- ايستاده در آستانهیِ تسليمام. نه راهِ پيشام ميدهی، نه ديگر تابِ برگشتنام..، لااقل بگو چندهزارسال روبه مشرقِ انتظار بهايستم كه از دستام تا آن چشمهات كه اقيانوس، رودی بريزد از خوابِ بهارنارنج و باز مادرم ياداَم بيآورد كه نمازاَم قضا نشود از بس صبح شده است.
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد