2006/10/26

هفتادودوم

روبه قبله چه‌گونه چشم نگردان‌ام به نماز؛ وقتی تو در آفتاب لب‌خند مي‌زنی؟

2006/10/24

هفتادويكم

- ايستاده در آستانه‌یِ تسليم‌ام. نه راهِ پيش‌ام مي‌دهی، نه ديگر تابِ برگشتن‌ام..، لااقل بگو چندهزارسال روبه مشرقِ انتظار به‌ايستم كه از دست‌ام تا آن چشم‌هات كه اقيانوس، رودی بريزد از خوابِ بهارنارنج و باز مادرم ياداَم بي‌آورد كه نمازاَم قضا نشود از بس صبح شده است.

2006/10/23

غروب از پشتِ‌بام







كمی بي‌خيالِ روزگار مي‌شوم و مي‌زنم زيرِ هرچه حول و حوشِ سياست و ادغامِ سازمانِ مديريتِ استان‌ها در استان‌داری و انرژیِ هسته‌یی و گرانیِ ابلهانه و اصرارِ كارشناسانِ بي‌نظيرِ دنيا در قهقرابردنِ ايران و مابقیِ ملحوظاتِ عوام‌فريبي مي‌روم پشتِ بام تا غروبی را ببينم كه دل‌نشين‌تر از حد و اندازه‌یِ اين دنيااست و انگار رنگ به رنگ مي‌شود تا بگويد؛ خدايي همين نزديكي است كه گاهي يادمان مي‌رود، وقت‌اش برسد ويران مي‌كند اين اسبابِ دنيا را تا بساطی ديگر از حقيقت برافرازد. شما هم ببينيد اين دو سه عكسِ ناقابل را با دوربينِ Canon S3IS البته فارغ از هرچه بساطِ‌ دل‌آشوبه‌گي. يا علي!



2006/10/19

هفتادم

ياداَم افتاده بود به حدودِ روزهایی كه تنهایی تا نيمه‌شب‌هایِ بي‌شمار كوچه‌ها را مي‌گذراندم، شايد نسيمی، ستاره‌یی، حضوری، از قضایِ روزگار، قضایِ ذهن‌آم را بردارد ببرد تا جایی كه مردم به‌اش مي‌گويند فلانی به دار و دسته‌ی پرنده‌گان پيوسته است. كجا خيال‌ام بود كه مثلِ برق و باد از كنارِ كوچه‌اَم بگذری و من ميانِ دسته‌یِ پرنده‌گان شترمرغی باشم كه نه مي‌پرد نه صحرا را مي‌نوردد. حالا باز هم بگو خوش به حالِ تنهايان.

2006/10/18

خسته اما...

تقريبا دارم با يك دست ده‌تا هندوانه بر مي‌دارم. هم‌زمان پس از تمام‌شدن و بازنويسيِ نمايش‌نامه‌یِ "عشق نامِ ديگرِ تواست" برایِ چاپ در مجموعه‌یِ كتابِ جشن‌واره‌یِ رضوی، نمايش‌نامه‌یِ "ناگهان پيراهنی غرقِ غزل" را برایِ اميرِ مكاری به شكلِ عذاب‌آوری بازنويسي و دوباره بازنويسي مي‌كنم و اين‌قدر از اين كار عصبانی‌ام كه تصميم گرفته‌ام از اين پس برایِ اين گروه فقط متن‌هایِ سرراستِ با قصه‌یِ جذابِ مشخص بنويسم و گورِ پدرِ هرچه تجربه‌گرايي را بكنم. هم‌زمان مجبورم بازنويسيِ آدم آدم است برشت را هم برایِ شكوفه‌یِ ماسوری انجام دهم و البته اضافه كن كه رویِ طرحی برایِ يك نمايشِ جديد كار مي‌كنم كه بايد تا نيمه‌یِ آبان آماده بشود و باز اضافه كن نمايش برایِ عاشوراييان كه قول داده‌ام باز به همين گروهِ كذاييِ سكوت و اميرِ مكاری، و البته بازنويسِیِ "فاجعه‌یِ فوروارد در فينالِ يك فوتبالِ فوقِ حرفه‌یی وقتي با يك گلِ خورده در دقيقه‌یِ نود پنالتی مي‌زند" برایِ رويا كاكاخانی و اجرا در حوزه فكر كنم. اين ميان مشغولِ آماده شدن برایِ اجرایِ شيرازاَم هستم، سايتِ دبيرخانه را با حضورِ عذاب‌آورِ عباسِ اقسامی اداره مي‌كنم كه مثلِ چی درك مي‌كنم مديرانِ فن‌آوریِ اطلاعات از عدمِ دركِ آی‌تي از سویِ مديرانِ بي‌گانه با فن‌آوری چه مي‌كشند و رفت و آمدهایِ تهران شيراز را هم برایِ اين فوقِ مسخره بگذار كناراَش تا بگويم چه اعصابي در اين ماه و ماهِ بعد ازاَم ويران شده و خواهد شد. تنها چيزی كه به ادامه دادن و غر نزدن پای‌بنداَم مي‌كند اين است كه اين حرفه‌یِ من هست و چاره‌یی نيست و بايد خدا را هم شكر كنم كه سرم شلوغ است، چرا كه بسياری از هم‌كاران‌آم در برزخِ بي‌كاری گرفتاراَند. راستی برآن شده‌ام چندتایی از كارهام را اندك‌اندك چاپ كنم گوشِ شيطان كر. اگر ناشرِ خوبي سراغ داشتيد دريغ نكنيد كه قحط‌الناشر است برایِ نمايش‌نامه. غرض در ميان گذاشتنِ سردردها و بي‌خوابي‌هام بود كه شايد تسكيني يابد از اشتراكِ مهربانیِ شما. يا علي!

2006/10/17

شست‌ونهم

رو به سمتِ سحرِ سحر شماره می‌كنم مهربانی‌های‌ات را اما چند ستاره بشمرم در آسمان كه آفتاب نزند و تمام كرده باشم. وه كه چه شبانِ دل‌انگيزی است بارشِ فريشته‌گان و نزولِ كلماتِ مقدس بر قلب‌ات كه تا صبحِ عاشقی به شيوع لب‌خند و اشك‌ام راه مي‌برد؛ اشك برایِ آن‌چه بايد و نكرده‌ام و لب‌خند برایِ آن‌چه تو هستی و من دارم‌ات لااقل درخيال. كاش مي‌شد بلند بلند فرياد كنم كه هرگز، هرگز خدای را نمي‌پرستم اگر تو را نبينم.

هيات‌متال‌ها يا ياداَش به خير بخشو

شنيده بودم از دوستان‌ام اما باوراَم نمي‌شد تا همين امروز كه در يك تاكسي با گوش‌هایِ خوداَم صدایِ نحس‌اش را شنيدم. لابد تا كنون از اين فريادهایِ نخراشيده‌یی شنيده‌ايد كه به اسمِ مباركِ حسينِ مظلوم (ع) يادِ موسيقی‌هایِ متال را برایِ ما زنده مي‌كند كه از قضا موردِ نفرتِ آقايان است. شايد بشود به اين‌ها عنوانِ هيات‌متال را داد كه تنها كارش ايجادِ هيجان‌هایِ صرف است و البته خراش دادنِ نامِ مباركِ حسين كه با مهربانی و لب‌خند هم‌نشين است. اما اين‌يكي ديگر شورش را در آورده بود. البته نمي‌دانم اين نوار مالِ قديم‌ها بود يا جديد اما در هرحال با همه‌یِ نفرتی كه پيدا كردم، دو جمله‌اش نصف و نيمه ياداَم مانده؛ جناب فرياد مي‌زد كه "خوارم، ذليل‌ام، پست‌آم، هرچه هستم سگِ زينب هستم" و يا "سگِ حسين‌آم عوعو" من سخت از ساحتِ سادات عذرخواهی مي‌كنم كه اين كلمات را مي‌نويسم اما به حدي عصبانی‌ام كه تنها راه‌‌اش را نوشتنِ در اين صفحه ديده‌ام. اين كثافتِ لجن نمي‌داند كه زينبِ بزرگ و حسينِ نازنين انسانِ كامل مي‌خواهد، اصلا برایِ رسيدنِ انسان به مقامِ كمال تمامتِ خود را هديه كرده در راهِ دوست تا بگويد توان و امكانِ آدمي برایِ بزرگ شدن چه‌قدر است و حالا يك عوضیِ آشغال اين انسان را چنان حقير مي‌كند كه به گمان‌ام پيش‌گاهِ مباركِ سيدالشهدا از شنيدن‌اش... خدايا مرا ببخش! يك روزهایی بخشو با ساده‌گیِ كلام‌اش ما را به انحنایِ كودكی‌هایِ كربلا و عباس و زينب و قاسم و مهربانی و شكوفه پيوند مي‌داد. يك روزهایی حاج‌صادق شورِ حسينی در دل‌ها راه مي‌انداخت كه مي‌شد، شبِ قدرها باهاش پرواز كرد، يك وقتي كلامِ كويتي‌پور و ناخدا آسمانی بود؛ لااقل شعراَش را علی معلم‌ها مي‌گفتند كه از كلمه و شعر سرشار بودند حتا اگر قبول‌اشان هم نداشتيم اما حالا... خدايا مرا ببخش برایِ نوشتنِ اين مزخرفات اما مي‌خواهم ديگر اين كلمات شنيده نشود. ياداَت به‌خير بخشو!
يا علی!

2006/10/15

شست‌وهشتم

اين شب‌ها در كوچه پس كوچه‌هایِ ذهن هی شب‌گردی را بهانه مي‌كنم برایِ بيرون ماندن از خانه شايد كودكی هنوز چشم به راهِ مردی باشد كه با خوداَ شير و شادمانی و نان و ترانه مي‌آورد و حالا مدت‌ةااست نمي‌آيد و مي‌ترسم كودك خيال كند آن مرد فراموش‌اش كرده و غصه‌اش بگيرد. لااقل بگوييم هم‌بازی‌ِ كودكی‌هات مدت‌هااست كه نيست و حيف كه جای‌خالی‌اش را كسی نيست به رويا و خاطره و لب‌خند پر كند.

2006/10/11

شست‌وهفتم

در خلوت با من منشين، انگار كه دزدكی آمده‌ای و دزدكی سرازيرِ ناپيدا مي‌شوی! من مي‌خواهم كوچه از حضورِ تو فرياد كند، بگذار وقتی نيستی اقلا نگاه‌هایِ مردمانِ كوچه دل‌خوش‌ام دارند كه مي‌شود طعنه‌ةا شنيد برایِ آن‌كس كه با او شبی در مهتاب رقصيده‌ای. اين‌طوری خودم هم ياداَم نمي‌رود از پیِ ديرآمدن‌هایِ هزارساله‌یِ تو كه من در انتظارِ كسی هستم و وسوسه‌یِ كسی ديگر فريب‌ام ندهد.

2006/10/10

شست‌وششم

باران می‌داند كه موهات خيس از اشك‌هایِ من است. بهار می‌داند كه عطرِ پيراهن‌ات از نفس‌هایِ من است. باغ می‌داند كه مه‌تابِ پيشانی‌ت از دست‌هایِِ من است. خواب می‌داند كه آرامشِ چشمان‌ات از كلامِ‌من است. دريا می‌داند كه انحنایِ رويات از ترانه‌هایِ من است. شب می‌داند كه سايه‌هایِ شكوفه‌یی كه بر لب می‌رويانی از بوسه‌هایِ من است. تنها تو نمی‌دانی كه از آنِ‌ من‌ای!

2006/10/09

شست‌وپنجم

خبراَت كردم كه بدانی دارم می‌روم فردا بهانه دست‌ات نيايد كه من آمدم خانه نبودی! هرچند عادت كرده‌ام به بهانه‌هات اما لااقل اين‌طوری بهانه‌یِ تازه‌تری پيدا می‌كنی كه من هم غافل‌گير بشوم و تا مدت‌ها در ذهن‌ام غافل‌گيرانه بمانی!

2006/10/07

ته‌آتر و عصرِ ارتباطات

ته‌آتر كارش چيست؟ اصلا مهم‌ترين اتفاقی كه ته‌آتر را هم‌واره در بحرانی‌ترين دوره‌هایِ تاريخ بر اريكه‌یِ خود نگه داشته چه بوده است؟ فراموش نكنيد كه ته‌آتر اساسا قبل از آن كه هنر يا مديومی متعلق به جهانِ هنر باشد، يكی از اركانِ روابطِ اجتماعی و در كنارِ آن بخشی از اكوسيستمی است كه جامعه را حول و حوشِ سياست، فرهنگ، انديشه، دولت، نظامِ اجتماعی، خانواده و سايرِ اركانِ تاسيسِ جامعه نگه داشته است. از ياد نبرده‌ايم كه بالذاته ته‌آتر از آميزشِ سياست، فلسفه و انديشه‌هایِ اعتقادی پديد آمده است و در طولِ شكل‌گيری اوليه هم‌واره متناسب با تغيير و تحولِ جامعه و سياست، شكل و شمايل و حتا جهان‌بينی و ساختار انعطاف‌پذيری از خود نشان داده است به حدی كه تفكيكِ ته‌آتر از ديگر زيربناهایِ اجتماعي و همين‌طور ميزانِ تاثير پذيری اين بر جامعه يا جامعه بر آن غير ممكن نشان می‌داده است.
ادامه‌یِ مطلب در سايتِ ايران ته‌آتر

2006/10/05

شست‌وچهارم

به خوداَم می‌گويم خواهد گذشت. مثلِ آمدن‌اش رفتن‌اش هم خواهد گذشت. هي هربار كه سر از رخت‌خواب بر می‌دارم اولِ صبح تكرار می‌كنم خواهد گذشت تا وقتی كه خواب چشم‌ام را از شب بربايد. نشان به آن نشان كه سال‌هااست با طلوعِ آفتاب می‌گويم خواهد گذشت، مثلِ آمدن‌اش...

2006/10/04

شست‌وسوم

بيا امشب با هم برويم نزديكِ كوچه‌یی كه بارِ اول ديدم‌ات. حتا می‌توانم اولين برگِ خشكی كه دو قدم نرسيده به درِ سومِ سمتِ راستِ كوچه له كردی نشان‌ات بدهم. راستی تو ياداَت هست كدام خيابان بود؟ اگر بگویی تا آخرِ عمر شاعراَت خواهم ماند حتا اگر يكك نفرِ ديگر شعرهای‌ام را كنارِ پيراهن‌ات بخواند.

اين روزها

اين روزها كمی احساسِ تنهایی، كمی احساسِ دل‌تنگی، كمی احساسِ خسته‌گی و كمی احساسِ رنج می‌كنم. می‌دانم كه نبايد هيچ‌كدامِ اين‌ها را داشته باشم. حق‌اش را ندارم. خوب كه نگاه می‌كنم همه‌چيز بر وفقِ مراد است و تقريبا كم‌بودی‌وجود ندارد و خدا تا دل‌ات بخواهد از لطف‌اش به ويژه در اين ماهِ نازنين ارزانی كرده است تا بدان حد كه از عهده‌یِ شكرش به در نيايم. اما با همه‌یِ اين‌ها انگار يك چيزی می‌خواهم كه نمی‌دانم چيست و نيست. اين روزها هوایِ خاطره‌ام انبوهِ لغت‌هایِ تازه‌یی است كه با همهمه‌ی هزار پرنده در اتاقی تاريك برابری می‌كند. اين روزها دوست دارم عاشقانه بنويسم از بس نشستم و از مرگ نوشتم و زهر خوراندم و خنجر پراگندم و دروغ نمايش دادم و پيشِ خوداَم گفتم حقايقِ جامعه و جهان است. اين روزها دل‌ام كوتاهیِ يك لحظه‌ِی مهربانی می‌خواهد و كسی كه همين نزديكی است. نزديك‌تر از... شما كه خودتان می‌دانيد. يا علی!

2006/10/02

شست‌ودوم

يك بيابان و اين‌همه گم‌كرده راه. مرا باش كه فكر می‌كردم اگر آن سوار از راه برسد مرا در اولين برقِ نگاه خواهد ديد و با خوداش تا چمه‌ساراَم می‌برد، تشنه‌گیِ اين همه راه را. حالا چه قدر بايد بر پاهای‌ام بلند شوم و قداَم نرسد و لابه‌لایِ اين جماعتِ هزاره چشم با راهِ كسی باشم كه شبيهِ كودكی‌های‌ام بر گردنِ خويش سوار كند شايد كمی بيش از اين‌كه هست در ديدِ بی‌آيم.