2005/12/18

پدراَم؛ كه ديگر نيست

لحظه به لحظه رنگ از چهره‌یِ پدراَم گريزان‌تر می‌شود. شب‌ها صدایِ نفس‌هایِ پياپي‌اش در فضایِ خانه می‌پيچد كه ديگر در اين ساعت‌ها كند و كندتر شده است. مادراَم گريه می‌كند. بعدِ چهل سال زنده‌گی دارد وداع‌اش می‌كند. هر ثانيه چهره‌یِ خندان‌اش را در گوشه گوشه‌یِ خانه می‌بينم كه سر به سرِ مادرام می‌گذارد، اگرچه اين اواخر بی‌حوصله شده بود اما باز گاهي رگِ شوخي‌هاي‌آش بيرون مي‌زد و مادرام را به غرغر می‌كشاند كه پيرمرد بايد سنگين رنگين باشي! هنوز هم لاي‌لايِ بي‌نظيراَش را كه مادرام ضبط كرده در گوش دارم. احساسِ غريبي است اين مظلوميتِ تنهايي كه در چهره‌یِ تكيده‌یِ پدرام مي‌بينم كه ديگر از حس و حال تهي شده و جز استخواني و پوستي نمانده.از يك‌سو مي‌دانم كه اين راهي است رفتني و تنها خدا تا ابد مي‌ماند. پس دامنِ توكل را چنگ مي‌زنم و حريرِ توسل را به نسيمِ دعا مي‌سپارم برایِ آرامش‌اش در اين ساعاتِ آخر. بايد بروم. انگار اتفاقي صداي‌ام مي‌كند. اگر شد دوباره مي‌نويسم. يا علي!
-
-
-
-
-
درست است. اتفاق افتاد. آن اتفاقِ سرد و من ديگر صدایِ خنده‌هایِ پدرام را در پهنایِ حياط و امتدادِ اتاقی كه دوست‌اش داشت و خواب و بيداراَش را در آن مي‌گذراند نخواهم شنيد. پدراَم رفت و نمی‌دانم چرا ناگهان اين‌همه تنها شده‌ام. با اين كه زياد حتا اين اواخر نمي‌ديدم‌اش اما همين‌كه از پشتِ تلفن مادرام می‌گفت خوب است، چنان اطمينانی می‌گرفتم كه انگار دوباره نوجوانی‌ام آغاز شده. درست است سطرهایِ بالا را از كامپيوترِ خانه‌یِ خواهرام مي‌نوشتم كه لحظه‌یی آمده بودم چيزي بنويسم و برگردم كه در خانه‌مان در اشكنان كامپيوتر ندارم و خواهرام از خانه زنگ زد و ساعت چهاربار نواخت و هفت دقيقه گذشت و ديگر نفس پدرام را هم‌راهی نكرد و به يك‌باره در برابرِ هجومِ سكوت به خاك افتادم. حالا هم دوباره گريخته‌ام و آخرِ شبِ يك‌شنبه كه ساعتِ چهارِ عصراش پدرام را از من گرفت، آمده‌ام اين سطرها را كامل كنم و دل‌ام نمي‌آيد كه سطرهایِ آخرين نفس‌هایِ پدرام را پاك كنم. وقتي برایِ آخرين بار بوسيدم‌اش، قول دادم برای‌اش خوب باشم و حالا هم مي‌خواهم برای‌اش به‌ترين باشم كه به طعنه نگويند تربيت‌اش را او كرد اگر بدي كنم ثانيه‌یی در حقِ جهان. ديگر چه می‌توانم نوشت جز دعایی كه از خدایِ مهربانی بخواهم پسرِ ام‌ابيها را بر تنگ‌ناهاي‌اش هم‌راه كند كه چون راه مي‌رفت و مي‌نشست و آب مي‌خورد و سكوت مي‌كرد و مي‌خنديد، بر لب مي‌راند؛ يا حسين.
ستايش باد نامِ متبركِ خداوند كه سپيده‌دمان آفتاب با نامِ او طلوع مي‌كند و هر ذره‌یِ طلوعِ هزاران نامي اواست.
يا علي مدد!

2005/12/13

در آستانه‌یِ يك حادثه

يكم؛ بازبينی‌هایِ منطقه‌یِ جنوبِ جشن‌واره‌یِ ته‌آترِ دانش‌گاهی را بر عهده دارم به ه« راهِ دو دوستِ خوب‌ام هادیِ حجازی‌فر و علیِ حاج‌ملاعلی. از اهواز تا بندرعباس و بوشهر و كرمان و شيراز. خيلی حال‌وهوایِ درست‌حسابی ندارم. از يك‌سو پدراَم خيلی حالِ خوشی ندارد، از يك‌سو هم كارهای‌ام در اين مدت زمين مانده؛ از نمايشِ در حالِ تمرين‌ام كه دومِ دی‌ماه برایِ بازبينی فجر می‌آيند سراغ‌اش گرفته تا درس و مشق‌ام در تهران و كاروباراَم در اصفهان كه اگر وحيدِ قاسمی اخراج‌ام نكند از بزرگ‌واری‌ش است و بس.
در هرحال نمايش‌هایِ امسال خيلی سرِ ذوق‌ام نياوردند مثلِ سالِ گذشته. اصلا اين ضعف‌هایِ اساسیِ ته‌آترِ مملكت به ويژه در حيطه‌یِ نسلِ تازه قرار نيست انگار به سامان برسد. هنوز هم مشكلِ نمايش‌نويسی داريم و كارگردانی و البته اشكالاتي پايه‌یی كه ناشی از عدمِ دركِ صحيحِ درام و اصولا مقوله‌یِ ته‌آتر است. و نكته‌یِ ديگر اين‌كه همه هنوز می‌‌خواهند حرف‌هایِ جهان را يك‌جا به خوردِ مردم بدهند. هنوز در ايجادي يك رابطه‌یِ ساده‌یِ صميمی عاجز هستيم. هنوز هم از رنگ‌ولعاب برایِ پوششِ ضعف‌هامان استفاده می‌كنيم و هنوز هم فكر می‌كنيم ما قطبِ جهان هستيم. هنوز ريتم را تشخيص نمی‌دهيم، اصلا هنوز تعريفی متناسب با صحنه از ريتم نداريم. چه می‌گويم مگر اصلا تعريفِ مناسبی از ته‌آتر داريم؛ ته‌آترِ خودامان، از گوشت و پوست و استخوانِ خودامان، انسانِ خودامان نه مالِ هركجایِ ديگرِ جهان. خسته شديم از بس نمايش‌هایِ جهانی كار كرديم و هيچ بزغاله‌یی هم در جهان تحويل‌امان نگرفت. بگذريم كه گذشتنی است.
دوم؛ از وقتی نمايشِ اميري كوهستانی، در ميانِ ابرها را ديدم خواستم يادداشتی بنويسم اما گرفتاری‌هایِ اخير مانع شد كه البته بهانه‌یِ خوبی نيست. سعی می‌كنم در چند جمله همه‌یِ يادداشت‌ام را خلاصه كنم و باقر را بگذارم به مكالمه با خوداش. شايد هم اصلا مكالمه‌مان را ضبط كردم و گذاشتم همين‌جا. راست‌اش من هنوز هم قصه‌هایِ درِ گوشی را به‌ترين كارِ امير می‌دانم و اصلا اين كارِ آخراش را در حد و اندازه‌یِ او نمی‌بينم. با اين‌كه خودام كرمِ اين نوعِ داستان‌گویی‌ها و شيوه‌‌یِ روايت‌گریِ مستقيم را دارم و چند بار هم در نمايش‌هام ازمايش كرده‌ام، اما اعتقادی كه دارم اين‌است؛ زبانِ صحنه جنس‌اش با زبان در حيطه‌یِ روايت‌هایِ داستانی متفاوت است. اصلا برایِ همين هم هست كه اگر به‌ترين رماني جهان را كه اتفاقا بخش‌ةایِ گفت وگورر هم داشته باشد بلند بلند بخوانيم، چنگی به دل نمی‌زند. رمان برایِ حيطه‌هایِ شخصر است و روايت‌هاري نمايشی برایِ حوزه‌هایِ عمومی و اين دو در نمايشِ آخرِ امير خلط شده‌اند. به گمان‌ام اين يك روايتِ شنيدایِ كامل بود كه در توسعه‌یِ صحنه‌یی‌اش چندان موفق نبود. البته بازی‌هایِ خوبي حسنِ معجونی و با كمی تسامح بارانِ كوثری، فريبنده است و اشكالاتِ بنيادينِ روايت‌گری را می‌پوشاند. من اما هم‌چنان امير را پديده‌یِ ته‌آترِ ايران می‌دانم و يك تجربه‌یِ ناموفق را بطلانی بر دانش و توانایی‌هایِ او نمی‌بينم.
سوم؛ بندرعباس را كامل نديده بودم كه مادرام زنگ زد كه حالِ پدرام اصلا خوب نيست. اين‌قدر لرزش و وحشت در صدایِ مادر بود كه نتوانستم آخرين بازبينی‌ها را ببينم و راه افتادم. وقتی رسيدم اشكنان پدرام نمی‌توانست بشناسداَم. تا صبح نشستم بالایِ سراش و... صبح خدا را شكر كمی رنگ و روی‌اش به‌تر شد و حالا هنوز همان‌طور است. نمی‌دانم چه‌كار كنم از يك‌طرف يك عالمه كارِ ناتمام دارم از يم‌طرف دل ام نمی‌آيد ول‌اش كنم. مادر اصرار دارد به كارام برسم. تنها می‌توانم دعا كنم و بس. وقتی می‌بينم كه پدرام كه يك روز خنده‌هاش كوچه‌ها را پر می‌كرد حالا از تكان‌دادنِ دست‌اش هم ناتوان است... خداوند انگار فرصتی به‌ام داده است كه خودام را خلوت كنم وگرنه جبرانِ آن‌چه پدران و مادران می‌كنند ناممكن است؛ تا ابد.
دست‌هاتان پر از شورشِ باران!
يا علی!

2005/12/02

در كوه‌هايِ كابل زني‌است كه

صحنه: خالي – آدم‌هايي كه با هم حرف مي‌زنند و نمي‌زنند و گاهي به سمتي كه ماييم گويي كسي نشسته باشد و با او در سخن باشند.
--------------------------------------------------------------------------------------

زن: من دل‌اَم مي‌خواد شوهرم پيش‌اَم باشه. اين‌گناه‌اِه؟
مردِ يكم: آخه وسطِ اين گيرودار كه طالب‌ها سايه‌ي زنا رو با تير مي‌زنند، نمي‌گند تو شاخ‌ِ شمشاد، وسطِ ‌گله‌ي مردا چه مي‌كني؟ د آخه مگه بقيه زن و بچه ندارند؟ اگه قرار باشه همه‌ي زنا پيشِ شوهراشون باشند كه ديگه كسي يافت نمي‌شه با اين خدانشناس‌ها در بي‌افته
زن: بقيه اگه زن و بچه دارند مثلِ آدم تويِ شهر زنده‌گي مي‌كنند، نه كوه و كمر
مردِ يكم: كدوم شهر؟ حالا كه همه‌ي اون آدم‌ها دارند مي‌گريزن به كوه و كمري كه تو مي‌گي
زن: مي‌گي تنهايي تو اين دخمه چه كنم؟
مردِ يكم: /تفنگي را به سمتِ او مي‌گيرد/ بگير!... بگير! ... مي‌گم بگير! ... د بگير ديگه!
زن: مي‌خواي با اين چه كنم؟
مردِ يكم: بگير تا به‌اِت بگم. /زن تفنگ را با ترديد مي‌گيرد/ تويِ اين تفنگ يك گلوله مونده. فقط يكي!
زن: من كه تيراندازي بلد نيستم.
مردِ يكم: من نگفتم تو تير بي‌اندازي!
زن: پس اين تفنگ به چه درداَم مي‌خوره؟
مردِ يكم: /مكث/ من دوست ندارم زنده به دستِ طالب‌ها بي‌افتي
زن: /مكث/ استغفرا...، يعني بايد چه كنم شاه؟
مردِ يكم: /مكث/ بنشين طلعت! /زن در بهت روبه‌رويِ او زانو مي‌زند/ من در دنيا جز تو كسي را ندارم. اگه دارم با اين نامردما مي‌جنگم، مثلِ همون وقتا كه با روس‌ها مي‌جنگيدم، برايِ اين‌اِه كه تو آسيبي نبيني. اگه قرار باشه تو لكه‌يي رو دامن‌اِت بنشينه.. /زن يك لحظه به دامن‌اَش نگاه مي‌كند/ منظورم لكه‌ي بي‌آبرويي‌اِه!..
زن: استغفرا...
مردِ يكم: بگذار حرف‌اَم تموم بشه. من ديگه برام بي اهميت‌اِه كه مي‌جنگم يا نه وقتي تو...
زن: اما تو برايِ وطن‌اِمون مي‌جنگي. مگه نه؟
مردِ يكم: طالب‌ها هم همينو مي‌گند
زن: پس...
مردِ يكم: ببين طلعت! من در طولِ عمرم نابوديِ نصفِ‌ افغانستان رو ديدم. اگه نصفِ ديگه‌ش هم جلويِ چشمام پرپر بشه، نمي‌پذيرم كه مويي از سرِ تو و امثالِ تو كم بشه.
مردِ دوم: /روبه ما/ مي‌بينيد! حتا از فرمايش‌هايِ حضرتِ ملا هم سوء تعبير مي‌كنند، به سودِ خودشون
مردِ يكم: طلعت! وطنِ من جايي‌اِه مثلِ خونه، كه آدم مي‌تونه درون‌اِش با زن و اولادش زنده‌گي كنه. اگر اين خونه خراب شد، اهميتي نداره يك خونه‌ي ديگه. مهم اين‌اِه كه زنِ آدم به بلايِ خونه ويران نشه
زن: برايِ همين‌اِه كه ما هيچ‌وقت درونِ يك خونه‌ي مثلِ آدم زنده‌گي نكرديم؟!
مردِ يكم: وقت برايِ طعنه بسياره. ولي به‌اِت قول مي‌دم، طالب‌ها رو كه بيرون كرديم بالاخره يك خونه تويِ كابل برات بسازم.
زن: /گيج. انگار مي‌خواهد چيزي را به خاطر بي‌آورد/ كابل!!؟
مردِ يكم: وقت تنگ‌اِه طلعت! بايد برم. دوستام منتظرند.
زن: من مي‌ترسم حكيم!
مردِ يكم: دخترِ جليل‌الدينِ كابلي از ترس حرف مي‌زنه؟!!
زن: /گيج و درخود/ كابل ، كابلِ پدر...
مردِ يكم: دخترِ اون مرد و ترس؟ نشنيده بودم.
زن: اگه قبول نكنم؟ ..
مردِ يكم: تو ناامرِ شوهرت مي‌كني؟
زن: خدا اون روز رو نياره
مردِ يكم: پس ديگه حرفي نزن. بگذار بتونم با خيالِ آسوده بجنگم. بگذار نگند ختمي حكيم شاه شكسته آمد.
زن: حكيم!
مردِ يكم: بله
زن: هيچي
مردِ يكم: بگو اگه چيزي مي‌خواي؟
زن: مي‌خواستم بدونم... مهم نيست.
مردِ يكم: بگو! دل‌واپس مي‌شم
زن: مي‌خوام يقين كنم احمدشاه فكراِش چي‌اه؟
مردِ يكم: /مكث/ ما به سمتِ پنج‌شير مي‌ريم
زن: از سويِ من ازش مي‌پرسي؟
مردِ يكم: سلام‌اِت رو مي‌رسونم و مي‌پرسم.
زن: /رو به ما و شخصِ ناپيدا/ باور كنيد همه‌ش همين بود. يا من چيزي يادم نمي‌آد، نمي‌دونم. /دختر كه پتويي را چون جسمي مقدس تا انتها بر سينه مي‌فشارد، به زن پناه مي‌برد و در آغوشِ او جاي مي‌گيرد/ اون روزِ لعنتي هم... من چه‌كار مي‌تونستم بكنم؟ من يك زن بودم با يك تفنگ كه فقط باهاش مي‌تونستم خودم رو نشونه بگيرم. يعني.. يعني... چه قدر سرم درد مي‌كنه.../دختر بر پاهاي‌اَش دراز مي‌كشد/ خب دوسه‌روزي مي‌شد كه حكيم شاه رفته بود. /گيج/ دوسه‌روز؟!... نمي‌دونم... خب درونِ خونه بودم كه سروصدايي شنيدم...
مردِ يكم: /گويي كه زمان به پيش تاخته باشد، ناگهاني/ چرا طلعت، چرا؟ /دختر ترسان ازجا مي‌جهد/
زن: /مبهوت/ ها!؟
مردِ يكم: من تو رو دوست داشتم طلعت. چرا ؟
زن: چرا چي ؟
مردِ يكم: چه طور تونستي چه طور ؟
زن: چي رو ؟
مردِ يكم: چه طور تونستي با من چنين كاري بكني ؟
زن: چه كاري ؟
مردِ يكم: خدايا اين تاوانِ كدام گناهِ نكرده بود ؟
زن: من نمي‌فهمم تو چي مي‌گي ؟
مردِ يكم: مگه من جرم‌ام چي بود جز اطمينان ؟
زن: آخه چي شده مگه ؟
مردِ يكم: ببين چه فكر مي‌كردم چه شد ؟
زن: من بايد بدونم چه خبره يا نه ؟
مردِ يكم: بايد مي‌دونستم كه اطمينان به شما جماعتِ نسوان نتيجه‌ش چي‌اه ؟
مردِ دوم: من هم كه همينو مي‌گفتم
زن: تو ساكت باش! ... حكيم! حالي‌ت هست چي داري مي‌گي؟ اصلاً خوبي؟
مردِ يكم: خوب! خوب طلعت خانم! چرا بايد بد باشم؟ سربلند نيستم از كاري كه كردي، كه هستم. حيثيت و آبروم برجا نيست كه هست. يك ننگ براي ابد روي دل‌اَم نذاشتي، كه گذاشتي. در روزهايِ شاديِ وطن‌اَم غصه‌ي يك كوه رو درونِ سينه‌م نكاشتي، كه كاشتي. ناموس‌اَم رو بر...
زن: ديوانه‌م كردي. مي‌گي چه شده يانه؟!
مردِ يكم: داد نزن! هنوز اين قدر برام ابهت مونده كه اجازه ندم صدايِ زن‌اَم برام بلند نشه.
مردِ دوم: وقتي حضرتِ‌ملا، فتوايِ حجاب مي‌دادند، شما از خدا بي‌خبرها جلوي‌اِش تفنگ گرفتيد و دشمن‌شادش كرديد. بفرما، اين هم نتيجه!
زن: آخه شاه من كي جرات كردم جلويِ تو صدام رو بالا ببرم؟
مردِ دوم: لااقل اين لحظه رو من شنيدم
زن: اين اين‌جا چه‌كار مي‌كنه ؟
مردِ يكم: من ازش خواستم. تو كه خوب مي‌شناسي‌ش!
زن: /گيج، در خود/ من...؟!
مردِ يكم: طفره نرو بگو چه مصيبتي سرم خراب كردي؟
زن: شاه! من از چيزايي كه مي‌گي سر در نمي‌آرم. فقط به‌اِم بگو چي شده؟
مردِ يكم: يعني تو روح‌اِت خبر نداره..
زن: /مبهوت/ روح‌اَم؟!!
مردِ يكم: خدايا چرا من رو نمي‌كشي كه مجبور نباشم از بي‌آبروييِ زن‌اَم چيزي بگم؟
زن: چرا كفر مي‌گي مرد؟
مردِ يكم: كفر؟! ببين كي از كفر حرف مي‌زنه؟
مردِ دوم: تقصيرِ خودتون‌اِه برادر! وقتي ايمان‌اِتون رو مي‌فروشين به رنگ و روغنِ زنايي كه حريمِ چهره‌شون رو بر رويِ هر بيگانه‌يي گشوده‌ند، عاقبتي جز اين نبايد انتظار داشت
زن: اگر همين حالا و در يك جمله ماجرا رو به‌اِم نگي، قسم مي‌خورم به صاحبِ مزارِ شريف، كه خودم را تكه تكه مي‌كنم.
مردِ يكم: قلدري نكن برايِ من. تو اگر جربزه‌ي مردن داشتي بايد همون روز دست به ماشه مي‌شدي!
زن: /گيج و حيران/ اون روز...؟
مردِ دوم: امروز مي‌خوان چشم و ابروهاشون رو نمايش بدن ، فردا چاكِ‌يقه‌ها، پس‌فردا هم... استغفرا...
مردِ يكم: بگير درزِ دهن‌اِت رو!
مردِ دوم: امپرياليست‌ها هم كه همين رو مي‌گفتند برادر. حالا هم كه صاحبِ ناموس و آب و خاك‌اِمون هستند.
زن: يكي نمي‌خواد به من بگه چي شده ؟
مردِ دوم: حق داري داد بزني خانم جان! آخرالزمان شده. زنايِ ما جلويِ شوهراشون پا دراز نمي‌كردند. حالا به بركتِ آزاديِ امپرياليستي جلويِ مردايِ غريبه شيون هم مي‌كنند. گيرم كه ما محرميت داريم به كلِ نسوان؛ به فتوايِ حضرتِ‌ملا.
زن: اگر با اولين جمله‌ي بعد، به من نگيد چي شده، كاري مي‌كنم كه حضرتِ‌ملاتون، پابرهنه، وسطِ خيابونايِ كابل، وامصيبتا سر بده.
مردِ يكم: صدات رو بي‌آر پايين!
زن: ديگه نمي‌آرم.
مردِ يكم: اون روز كه بايد صدات رو مي‌بردي بالا، مثلِ موش ازترس، يا خدا مي‌دونه از رويِ ميل و هوس، خودت رو به يك مشت از خدا بي‌خبر ...
زن: /فرياد مي‌زند/ خاموش !
/ سكوت. وصدايِ نفس‌هايِ زني؛ گويي از عمقِ چاه /
دختر: من مي‌خواستم با خدا عروسي كنم.
زن: ديگه نمي‌خوام چيزي بشنوم.
مردِ يكم: /فروخورده/ اين من‌اَم كه نبايد چيزي بشنوم.
زن: گفتم خاموش شاه!
دختر: خدا نيومد
مردِ يكم: خاموشي برايِ ابد در من مونده طلعت! مگر بعد از كارِ تو سخني بر زبانِ من مي‌آد؟
زن: اين تهمت‌ها به من نمي‌چسبه حكيم شاه!
مردِ دوم: مجرم‌ها هميشه چنين مي‌گند.
زن: من هيچ‌وقت به تو خيانت نكردم شاه!
مردِ يكم: پس چرا كاري كه گفتم نكردي؟
زن: /مبهوت و گيج/ كاري كه گفتي؟!!
دختر: خدا نبود.
مردِ يكم: اگر از زبانِ خودشان نمي‌شنيدم، هيچ‌وقت باوراَم نمي‌شد طلعت!
زن: خودشان؟! /مردِ دوم سرفه‌يي مي‌كند به نشانه‌ي اعلامِ حضور/
مردِ يكم: هنوز هم باورم نمي‌شه كه طلعتِ من، طلعت‌بانويِ مهربانِ من كه با لالاييِ دعايِ نيمه‌شبِ من به خواب مي‌رفت، حالا... خدايا ! ...
دختر: گفتم خواب‌اِه... از اون خواب‌هاي بد كه مي‌پريدم از ترس به آغوشِ مادر
زن: /بي‌پناه/ من هنوز هم نمي‌دونم چه خطايي كردم شاه؟
مردِ يكم: پس اينا چي مي‌گن؟
زن: اينا كي هستند؟
دختر: مادر هم نبود.
مردِ يكم: با اين بي‌آبرويي چه كنم طلعت؟
مردِ دوم: مردايِ افغان يك راه بيش نمي‌شناسند.
مردِ‌يكم: من كه تو رو دوست داشتم طلعت! برايِ تو مي‌جنگيدم... بگو.. بگو كه همه‌ي اينا غلط بوده.
زن: غلط بوده شاه! من درست همون كاري رو كردم كه شما خواستي! /گيج در خود/ همون كار...؟
مردِ دوم: مي‌بيني! ترديد برادر !
دختر: برادر!.. برادرم... برادرم بود.
مردِ يكم: اون‌ها خودشون اعتراف كردند.
زن: اون‌ها كي هستند حكيم ؟
مردِ يكم: اون‌ها ؟
دختر: من مي‌خواستم با خدا عروسي كنم.
مردِ دوم: استغفرا...
مردِ يكم: اين ديگه كي‌اِه ؟
مردِ دوم: /رو به ما/ من حنيف ابوابي هستم و اون روز هم‌راهِ گروهي بودم كه با ديدنِ كلبه‌ي كوهستاني اطرافِ‌ كابل به سمت‌اِش راه افتاديم، به اميدِ يافتنِ چند تن از مجاهدهايِ نامسلمان، اگر خدا ياري مي‌كرد. من بايد چي بگم كه خدا با منافقين چه مي‌كنه چه جوري هم‌راهان‌اِش رو هم به امتحاني سخت وا مي‌داره. آخه اگه اون بي‌دين در لباسِ ميش، گرگِ ايمان نشده بود و اون خبط رو مرتكب نمي‌شد كه الان من مجبور نبودم به سوآل‌هايِ شما جواب بدم. ما شانزده نفر بوديم. در بينِ ما ولوله‌يي افتاد وقتي فهميديم وسطِ اين كوهستانِ يخ‌زده، درونِ يك كلبه‌ي تنها، زني زنده‌گي مي‌كنه كه..
مردِ يكم: كه چي ؟
دختر: من مي‌خوام بخوابم... چرا نمي‌ذارن طلعت ؟
مردِ يكم: گفتي اين كي‌اِه؟
مردِ دوم: شما از خاطرِ مبارك نبريد كه ما مدت‌ها بود برايِ فتحِ كابل از خونه و زنده‌گي دور بوديم. البته من به صراحت، فتوايِ حضرتِ ملا رو متذكر شدم كه اگر آثارِ فساد در آن زن مبرهن باشه بايد كه بي معطلي خون‌اِش بريزيم. اما اون ناجوان‌مرد در آمد و گفت كه چرا اون رو ارشاد نكنيم به دينِ مبين اسلام؟ و همين پرسش ما رو دوپاره كرد؛ هشت نفر در برابرِ هشت نفر. ما گفتيم بودنِ يك زنِ تنها در خلوتِ كوهستان خود شاهدي است بر فساد و اون‌ها گفتند كه ما نديده چه طور قضاوت كنيم. اين شد كه برايِ اِحرازِ امرِ قضا، به درونِ كلبه شديم؛ من و اون نانجيب. البته در درونِ ‌من آشوبي بود. از يك‌سو بيمِ غلتيدن در دامنِ ابليس، از يك‌سو وحشتِ فسادِ جماعت كه با من بودند. از يك طرف نمي‌تونستم چشم از خاك بردارم به سببِ ترسِ ازحرام، از يك طرف هم بايد مي‌ديدم كه اون نارفيق خيالاتِ شيطاني نكنه يك وقت!... در همين آشوبِ بهشت و دوزخ بودم كه چشم‌اَم به اون ضعيفه افتاد؛ لعنت‌ا...، كه حجاب بر چهره نداشت. واويلايِ فساد خون در چشم‌اَم آورد. دست به تفنگ بردم كه ام‌الفساد را به دركِ اسفل راهي كنم كه به يك‌باره ندانستم چه شد.
زن: /روبه ما/ من طلعت هستم. هيچ وقت از رفتنِ شوهراَم در اون شرايط راضي نبودم. /روبه مردِ يكم/ راضي نبودم شاه! دروغ كه نمي‌تونم بگم. /روبه ما/ پدرم معلمِ قرآن بود. اين رو مي‌گم كه فكر نكنيد دين‌اَم رو درونِ خونه‌ي شوهرم گزيدم. مفتي‌هايِ پدرم مي‌گفتند كه بايد تمكين كنم از شوهرم، حتا در دين و من تمكين كردم كه بره از پيش‌اَم برايِ جنگ با طالب‌ها، اگر چه راضي نبودم از ته‌ِ قلب و هميشه مي‌ترسيدم كه خدا راضي نباشه از من به سببِ اين نارضاييِ قلبي. از كوهستان نمي‌ترسيدم كه وقتِ حمله‌ي روس‌ها، كوهستان خانه‌ي من بود و پدرم. حتا از هيچ كدامِ دشمن‌ها نمي‌ترسيدم كه مادرم را روس‌ها جلويِ چشمِ خوداَم كشته بودند و بعداِش پدراَم كه قرآن مي‌خوند. راست‌اِش از خدا پنهان نيست از شما هم پنهان نباشه؛ از هيبتِ دينِ طالب‌ها بيش‌تر مي‌ترسيدم تا از روس‌هايِ خدانشناس!
مردِ دوم: استغفرا...
دختر: زهرِ مار!... مگه من كاري به كارِ كسي داشتم. پس چرا منو با خوداِش نبرد؟ مثلِ مريمِ عذرا
زن: بگذريم. داشتم لباس‌هايِ مونده‌ي شوهرم رو مي‌شستم كه صدايِ نحس‌اِشون رو شنيدم. به عمراَم اين همه وحشت نكرده بودم. بيش‌تر از اون‌ها از تفنگِ ‌يك‌تيرِ خوداَم، كه شوهراَم داده بود برايِ روزِ مبادا و حالا انگار مبادا بادا شده بود از هجومِ اين‌ها كه گردِ كلبه مي‌گشتند و زوزه مي‌كشيدند. مانده بودم. دست‌اَم به قبضه‌ي تفنگ خشكيده بود. من يك تير بيش نداشتم و اون‌ها... حتا تيرانداختن نمي‌دونستم. اما اون‌ها واقعاً در پيِ هموني بودند كه شوهراَم ازش مي‌ترسيد؟ اگر خوداَم را لايِ پرده بپيچم چه... اطراف رو جستم. چيزي نيافتم جز يك ملحفه‌ي آبي كه از شبِ عروسي‌م مانده بود. به چشم برهم كوفتني خوداَم رو پيچيدم لايِ ملحفه، روانداز.. هرچه كه شما مي‌گيد. زيرِ پرده‌ي حجاب تفنگ تو دست‌اَم عرق كرده بود و مي‌لرزيد. يك باره هزار سوآل كه اين چندروزه، دل‌اَم رو آشوب كرده بود، مثلِ ابر جلويِ چشم‌هام ايستاد؛ يعني بايد خودم رو بكشم؟ اما... صدايِ پريدنِ يك نفر از ديوار...
مردِ دوم: دو نفر! من و اون ناجوان‌مرد.
زن: من يك نفر شنيدم
مردِ يكم: حالا هر چي
زن: از زيرِ حجاب چيزي نمي‌ديدم كه ملحفه نازك نبود. خواستم ببينم چه شده؟ حجاب را پس زدم و ناگهان...
مردِ يكم: و ناگهان مصيبتِ عظما شد. مگه نگفتم حتا چشم‌اِت هم به رويِ نحس‌اِشون نيفته
زن: چه‌طور مي‌تونستم شاه؟
دختر: روزه!... بايد روزه بگيريم طلعت. قرآن بخونيم؛ هزار روز، هزار ركعت ...
زن: تو چي مي‌گي دخترِ معصوم ؟
مردِ يكم: بالاخره نگفتي اين از كجا پيداش شده ؟
زن: پناه آورده به من. تنهااست. ترسيده و.../مكث/ نمي‌دونم. تنها چيزي كه تو اين مدت از حرف‌هاش فهميدم اين‌اِه كه يه برادر داشته كه گويي فداييِ صدام بوده.
مردِ يكم: اون عراقي‌اِه؟
زن: گمان كنم
مردِ يكم: اين جا چه‌كار مي‌كنه؟
زن: نمي‌دونم... به گمان‌اَم فرار كرده
مردِ يكم: از چي؟
مردِ دوم: امپرياليست‌ها برادر. پنداشتي هركجا پا بگذارند از امنيت و اطمينان چيزي باقي مي‌مونه؟
مردِ يكم: چه طور خوداِش رو رسانده اين‌جا؟
زن: نمي‌دونم. هيچي نمي‌گه، فقط يك قصه تعريف مي‌كنه؛ يه خواب انگار..
مردِ دوم: ترسيده. من هم بودم مي‌ترسيدم. ديوانه مي‌شدم. مگر اين اجنبي‌ها آرامش برامون مي‌ذارن. اون وقت شما آب به آسياب‌اِشون مي‌ريزيد. پيدااست چمدان چمدان دلار ..
مردِ يكم: تو ديگه خفه شو
مردِ دوم: من و حضرتِ ملا بايد خفه مي‌شديم تا چمدان‌هايِ دلارِ آمريكايي از گلوتان پايين مي‌رفت. خفه هم كه شديم. نوشِ جان!
دختر: من بايد روزه بگيرم. بايد توبه كنم. بايد بست بنشينم، بايد خوداَم رو ببندم به تجير
مردِ يكم: حال‌اِش خوب‌اِه؟
زن: /مي‌رود كنارِ دختر، با نگرانيِ مادرانه او را بغل مي‌كند/
مردِ يكم: /مكث/ من ختمي حكيم شاه هستم! و هيچ دل‌اَم نمي‌خواست از زن‌اَم دور باشم. نه اين كه مثلِ اين ژيگول‌ها تن به ذلت داده باشم، نه! كه مي‌خواستم سايه‌ي بالاسراِش باشم. هرچه باشه زن به پناه نياز داره. راست‌اِش دوستان‌اَم بسياري‌شون ملامت‌اَم مي‌كردند كه يك زنِ ضعيف را تنها و بي‌سرپرست رها كردم وسطِ كوه و كمر. اما من كه در عصرِ حجر زنده‌گي نمي‌كردم. زن‌اَم برايِ خودش ببري بود. دخترِ جليل‌الدينِ كابلي بود، كه صدايِ قرآن‌اِش از كابل تا مزار دلِ دشمن رو آب مي‌كرد. درست‌اِه زن‌اِه اما يك رگِ مردانه از ملا جليل دراِش مونده بود. اين بود كه با هزار تشويش و دل‌شوره از خونه رفتم كه پايِ دشمنِ خاك و ناموس‌اَم به اين خونه و هزارتا خونه‌ي ديگه باز نشه. اما دلِ غافل!... اين رو وقتي فهميدم كه كمين زده بوديم براشون و اين مرد داشت برايِ هم‌سنگراِش مي‌گفت كه نامسلمان چه كرده با زنِ كلبه‌نشين. ببين با من چه كردي طلعت!؟ اگر تمكين كرده بودي حالا به جايِ تيرِ طعنه و زخمِ زبان، جلويِ هم‌رزهام عزت داشتم از سببِ حماسه‌ي تو!
زن: حماسه حكيم؟!!
مردِ يكم: بله حماسه!
زن: از كي تا حالا خودكشي اسم‌اِش شده حماسه؟
مردِ يكم: هدف مهم‌اِه طلعت! اين كه در چه راهي كشته بشيم
زن: كشته شدن حكيم، نه خودكشي كردن
مردِ يكم: حتا اگه اسم‌اِش رو تو بگذاري خودكشي، برايِ من نجاتِ ناموس‌اِه
زن: لااقل خلافِ شرع نكردم
مردِ يكم: كدام شرع؟ همون شرعي كه اين‌ها مي‌گن؟ اگه به اين‌ها باشه كه هر حرامي حلال مي‌شه به فتوايِ ‌حضرتِ ملا
مردِ دوم: من به فتوايِ حضرتِ ملا مي‌گم كه اين حرف‌ها جسارت به مقامِ فتوااست و كيفراِش...
مردِ يكم: بشين سرِ جات حضرتِ ملا، حضرتِ ملا ..
زن: اما من از كجا مي‌دونستم كه اون‌ها چه نيتي دارند؟
مردِ يكم: من كه به‌اِت گفته بودم
زن: خوداَم چي؟ خودم نبايد مي‌فهميدم؟
مردِ يكم: حالا فهميدي؟
زن: من هيچ كاري نكردم حكيم!
مردِ يكم: پس اين‌ها چي مي‌گن؟
زن: تو از كجا مي‌دوني كه اين‌ها راست مي‌گن؟
مردِ يكم: تو دليلي برايِ دروغ‌گفتن‌اِشان درونِ خلوتِ خوداِشان داري؟
زن: آخه اين چه منطقي‌اِه كه هر حرفي مي‌زنم دروغ‌اِه، اما مردها حتا طالب‌هاشون هميشه راست مي‌گند. پس تو چه فرقي با اون‌هايي داري كه باهاشون مي‌جنگي؟
مردِ يكم: ناموس همه چيزِ يك مسلمان‌اِه
زن: كدام اسلام؟ اسلامِ اين‌ها يا اسلامِ صاحبِ مزار كه ناموس‌اش روبه‌رویِ نامحرم فرزند از شدتِ ضربه‌ها سقط مي‌كرد و اون دست بر قبضه به حرمتِ همان اسلام خون مي‌خورد و مهر برلب زده خاموش بود؟
مردِ يكم: اسلام اسلام‌اه!
زن: واين اسلام همه چيزِ يك مسلمان نيست؟
مردِ يكم: اين چه ربطي داره؟
زن: اين كه بالاخره كدام مهم‌تره؛ اسلام يا ناموس ؟
مردِ يكم: اسلام ناموسِ من‌اِه!
زن: اما ناموسِ تو اسلام نيست!
مردِ يكم: با من جر و بحث نكن. من شوهراِت‌اَم.
زن: و چون شوهرمي، هرچه گفتي همون حجت‌اه. باشه شاه. من كه چيزي نگفتم. فقط مي‌گم بي‌انصافي نكن!
مردِ يكم: من دوست‌اِت داشتم طلعت.
زن: هنوز هم ؟
مردِ يكم: هنوز... /نمي‌تواند ادامه دهد/
دختر: من مي‌خواستم با خدا عروسي كنم. خودش گفته بود. حالا چه‌طور مي‌تونم با اين انچوچك تو چشم‌اِش نگاه بكنم؟ من بايد دعا بكنم. بايد نماز بخونم. راهِ حرم كدوم طرف‌اِه طلعت؟ چرا هر چي مي‌رم نمي‌رسم به حرم؟ مي‌خوام خوداَم رو به تجير ببندم. مي‌خوام اعتكاف كنم؛ هزار شب. يعني مي‌آد طلعت؟
زن: كي؟
دختر: خدا!... خوداِش گفته بود... اما اين رو چه كار كنم؟ چه طور به‌اِش بگم كه باكره موندم براش با اين...
زن: چرا به من نمي‌گي چي شده؟
دختر: تو اسم‌اِت طلعت‌اِه. نيست؟
زن: هست.
دختر: ديدي گفتم. پس اينا كي‌اِند؟ بصير فرستاده؟
مردِ يكم: بصير؟!
زن: برادراِش
دختر: اينا مي‌خوان با من چه‌كار كنند طلعت؟
زن: اونا كاري به تو ندارند. آروم باش
دختر: پس اين رو چي‌كار كنم؟
زن: چرا نمي‌دي‌ش به من؟
دختر: /موضع مي گيرد/ نع!.. مالِ خوداَم‌اِه... كارِ خوداَم‌اِه. من بايد اعتراف كنم. بايد توبه كنم. تو باوراِت نمي‌شه اون بي‌آد سراغ‌اَم نه؟
زن: كي؟
دختر: خدا! خوداِش گفت. خوداَم ديدم. خواب نبود. يعني يه جوري بود. بچه بودم. رفته بودم بيرون. نجف انگار نجف نبود. يه جوري بود. تو اسم‌اِت طلعت‌اِه!.. ديدي گفتم... آسمون اومده بود رو زمين. يه صحرا بود؛ بزرگ. داشتم مي‌رفتم اون دورها. پام رو زمين نبود. رو پرِ پرستو بود. نرمِ نرم. جلوتر كه رفتم، نگاه كردم پشتِ سراَم. ديدم جايِ پام تا اون دورها ياس روييده بود. يه هو رويِ صورت‌اَم داغ شد. نگاه كردم. آفتاب نشسته بود رو شونه‌ي چپ‌اَم. چشم‌اَم سوخت. يه جوري بود. ترسيده بودم. ترس نبود. يه چيزِ عجيب بود. داشت‌اَم بلند مي‌شدم، بلند و بلندتر. دل‌اَم داشت مي‌ريخت پايين. يه هو يه صدايي اومد. تو اسم‌اِت طلعت‌اِه، مي‌دونم. به‌اِم گفتند بي‌آم پيشِ تو. قرآن كوراَم كنه اگه دروغ بگم. صدا خيلي خوب بود. از امِ‌كلثوم هم به‌تر بود.. خواب نبود. يه جوري بود. گفت؛ بصيره! من تو رو برايِ خوداَم مي‌خوام. خب اين يعني چي؟ يعني اين كه اون مي‌خواد من برايِ هميشه مالِ اون باشم. كسي حق نداره به من دست بزنه.. مثلِ مريمِ عذرا. قرآن كوراَم كنه اگه دروغ بگم. تو باور نمي‌كني؟
زن: /آرام/ باور مي‌كنم. اما بگذار اين اوضاع سامان بگيره، بعد...
دختر: بعد منو مي‌بري حرم. مي‌خوام دخيل ببندم به تجير
زن: مي‌برم‌اِت عزيزاَم.
دختر: با اين چه كنم؟ راه‌اَم نمي‌دن كه با اين.... /انگار چيزي ياداَش افتاده باشد/ واي طلعت! غريبه‌ها دورِ حرم‌اَند؛ خارجي‌ها. من چه جوري برم؟ /سكوت/
زن: به گمان‌اَم آمريكايي‌ها هم آزاراِش دادند.
مردِ دوم: از امپرياليست‌ها انتظار داري مقدسات سراِشون بشه؟ گيرم كه پرستشِ طلا و نقره اشكال داره به فتوايِ حضرتِ ملا
زن: /نگاهي عاقل اندر سفيه به مردِ دوم/ مي‌گي چه كنم حكيم با اين داستان؟
مردِ يكم: ثابت كن طلعت! تو رو خدا.. بذار همه چيز تمام بشه. اون وقت برايِ اين دختر هم يه كاري مي‌كنيم. شايد اصلاً پيشِ خوداِمون نگه‌اِش داشتيم. ها؟ خوب‌اِه؟
زن: راست مي‌گي؟
مردِ يكم: فقط بگو كه اين حرفا همه‌ش دروغ‌اِه. ثابت كن طلعت. تو رو خدا!
زن: من بايد چه كنم شاه؟
مردِ دوم: نمي‌دونم اون ضربه از كجا به سراَم خورد. اون ناجوان‌مرد مي‌گفت كه زنِ كلبه‌نشين با چوب كوبيده به سراَم. اما من از زيرِ زبون‌اِش كشيدم كه خودِ كافراِش من رو بي‌هوش كرده تا مقصوداِش برآورده بشه به واسطه‌ي فساداِش بي‌شرم. من هم بي‌طاقت شدم كه به فتوايِ حضرتِ ملا اگر غيرتِ مسلماني در من نبود، سزاوارِ جهنم مي‌شدم. و من نمي‌خواستم بسوزم به گناهِ اون نامسلمانِ ملحد. پس تفنگ گرفتم و كشتم آن جانورِ بي‌دين را... /ناگهان در خود- گيج/ كشتم!!؟
زن: من بيش از اين كه نگرانِ اون‌ها باشم به حكمِ شريعت انديشه مي‌كردم كه آيا كشتنِ نفس درست‌اِه يا نادرست و گناه. اگر مي‌كشتم حكمِ خدا زيرِ پا بود و اگر نمي‌كشتم از شوهراَم تمكين نكرده بودم و اين خود گناهي نه‌چندان سبك‌تر. آخ اگه احمدشاه اين جا بود، مي‌پرسيدم ازاَش كه حكمِ شوهر مهم‌تراِه يا حكمِ خداوند؟
مردِ يكم: و اون حتماً مي‌گفت حكمِ خداوند.
زن: پس چرا من رو موآخذه مي‌كني به سببِ تمكين از حكمِ خداوند؟
مردِ يكم: برايِ اين كه حكمِ شوهراِت چيزي جز حكمِ خداوند نيست
زن: تو گفتي خوداِت رو بكش!
مردِ يكم: و تو در عوض چه كردي؟ آبرويِ من رو كشتي!
زن: در تمامِ مدتِ نبودن‌اِت با خوداَم فكر مي‌كردم كه اگه اين يكي رو انتخاب كنم، خسرالدنيا والآخره.. و اگه تمكين نكنم، سر از حكمِ شوهراَم باز زدم و اين هم نارضايتِ خداوند در پي داره. اي خدا من بايد چه مي‌كردم با اين دوراهِ بي‌مقصد؟!
مردِ يكم: تو فقط به من بگو آيا چيزي كه من مي‌ترسم ازاَش از تو سر زده يا نه؟
زن: شاه! يعني برايِ تو مهم نيست كه بر سرِ دوراهيِ دين و دنيا عينِ برزخ مي‌لرزم؟!
مردِ يكم: برزخ ذهنِ من‌اِه، قلبِ من‌اِه، روحِ من‌اِه كه مي‌سوزه و دودي نداره. بگو طلعت! بگو كه نكردي اون چيزي كه مي‌ترسم ازاَش
زن: اگر بگم درست و به جا مي‌ترسي...؟
مردِ يكم: /سقوط مي‌كند/ واويلا!
زن: اگر حكمِ خداوند هم زمين مي‌ماند، همين‌طور واويلا مي‌كردي؟
مردِ يكم: آن حكمي كه تو مي‌گي من ضمانت مي‌كردم، اگه راست مي‌گي و مي‌ترسي از حكمِ خدا.... واويلا!
زن: تو برايِ قيامتِ خوداِت يك ضامن مي‌خواي!
دختر: تو ضامنِ من مي‌شي طلعت؟
مردِ يكم: مسووليتِ تو، وظيفه‌ي من‌اه. حكمِ تو هم به عهده‌ي من‌اِه، حقِ من‌اِه.
زن: پس من چي؟ آيا من رو در گورِ تو مي‌خوابونند؟
مردِ يكم: تا قيامت من سرورِ تواَم و همه‌ي زنده‌گي و اموراتِ تو در ضمه‌ي مسووليتِ من‌اِه.
زن: پس مسووليتِ من چي‌اِه؟.. هيچ؟.. نه حكيم! من اين نقش رو نمي‌خوام.
مردِ يكم: تو زنِ مني!
زن: نه! انگار بنده‌ي تواَم كه حتا حقِ انتخابِ حكمِ خدا رو هم در كنارِ حكمِ تو ندارم.
مردِ دوم: استغفرا... ببين چه زباني درآورده‌اند اين ضعيفه‌ها. دستِ اجنبي را بايد بوسيد. تربيتِ فرنگي جز اين دست‌رنج نداره. حالا كجاش رو ديدي. فردا پس‌فردا در مي‌آن كه خوداِمان مي‌خوايم دين‌اِمان را انتخاب كنيم.
زن: عيبي داره؟
مردِ دوم: ابدا. فقط حكمِ تعطيليِ جماعتِ مفتي و بساطِ فقه و اصول رو هم صادر بفرماييد، زحمت را كم مي‌كنيم.
دختر: بصير هم همينو گفت. گفت؛ من نمي‌تونم نرم بغداد... مادراَم گفت من مهم‌تراَم يا صَدام.. من ديگه كسي رو ندارم. اين دختر هم مونده رو دست‌اَم. من رو مي‌گفت. من به‌اِش گفتم وقفِ خدا هستم. مادراَم گفت ديگه دست و پا ندارم جمع و جوراِش كنم. من رو مي‌گفت... من به‌اِش گفته بودم مي‌خوام برم دنبالِ خواب‌اَم.. بصير گفت كه اگه قرار بشه همه خانواده‌هاشون براشون مهم‌تر از رهبران‌اِشون باشند اون كشور مي‌ره تعطيلات. طلعت! مگه كشورا هم مي‌رن تعطيلات؟ /مكث.. ناگهان/ طلعت! صدام كه وقفِ خدا نبود. بود؟
زن: /نزديك مي‌شود/ نه عزيزاَم!
دختر: من بودم. نبودم؟
زن: چرا عزيزاَم بودي.
دختر: پس چرا وقتي شب براش گفتم كه خوابِ خدا رو ديدم، صبح رفت؟
زن: /مكث/ برنگشت؟
دختر: /ناگهان انگار يادِ چيزي افتاده جيغ مي‌زند/
زن: /او را به خود مي‌فشارد. آرام‌اَش مي‌كند. گوشه‌يي مي‌نشانداَش/
دختر: /پس از مكث/ طلعت!..تو مامان‌ام مي‌شي؟
زن: هر وقت رسيدم اين‌جا جيغ زده... يادِ چيزي مي‌افته..
مردِ يكم: نشد از زيرِ زبون‌اِش چيزي دركِش كني؟
زن: فقط يك چيز. كه نمي‌دونم تا چه اندازه صحت داره يا نه. گمان مي‌كنم برادراِش جزوِ نيروهايي بوده كه سركوبِ قيامِ تشيعِ نجف رو عهده‌دار بوده. به گمان‌اَم اين دختر هم اون‌جا بوده.
مردِ يكم: اين اون‌جا چه مي‌كرده؟
دختر: /مكث/ من بايد توبه كنم. بايد خوداَم رو ببندم به ضريح
زن: اون هم تويِ برزخ‌اِه.. عينِ من../گيج و مبهوت/ برزخ!!؟
مردِ يكم: /با زهرخندي تلخ بر لب دور مي‌شود/
زن: مساله اين نيست حكيم. برايِ من هنوز اين سوآل مهم‌اه كه اگه پايِ آبرويِ آدم در ميان باشه كدام راه درست‌اِه؟ مردن يا تن به بي‌آبرويي دادن؟ خب اون‌ها كه من رو نمي‌كشند و من هم اگه خوداَم رو بكشم آيا گناه‌اِش بيش‌تر از اتفاقي نيست كه به اجبار داره بر من تحميل مي‌شه؟ حكيم شاه! اين كابوس هنوز دست از سرِ من برنداشته؛ كه آيا زنده موندن بيش‌تر به صلاح نيست وقتي مي‌شه تخمِ كينه و انتقام رو در دلِ فرزندان‌امون بكاريم كه در آتيه‌ي نزديك يا دور تجاوزگرانِ به حريم‌امون رو نابود كنند؟
مردِ يكم: شايد هم اين بهانه‌يي باشه برايِ پنهان كردنِ ترسِ از مرگ..
زن: درست‌اه شايد هم توجيهي باشه برايِ فرار از مرگ، اما شاه! اين‌ها فقط ترسِ تو نيست، اسبابِ دل‌هره و اضطرابِ من هم هست، بوده. برايِ همين هم به‌ات احتياج داشتم. خيلي. نه برايِ اين كه سايه‌ي سراَم باشي و حافظِ جان‌ام، كه مي‌خواستم پاسخِ پرسش‌هام باشي، آرامشِ ذهن‌ام باشي.
مردِ يكم: من...داشتم مي‌آمدم سراغ‌ات
زن: راست مي‌گي؟... نگفته بودي!
مردِ يكم: چند روز كه گذشت دل‌ام آشوب شد. راه افتادم. خواستم نجات‌ات بدم از اين كابوس.. اما تو در عوض‌اش... چرا به من جفا كردي طلعت؟
زن: تو جفا نكردي كه ميانِ برزخ تنهام گذاشتي؟
مردِ يكم: وظيفه‌ي تو چيزِ ديگه بود
زن: من بايد خوداَم رو مي‌كشتم. /مبهوت و گيج/ مي‌كشتم؟!.... كشتم. كشتم از شرِ كفار!...
مردِ دوم: به فتوايِ حضرتِ ملا اين سخن بهتان‌اه به يك مومن و حكم‌اِش اگر قتل نباشه، حبسي طويل‌المدت‌اِه.
مردِ يكم: تو مومن‌اي كه به يك زنِ مسلمان رحم نكردي؟
مردِ دوم: /گيج و مبهوت/ من رحم نكردم؟!.. اما نيتِ ما پلشت نبود. اگر آن منافق در ميانِ ما نبود، تنها به اجرايِ حكمِ زن اكتفا مي‌كرديم و خلاص
مردِ يكم: و حكمِ زن چه بود؟
مردِ دوم: حكمِ يك زنِ عريان در ميانِ مردان....
زن: عريان؟!
مردِ دوم: تو به زني كه دست و پا و چهره‌ش رو هزارتا مردِ غريبه رويت بكنند مي‌گي پوشيده؟
مردِ يكم: /كلافه/ من مي‌خوام بدونم آخرِ اين ماجرا چه بود
زن: راستي حكيم! احمدشاه ياداِت هست....
مردِ يكم: /عصبي/ نع! اين طوري بي‌فايده است /ناگهان يقه‌ي مردِ دوم را مي‌چسبد/ اگر همين الان نگي كه آن بي‌ناموس چه كرد با زنِ كلبه‌نشين و تو چه ديدي، تكه‌تكه‌ت مي‌كنم
مردِ دوم: من چيزي نديدم شاه!
مردِ يكم: نديدي؟!
مردِ دوم: نه! /مبهوت در خود/ يعني.. يعني آثارِ فساد مبرهن بود.
مردِ يكم: پس تو چه ديدي از آن خدانشناس كه مي‌گي ابليس بود؟
زن: اما اون روز من جز تو كسي رو نديدم.
مردِ دوم: نديدي؟ /گيج/ پس آن ناجوان‌مرد؟...
مردِ يكم: آن ناجوان‌مرد چه گفت؟
مردِ دوم: او.... /مبهوت/ چيزي نگفت.. من ديدم مباد فساداِش كلِ جماعت رو فاسد كنه، كشتم‌اش.
مردِ يكم: كشتي‌ش؟
زن: /گيج و آشفته/ نه! /درخود/ من كشتم!
مردِ دوم: چه مي‌تونستم بكنم؟ به‌ايستم و به وسواس‌الخناس گوش بدم؟
مردِ يكم: اون مرد در آخرين لحظه‌ها چيزي نگفت؟ اعترافي نكرد؟
مردِ دوم: /سعي مي‌كند، گيج، به ياد آورد/ نگفت؟.. ياداَم نيست. فراموش كردم، ياداَم نيست. فقط كشته شد. من اون زن رو بي‌پرده ديدم.
زن: كسي ديگه نبود شاه! فقط همين مرد بود
مردِ يكم: و پانزده نفرِ ديگه
زن: نمي‌دونم. نمي‌دونم. ياداَم نيست. هيچي ياداَم نيست.
مردِ يكم: تو هم كه مثلِ اون ياداِت نيست؟
مردِ دوم: استغفرا... من عينِ يك زن باشم؟
مردِ يكم: پس درونِ اون سنگر چه مي‌گفتي؟
مردِ دوم: با خوداَم مي‌گفتم؛ /ناگهان/ خوداَم؟!... من و اون نامسلمان
مردِ يكم: انگار قرار نيست كسي به ما بگه آوارِ واويلا رو سراَم خراب شده يا نه؟
زن: عينِ اين كابوس كه كسي حاضر نيست از سرِ من بازاِش كنه.
مردِ يكم: چه قدر خسته‌ام، چه قدر خسته و تنها /سكوت/
دختر: من مي‌ترسم طلعت. اونا پشتِ دراَند
زن: حكيم! "احمدشاه". اگه اون بود مي‌پرسيدم كه درست‌ترين راه كدوم‌اه
مردِ دوم: اون خروج كرده بود از دين؛ واجب‌القتل. نيكو نيست سوآلِ ديني ازش پرسيده بشه.
زن: احمق! اون حجتِ مسلمانيِ من‌اه در اين ديار. ياداِت هست چه قدر پدراَم دوست‌اش داشت حكيم!
دختر: به مادراَم گفتم من تاوانِ اين رو مي‌دم. تاوانِ بصير رو من مي‌دم.
مردِ يكم: /درخود/ امروز ديدم‌اش. چه قدر هم سرحال بود.
زن: كي؟
مردِ يكم: احمدشاه
زن: معلوم هست چي داري مي‌گي؟
دختر: گفتم مي‌رم.. مي‌رم كه خوداَم رو به تجير ببندم
مردِ يكم: پرسيدم با اين مصيبت چه كنم شاه؟
زن: حكيم! حواس‌ات سرِ جاش هست؟
دختر: صد فرسخ رفتم تا برسم ضريح. اما...
مردِ يكم: گفت؛ مصيبت خودِ تويي حكيم!.. بعد به يك باره ازم دور شد
زن: تو صحت داري؟ يقين داري خواب نديدي؟
مردِ يكم: خواب چي‌اه زن؟ پيش‌ام بود. با همون جليقه. داشت با دوربين‌اش انتهايِ پنج‌شير رو ديد مي‌زد
زن: حكيم! شيرِ دره‌ي پنج‌شير مرده. كشته شده!
مردِ يكم: كشته شده؟.. راست مي‌گي! پس من چرا... من كجا ديدم‌اش؟!
دختر: مردِ گنده نذاشت برم تو. گفتم من وقفِ خدا هستم. مي‌خوام با خدا عروسي كنم. خنديد
مردِ دوم: تو خواب ديدي. من هم خواب ديدم.
مردِ يكم: نه! من حتا لمس‌اش كردم
دختر: من مي‌ترسم. من از نيشايِ اين مي‌ترسم.
زن: خدايا من چه كردم!؟
مردِ دوم: يعني من اون رو كشتم؟ مگه چه كرده بود؟
زن: من كشتم حكيم! كشتم.
دختر: مي‌گه نترس. من مي‌ترسم. داره مي‌آد طرف‌ام. بايد برم تو اين خونه. امِ‌حامد هم اين جااست. من مي‌ترسم امِ‌حامد!
مردِ يكم: اين‌جا كجااست طلعت؟ من دارم مضطرب مي‌شم.
زن: از ديوار كه پريد ديدم‌اِش
مردِ دوم: /در تداومِ بهت‌اش در خود و در جايي دور/ بي‌حجاب بود و چشم‌هاش برق مي‌زد
زن: ترسيدم از چيزي كه تو چشم‌هاش بود
دختر: دستِ امِ‌حامد يه تفنگ‌اه. يه تفنگ هم داده به من
مردِ دوم: استغفار كردم
مردِ يكم: ها طلعت! من اون روز برگشتم. دل‌ام تاب نياورد
زن: دست‌ام به تفنگ بود. نه! اون‌ها مسلمان‌اند
دختر: يه تير در رفت. امِ‌حامد افتاد. /جيغ مي‌زند/
مردِ يكم: مي‌بيني هنوز هم دوست‌ات دارم
مردِ دوم: از پشتِ در داد مي‌زدند؛ خليفه يك تن از مجاهدها... پس من... من خليفه بودم!! من حنيف بودم.
دختر: من نبايد خوداَم رو بكشم طلعت! من وقفِ خدا هستم. حق ندارم به خوداَم دست بزنم.
زن: اون مسلمان‌اه. با من كاري نداره
مردِ دوم: من اون بودم
زن: باهاش حرف مي‌زنم. گوش مي‌كنه.
مردِ يكم: درِ كلبه ديدم‌اِشان
مردِ دوم: گفتم اگر چشم از خاك بردارم ايمان‌ام بادِ هوااست
دختر: از شكافِ در پيدااست. يك نفر مي‌آد تو... من كجا برم طلعت؟
زن: گفتم درست حدس زدم؟ تو آيا مسلماني؟
مردِ يكم: جلوتر آمدم، كه خوب ببينم‌اِشان
مردِ دوم: يك آن چشم‌ام به صورت‌اش خورد
دختر: چرا چشم‌هاش اين‌طوري‌اِه طلعت؟ از من چي مي‌خواد؟
زن: چه طور مي‌تونم خوداَم رو بكشم وقتي هنوز مطمين نيستم كه مقصوداِش چي‌اِه
مردِ دوم: به عمرام چنين زني نديده بودم؛ قرصِ ماهِ تمام.
مردِ يكم: مي‌ديدم كه اطرافِ كلبه پرسه مي‌زنند
مردِ دوم: به خوداَم نهيب زدم كه بترس از روزِ جزا
زن: هنوز چند قدم دور بود و نمي‌شد خوب ببينم‌اِش
مردِ دوم: گفتم اگر به محرميت صيغه كنم چه؟ حرامي مرتكب نمي‌شم به فتوايِ حضرتِ ملا
مردِ يكم: حالا مي‌شد همه‌شون رو واضح ببينم؛ روشن و واضح
دختر: اين از من چي مي‌خواد طلعت؟ چرا دستاشو مي‌آره سمتِ من؟ چشماش مي‌ترسونه منو
زن: شيطان تو چشم‌هاش بود
مردِ يكم: اونا هم منو نديده بودند انگار
مردِ دوم: خدانشناس بدجور شيطان به جلداِش رفته بود
دختر: من مي‌خوام با خدا عروسي كنم... راست مي‌گم به خدا.
زن: چه طور مي‌تونم خوداَم رو بكشم وقتي هنوز مطمين نيستم كه درست‌اه يا خطا
مردِ دوم: قدم‌هاش تند بود به سمتِ گناه
زن: اگر بكشم خوداَم جهنمي‌ام، اگه نكشم دنيام جهنم‌اه
دختر: من نبايد خوداَم رو بكشم
مردِ يكم: پشتِ يك تخته سنگ پنهان شدم
مردِ دوم: بايد قدم‌اِش رو مي‌بريدم برايِ هميشه
زن: يك آن ايستاد
مردِ دوم: كشتم‌اش
زن: پشت كرد به من
دختر: پشتِ من ديواره. پس كجا فرار كنم؟
مردِ يكم: دل‌ام سير و سركه بود
مردِ دوم: من اون رو كشتم
دختر: بايد جيغ بزنم به سمتِ حرم
مردِ يكم: بايد مي‌دونستم تويِ خونه‌م چه خبراِه؟
مردِ دوم: اون من بود. حنيف ابوابي بود. نيمه‌ي من بود.
مردِ يكم: تو حيا نكردی از خدا نترسيدی؟
مردِ دوم: من كاری نكردم حكيم. به پروردگار قسم
مردِ يكم: كاری نكردی؟
دختر: من اين‌چا چه‌كار مي‌كنم طلعت؟
مردِ دوم: من فقط پيِ اجرایِ تكليف‌ام بودم
دختر: طلعت! چرا كسي منو از اين‌جا نمي‌بره؟
مردِ يكم: تكليفِ تو ويرانی‌اه؟ آزاره؟ مصيبت‌اه؟
مردِ دوم: تكليفِ من حفطِ اسلام‌اه
دختر: طلعت! خدا چرا نمي‌آد منو ببره؟ مگه خوداِش قول نداده بود؟
مردِ دوم: من حكمِ شرعی دارم حكيم!
مردِ يكم: اون كدام شرع‌اه كه حكم به قتلِ زن‌هایِ بي‌گناه مي‌ده
مردِ دوم: بي‌گناه؟.. اگه اون‌ها بي‌گناه‌اند پس اين بدبختی كه مثلِ طاعون افغانستان رو گرفته از كجا اومده؟
زن: اي لعنت به اون مملكتی كه چندتا زن لجن‌مال‌اش كنند
مردِ دوم: مي‌بينی؟ اين هم اون بي‌گناه‌هايي كه مي‌فرموديد
دختر: من گناه كردم طلعت. اگه نه به ضريح مي‌رسيدم. نمي‌رسيدم؟
زن: تو گناهي نداری عزيزم
مردِ دوم: لابد يك خبطي كرده كه اين بلا سراِش اومده
مردِ يكم: نمي‌فهمي كه چه مصيبتی سراِش اومده؟
مردِ دوم: اگر مثلِ يك زنِ مسلمان سراِش رو مي‌انداخت پايين...
مردِ يكم: /فرياد/ اون طفل‌اه هنوز! نمي‌فهمي؟
مردِ دوم: /فرياد/ تو گمان مي‌كنی من نادان‌آم حكيم؟ گمان مي‌كنی من نمي‌فهمم اين طفل‌اه يا نه؟ گمان مي‌كني نمي‌فهمم اين بلاها از كجا نازل شده سراِش؟
زن: پس چرا دست از سراِش بر نمي‌داری؟
مردِ دوم: من؟.. من و اين دخترك؟ استغفرا...
مردِ يكم: وقتی به خونه‌یِ يك زنِ بي‌پناه هجوم مي‌بردی هم استغفرا... رویِ زبان‌ات جاری بود؟
دختر: من هم اگه توبه كنم خدا منو مي‌بخشه طلعت؟
مردِ دوم: من اگه كاری كردم برایِ وطن‌ام بوده
مردِ يكم: برایِ وطن‌اِت يك زنِ بي‌گناه رو آزار كردی؟
مردِ دوم: لااقل چشم روشنی به دشمن‌هایِ ناموس‌ام ندادم
مردِ يكم: با من از ناموس سخن نگو كه آتش مي‌گيرم
دختر: ام‌حامد گفته بود كه آتش به پا مي‌شه
زن: من بايد با تو چه كنم دختر؟
مردِ دوم: توبه كنيد! توبه كنيد از بهتان.. توبه كنيد از خيانت.. توبه كنيد!
مردِ يكم: توبه كنيم از اين كه زنی بي‌پناه رو وادار كنيم ماشه بچكونه به قلب‌اش؟
مردِ دوم: من تفنگِ يك‌تير به زن‌ام ندادم!!
دختر: ام‌حامد گفته بود تفنگ‌ام يك تير بيش‌تر نداره. اما من عاشقِ آتيش بودم
مردِ يكم: گمان‌ات من چرا تفنگ دادم دستِ زن‌اَم كه عزيزترين كس‌ام بود به تمامِ عمراَم؟
زن: چرا حكيم؟ چرا مي‌خواي گناه كنم؟
مردِ يكم: نامسلمان‌ها! من نمي‌خوام زن‌اَم زنده به دستِ يك مشت از خدا بي‌خبر بي‌افته.
زن: اين‌ها مسلمان‌اند حكيم پشتِ درِ خانه‌م
دختر: گفتم بصير شوخي مي‌كنه.. آدم كه آتش نمي‌گيره. آدم خوداِش آتش‌اه.. قلب‌اش آتش‌اِه. نيست طلعت؟
مردِ يكم: ببين كاراَم به كجا كشيده كه بايد از هم‌كيشان‌ام بيش‌تر بترسم تا اجنبي‌هایِ خدانشناس
مردِ دوم: استغفرا...
زن: به همون خدایی كه استغفارش رو مي‌كنی بگو كه چرا بايد دخترِ جليل‌الدينِ كابلی كه صوتِ قرآن‌اش از مزار تا كابل رو عطر مي‌داد، ميانِ تن‌كشي و تن‌فروشی يكی برگزينه؟
مردِ دوم: اين جنگ‌اه ضعيفه
زن: تاوانِ اين جنگ رو بايد من پس بدم؟
دختر: من هم تاوان‌اش رو پس مي‌دم طلعت! تو بگو چه‌كار كنم كه توبه‌م رو قبول كنه؟
زن: تو توبه‌ت قبول‌اه دختر اين‌قدر آتش به قلب‌اَم نزن
دختر: نگفتم؟ بصير نمي‌فهمه. داره آتش مي‌گيره همه‌جا.. بصير هم. نكنه بچه‌م بميره طلعت.
مردِ يكم: من با تو در يك سپاه جنگيدم حنيف! با روس‌ها. ببين با من چه كردی
دختر: من از اين‌ها مي‌ترسم طلعت!
مردِ دوم: من نمي‌خواستم گناهي بكنم. نمي‌خواستم حكيم!
دختر: /اشاره به شكم‌اش/ اگه اين با من نبود خدا با من عروسي مي‌كرد؟
مردِ دوم: من مي‌خواستم لكه‌یِ هرچه گناه از دامنِ سرزمين‌ام دور كنم
مردِ يكم: با ويرانیِ نيمِ سرزمين‌اِت؟
مردِ دوم: من نمي‌خواستم اون خدانشناس از ديوار بگذره
مردِ يكم: اون خدانشناس كي بود مرد؟
مردِ دوم: اون من بود.. حنيف ابوابي بود. نيمه‌یِ من بود.
مردِ يكم: تو چه مي‌كردی؟
زن: يك نفر بيش روبه‌رویِ من نبود حكيم!
دختر: سمتِ حرم كدوم طرف‌اه طلعت؟ من از اين مرد مي‌ترسم.
مردِ دوم: من تنها بودم؟
زن: گفتم اگر يك‌قدم بيش برداری تمام‌اش مي‌كنم
دختر: داره دست‌اش رو دراز مي‌كنه طرفِ من
مردِ يكم: من سراَم رو بالا آوردم
زن: تابِ بي‌آبرويي نداشتم؛ ابدا
دختر: چرا دستِ آقا از ضريح‌اش در نمي‌آد منو ببره طلعت؟
مردِ دوم: بايد پيش‌تر مي‌رفتم
زن: اعتراف مي‌كنم كه يك آن نه به خدا فكر كردم نه به جهنم
دختر: چرا صدايِ تويِ خواب‌اَم به داداَم نمي‌رسه
مردِ يكم: ديدم لوله‌ي تفنگي كه به سوي من بود
مردِ دوم: زن تفنگ را گذاشت زيرِ گلوش
دختر: /جيغ مي‌زند/
زن: گفتم اگه جلوتر بي‌آيي مي‌كشم خوداَم رو
دختر: اين بويِ گندِ چي‌اه طلعت؟
مردِ دوم: بايد اين گناه پاك مي‌شد. جلو رفتم كه بگم من توبه!
دختر: از شكافِ در كسي مي‌آد تو. يكي ديگه
زن: جلوتر آمد. نفهميدم چه شد
مردِ يكم: همه چيز بيش از يك ثانيه نبود
دختر: من درد دارم طلعت. تمامِ تن‌اَم
مردِ دوم: خواستم بگم نيمه‌ي ديگرِ حنيف مرد. تو در اماني!
زن: اگر نزديك مي‌شد... خدايا نبين كه بي‌آبرو بشم
دختر: اين سومي چه زشت‌اه طلعت؟
مردِ يكم: زن‌ام تنها بود و چشم به راهِ من
زن: من تابِ اين ويراني رو ندارم
دختر: مادر گفته بود هركي مي‌خنده قشنگ مي‌شه. پس چرا اين مي‌خنده و زشت‌اه؟
مردِ يكم: بايد كاري مي‌كردم
مردِ دوم: خواستم بگم بيا به پناهِ اسلام به فتوايِ حضرتِ ملا؛ اميرالمومنين
دختر: من بويِ گند مي‌دم
مردِ يكم: دست به تفنگ بردم
دختر: چه قدر دل‌ام عروسك مي‌خواد. كاش داشتم
زن: سرديِ لوله‌ي تفنگ از گلوم دور شد
دختر: /با اشاره به قنداق‌اش/ همه‌ش از اين‌اه. بويِ گند مي‌ده. /عق مي‌زند/
مردِ يكم: نانجيب پشتِ ديوار كمين كرده بود
دختر: صدايِ زشت گفت نوبتِ شمااست سرگرد!
مردِ دوم: خواستم بگم آغوشِ‌ اسلام هميشه بازه به فتوايِ حضرتِ ...
دختر: جيغ زدم به سمتِ حرم
زن: شليك كردم
دختر: صدا آشنا بود
مردِ يكم: شليك كرد
دختر: خدا بصير رو فرستاده بود. برادرِ گل‌ام
مردِ دوم: نفهميدم چه شد
دختر: خواستم در رو باز كنم. نشد
زن: آيا اين من بودم؟
دختر: بصير گرگ ديده بود انگار يا جنازه.
مردِ يكم: صدايِ دو گلوله‌ي هم‌راه
دختر: دوهزارسال گذشت
مردِ دوم: برقِ گلوله رو ديدم به سمت‌ام مي‌آمد
مردِ يكم: ديدم گلوله‌يي كه به سوي من مي‌آمد
دختر: /جيغ مي‌زند/ اين صدايِ نعره‌ي بصيراِه
زن: جنازه‌ش جلويِ چشمام بود
دختر: تفنگ زيرِ گلويِ بصير بود
مردِ يكم: بيداد بود در مردايِ پشتِ در
دختر: بصير رويِ زمين بود
زن: من بودم و تفنگِ بي‌تير
دختر: من بودم و خرابه.. من بودم و اين نكبتِ بوگندو كه بايد نابوداِش كنم. بايد زيرِ خاك‌اش كنم. اگه نكنم خدا چه طور منو مي‌پذيره.. بايد چيزي پيدا كنم. چاقو كجااست طلعت. چاقو نيست. چوب هست. قنداق رو بزن كنار طلعت. نه! چه طور مي‌تونم؟ اين توله‌ي كدوم‌ يكي‌اه طلعت؟ من از اين بويِ گند متنفراَم. بايد اين بو رو بكنم زيرِ خاك. داره خفه‌م مي‌كنه. بايد تموم‌اش كنم طلعت!
زن: بايد تموم‌اش كنم
دختر: من تموم‌اش كردم طلعت!
زن: من موندم و تفنگِ بي‌تير
دختر: بايد اين چوب رو از شكم‌اِش در بي‌آرم
مردِ يكم: من ديگه نفهميدم چه شد
دختر: اين من به دردِ اون نمي‌خوره
زن: تفنگِ جنازه پرِ تير بود
دختر: بايد اين من رو تكه تكه كنم
مردِ يكم: يك آن، يك ثانيه، يك دقيقه، يك ساعت...
زن: يك روز، يك هفته، يك ماه، يك سال، تهي بود
مردِ دوم: خالي بود
زن: من بودم. هيهايِ مردايِ پشتِ در بود. تفنگِ جنازه بود. شليك بود. من بودم. من خوداَم رو كشتم. كشتم حكيم! كشتم، كشتم، كشتم!... اين گناهِ كمي نيست. تاوان‌اِش كم نيست. اين گناهِ نابخشودني‌اه شاه! اين گناه‌اه، گناه، گناه، گناه.... من خوداَم رو كشتم.. كشتم...
/و صداي‌اش آرام‌آرام در بغضي شكسته فرو مي‌نشيند و... سكوت؛ سكوتي طولاني/
مردِ يكم: يعني ما... يعني.. /مكث/
مردِ دوم: درست‌اِه حكيم شاه! مرديم. /مكث/
زن: مرديم؟.... مرديم!/مكث/
مردِ يكم: و ديگه.../مكث/
مردِ دوم: و ديگه هيچ /مكث/
زن: چه قدر خسته‌ام. /مكث/
مردِ يكم: من تو رو تنها گذاشتم طلعت /مكث/
مردِ دوم: حالا هم تنهاييم /مكث/
مردِ يكم: اما گناهِ من بيش از اين‌هااست /مكث/
مردِ دوم: و كي مي‌دونه كه كيفراِش چه اندازه مي‌تونه سخت يا آسان باشه /مكث/
مردِ يكم: وقتي به ياد مي‌آرم كه تو.. تو چه كردي طلعت!!؟ /مكث/
زن: من چه مي‌تونستم بكنم؟ /مكث/
مردِ دوم: ما همه داريم تاوانِ لحظه‌يي رو مي‌ديم كه مي‌خواستيم جبران‌اش كنيم اما... /مكث/
زن: و شايد برايِ همين‌اه كه هنوز فرصتي داريم.. /مكث/
مردِ يكم: بايد هزارسال ازاَت بپرسم كه چرا.. و اين ترديد تمام نشه. /مكث/
زن: من مي‌ترسم شاه /مكث/
مردِ يكم: ما همه‌ مي‌ترسيم طلعت! /مكث/
مردِ دوم: چاره‌يي نيست. / سكوت/
مردِ يكم: من و تو در يك سنگر بوديم مرد؛ روبه‌رویِ روس‌ها
مردِ دوم: سنگرمون رو ويران كردند حكيم
زن: كي ‌مي‌تونه چيزی رو كه صاحب‌اش نيست ويران كنه
مردِ دوم: اين همه كاشانه كه ويراني گرفته مگر صاحبان‌اش دست به بمب شده‌ن؟
زن: خونه‌ها دوباره آباد مي‌شن. ويراني چيزي مي‌گيره كه آبادشدني نباشه
مردِ يكم: كي ما رو آباد مي‌كنه طلعت؟
مردِ دوم: اين جنگ‌اه حكيم. مي‌بينی كه هنوز هم دست از ما برنداشته
زن: تموم شد شاه، تموم شد! حالا ديگه ما مرديم.
دختر: يعنی ديگه وقت نداريم توبه كنيم؟
مردِ يكم: پس چرا باز هم تويِ يك سنگر نيستيم؟
مردِ دوم: تويِ يك سنگرايم حكيم! فقط تويِ سنگرِ مرگ با هم‌ايم.
مردِ يكم: كاش هنوز با روس‌ها مي‌جنگيديم
دختر: من نمي‌خوام بميرم طلعت. مي‌خوام با خدا عروسي كنم
زن: خوبيِ مرگ اين‌اه كه ديگه از مردن نمي‌ترسي!
مردِ يكم: تنها مرگ از پسِ جنگ بر مي‌آد.
زن: خوبيِ ديگه‌یِ مرگ اين‌اه كه لازم نيست ديگه بميری!
مردِ دوم: درست‌اه. مرگ فقط ما رو تو يه سنگر مي‌ذاره
مردِ يكم: با هم؟
مردِ دوم: نمي‌دونم
زن: اين ترس‌ناك نيست؟
مردِ دوم: چاره‌يي نيست!
دختر: هست!
زن: چي؟
دختر: اون.. اون منو.... ببين طلعت! / قنداق را باز مي‌كند. خالي است/
زن: /بغل‌اَش مي‌كند/ اون تو رو پذيرفته دختر!
دختر: اسمِ تو طلعت‌اه نه؟... ديدي گفتم
زن: اين شايد جزايِ لحظه‌هايي باشه كه غلط بود و گزيري نبود.
مردِ يكم: غلط؟!
مردِ دوم: كي مي‌دونه چي غلط‌اه؟
زن: من مي‌خوام برم
دختر: من مي‌خوام.............

/سكوت/

ميلادِ اكبرنژاد
خردادماهِ هزار و سي‌سد و هشتاد و دو

2005/11/26

توسعه‌یِ روايت، توسعه‌یِ اطلاعات

ته‌آتر، سينما، ويديو، نقاشی، موسيقی، گرافيك، داستان، عكس و حتا وب و طراحی‌هایِ پويا و چندرسانه‌یی‌ها، همه و همه وظيفه‌شان در يك چيز خلاصه می‌شود؛ انتقالِ پيام به مخاطب. و البته شما می‌دانيد كه منظور از پيام همان message يا داده يا اطلاعات است و نه آموزه‌هایِ اخلاقی كه البته اين نيز می‌تواند پيوستاری از اطلاعات باشد. در حقيقت كارِ صاحبانِ اين رسانه‌ها كه نام برده شد، توليد و انتقالِ اطلاعات است چنان‌كه از علومِ ارتباطیِ امروز برداشت می‌شود.
تنها تفاوت در شيوه‌یِ انتقالِ پيام و چه‌گونه‌گیِ تربيتِ اجراكن و مخاطبِ آن رسانه‌‌یِ ويژه است. آن‌گونه كه مثلا در نقاشی ابزار و شيوه‌یِ انتقال با موسيقی تفاوت می‌كند اما ساختمانِ ارتباطی دقيقا يك‌سان است. پس اجازه بدهيد همه‌یِ اين‌ها را تحتِ نامِ واحدِ روايت بگنجانم و بانيانِ هريك را توسعه دهنده‌یِ روايت بنامم چرا كه ساختارِ ارايه‌یِ اطلاعات و پيام در همه‌یِ اين‌ها از يك الگویِ مشخص پيروی می‌كند.
بر اين اساس روايت تعريفی فراگير پيدا می‌كند؛ انتقالِ محتوا شاملِ اطلاعات، پيام و مجموعه‌یِ داده‌هایِ پردازش‌شده از منظرِ رسانه‌‌یی ويژه هم‌چون سينما، ته‌آتر، ويديو و غيره و با استفاده از ابزارهایِ متناسب با آن رسانه‌‌ هم‌چون رنگ، نور، صدا، كلمه، خط، شكل، طرح، فرم، بافت، تصوير، كد، داده‌هایِ ديجيتالی و هرآن‌چه شكل و شمايلِ يك رسانه‌‌ را متمايز می‌كند. به عبارتِ به‌تر وقتی از طريقِ نقاشی و يا گرافيك می‌خواهيم پيامی را انتقال دهيم به قواعدِ ساختاریِ نقاشی و طراحی كه بر اساسِ آن معناهایِ ديداری نمود می‌يابد، رجوع می‌كنيم و از ابزارهايی هم‌چون رنگ و خط و كمپوزيسيون و توازن و نشانه‌شناسیِ رنگ و خط ياری جسته، لحظه و چه‌گونه‌گیِ انتقالِ داده‌هایِ اطلاعاتی را سرعت، دوام و ويژه‌گی‌هایِ خاص می‌بخشيم. در عوض وقتی می‌خواهيم پيامی را با رسانه‌‌یِ ته‌آتر منتقل كنيم ابزارمان كمی تفاوت می‌كند اما شكل و شمايل و چه‌گونه‌گیِ مناسباتِ حاكم بر اين انتقال و الگویِ رواییِ آن، چنان‌كه شكل‌شناسان روسی سال‌ها قبل برجسته كرده بودند، تفاوتِ خاصی نمی‌كند. اگر يك بارِ ديگر به الگویِ ثابتِ روايت‌هایِ دنيا اعم از سينما، داستان، يا نمايش رجوع كنيم آن‌گونه كه پوپ و ديگر شكل‌گرايانِ روسی اشاره كرده بودند؛ می‌بينيم كه هم‌چنان ساختارِ مشخصی را تداعی می‌كنند؛ تعادلِ اوليه، تجاوز به تعادل و تعادلِ ثانويه.
بنابراين با توجه به تنوعِ شيوه‌هایِ روايت در عصرِ اطلاعات و تجمعِ فرهنگی و نزديكیِ انديشه‌گی و هم‌چنين افزايشِ كانال‌ها و امكان‌هایِ ارتباطی تنها به ميزان و تعدادِ رسانه‌ها افزوده شده است وگرنه نوعِ روايت‌گری از آن‌جایی كه منشاِ انسانی دارد و در هرحال توليدكننده‌اش از امكاناتِ ازلی ابدیِ روايت‌گری بهره می‌گيرد و از سویی مخاطب‌اَش نيز از جنسِ همين انديشه‌گی و عواطف و گيرنده‌هایِ احساسی برخوردار است، تفاوتِ چندانی نكرده كما اين‌كه دغدغه‌یِ يك طراحِ گرافيك يا برنامه‌نويسِ چندرسانه‌یی همانی است كه يك نويسنده‌یِ سينمایی يا توليدكننده‌یِ ويديویی دارد. البته انكارِ اين نكته كه از شيوه‌ها و ابزارهایِ هنری در راهِ اين رسالت استفاده می‌شود غير ممكن است اما به اعتقادِ من شناختِ مخاطب و راه‌هایِ انتقالِ منطقی و علمیِ پيام‌هایِ موردِ نظر بخشی از خلاقيتِ هنری است كه در اين مسير صرف می‌شود. كه البته خيلی هم با مكاشفاتِ الهام برانگيز و احساساتِ منحصربه‌فردِ هنرمندانه نسبتی ندارد و بسيار به دانش‌پژوهی و كاربردِ تكنيك در علومِ ديگرِ انسانی و تجربی و حتا رياضی هم‌سانی دارد. می‌خواهم بگويم خلق، ارايه و انتقالِ يك داده يا پيام، همان كاری است كه روزی سوفكل و اوری‌پيد هم انجام می‌داده‌اند و امروزه ابزارهایِ انتقالِ آن متنوع‌تر و ساده‌فهم‌تر شده و به همان اندازه كه تسلط بر تكنيك‌هایِ روايت‌گری در نزدِ آن روايت‌گرانِ صحنه‌يیِ كلاسيك اهميت داشته امروزه نيز تسلط بر هريك از اين ابزارها در توسعه‌یِ هريك از گونه‌هایِ روايتی هم‌چون موسيقی، گرافيك، معماری، نمايش و يا كدنويسی‌هایِ الكترونيكی حايزِ اهميت و بل‌كه حياتی است.
روايتی كه بدين ترتيب توسعه داده می‌شود، البته در نزدِ هريك از دست‌اندركارانِ شاخه‌هایِ مختلف نمودی ديگرگونه می‌يابد و البته برایِ ما در حوزه‌یِ ته‌آتر در اين زمانِ مشخص الزامی برایِ تخالفِ ميانِ گونه‌هایِ روايتی در سطحِ دسته بندی‌هایِ درون‌رسانه‌‌يی وجود ندارد. چنان‌كه بالذاته ته‌آتر از تنوعِ روايت در سطوحِ نوشتار تا طراحی و بازی‌گری و كارگردانی برخوردار است و امروزه تلاشِ من اين است كه آن را با دست‌آوردهایِ عصرِ اطلاعات و جامعه‌یِ اطلاعاتی چه در سطحِ نرم‌افزار و چه در حدودِ سخت‌افزاری آميزشِ بيش‌تر و ملموس‌تری بخشم.
بدين سان روايتی كه به دستِ يك نويسنده و با ابزارِ ويژه‌یِ خودِ او يعنی دايره‌یِ واژه‌گان و البته دانشِ ساختار و نوعِ روايت‌گریِ كلامی گسترش داده شده، هم‌چون كدهایی در اختيارِ يك توسعه‌دهنده‌یِ ميزان‌سن قرار می‌گيرد، تا او با استفاده از ابزارهایی كه در اختيار دارد ويرايشِ تازه‌یی را از آن روايت ارايه كند و البته در اين ميان بازی گران، طراحان و سايرِ عوامل نيز در راستایِ اين ويرايشِ تازه، روايت‌هایِ مخصوص به خود را توسعه می‌دهند، آن‌گونه كه مثلا در نگارشِ يك نرم‌افزار علاوه بر كدنويس‌ها، گرافيست‌ها، مديرانِ پروژه و حتا مديرانِ فروش و بازاريابی نيز جزیی از مجموعه‌یِ توسعه‌یِ آن نرم‌افزار به شمار می‌آيند كه هر كدام تكاليفِ مستقل و تخصصیِ خود را عرضه می‌دارند. ترديدی نيست كه همه‌یِ اين عوامل كدهایِ در اختيار داشته را برایِ كمالِ روايت با ابزارِ انحصاریِ خود ويرايش می‌كنند و بر همين منوال قواعدِ صفر و يك به همان اندازه كه در توسعه‌یِ يك نرم‌افزار مرجعی پايه‌یی به حساب می‌آيد، چندان‌كه عدول از آن‌ها منجر به خطاهایِ پيش‌بينی شده يا نشده می‌شود، در حيطه‌یِ توسعه‌یِ روايت نيز قواعدِ صفر و يك مدونِ البته منعطف‌تری وجود دارد كه عدول از آن‌ها نيز رابطه‌یِ ايجاد شده ميانِ توليدكننده و مخاطب و سيرِ منطقیِ انتقالِ پيام را دچارِ خدشه و گاهی متلاشی می‌كند. بديهی است كه هرچه اين قواعد توسعه‌یِ به‌تر و علمی‌تر و دقيق‌تری داده شود، رابطه‌یِ حاصله ميانِ اجراكن و مخاطب نيز به همان اندازه، دقيق‌تر و بسته‌هایِ اطلاعاتیِ موردِ انتقال با ريزشِ كم‌تر و به شكلِ موثرتر و ماندگارتری جابه‌جا می‌شود. البته در عالمِ هنر گاهی عناصرِ ديگر يا روايت‌گرانِ ديگری هم در انتقالِ بسته‌هایِ پيام به مخاطب ياری‌گری می‌كنند كه از جمله‌یِ آن‌ها منتقدين هستند كه روايتِ انحصاریِ خود را ارايه می‌كنند كه دارایِ شاخصه‌ها و الگوهایِ ويژه‌یِ اين توسعه‌یِ خاص است.
با اين تفاصيل؛ كارِ ما در هر لحظه‌یی از توسعه‌یِ يك روايت، دقت در پردازشِ داده‌ها، بسته‌بندیِ زيباشناسانه و منطقی و به دنبالِ آن انتقالِ بسته‌هایِ اطلاعاتی در به‌ترين، ساده‌ترين، قابلِ وصول‌ترين، كوتاه‌ترين و ماناترين صورتِ ممكن و در يك كلام طراحی و توسعه‌یِ هوشمندانه، منطقیِ و دقيق و موثرِ روايت است؛ حالا می‌خواهد در هر ساحتی از اشكال و در هر رسانه‌‌ و منظری بروز كند.
اگر در جامعه‌یِ صنعتی و اصولا عصرِ صنعت مخترعين و دانش‌مندانِ علومِ تجربی تعيين‌كننده‌یِ ساختار و مناسباتِ اجتماعی بودند، امروز در جامعه‌یِ اطلاعاتی صاحبانِ اطلاعات و توليدكننده‌گانِ فن‌آوریِ اطلاعات و البته بهره‌ورانِ اين عرصه، شاخص‌هایِ جامعه و نمودهایِ اجتماعی را سامان‌دهی و تبيين و تعيين می‌كنند. در جوامعِ صنعتی و اقتصادی اگر كالایی فروخته می‌شود فروشنده‌یِ اوليه ديگر صاحبِ آن كالا نيست. يعنی در مراوداتِ اقتصادی از عده‌یی كم و بر عده‌یی افزوده می‌شود اما در جامعه‌یِ اطلاعاتی در عرصه‌یِ كسب‌وكار، فروشِ اطلاعات چيزی را از فروشنده كم نمی‌كند چرا كه هم‌چنان او صاحبِ آن اطلاعات است. يعنی مراودات هم‌واره به افزايشِ اطلاعات كمك می‌كند؛ به افزايشِ دانایی و توانایی؛ به افزايشِ ثروت كه همان دارابودنِ سرمايه‌یی به نامِ اطلاعات است. چيزی كه مرا مشتاقِ اين مباحث كرده اين است كه تعيين كننده‌گانِ روابط و مناسباتِ جوامعِ اطلاعاتی تنها مديران، اهالیِ روابطِ عمومی، توليدكننده‌گانِ فن‌آوریِ اطلاعات و دانش‌مندانِ علومِ ارتباطی نيستند، بل‌كه روايت‌گرانِ عرصه‌هایِ هنر نيز از جمله‌یِ توليد كننده‌گانِ اطلاعات و بنابراين شاخصه‌هایِ تعيينِ مناسباتِ اجتماعی به شمار می‌آيند. يعنی با اين تعاريف قصه‌ها، نشانه‌هایِ صحنه‌یی، خطوطِ معماری، طرح‌هایِ گرافيكی و عناصرِ ويديویی همه و همه بخشی از بسته‌هایِ اطلاعاتی برایِ انتقالِ به مخاطبان در يك فرآيندِ ارتباطیِ سه‌گانه و يا چهارگانه هستند كه شاملِ فرستنده، گيرنده، پيام و بعضا ابزارِ انتقالِ پيام می‌شوند و بنابراين به ميزانِ كميت و كيفيتِ اطلاعات در فضایِ جامعه‌یِ اطلاعاتی می‌افزايند و خود نيز در كسب‌وكارِ تبادلِ اطلاعات نقش‌آفرينی می‌كنند. چيزی كه به نظر می‌رسد صاحبانِ قدرت كم‌تر در اعصارِ گذشته توجهی بدان كرده‌اند و البته چندان انتظاری هم نيست كه هم‌اكنون نيز محلی از اعراب بی‌آبد.
بدين‌سان روايت‌گران هم‌پایِ ديگر توليدكننده‌گانِ اطلاعات پايه‌هایِ عصرِ اطلاعات و ارتباطات را استحكام می‌بخشند و به صورت‌بندیِ دانايیِ جهان چه از لحاظِ كيفی و چه از لحاظِ كمی اضافه می‌كنند. اگر به همان مدلِ مراوداتِ اقتصادی نگاه كنيد كسی كه يك بسته‌یِ اطلاعاتی شاملِ يك داستان را می‌فروشد هم‌چنان صاحبِ آن داستان خواهد ماند و ويرايش‌هایِ تازه توسطِ دريافت‌كننده‌گانِ اوليه‌یِ اين بسته‌ها برایِ عرضه به مخاطبانِ تازه‌تر می‌تواند بر فربهیِ اطلاعات و دوامِ عمرشان بی‌افزايد و اين نوعی از دانایی و ثروت را برایِ جامعه‌یِ مبتنی بر فن‌آوریِ اطلاعات و ارتباطات به ارمغان می‌آورد.
در اين‌جا ذكرِ اين مورد ضروری می‌نمايد، كه ته‌آتر از آن‌جایی كه خود در طولِ تاريخِ پديداری‌اش، زمينه‌سازِ توسعه‌هایِ گوناگون از يك روايت در رسانه‌هایِ متفاوت بوده، برایِ من از اهميت و جذابيتِ استثنایی برخوردار است، چنان‌كه متناظرترين مديوم در عصرِ اطلاعات و ارتباطات به شاخصه‌هایِ فن‌آوریِ اطلاعات، ته‌آتر است كه بعضاً از يك نگارشِ صرف به خلقِ روايت‌هایِ ديگر در عرصه‌یِ طراحیِ صحنه، توليدها و افكت‌هایِ ويديویی، معماری، رقص و اشكالِ روايت‌گریِ بدنی و ديگر گونه‌ها منجر می‌شود. اگرچه اين تنوع، در زيرمجموعه‌یِ يك رسانه يعنی ته‌آتر بروز می‌كند اما خود نيز می‌تواند به رسانه‌یی مستقل برایِ بروزِ روايتِ انحصاریِ خود بدل شود. به عبارتِ ديگر؛ كارگردانی، نگارش، طراحی و بازی‌گری، علاوه بر آن‌كه می‌تواند رسانه‌یی منتقل‌كننده‌یِ پيام باشد، از يك سو نيز ابزار يا رسانه‌یی مشخص به حساب می‌آيد كه توسعه‌دهنده‌یِ اصلیِ ميزان‌سن از آن‌ها برایِ انتقالِ بسته‌هایِ اطلاعاتیِ بزرگِ خود استفاده می‌كند؛ يعنی نور، صدا، رفتار، حركت، خط، تصوير، عكس و همه‌یِ اين‌ها هنری چند رسانه‌یی را خلق می‌كنند كه برایِ من در حالِ حاضر عالی‌ترين نوعِ هنر و مقدس‌ترين شكلِ سرويسِ فرهنگی است.
البته اگر روايت را در اين ساحتِ كلی تعريف می‌كنم چندان ترسی ندارم چرا كه سال‌ها پيش شاعری از حدودِ شيراز و كلمه، قرآن را به چهارده روايت از بر می‌خوانده و انتقال می‌داده است و بنابراين اضطرابی ندارم اگر كسی اين تعبير از روايت را به خوانش نيز برگرداند و منسوب كند كه خوانش نيز كلمه‌یی برایِ توصيفِ روايت است. بدين سان روايت برایِ من به معنایِ داستان گوییِ صرف نيست اگرچه داستان گویی شمه‌یی مهم از اركان روايت به شمار می‌آيد اما امروزه من توسعه‌دهنده‌گان نرم‌افزارها را هم روايت‌گرانِ جامعه‌یِ اطلاعاتی می‌دانم كه با ابزارهایِ صفر و يكی توسعه‌یِ ويژه‌شان را از روايت‌هایِ انسانی عرضه می‌كنند. و به همين ترتيب نقاشان و طراحان كه روايت‌هاشان را با استفاده از منظرهایِ ارتباطی هم‌چون رنگ و نور و حجم و خط انتقال می‌دهند. پس اجازه بدهيد تعبيرام را سامان‌دهی كنم و كارِ روايت‌گری را انتقالِ بسته‌هایِ اطلاعاتی بدانم و چنان‌كه اشاره شد توصيفی از روايت ارايه كنم كه ممكن است چندان به مذاق خيلی از دوستان خوش نيايد.
روايت از نگاهِ من عبارت است از؛ طراحی، توسعه و انتقالِ بسته‌هایِ اطلاعاتی و يا اصولا هر نوع محتوایی با استفاده از ابزارهایِ متفاوتی هم‌چون نور، خط، رنگ، كلام، تصوير، قصه، نشانه، تاثر، احساس، بافت، انگاره، كد و داده‌هایِ الكترونيكی و از منظرِ هر يك از رسانه‌هایی كه محملِ اين انتقال باشند؛ هم‌چون نمايش، رقص، داستان، ويديو، روزنامه، فيلم، گرافيك، نقاشی، معماری، وب، چندرسانه‌یی‌ها و گرافيك‌هایِ پويا.
بر همين مبنا افتخار دارم خودام را توسعه‌دهنده‌یِ ساده‌یِ روايت در حوزه‌هایِ گوناگونِ فرهنگ و اطلاعات بدانم و تمامِ كوشش‌ام را از اين پس در راهِ توليدِ برنامه‌هایِ متناسب با دنيایِ اطلاعات و ارتباطات و جامعه‌یِ اطلاعاتی به كار گيرم و تفاوتِ چندانی هم در نوعِ رسانه‌هایِ تخصصی‌ام از جمله؛ ته‌آتر، سينما، ويديو، داستان، آموزش‌هایِ سنتی و الكترونيك، وب، چندرسانه‌یی‌ها و طراحی‌هایِ پويا قايل نباشم. هرچند ته‌آتر هميشه از برادران و خواهرانِ ديگراَش جذاب‌تر، ديدنی‌تر و متعالی‌تر جلوه كرده است.
ايدون باد، ايدون‌تر باد.
يا علی!

2005/10/24

مولایِ شعر

نامِ تو نامِ باد
نامِ تو نامِ پرنده
نامِ تو نامِ سبز
نامِ تو آفتاب، نامِ تو آفتاب‌گردان، نامِ تو برگ، نامِ تو باران!
نامِ تو نامی شبيهِ آن لحظه كه چشمی كنارِ كوچه‌یِ روبه‌باغ خيس می‌شود
و از فرازِ سايه‌هایِ باغ، بویِ بهارنارنج و بابونه در گوشِ ثانيه‌ها می‌دود.
نامِ تو لحظه‌یی است كه من از رویِ سنگِ اين سوی، رودخانه را به دست‌هایِ پر از طراوت‌ات پل می‌زنم.
نامِ تو خوابِ قشنگی‌است كه پرده‌هایِ حرير و گلِ سرخ در دست‌هات ببوسی و چون از خواب بيدار می‌شوی در خالیِ دست‌ها و دل‌ات هردو بویِ ترانه و زمزم.
نامِ تو لحظه‌یی است كه انبانِ نان و نور در كوچه‌هایِ فقر و يتيمی راه می‌رود.
نامِ تو آن شبی است كه كاسه‌هایِ شير، لب‌ريزِ عاطفه بر لب‌هایِ كودكِ در ويرانه می‌خندد
و يك غروب از دست‌هایِ نااميدی ته‌مانده‌هایِ شير و آرزو در كوچه‌یی كه پر از غوغایِ كودكانه‌یِ تنهایی است كه انتظارِ معجزه را بر خاك می‌ريزد.
نامِ تو شكافتنِ ديواری است كه از لابه‌لایِ خشت‌هاش نور می‌رويد و خوابِ فريشته‌گانی كه آبرویِ تو را تبركِ چشم‌هاشان می‌رقصند.
نامِ تو آبرویِ جهان است
و بر پيشانیِ سپيده‌دمان طلوعِ چشم‌هایِ تو جاری‌است.
نامِ تو نزولِ ظهور، نزولِ باران، نزولِ بركت، نزولِ وحی، نامِ تو نزولِ فريشته است.
نامِ تو نامِ ديگرِ خدااست.
يا علی!

2005/10/17

چه‌گونه صاحبِ يك كامپيوتر شدم

دانش‌گاه كه بودم يعنی همان دروه‌یِ ليسانس، سينا دادرسِ نازنين باعث شد من اولين بار يك سيستم را از نزديك لمس كنم. تا پيش از آن من هم مثلِ خيلی‌هایِ ديگر فكر می‌كردم كامپيوتر همان‌چيزی است كه مثلا عكس‌امان را می‌دهيم از آن طرف سدسال پس از زنده‌گی‌مان را تحويل می دهد. سينا باعث شد بفهمم كه كامپيوتر كارهایِ ديگری هم می‌كند، مثلا می‌شود باهاش تايپ كرد، يا مثلا بروشور و پوسترِ نمايش‌هام را اجرا كرد و البته گيم بازی كرد. اين به معنایِ آن نيست كه خودِ او هم همين خروجی‌ها را از دست‌گاه‌اش می‌خواست.
سينا مدت‌ها بود با اين وسيله كارِ حرفه‌یی می‌كرد و از قضا سخت‌افزار را ول كرده بود آمده بود ته‌آتر بخواند كه می‌گفت چيزهایی كه سخت‌افزار به‌ام می‌دهد را همه‌اش می‌دانم و فقط يك مدرك است كه آن هم بعدها ثابت كرد اهميتی ندارد. حالا او يكی از شاخص‌هایِ گلدن‌سيستمز دبی است. اما من كه تصورام محدود به همان تايپ و بروشور بود كاربرداش را برایِ خودام نه ضروری می‌ئانستم نه مفيد. چرا كه متن‌هام را می‌دادم كسی تايپ می‌كرد و بروشورها و پوسترام را هم كه خود سينا زحمت‌اش را می‌كشيد كه از قضا گرافيستِ خوبی هم بود. پس اين دست‌گاه به چه كارِ من می‌آمد؟ طفلك سينا كه با تمامِ وجود سعي می‌كرد به من حالی كند كه اين فقط يك دست‌گاه مثلِ تله‌وی‌زيون نيست كه مثلا تو بشوی مصرف‌كننده‌یِ صرف و تمام. البته هيچ‌وقت لحظه‌یی كه برایِ اولين بار در خانه‌یِ سينا دست‌ام به موس خورد و اولين كليكِ زنده‌گی‌م را كردم فراموش نمی‌كنم و همين‌طور اولين لذتی كه از كامپيوتر بردم با اولين گيمِ كامپيوتریِ زنده‌گی‌م يعنی نوِرهود كه آن هم به مددِ سينا اتفاق افتاد و بی نظير هم بود و از قضایِ روزگار در كنارِ آنا هم اتفاق افتاد كه اتفاقا هنوز قرار نبود اتفاقی برای‌امان بی‌افتد. بماناد.
با اين همه هم‌چنان برایِ من كامپيوتر امری جدي نبود هرچند سينا می خواست يك كامپيوتر برای‌ام رديف كند كه موافقتِ اوليه‌اش را هم مرتكب شده بودم اما نشد كه نشد. حالا كه می‌خواهم برایِ بچه‌یِ خواهرام يك كامپيوتر جمع‌وجور كنم فكراش را می كنم كه من داشتم ليسانس می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه‌جوری می‌شود يك پنجره را باز كرد يا بست. تا اين‌كه ابتدایِ سالِ هشتاد شد و من زن گرفتم سرنوشت و روزگار كشاندم به شهری كه دبيرستان را در آن درس خوانده بودم و يكی دوسال هم در اين اواخر نمايش كار كرده بودم؛ لار. اين بار اما برایِ آغازِ يك زنده‌گیِ مشترك. آنا را برداشتم و رفتم چون قرار بود در ارشادِ آن‌جا مشغول باشم. بماند كه نصف‌ونيمه ماند و بعدِ يك سال اسباب‌امان را باز جمع كرديم و آمديم شيراز كه اين قضايا خود داستانِ هفتادمن كاغذی خواهد شد از تلخي و شيرينی و انديشه و شادی و خسته‌گی و زنده‌گی در تمامتِ معنایِ خود كه بماناد اما منِ ساده كه سرام را زير می‌انداختم نمی دانستم ايميل را چه‌گونه تلفظ كنم ناگهان قضا را اتفاق گرفت كه برایِ اجرایِ نمايشی بروم هند و به گمان‌ام همه‌چيز از همين جا آغاز شد.
تصوراش رابكن! در شهری كه كثافت از سر تا پاش می ريزد و روزِ روشن ديدنِ آدمی نيمه‌لخت كه مشغولِ عرضه‌یِ اضافاتِ بدن به هيكلِ خيابان است، امری عادی به شمار می‌آيد، در ابلهانه‌ترين اجتماعِ كسب‌وكاری‌شان يك لپ‌تاپ كه از قضا سرعتِ اينترنت‌اشان هم چند برابرِ دايال‌آپ‌هایِ مسخره‌یِ مااست امری بديهی به شمار می‌رود و البته وقتی تو سر در نمی‌آری كه دارد چه اتفاقی می‌افتد، يا مثلا يك دوستِ ناشناس كه از رقص‌اش خوش‌ات آمده از تو می خواهد كه ايميل‌ات را به‌اش بدهی تا بتواند تكه تكه ويديویِ اين رقص را برات ميل كند، معلوم است كه وسوسه می‌شوی سر در بی‌آوری كه اين دست‌گاهِ عجيب و غريب واقعا چيست؟
آن وقت بر می‌گردی و دعوت‌ات می‌كنند برایِ يك داوری در شهرِ هم‌سايه‌ و آشنا می‌شوی با جعفرِ محسنی كه صدا و سيما خوانده و متبحر نرم‌افزار هست و يك كاربرِ حرفه‌یی مخصوصا در نرم‌افزارهایِ گرافيكی و ويرايشِ ويديویی و البته برایِ اولين بار می‌نشيني بغل دست‌اش و با تايپِ واژه‌یِ ته‌آتر در باكسِ جست‌وجویِ ياهو (دروغ چرا با ياهو اولين جست‌وجوی‌ام را انجام داده‌ام اما حالا زيرِ گوگل برای‌ام غيرِ قابلِ تصور است) با انبوهی از اطلاعات كه البته حالا می‌فهمم نصف‌اش درِپيت است اما به هرحال ذوق‌زده‌گی می‌آورد، واردِ دنيایی می‌شوی كه ديگر رها كردن‌اش ناممكن و ناگهان به ذهن‌ات می‌رسد كه می‌توانی كامپيوتر داشته باشي اما پول‌اش را نداری و باز جعفرِ محسنی كه می‌تواند برایِ‌ات قسطی جور كند و دفعه‌یِ بعد كه از لامرد بر می‌گردی يك كامپيوتر هم‌راه داری كه می‌گويند پنتيوم‌ثری هشت‌سد است و باقیِ قضايا و از قضایِ روزگار تنها كه می‌شوی می‌بينی به هيچ وجه كارات را راه نمی‌اندازد چرا كه هيچ برنامه‌یی نمی‌پذيرد و هزار گرفتاری و تو از راهِ دور با پرسش از اين و آن و حتا سينایِ نازنين به مددِ همين مشكلِ سخت‌افزاری كه بعدها می‌فهمی و باعث می‌شود كامپيوتر را پس بدهی و اعتراض هم بكنی و فروشنده‌اش هم شرمنده بشود، كلی چيز ياد گرفته‌ای كه اگر سيستم سالم بود ماه‌ها بايد وقت صرفِ يادگيری‌اش می‌كردی و البته بماناد درگيری‌هایِ هرشب‌ات با آنا كه چرا دير می‌خوابی و اين كامپيوترِ لعنتی را دور بنداز.
درست است. هنوز چند روزی نگذشته كه تصميم می‌گيری از همان شهرِ كذایی يعنی لار كامپيوتر تهيه كنی و حالا بهمنِ هشتاد است و تو تيمِ ته‌آتری‌ات را آماده می‌كنی برایِ جشن‌واره‌یِ فجر و آقایِ مشكوری قول می‌دهد كامپيوترات را آماده كند تا تو از تهران بر می‌گردی. بخشی از پول را می‌دهی و بقيه را كه البته زياد هم هست طیِ دو چكِ دوماهه و حتا نمی‌دانی از كجا بايد بی‌آوری ولی توكل می‌كنی كه در خيلی امور همين توكل راه‌گشای‌ات بوده. از تهران بر می‌گردی و آنا برایِ طراحیِ صحنه‌یِ نمايش‌ات شش سكه گرفته و كامپيوتر به خانه می‌آيد. يك ای‌ام‌دیِ هزاروهفت‌سد كه هنوز هم دارم‌اش و فقط هارداش را عوض كرده‌ام كه يك بار سوخت و به عزای‌ام نشاند و يك رايتر كه اضافه كرده‌ام به‌اش. يادام هست كه كارتِ گرافيكِ شانزده مگیِ آن كه تی‌وی تيونر هم داشت و ورودِ ويديو و همين ذوق زده‌ام كرده بود كه می‌توانستم تصاوير را از دوربين فيلم‌بردارِ عاريتی‌ام به راحتی در مونيتور اگرچه نه باكيفيتِ فوق‌العاده اما نصف‌ونيمه ببينم.
و البته وقتی موعدِ چك‌ها رسيد سكه‌هایِ آنا خرج‌اش شد و به همين دليلِ ساده دل‌ام نمی‌آيد هرگز بفروشم‌اش. يا دست‌اش بزنم.
و بدين ترتيب مثلِ تراكتور كار كدن‌هایِ من پشتِ كامپيوتر تا ساعت‌ها بعد از نيمه‌شب شروع شد و يادگرفتنِ كوچك‌ترين چيزها مثلِ هميشه با فرياد به هوا پرت‌ام كرد انگار بچه‌یی كه تازه اسباب‌بازیِ جديداش را گرفته و هنوز هم مثلا وقتی يك كدِ ساده را جابه‌جا می‌كنم به همان ذوق دچارام می‌كند كه مثلا اولين بار موبايل تویِ دست گرفتم و تا نيمه‌شب هرچه امكانات رویِ دست‌گاه بود به خوردِ مغزام دادم.
البته وقتِ زيادی هم از خودام هدر دادم اما ببين چه شده كه تنها اتفاقِ دنيااست كه می‌تواند هم‌پایِ ته‌آتر برای‌ام مقدس باشد. زنده‌ باد پديد آورنده‌گانِ آغزين راهِ حل‌هایِ آی‌تی.
حالا البته كمی وضعيت جدی‌تر شده. مثلا سخت دارم رویِ يك پژوهش برایِ ارتباطِ آی‌تی با ته‌اتر و اصولا هنرهایِ نمايشی و تصويری كار می‌كنم و هم‌چنين مدت‌هااست مطالعات‌ام در زمينه‌ی مديريت و كسب‌وكار در حوزه‌یِ فن‌آوریِ اطلاعات جدی‌شده و به خصوص از وقتی در اصفهان مشغول به كار شده‌ام دارم يك مطالعه را هم در زمينه‌یِ استفاده از راه حل‌هایِ آی‌تی برایِ مشاغلی چون مديريتِ موزه و اصولا ميراثِ فرهنگی و آثارِ بازمانده از پيشينيان و انطباق موضوعيتِ آن با شرايطِ اكنونیِ‌مان آغاز می‌كنم.
يك طرح‌هایی هم برایِ آموزش‌هایِ الكترونيكیِ ته‌آتر دارم كه البته پر خرج است اما تقريبا راهِ حلی بنيادين برایِ حلِ معضلِ آموزش در ته‌آترِ مملكت به شمار می‌آيد و اميدوارم بتوانم از جایی حمايت‌هایِ لازم را برایِ اجرایی شدنِ به دست بی‌آورم.
بگذريم كه مسوولان و دست‌اندركارانِ ته‌آترِ اين مملكت علاوه بر آن‌كه خود در اين زمينه آگاهی‌هایِ بسيار كمی دارند، حاضر هم نيستند به خودی‌ها اعتماد كنند. نمونه‌اش را.. رها كن آقا آمديم يك يادداشتِ شخصیِ غيرِ سياسیِ غيرِ همه‌چيز را بنويسيم. نمی‌توانی خفه‌خون بگيری بچه!
يا علی مدد!

2005/09/20

منتظرِ منجي و شرايطِ اينك

اين‌روزها حضورِ رييسِ جمهورِ ايران در سازمانِ ملل و طرح‌هایی كه به زعمِ اطرافيانِ رياست‌جمهوری تازه و تاثيرگذار نيز هست، نقلِ محافل است و وردِ زبان‌ها. من البته خيلی در اين زمينه نمی‌توانم و نمی‌خواهم اظهارِ نظر كنم اما چند نكته است كه اين روزها برای‌ام جالب جلوه كرده و ازجمله بندی از طرحِ آقایِ احمدی‌نژاد مبنی بر پيش‌نهادِ هم‌كاریِ شركت‌هایِ خصوصی و دولتیِ جهان در پيش‌بردِ فن‌آوریِ صلح‌آميزِ هسته‌ییِ ايران است كه می تواند از يك‌سو تضمينِ به‌تری برایِ صلح‌آميز بودنِ فعاليت‌های ايران فراهم آورد و از سویی توسعه‌یِ اين فن‌آوری را برایِ خودِ جمهوریِ اسلامی سريع‌تر و فربه‌تر كند.
اين بند البته برایِ من خيلی مشكوك نيست و اساسا اگر بتواند در بازكردنِ گره‌ها كمكی بكند اتفاقاً برای‌ام شيرين هم خواهد بود اما نمی‌دانم چرا هرچه می خواهم اين وسوسه را از خودام دور كنم كه اين يك آغاز برایِ مذاكراتِ جدی با آمريكا نيست قادر نيستم و نمی‌توانم به خودام بقبولانم كه رویِ كار آمدنِ دستِ راستی‌ها در اكثرِ كشورهایِ جهان يك امرِ اتفاقی است و ربطی به هيچ ائتلافِ جهانی برایِ برقراریِ نظمی ديگرگونه در جهان ندارد. البته خيلی هم تقصيرِ خودام نيست؛ از يك طرف ريشه در ته‌آتر كرده‌ام و روايت‌نويسیِ دراماتيك و از سویی با فن‌آوریِ اطلاعات نسبت برقرار كرده‌ام كه دنيا را خيلی ديگر بزرگ و دور از هم محصور در مرزهایِ جغرافيایی و منحصر به عمل‌كردهایِ منطقه‌یی نمی بينم. كاری‌ش هم نمی‌شود كرد. ما كه قرار نيست به دنيا تضمين بدهيم، قرار است به آمريكا تضمين داده شود، چرا كه هر كودكی می داند امروز آمريكا قبول كند ايران حق دارد بمبِ اتمی هم بسازد شورای امنيت تبديل به يك شوخیِ لولوخرمنی شده است. پس چه به‌تر كه مستقيما با شركت‌هایِ خود عالی‌جناب سياه اين بنا را استوار كنيم به درك كه متخصصانِ خودامان پيرشان در آمده به اين‌جا رسانده‌اند مسايل را. چه اهميت دارد؛ مهم مصلحتِ نظام است، از همان مصالحی كه اجازه می‌دهد رييس‌جمهور احمدی‌نژاد بتواند با كريستين امان‌پورِ بدونِ روسری بنشيند اما رييس‌جمهور خاتمی (رييسِ جمهورِ هماره‌یِ قلب‌ها) با امان‌پورِ با روسری هم مشكل داشته باشد. از جنسِ همان مصالحی كه باعث می‌شود مردی كه در تبليغاتِ رياست‌جمهوری و آغازِ بر مسندِ به زعمِ خود خدمت نشستن‌اش هرگز از عنوانِ مردم‌سالاری آن هم حتا از نوعِ دينی كلمه‌یی بر زبان نياورده در مقرِ سازمانِ ملل جهان را به دموكراسی دعوت كند و از اصطلاحاتی استفاده كند كه توسعه‌دهنده‌یِ اصلی‌اش حضرتِ خاتمی، در به‌كار بردنِ آن‌ها به كفرِ اعتقادی و سياسی متهم بود.

چه می شود كرد مصلحت اين است كه از مصالح حرفی نزنيم.

پس در آستانه‌یِ تولدِ زيباترين اتفاقِ جهان دعا می‌كنم پيش‌بينی‌هایِ من غلط از آب درآيد و هيچ ريايی در كار نباشد و همه‌چيز دور از پرده‌یِ نفاق باشد و صداقت و حقيقت افضل بر مصلحت‌انديشي‌هایِ كوركورانه‌یِ ويران‌كننده‌یِ دين‌مداری باشد و همه‌چيز چنان شود كه در ظاهرِ كلمات بر زبان‌ها جاری است.
و دعا می كنم آن مرد، آن مردِ بزرگ از راه بی‌آيد كه پايان‌دهنده‌یِ دروغ‌هااست.
بر شما تولداَش سبز و پرشكوه و بركت‌آگين باد.يا علی!

2005/08/29

وضعيتِ جديد و نگرانیِ بزرگان

نه! حالا ديگر من به اين فكر نمی‌كنم كه كدام رييس بر كدام صندلی تكيه زده است. آقايان شمشير از رو بسته‌اند. سخت دعا می كردم كه پيش‌بينی‌های‌اَم غلط از آب در بی‌آيد و بر خلافِ شعارها دوستان بنشينند برایِ مردم كاری بكنند اما انگار، دغدغه‌یِ ريا و خودفروشی‌هایِ شبهِ مذهبی بيش از اين‌هااست كه فكراَش را می كردم. حالا ديگر حتا به آزادیِ بيان و اين مزخرفات هم فكر نمی‌كنم. حالا حتا فكر نمی‌كنم كه نمايش‌نامه‌هام اصلا فرصتِ اجرا خواهند داشت يا نه كه اساسا نه در دولتِ سازنده‌گی و نه در دولتِ اصلاحات هرگز اميدی نبسته بودم به به‌بودِ وضعِ ساختاریِ ته‌آتر كه حالا بخواهم غصه‌یِ دولتِ مهرورزی‌اَش را بخورم كه البته انگار آقايان تاكيد دارند بگويند دولتِ اسلامی.
حالا فقط به يك چيز فكر می‌كنم؛ آن‌چنان كه اينان كمر به قتل و جرح و قلبِ ارزش‌ها بسته‌اند، دل‌نگرنِ آن‌ام كه فردا هنگام كه با پسرام يا دخترام از خدا حرف می زنم به پرخاش –تو بگو محترمانه‌اش- يا به چماق –تو بخوان پرخاش‌جويانه‌اش- با پدر درافتد كه واويلا.
بی‌خود نيست كه به قولِ محمد‌علیِ ابطحی خاتمی و خوينی‌ها هم واردِ گود شده‌اند كه دغدغه ديگر سياسي نيست. مساله سرِ هويت است، سرِ يك كهن انديشه است كه ديگر نمی توان شوخی‌ش گرفت. داشتم همين يكی رو روزِ پيش با جمعِ ياران سخن می‌گفتم كه حضرات چنان از ساده‌زيستی سخن می‌گويند كه زبان‌ام لال فردایی اگر بگويند فلان ولیِ خدا هم ساده‌زيست بوده و مردمی، جماعت رم كنند كه معنایِ ساده‌زيستی اگر اين رياكاری است نمی‌خواهيم.
من البته نمی‌خواهم بگويم كه همه‌یِ دوستان در باطن به كارِ ديگر مشغول‌اند و يا حتا دروغ می‌گويند. می‌خواهم بگويم ادبيات چنان آلوده شده كه سوخته‌دلان هم از اين ميان به سلامت نمی‌گذرند و ترسِ آن می‌رود كه با اين ادبيات به جایِ ترويجِ مردم‌داری و خضوع در برابرِ مردم يك‌بارِ ديگر بساطِ ريا بگسترد و فغان از آن زمان كه اگر چنين پيش برود چندان دور هم نيست.
می‌خواهم بگويم گاهی ما وظايفِ مان را با تعارفات عوضی می‌گيريم. هيچ‌كس منكرِ آن نيست كه رييسِ جمهمور يا هر شخصِ ترازِ اولی بايد هم‌ترازِ مردمانِ ساده زنده‌گی كند اما در بوق و كرنای كردنِ اين وظيفه‌ها بيش‌تر به رماندن می‌انجامد تا جذب كردن. آخر كدام آدمی در اين مملكت پيدا می‌شود كه از عقلِ سليم بهره برده باشد و نپذيرد كه رييس جمهور برایِ تشريفات از پاويون مخصوص نمی گذرد، بل‌كه برایِ سريع‌تر انجام‌گرفتنِ امورِ همين مردم و عدمِ اختلال در صفِ مسافرانِ معمولی كه همين مردم هستند، موظف است و تاكيد می كنم موظف است از يك بخشِ مخصوص بگذرد. يا اين‌كه برایِ سفرهایِ عمومی در جهتِ تسريعِ امورِ همين مردمِ بي‌چاره، موظف است كه با هواپيمایِ ويژه سفر كند.
باور كنيد در هيچ‌جایِ دين سر و وضعِ نامرتب از خصايصِ پرهيزگاران و عادلان شمرده نشده است. كاری نكنيم كه سفارش‌هایِ مسلم و احاديثِ ترازِ اولِ دينی برایِ نسلِ بعدی ما بدعت به حساب بی‌آيد كه دور نيست آن بزرگ ظاهر شود كه دين‌داران بگويند دينِ تازه آورده.
باور كنيد روح‌ا...ِ خمينی را كه همه‌مان دوست‌اش داريم –مگر اين‌كه آقايان داعيه‌یِ دايه‌یِ مهربان‌تر را داشته باشند كه بعيد هم نيست و چه بسيار دايه‌گان كه از فرطِ مهرورزی به قتلِ كودكتن كمر بسته‌اند- اسلامی را صفتی برایِ جمهموری در نظر گرفته بود بدون كم و زياد. مگر نه اين‌كه در بوق و كرنا می‌كنيم از ولايتِ فقيه جلو نيفتيم. بگذاريد برایِ ابد اين دو واژه در كنارِ هم ساختارِ سياسیِ حكومت‌امان را تبيين و تعيين كنند. وقتی در سطحِ كلان مدام از حكومت و دولتِ اسلامی بدونِ عنوانِ جمهوري سخن رانده می‌شود حق داريم ترس برامان دارد، نه برایِ حكومت حتا كه برایِ همان واژه‌یِ اسلامی. قبول كنيم كه اسلامی منهایِ جمهوری همان‌قدر مدِ نظرِ بنيان‌گذارِ بزرگ نبوده كه جمهوریِ منهایِ اسلامی.
نگذاريم دركِ گرسنه‌گیِ مردم، كه دركی والا در اين شرايط است و هم‌چون دركِ بی‌عدالتی ها در سطحِ جامعه كه دركی دوست‌داشتنی است و به واسطه‌یِ آن بر مسندمان نهاده‌اند، محملی برایِ سوءاستفاده برایِ ويرانی ادبيات و انديشه‌یِ اصيلِ انقلاب‌امان پيدا كند.
كاش هميشه يادمان بود كه پروردگاراِمان هماره در كمين است.

يا علی!

2005/07/06

يك كاسه آب پشتِ نيامدن‌ات

ايستاده در آستانه
-نگاه‌ات بی آن‌كه به من-
تكيه بر ديوار
رو به دری كه برایِ رفتن‌اَت باز مانده... می‌گویی:
"چه‌گونه فراموش كنم"
اين گوشه‌یِ تاريكِ اتاق پوزخندی می‌رويد
"هميشه با اين جمله فراموش می‌شود هرآن‌چه نمی‌دانی چه‌گونه فراموش كنی"
نگاه می‌كنم
دنباله‌یِ چادراَت از آستانه محو می‌شود
ابرهایِ باران‌ريز از پنجره كوچ می‌كنند
و من می‌مانم تا چه‌گونه اين كوير...
و آفتاب كه بی‌رحمانه می‌سوزاند
و بهانه‌یِ سايه‌ساری كه خسته‌گی‌اَم را به بستر و چشمه می‌دوخت،
ناگهان با آن پرنده كه رفت...
و ويرانی واژه‌یِ آشنايی است.
با اين‌همه بر می‌گردی!
چيزی در آن پريدنِ بی‌خداحافظ‌ات می‌گويد بر می‌گردی!
تو بر می‌گردی
و من كنارِ همان كوچه ايستاده‌ام كه يك شب
دست‌هایِ منجمداَم را در بویِ پيراهن‌اَت از انبساطِ شعر و غوغایِ برف
تا احتمالِ آبی و رويایِ ساحلی غريب "ها" می‌كردی
می‌دانم كه می‌آیی
دير يا زود می‌فهمی؛ تنها من‌اَم كه خواهشِ خواب‌اَت را
به خش‌خشِ پلشتِ له‌شدنِ برگ‌هایِ معصوم نمی‌فروشم
و دست‌های‌ات را جز برایِ انتشارِ رود و ترانه نمی‌بوسم
و پيشانی‌ات را كنارِ پرده‌توریِ آسمان سجده می‌كنم
می‌دانم! اين همه تلالویِ رنگين كه در شيوعِ نيون، احساسِ ويترين‌ها را انباشته
خوابِ چشمان‌اَت را ربوده است
اما تا كی طاووس می‌تواند پایِ زشت‌اَش را پشتِ پرهای‌اَش پنهان كند؟
اَه!
چه دل‌خوشیِ كودكانه‌یی ميلاد!
هيچ‌كس مسيح را در بيداری نديده است.
آن پرنده تنها در مرگِ تو بر پنجره می‌كوبد
و خوش‌بختی... هه!

برو دختر!
من سال‌هااست به شاخه‌یِ شكسته‌یِ اين خيالِ خوش آويخته‌ام؛ كه بر می‌گردی!
فقط دو چيزِ كوچك:
- دير نيا!
تازه‌گی‌ها بی‌حوصله شده‌ام از فرطِ اين‌همه آينه كه هی شكسته‌ ديده‌ام.
- و سر به زير نيا!
من پرده‌یِ پاره بر پنجره‌ام نمی‌آويزم.

خداحافظ!

