ميلاد! اين ترانهی آخر را برایِ مردی بخوان كه ساعتی پيش مرد
مردی كه میگفت؛ آب وقتی زيبااست كه تو تشنه باشی
مردی كه برایِ دخترانِ هزارسالهی حوضِ خالیِ ما آب آورده بود
- از درياهایِ دور –
كاش میشد همهی دختركانِ زمين را با يك پياله سيراب كرد
اما دشنه بر حوالیِ ساحل ايستاده است.
ميلاد! اين ترانهی آخر را برایِ زنی بخوان كه مثلِ روسریاَش آبی بود
زنی كه آمده بود عشق را به مردانِ بیعروسكِ ما بیآموزد
- زنی شبيهِ باران –
كاش میشد همهی مردانِ زمين را با يك بوسه آرام كرد
اما خوره بر چارچوبِ چشمها نشسته است.
ميلاد! اين ترانهی آخر را برایِ زن و مردی بخوان
كه ساعتی پيش
كنارِ آبرویِ خيابان مردند
و آسمان بارانِ سكه گرفت.
ترانهیی برایِ زن و مردی كه ساعتی پيش مردند.
يا علی!
2005/05/07
سپيده در نوبتِ سرودِ واپسين
2005/05/06
2005/05/05
پايانِ اين روزها
بالاخره پس از چهار روز تحملِ درد امروز پنجشنبه پانزدهمِ ارديبهشت حدودِ ساعتِ يازده خبراَم دادند كه آنایِ نازنينام فارغ شده و همهچيز تمام شده است. تویِ بخشاَش به اتفاقِ زنانی كه هركدام نوزادی در كنارشان دستوپا میزند، تا ساعتی ديگر باقی میماند و بعد هم ميآرماش خانه.
صميمانه احساسِ وظيفه میكنم كه از همهی عزيزانی كه در اين مدت از طريقِ اين صفحه، ايميل، پيغامهایِ كوتاه و تلفن به نوعی تلاش كردهاند با ما مهربانی كنند، تشكر كنم هرچند جبرانِ محبتهاشان نخواهد بود. پس سعی میكنم بيشتر از هميشه اينجا را پربار و سايت را مفيدتر كنم شايد استفادهاش بشود لحظهیی از برقِ مهربانیشان.
حالا هم فقط بايد آماده بشوم برایِ ترخيص و اين حرفها و بعد هم بیآيم اگر توانستم بخوابم و البته چيزي بخورم. میماند آناهيتا كه در آخرين لحظهی ملاقاتها وقتي يكي از شاگرداناش او را اتفاقي آنجا ديد و تصور كرد كه نوزادِ كناري متعلق به اواست، توضيح داد كه بچهیی در كار نيست و بعد هم تلاش میكرد جلويِ گريههايِ شاگرداش را بگيرد.
در هر حال خدا را سپاس میگويم كه تجربهیی عميق در اختيارمان گذاشت. پس ميكوشيم بيش از پيش به خوببودن فكر كنيم و بنويسيم. خيلي زياد.
دستهاتان پرِ باران!
يا علی!
صميمانه احساسِ وظيفه میكنم كه از همهی عزيزانی كه در اين مدت از طريقِ اين صفحه، ايميل، پيغامهایِ كوتاه و تلفن به نوعی تلاش كردهاند با ما مهربانی كنند، تشكر كنم هرچند جبرانِ محبتهاشان نخواهد بود. پس سعی میكنم بيشتر از هميشه اينجا را پربار و سايت را مفيدتر كنم شايد استفادهاش بشود لحظهیی از برقِ مهربانیشان.
حالا هم فقط بايد آماده بشوم برایِ ترخيص و اين حرفها و بعد هم بیآيم اگر توانستم بخوابم و البته چيزي بخورم. میماند آناهيتا كه در آخرين لحظهی ملاقاتها وقتي يكي از شاگرداناش او را اتفاقي آنجا ديد و تصور كرد كه نوزادِ كناري متعلق به اواست، توضيح داد كه بچهیی در كار نيست و بعد هم تلاش میكرد جلويِ گريههايِ شاگرداش را بگيرد.
در هر حال خدا را سپاس میگويم كه تجربهیی عميق در اختيارمان گذاشت. پس ميكوشيم بيش از پيش به خوببودن فكر كنيم و بنويسيم. خيلي زياد.
دستهاتان پرِ باران!
يا علی!
2005/05/02
با من
امروز روز معلم بود و معلم نازنينِ من تا همين حالا تويِ اتاقِ درد بستري است. صبح ساعتِ 9 از من جدا شد و تا حالا كه نزديك دهِ شب است نديدهاماش و احتمالا تا صبح نخواهماش ديد و اگر آمادهگي پيدا نكند بيشتر. البته من الان آمدهام خانه تا استراحتِ كوتاهی بكنم و برگردم. صبح دكتراش ميگفت كه بستهگی به بدناش دارد و ممكن است تا سه روز فارغ نشود. میبينی اين كوچولویِ نديدهی من چه عذابی میدهد مادراش را. كاش اقلا ميتوانستم سالم و زنده ببينماش. اما ديگر مساله اين نيست. حالا به اين فكر میكنم كه آنا سخت به من احتياج دارد و نمیتوانم پيشاش باشم. نمیدانم شايد همهجايِ دنيا همينطور باشد اما گمان میكنم منطق حكم میكند كه بيمار مخصوصا با اين شرايطِ روحي كه دارد بچهيي به دنيا میآورد كه برایاش نمیماند اصلا دارو و آمپولی تزريق كرده كه قرار است ختمِ بارداری اتفاق بیافتد لازم دارد كه حتما كسی نزديكاش باشد. نمیدانم اما فعلا كه برای من عملي نيست. از دور پشتِ پنجره ديدماش. درد دارد و سخت احساس كردم تنهااست. حتا نمیگذارند موبايل با خوداش داشته باشد كه باهاش حرف بزنم.
لطفا دعا كنيد همهچيز زود تمام بشود. خيلی زود. به خاطرِ همهیِ مهربانیهاتان كه در كامنتها و ايميلها و پيغامهایِ تلفنی موج میزد و همچنان متداوم است، ممنون. چشمهاتان پرِ بارانِ طلا!
يا علی!
لطفا دعا كنيد همهچيز زود تمام بشود. خيلی زود. به خاطرِ همهیِ مهربانیهاتان كه در كامنتها و ايميلها و پيغامهایِ تلفنی موج میزد و همچنان متداوم است، ممنون. چشمهاتان پرِ بارانِ طلا!
يا علی!
2005/05/01
در ادامهیِ بدونِ شرح
بالاخره پس از كشوقوسهایِ بسيار فردا قرار است همهچيز تمام شود. بايد آنا را ببريم بيمارستان و.... امروز وقتی داشتم برگهی رضايت را امضا میكردم ناگهان فكر كردم كه آيا اجازهی قطعِ حيات به همين سادهگی میتواند صادر شود. درست است منطقی كه بخواهم فكر كنم بايد همهچيز تمام میشد. حتا امروز چند دكتر و پرستار و مامورِ بيمه و هركسی كه میديديم از تجربهی شخصیاَش در برخوردِ با چنين نوزادانی ميگفت و شكر میكرد كه ما زود متوجه شدهايم. میدانم اينها بيش از هركس به نفعِ خودِ بچه است اما به هرحال او يك موجودِ زنده است. نمیدانم شايد هم دارم اغراق میكنم. شايد هم همهچيز به سادهگی تمام بشود و من خيلی زود فراموشام بشود. شايد حتا برایِ شما ابلهانه به نظر برسد كه اخساسام را در موردِ نوزادی كه نه ديدهاماش و نه احتمالا خواهماش ديد عريان میكنم. همهی اينها درست اما يك چيز احساسام را نامطمين، تهوعآور و حقير میكند. من دارم يك بچه را میكشم. مهم نيست كه به دنيا آمده يا نه، مهم نيست كه اصلا زنده میماند يا نه، مهم نيست چه ريختی میشود يا نمیشود، مهم نيست حتا كه به نفعِ خوداش است؛ مهم اين است كه او زنده است و فردا ديگر زنده نيست. حداقل قرار است اين جوري باشد.
میدانم شما سرزنشام میكنيد كه حرفهایام بچهگانه است يا نابخردانه يا هرچيزي اما من قول دادهام در محيطِ سايبر خودام را و انديشه و احساسام را عريان كنم. باقیش هم نمیدانم چه خواهد شد. بايد مشقِ تسليم كنم. برایامان دعا كنيد.
يا علی!
میدانم شما سرزنشام میكنيد كه حرفهایام بچهگانه است يا نابخردانه يا هرچيزي اما من قول دادهام در محيطِ سايبر خودام را و انديشه و احساسام را عريان كنم. باقیش هم نمیدانم چه خواهد شد. بايد مشقِ تسليم كنم. برایامان دعا كنيد.
يا علی!
Subscribe to:
Posts (Atom)