2012/12/27

برايِ آناهيتاي‌اَم به تاريخِ هفتمِ دي‌ماهِ 91


آنايِ ثانيه‌هايِ بي‌قراري‌اَم! ياداَت مي‌آيد تمامِ عصرگاهاني كه پياده‌روهايِ اميرآباد را با كلماتِ بي‌انتهاي‌اَم؛ سرشارِ شكوفه و مرواريدريزانِ ترانه و ابريشم‌چينِ عصيان و جواني، مي‌گذرانديم و براي‌اَت از فتحِ دنيا مي‌گفتم و آبرويِ ستاره كه نورفشانيِ بي‌دريغ است؛ بدونِ انتظارِ حتا سپاسي؟
ياداَت مي‌آيد گمانِ خواب‌هاي‌اِمان تعبيرِ درخشش و شكوه داشت و البته سال‌هايِ بركت و لب‌خند بود و خاتمِ فرهنگ و ديانتِ رحمانيِ اين سرزمين با آن عبايِ آبي، عبايِ شكلاتي، عبايِ سفيد، نگين انگشتريِ مِهر بود و از پابلو نرودا تنها عاشقانه‌هاي‌اَش را ميخوانديم؛ كه هوا را از من بگير، لبخنداَت را نه!
ياداَت مي‌آيد عزيزِ فروافتادن‌هاي‌اَم! اميدِ بي‌كسي‌هاي‌اَم! ترانه‌ي خشك‌سالي‌هاي‌اَم! زلاليِ تشنه‌ساران‌اَم! ياداَت مي‌آيد مي‌خواستم برايِ صحنه‌هايِ نااميد، كلماتي از بهار و باران‌ريزِ عشق بنويسم و بر زمينِ خشكي‌گرفته‌ي آن از گوشت و لبخند و خون و عصيان، آدم بسازم و چامه‌هايي استوار كنم كه سلسله‌جنبانِ اميد باشد و مقوِمِ حضور. حضورِ انسان؛ انساني به وسعتِ تاريخ، تاريخِ خون، تاريخِ مرگ، تاريخِ جنگ، اما تومان تاريخِ عشق، تاريخِ بوسه، تاريخِ هم‌آغوشيِ دست و دريا، تاريخِ تلايمِ حماسه و غزل، تاريخِ ساختن‌هايِ مكرر، انديشيدن‌هايِ بي‌دريغ و ايثارهايِ تا ابد جاري. مي‌خواستم.... اما حالا....
ياداَت مي‌آيد دومِ خرداد را، هجدهمِ تير را، نوزدهمِ تيرماهِ سالِ پس از آن را كه كنارِ نرده‌هايِ دانش‌گاهِ تهران، از خمِ شانردهِ آذر مي‌گذشتيم و از ميانِ جمعيتِ خشم‌گين راه باز مي‌كرديم و زني فرياد مي‌زد با گلويِ دريده كه مرگ بر بسيجي، و من گريه‌اَم گرفت و گفتم به تو كه كتك‌اَش را و زخم‌اَش را ما خورده‌ايم و فرياداَش را اين مي‌زند و گمانِ من اين بود كه بسيجي تا به چه حد مظلوم است و تو آرام‌اَم كردي كه وقت براي گفتنِ اين‌ها بسيار است. و البته نبود و نيست كه وقت‌ها را از ما ربوده‌اَند در غمِ نان و سفره‌يي كه خالي‌است.
ياداَت هست اشك‌هايِ آن نازنين را و خردادِ دوباره را و توس را جامعه را صبجِ امروز را خرداد را، آدينه را دنيايِ سخن را، ميشل فوكو را، آدورنو و بنيامين را، دريدا را، سروش را و جوادِ طباطبايي و بابكِ احمدي را، عباسِ كيارستمي را و زنده‌بودن‌هايِ گروتوفسكي و كوروساوا را و هنرهايِ زيبا را. ياداَت مي‌آيد هنرهايِ زيبا را كه زيبا بود و تنها زيبا بود براي‌اِمان كه در شعاعِ زيبايي‌اش هرچه ويترينِ رنگارنگ از دروغ و زنانه‌گي و دنيا را فراموش مي‌كردم.
ياداَت مي‌آيد كه نگران بودي و مراقب كه تا پيش از خواندنِ آن خطبه‌ي نازنين به عربيِ فصيح، دست‌اَت حتا در تماس با دستِ من نباشد و چه‌قدر گناه معناهايِ دل‌نشين داشت و تقوا واژه‌ي زيبايي‌ها بود.
ياداَت مي‌آيد كه گربه‌يي را خواسته بودم نجات بدهم از زيرِ آن ماشينِ كذاييِ صدا و سيما كه آمده بود از مراسمِ افطارمان تصوير بگيرد و دست‌اَم را گاز گرفته بود و مجبوراَم كرده بودي كه نيمه‌شبان به دنبالِ درمان‌گاهي فرسوده بروم حواليِ امام‌حسين كه آمپولِ كزازاَم را بزنم و مي‌خواستم به دروغ به‌اِت بگويم كه آمپول زده‌اَم از بس خسته بودم و نمي‌شد دروغ بگويم كه دروغ بد بود و ما طلايه‌دارِ راستي مي‌خواستيم باشيم.
ياداَت مي‌آيد همه‌ي پيش‌نهادهايِ رنگارنگِ راديو و تله‌وي‌زيون را به كناري مي‌نهاديم كه مي‌خواستيم موقوفه‌ي صحنه باشيم و توليتِ آستانِ ته‌آتر.
ياداَت مي‌آيد عزيزك‌اَم! انتشارِ نسيم‌اَم وقتي هرمِ بيداد بي‌داد مي‌كند، چشمه‌ي آرامش‌اَم وقتي سراب، فروافتادن‌اَم را بسيار مي‌كند، ياداَت مي‌آيد خاطره‌ي خنده! شمالِ شب‌نم! سبزه‌زارانِ دل‌اَم، ياداَت مي‌آيد، همه‌ي آن لحظه‌هايي كه از راه رفتنِ آرام‌اَت در غروبِ پاييزِ 76 به ستاره‌چينِ نازكِ قلب‌اَم نشسته بود تا همين حالا. همين لحظه كه به بهانه‌ي تولداَت ناگهان بر من سرازير شده و نمي‌دانم چرا از ستبريِ ويران‌گراَش رهاي‌اَم نمي‌كند كه انگار شبِ دق‌البابِ توفان و زلزله است بر پنجره‌ي قلب‌اَم، ذهن‌اَم، سكوت‌اَم و تنهاييِ دردآوراَم.
حالا تو اين‌جايي از پسِ اين همه سال و به دنيا آمده‌اي انگار كه تماشايِ عصيان‌هايِ نوشتن‌اَم را، ويراني‌هايِ تفلسف‌اَم را، بي‌قراري‌هايِ شعر و اشك‌اَم را، غرزدن‌هايِ كارگردانيِ لعنت‌خورده‌اَم را، خشم‌اَم را، بغض‌اَم را، خسته‌گي‌اَم را، شورش و مستيِ بي‌شراب‌اَم را، بي‌كسي‌اَم را و هرآن‌چه جز مهرباني و آرامش و سكينه و شادماني و راحتي را كه حقِ تواست و من ندارم و نداشته‌اَم كه عطاي‌اَت كنم، بر راوقِ چشمان‌اَت بنشاني و تحمل كني تناقض را، نامهرباني را، خشم را، نوشتن را، آرزو را و هيچ را.
و ببين كه چه مي‌گذرد بر من كه نمي‌دانم چرا اين‌همه اين‌همه روز را بر مدارِ خاطره مي‌چرخانم و باز دل‌اَم چيزي را مي‌خواهد كه نيست كه نمي‌دانم كي در كدامِ فتحِ جهان نصيبِ ما خواهد شد، پيش از آن‌كه مرگ امكان‌ها را از ما دريغ كند.
و تصور كن كه تو را نداشتم... و چه رنج‌آگين ثانيه‌هايِ بي‌هوده‌يي.
آنايِ ثانيه‌هايِ بي‌قراري‌اَم! به دنيا خوش آمدي!

2012/12/02

روشن‌فكر كيست؟ روشن‌فكري چيست؟

از روزي كه اميل زولا با نامه‌ي سرگشاده‌يي خطاب به رييس جمهورِ وقت واردِ دفترِ تحريريه‌ي روزنامه‌يِ سپيده‌دم ( L'aurore) به مديريتِ ژرژ كلمانسو ( G. Clemenceau) شد و نامه‌يِ افشاگرانه‌اَش هم‌چون ديناميتي سراسرِ فرانسه و حتا آن‌سويِ مرزها را تحتِ تاثير قرار داد (وينوك، 1379 : 47) تا به امروز شايد هيچ واژه‌يي به اندازه‌يِ لفظِ «روشن‌فكر»، اين‌همه سپهرِ انديشه‌گي و و عملِ فكريِ ما را چه از نگاهِ معناشناسي و چه از نگاهِ مصداق‌شناسي، محلِ مناقشه و ترديد قرار نداده است.
