2005/02/22

واژه‌گانِ تغييريافته

يك وقتي در جايي نوشته و يا گفته بودم كه نبايد اموري را كه اصولاً مبنايِ غيرِ ملموس دارند و بر پايه‌هايي غير از آن‌چه اين زمين را مي‌سازند استوار شده‌اند، به مقياس‌هايِ زميني تبيين و تاويل كرد. و از جمله‌ي اين‌ها دين است. مشكلِ بزرگِ دين‌داران در طولِ تاريخ اين بوده است كه برايِ توجيهِ رفتارمنديِ ديني‌شان خواسته‌اند معرفت‌شناسيِ خود را با اتكا به معارفِ انساني و در حوزه‌ي شناختِ علومِ عقلي و گاه حتا بدتر در حيطه‌ي گفتارِ علمي بنا كرده و بنابراين هميشه در بعضِ امور به جايِ تطبيقِ امورِ دنيايي با معارفِ ديني به تطبيقِ امورِ ديني با امبناهايِ دنيايي پرداخته‌اند.
البته من به جز در بعض موارد با قبض و بسطي كه مدِ نظرِ آقايِ سروش است مشكلي ندارم و چيزي كه مي‌خواهم بگويم اصلا در آن حوزه نيست. بل‌كه مساله برايِ من قدري گرايش‌هايِ هرمنوتيكي دارد.
ببينيد. من منكرِ انطباقِ دين بنابر ادعاهايي كه در نصِ صريحِ آن آمده است با امورِ دنيوي ندارم. اصلا ديني كه به دردِ دنيايِ آدم‌ها نخورد كمي مشكوك به گرايش‌هايِ بشري مي‌زند. اما نمي‌توان به اين بهانه گفتمان‌هايِ مختلف را باهم خلط كرد. يعني چنان‌كه متفكرانِ علومِ انساني قايل شده‌اند هريك از دانايي‌هايِ انسان و امورِ مربوط به او در سه گفتمانِ فلسفي، ديني و علمي مي‌گنجد و اگر نخواهيم در حالِ حاضر به گفتمانِ هنري كه به نوعي برگرفتنِ هريك از معرفت‌ها و آذينِ آن به قوه‌ي جانِ انسان است توجهي كنيم، تعريفِ هريك از اين گفتمان‌ها با مصالحِ گفتمانِ ديگر ملغمه‌يي ايجاد مي‌كند كه ممكن است در كوتاه مدت مطامعِ ما را برآورده كند اما در حوزه‌هايِ معرفت‌شناسيِ اصيل گرفتاري‌هاي‌اش سدچندان شده اندك پيروانِ هريك از گفتارها را در شك و ترديد و كتمان حتا فرو خواهد برد.
فرض كنيد برايِ توضيحِ مسايلِ مهمِ فلسفي از استدلال‌هايِ علمي استفاده كنيم. (در اين‌جا منظور از استدلالِ علمي استدلالِ منطقي و بر مبنايِ برهان نيست بل‌كه استفاده از براهيني است كه به گفتمانِ علمي مربوط مي‌شود، چرا كه هريك از اين شاخه‌ها برايِ خود خصايصي ويژه دارند)
اين‌ها را گفتم تا به يك چيزِ ساده برسم. شما بارها و بارها ديده‌ايد كه برايِ هم‌راه كردنِ خيلِ بيش‌ترِ مردم با نريه‌ها و عقايد، عده‌يي از اموراتِ دنيوي به نفعِ اموراتِ غيرِ دنيوي استفاده مي‌كنند. مثلا سعي در علمي جلوه دادنِ دستوراتِ قرآني و يا به محكِ شرايطِ امروزيِ علمي گذاشتنِ سخنانِ نغزِ پيشوايانِ ديني. البته چنان‌كه گفتم بنابر ادعايِ صحيحِ بنيان‌گذارانِ تدين، دين اگرچه از لحاظِ زماني مقدمِ بر فعاليت‌هايِ تمدنيِ انسان اما از لحاظِ كيفي موخر بر حركتِ كمال‌گرايانه‌ي قرار دارد يعني هدفِ حركتِ انسان به سمتِ بلوغ درك و شهودِ كاملِ دين به عنوانِ مبنايِ سعادتِ بشري است اما حقيقت آن است كه نمي‌شودبرايِ توضيحِ احكام به فرض به استلال‌هايِ علمي و حتا فلسفي متكي بود. البته هيچ ايرادي ندارد از نظرِ من، كه برايِ تفسيرِ اين احكام و دستورات و شيوه‌هايِ زيستني كه دين پيش‌نهاد كرده از براهينِ مختلف استفاده كنيم اما به گمان‌ام همان‌گونه كه در تاويل‌هايِ جديد از متون در نقدِ نو، مبنا هيشه در وهله‌ي اول خودِ متن و سپس برايِ توضيح و روشن‌گريِ بيش‌تر استفاده از حواشي است، لذا برايِ تفسير و تبيينِ واژه‌گان و قراردادهايِ ديني نيز در وهله‌ي اول بايد از منابعِ معرفت‌شناختيِ ديني استفاده كرد.
و غرض از همه‌ي اين مقدمات اين چند جمله‌ي پاياني است كه امروز داشتم فكر مي‌كردم به دوكلمه‌ي مهمِ امربه معروف و نهي از منكر.
شما ببينيد كه ندانم‌كاريِ آقايان به كجا رسيده كه يكي از مهم‌ترين اركانِ پذيرش يا عدمِ پذيرشِ اعتقاداتِ ديني، تبديل به واژه‌يي دمِ دستي حتا برايِ توجيهِ اعمالِ خشونت‌طلبانه‌ي انحصارگرا و يا در سويي ديگر به طنزي برايِ شكاكانِ حريمِ اعتقادي شده است. كافي است يك بارِ ديگر به معاني و تفاسيري كه در كتبِ اصيلِ اسلامي برايِ حاشيه‌ي اين دو واژه‌ي عظيم رجوع بكنيم تا ببينيم كه امروزه چه تعابيري كه بر اين واژه‌گانِ مظلوم رفته است. همين قدر كفايت مي‌كند كه امر به معروف و نهي از منكر شده است، تذكر برايِ تارموها يا مانتوهايِ كوتاهِ يك خانم يا ژل و روغنِ مويِ يك آقا. عين كه حتا امام حسين هم برايِ حجاب قيام كرده!!! البته اين تعبيرِ خوبي نيست اما وقتي شانِ هرچيزي را تقليل مي‌دهيم بايد انتظار داشته باشيم كه همه‌ي مترتباتِ بر آن شان نيز تقليل يابند و از اين دست است بسيار واژه‌گان كه گاهي عمل‌كردِ بزرگ‌ترين مردان و زنان‌امان در طولِ تاريخِ ديني‌مان به سوآلي نه چندان فلسفي بدل مي‌شود. راستي وقتي مردي چون حسين(ع) مبنايِ قيام‌اش را امر به معروف و نهي از منكر بيان مي‌كند، آيا نبايد در تعاريفي كه آقايان از چنين واژه‌گاني ارايه مي‌كنند شك كنيم؟ آيا وقتِ آن نشده برايِ فقط گرياندنِ مردم در جند ساعتِ محدود از دست‌آويزهايي استفاده نكنيم كه مابقيِ ساعت‌هايِ آنان را در شك و شبهه فرو نبرد؟ آيا وقتي قصه‌ي خرماخوردنِ پيامبر وجود دارد كه كودكي كه براي‌اش خرما نهي شده، به نزدِ او مي‌اورند و مادرش كه مي‌خواهد پيامبر به او تذكري بدهد كه حرفِ او را نمي‌خواند و تنها به اشاره‌ي پيامبر سر به راه مي‌شود (و خوبيِ اين قصه آن است كه بدانيم حتا رهبرِ يك جامعه‌ي بزرگ برايِ اين امورِ به ظاهر كوچك هم وقت مي‌گذارد و پاراف به نماينده‌اش در ده‌كده‌ي سفلي نمي‌دهد) و چون خودِ پيامبر دارد خرما مي‌خورد با اين‌كه هم دستورِ طبيب درست است و هم خرما خوردنِ ديگران گناه نيست اما به فردا موكول مي‌كند كه دستوري نداده باشد كه خوداش عمل نكرده باشد، آن وقت فكر نمي‌كنيد بايد در همه‌ي دستوراتي كه بعضِ آقايان صادر مي‌كنند ترديدي دوباره كرد؟
دوستان! من فكر مي‌كنم اگر واژه‌يي مبنايي چون امر به معروف و نهي از منكر كه عدمِ عمل به آن حتا تا ترديدِ در دين‌داري نيز پيش مي‌رود، به كلمه‌يي ساده‌انگارانه بدل مي‌شود، تقصيرِ نااست. تقصيرِ مااست كه از يك سو نتوانسته‌ايم بفهميم اين واژه‌گان يعني آرمانِ حكومتِ اسلامي، يعني گريز و مبارزه با بي‌عدالتي، مبارزه با تعرض به حقوقِ انسان، به حريمِ آدميت، و تلاش برايِ ساختنِ جامعه‌يي با ديوارها و پنجره‌هايي از صلح، لب‌خند، عدالت، دانايي، استقلال، مهرباني، بركت، رفاه و اليه دين‌داري كه همه‌ي اين‌ها با هزاران گفتارِ سعادت‌خواهانه‌ي ديني يعني حكومتِ ديني. و معلوم است كه در اين حكومت آدم‌ها فقط در برابرِ خدا تعظيم مي‌كنند نه در برابرِ دولت و يا حتا نيرويِ مهاجمِ خارجي. و معلوم است كه اهدافِ كوچك‌تري نيز در دلِ اين هدف‌هايِ والا وجود دارد اما نبايد آن‌ها را اساس قرار داد.
و نكته‌ي آخر آن‌كه دعا كنيم حداقل با تفاسيرِ نادرست به شخصيت‌ها و تعابيرِ بزرگ بيش از اين لطمه نزنيم.
يا علي!

2005/02/16

و ناگهان رضا ميركريمي

آن‌قدر فيلمِ بد ديده‌ام كه دعا مي‌كنم امشب حداقل همه‌چيز براي‌ام علي‌السويه باشد. از گندمانِ رسولِ صدرعاملي تا مزخرفي كه كيومرثِ پوراحمد سرهم كرده و چند تا فيلمِ ضعيفِ ديگر و البته در كنارِ اين‌ها كيانوشِ عياريِ قابلِ تحمل و تامل كه حساب‌اش را جدا كرده از خيلي از آقايان بالاخره مي‌خواهم ببينم رضا ميركريمي چه كرده. من فقط از او زيرِ نورِ ماه را ديده‌ام و همين هم كافي است كه دعا كنم كاش به همان اندازه خوب باشد. قبل از آن رستگاري در هشت‌وبيست دقيقه را مي‌بينم كه فيلمِ خوبي است و جدا از چند اشكالِ قابلِ برطرف شدنِ فيلم‌نامه و بازي‌هايِ نه‌چندان دندان‌گير مي‌شود. حداقل راضي از سينما بيرون آمد. پس اولين فيلمِ امشب را رضايت‌مندانه مي‌بينم و پس از گشتي تويِ خيابان‌ها بر مي‌گردم تا خيلي دور خيلي نزديك ساخته‌ي رضا ميركريمي را ببينم. راست‌اش كمي ترس برام مي‌دارد چرا كه بدونِ هيچ دليلي از اين بشر خوش‌ام آمده. حتا نديده‌ام‌اش از نزديك اما فكر مي‌كنم از آن موجوداتِ عقب‌افتاده‌ي عجيب غريبي باشد كه وجوداش برايِ هر هنري به ويژه سينما لازم است.
چراغ‌ها خاموش مي‌شود و من خودام را در برابرِ مردي مي‌بينم كه متخصصِ مغز و اعصاب است، بسيار تيزهوش، كم‌رو و البته تحصيل‌كرده‌ي غرب و به شدت مباديِ آداب و از اين‌كه در يك برنامه‌ي تله‌وي‌زيوني بدونِ كراوات باشد چندش‌اش مي‌شود. البته تا جايي كه به يك پزشكِ حاذق مربوط مي‌شود با مريض‌هاش هم هم‌دردي مي‌كند. اما به راحتي مي‌تواند به مادري بگويد كه دختراش به زودي مي‌ميرد. پسراش به او زنگ مي‌زند كه هديه‌ي تولداش را قبل از جشن برساند حتا اگر شده با آژانس. و ما مي‌بينيم كه روابط آن‌ها به همان سردي است كه يك پزشك با يك گوشتِ سرد روبه‌رو مي‌شود. وقتي همه را مرخص كرده ناگهان چشم‌اش مي‌خورد به عكس‌هايِ راديولوژي يا سي‌تي‌اسكني كه منشي‌اش هم نمي‌داند مالِ كيست و با يك نامه رسيده. به آن‌ها خيره مي‌شود و پس از نگاه كردن به نامه مي‌فهمد كه متعلق به سامان پسرِ خودِ اواست. پسري كه دارد مي‌ميرد.
و همه‌چيز آغاز مي‌شود.
مردي كه تمامِ لحظاتِ غيرِ پزشكي‌اش صرفِ خوش‌گذراني و شرط‌بنديِ رويِ اسب‌ها مي‌شود و حتا نمي‌داند پسراش مريض است و در حالِ مرگ سفري را برايِ رساندنِ تلسكوپ هديه‌ي تولد به پسراش كه در كوير با دوستان‌اش مشغول رصد هستند آغاز مي‌كند كه به گمان‌ام سفرِ انسانِ سرگردانِ عصرِ حاضر برايِ يافتنِ نيرويي والاتر از توانِ علمي والاتر از تكنولوژي و به عبارتِ به‌تر والاتر از انسان است. مردي كه در تمامِ عمل‌هاي‌اش ردي از خدا نديده است و همه‌چيز در دستانِ او معتا پيدا مي‌كده حالا ناگهان در برابرِ چيزي است كه هيچ احاطه‌يي بر آن ندارد. نه بگذاريد ديگر چيزي ننويسم و هم‌چنان در سكوتِ لذت‌بخش پس از ديدنِ يكي از به‌ترين‌هايِ سينمايِ ايران خلسه‌يي را تجربه كنم كه مدت‌هااست رنگ و بويي از آن در اين حوالي يافت نشده. من سخت دوست دارم صفحه‌هايِ بي‌شماري درباره‌ي اين فيلم بنويسم اما نمي‌خواهم دوستاني كه آن را نديده‌اند با كلماتِ ناقصِ من لذتِ ناگهاني ديدنِ آن را به حرمان بنشينند. پس جمله‌يي به عنوان كلامِ آخر مي‌نويسم و تمام.
اگر دويل توانست امكاناتِ سينمايِ ايران را از لحاظِ فني و كاربردي چند سالي جلو ببرد، خيلي دور خيلي نزديك، ظرفيتِ سينمايِ ايران را از نظرِ محتوا، نگاهِ تصويري، عمق، پويش و استفاده از تماميِ امكانِ سينما در تمامتِ معنايِ خود بسيار بسيار سال افزايش داده است. من واقعا براي‌ام ديدنِ فيلمِ ايراني بعد از خيلي دور خيلي نزديك سخت شده است. من خيلي كم به سينما مي‌روم اما افتخار مي‌كنم كه بيننده‌ي فيلمي بي‌نظير در سينمايِ ايران بوده‌ام. آن هم از فيلم‌سازي كه نه اداهايِ روشن‌فكرانه‌ي بوگندو دارد و نه از اين طرف افتاده است تويِ چاله. بچه محلِ خودامان است. اهلِ هوايِ نسلي كه با كسي شوخي ندارد. مخصوصا در بابِ سينما.
اين يك رضا ميركريمي است.
حالا يك آرزويِ كوچك به خيلِ خواسته‌هايِ ام اضافه شده است. مي‌خواهم برايِ رضا ميركريمي فيلم‌نامه بنويسم.
يا علي!