2008/10/08

اميرِ كوهستاني 1

بالاخره نتونستم طاقت بي‌آرم و مجبور شدم برايِ سي‌ساله‌گيِ اميرِ كوهستانيِ عزيزاَم چيز بنويسم. خوداَت بگو امير! بايد براي‌ات چي بنويسم وقتي خوداَت نگارشِ متجسدي! اي كاش اميرِ عزيزاَم رمان نويس بود. اي‌كاش حالا مي‌بايست درباره‌یِ آخرين رمان‌اش حرف مي‌زدم كه بي‌شك مستحقِ پوليتزر مي‌بود. اي‌كاش بايد الان درباره‌یِ ادبيات حرف مي‌زديم و با خيالِ راحت هرچه دلِ تنگ‌امان مي‌خواست حرف مي‌زديم و چيز مي‌نوشتيم اما نه! حالا بايد به جايِ حرف‌هايِ دل‌تنگي از تنگ‌نظريِ بعضِ آقايان حرف بزنيم. درست است امير تقريبا به چيزهايي كه خيلي‌ها سال‌ها تلاش‌اشان را كرده‌اند و نرسيده‌اند رسيده اما حرف‌ام سرِ موفقيتِ امير نيست. امير موفق است اما برايِ بعضي‌ها. برايِ من با توجه به امكاناتِ وجودي و دانشيِ امير هنوز آن‌قدر راه براي‌اش مانده كه اگر بگويم ده سالِ آينده در قرقِ اميرِ كوهستاني خواهد بود اغراق نكرده‌ام. اما..

واقعيت اين است كه ته‌آتر براي امير يك‌وقت‌هايي خيلي جدي بود و البته اين به مفهومِ جدي بودنِ ته‌آتر براي بعضِ آقايان نيست كه جز لاشه‌گي برايِ ته‌آترِ مملكت چيزي نياورده‌اند. نمي دانم هنوز هم جدي هست يا نه. اگر اين را امير به من بگويد در ادامه خواهم نوشت كه چي و چرا اين حرف را زدم.

آه نه! قرار نبود چس‌ناله بي‌آيم. تولدِ ‌امير بود و بايد حرف‌هايِ خوش‌مزه بزنم. پس اميرِ عزيزم! نگران نباش اين سي‌ساله‌گي يك سالِ مزخرفي است چون نه جواني كه بگويند قرتي‌بازي مي‌تواني انجام بدهي و شيطنت بكني و الته دختر بازي و قس‌عليهذا و نه ميان‌سالي كه تو را آدم حساب كنند. مي‌ماند يك سالِ بيضوي كه نه اين ور است نه آن‌ور. پس سعي كن زود تمام‌اش كني و به جاي فكر كردن به‌اش به مطالعه هدراَش بده كه لااقل بعد چيزي براي حسرت خوردن داشته باشي كه بگويي كاش به جايِ مطالعه مي‌نشستيم ورق‌بازي مي‌كرديم. خب معلوم است كه اگر الان بچسبي به ورق بازي ديگر نمي‌تواني بعدها حرص بخوری و اين براي امكاناتِ طنز نويسيِ مملكتِ ما خب ضايعه‌يي عظيم است.

اما بعد امير نويسنده‌یی شيرازي است. اين شيرازي حكايت‌هايي دارد كه الان واقعا با شرايطِ سختِ‌كاري كه دارم و تقريبا دوهزارتا كار رو دست‌ام باد كرده و بسيار قول‌ها كه عمل نكرده و سفارش‌ها كه تحويل نداده‌ام و امير مي‌داند كه همه‌یِ اين‌ها جزيي از مزيت‌هايِ شيرازي بودن است، باعث مي‌شود كه به سبكِ سريال‌هايِ طرازِ اولِ سيمايِ ايران اين امير را هم سريالي كنيم. البته امير كه سريالي هست. فراموش نكنيم او شيرازي است. اما منظورِ فعليِ من اين است كه يادداشت‌هايِ‌ مربوط به امير را سريالي كنيم. عجالتن داشته باشيد اين يك را تا برسيم امير كوهستانيِ 2. البته سعي مي‌كنم از سنتِ حسنه‌یِ هاليوود پي‌روي نكنم كه دومي و سومي بدتر باشد. پس تا بعد.

يا علي!



2008/08/31

محسنِ نامجو

اين روزها هرجا سراغ مي‌گيری ردِ پايِ محسنِ نامجو به جشك مي‌خورد از دنيايِ موسيقی تا فضايِ مجازی و حالا هم كه اين قضيه‌یِ شكايتِ قاریِ مشهورِ قرآن.
خب من با محسن هم‌اتاقي بوده‌ام. همان ترمِ نصف و نيمه‌یی كه آمده بود ته‌آتر بخواند سالِ 74 و البته بيش‌تر منتظر بود نتيجه یِ كنكورِ موسيقي‌اش روشن شود. هرچند مطمين ام اگر در ته‌آتر مي‌ماند حالا از خيلي از اين حضراتِ چُرم‌ان‌چُلُسمَنگلي كه فضايِ ته‌آتر را ابلهانه به گند كشيده‌اند نه تنها به‌تر كه لااقل از نوآوري‌هايِ حقيقي سرشارتر مي‌بيود اما خوش به حالِ موسيقيِ جوان.
من خيلي وقت هست كه مي‌خواهم راجع به محسنِ نامجو چيزي بنويسم اما نه فرصتي بوده و حالا هم كه آمده‌ام چيزكي منقوش كنم شده اين شكايت‌ها و حكايتِ دردها.
همان يك ترمِ نصف و نيمه برایِ شناختنِ يك كوهِ استعداد كافي بود. هنوز خاطراَم مانده شب‌هايي كه او شعرهاي‌اش را مي‌خواند و بعد هم من مي‌خواندم و رسولِ نظرزاده كه شده است تازه‌گي‌ها انگار منقد كه البته چرمك بالاكش هم شده و مثلا تحويل نمي‌گيرد هم داستان مي‌خواند و گاهي هم من داستانكي مي‌خواندم و بعد هم بحث‌هايِ فلسفي تا دلِ شب و بعضي وقت‌ها هم كه پيامِ فروتن مي‌آمد خواب‌گاه مي‌شد عرصه‌یِ مواجهه‌یِ هگل كه پيام دوست‌دارش بود آن روزها و البته عشقي پاك هم او را قلقلك مي‌داد كه سخت شيرين بود و دوست داشتني و محسن نامجو كه البته سه‌تارش بيداد مي‌كرد و گاه‌گاهي هم آن‌قدر سياه مي‌نمود كه برای‌ام غيرِ قابلِ ترحم جلوه مي‌كرد و البته دوست‌اش داشتم و به گمان‌ام او نيز. و ديگر آن‌كه تجربه‌هايِ عجيب غريب‌ام را در نگارش و كارگرداني او بيش‌تر دوست مي‌داشت تا هم‌دوره‌يي‌هايِ ته‌آتری‌ام و گذشت تا سال‌ها كه ديگر نديدم‌اش و ناگهان بمبي به نامِ محسنِ نامجو.
اما بعد. نيم‌خواستم راجع به محسن چيزي بنويسم كه ديگر نيازی به نوشتن ندارد. امروز بالاخره اين قطعه‌یِ معلوم‌الحال!! را شنيدم. خب تا جايي كه من ياداَم هست محسن حتا وقتي من همه‌یِ دين و دنيام را جار زده بودم كه بر باد شده است، اعتقاداتي داشت و به ويژه حضرتِ مولا را سخت دوست داشت و هم‌زمان ساختِ كلامِ قرآني را شيفته بود و اصلا شايد همو بود كه مرا بعدها به سمتِ خوانشِ جديِ سوره‌یِ يوسف و تحقيقي در اين زمينه يعني ساخت و تركيبِ ظاهریِ آن پيش برد. و ديگر اين‌كه هرگز نديدم به ساحتِ مقدسات اهانتي كند و الته ايمان‌اش را بسانِ برخي بر شيپورها نكرده بود. و چند سال گذشته بود كه من دوباره خردك عنايتي شده بود از سويِ پروردگارم كه بماناد و ديگر محسن را نديدم جز گاه به گاهي و البته هم‌چنان آثارِ ايمان در او مشهود. و بعدها كه موسيقي‌اش را شنيدم اين نشانه‌هايِ ايمان آشكاتر براي‌ام جلوه مي‌كرد و حتا مي‌توانم به خوبي اين واخوانيِ قرآن را نيز درك كنم و احساسِ او را به وقتِ خواندنِ اين اتودِ اوليه بفهمم كه بارها در آن اتاقِ كوچك ديده بودم چه حال و هوايي دارد. بنابراين هرگونه تمسخر يا اهانتي را در اين مورد كه خيلي‌ها مي‌خواهند به او بچسبانند نمي‌توانم بپذيرم و براي‌ام خنده‌دار مي‌نمايد. بيش‌تر به همان‌كه گفتم شبيه است؛ يك اتودِ اوليه برايِ رسيدن به لحن و آوايِ منحصر به فرداَش كه اين بار در خوانشِ قرآنِ بالابلند به نتيجه برسد.
اما ذكرِ يك نكته در اين‌جا لازم است. با آن‌كه قرايتِ او در سوره‌یِ شمس از جمله‌یِ يكي از قرايت‌هايِ خاصِ قرآن است اما چون عمومي نيست به گمان‌ام اگر همان قرايتِ عمومي يعني تلفظِ وضحاها به جايِ وضحيها اتفاق مِ‌افتاد براي‌ِمن دل‌نشين‌تر بروز مي‌كرد. و البته در كنارِ اين‌ها لحن هم بي‌شك در نظرِ خود محسن هم تصحيح شدني است به ويژه در يا ايهاالمزمل كه خودش مي‌داند لطافتي دارد و خطابِ حضرتِ حق به برترين مردِ تمامِ هستي است كه شب را پاس بدارد. و با او خلوت كند و اين حال و هوايِ شب فضايي ديگرگونه مي‌طلبد نه بدين سان خشن و هرچند در و رتل‌القرآن ترتيلا به آن فضا نزديك مي‌شود ياز هنوز آن‌چيزي كه خودش خواسته در نيامده. با اين همه من نمي‌پسندم كه قرآن به صورتِ اورجينال با ساز همراه شود و البته دستوراتِ صريحِ ديني هم وجود دارد. و به گمان‌ام شرطِ احتياط و احترام است كه قرآن با همان لحن‌هايِ خاصِ خودش خوانده شود كه در بسياری قرايت‌ها زيبايي‌ش جندبرابر هم مي‌شود. اما چنان‌كه در واعتصموا تجربه كرده بود به گمان‌ام در تلفيق با كلماتِ فارسي اين شكلِ تجربه‌ها دل‌نشين‌تر و خواستني‌تر باشد و البته جذابيت هم براِی خيلِ علاقه‌مندان و هم معنويتي برایِ خواهنده‌گان فراهم مي‌آورد. و خوب مي‌دانم كه خئدِ محسن هم به اين چيزها فكر كرده و مي‌كند و اين اتود نبايد كه به اين زودي به اشتراك گذاشته مي‌شد.
من البته نگراني‌هايِ قاريِ محترم را درك مي‌كنم و آن‌ها بايد هم در برابرِ هر عملِ ترديدآميزي واكنش نشان دهند و اين تعصب نيست و غيرتِ خروشانِ ديني است و محسن هم آن را درك مي‌كند اما اين عزيزِ قاری اگر نمي‌داند مطلع شود كه حداقل به عنوانِ دوستِ سال‌هايِ دورترِ محسنِ‌نامجو هرگونه اتهامِ‌ اهانت و تمسخر در روح و ذهنِ او نمي‌گنجد و منِ كم‌ترين شاهداَم. خداي‌اش نيز شاهد زنده و استوار است.
باقيِ يادداشت بماناد تا زماني ديگر كه از خودِ محسن و موسيقي و شعرهاي‌اش چيزكي ديگر بنويسم.
يا علي!

2008/08/28

هفته‌یِ دولتِ احمدي‌نژاد

بديهي است كه احمدي‌نژاد يك موجودِ غيرِ قابلِ پيش‌بيني است و اين را هركسي در اين چند سالِ اخير به عينه ديده است. او به تنهايي قادر است تصميم‌هايي بگيرد كه كلِ مردانِ سياسيتِ جمهوریِ اسلامي در اين سي‌سال از پس‌اش بر نيامده‌اند و اين‌كه اساسا او برایِ ارايه‌یِ چنين تصميم‌هايي از كدام پشت‌وانه بهره‌یی مي‌گيرد واقعا به هيچ‌كس مربوط نيست. از همه‌یِ شاه‌كارهاي‌اش كه بگذريم از داشتن، دوستي و دفاع از مردی در سمتِ مشاوره و معاونت‌اش نمي‌توان گذشت كه خود مشتي نمونه‌یِ خروار خواهد بود. مردي كه مي‌تواند دوستِ مردم (در ادبياتِ سياسيِ جهان بخوانيد دولت) اسراييل باشد، در مجلسي كه زنان مي‌رقصند حضور داشته باشد، بيرون ماندنِ تاري از موهايِ زني براي‌اش مهم نباشد و هم‌چنان دولت‌مردِ جمهوریِ اسلامي بماند و هيچ كفن‌پوشاني هم راه نيفتد يعني جنابِ اسفندياری رحيمِ مشايي. و اين‌ها را گفتم كه بگويم اساسا احمدي‌نژاد نه قابلِ كنترل است نه قابلِ پيش‌بيني. يك‌شب مي‌تواند حاميِ سفره‌هايِ پرنفت باشد و شبي ديگر تورم را يك شوخيِ ضدِ دولتيِ اس‌ام‌اسي بداند.
اما نكته‌یِ‌ دومي كه باز بر هيچ‌كس پوشيده نيست، علاقه‌یِ جديِ اقايِ رييسِ دولت به ماندن در كانونِ قدرت است و البته او خودش را خادم مي‌داند اما خادمي كه نيامده بعدِ چهارسال از خدمت استعفا دهد و حتا خوابِ خدمتي 16 ساله مي‌بيند كه هشت سالِ دوم‌اش مي‌شود تداومِ راهِ او در آستينِ مردی هم‌سخن و هم‌گامِ خودِ او. شايد هم خود اسفنديار خان، كسي چه مي‌داند.
من از روزهايِ اول فكر مي‌كردم كه سالِ سوم آخرين سالي است كه احمدي نژاد رييسِ دولتِ ايران است اما انگار او اعتماد به نفس‌اش (شما هرچه دوست داريد بخوانيد) بيش‌تر از اين حرف‌هااست و البته مملكت‌ِما هم بي رو پيكرتر از اين حرف‌ها و بنابراين بر خلافِ نظرِ بسياری از دوستان كه معتقدند دولتِ او دولتي جهارساله است گمان مي‌كنم اين نظر آن‌قدرها هم قرين به واقعيت نباشد. فراموش نكنيم كه ملتِ ما تقريبا از حافظه‌یِ تاريخي تهي هستند و امورات را بيش‌تر در همين زمانِ حالِ ساده مي‌يابند و مي‌بينند و خلاص. و البته گفتيم كه رييسِ عدالت‌محوری هم غيرِ قابلِ پيش‌بيني. فرض كنيد در آستانه‌یِ انتخاباتِ دهم برگِ برنده‌یی مثلِ مذاكراتِ مستقيم با آمريكا بدونِ شرط بر سرِ مساله‌یِ هسته‌يي و البته قضيه‌یِ تحريم‌ها اتفاق بي‌افتد. يادمان كه نرفته اصولا برایِ دكتر محمود چيزي به نامِ تابويِ سياسي وجودِ خارجي ندارد. از سويِ ديگر از آن‌جايي كه نفسِ رفتارمنديِ سرانِ امريكايي بيش‌تر به رفتارمنديِ دولتِ نهم شباهت داشته تا دولت‌هايِ قبلي اين مساله چندان هم بعيد نيست. البته بديهي است كه اين يك نظرِ ساده از يك توسعه دهنده‌یِ روايت است نه يك سياست‌مدارِ قهار. پس شما اين را به عنوانِ يك نظرِ معمولي مي‌خوانيد و بس. شايد هم عوامانه و حتا ابلهانه.
شايد هم دولتِ دهم.... راستي كم‌كم عادت نكرده‌ايم كه هرشب در آسمانِ سياستِ ايران اتفاقِ بحران‌اور يا خارق‌العاده‌یی ببينيم؟ به نظرم حيف است كه به اين زودي به عادتِ جديدي مبتلا شويم.
يا علي!

2008/07/11

تراكتور در عصرِ بي‌كاری

يك‌روزهايي به شدت متنفر بودم كه يك‌نفر بعدِ هفته‌ها سری بزند به وب‌لاگ‌اش و بنويسد؛ واي چه‌قدر سراَم شلوغ است و نمي‌رسم و چنان و چنين. اگر يادداشت‌هايِ اوليه‌ام را هم مرور كرده باشيد يا از آن دسته‌یِ دوستانيد كه از اولين جمله‌نويسي‌هايِ من در بلاگر حقير را تحمل مي‌كرديد، مي‌بينيد كه چه‌قدر اين يادداشت‌هايِ اوليه پر و پيمان و طولاني و سريع‌النگارش بودند و چه‌قدر در برابرِ هر حادثه‌یی واكنش‌هايِ كلامي و نوشتاری داشتم. اما راست‌اش را بخواهيد حالا نه وقتِ زيادی دارم و نه حال و حوصله برایِ واكنش در برابرِ چه مي‌دانم گراني و اقتصادِ شوخي و سياستِ خارجيِ لنگ در هوا و وضعيتِ‌ فرهنگیِ بي در و پيكر. به اندازه‌یِ كافي هم كه خودِ جملاتِ دوستانِ دولتِ نهم كميك و طنزآور هست كه نيازی به شلنگ‌تخته‌هايِ شبهِ شنگ‌آميزِ من نباشد.
پس مي‌ماند شلوغيِ كارها كه آن هم به سراَم آمده آن‌چه نمي‌پسنديدم و حالا مي‌بينيد كه هرازگاهي مي‌آيم و فرياد و ناله‌یی مي‌كنم كه واي چه‌قدر گرفتاراَم.
اما يك‌چيز را نمي‌توانم كتمان كنم؛ وقتي كه حال و حوصله‌یی برایِ حرافي نيست و دل و دماغي برایِ نقد و نسيه، مي‌ماند كاركردن به سبكِ تراكتورهايِ رومانيايي كه فكر كنم من دچاراَش شده‌ام. يعني در اين مدت كه از سال گذشته تصورش را بكنيد كه سه نمايش‌نامه یِ صحنه‌یی تا همين امشب نوشته‌‌ام و دو تا را بازنويسي كرده‌ام و هفت نمايش‌نامه‌یِ راديويي برایِ راديويِ فارس نوشته‌ام و چندتا طرحِ اساسي هم در دستِ‌اقدام دارم و اين البته جدا از پايان‌نامه و گرفتاری‌هايِ ديگرِ زنده‌گي است كه مثلا مي‌شود حرافي راجع به درام ‌نويسي و فيلم‌نامه نويسي و هزارتا كوفت و زهرمارِ ديگر و البته بگذريم از تمرينِ يك نمايش برایِ اجرا.
اما با همه‌یِ اين‌ها سعي مي‌كنم با نهايتِ تلاش از اين صفحه غافل نشوم هرچند مگر نوشتن يا ننوشتنِ من در اين صفحه چه اهميتي برایِ كسي دارد؟
يا علي!

2008/06/14

نویسندگی یک کار اشتراکی است

این یادداشت را از منبعی گرفته ام که باور کنید یادم نیست برای همین فقط نام مترجم را می آورم و نویسنده را که همه می شناسند.
ناتالی گلدبرگ/ ترجمه ی شهرام عدیلی پور

يكي از دانش آموزان مي گفت: « من زياد كارهاي همينگوي را مي خوانم، مي ترسم مثل او شروع به نوشتن كنم. دارم از روي دست او مي نويسم و صداي خودم را گم كرده ام ». خوب آن قدر هم بد نيست. مثل ارنست همينگوي نوشتن خيلي بهتر از نوشتن مثل  عمه بتونه  است كه فكر مي كند كارت تبريك هاي  هال مارك  بهترين شعرهاي آمريكا هستند.
ما هميشه نگران اين هستيم كه داريم از روي دست كس  ديگري مي نويسيم و اين كه هنوز سبك خودمان را پيدا نكرده ايم. نگران نباشيد. نويسندگي يك كار اشتراكي ست. بر خلاف نظر عموم مردم، يك نويسنده پرومته ي تنها در كوهي پر از آتش نيست. خيلي خودخواهيم كه فكر مي كنيم به تنهايي يك ذهن كاملن جديد و نوظهور داريم. ما بر پشت تمام نويسندگاني كه پيش از ما آمده اند، سواريم. اكنون با تمام تاريخ، انديشه ها و اين شربت ليموناد زندگي مي كنيم. تمام اين ها در نوشته مان با هم ترکیب مي شوند.
نويسندگان عاشقان بزرگي هستند. آن ها عاشق نويسندگان ديگر مي شوند. به این ترتیب نوشتن را ياد مي گيرند. آن ها نويسنده اي را انتخاب مي كنند، تمام آثار او را مي خوانند ، بارها و بارها آن را مي خوانند و مي خوانند تا بفهمند كه آن نويسنده چه گونه حركت مي كند، مكث مي كند يا مي بيند. اين ست هستي يك نويسنده. از خودتان قدم  بيرون گذاريد و به وجود ديگري پابگذاريد. وقتي نوشته ی  يك نويسنده ي ديگر را دوست داريد به اين معني ست كه توانايي ها و استعدادهاي او در شما بيدار شده است. اين تنها شما را بزرگ تر مي كند. نه اين كه تبديل تان كند به يك ميرزا بنويس مقلد. بخش هايي از نوشته ي يك نويسنده ي ديگر كه برای تان طبيعي ست، تبديل به خود شما مي شود و شما هم وقتي مي نويسيد از آن استفاده مي كنيد اما نه به طور مصنوعي. عاشقان بزرگ در عشق به ديگري خود را مي شناسند. اين اتفاق براي آلن گينزبرگ2 افتاد، وقتي كه مي خواست طوري بنويسد كه جك كرواك3 بتواند بفهمد: «… وقتي عاشق جك كرواك شد، دريافت كه او خود جك كرواك است. اين چيزي ست كه عشق مي فهمد». وقتي « تپه هاي سبز آفريقا» را مي خوانيد  ارنست همينگوي هستيد  در يك سفر اكتشافي و آن وقت كه داريد « زنان حكومت» را مي خوانيد   جين آوستن4  هستيد و بعد  گرترود اشتاين5  مي شويد كه روي كوبيسم خاص خودش با  واژه ها كار مي كند و سپس لاری  مک مورتی6 هستید در تکزاس که دارید به سوی اتاق شرط بندی برای اسب دوانی پیش می روید.
بنابراين نوشتن، تنها نوشتن نيست بل كه داشتن رابطه اي با نويسندگان ديگر هم هست. و حسود نباشيد اين بدترين نوع نويسنده است. اگر كسي چيز بزرگي بنويسد، تازه روشني و پاكي بيش تري براي همه ما در جهان خواهد آورد. نويسندگان « ديگري» نسازيد كه خيلي با شما تفاوت داشته باشند، نگوييد: « آن ها خوب اند، من بدم ». دوگانگي و تضاد ايجاد نكنيد. اگر اين كار را بكنيد، نويسنده ي خوب شدن سخت مي شود. البته خلاف اين را هم مي شود گفت: « من بزرگ هستم، آن ها نيستند» اين طوري خيلي مغرور مي شويد و نمي توانيد به عنوان يك نويسنده- به معني واقعي كلمه- رشد كنيد و انتقاد پذير شويد. تنها اين گزاره درست است: « آن ها خوب اند، من هم خوب ام ». اين جمله فضاي بسيار زيادي در اختيارتان مي گذارد : « آن ها مدتي طولاني در اين راه رفته اند، من مي توانم مدتي در راه آن ها قدم بزنم و از آن ها چيز ياد بگيرم ».
اين خيلي بهتر از اين ست  كه يك نويسنده ي قبيله اي باشيم. نوشتن براي تمام مردم و شنیدن نظر آن ها بهتر از اين ست كه موجودي منزوي و گوشه گير باشيم كه در صومعه ي خود محبوسيم و مي كوشيم تنها يك حقيقت در ذهن تنگ مان  پيدا كنيم. سعي كنيد بزرگ شويد و تمام جهان را در آغوش بگيريد و بنويسيد.
 
حتا اگر به تنهايي كار مي كنيم تا با آن طبيعت خود رو  و بكرمان بنويسيم، مجبوريم كه با خودمان و تمام چيزهاي اطراف مان شريك شويمبا ميز تحرير، با درختان، پرندگان، آب، با ماشين تحرير و غيره. ما از چيزهاي ديگر جدا نيستيم. اين تنها «خود» است كه وا مي داردمان فكر كنيم كه هستيم. هر چه پيش روي مان مي آيد، مي سازيم اش، حتا اگر نوشته مان واكنشي به آن باشد يا اگر بكوشيم كه گذشته را انكار كنيم. ما همچنان با دانشي كه داريم مي نويسيم.
اين هم خوب ست كه بعضي از نويسندگان محلي را بشناسيد و از حمايت آن ها برخوردار شويد. خيلي سخت ست كه بخواهيد تنها روي پاي خود بايستيد و ادامه دهيد. من به دانش آموزان ام در يك گروه مي گويم كه هم ديگر را بشناسند و كارشان را با افراد ديگر تقسيم كنند. نگذاريد كارها تان در دفترچه ها تان روي هم انباشته شود. آن ها را بيرون بريزيد. اين فكر را كه يك هنرمند تنها و بي كس و رنج كشيده باشيد از سر بيرون كنيد. ما به هر حال چون انسانيم، رنج مي كشيم. اين رنج را بيش تر نكنيد.

1- بخشی از کتاب نوشتن تا مغز استخوان اثر ناتالی گلدبرگ

2- Allen Ginsberg
3- Jack  Kerouace
4- Jane Austen
5- Gertrude Stein
6- Larry McMurty

2008/05/17

نودوچهارم

به انتهاي ارديبهشت عمر رسيده ام، هرچند تا اسفند راه زيادي مانده اما اگر نباشي كسالت تابستان را چه گونه به دل خوشي بگذرانم؟

2008/05/12

نود و سوم

باور كن اتفاقِ خاصي در جهان نمي‌افتد اگر يك‌بار هم كه شده، نگاهِ تو بر مدارِ مهربانيِ چشم‌هايِ من بگردد و لب‌هاي‌ات به سمتِ حرف‌هايي خم شود كه نامِ كوچكِ مرا از بر مي‌نويسند. كافي است به هيچ چيز فكر نكني جز اندكي لب‌خند.

2008/05/11

شلوغي در سه‌پرده

مثلِ تراكتور دارم كار مي‌كنم. از يك طرف بعدِ كلي اين در و آن در زدن، خدا كمك كرد –و اين جمله را با تاكيد مي‌گويم كه خدا كمك كرد، چون هيچ‌كسِ ديگر از پسِ اين كار بر نمي‌آيد در اين مملكت- كه خانه‌یی را به زحمت پيش‌خريد كردم و قرار است اگر خدا بخواهد تا سالِ ديگر تحويل بگيرم، و اين البته ميسر نبود مگر با قرض و قوله‌هايي كه كردم و حالا دارم مي‌دوم دنبالِ يك وامِ مسكن كه عزيزي از سهمِ خوداَش برایِ من انتقال داده و مانده از پسِ چند ماه كه تحويل بگيرم و بخشي از قرضيات را ادا كنم. اين دويدنِ مجزايِ غيرِ كاری.
اما كارهايِ خوداَم؛ هم‌چنان مثلِ گراز در راديو فارس اين‌سو وآن‌سو مي‌دوم و از نمايشِ راديويي تا برنامه‌یِ بينِ پرانتز كه خوش‌بختانه به دور از هياهو و تبليغِ خاصي ذره ذره گرفته و هم‌چنان مخاطبان‌اش در يك‌شنبه شب‌ها اضافه مي‌شوند تا برنامه‌یِ زنده‌یِ شبانه‌یِ ايوانِ آينه كه سردبيري مي‌كنم و البته در گفت‌وگوهاش هم وراجي مي‌كنم و چند روزي هم هست سر نزده‌ام و از امشب دوباره كنارِ برنامه هستم بگير تا دويدن دنبالِ يك تله‌ته‌آتر و يك برنامه‌یِ تركيبي يا گفت‌وگويي برایِ تله‌وي‌زيون كه البته حالي كردن به سيستمِ آن‌ها عمرِ نوح مي‌خواهد و صبرِ ايوب، چيز مي‌نويسم و حرف مي‌زنم و البته دوشنبه‌ها هم در باش‌گاهِ نويسنده‌گانِ سرِ همه را درد مي‌آورم با آموزشِ فيلم‌نامه نويسي و درام‌نويسي و اين حرف‌ها.
از سويي مثلِ يك پلنگ نشسته‌ام و دارم بعدِ مدت‌ها نمايش‌نامه مي‌نويسم. آن هم نه يك طرح كه چند طرح را پشتِ سرِ هم آماده و مهيا دارم و يكي يكي دارم حساب‌اشان را مي‌رسم و دوتاشان همان‌طور كه در يادداشتِ پيشين هم اشاره كردم، با نگاهي آزاد به داستان‌هايِ روالد دال طراحي شده و يكي‌شهم نام‌اش شده "رونالدينيو ماهِ من" كه فكر كنم كارِ جالبِ توجهي بشود و البته همه‌یِ اين‌ها تا نوشته نشود و تمام نشود اسم‌اش كار نيست.
بعد هم دارم يك ده دوازده دقيقه‌یی از آنتي‌گون را برایِ روزِ جهانيِ ته‌آتر در شيراز آماده مي‌:نم كه همين هفته جمعه 27 اردي‌بهشت در تالارِ حافظِ شيراز برگزار مي‌شود و بلافاصله هم تمريناتِ "يك غزل؛ هذا جنون‌العاشقين" را با نگاهِ دوباره در متن، شروع مي‌كنم و تصميم هم گرفته‌ام به سرنوشتِ كارهايِ پيشين كه در شهرِ گل و بلبلِ شيراز مرتكب شده‌آم دچار نشود.
حالا شما بگو! تويِ وقت‌هايِ آزاداَم چه‌كار مي‌توانم بكنم، البته غير از هم‌بازي شدن با ياسينك‌ام. البته تصميم گرفته‌ام مجدد ورزش كردن را هم شروع كنم، اگر موافقِ ندبيرِ من شود تقدير. بدن‌ام حسابي افت كرده و از خوداَم بداَم مي‌آيد.
حالا چرا اين‌ها را اين‌جا مي‌نويسم، خوداَم هم نمي‌دانم. اما ديگر نمي‌خواهم به چرايي‌هايِ بعضي چيزها فكر كنم. مهم اين است كه نوشته‌ام همين.
يا علي!

2008/05/10

نود و دوم

اگر يك‌روز آمدي و ديدي كه نيستم، برایِ اين نيست كه طاقت نياورده‌ام و از فرطِ نيامدن‌اَت خانه را تنها گذاشته‌ام. نه! رفته‌اَم تا لبِ چشمه آب بنوشم از فرطِ تشنه‌گيِ نبودن‌ات. همين! چند لجظه صبر كني خيسِ دوری‌ات بر مي‌گردم.

روالد دال

با روالد دال اولين بار وقتي آشنا شدم كه احمدِ اكبرپور داستانِ بره‌یِ قرباني را در باش‌گاهِ نويسنده‌گانِ صداوسيمايِ فارس خواند. بعد جسته و گريخته ازش چيز خواندم تا اين‌كه بالاخره مجموعه‌یِ داستان‌هايِ نامنتظره را انتشاراتِ كاروان با ترجمه‌یِ گيتا گركاني در آورد. داستانِ نويسي انگليسي از همان‌هايي كه من به سرعت مجذوبِ كارهاي‌اشان مي‌شوم به خاطرِ شگفتي، وحشت، شوك و اضطرابِ موجود در نوشته‌هاشان. مثلِ همين دونالد بارتلميِ خوداِمان كه البته بين دو با هم تفاوت‌هايي دارند. دارم به سرعت خواندنِ داستان‌هاي‌اش را تمام مي‌كنم و از همين حالا طرحِ نمايش‌نامه‌یی را بر اساسِ چندتا از داستان‌هايِ كوتاه‌اش ريخته‌ام. فكر مي :نم به سرعت هم نوشته بشود. حداقل نسخه‌هايِ اول سريع تمام خواهد شد چون تقريبا همه‌چيز در ذهن‌ام آماده است. الته بديهي است كه تنها تنظيمِ صحنه‌یی نخواهد بود و مثلِ ديگر اقتباس‌هايِ محدوداَم؛ از جمله همين جيغ در جانبِ... به اثري مستقل بدل خواهد شد. اصولا دوست ندارم زيرِ بليت باشم؛ شخصيتِ مهم يا غيرِ مهم‌اش هم تفاوت نمي‌كند. در ضمن توصيه مي‌كنم حتما اين مجموعه داستان را بخوانيد. حتا اگر شيوه‌یِ او را در اثرِ مجاورت با نويسنده‌گانِ روشن‌فكرِ خاص نپسنديد، باز هم از خواندن‌اشان لذت خواهيد برد
يا علي!

2008/04/30

نودويكم

بر مي‌خيزم از خواب شايد كه ديدنِ تو كابوس‌هاي‌ام را رها كند. وقتي خانه خاليِ نامِ تواست كدام كابوس لذتِ‌ نبودنِ تو را به گريز ترجيح نمي‌دهد؟

2008/04/29

نگاهِ دوم به چشِ يازدهمِ دانش‌گاهي

امروز روزِ دومي است كه برایِ ديدنِ جشن‌وراه‌یِ ته‌آترِ دانش‌گاهي آمده‌ام تهران و البته هنوز جز كارِ سامانِ خليليان كه نمايشي از خوداَم را خوانش كرده بود و البته كارِ عباسِ اقسامي كه اجرایِ عمومي داشت و نامربوط از جشن‌واره كاری نديده‌ام و البته رغبتي هم برایِ ديدن ندارم. راست‌اش يك‌جورهايي احساس مي‌كنم در ميانِ اين قيافه‌ةا هزارسال غريبه‌ام. معلوم است كه ته‌آتری بودن به قيافه نيست اما تا حالا برایِ شما پيش نيامده كه با عنايت به فضايي كه ظاهر، رفتار و معرفتِ يك نفر ايجاد مي‌كند بخواهيد شبيهِ او بشويد. اين هم همان‌طور است. يعني فضاي ته‌آتری بويِ خاصِ خوداَش را دارد كه البته مي‌دانم با منطق و اين حرف‌ها هم جور در نمي‌آيد حرف‌هايِ من. بگذريم كه گذشتني است. تنها اتفاقِ خوبِ ته‌آتري‌ام دي‌روز سه‌شنبه ديدارِ اتفاقي‌ام بود با آتيلا پسيانيِ عزيز كه نمي‌دانم چرا آمده بود تالارِ مولوي و نشستيم يك كمي گپ زدن و البته برایِ اولين باز كلي خجالت كشيدم از اين‌كه در پاسخ به پرسشِ او كه چرا كار نمي‌كني پاسخي نداشتم. غروب هم رفتم كارِ عباسِ اقسامي را در سنگلج ديم كه سخت توصيه مي‌كنم ببينيد. البته متن به شدت دچارِ مشكل است و به طبعِ آن شرايطِ‌ ميزان‌سن هم آرماني نيست اما به دلايلِ خاصِ ديگری مثلِ تجربه‌یی خوب در نگاهِ به نمايشِ ايراني توصيه مي‌كنم ديدن‌اش را. فعلا حرفِ ديگری ندارم تا فردا كه مي‌روم كارِ نمايش‌خوانيِ عباس را ببينم از شكسپير عشق2001
يا علي!

2008/04/26

جشنواره يازدهم ته آتر دانشگاهي

اول كه اين يادداشت را با موبايل مي نويسم و ازطريق gprs ايرانسل ارسال مي كنم و بنابراين اگر مشكلي بود در نوع نگارش ويژه ام من را ببخشيد،مخصوصا كه تو ماشين هم نشستم و نوشتن دشوار است۔
اما چيزي كه مدنظرام بود اين است كه الان به شدت دوست دارم تهران باشم به ويژه كه بعضي ازنمايش‌نامه‌هام هم خوانده مي شود كه كمتر امكان اجرا پيدا كرده و مي كند اما هزارتا كار دارم و هزارتا مانع كه نمي گذارد از شيراز پاي‌ام را بيرون بگذارم۔ اميدوارم كارهام سامان بگيرد و بتوانم چندروزي را با دوستان جشنواره باشم
البته چند ساعت بعد از نگارشِ اين يادداشت بالاخره موفق شدم برنامه‌هام را برایِ يكي دو روز جور كنم. سعي مي‌كنم اگر كاری ديدم يا اتفاقِ خاصي افتاد يادداشت بگذارم. هرچند لپ‌تاپ‌ام را نمي‌برم و با موبايل‌ام يادداشت مي‌نويسم و ارسال مي‌كنم. بنابراين اشكالاتِ نگارشي را خواهيد بخشيد.
يا علي!

2008/04/07

ايوانِ آينه

اين روزها سخت مشغول‌ام. از يك‌سو مثلِ بنز به واحدِ نمايشِ راديو فارس مي‌رسم و به اتفاقِ دوستان يك‌كارهايي باهاش مي‌كنيم، از يك‌سو هفته‌یی يك برنامه يك‌شنبه شب‌ها در همين راديو فارس دارم به اسمِ بينِ پرانتز كه خدايي‌ش اندازه‌یِ دو تا سه برنامه وقت‌ام را برایِ نوشتن و اجرا و ايده و اين‌هاش مي‌گيرد. تهيه‌كننده‌یِ هردويِ اين برنامه‌ها خانمِ ليلا اسراري‌است كه آرش جمال‌الديني در واحدِ نمايش سخت همراهي مي‌كند و كارگرداني و هزار كارِ خوبِ ديگر.
اما هرشب برنامه‌یِ زنده‌یِ جديدي هم داريم به اسمِ ايوانِ آينه كه يك برنامه‌یِ فرهنگي هنري با روي‌كردی تازه است.
سخت محتاجِ نظرات و انديشه‌ها و محبتِ دوستان هستم.
نمايش‌هايِ هفته‌مان از هفته‌یِ آينده هر چهارشنبه و پنج‌شنبه حدودِ 18.45 به بعد و بينِ پرانتز در همين حدود ساعت پخش مي‌شود اما برنامه‌یِ زنده‌مان كه جوادِ حسن‌شاهي تهيه‌اش مي‌كند و من سردبيری و نگارش و البته دخالت در كارِ آرش گاه و بي‌گاه، از شنبه تا چهارشنبه ساعت 19.30 تا 21 و البته هرشب موضوعِ گفت‌وگومان يك مديومِ خاص است و البته مهمانانِ ارج‌مندي هم داريم. تقريبا اين برنامه در راديو فارس با اين شكل و شمايل بي‌سابقه بوده. فعلا البته هنوز به آن‌چه مي‌خواهم و در ذهن دارم نرسيده اما ياوري‌هايِ شما ياري‌گرام خواهد بود.
يا علي!

2008/03/31

نودم

ديدی سال نو شد و دوباره بهار سرك كشيد و شكوفه در مرغ‌زارها درخشيد و آبي آسمان‌ها را گرفت و ابتدایِ فروردين به بویِ تازه‌گي انبوهيد و من به هزار بهانه از خانه بيرون نرفتم حتا اگر بهانه‌یِ سيرِ آفاق‌ام به فريب نشستند كه شايد يك وقت پيداي‌ات بشود از سرِ اتفاق و.... مي‌بيني سال از سيزده مي‌گذرد و انگار هنوز چشم به راه‌ام. راستي كسي اين حوالي بهارنارنج مي‌فروشد كه بویِ تو در كوچه پيچيده؟

باش‌گاهِ نويسنده‌گان

دوستانِ عزيزاَم در باش‌گاهِ نويسنده‌گانِ مركزِ فارس قبل از اولين جلسه‌یِ سالِ نو حتما اين مطلب را بخوانند
ده‌فرمانِ برایِ نويسنده‌گان

2008/03/09

راديو

خب حالا يك‌سالي مي‌شود كه دارم واحدِ نمايشِ راديوييِ شبكه‌یِ فارس را جمع‌وجور مي‌كنم. خدا را شكر اتفاقاتِ‌ خوبي افتاده و اين واحد سروساماني گرفته و ما تقريبا تنها گروهِ مستقلِ نمايش هستيم ميانِ مراكزِ كشور. برنامه‌هايي هم برایِ سالِ آينده دارم كه اگر خدا كمك كند اتفاقاتِ نازنيني خواهد بود. سعي مي‌كنم با توجه به علايق‌ام در حوزه‌یِ ارتباطات و روايت‌هايِ رسانه‌یی مطالبي را در همين صفحه يادداشت كنم و البته محتاجِ ياوری‌هايِ شما هستم.
يا علي!

2008/03/08

بودن با بلاگر

مي‌خواستم برایِ حضورِ دوباره در بلاگر چيزی بنويسم. اصلا مي‌خواستم بعدِ مدت‌ها چيزی بنويسم اما خوب كه فكراَش را مي‌كنم، هيچ موضوعِ جذابي كه بشود با ديگران به اشتراك گذاشت پيدا نمي‌شود جز همين غرهایِ هرروزه‌یِ گراني و بي‌عدالتي و فلاكت و تهديد و دروغ و جهل و ريا و خرافه و هيچ. چه‌كار مي‌شود كرد وقتی مجبوری برایِ يك خانه‌یِ فكستني 45 ميليون بدهي در يالغوزآباد. 45 ميليون. همين‌جوری آن‌قدر قيمت‌ها رفته بالا كه برایِ ماها هم ديگر عددي نيست اين 45 و 65 و 85 ميليون تومان. راستی كسي ياداَش هست يك زماني واخدِ پولِ ما ريال بود.
بايد پايان‌نامه‌ام را بالاخره سروسامان بدهم بعدِ عمری پيری و معركه‌گيری اما آن‌قدر سراَم شلوغ است كه سه ترم عقب افتاده و نمي‌دانم بايد چه‌كار كنم. البته هم‌زمان دارم با مقاديری معتنابه قرض و وام و از اين حرف‌ها تلاش مي‌كنم يكي از همين خانه‌هايِ فكستني را صاحب شوم اگر خدا ياری كند كه اگر چنين كند شاكر خواهم بود و اگر نكند نيز و اگر غری زده مي‌شود از بابِ گندماني است كه دوستانِ عدالت‌محورِ بيدادگر راه انداخته‌اند و ببين چه شده كه كاری از دست‌مان بر نمي‌آيد جز نفرين و آه مثلِ پيرزن‌ها و كاش خداي‌مان آه‌مان را بگيرد يك‌روز بر سرِ اسبابِ بي‌عدالتيِ اين قوم. تا اضافه نكردم ناله‌هايِ ديگر را به خدا مي‌سپارم‌تان.يا علي!

2008/03/01

هشتادونهم

كناره‌هايِ زمين انبوهِ وحشت و اندوه، كودكان برايِ هم‌سن و سال‌هاشان بمب كادو مي‌كنند و خاطراتِ كهنه‌يِ عشق در بيدادِ ملكه‌هايِ جنگ و نكبت به سمتِ ‌فراموشي. به خاطرِ خدا بيا!