آنقدر فيلمِ بد ديدهام كه دعا ميكنم امشب حداقل همهچيز برايام عليالسويه باشد. از گندمانِ رسولِ صدرعاملي تا مزخرفي كه كيومرثِ پوراحمد سرهم كرده و چند تا فيلمِ ضعيفِ ديگر و البته در كنارِ اينها كيانوشِ عياريِ قابلِ تحمل و تامل كه حساباش را جدا كرده از خيلي از آقايان بالاخره ميخواهم ببينم رضا ميركريمي چه كرده. من فقط از او زيرِ نورِ ماه را ديدهام و همين هم كافي است كه دعا كنم كاش به همان اندازه خوب باشد. قبل از آن رستگاري در هشتوبيست دقيقه را ميبينم كه فيلمِ خوبي است و جدا از چند اشكالِ قابلِ برطرف شدنِ فيلمنامه و بازيهايِ نهچندان دندانگير ميشود. حداقل راضي از سينما بيرون آمد. پس اولين فيلمِ امشب را رضايتمندانه ميبينم و پس از گشتي تويِ خيابانها بر ميگردم تا خيلي دور خيلي نزديك ساختهي رضا ميركريمي را ببينم. راستاش كمي ترس برام ميدارد چرا كه بدونِ هيچ دليلي از اين بشر خوشام آمده. حتا نديدهاماش از نزديك اما فكر ميكنم از آن موجوداتِ عقبافتادهي عجيب غريبي باشد كه وجوداش برايِ هر هنري به ويژه سينما لازم است.
چراغها خاموش ميشود و من خودام را در برابرِ مردي ميبينم كه متخصصِ مغز و اعصاب است، بسيار تيزهوش، كمرو و البته تحصيلكردهي غرب و به شدت مباديِ آداب و از اينكه در يك برنامهي تلهويزيوني بدونِ كراوات باشد چندشاش ميشود. البته تا جايي كه به يك پزشكِ حاذق مربوط ميشود با مريضهاش هم همدردي ميكند. اما به راحتي ميتواند به مادري بگويد كه دختراش به زودي ميميرد. پسراش به او زنگ ميزند كه هديهي تولداش را قبل از جشن برساند حتا اگر شده با آژانس. و ما ميبينيم كه روابط آنها به همان سردي است كه يك پزشك با يك گوشتِ سرد روبهرو ميشود. وقتي همه را مرخص كرده ناگهان چشماش ميخورد به عكسهايِ راديولوژي يا سيتياسكني كه منشياش هم نميداند مالِ كيست و با يك نامه رسيده. به آنها خيره ميشود و پس از نگاه كردن به نامه ميفهمد كه متعلق به سامان پسرِ خودِ اواست. پسري كه دارد ميميرد.
و همهچيز آغاز ميشود.
مردي كه تمامِ لحظاتِ غيرِ پزشكياش صرفِ خوشگذراني و شرطبنديِ رويِ اسبها ميشود و حتا نميداند پسراش مريض است و در حالِ مرگ سفري را برايِ رساندنِ تلسكوپ هديهي تولد به پسراش كه در كوير با دوستاناش مشغول رصد هستند آغاز ميكند كه به گمانام سفرِ انسانِ سرگردانِ عصرِ حاضر برايِ يافتنِ نيرويي والاتر از توانِ علمي والاتر از تكنولوژي و به عبارتِ بهتر والاتر از انسان است. مردي كه در تمامِ عملهاياش ردي از خدا نديده است و همهچيز در دستانِ او معتا پيدا ميكده حالا ناگهان در برابرِ چيزي است كه هيچ احاطهيي بر آن ندارد. نه بگذاريد ديگر چيزي ننويسم و همچنان در سكوتِ لذتبخش پس از ديدنِ يكي از بهترينهايِ سينمايِ ايران خلسهيي را تجربه كنم كه مدتهااست رنگ و بويي از آن در اين حوالي يافت نشده. من سخت دوست دارم صفحههايِ بيشماري دربارهي اين فيلم بنويسم اما نميخواهم دوستاني كه آن را نديدهاند با كلماتِ ناقصِ من لذتِ ناگهاني ديدنِ آن را به حرمان بنشينند. پس جملهيي به عنوان كلامِ آخر مينويسم و تمام.