رامينِ جهانبگلو مي‌نويسد: «كلمه‌يِ روشنفكر ( Intellectuel) برايِ نخستين بار در فرانسه در دورانِ محاكمه‌يِ كاپيتان دريفوس به كار رفت.» (جهانبگلو، 1374: 67) دريفوس در پانزدهمِ اكتبرِ 1984 به جرمِ خيانت به ارتشِ فرانسه دست‌گير و در دسامبرِ همان سال به تبعيد ابدي در جزيره‌يِ شيطان ناحيه‌ي گويان، شمالِ شرقيِ آفريقايي جنوبي محكوم شد. پس از گذشتِ حدودِ پنج‌سال و كشفِ اسنادي جدي حاكي از بي‌گناهي دريفوس، ماجرايِ محاكمه‌ي وي به يك مساله‌ي سياسي همه‌گير تبديل شد. (كاظمي، 1387: 12) نامه‌ي سرگشاده‌ي اميل زولا با عنوانِ «من متهم مي‌كنم» در رابطه با همين ماجرا انتشار يافت و به دنبالِ آن زولا محاكمه و به يك سال زندان محكوم شد. بلافاصله پس از انتشارِ نامه‌يِ زولا بيانيه‌يي با امضايِ حدودِ سي‌صد نفر از نويسنده‌گان، هنرمندان و فرهيخته‌گانِ فرانسوي از جمله آناتول فرانس، مارسل پروست، اميل دوركيم، آندره ژيد و ديگران نوشته شد كه در آن خواستارِ بررسيِ مجددِ پرونده‌يِ دريفوس و غيرِ قانوني‌بودنِ آن محاكمه شده بودند. اين بيانيه كه به «بيانيه‌يِ روشن‌فكران» مشهور شد، نقطه‌يِ عطفي در مواجهه‌ي قشري متعين و انديشه‌محور در برابرِ دست‌گاه‌هايِ قدرت بر سرِ مقوله‌هايي هم‌چون عدالت و حقيقت بود. از اين زمان است كه ديگر روشن‌فكر تنها به عنوانِ يك متخصصِ فرهيخته‌مآبِ مجرد از وضعيتِ عموميِ جامعه همانندِ يك فيلسوف، هنرمند، نويسنده يا دانش‌مندِ محض جلوه نمي‌كند، بل‌كه به مثابهِ وجداني عمومي در راهِ خدمت‌رسانيِ سياسي، اخلاقي و فرهنگي به منافعِ عمومي مطرح مي‌شود.
در طولِ ساليانِ شكل‌گيريِ اصطلاحِ روشن‌فكر، متفكرانِ متعددي در گوشه و كنارِ جهان به فراخورِ محدوده‌يِ معرفتيِ خويش، تعاريفي از روشن‌فكري ارايه كرده‌اَند و يا خاست‌گاه‌هايي را برايِ پديداريِ آن نشان داده‌اَند كه بعضن با نظرياتِ ديگر متفاوت و يا حتا متضاد است. برخي هم‌چون ژاك لوگوف تلاش كرده‌اَند از همين واژه برايِ بررسيِ تاريخِ گذشته استفاده كنند؛ به گونه‌يي كه او در تعريفِ فعاليتِ عموميِ گروهي از متفكران كه كاراِشان فكر كردن و اشتراكِ افكاراِشان با ديگران بود، از اصطلاحِ روشن‌فكر استفاده مي‌كند و بر آن‌است كه پيوندِ تفكرِ شخصيِ اين افراد با ديگران از طريقِ تدريس، آن‌ها را روشن‌فكر جلوه مي‌دهد. (كاظمي، 1387) آنتونيو گرامشي بيش از همه بر پديدآمدنِ مدارس در پيدايشِ روشن‌فكران صحه مي‌گذارد. به نظرِ او «مدرسه ابزاري است برايِ ساختنِ روشن‌فكر. پيچيده‌گي‌هايِ نقشِ روشن‌فكر را در كشورهايِ گوناگون مي‌توان به طورِ عيني در تعدادِ مدارسِ تخصصيِ آن مملكت خلاصه كرد» (كاظمي، 1387: 14)
در هرحال آن‌چه اهميت دارد مصادفتِ شكل‌گيريِ واژه و عملِ روشن‌فكري با برآمدنِ قرونِ روشن‌گري و به عبارتِ به‌تر آغازين روزهايِ مدرنيته است. اما در كشورهايِ جهانِ سوم آن‌چه مقوله‌ي روشن فكري را دامن زده است، برخوردِ اقشاري است كه برايِ تحصيل به غرب رفته و با تظاهر تمدنِ غربي آشنا شده‌اَند. در كنارِ اين مساله حضورِ مستشاران و استثمارگرانِ غربي در اين كشورها به نوعي مفاهيم و مصداق‌هايِ مدرنيته را هم‌چون امورِ وارداتيِ ديگر منتشر مي‌كند. شايد برايِ همين است كه تا مدت‌ها و شايد هنوز هم از سويِ بسياري از طبقاتِ سنتي با مفهومِ روشن‌فكري، مواجهه‌يي اگر نه دشمنانه، دستِ‌كم مغرضانه صورت مي‌گيرد.
با همه‌يِ اين‌ها چه هم‌صدا با باتامور در «نخبه‌گان و جامعه» روشن‌فكران را يك طبقه‌يِ اجتماعي مستقل در نظر بگيريم و چه هم‌چون كارل مانهايم در «ايديولوژي و اتوپيا» آن‌ها را طبقه‌يي شناور به حساب آوريم، آن‌چه را نمي‌توان ناديده گرفت، موانستِ روشن‌فكري با مسايلي هم‌چون مبارزه بر سرِ منافعِ ملي و جهانيِ حقوقِ انسان، عدالت، حقيقت، اعتقاد به قانون، آزادي، برابري، خودمختاريِ فردي، مدارا، نفيِ استبداد در صورت‌هايِ مختلفِ سياسي يا دينيِ آن است. (گلدمن، 1375) اين نگره‌يِ هاديانه يا مسولانه يا به قولِ سارتر متعهدانه از يك‌سو «وارثِ تفكرِ انسان‌گرايِ عصرِ رنسانس و روشنگرِ قرنِ هجدهم است كه با استفاده از روحيه‌يِ انتقاديِ خويش به جنگِ اساطير و خرافات مي‌رود و معتقد به ارزش‌هايِ جهاني هم‌چون عقل، عدالت، شكيبايي، آزادي و زيبايي است». (كاظمي، 1387: 18) و از سويِ ديگر ميراثِ انديش‌مندانِ دهه‌هايِ پايانيِ قرنِ نوزدهم و آغازِ سده‌يِ بيستم چون «ژولين بندا» فيلسوف و منتقدِ فرانسوي (1867-1956) است كه «تصورِ ‌او از روشن‌فكر به عنوانِ قهرمانِ دفاع از ارزش‌هايِ انساني راه‌نمايِ دركِ متفكرانِ راديكالِ معاصر چون سي.رايت ميلز و ادوارد سعيد بود» (احمدي،1387: 84) اما علاوه بر اين تعاريف كه ماهيت و هويتِ روشن‌فكران را از جمله امورِ پيشيني و از قبل تعيين‌شده مي‌داند، تعريف‌هايي نيز وجود دارند كه پيش از پرداختن به هويت روشن‌فكر به عنوانِ يك مقوله‌ي ذاتي، بر جنبه‌يِ اشتغالي او تاكيد مي‌گذارند و با توجه به تحليلي گفتماني مي‌پرسند كه كارِ روشن‌فكري چيست؟
بابكِ احمدي در «كارِ روشن‌فكري» دو تعريفِ ذات‌باورانه و غيرِ ذات‌باورانه را برايِ روشن‌فكر قايل مي‌شود و سپس تعريفِ ذات‌باورانه را نابسنده مي‌داند و آن‌گاه انواعِ اين تعريف‌ها را در محدوده‌يِ سه تعريف دسته‌بندي مي‌كند:
 1- كاركردي و بر اساسِ حرفه و نقشِ اجتماعي به عنوانِ مثال كسي كه كارش توليدِ انديشه‌هايِ منظم و وابسته به نتايجِ انديش‌گريِ پيشين باشد، يا كاراَش پيشبرد و تبليغِ دانايي باشد و يا بتواند مردم را به انجامِ كاري وادارد يا مانعِ آن‌ها در انجامِ كاري شود.
2- تعريف‌هايِ كاركردي با تاكيد بر نقشِ فرهنگي به عنوانِ مثال كسي كه كارِ فكري‌اَش، منشِ نظريمفهومي و انتقادي دارد و يا محصولاتِ فرهنگي‌يي را توليد كند كه در آن‌ها كيفيتي به طورِ خاص انديش‌گرانه يافتني باشد و يا بنا به موقعيتِ پذيرفته شده‌يِ فرهنگي‌اَش برايِ ديگران راهنمايِ عمل باشد
3- تعريف‌هايي بر اساسِ موضوعاتِ موردِ علاقه به عنوانِ مثال كسي كه موضوعِ موردِ علاقه‌اَش با يكي از شكل‌هايِ آگاهيِ انديش‌گرانه مرتبط باشد و بنابه آگاهيِ تفكر، تعقل و شكل‌هايِ پيچيده‌ي دانايي به ويژه امورِ تجريدي و مسايلِ كلي قايل باشد يا به جست‌وجويِ حقيقتِ امور يا حقيقت كلي برآيد (احمدي، 1387: 38-40) سپس بر اساس نقطه‌ي عزيمتي از نگاهِ فوكو به روشن‌فكرِ متخصص دست به تعريفِ خود از روشن‌فكري مي‌زند كه كه امري تاريخي و گفتماني به حساب مي‌آيد: «هركس كه در جريانِ يك فعاليتِ كرداري-فكري بكوشد و موفق شود كه: 1) اين فعاليت را در جهتِ گسترشِ افقِ گفتمانيِ خاص قرار دهد و قلمرو كاركرديِ آن گفتمان را دقيق‌تر كند (با روشن كردنِ امكاناتِ بيانيِ آن و نشان‌دادنِ اين‌كه در گستره‌ي اين گفتمان چه مي‌توان گفت و چه نمي‌توان گفت، بر گستره‌يِ امكاناتِ بيان بيفزايد).
2) ارتباطِ گفتمان را با زندگيِ اجتماعي و با " صورت‌بندي دانايي" و سامان حقيقت و نيز با ساز و كار قدرت تا حدودي روشن‌تر كند و اين نكته را به بحث بگذارد.
3) حلقه‌هاي ارتباط گفتمان خاصي را با ديگر گفتمان‌هاي رايج مستحكم كند، و در حالتي بهتر موجب پيدايش حلقه‌هايي تازه شود، آن فعاليت كرداري- فكري‌اش تبديل به فعاليتي روشن‌فكرانه مي‌شود. به اين ترتيب مي‌توان گفت كه گوهر اين‌ كار روشن‌فكرانه يا جنبه‌ي مركزي و بنيادين آن كردار نقادانه (فعاليتِ عملي و نظريِ انتقادي) است زيرا هيچ‌يك از سه جنبه‌يِ تعريفِ بالا بدونِ كاركردِ نقادانه شكل نخواهد يافت. انتقاد روحِ اصلي كارِ روشن‌فكري است و اين كار بدونِ آن معنا نخواهد داشت» (احمدي، 1387: 157) به نظر مي‌رسد اين تعريف علاوه بر آن‌كه مشخصه‌هايِ معين را از يك عملِ فكري انتقادي ارايه مي‌دهد، هم‌زمان راه را بر امكانِ ابطال، برخورد و يا مخالفتِ نظريه‌هايِ انتقاديِ ديگر نيز با خود در دايره‌يِ تاريخيتِ معين و فرهنگ و جغرافيايِ مشخصي مي‌گشايد.


منابع:
1-احمدي، بابك. (1387). كارِ روشنفكري. چاپ سوم. تهران: نشرِ مركز
2-باتامور، (1371). نخبگان و جامعه. ترجمه‌ي علي‌رضا طيب. تهران: دانشگاه تهران
3-پلامناتس، جان. (1373). ايده‌ئولوژي. ترجمه‌ي عزت‌ا... فولادوند. تهران: علمي فرهنگي
4-جهانبگلو، رامين. (1374). مدرنيته، دموكراسي و روشنفكران. تهران: مركز
5-جهانبگلو، رامين. (1382). خط‌كشي اصلي بين روشنفكري و لمپنيزم است. ياس نو. 30 مرداد: 1و3
6-جهانبگلو، رامين. (1382). پروژه‌ي روشنفكري مهم‌تر از عمل سياسي است. شرق. 16مهر
7-كاظمي، عباس. (1387). جامعه‌شناسيِ روشنفكريِ ديني در ايران. چاپ دوم. تهران: طرح نو
8-گلدمن، لوسين. (1375). فلسفه‌ي روشنگري. ترجمه‌ي شيوا كاوياني. تهران: فكر روز
9-مانهايم، كارل. (1355) ايديولوژي و اتوپيا. ترجمه‌ي فريبرز مجيدي. تهران: انتشارات دانشگاه تهران
10-وينوك، ميشل. (1389). قرنِ روشنفكران. ترجمه‌ي دكتر مهدي سمسار. تهران: نشرِ علم