2014/01/19

یوبیتسومه؛ آغازِ یک اتفاق


امشب یک نمایش دیدم
یک نمایش از نسلی که سال‌ها پیش خواب‌اَش را دیده بودم. البته برایِ من و امثالِ من خواب بودند و برای کسانیِ بسیاری کابوس. اما بگذارید با صدای بلند اعلام کنم کابوس از راه رسیده است آقایان!
بخواهید یا نخواهید طلیعه‌ی این زلزله پدیدار شده است. خوش‌اتان بی‌آید یا نیاید آمده‌اَند. با کوله‌باری انبوه و با توپی پر. آمده‌اَند که بمانند. آمده‌اَند که ویران کنند. هرچیزی را که به دروغ در این سالیان بر پشتِ ناتوانِ گوشه‌نشینان به ظلم حمل کردید و شرابِ شادی‌اَش را با بی‌غمان و بی‌دردان خوردید و به کاروان اندیشه و عشق خندیدید و گمانیدید در هزاره‌ی تکنولوژی و اطلاعات می‌توانید فریب دهید و بر خرِ مرادِ نامردای برانید و کسی هم کاری به کارتان نداشته باشد.
نشستید و با میدان دادن به نمایش‌های بی‌هویتِ کپی‌کاری شده و زشت و پر از اطوار و فن‌آوریِ بی‌تیوری و کله‌معلق‌های بی‌اندیشه و فرم‌های مبتنی بر هرزه‌گی و شناعت و بی‌شرمی، خواستید فریب‌امان دهید که میدان‌دارِ صحنه‌های مقدس‌اید و البته منادیان آزادی و تجربه‌های نوین و با هرچه زنجیر و سانسور و بند و برده‌گی مخالف‌اید و دشمن. اما هیهات؛ که آزادی‌تان بی‌آزاده‌گی بود و تجربه‌های ممدوح‌اتان مشق‌های دسته‌سومِ فرنگی بود و زنجیرستیزی‌تان به بندکشیدنِ اندیشه‌های ناب. خواستید متولیِ بی‌چون و چرایِ ته‌آتر باشید تا مولایانِ حقیقی در بندِ عزلت و فراموشی و سکوت (استخوان در گلو و خار در چشم) از یادها بروند، چنان‌که از دیده‌گان بردیدشان.
هیهات.
کیست مولا آن‌که آزادت کند / بندِ رقیت ز پای‌اَت بر کند
اما دارد خوابِ نفرت‌انگیزِ سروری‌تان به صبحِ نسلی باز می‌شود که شوخی ندارد. از تمسخرتان نمی‌ترسد و می‌خواهداز زخم‌هایی بگوید که هنوز به چرک‌اندر نشسته است و از طعنه و تهمتِ شما نمی‌ترسد که نمایش‌اتان شبیهِ شوخی‌های اروپایی نیست. از بند و زنجیر و تازیانه‌تان نمی‌هراسد که با ترفندِ فراموشی و بی‌اعتنایی و هژمونیِ کثیفِ بایکوت‌های رسانه‌یی مدفون‌اَش کنید.
نه آقایان شما از پسِ این پسران و دختران بر نمی‌آیید.
درست است من امشب نمایشی را از این نسل دیدم. دیدم و بعد از مدت‌ها مجبور شدم به‌ایستم. در سرما به‌ایستم و نفس نکشم از ترسِ آن‌که نفس‌کشیدن‌اَم گناه باشد یا نفس کشیدن‌اَم خاطره‌ی آن لحظه‌های دردناک را از یادم ببرد. مجبور شدم قدم بزنم. در سرما قدم بزنم شاید بتوانم... شاید سرما بتواند اشک‌ریختن‌اَم را مهار کند به زمهریرِ سکوت. این نمایش البته ساده است. اما ساده نیست تحملِ این نمایش. فریاد می‌کند اما شعار نمی‌هد. درد می‌کشد اما درمان را نمی‌یابد. نه این که نخواهد نمی‌تواند؛ از بس که گناه دارد این نسلِ تنها. شبیهِ نمایش‌هایِ شبهِ بورژوای حال به هم زنی نیست که بوی گند اشرفیت‌اَش تا توالتِ خانه همراهی اَت می‌کند اگرچه بوی گند خطاهایِ تاریخی و کهنه اما درمان نشده را به یادت می‌آورد. انگار این بوی گند از همیشه با تو بوده است.
آخ که چه‌قدر دل‌اَم برای ۳۱/۶/۷۷ علی‌رضا نادری تنگ شده ناگهان. آخ که چه‌قدر دل‌اَم هوای اخوان ثالث کرده ناگهان. آخ که چه‌قدر دل‌اَم حسنکِ وزیر می‌خواهد ناگهان. آخ که چه‌قدر منصور حلاج و شهابِ سهروردی می‌خواهم ناگهان. آخ....
می‌گویند معمولا فرزندانِ نوابغ شبیهِ پران‌اشان نمی‌شوند. شاید راست بگویند. می‌گویند با اولین نمایش‌نامه‌ی یک نفر نباید درباره‌اَش تصمیم گرفت. شاید راست می‌گویند. می‌گویند... اما من از نیما ناری نمایش‌های دیگری هم خوانده‌اَم. اما پسرِ علی‌رضا نادری همانی است که می‌خواهم باشد؛ پرشور، جسور، دانش‌ور، دردمند و زخم‌آگاه.
اما... من خیلی حالِ خوشی دارم. من خیلی حالِ خوشی ندارم. حالِ خوشی دارم که یک نمایشِ واقعی دیده‌اَم. حالِ خوشی ندارم که هنوز مهدی و سمیه و مادر مرا رها نکرده‌اَند. اما حالِ خوش‌تری دارم که نیما و نادری و یاران‌اَش پرچم‌اِشان بالااست. بالایِ بالا. شاید کم‌بودهایی داشته باشد نمایش‌نامه‌اَش که حتما دارد اما این یک آغاز است.
خانم‌ها آقایان! به آینده خوش‌آمد بگویید. به نیما نادری خوش‌آمد بگویید. به آینده‌ی درام‌نویسیِ ایران خوش‌آمد بگویید.
یا علی