اگر دويل توانست امكاناتِ سينمايِ ايران را از لحاظِ فني و كاربردي چند سالي جلو ببرد، خيلي دور خيلي نزديك، ظرفيتِ سينمايِ ايران را از نظرِ محتوا، نگاهِ تصويري، عمق، پويش و استفاده از تماميِ امكانِ سينما در تمامتِ معنايِ خود بسيار بسيار سال افزايش داده است. من واقعا برايام ديدنِ فيلمِ ايراني بعد از خيلي دور خيلي نزديك سخت شده است. من خيلي كم به سينما ميروم اما افتخار ميكنم كه بينندهي فيلمي بينظير در سينمايِ ايران بودهام. آن هم از فيلمسازي كه نه اداهايِ روشنفكرانهي بوگندو دارد و نه از اين طرف افتاده است تويِ چاله. بچه محلِ خودامان است. اهلِ هوايِ نسلي كه با كسي شوخي ندارد. مخصوصا در بابِ سينما.
اين يك رضا ميركريمي است.
حالا يك آرزويِ كوچك به خيلِ خواستههايِ ام اضافه شده است. ميخواهم برايِ رضا ميركريمي فيلمنامه بنويسم.
يا علي!
چراغها خاموش ميشود و من خودام را در برابرِ مردي ميبينم كه متخصصِ مغز و اعصاب است، بسيار تيزهوش، كمرو و البته تحصيلكردهي غرب و به شدت مباديِ آداب و از اينكه در يك برنامهي تلهويزيوني بدونِ كراوات باشد چندشاش ميشود. البته تا جايي كه به يك پزشكِ حاذق مربوط ميشود با مريضهاش هم همدردي ميكند. اما به راحتي ميتواند به مادري بگويد كه دختراش به زودي ميميرد. پسراش به او زنگ ميزند كه هديهي تولداش را قبل از جشن برساند حتا اگر شده با آژانس. و ما ميبينيم كه روابط آنها به همان سردي است كه يك پزشك با يك گوشتِ سرد روبهرو ميشود. وقتي همه را مرخص كرده ناگهان چشماش ميخورد به عكسهايِ راديولوژي يا سيتياسكني كه منشياش هم نميداند مالِ كيست و با يك نامه رسيده. به آنها خيره ميشود و پس از نگاه كردن به نامه ميفهمد كه متعلق به سامان پسرِ خودِ اواست. پسري كه دارد ميميرد.
و همهچيز آغاز ميشود.
مردي كه تمامِ لحظاتِ غيرِ پزشكياش صرفِ خوشگذراني و شرطبنديِ رويِ اسبها ميشود و حتا نميداند پسراش مريض است و در حالِ مرگ سفري را برايِ رساندنِ تلسكوپ هديهي تولد به پسراش كه در كوير با دوستاناش مشغول رصد هستند آغاز ميكند كه به گمانام سفرِ انسانِ سرگردانِ عصرِ حاضر برايِ يافتنِ نيرويي والاتر از توانِ علمي والاتر از تكنولوژي و به عبارتِ بهتر والاتر از انسان است. مردي كه در تمامِ عملهاياش ردي از خدا نديده است و همهچيز در دستانِ او معتا پيدا ميكده حالا ناگهان در برابرِ چيزي است كه هيچ احاطهيي بر آن ندارد. نه بگذاريد ديگر چيزي ننويسم و همچنان در سكوتِ لذتبخش پس از ديدنِ يكي از بهترينهايِ سينمايِ ايران خلسهيي را تجربه كنم كه مدتهااست رنگ و بويي از آن در اين حوالي يافت نشده. من سخت دوست دارم صفحههايِ بيشماري دربارهي اين فيلم بنويسم اما نميخواهم دوستاني كه آن را نديدهاند با كلماتِ ناقصِ من لذتِ ناگهاني ديدنِ آن را به حرمان بنشينند. پس جملهيي به عنوان كلامِ آخر مينويسم و تمام.
اگر دويل توانست امكاناتِ سينمايِ ايران را از لحاظِ فني و كاربردي چند سالي جلو ببرد، خيلي دور خيلي نزديك، ظرفيتِ سينمايِ ايران را از نظرِ محتوا، نگاهِ تصويري، عمق، پويش و استفاده از تماميِ امكانِ سينما در تمامتِ معنايِ خود بسيار بسيار سال افزايش داده است. من واقعا برايام ديدنِ فيلمِ ايراني بعد از خيلي دور خيلي نزديك سخت شده است. من خيلي كم به سينما ميروم اما افتخار ميكنم كه بينندهي فيلمي بينظير در سينمايِ ايران بودهام. آن هم از فيلمسازي كه نه اداهايِ روشنفكرانهي بوگندو دارد و نه از اين طرف افتاده است تويِ چاله. بچه محلِ خودامان است. اهلِ هوايِ نسلي كه با كسي شوخي ندارد. مخصوصا در بابِ سينما.
اين يك رضا ميركريمي است.
حالا يك آرزويِ كوچك به خيلِ خواستههايِ ام اضافه شده است. ميخواهم برايِ رضا ميركريمي فيلمنامه بنويسم.
يا علي!
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد