می کنم همیشه سرشار موفقیت و انرژی و نوآوری و خلاقیت باشند امیرِ کوهستانی است. این ها را نوشتم که پس از ماه ها گرفتاری یادآوری کرده باشم و خدا بخواهد ادامه خواهم داد نوعِ نگاه امیر را به ته آتر و میزان علایق و احتمالا نقادی هایِ من نسبت به این نگاه.

یا علی!