2005/06/27

پس از انتخابات

يكم؛ واقعا حوصله‌ی نوشتنِ يك تحليلِ جدی را در زمينه‌یِ انتخابات ندارم. يعنی اصلا دل و دماغِ درست حسابی ندارم. بعد هم به اندازه‌ی كافی همه تحليل نوشته‌اند. از سویِ ديگر همين چهارم تيرماه يعنی دي‌روز سی ساله شده‌ام و اين سی‌ساله‌گی يك جورهایی برای‌ام اذيت‌كننده است. احساسِ تنهاییِ غريبی می‌كنم و مخصوصا كه فكر می‌كنم هيچ غلطی در اين سی‌سال برایِ باقيات صلحات‌ام نكرده‌ام. می‌خواهم بگويم اگر مردم به راحتی يقه‌ام چسبيده خواهد شده كه چه غلطی كرده‌ای آن‌جا كه اين‌جا بخواهی طئری بشود يا نه. بگذريم. می‌گذارم برایِ همان نامه به محمدرضا خاتمی. فقط مثلِ يك مرغِ پركنده اين روزها دل‌ام می‌خواهد محمدِ خاتمیِ بزرگ را يك دلِ سير ببوسم.
دوم؛ به احتمالِ زياد در روزهایِ آينده شاهدِ به‌بودِ وضعِ معيشتِ مردم خواهيم بود. اين همان چيزی است كه از آغازِ مجلسِ هفتم برنامه‌های‌اش رديف شده و اين روزها هم به بركتِ فعاليت‌هایِ جدیِ اقتصادیِ دولتِ خاتمی و رویِ غلتك افتادنِ امور و البته دلارهایِ نفت و صندوقِ ذخيره به اندازه‌ی كافی شرايط فراهم شده، پس می‌نشينيم برایِ برنامه‌هایِ انقلابیِ آقایِ احمدی‌نژاد. اما چيزی كه مرا نگران كرده اين نيست. به گمان‌ام ما به شدت با آزادی‌هایِ برهنه‌محور يا همان پاچه‌هایِ كوتاه مواجه خواهيم شد. يعنی گمان می‌كنم كه ما در اين زمينه هرگونه آزادی را خواهيم توانست در روزمره‌هایِ خيابان به نظاره بنشينيم.
سوم؛ من به عنوانِ يك توسعه‌دهنده‌یِ روايت می توانم خودام را از بازی كنار بكشم و زانویِ غم بغل بگيرم اما اعتقاد دارم دو نكته می‌تواند هم‌پاله‌كی‌هایِ مرا به عنوان طلايه‌دارانِ اتفاقاتِ آينده در راسِ جرياناتِ تاثيرگذار بنشاند. يكی اين‌كه ما از پشت وانه‌یِ چهارميليون رایِ خالص برخورداريم. يعنی چهارميليون رای كه آزادی را در پاچه‌هایِ بالارفته نمی بيند، وظيفه‌یِ انقلاب را پركردنِ شكم‌ نمی‌پندارد كه به گمان‌ام در دوره‌یِ شاه چنين هم بود، نگاه‌اش به جهان مبنایِ ساده‌لوحانه ندارد، برایِ هر چيزِ زودگذری به خيايان نمی‌ريزد و برایِ اصول‌اش مبارزه می‌كند. به اعتقادِ من اين چهارميليون نفر پتانسيلِ كامل برایِ تبديل به جمعيتی با فرهنگِ درستِ اصلاح‌طلبانه را در خود دارد. نكته‌یِ ديگر عدمِ تمركزِ كانديداها بر مسايلِ بنيادينِ فرهنگی‌است به گمانِ من امروز مساله‌یِ اساسیِ ما فرهنگ است. فرهنگِ گفت‌وگو و مدارا، فرهنگِ مهربانی و فرهنگِ انسانی، اخلاقی و مردم‌سالارانه كه در طیِ هزاران سال استبداد نهادينه در وجودِ تك‌تكِ ما شده است و نادرمردانی چون محمدِ خاتمی را می‌طلبد كه خودسازی‌هایِ اش را در كنجِ كتاب‌خانه‌یِ ملی كرده است. و شما می‌دانيد طلايه‌دارِ فرهنگ‌سازی آن هم فرهنگِ حضورِ اجتماعی و زنده‌گیِ انسان‌مدارانه‌ی معنويت‌گستر در طولِ تاريخ، هم‌واره مقدس‌ترين و كامل‌ترين هنرِ جهان يعنی ته‌آتر بوده است.
چهارم؛ من فكر می‌كنم ما به اندازه‌یِ كافی حزب‌هایِ رنگارنگِ سياسی داريم. ما امرئزه بيش از هر زمانِ ديگر به تشكل‌هایِ جدیِ فرهنگی نياز داريم. به دور از هرگونه اداها و ادعاهایِ تمسخربرانگيزِ روشن‌فكریِ دمده‌شده‌یِ دهه‌یِ چهلی كه بویِ گنداش از هر كانون و مكتبی در اين حوالیِ دود و افيون برخاسته. يك تشكلِ اصلاح‌طلبِ فرهنگی. خدا را چه ديدی شايد از همين خانه‌یِ ته‌آترِ كولی شروع كرديم.
پنجم؛ اشكالی كه به نظرِ من بر مدعيانِ دومِ خرداد وارد است و امروز در رایِ مردم به وضوح ديده می‌شود، زدودنِ هرگونه نگره و آرايه‌یِ اعتقادی، اخلاقی و سنتی از مظاهرِ افعالِ سياسی‌شان است. چنان‌كه روشن‌فكرنماییِ ابلهانه‌یِ ما نيز سال‌هااست بدانم دچار است و برایِ همين هم مردم هيچ نسبتی با اين خمارآلودانِ متحجرِ ترسویِ به كنجِ فسيل شده‌گی پناه آورده، برقرار نمی‌كنند. من رویِ سخن‌ام با نسلِ تازه‌یی است كه در مقولاتِ فرهنگ و سياستِ جدی (نه چنان‌كه سياست زده‌گیِ آقايان تفسيراش می‌كند) با كسی شوخی ندارد و تنها به انديشه، هنر و فرهنگِ اين سرزمين می‌انديشد. می‌خواهم بگويم اگر آقايان دارند از ظواهرِ ديم سوءاستفاده می‌كنند و اقشارِ متدينِ جامعه را به خود می‌خوانند، اگر آنان می‌خواهند هنرِ دينی را ترويج دهند و برایِ همين مشتی محتوایِ دست‌مالی شده را در فرمی زشت و پلشت و تهوع‌آور می‌ريزند و به خوردِ جماعت می‌دهند كه بسياری از نسلِ تازه‌گان را از دين بری می‌كند به جایِ كشش و جذبه، ما بی‌‌آييم و اين تكنيك را درست در زمينِ حريف اجرا كنيم. اجراهایی كم‌نظير با محتواهایی تاثيرگذار و به‌روز در قالب‌هایی بديع و تكان‌دهنده چندان كه دوست و دشمن دندان بگزند كه می‌شود كرد كه حافظ را اقلا ما داريم وگرنه ببين آقايان چه بلایی سرمان می‌آوردند كه نه همين است كه ما می‌گوييم.
ششم؛ چنان‌كه گفتم تمامِ تلاش‌ام اين خواهد بود كه بيش از پيش به ته‌آتر بی‌انديشم و با توليداتِ خوب ذره‌یی از وظيفه‌ام را انجام دهم. من معتقدام امروز بيش از هر زمانِ ديگری مردم به ته‌آتر نياز دارند. امروز اگر توليداتِ خوب نداشته باشيم، اگر كارِ جدی نكنيم خيانت كرده‌ايم چنان‌كه هرگز جبران نشود. حضرات شما را به خدا پيامِ انتخابات را در همه‌یِ زمينه‌ها درك كنيد. اگر به فكرِ مخاطب نباشيم همين حداقل‌ها را هم از دست می‌دهيم. آن‌وقت حق نداريم بگوييم سالن‌ها برایِ روضه‌خوانی‌هایِ آقايان انبوه است كه البته روشه‌خوانی جایِ خوداش را دارد و ته‌آتر روضه‌یِ خوداش را. می‌خواهم بگويم روزی نرسد كه ميدان را به بی سوادانِ اين عرصه بسپاريم كه تنها غل‌غلِ كلماتِ عربی را آن‌هم نه به تجويدِ درست بلغور می‌كنند و عوام می‌فريبند و ادعا می‌كنند كه هنرِ دينی را پاس می‌دارند و فرهنگِ اسلامی می‌گسترانند. شما پيش‌تاز باشيد.
هفتم؛ اميدوارم بر خلافِ همه‌یِ پيش‌فرض‌هایِ من و دوستان آقایِ احمدی‌نژاد، همانی باشد كه مردم می‌خواهند. اميدوارام همه‌چيز در جهتِ بقایِ نظامی پيش برود كه برایِ خون‌هایِ بي‌شمار ريخته شده. من متاسفانه يا خوش‌بختانه اين نظام را دوست دارم. اگرچه تا همين لحظه در توسعه‌هایِ متعددِ روايت‌های‌ام در گستره‌یِ ته‌آتر بيش‌ترين ضربه‌ها را از كسانی خورده‌ام كه مدعیِ پاس‌داری از اين نظام هستند و البته دانش‌اشان تا بدان پايه است كه شما می‌دانيد.
هشتم؛ اميدوارام آقايانی كه از اين پس بر مسندِ فرهنگِ مملكت می‌نشينند، مانندِ گذشته‌گان فكر نكنند كه تنها آنان مسلمان هستند، تنها آنان به نظام علاقه دارند، تنها آنان به خونِ شهدا احترام می‌گذارند، تنها آنان از دين و مذهب و درنتيجه هنرِ معنوی سر در می‌آورند و در يك كلام تنها آنان انسان‌اند.
نهم؛ ديگر كافی است. وقت‌اش شده خيلی جدی به توليداتِ خوب، نه درجه‌یِ يك بپردازيم. وقت‌اش شده از هر امكانی برایِ حضورِ خردمندانه استفاده كنيم.
پس يا علی مدد!

2005/06/21

ايرانِ پساخاتمي

يكم؛ مثلِ روز برای‌ام روشن بود كه گفتارِ خاتمی در باره‌ی لزومِ حركتِ تدريجی به سمتِ مردم‌سالاریِ ناب درست است و ردخور ندارد. انگار حتما بايد به آقايان تذكر داده می‌شد كه شد. راست‌اش چه‌گونه می‌توانم قبول كنم وقتی عادت كرده‌ايم به استبدادِ درونی، وقتی نظامِ خانواده‌مان را بر پايه‌یِ استبدادِ ازلی‌مان بنا كرده‌ايم، به ناگهان بشود ظرفِ چند سال آن‌هم با حركت‌هایِ راديكالِ كه تنها در حوزه‌یِ دانش‌گاه‌ها و مباحثِ روشن‌فكریِ نصف‌ونيمه كاربرد پيدا می‌كند به دموكراسی رسيد. اصلا تعريفِ ما از دموكراسی چيست؟
بی‌شك آن‌چيزی نيست كه موردِ نظرِ كشورهایی با فرهنگ‌هایِ متفاوت و گاه متضاد است. پس نگاهِ ما به مردم‌سالاری چه می‌شود؟ و بدين‌سان ما فقط چهار ميليون رای داريم. البته خدا را شكر می‌كنم چرا كه من گمان می‌كنم اين چهارميليون رای ناب است. اين چهارميليون از آن آنانی نيست كه آزادی را در شلوارِ كوتاه می‌بينند يا روسری‌هایِ در هوا يا پارتی‌هایِ شبانه يا هزار مظهرِ قيدوبندیِ ديگر، اين رای‌ها حتا برایِ معيشت نيست حتا برایِ دل‌خوشیِ معين نيست يا برایِ جبهه‌یِ مشاركت. اين‌ها سربازانِ واقعیِ اصلاحاتِ پساخاتمی هستند و البته می‌دانند كه خاتمی با قلب‌هاشان چه كرده است.

دوم؛ من نمی‌فهمم اما مگر ما انقلاب كرديم كه سفره‌هامان رنگين شود. مگر نه اين‌كه وضعِ معيشتیِ مردم قبل از انقلاب خوب بود. راستی احتياج به تاويلِ دوباره نداريم؟ آقايانِ مستضعف پرورِ طرف‌دارِ فقرا توجه كنند. ما برایِ چه انقلاب كرديم برایِ شكم‌هامان؟ يا برایِ مغزهامان؟ ما خواستيم انديشه‌مان را به دنيا صادر كنيم يا تكنولوژیِ پول‌نگرفتن و مزدقطع كردن و صبحانه‌نخوردن در سركارمان را. آقايان رجایی برایِ چيزِ ديگری محبوب بود امر مشتبه نشود.

سوم؛ من بسيار به آقایِ رفسنجانی انتقاد دارم. اصلا از منظرِ يك توسعه‌دهنده‌یِ روايت با ايشان نمی‌توانم در يك لانگ‌شات هم قرار بگيرم اما الان مساله چيزِ ديگری است. تحريم‌ها وضعِ ما را به اين‌جا كشانده. نديدنِ واقعيت‌ها و آرمان‌گرایی‌هایِ بی‌ريشه ما را به اين‌جا كشانده. حضرات! عصرِ پساخاتمی را دوباره به خيالاتِ مسخره برنگردانيد. واقع‌بين باشيم. مردمِ ما فراموش كرده‌اند انقلاب برایِ چه بود از بس خودمان فراموش كرديم. حالا هم چاره‌یی نيست. اتفاقی است كه افتاده نگذاريم از اين بدتر شود. من به رفسنجانی رای می‌دهم و از خدا می‌خواهم آن‌چه برایِ اين مردم خير می‌آورد اتفاق بی‌افتد.
چهارم؛ به اندازه‌ی كافی در اين مملكت با رفتارهایِ غلط‌‌مان نسلِ نو را از دين و معنويت زده كرده‌ايم. گيرم كه نسلِ نو به‌تر از ما می‌داند با خدا چه‌طور حرف بزند و ما از ياد برده‌ايم. با اين‌همه كاری نكنيم در لباسِ رجایی‌ آمده‌ها بيش‌تر از اين فرزندان‌امان را از مذهبِ واقعی جدا كنند و به سمتِ اسلام‌هایِ آمريكایی بكشانند. من گمان می‌كنم در اردویِ رياكاران در هر دوره‌یی بویِ اسلامِ آمريكایی بيش‌تر به مشام می‌رسد تا حتا كسانی كه ضدِ دين هستند.
پنجم؛ من احساس می‌كنم آقایِ احمدی‌نژاد به شخصه آدمِ خوبی باشد. يعنی به عنوانِ يك مسلمان و اصلا يك انسان به فكرِ محرومان و آسيب‌ديده‌گانِ جامعه هستند. خدا به‌اشان خير بدهد. من منكرِ شخصيتِ فردیِ نيكوي‌اشان نيستم. اما با ارزيابیِ جهانِ امروز گمان می‌كنم پيچيده‌گی‌هایِ عصرِ پساخاتمی در ايران و موقعيتِ عجيب غريبِ ايران در دنيا نياز به كسی دارد كه بيش از ايشان دنيا را متناسب با شرايط درك كند. اين آن‌چيزی است كه من فكر می‌كنم. با كسی هم دعوا ندارم. از خدا می‌خواهم كه خيرِ مردمِ اين سرزمين را پيش بی‌آورد.
دست‌هاتان پرِ شب‌نم! يا علی!

2005/06/13

انتخاب و دوتا كم

تقريبا دارم همه‌یِ برنامه‌هایِ كانديداها را مرور می‌كنم. روزهایِ اول سخت برایِ شركت در انتخابات ترديد داشتم چرا كه معتقد بودم و هستم با همه‌یِ احساسی كه نسبت به انقلاب و نظام و مملكت‌ام دارم، اعتراض در حيطه‌یِ قانون برایِ احقاقِ حقوقِ حقه‌یِ مردم حقِ من است و به‌ترين راهِ بروزِ آن شركت نكردن در انتخاباتی است كه تنها آمارها را می‌خواهد و بس. اما در شرايطِ فعلی موقعيتِ خطيری را روبه‌رویِ خودام احساس می‌كنم. چرا كه از يك سو؛ شركت‌كردنِ حداكثری باعثِ سوء‌استفاده‌یِ عده‌یی كه در طولِ اين مدت تنها مردم برای‌اشان گله‌هایی بوده‌اند كه حضورِ قدرت‌مندانه‌شان بر صندلی‌هایِ قدرت را ضمانت می‌كند افزايش می‌دهد و از سویی شركت نكردن موجبِ سوء‌استفاده‌یِ هده‌یی بی‌خبر از خدا و خلق می‌شود كه در گوشه‌یی از اين جهان خوش‌گذرانی را پيشه كرده‌اند و حكايتِ بر كنارِ گود نشستن و لنگ‌اش كردن را متبادر می‌كنند، فراهم می‌آورد. ديگر آن‌كه به گمان‌ام يك فرصتِ خوب برایِ تداومِ اصلاحات و به دنبالِ آن حضورِ موثر و بی‌واسطه‌یِ رهبری در جريانِ اصلاحات پيش آمده است. البته عصرِ پساخاتمی، به شدت توقعاتی ورایِ شرايطِ پيشين ايجاد كرده كه هركس در راس را به چالش می‌كشاند و اين چالش در همه‌یِ سطوحِ نظام و با هر رييس جمهوری حادث خواهد شد و اگر رييسِ بعدیِ جمهموری معين باشد؛ با گستره‌یی از هم‌راهانِ راديكال‌اش اين چالش به سطحِ اصلیِ قوا يعنی مجلس و دولت خواهد انجاميد و بی‌شك برایِ پيش‌بردِ امور رهبریِ انقلاب در مواردی ناچار به دخالت خواهد شد و من ترديد ندارم كه در آن صورت رهبری با مجلس نخواهد بود و اين يكی از محسناتِ دولتِ معين است كه شخصی به نجابتِ خاتمی به دليلِ احساستِ دل‌سوزانه‌اش كم‌تر از آن بهره‌مند بود. اگرچه معتقدام رهبری با خاتمی هرگز مخالف نبوده و در بسياری از شرايطِ بحرانی در آغازِ نهضتِ اصلاحات دخالت‌ها‌ي‌اش موجبِ استحكامِ بيش‌ترِ خاتمی هم شده اما اين امر در موردِ معين و ياران‌اش جنبه‌ی ملموس‌تری خواهد گرفت.
بگذريم اصلا قصدِ من تببينِ شرايط نبود كه می‌خواستم در شرايطی كه تقريبا اكثرِ كانديداها صفتِ دكتر و مهندس را بر خود حمل می‌كنند و لذا بايد در برنامه‌هاشان از پسِ اين صفت برآيند مروری كنم به خودِ برنامه‌ها.
اين روزها در برنامه‌یِ آقايان تقريبا همه‌چيز موج می‌زند؛ از شيرِ خشك بگير تا وعده‌یِ حقوق و مزايا و رفعِ بي‌كاری و ازدواج و محضر و تورم و گوشت و پنير و اقتصادِ آزاد و رابطه با آمريكا (ببين چه ملتِّ عقده‌یی شده‌ايم كه رابطه با آمريكا مبنایِ انتنخابِ ما شده نه برنامه‌هایِ درون مملكتی و متناسب با آرمان‌هامان) و هزاران موردِ ديگر كه بی‌شك شيرِ مرغ است تا جانِ آدمی‌زادان و البته از سياست تا دل‌ات بخواهد به اقتصاد و از آن‌جا به اعتقادات و از آن‌جا به روابطِ خارجی سويچ می‌كنيم و همه هم می‌خواهيم اين مملكت از اول ساخته شود انگار كه در اين بيست‌وهفت سال و به ويژه در دولتِ محمدِ خاتمی هيچ اتفاقی نيفتاده، اما جایِ دو نكته در اين برنامه‌ها خالی‌است كه به اعتقادِ من اين دو نكته مبنایِ آن‌چيزی است كه جامعه‌یِ ما سخت نياز دارد و سخت ندارد.
درست است؛ فرهنگ. اين اولين نيازِ جامعه‌یِ مااست و در تمامِ برنامه‌هایِ آقايان گاهی تنها از واژه‌اش استقاده‌یی می‌شود و گذشته می‌شود. هنر و فرهنگ كه بی‌گمان زمينه‌سازِ فعاليت‌هایِ عامِ اجتماعی سياسی است در اين برنامه‌ها مظلومی است كه اگر بخواهم من از منظرِ حرفه‌ام با آن نگاه كنم هرگز نبايد نامِ كسی از اين حضرات را در برگه‌ی راي‌ام يادداشت كنم.
برایِ آقايان در هر سطحی از دانش و عمل، فرهنگ و هنر يا بهانه‌یی است برایِ مرزبندیِ خودی‌و غيرِ خودی و همين‌طور عاملی برایِ تعيينِ ميزانِ تعلق به اعتقاداتی كه در ذهنِ پوسيده‌شان فسيل شده يا ابزاری می‌شود برایِ بروزِ همان افكارِ وامانده كه در حيطه‌یِ قدرتِ سياسی مشخص می‌شود. همه هنر را دوست دارند يعنی كه البته منظورشان از هنر تله‌وی‌زيون و سينما است. يك بار از آقايان بپرسيد در عمرشان چند بار ته‌آتر ديده‌اند. اين را از آن بابت نمی‌گويم كه تخصصِ من ته‌آتر است بل‌كه از آن جهت می‌گويم كه در شرايطِ متمدنه‌یِ دنيا ديدنِ ته‌آتر از لوازمِ روشن‌گری و روشن‌فكری و البته ميزانِ بالا بودنِ شانِ اجتماعی در هر مرتبه‌یی است. شما در مملكتی زنده‌گی می‌كنيد كه با فرهنگ‌ترين وزيرِ فرهنگِ دولتِ اصلاحات‌اش(كه بايد آخرِ فرهنگ‌مداری باشد) در عمراش تا قبل از وزارت يك ته‌آتر ديده آن‌هم در دوره‌یِ دانش‌جویی‌اش حالا اين‌ها كه تكليف‌اشان روشن است. من توقعِ ابلهانه‌یی دارم كه آقایِ هاشمی يا هركدامِ ديگر اصلا وقت داشته باشند نمايش ببينند. چه توقعی دارم من. فرهنگ و انديشه در اين برنامه‌ها كه با مدِ روز تبيين شده و بنابراين من به برنامه‌بودن‌اشان شك دارم محلی از اعراب نخواهد داشت. مشكلِ ما آقايان مشكلِ فرهنگ است و همه‌یِ اين معزلات ريشه در عقب‌مانده‌گیِ فرهنگی دارد. كاش محمدِ خاتمی زود رييس جمهمور نباشد.
اما نكته‌یِ دومی كه جای‌اش باز سخت خالی است و البته يكی از معزلاتِ ما برایِ عقب‌افتادن از دنيایِ پيش‌رفته است؛ مبحثِ فن‌آوریِ اطلاعات است.
آي‌تی متاسفانه با همه‌ی نيازی كه زيرساخت‌ها، مرورِ برنامه‌ها، توينِ راه‌كارها و البته ملزوماتِ تجارتِ جهانیِ نو نيازمندِ حضورِ جدیِ آن در برنامه‌ی هر دولت‌مندی در تمامِ دنيااست در اين مملكت اشاره‌یی هم بدان نمی‌شود و البته به اين‌ها اضافه كن مسايلی چون وضعيتِ ابلهانه‌ی مخابرات، ارتباطاتِ سيار، پيغام‌هایِ كوتاه، اينترنت، فيلترينگ، آزادیِ آن‌لاين، نگاهِ دوباره تعريف شده در فضایِ سايبر، اصلا زنده‌گی در سايه‌یِ سايبر، دولتِ الكترونيك، تجارتِ الكترونيك، توجه به صادراتِ غيرِ نفتی به ويژه در حوزه‌ی آی‌تی كه به گمان‌ام به‌ترين محلِ بروزِ آن است با توجه به استعداد و قدرتِ جوانانِ ايرانی و راه‌كارهایی كه اساسا آی‌تی در به سامان رسيدنِ برنامه‌هایِ معمولیِ همين حضرات ايفا می‌كند. فراموش نكنيم كه بانك‌هایِ ما هنوز خدماتِ عهدِ عتيقی می‌دهند و هنوز پولِ الكترونيك جمله‌یِ خنده‌داری است. راستی ما برایِ چه اين همه پول به مخابرات می‌دهيم؟ بگذريم كه گذشتنی است.
اين روزها سخت مشغول‌ام و دارم همه‌كاری می كنم. سعی می‌كنم چيزهایی‌ش را كه به درد می‌خورد در همين حوزه‌ی مجازی به اشتراك بگذارم.
می خواستم يادداشتی من‌بابِ تصميماتِ آقايان در مركزِ هنرهایِ نمايشی بنويسم كه گمان می‌كنم با خواندنِ دستورالعمل‌هاشان در سايتِ نصف‌ونيمه‌یِ ايران‌ته‌آتر بتوانيد خود قضاوت بكنيد به حرافی‌ةایِ من نيازی نيست.
در اين بلبشویِ فرهنگی و در قحطِ نگاه‌هایِ آينده‌بين و سيطره‌یِ روزمره و خودخواهی و سود طلبی و تماميت‌خواهی در تمامِ سطوح از مدعيانِ فرهنگ تا جناح‌هایِ مختلف به گمان‌ام وظيفه‌ی هريك از ما برایِ توليدِ آثارِ درجه يك خيلی سنگين‌تر شده است. می‌خواهم از همه بخواهم كه تا می‌توانند آثارِ فوق‌العاده خلق كنند؛ در هر منظری از گستره‌یِ توسعه‌یِ روايت.يا علی مدد!

2005/06/09

هول

احساس می‌كنم در جزيره‌یی هستم كه از يك‌سو به دروغ، از يك‌سو به عدمِ دركِ متقابل، از يك سو به تنهایی و از يك‌سو به جهنمی به نامِ واقعيت و از جهت‌هایِ ديگر به تنگ‌نایِ دويدن و نرسيدن، سرقتِ لحظه‌ها و فرصت‌هایِ تا ابد فراری، نگاه‌هایِ نامطمين و خنجرهایِ برهنه منتهی است. زيرِ پاي‌ام حالا كوهِ يخی است كه ترك خوردن‌اش مدت‌هااست آغاز شده است.حالا تو هی بگو ادامه بده!

2005/05/07

سپيده در نوبتِ سرودِ واپسين

ميلاد! اين ترانه‌ی آخر را برایِ مردی بخوان كه ساعتی پيش مرد
مردی كه می‌گفت؛ آب وقتی زيبااست كه تو تشنه باشی
مردی كه برایِ دخترانِ هزارساله‌ی حوضِ خالیِ ما آب آورده بود
- از درياهایِ دور –
كاش می‌شد همه‌ی دختركانِ زمين را با يك پياله سيراب كرد
اما دشنه بر حوالیِ ساحل ايستاده است.


ميلاد! اين ترانه‌ی آخر را برایِ زنی بخوان كه مثلِ روسری‌اَش آبی بود
زنی كه آمده بود عشق را به مردانِ بی‌عروسكِ ما بی‌آموزد
- زنی شبيهِ باران –
كاش می‌شد همه‌ی مردانِ زمين را با يك بوسه آرام كرد
اما خوره بر چارچوبِ چشم‌ها نشسته است.


ميلاد! اين ترانه‌ی آخر را برایِ زن و مردی بخوان
كه ساعتی پيش
كنارِ آبرویِ خيابان مردند
و آسمان بارانِ سكه گرفت.
ترانه‌یی برایِ زن و مردی كه ساعتی پيش مردند.
يا علی!

2005/05/05

پايانِ اين روزها

بالاخره پس از چهار روز تحملِ درد امروز پنج‌شنبه پانزدهمِ اردي‌بهشت حدودِ ساعتِ يازده خبراَم دادند كه آنایِ نازنين‌ام فارغ شده و همه‌چيز تمام شده است. تویِ بخش‌اَش به اتفاقِ زنانی كه هركدام نوزادی در كنارشان دست‌وپا می‌زند، تا ساعتی ديگر باقی می‌ماند و بعد هم مي‌آرم‌اش خانه.
صميمانه احساسِ وظيفه می‌كنم كه از همه‌ی عزيزانی كه در اين مدت از طريقِ اين صفحه، ايميل، پيغام‌هایِ كوتاه و تلفن به نوعی تلاش كرده‌اند با ما مهربانی كنند، تشكر كنم هرچند جبرانِ محبت‌هاشان نخواهد بود. پس سعی می‌كنم بيش‌تر از هميشه اين‌جا را پربار و سايت را مفيدتر كنم شايد استفاده‌اش بشود لحظه‌یی از برقِ مهربانی‌شان.
حالا هم فقط بايد آماده بشوم برایِ ترخيص و اين حرف‌ها و بعد هم بی‌آيم اگر توانستم بخوابم و البته چيزي بخورم. می‌ماند آناهيتا كه در آخرين لحظه‌ی ملاقات‌ها وقتي يكي از شاگردان‌اش او را اتفاقي آن‌جا ديد و تصور كرد كه نوزادِ كناري متعلق به اواست، توضيح داد كه بچه‌یی در كار نيست و بعد هم تلاش می‌كرد جلويِ گريه‌هايِ شاگرداش را بگيرد.
در هر حال خدا را سپاس می‌گويم كه تجربه‌یی عميق در اختيارمان گذاشت. پس مي‌كوشيم بيش از پيش به خوب‌بودن فكر كنيم و بنويسيم. خيلي زياد.
دست‌هاتان پرِ باران!
يا علی!

2005/05/02

با من

امروز روز معلم بود و معلم نازنينِ من تا همين حالا تويِ اتاقِ درد بستري است. صبح ساعتِ 9 از من جدا شد و تا حالا كه نزديك دهِ شب است نديده‌ام‌اش و احتمالا تا صبح نخواهم‌اش ديد و اگر آماده‌گي پيدا نكند بيش‌تر. البته من الان آمده‌ام خانه تا استراحتِ كوتاهی بكنم و برگردم. صبح دكتراش مي‌گفت كه بسته‌گی به بدن‌اش دارد و ممكن است تا سه روز فارغ نشود. می‌بينی اين كوچولویِ نديده‌ی من چه عذابی می‌دهد مادراش را. كاش اقلا مي‌توانستم سالم و زنده ببينم‌اش. اما ديگر مساله اين نيست. حالا به اين فكر می‌كنم كه آنا سخت به من احتياج دارد و نمی‌توانم پيش‌اش باشم. نمی‌دانم شايد همه‌جايِ دنيا همين‌طور باشد اما گمان می‌كنم منطق حكم می‌كند كه بيمار مخصوصا با اين شرايطِ روحي كه دارد بچه‌يي به دنيا می‌آورد كه برای‌اش نمی‌ماند اصلا دارو و آمپولی تزريق كرده كه قرار است ختمِ بارداری اتفاق بی‌افتد لازم دارد كه حتما كسی نزديك‌اش باشد. نمی‌دانم اما فعلا كه برای من عملي نيست. از دور پشتِ پنجره ديدم‌اش. درد دارد و سخت احساس كردم تنهااست. حتا نمی‌گذارند موبايل با خوداش داشته باشد كه باهاش حرف بزنم.
لطفا دعا كنيد همه‌چيز زود تمام بشود. خيلی زود. به خاطرِ همه‌یِ مهربانی‌هاتان كه در كامنت‌ها و ايميل‌ها و پيغام‌هایِ تلفنی موج می‌زد و هم‌چنان متداوم است، ممنون. چشم‌هاتان پرِ بارانِ طلا!
يا علی!

2005/05/01

در ادامه‌یِ بدونِ شرح

بالاخره پس از كش‌وقوس‌هایِ بسيار فردا قرار است همه‌چيز تمام شود. بايد آنا را ببريم بيمارستان و.... امروز وقتی داشتم برگه‌ی رضايت را امضا می‌كردم ناگهان فكر كردم كه آيا اجازه‌ی قطعِ حيات به همين ساده‌گی می‌تواند صادر شود. درست است منطقی كه بخواهم فكر كنم بايد همه‌چيز تمام می‌شد. حتا امروز چند دكتر و پرستار و مامورِ بيمه و هركسی كه می‌ديديم از تجربه‌ی شخصی‌اَش در برخوردِ با چنين نوزادانی مي‌گفت و شكر می‌كرد كه ما زود متوجه شده‌ايم. می‌دانم اين‌ها بيش از هركس به نفعِ خودِ بچه است اما به هرحال او يك موجودِ زنده است. نمی‌دانم شايد هم دارم اغراق می‌كنم. شايد هم همه‌چيز به ساده‌گی تمام بشود و من خيلی زود فراموش‌ام بشود. شايد حتا برایِ شما ابلهانه به نظر برسد كه اخساس‌ام را در موردِ نوزادی كه نه ديده‌ام‌اش و نه احتمالا خواهم‌اش ديد عريان می‌كنم. همه‌ی اين‌ها درست اما يك چيز احساس‌ام را نامطمين، تهوع‌آور و حقير می‌كند. من دارم يك بچه را می‌كشم. مهم نيست كه به دنيا آمده يا نه، مهم نيست كه اصلا زنده می‌ماند يا نه، مهم نيست چه ريختی می‌شود يا نمی‌شود، مهم نيست حتا كه به نفعِ خوداش است؛ مهم اين است كه او زنده است و فردا ديگر زنده نيست. حداقل قرار است اين جوري باشد.
می‌دانم شما سرزنش‌ام می‌كنيد كه حرف‌های‌ام بچه‌گانه است يا نابخردانه يا هرچيزي اما من قول داده‌ام در محيطِ سايبر خودام را و انديشه و احساس‌ام را عريان كنم. باقی‌ش هم نمی‌دانم چه خواهد شد. بايد مشقِ تسليم كنم. برای‌امان دعا كنيد.
يا علی!

2005/04/25

جشنِ خانه‌ی ته‌آتر و من

سیمینک‌اَم زنگ زد که تبریک. گفتم برایِ چه؟ گفت شنیده‌ام هنرمندِ فعال شده‌ای! خندیدم که بیش‌تر پررو هستم تا فعال اما چه شده؟ گفت مگر اصفهان نرفته‌ای گفتم نه اصفهان برایِ چی؟ اصلا قضیه چی هست؟ و توضیح داد که از مهدی شنیده که در جشنِ خانه‌ی ته‌آتر که در اصفهان برگزار شده به مناسبتِ روزِ جهانیِ ته‌آتر، از چند تن از کسانی که در این مدت فعال بوده‌اند تقدیر شده از جمله تو. راست‌اَش اول خنده‌اَم گرفت.
بعد هم که فکر کردم از آن شوخی‌هایی است که گاهی مرتکب‌اش می‌شویم. اما مهدی که زنگ زد دیدم نه انگار سیمینک‌ام درست گفته. من نمی‌دانم چرا اما انگار دوستان‌اَم در خانه‌ی ته‌آتر در میانِ دوستانِ فعال برای تقدیر و تجلیل(چه واژه‌ی باشکوهی) نامِ مرا هم محبت کرده‌اند که از قضا در خبرگزاری و همین‌طور روزنامه‌ی اقبال هم دیدم. بعد مهدی گفت که چرا نرفته‌ای و من که عمرا خبر نداشتم وقتی فهمیدم جماعت سری به کاشان هم زده‌اند دل‌اَم سوخت آخر کاشان نرفته بودم. مهدی گفت که نامه‌اَم را برایِ اداره‌ی کل ارشاد فارس زده‌اند و عزیزان اداره‌نشین که برای یک جلسه‌ی فکسنیِ انجمنِ نمایش شیراز از یازده اتاق یازده بار می‌توانند تلفن کنند و خبر بدهند، از اطلاع دادنِ به من دریغ می‌کنند. بیش از هرچیزی می‌خواستم کاشان را ببینم.
به هرحال تمام شده و البته خیلی قضیه مهم نیست اما یک چیزِ دیگر هم برای‌ام جالب است. تعدادِ کسانی که در این یکی دو ساله کارهای بیش‌تری ارایه کرده‌اند نسبت به من خیلی زیادتر هستند چرا از جمله‌ی تقدیرشده‌ها نامِ من هم وجود دارد خدا داند و دوستانی که محبت کرده‌اند. اما می‌خواهم از خوداَم پرسش کنم چه‌گونه کسی که در همین سه‌سالِ اخیر حداقل هفت متن‌اش در همین فجر رد شده و اگر نبود شرایطِ خاصِ مصطفا عبدالهیِ نازنین، همین یک متنِ نیم‌بند هم ازش اجرا نمی‌شد، چه‌طور می‌تواند هنرمند فعال و این حرف‌ها باشد، ضمنِ این‌که همین عنوانِ هنرمند کلی از سراش زیاد که چه عرض کنم لیاقت‌اش را ندارد.
نه آقا من ضمنِ تشکر از دوستانِ پرمهراَم و ضمنِ تبریک به هم‌کاران‌ام محمدِ یعقوبی، حسنِ معجونی و همه‌ی عزیزانی که در این مراسم تقدیر شده‌اند برایِ این‌که حداقل امر بر خوداَم مشتبه نشود می‌گویم که من یک توسعه‌دهنده‌ی ساده‌ی روایت بیش‌تر نیستم که اگر امسال متن‌هام برایِ فجر پذیرفته شود کلاه‌ام را هوا می‌اندازم و شکر می‌کنم که خدا چه منتی گذاشته بر من و تلاش می‌کنم که در خورِ این محبتِ دوستان باشم.
با این همه اعتراف می‌کنم که از این‌که بعد از این‌همه دوری از پای‌تخت، هنوز عزیزانی محبت‌اشان را دریغ نمی‌کنند، خوش‌حال‌ام.
امیدوارم همه‌شان سربلند باشند و پرافتخار برایِ ته‌آترِ ایران.
یا علی!

2005/04/22

فرآيندِ نصبِ MT بر رویِ لوكال‌هاست

در آغاز يك بارِ ديگر از خود می‌پرسيم كه Movable Type يا همان MT چيست؟ در واقع MT برنامه يا سيستمی برایِ مديريتِ وب‌لاگ است.
احتمالا شما يا از سرويس‌هایِ مجانیِ وب‌لاگ همانندِ پرشين‌بلاگ يا بلاگر استفاده می‌كنيد يا اين‌كه تصميم داريد يك سرويسِ مديريتِ وب‌لاگ به طورِ مستقل برایِ خوداتان دست و پا كنيد. از ميانِ برنامه‌هایِ بسيار خوبی كه در اين زمينه وجود دارد، يكی هم مويبل‌تايپ است.
در دو حالت می‌توان از اين برنامه استفاده كرد. يكی به صورتِ لوكال هاست يا بر رویِ كامپيوترِ شخصی و ديگری بر رویِ سرور در صورتی كه يك دومين و هاستِ اختصاصی برایِ خود داشته باشيد.
برایِ اجرایِ اين برنامه بر روی كامپيوتر به ابزاری نياز است از جمله يك وب‌سرور كه پيش‌نهادِ من آپاچي است، يك مفسرِ زبانِ Perl، يك بانكِ اطلاعاتی كه من Mysql را پيش‌نهاد می‌كنم و همين‌طور يك برنامه برایِ مديريتِ ديتابيس كه phpmyadmin توصيه می‌شود.
اما برایِ سهولتِ كار و جلوگيری از اتلافِ وقت من پيش‌نهاد می كنم برنامه‌ی Xampp را از اين‌جا دانلود و سپس نصب كنيد كه همه‌ي اين‌ها را يك‌جا در خود دارد.
و البته خودِ برنامه‌ی MT كه می‌توانيد آخرين‌ نسخه‌اش را از اين‌جا دانلود كنيد.
ابتدا برایِ خود با كليك روي Register يك اكونت باز كنيد و سپس با ورود به اكونتِ خود برنامه را دانلود كنيد. فراموش نكنيد كه از نسخه‌ي 3 به بعد اين برنامه ديگر مجانی نيست. اما اين به آن معنی نيست كه شما نمی‌توانيد از آن استفاده كنيد. در واقع لايسنس‌هایِ متفاوتي برايِ اين برنامه در نظر گرفته شده كه استفاده‌ي غيرِ تجاري و نيز لايسنس محدود آن بلامانع است. نگران نباشيد از لحاظِ فني هيچ تفاوتي بين لايسنس‌هاي مختلف وجود ندارد و تنها قضيه‌ي كپي‌رايت و اين حرف‌ها مطرح است كه بعدتر در صورت لزوم توضيح خواهم داد.
بعد از نصبِ xampp آن را اجرا كنيد. اگر زبان آلماني بود با كليك روي پرچمِ انگلستان آن را به انگليسي تغيير دهيد و در نسخه‌هاي بالاتر از همان ابتدا زبان را انگليسي تعيين كنيد. . با استفاده از phpmyadmin كه در سمتِ چپِ صفحه‌ي خود مي‌بينيد يك ديتابيس برایِ خود بسازيد و نامِ آن را mt بگذاريد.
به پوشه‌ي xampp برويد. در آن‌جا پوشه‌يي مي‌بينيد به نامِ cgi-bin در آن يك فولدر مثلا به نامِ mt بسازيد. سپس پوشه‌يِ زيپ‌شده‌يي را كه حاويِ فايل‌هایِ دانلود شده‌ي مويبل‌تايپ است باز كنيد. برايِ اين‌كار از يك برنامه چون winrar استفاده كنيد. مجموعه‌ي فايل‌ها و فولدرهایِ موجود در آن را به استثنایِ docs, images, mt.js, styles.css ، به پوشه‌يmt در فولدرِ cgi-bin كپي كنيد.
حالا در شاخه‌ي htdocs از xampp يك فولدر بسازيد به نامِ weblog و داخلِ آن به ترتيب دو پوشه‌ي ديگر به نام‌هایِ archives و static بسازيد. آن‌گاه فايل و فولدرهايِ باقي‌مانده از mt را كه دانلود كرده بوديد، يعني , mt.js ,docs, images, styles.css به شاخه‌ي ststic كپي كنيد.
دوباره به شاخه‌ي cgi-bin برگرديد و در فولدرِ mt كه همه‌ي فايل‌ها را در آن ريخته بوديد، نگاه كنيد همه‌ي فايل‌هايي كه پسوندِ .cgi دارند را باز كنيد. در خطِ اولِ آن‌ها چنين نوشته‌يي مي‌بينيد: #!/usr/bin/perl –w
آن را حذف كنيد و به جایِ آن اين خط را كپي كنيد: #!../perl/bin/perl -w
فايل mt-db-pass.cgi را باز كرده محتوياتِ آن را كاملا پاك كنيد.
حالا در همين شاخه‌ي mt فايلي را كه mt.cfg نام دارد باز كنيد. اين خط را پيدا كنيد: CGIPath http://WWW.YOUR-SITE.COM/PATH/TO/MT/
و آدرس را به اين صورت اصلاح كنيد: http://localhost/cgi-bin/mt/
و نيز به جايِ اين خط؛ StaticWebPath /path/to/static-files/ آدرسِ صحيحِ زير را وارد كنيد
http://localhost/weblog/static/
فراموش نكنيد كه نبايد كلمه‌ي staticwebpath و نيز CGIPath دست بخورد. از سويي علامتِ # را برداريد.
حالا اين خط را پيدا كنيد: DataSource ./db
سپس چند خط پايين تر به دنبالِ خط‌هايِ زير بگرديد.
# ObjectDriver DBI::mysql
# Database
# DBUser
# DBHost localhost
آن‌گاه به جايِ بنويسيد:mt كه قبلا با برنامه‌ي phpmyadmin آن را ساخته بوديد. و به جايِ بنويسيد root و علامت‌هايِ #‌را برداريد.
تمامِ تغييراتِ انجام‌شده را Save كنيد.
حالا اينترنت اكسپلورر را باز كنيد و در محلِ آدرس‌بار بنويسيد:
http://localhost/cgi-bin/mt/mt-load.cgi
به اين صصفحه برويد و اجازه بدهيد كه تيبل‌ها ساخته شوند. وقتي عمليات تمام شد. برايِ ورود به برنامه از آدرسِ زير استفاده كنيد: http://localhost/cgi-bin/mt/mt.cgi
UserName:Melody
Password:Nelson
پس از ورود رويِ First weblog كليك كنيد. در سمت چپ كنترل‌پنل خود را مي‌بينيد. به قسمتِ weblogconfig برويد. و مواردِ زير را اصلاح كنيد:
به جايِ درايوِ F هر درايوي كه برنامه‌ي xampp در آن قرار دارد به كار ببريد.

Local Site Path: F:/xampp/htdocs/weblog/
Site URL: http://localhost/ weblog/
Local Archive Path: F:/xampp/htdocs/ weblog/archives/
Archive URL: http://localhost/ weblog /archives/

برنامه‌ي شما آماده است. مي‌توانيد با استفاده از new entry پست‌هايِ خود را ارسال كنيد. البته قبل از آن لازم است يك بار مجموعه‌ي وي‌لاگ‌اتان را rebuild كنيد. برايِ اين كار در كنترل‌پنل رويِ Rebuild Site كليك منيد و در كادرِ محاوره‌ييِ ظاهر شده روی REBUILD كليك كنيد.
حالا با استفاده از دكمه‌ي View Site مي‌توانيد وب‌لاگِ خود و پستِ خود را ببينيد.
اميدوارم اين توضيحاتِ ناچيز به‌درد بخور بوده باشد. مخصوصا برايِ اهورايِ عزيز.
در نوشتنِ اين يادداشتِ ناچيز از راه‌نمایی‌هایِ دوستان‌ام در مجيد‌آن‌لاين و پرشين‌تولز اسنفاده كرده‌ام. به اين‌جاها سر بزنيد. و توضيحاتِ بيش‌تر را ببينيد.
يا علی!