ايستاده در آستانه
-نگاهات بی آنكه به من-
تكيه بر ديوار
رو به دری كه برایِ رفتناَت باز مانده... میگویی:
"چهگونه فراموش كنم"
اين گوشهیِ تاريكِ اتاق پوزخندی میرويد
"هميشه با اين جمله فراموش میشود هرآنچه نمیدانی چهگونه فراموش كنی"
نگاه میكنم
دنبالهیِ چادراَت از آستانه محو میشود
ابرهایِ بارانريز از پنجره كوچ میكنند
و من میمانم تا چهگونه اين كوير...
و آفتاب كه بیرحمانه میسوزاند
و بهانهیِ سايهساری كه خستهگیاَم را به بستر و چشمه میدوخت،
ناگهان با آن پرنده كه رفت...
و ويرانی واژهیِ آشنايی است.
با اينهمه بر میگردی!
چيزی در آن پريدنِ بیخداحافظات میگويد بر میگردی!
تو بر میگردی
و من كنارِ همان كوچه ايستادهام كه يك شب
دستهایِ منجمداَم را در بویِ پيراهناَت از انبساطِ شعر و غوغایِ برف
تا احتمالِ آبی و رويایِ ساحلی غريب "ها" میكردی
میدانم كه میآیی
دير يا زود میفهمی؛ تنها مناَم كه خواهشِ خواباَت را
به خشخشِ پلشتِ لهشدنِ برگهایِ معصوم نمیفروشم
و دستهایات را جز برایِ انتشارِ رود و ترانه نمیبوسم
و پيشانیات را كنارِ پردهتوریِ آسمان سجده میكنم
میدانم! اين همه تلالویِ رنگين كه در شيوعِ نيون، احساسِ ويترينها را انباشته
خوابِ چشماناَت را ربوده است
اما تا كی طاووس میتواند پایِ زشتاَش را پشتِ پرهایاَش پنهان كند؟
اَه!
چه دلخوشیِ كودكانهیی ميلاد!
هيچكس مسيح را در بيداری نديده است.
آن پرنده تنها در مرگِ تو بر پنجره میكوبد
و خوشبختی... هه!
برو دختر!
من سالهااست به شاخهیِ شكستهیِ اين خيالِ خوش آويختهام؛ كه بر میگردی!
فقط دو چيزِ كوچك:
- دير نيا!
تازهگیها بیحوصله شدهام از فرطِ اينهمه آينه كه هی شكسته ديدهام.
- و سر به زير نيا!
من پردهیِ پاره بر پنجرهام نمیآويزم.
خداحافظ!
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد