2006/05/29

چهاردهم

نه گريه نمی‌كنم. نبايد گريه كنم. ترانه‌هایِ خونينِ بسياری را شنيده‌ام كه آبیِ خونِ خدا را تا هزاره‌هایِ مهربانی و غزل تا دروازه‌هایِ شعر و شعور، تا ملكوت حماسه و لب‌خند برده‌اند. چرا بايد گريه كنم وقتی می‌توانم بگويم حسين، می‌توانم بگويم زينب، می توانم بگويم عباس، می‌توانم صدا كنم پرنده‌گانی كه از خون و خورشيد می‌رويند. لااقل امشب را گريه نمی‌كنم. بگذرا آوازهایِ خدا را خدا در آرامیِ شبانه به آوازِ روياهایِ آزادی و صلح، به رويایِ سبز و سپيده بشنود. شايد فردا كاروان مرا هم با خود برد.

2006/05/28

توصيه‌هایی برایِ توسعه‌دهنده‌گانِ ته‌آتر-۱

در اين پنج شش‌ماهه‌یِ اخير من بازبين و بيننده‌یِ نمايش‌هایِ متععددِ دانش‌جویی و غيرِ دانش‌جویی بوده‌ام. تلاش كرده‌ام مجموعه‌یِ نواقصی كه در اين نمايش‌ها به شكل عام ديده‌ام، در چند توصيه ارايه كنم. پيدااست كه خودِ من اولين مخاطبِ اين توصيه‌ها هستم. تلاش می‌كنم هر هفته يك يا چند توصيه را در همين صفحه به صورتِ مستمر بنويسم.1- محيط، خود توليدِ ماجرا می‌كند. به عبارتِ ديگر روايتِ آدم‌ها در هر محيط با محيطِ ديگر متفاوت است. پس بدانيد اين‌جا كجااست؟ و چه مناسبات و روابطی بر آن حاكم است؟ بی شك شخصيت‌هایِ واحد، روايت‌هایِ متفاوت در محيط‌هایِ مختلف پديد می‌آورند.2- صحنه و صحنه‌آرایی هر چه باشد، حتا اگر درست متناسب با خواستِ كارگردان مبنی بر نمايشِ آشفته‌گی‌ها و ناهنجاری‌هایِ محيطی چيده شود، نبايد مانع از تجلیِ حضورِ بازی‌گر در صحنه باشد.3- تنها شخصيت‌ها نيستند كه نسبت به محيط، صحنه، وسايل و اطرافيان واكنش نشان می‌دهند. بازی‌گرها هم به نسبتِ ميزانِ استقبال، نوعِ كنشِ مخاطب، حال و هوایِ محيط و شرايطِ اجرا و مجموعه‌یِ اتفاقات واكنش نشان می‌دهند و اين واكنش و به عبارتِ به‌تر توليدِ پيام متناسب با دريافت‌ها، نوعِ تحليلِ شخصيت‌ها را برایِ مخاطب متحول می‌كند.4- نمايش‌نامه روايتِ كليات نيست. برایِ نشان‌دادنِ تربيتِ نادرستِ يك كودك كافی نيست صحنه‌یی را نشان بدهيد كه در آن پدری با كمربند پشتِ بچه‌اش را سياه می‌كند. همين‌طور برایِ نمايشِ عشق كافی نيست پسری را در حالِ گل‌دادن به معشوقه تصوير كنيد. نمايش محلِ ظهورِ جزييات است؛ جزيياتی تنيده در حوادث و ماجراهایِ عينی.
5- از بدنِ خود خجالت نكشيد. يكی از ضعف‌هایِ عمده‌یِ بازی‌كنانِ مبتدی، عدمِ اعتماد به نفس در اجرایِ كاملِ يك رفتار و يا يك حركت است. يعنی هنرپيشه حركتی را كه آغاز كرده در اثرِ عدمِ تمركز بر خود وبدن‌اش و به دنبالِ آن عدمِ اعتماد به نفس نسبت به بدن و زيباییِ حركتی كه در حالِ انجام است، ناگهان بر اثرِ ترسی غريب نصف و نيمه رهای‌اش می‌كند. يك چيز را هيچ‌وقت فراموش نكنيد؛ اگر نازيباترين حركاتِ بيرون از صحنه و در محيطِ اجتماعی با ايمان و ارده و اعتماد به نفس در درست‌ترين و كامل‌ترين شكلِ خود درونِ كادرِ صحنه ارايه شود، مخاطب نيز به همان زيبایی كه ايمانِ هنرپيشه از آن نشات گرفته، دريافت می‌كند. تماشاكن هميشه آن‌چيزی را دريافت می‌كند كه شما به آن می‌انديشيد. اگر بترسيد، ترس را و اگر ايمان و اطمينان داشته باشيد به همان اندازه زيبایی را دريافت خواهد كرد. پس از حركتی كه به نظرتان زشت جلوه می كند نترسيد. البته اين زشتی جنبه‌یِ زيبایی‌شناسی دارد وگرنه زيبایی و زشتیِ اخلاقی در هر ساحتی كاركردِ خودش را بروز می‌دهد و مبتنی بر صحنه يا غيرِ صحنه نيست.

سيزدهم

خواب ديده‌ام پر از شكوفه و لب‌خنداَم و باغ‌هایِ جهان در ابتلايِ دست‌های‌ام به آب و آينه پيوند می‌خورند. بيدار می‌شوم. بویِ تو از كنارِ عبوراَم گذشته است.

2006/05/27

دوازدهم

از خوابِ كلمات انبوه می‌شوم، وقتی تو در انحنایِ روياها از نسيم ترانه می‌سازی. حالا بيا خيلی وقت است اين خانه رنگِ شكوفه به چشم‌هایِ خاطره نديده است.

2006/05/26

اشتراكِ تا ابد خالی

چه باراني گرفته بود. خوش به حال‌اِشان. آدم تويِ باران اسباب‌كشي كند؛ ماه!.. به نظراَم از آبادان آمده‌اند يا بوشهر.. براي همين هم اين‌قدر خوش‌شانس‌اَند.
دختراَم هر چيز را كه به نظراَش خوب بي‌آيد , جنو بي‌ مي‌داند . حالا هم فكر مي‌كند هم‌سايه‌هايِ تازه جنوبي‌اَند.
مادراَم اگر از خانه بيرون مي آمد مي‌گفت ؛چه دخترِخوش‌گلي..حتماً مي‌گفت.اما او هرجا كه من مي‌خواهم باشدنيست.
پسراَم نه پيشِ من است, نه مي‌تواند دور از من باشد.بچه‌اَم يك چيزي‌ش شده است انگار.
حالا فهميدم ؛ پس چشم‌هايِ برادرِ خود‌خواهِ من پيش آن دختر جا مانده . چه سليقه‌يي!! برادرش معصوم‌ترين پسرِدنيااست. مثل اين كه بد محله‌يي نيامده‌ايم. فقط خواهراَم مي داند.. يعني خوداَم به‌اِش گفته‌اَم,حالا هم مي‌خواهد يك كاري بكند كه من و دخترِ هم‌سايه يك جوري هم‌ديگر را ببينيم.
نمي‌دانم چرا از عينك‌اَش خوش‌اَم آمده. بدونِ عينك خيلي مغرور به نظر مي‌آيد. اين جوري شبيهِ قديس‌ها شده.جنوبي‌ها همه‌شان اين‌طوري‌اَند. دختراَم رفته برايِ خوداَش عينك خريده. يك نفر نيست بگويد تا همين ديروز از اسمِ عينك هم بداَت مي‌آمد, حالا چه‌طور شده كه يك‌دفعه...
محله‌ي خوبي است . آدم تويِ كوچه‌هاش احساسِ دل‌تنگي نمي‌كند. فقط نمي‌دانم چرااين دختراز وقتي آمده‌ايم به اين خانه؛ بي‌اشتها شده. دخترِ من برايِ هرسوآلي جوابي ديگر دارد ولي هنوز برايِ پرسش‌هايِ مادراَش پاسخي پيدا نكرده,فقط من مي‌دانم او هروقت يك چيزِ بزرگ مي‌خواهد,از اشتها مي‌افتد.
برادراَم داشت گريه مي‌كرد . آخراَش همه چيز را خراب مي‌كند. خوداَم بايد با آن دخترِ جنوبي حرف بزنم. فايده ندارد. ديگر صبركردن بي‌فايده است. بايد هرطور شده باخواهراَش صحبت كنم.خوداَم كه نمي‌توانم بروم زل بزنم تويِ چشم‌هاي‌اَش و بگويم دوست‌اَت دارم. نمي‌گويند هنوز نيامده قاپِ پسرِ هم‌سايه را دزديد؟
دارد با خواهراَم حرف مي‌زند. خدايا پس چرا عينك‌اَش را برنمي‌دارد. آن روز كه عينك نداشت. پس... از شهر زده ايم بيرون؛ من و پسراَم. او مثلِ هميشه چيزي نمي‌گويد. من نمي‌دانم اين جوان‌ها چه‌شان شده است.
مادركه همه‌اَش فكرِ بيرون‌رفتن است. حتا يك روز هم درست تويِ خانه نمانده. فقط نمي‌دانم چرا از وقتي به اين محله آمده ايم نمي‌گويد سري به خانه‌ي هم‌سايه بزنيم . آخر همه چيز را كه نمي‌شود گفت. هم‌سايه‌هاي تازه كه دختراَم مي‌گويد از جنوب آمده‌اند بايد آدم‌هايِ خوبي باشند. بچه‌ها كه ازشان تعريف مي‌كنند.كاش كه خوداَم فرصت مي‌كردم سري به‌اِشان مي‌زدم...واي ! غذا سوخت.
نمي‌شود دست رويِ دست گذاشت. ناسلامتي پدري گفتند، مادري گفتند. چرا امشب خانه‌ي هم‌سايه شلوغ است.. نكند اتفاقي افتاده باشد..مادر كه مي‌گويداين فضولي‌ها به تو نيامده, ولي...
نه صدايِ خوداَش مي آيد, نه صدايِ خواهراَش.پس چرا برادراَم هيچ كاري نمي‌كند.درست است كه تازه آمده‌اند ، ولي اين همه شور و شادي مرا مي‌ترساند. چه هلهله‌يي پشتِ خانه‌هايِ رو به رو مي‌درخشد. آدم يادِ عروسي مي‌افتد.
بويِ خنده در كوچه پيچيده.
بويِ خنده در كوچه پيچيده بود. تازه آمده بودند اين‌ها، و هنوز هم سايه‌هاي جديد را نديده بودند كه چيزي ميان‌اِشان جاري شده بود كه نه پيدا بود, نه پيدا نبود.
پسر و دخترِ هم‌سايه آمده بودند تماشايِ خالي‌كردنِ اسباب و اثاثيه و.... امشب خانه‌ها غرقِ خنده شده بود. انگار مهمانيِ رقص گرفته باشند هم‌سايه‌ها. هنوز كوچه ازحجمِ اسباب‌كشي خالي نشده بود كه دو جفت چشمِ آشنا، دوجفت چشمِ آشنا را ربوده بود.
وحالا چهار جفت چشمِ آشنا نمي‌دانستند, خانه‌ي هم‌سايه‌شان چه خبر است. پدر در گوشِ دختر گفت: مبارك است, هرچه باشد پسرعموي‌اَت است...و دخترها گيج بودند.
مادر در گوشِ پسر خواند: مبارك است ،هرچه باشد دخترخاله ات است...وپسرها گيج بودند. فرداشب؛ دو دختر، دو پسر، در كوچه‌يي كه به تاريكي مي‌ريخت ،از حسِ چيزي كه نزديك‌اشان بود و دست‌اشان به آن نمي‌رسيد گريه كردند.
فرداشب؛ دو دخترخاله، دو پسرعمو، خنديدند؛ بلند. فرداشب؛ چشمِ هيچ هم‌سايه‌يي به سايه‌هاي كوچه خيره نماند.
فردا شب ؛كسي براي كسي نگران نشد. فرداشب ؛ كسي منتظرِ كسي نبود.

28/4/76

يازدهم

چشم‌های‌ات در پريشانیِ گيسوان‌ات ديدنی‌است. كجا، كی توانسته‌ام در آفتاب، بی‌پرده بنگرم؟

2006/05/25

به پاسخِ دوستِ بزرگ‌وارم اسماعيلِ شفيعي در يادداشت‌اش بر نامه‌یی به نبوي

اسماعيلِ عزيز!
ممنون‌ام از راه‌نمایی‌ات و اميدورام تو هم مرا ببخشی كه بخشی از تصورات‌ات خدشه‌دار شده اما باور كن اگر تو هم در شرايطِ امروز كمي غرقه‌تر بودی شايد اگرچه نه كلماتِ ركيك كه شايسته‌یِ طبعِ‌ نيكويِ تو نيست اما به هرحال عصباني مي‌شدی و پيدااست كه من سخت عصبانی‌ام.
در مرحله‌یِ اول من پس از ارسالِ نامه در وب‌سايت‌ام تا اين لحظه كه نامه‌یِ تو را می‌خوانم اصلا سراغِ آن نرفته‌ام كه بتوانم نظرِ مخالفی را پاك كنم. اگر واقعا چنين بوده پس وضعيتِ سايت‌ام كمي قمر در عقرب است و بايد دستی به سر و رویِ آن بكشم. اما بعد؛ می‌دانم كلمات سخت ركيك هستند اما باور كن از اعمالِ آقايان ركيك‌تر نيست. مگر فقط كلام ركيك می‌شود؟ مگر نه اين‌كه آقايان به هر بهانه‌یِ احمقانه‌یی سال‌هااست از نام و انديشه و ساده‌گی‌مان سوءاستفاده‌هایِ مكرر برایِ گستردنِ خوانِ رحمتِ خويش كرده‌اند و ما را به كشك هم حساب نكرده‌اند كه اقلا قابلِ سابيدن باشيم؟ فكر می‌كنم ديگر سكوت كردن و رفتن در حوزه‌یِ هنر برایِ گريز از تردامن شدن كافي باشد. من می‌دانم كه خواندنِ نمايش‌نامه‌هایی چون زراره و اين اواخر حقيقت دارد تو را در خواب بوسيده‌ام برایِ تو شيرين‌تر از كلماتِ آلوده‌یِ اين نامه بوده، اما نه مگر من شكسپيرها را هم نوشته‌ام، دانتون را هم نوشته‌ام و تهي+ يك تكه كرم‌كاراملِ داغ را هم؟ پس اجازه بده كمی عصبانی باشم. از اين‌كه دروغ می‌شنوم. من كه علی(ع) نيستم كه فقط سخنانِ حق را بشنوم و به مردِ حق يا باطل نگاه نكنم. من در عصرِ لجن‌گرفته‌یی زيست می‌كنم كه اگر نخواهم حتا از كوچه‌ها كه می‌گذرم سطلِ زباله بر سراَم فرود می‌آيد. درست كه آخرين پيام‌بر سكوت می‌كرد از فرطِ ناسزاها اما اسماعيلِ عزيز! ناسزاهایِ امروز خطاب به شخصِ من يا شما نيست كه سكوت كنيم و بگوييم ما حق‌امان را می‌بخشيم. اين ناسزاها نثارِ مردمی است كه ساده در خانه‌هاشان به گرمایِ شعله‌یِ اجاقی دل‌خوش كرده‌اند و مردانی از طعمِ سرماشان هزارسال دور برای‌شان مكرر حكم و فرياد صادر می‌كنند. برایِ من چه اهميتی می‌تواند داشته باشد كه مثلا ابراهيم نبوي كه هست و چه هست. من می‌گويم اگر قرار است در حوزه‌یِ عمومی فعاليت كنيم بايد مسايلِ حوزه‌یِ عمومی‌مان روشن باشد وگرنه ممكن است هركدامِ ما و به ويژه خودِ من هزار بار گناه‌كارتر از او باشم در خلوت كه خداي از تقصيراتِ همه بگذرد كه محتاج‌ايم تا هنوزِ روزگار به گوشه‌یِ چشم‌اش.
يا علي!

2006/05/24

نامه‌یی به سيد ابراهيمِ نبوی

قبل‌التحرير؛
پس از دريافتِ يادداشت‌هايِ اسماعيلِ شفيعيِ عزيز و مانيِ نازنين تصميم گرفتم بخش‌هايِ ركيكي كه با عصبانيت نوشته شده بود، چند روز پس از نوشتن پاك كنم اما لحنِ عصبيِ آن را نتوانستم. بماناد تا بعد. بر اين تغيير هم استوار هستم و ابايي از پذيرش اشتباه ندارم و آن را هم از نوعِ خودسانسوري و اين مزخرفاتِ ابلهانه نمي‌دانم‌اش. يا علي!
چند روز از نوشتن و انتشارِ نامه‌یِ سيدابراهيمِ نبوي به محمودِ احمدی‌نژاد گذشته بود و من نه حوصله و نه وقتِ خواندن‌اش را پيدا كرده بودم. در ايامِ جشن‌واره‌یی دوستي در ساعتی كه خسته‌گی كارگاه‌ام را در سايه‌یِ يك درختِ دل‌نواز می‌گرفتم اين نامه را به‌ام داد و البته متاسفانه خسته‌گی‌ام فرو ننشست تا توانستم اين نامه را پاسخ بدهم، در همان شلوغي و خسته‌گی. اين‌كه چرا به‌اش نوشته‌ام يا اصلا من مگر چه‌كاره‌ام كه نوشته‌ام، خوداَم هم نمی‌دانم اما به عنوانِ توسعه‌دهنده‌یِ روايت مجبورم گاهي در برابرِ دروغ‌ها واكنشي نشان دهم، هرچند كسي نبيند و نشنود و نخواند. وظيفه وظيفه است. يا علي!

اين هم نظراتِ هردو دوست

ماني: از کلمات خارج از عرفی که به کار بردی بگذریم، نوشته شما حول یک موضوع می چرخید، رد صلاحیت نبوی به عنوان کسی با پیشینه ی متضاد با نوشته اش. این درد تاریخی ملت ماست ، در 150 سال گذشته همه سعی کردند فقط گافی در گذشته یک انسان پیدا کنند و با اون کل عملکرد اون رو به صلابه بکشن … شما باز هم به جای نقد یک نوشته ، به نقد نویسنده اونپرداختید ، درسته کسی که معتاد به سیگاره حق نداره به کس دیگه ای امر کنه که نکش ، ولی هم کسی که تا حالا سیگار نکشیده و هم کسی که اون رو کنار گذاشته دارای صلاحیت نصیحت یک انسان سیگاری هستند … ببین آقای اکبرنژاد ، در سیاست هیچ چیز مطلق نیست ، همه چیز نسبی هست، برآیند شرایط “فعلی” با توجه به یک خط مشی ثابت ، حرکت اینده رو برای یک سیاستمدار مشخص می کنه. می نمی گم کسی نباید تاوان خطاهای گذشته اش رو پس بده ، بلکه می گم با توجه به شرایط فعلی حتی آدم “برفرض” خطاکاری مثل نبوی صلاحیت این رو داره که نوشته و نامه یکی دیگه رو نقد کنه و به اون ایراد بگیره ، چون اون شخص “الان” داره متضاد عمل می کنه … “الان” …

اسماعيلِ شفيعي: بنام خدا
میلاد خان سلام. امیدوارم که سلامت و سرخوش باشی.
1- چند لحظه قبل بعد از اینکه این نامه تو را خواندم ، در زیر نامه یک نظر دیدم که با تو از در مخالفت در آمده بود. بعد از چند لحظه وقتی به آن مراجعه کردم ، دیدم که در همین چند ثانیه آن نظر مخالف را پاک کرده ای !!. نظر مخالف را پاک کردن همان چیزی است که تو و هزاران نفر دیگر چون تو از آن می نالند. اما این درد تاریخی ماست که دوست نداریم مخالف ما اظهار نظر کند . بیا نپسندیم برای دیگران آنچه را خودمان نمی پسندیم.
2- شاید این بخش هم به نوعی به همان بخش بالا مربوط شود. می خواهم بگویم یک جای کار همه ما ها عیب دارد، بک پای خر علم و هنرمان می لنگد، یک گوشه نوک قلم مان همچنان نتراشیده است . ما مدعی پیروی پیام آوری هستیم که به ما می گفت : به گفته نگاه کن ، و نه به گوینده.من هم نامه احمدی نژاد را خواندم ، هم نامه نبوی و هم نامه تو را . از آنجا که سیاست پیشه نیستم و هنر را از این رو انتخاب کرده ام که بسوی سیاست نروم، نقد سیاسی مطالب را به اهلش می سپارم، اما یک درد مشترک در نامه تو و نبوی بخوبی نمایان است و آن اینکه به “گفته ” توجه نکرده اید و گوینده را نقد کرده اید. البته این فقط از قلم تو و نبوی نیست که چنین می کند ، بلکه نیستان ما که قلم هایمان را از آن استحصال می کنیم عیب دارد، ریشه های آن پوسیده ، اما از آنجا که در ” آب ” پنهان است این ریشه ها، گمان می کنیم که ریشه در پاکی ها دارد. اینطور نیست عزیز دل. ما قلم هایمان همه از یک داغستان است ، فقط مرکب هایمان فرق می کند.
3- در نوشته ات کلمات بسیار رکیکی هست. اصلا برایم مهم نیست که خطابت به کیست ، بلکه از تو می پرسم این شیئ مبارکی که در دستان توست ، همانی است که خداوند در لوح جاودانش به آن قسم خورده است.میلاد عزیزم این کلمات با ادبیات تو بیگانه است ، باورکن قلم ات نجس شده با این کلمات رکیک. خواهش می کنم آنرا آب بکش. همین چند شب پیش داشتم نمایشنامه تو ” من زراره عذرا طاها هستم ” را برای یک مجله روسی نقد می کردم ، در آن نیمه شب به خودم گفتم اگر این قلم های پاک در کشورم نبودند که اینگونه بر صفحه شعر جاری کنند و دیالوگ اش کنند ، من امروز در این غربت سرا چه چیز کشورم را علم می کردم و به آن افتخار می کردم؟عزیز دل برادرانه از تو می خواهم که یک بار دیگر نوشته ات را بخوانی و با پاک کن رکاکت را از آن بزدائی و آبش بکشی . این نوشته از تو می ماند و از همه ما این کلام می ماند. قضاوت آدم های مودب تاریخ به نفع ما نخواهد بود و استدلال ما در پس کلام نا خوشایندمان میمیرد.
ببخشای عزیز. خیلی ناراحت شدم.
ارادتمندشفیعی . مسکو


بسم‌ا...‌الرحمن‌الرحيم
جنابِ آقایِ سيد ابراهيمِ نبوی
اجازه بدهيد شما را سيد صدا كنم اگرچه احتمال می دهم اين روزها چندان از اين عنوان خوش‌تان نيايد، مخصوصا كه الان در جايي زنده‌گی می‌كنيد كه دوست‌تر داريد شومن باشيد تا هرچيزِ ديگر از جمله سيد يا ابراهيم يا نبوی. اما به هرحال خواندنِ يك دوره از نوشته‌هایِ بامزه‌یِ شما باعث می‌شود كمی خودمانی‌تر باشما حرف بزنم.
سيدِ عزيز! شما مدتی پيش نامه‌یی نوشته بوديد به رييسِ جمهوریِ اسلامیِ ايران و در آن نسبت به نوشتنِ نامه‌یِ ايشان به رييسِ جمهورِ ايالاتِ متحده احساسِ دل‌خوری، انزجار، خشم، لگدكوبی و كمي تا قسمتی لوس‌بازی فرموده بوديد. من البته با بسياری از نكته‌هایی كه شما در نامه اشاره كرده بوديد مخالفتی ندارم و پيشاپيش هم بگويم كه نه علاقه‌یِ عاشقانه‌ی قلبی به رييسِ جمهورِ فعلیِ ايران دارم و نه اصلا به ايشان رای داده‌ام كه بخواهم از ايشان دفاع كنم. ايشان به اندازه‌یِ كافی هم مدافع دارد، بنابراين محضِ اطلاعِ يارانِ سينه‌چاك‌تان كه راه را بر هر مخالف‌خواني به چوبِ اتهامِ طرف‌داري از سويِ مقابل مي‌رانند، بگويم و تاكيد بكنم كه با بخش‌هایی از نوشته‌هایِ شما در اين نامه مشكلي ندارم اما چيزی كه باعث شد پس از خواندنِ نامه و از قضا ديرتر از موعد هم، عصباني بشوم، اين بود كه مخاطبِ نامه‌یِ شما در بندهايي كه حق را از يك آدم گرفته بوديد كه چون خودش فلان است و بهمان است پس نبايد به ديگران توصيه‌یی بكند، خودِ شما هستيد! كمی به گذشته برگرديد، بی‌شك آغازِ انقلاب را كه يادتان نرفته. دوستانِ جوانِ من البته شما را به واسطه‌ی لوس‌بازی‌هاتان كم‌تر می‌شناسند اما هم‌پالكی‌هاتان فراموش نكرده‌اند كه كنارِ چماق‌دارانِ ديگر، خيابان‌هایِ شيراز را به لجن‌زارِ بگير و ببند تبديل كرده بوديد.
سيدِ نازنين! من البته سخت ناراحت‌ام از اين‌كه اكبرِ گنجی در زندان بوده و يا عبدالكريمِ سروش در كشورِ خوداَش آسوده نيست، اما كسی می‌تواند به اين ابتدايياتِ حقوقِ انسانی اشاره كند كه دست‌اش تا بازو در لجن‌مالِ آقايان فرو نرفته باشد. دوستِ عزيز! آيا می‌شود كسی هم برایِ شلمچه و جبهه و صبح و كيهان و كوفت و زهرمار بنويسد و هم برایِ خرداد و اطلاعات و جامعه و مرض و مرگ و آن وقت آدم به‌اش اعتماد هم بكند. خدا وكيلي تو اعتماد می‌كردی سيد؟ نه ديگر، لوس بازی كافی‌است سيدجان! دست بردار و مرور كن چند نفر از خلق‌ا... به واسطه‌یِ كثافت‌كاری‌هایِ تو و دوستانِ پايه‌گذارِ فرهنگ و سياستِ جمهوریِ اسلامی‌ات، در سال‌هایِ دل‌نشينِ‌انقلابِ فرهنگی از حقِ زيستن در سرزمين‌اشان محروم شده‌اند. حالا برایِ من شاخ و شانه می‌كشي كه محمود جان‌ات چه كاره هست و چه كاره نيست؟ عزيزاَم! محمود جان‌ات رفيقِ تواست، اصلا همين كه خوب می‌شناسی‌اش يعني احتمالا چايي‌هایِ مكرری را برایِ رضایِ خدا باهم نوش نكرده‌ايد؛ از نوعِ دشلمه‌اش؟ اصلا همين كه هنوز كتاب هایِ تو در اين مملكت راحت‌تر از رمان‌ها و شعرهایِ طرازِ اول‌مان چاپ می‌شود كمي تا قسمتی شاسكول‌بازی نيست؟ اصلا من نمی‌دانم چرا اين گروهِ اپوزيسيونِ خلافِ جمهوريِ اسلامي حال‌ام را به هم می‌زنند. مگر می‌شود آدم شكنجه‌گرِ يك حكومت باشد، گه‌خوری‌اش را هم از بابتِ آن ابراز نكرده باشد، پول هم از نظام بگيرد، بعد بشود اپوزيسيونِ خوش‌گلِ مامانی؟ می‌گویی نه از سعيدِ حجاريان بپرس، از اكبرِ گنجی، از عطا مهاجرانی، اصلا از رفقای‌ات در دانش‌گاهِ شيراز. سيدِ عزيز! من با جناحِ حاكم مشكلی ندارم. می‌داني چرا؟ تكليف‌اشان را روشن كرده‌اند. می‌خواهند به هر قيمتی مملكت را ويران كنند، خب معلوم است كه نمی‌توانم با اين شكل كنار بی‌آيم. من حتا با ملی‌مذهبی‌ها هم نمی‌توانم مشكلی داشته باشم. تكليفِ آن‌ها هم روشن است؛ از يك‌سو در فسيلِ نوستالژيك مانده‌اند و از يك سو سعي كرده‌اند، اجباري يا دل‌بخواه از حكومت فاصله بگيرند، اما با شما چه كنم برادرِ مومن‌ام!؟ آدم كه وسطِ نمازِ مغرب و عشا عرق سگی بالا نمی‌رود. بالاخره يا رومیِ روم يا می‌رود خانه‌یِ عمه‌اش.
خب البته آمديم و بر حسبِ اتفاق مطابق با سلايقِ بسياري از فلاسفه‌یِ جهان، يك نفر فهميد سال‌ها قبل، غلطِ زيادی كرده و اصلا اين كاره نبوده، يا اصلا نه، آدم كه يك‌سان و يك‌جور نمی‌ماند؛ امسال حال می كند از وزارتِ فخيمه‌یِ اطلاعات پول‌اش را دريافت كند، سالِ آينده از وزارتِ فخيمه‌یِ موساد. عيبي ندارد اصلا به يك جایِ امتِ حزب‌ا...، اما حداقل می‌نويسد و اعلام می‌كند كه غلط كرده و ديگر تصميم ندارد چماق‌دارِ فرهنگیِ يك حكومت باشد. راستی سيدِ جليل‌القدر! از كی ريش‌اتان را می‌زنيد؟ منظورم همان ريشِ دل‌نشينی است كه اين روزها بر چهره‌یِ بچه‌هايي 17 تا 23 ساله با پيراهن‌هایِ سفيد رویِ شلوارهایِ خاكی ديده می شود؟
نوشته بودی مردم احمق نيستند و می‌فهمند چي به چي است! واقعا فكر كرده‌ای اين فقط در موردِ احمدی‌نژاد صادق است؟ فكر كرده‌اي برایِ ابد پنهان می‌ماند كه چه‌طور شده‌ای ابراهيم نبوی؟ دوستِ نازنازی‌ام! اگر قرار باشد كسي نگرانِ زندان‌هایِ مخفیِ ايران باشد، تو نيستی! دوستانِ تو هم نيستند. با ز وقتي عباسِ معروفی فرياد می‌زند بااين‌كه هنوز نمی‌توانم رفتن‌اش را قبول كنم و حرف‌هاي‌اش را در بسياری اوقات، اما به هرحال می‌فهمم كه نبايد قبل‌اش به خاطرِ چيزي معذرت‌خواهي كند. پس برای‌ام قابلِ درك است و حداقل صادقانه جلوه می‌كند، گيرم از نظرِ من نادرست باشد. اما اين حقِ اظهارِ نظر است و بلامانع در تمامِ جهان. خب من براي تو هم حقِ اظهارِ نظر می‌توانم قايل باشم اما در برابرِ توصيه‌یِ تو به محمودِ احمدی‌نژاد مبنی بر عدمِ حقِ او در اظهارِ نظر، می‌گويم كه كسانی حق دارند اپوزيسيونِ هر دولتی معرفی بشوند كه آبش‌خورِ نانِ شب‌اشان همان دولت نبوده باشد. آن وقت خداي نكرده خيال می‌كنم كه اين‌ها چون مواجب‌اشان كم شده، شده‌اند مخالف و روشن‌فكر و كوفت، نه آن‌كه مردم به جايي‌شان حساب شده باشند. پس محبت كن و به همان نوشته‌هات كه باور كن من را هم به خنده می‌اندازد از بس كه بامزه است و همين‌طورِ شومن بودن‌ات ادامه بده و البته بسنده كن و دل‌سوزِ نسلِ آينده‌یِ اين مملكت هم نباش. دل‌سوزِ رامينِ جهان‌بگلویِ نازنين هم نباش. او آن‌قدر مهم و تاثيرگزار بوده و هست كه به وقت‌اش صدایِ هم‌راهانِ واقعی‌اش در بی‌آيد. پس بی‌خيالِ فوت و فنِ نجات‌گري و مريد پروری و اين حرف‌ها!
می داني چيست سيد! من اين موضوع را اتفاقی نمی‌بينم كه هم‌زمان مردی در آمريكا به نامِ بوش و در ايران مردی به نامِ احمدی‌نژاد می‌شوند رييسِ جمهورِ كشور. معلوم است كه دارد جهان يك اتفاقاتی برای‌اش می‌افتد. اما اين به آن مفهوم نيست كه هم‌پالكی‌هایِ يك رييس‌جمهور و حداقل هم‌آيين‌هایِ يك رييس جمهور در گذشته، حالا بشوند كاسه‌یِ داغ‌تر از آش. نمی‌دانم چرا دارم برایِ شما دردِ دل می‌كنم اما يادتان هست بسياری از مغزهایی را كه شما نگران‌اش هستيد، در برخوردِ با انجمن‌هایِ اسلاميِ دانش‌گاه‌ها كه شما هم البته اين عنوانِ انجمن‌هايِ اسلامي برای‌تان يادآورِ خاطراتِ خوشِ گذشته‌است، فراری داده. حالا همان آدم‌ها بشوند طرف‌دارِ همان مغزهایِ بي‌چاره. ا...ُ اكبر. سيدِ دوست‌داشتنيِ من! يك بارِ ديگر توصيه می‌كنم اگر هنوز هم به اندازه‌یِ سرِ سوزن به وجودِ وجدان در يك انسان، حتا از نوعِ نياندرتال‌اش اعتقاد داريد، به گذشته‌تان مراجعه كنيد و از من به يادگار داشته باشيد كه اگر قرار باشد كسانی حامیِ مملكت و مردم‌اشان باشند، نسلِ سومی هستند كه نه در آبش‌خورِ حكومت آخور دارند، نه در بزن‌گاه‌هایِ سيا و موساد. نه در ريشه‌هایِ استبداد خانه دارند، نه در قيدِ ناخودآگاهِ تا ابد تماميت‌طلب‌اشان.
راستی سيدجان! نمی‌دانم چرا وقتي زنی روزِ نوزدهم تيرماهِ 80، كه خودِ من از كتك‌خورده‌هایِ هجدهِ تيرِ دوسالِ پيش‌اش بودم، كنارِ نرده‌هایِ دانش‌گاه بدونِ اين‌كه من حقی به او داده باشم به جایِ من فرياد مي‌زد؛ مرگ بر بسيجی و من نمی‌دانستم بغض‌ام را تا كنارِ كدام قطعه‌یِ شهدا ببرم، يادِ تو و گنجي افتادم؟ بدبختی اين است كه وقتی هم درِ اتاق‌ام را در ساختمانِ 22 كويِ‌دانش‌گاه شكستند و به اتفاقِ هم‌دانش‌گاهی‌های ام در ترسيده‌ترين شكلِ ممكن، چون گله‌یِ گوسفندانِ قاتل از راه‌رويِ چماق و ميل‌گرد گذرمان دادند و ميانه‌یِ پاگردهایِ طبقه‌یِ سوم با سر به سمتِ پايين‌ترين طبقه فرو مي‌افتادم و می‌شنيدم كه آزادي انديشه را از حلقوم‌امان در می‌آورند، باز در چهره‌یِ ريشویِ كم‌سن و سال‌شان عكسِ تو را ‌ديدم، عكسِ علي افشاري را، عكسِ محسنِ سازگارنژاد را. نمی‌دانم چرا هر كاری می‌كنم باهاتان حال نمی‌كنم سيد. البته شما می‌توانيد بگوييد به فلان‌جایِ امتِ حزب‌ا...
اما سيد! خداوكيلی بيا بينِ خودمان يك چيز را تمام كنيم؛ يا دست از اين ننريت برداريد، يا بگوييد اقلا كه توبه‌كارِ گذشته‌ايد! برای‌تان دعا می‌كنم هرچند شما نيازی نداريد و از رستگاران‌ايد.
با احترام
ميلادِ اكبرنژاد
توسعه دهنده‌یِ روايت

دهم

خيال مي‌كردم می‌شود بدونِ باران، بدونِ نسيم، بدونِ خاطره‌هایِ تا ابد رقصان، بدون باغ، بدونِ سبزينه‌هایِ تا آسمان مترنم، بدون حديثِ های‌هایِ بهار، بدونِ خواب و شكوفه و آواز زنده بود و بلند بلند خنديد. درست است می‌شود بدونِ همه حتا، در سيلانِ رنگ و دست و ترانه بود اگر و تنها اگر تو در آينه برقصی!

2006/05/23

نهم

در خوابِ ستاره‌ها وقتی ماه نيست، در چشمِ آبی‌ها وقتی موج نيست، در ياد نسيم وقتی درختی نيست. من چه كسی را از بر می‌نويسم؟ معلوم است كه اتاق هم دل‌تنگی می‌كند وقتی تو نيستی!

2006/05/20

هشتم

هنوز كناره‌هایِ زمستان از برف و كلاغ‌هایِ دوردست تهی نشده، كو تا بهار بی‌آيد و ديگر به گونه‌هایِ من برایِ گرفتنِ سرمایِ ماسيده بر دست‌های‌ات نيازی نباشد. بمان! شايد اين بار برایِ هميشه پيشانی‌ام را به ترسِ روزهایِ مبادایِ زمستانی‌ات دادم. خدا را چه ديدی. فرشته‌ی مرگ كه خبر نمی‌كند.

در آستانه

اين‌روزها دوباره در آستانه‌یِ يك انتخاب هستم. می‌خواهم كوچ كنم تهران. دوباره تهران. اما از خدا پنهان نيست از شما هم نباشد. می‌ترسم. هرچه در اين پاي‌تختِ هزار رنگِ هزار گونه می‌بينم و مي‌شنوم به ترس‌ام می‌افزايد. كاش می‌شد تا هميشه در اين كنجِ خلوت، به دور از هياهو زنده‌گی‌ام را می‌كردم. اماانگار چاره‌یی نيست. اگرچه اين روزها سراَم سخت شلوغ است از فرطِ نوشتن و ديدن و خواندن، اما چون كاری كه به نظرِ ديگران كار بی‌آيد و كارتي زده شود و حقوقي سرِ موعد پرداخت شود ندارم مزيدِ بر علت شده. اگر حرفه‌یِ اصلی‌ام يعنیِ توسعه‌یِ روايت در اين مملكتِ گل و بلبل امنيت داشت و قولِ پيام‌بر مبني پرداختِ حقوق قبل از خشك شدنِ عرقِ كارگر عملي مي‌شد، شايد هرگز مجبور به داشتنِ شغل دوم نبوديم، هيچ‌كدام از هم‌كاران. اما چه مي‌شود كرد؟ در هر حال بايد بروم. اگرچه ديگر مثلِ آن وقت‌ها حوصله‌یِ شلوغی را ندارم. با اين همه توكلتُ علی‌ا...! يا علی!

هم‌چنان نامه

معلوم است؛ وقتي سال‌هایِ سال تويِ بوق و كرناي مي‌كنيم كه آمريكا اخ است و پيف است و فلان است و بهمان و حتا نظرسنجي درباره‌یِ رابطه با آمريكا جرم است و بايد آب خنك كنارِ دزدان و قاچاق‌چيان نوش كني بابت‌اش، حالا يك‌دفعه كه نامه‌یی نوشته می‌شود، من هم بودم به الهاماتِ الاهی متوسل می‌شدم و عناياتِ غيبي كه اصلا ما نمي‌خواستيم كه با آمريكا طرفِ‌صحبت شويم، اين يك ماموريتِ آسمانی بود. من فقط نمی‌دانم اين ماموريت‌ها چرا فقط در دولتِ‌نهم متجلي مي‌شود. شايد هم برایِ آن است كه خودِ دولتِ نهم هم از معجزات الاهي است. مگر نه اين‌كه دم به ساعت دوستان اين را فرياد مي‌زنند. خدا آخر و عاقبتِ ما را به خير كند كه هر چيز و ناچيزمان را به‌اش نسبت می‌دهيم و قربان‌اش بروم چه صبري دارد كه هم‌چنان دستِ غيب از آستينِ حقيقت برون نمی‌كند. آقايان به اندازه یِ كافي اسلام از يك عده خدانشناس ظاهرالصلاح دارد ضربه می‌خورد؛ به خاطرِ خدا مواظبِ الفاظ باشيد. اين ديگر تابوي آمريكا نيست كه اگر شكسته شد برای‌اش هزار تيوري و پشت‌وانه‌یِ عجيب و غريب بتراشيم و بجسبانيم‌اش به هم. اگر اين كاسه‌یِ چيني شكست تا كسي بی‌آيد و اين بلورِ رنگ‌آگينِ ترانه‌خيز را به ساحتِ آفتاب برق اندازد هزار سال گذشته است.
يا علی!

هفتم

چشم‌های‌ام را مي‌بندم، در آرامشِ گيسوان‌ات می‌خوابم. از بویِ نرگس و خيالِ گونه‌های‌ات غرق می‌شوم. پنج قدم تا ملاقاتِ مرگ، بيدار می‌شوم. تو مرا بوسيده‌ای!

2006/05/17

ششم

صدای‌ات آن ترانه‌یی است كه در احتمالِ باران و بابونه می‌رويد. و خواب بی‌شك شكوفه‌یی است كه در چشم‌هایِ تو آرامش را از پسِ بهارنارنج‌هایِ حافظ و امتدادِ خاطره‌هایِ كودكی‌ام می‌وزاند. با من شبيهِ حرف‌هایِ پيش از دبستان سخن بگو! شايد در ترنمِ گيسوان‌ات به خوابِ آبی و نسيم پيوستم.

2006/05/13

پنجم

در گذرِ نسيم از وسوسه‌یِ علف، در انكارِ مجدانه‌یِ پاييز وقتی عطش رودخانه را زيبا مي‌كند، در هزيمتِ نابه‌هنگامِ آفتاب به ساعتِ تاريكی، چيزی، حجمی، صدایی، خوابی، خميازه‌یی حتا، نگران‌ام می‌كند كه بايد رفت. راستی بدونِ‌ مرگ چه‌گونه می‌شد زنده‌گی را بلعيد؟

2006/05/11

چهارم

دارم صبحانه می‌خورم؛ يك پياله ساده‌گی، يك كاسه شعر، يك برگ طعمِ سبزِ رودخانه‌یی كه از حوالیِ لب‌خند می‌آيد، يك تكه بغضِ بی‌باران از سكوت و بي‌دريغیِ چشم‌های‌ات كه خوابِ پرتقال و بهارنارنج.

يك نامه و چند پرسش

يكم؛ نكته‌یِ مثبت در نامه‌یِ احمدی‌نژاد به بوش به گمان‌ام پرهيز از لحنِ طلب‌كارانه و دشمن نگارانه‌یِ طرفِ مقابل است. اين برایِ مردی كه به نظرِ ديگران از لحن‌هایِ غيرِ متعارف در عرفِ ديپلماتيك به وفور استفاده كرده و در خيلی از موارد به تندروی و نابودی شهره شده قدمی به جلو است. اما سوآل اين‌جااست كه كدام منطق و كدام اولويتِ ملی باعث می‌شود به يك‌باره لحنِ متعارفِ تشكيلاتِ جديدِ دولت به سمتِ روابطِ صميمانه و نصايحِ برادرانه گردش كند؟
دوم؛ در گذشته شرايطِ بسياری وجود داشته كه موقعيتِ ما برایِ طرحِ چنين نامه‌هایی استوارتر و بل‌كه منطقی‌تر بوده است. اگر قبول كنيم كه سياستِ خارجیِ ما چندان به تغييرِ دولت‌ها ارتباطی ندارد (هرچند خيلي هم اين نكته محلی از اعراب ندارد) چه دليل و برهانِ قاطعی وضعيتِ‌ فعلیِ ما را به نگاشتنِ اين نامه واداشته است؟
سوم؛ وقتی در طولِ 27 سال تمامِ بنایِ روابطِ بين‌المللِ ما برپايه‌یِ تعارض با آمريكا شكل گرفته و حتا نظرسنجی در موردِ رابطه با آمريكا محكوميتِ قضایی و زندان به دنبال دارد، طرحِ يك نامه فارغ از هرگونه محتوایِ عاقلانه يا غيرِ عاقلانه، مصلحانه يا غيرِ مصلحانه آن هم از سویِ شخصِ اولِ سياستِ كشور به شخصِ اول مملكتی كه تا كنون جز با نامِ دشمن شناخته نمی‌شده، به هرحال تبعاتی روانی اجتماعی به دنبال خواهد داشت. آيا نيروهایِ ارزشیِ جامعه حق ندارند معترض باشند آن هم به كسی كه يك روز در سنگرِ آنان قرار داشت و حالا مستقيما از كلامِ آرام و دل‌سوزانه برایِ مكالمه با رهبرِ كشورِ دشمن استفاده می‌كند؟ هرچند حالا برادر حسينِ شريعتمداری‌ها تلاش كنند در برنامه‌هایِ‌ خبریِ تله‌وی‌زيون اين نامه را نه خطاب به بوش كه خطاب به جهان بنامند. شما فكر نمی‌كنيد كمی امر بر آقايان مشتبه شده؟
چهارم؛ چنان‌كه انتظار می‌رفت واكنشِ بوش و اطرافيان‌اش به همان حماقتی بود كه حالا بحرانِ عراق و افغانستان را دامن زده. من با همه‌یِ انتقاداتی كه ممكن است بر آقایِ احمدی‌نژاد داشته باشم نمی‌توانم توهينِ‌ يك گاوچران را در هر ساحتی به يك مقامِ ايرانی تاب بی‌آورم. لطفا ناراحت نشوند دوستانِ من كه چرا گاوچران. من كسی را كه به گفته‌یِ خودش تنها يك كتاب آن هم تاريخِ نمی‌دانم كجا را خوانده بيش از اين لايق نمی‌دانم. سوآلِ من اين است كه چه مصالحی باعث شده به راحتی در معرضِ اهانتِ چند نادانِ نابخرد قرار بگيريم؟ هرچند به گمان‌ام اين‌ها به نفعِ احمدی‌نژاد است. چرا كه بوش با كمي عقلانيت می‌توانست حداقل با يك پاسخِ در شان كمی از افكارِ عمومیِ ايرانيان را نسبت به خود و امريكاييان اصلاح كند. درست است كه اين نامه و لحنِ آن فارغ از عرفِ ديپلماتيك نوشته شده اما به هرحال به عنوانِ اولين حركتِ‌ مثبتِ‌ مقاماتِ ‌ايرانی شايسته‌یِ پاسخی در خور بود، اگر ادعایِ مردم دوستی و دموكراسی‌خواهیِ سرانِ ايالاتِ متحده راست می‌بود.
پنجم؛ به هرحال اين نامه نوشته شده و انشاءا... در موردِ آن بسيار هم فكر شده، اگرچه به عنوانِ يك توسعه دهنده‌یِ روايت از لحاظِ فنی و ارتباطی بر بعضی از قسمت‌هایِ آن انتقاداتی دارم اما اين حركت را گامی در جهتِ قرار رفتن در معادلاتِ سياسیِ جهان می‌دانم و آرزومنداَم گمانِ عمومی اين نباشد كه ما از منظرِ حقِ مطلق می‌توانيم برایِ جهان تعيينِ‌تكليف كنيم. چرا كه به همان اندازه اين مساله برایِ جهان غيرِ قابلِ قبول است كه تعيينِ تكليفِ آمريكا برایِ دنيا. البته شكی نيست كه دينِ‌ مبينِ اسلام می‌تواند دوایِ هر دردی باشد اما سخنِ‌ من اين است كه خودمان را اسلامِ ناب و محوريتِ جهان فرض نكنيم. من معتقد نيستم كه دست رویِ ‌دست بگذاريم كه مثلا صاحبِ جهان خودش بی‌آيد درست‌اش كند. نه اما هرگونه امكانِ خطا را برایِ خود قايل باشيم و از راه‌نمایی‌هایِ‌ ديگران هم گاهی سود بجوييم.
ششم؛ هم‌چنان از خوداَم می‌پرسم اگر قرار بود خاتمی از نوشتنِ چنين نامه‌یی حتا سخن بگويد چه اتفاقی می‌افتاد. راستی چرا اين روزها هرچه اتفاقِ جالب با حمايتِ‌ كسانی می‌افتد كه يك روز شمشير به قطعِ چنين افكاری بسته بودند؟ نگاهی بی‌اندازيد به ليستِ كسانی كه از اين نامه حمايت كرده‌اند.
هفتم؛ در اين كه آقایِ احمدی‌نژاد نياتِ خيری دارد شكی نيست. اما سوآل اين جااست كه در بحران‌هایِ كنونی كه ايران با آن مواجه است آيا وقتِ‌ آن نشده كه از باش‌گاه‌هایِ‌ ديگر هم يار برایِ يك رو در روییِ ملی فرا بخوانيم؟ اين‌}ا ديگر بازی‌هایِ ليگِ داخلی نيست. بحثِ تيمِ ملیِ سياستِ ايران است. هميشه هم تك رفتن جوابِ خوب نمی‌دهد. مخصوصا در معادلاتِ پيچيده‌یِ سياسیِ امروزِ جهان.
هشتم؛ در هر حال از شرِ شياطينِ جهان به خداوندِ مهربانِ عادلِ رحيمِ منتقمِ قهارِ زيبایِ بزرگِ پناه‌ده پناه می‌بريم.
يا علی!

2006/05/10

سوم

مرا شبيهِ خوداَت كن! حتا نگاه كردن‌ام را، راه رفتن‌ام را، سخن گفتن‌ام را، كتاب خواندن‌ام را. فقط روياهای‌ام را از من مگير!

2006/05/09

بمبِ ديپلماتيك

خب بالاخره اتفاق افتاد. انگار بايد عادت كنيم وقايعی را در اين دولت ببينيم كه برایِ هر دولتِ ديگر حتا در شرايطِ مشابه و حتا از سویِ كسانی كه يك روز منتقد بودند و حالا در جاي‌گاهِ دولت قرار دارند، شكل و شمايلی از تابو را نمايش می داد. مدت‌ها قبل در يك يادداشت نوشته بودم كه رابطه با آمريكا يكي از همان تابوهااست كه در اين دولت شكسته خواهد شد. و البته چه خوب كه اين اتفاق در دولتِ خاتمي نيفتاد وگرنه اين مردِ بزرگ حالا يك افترایِ بيش‌تر را به تحمل می‌نشست. اما چنان كه كه می‌بينيد خيلی چيزها كه برایِ شرايطِ پيشين حرام بوده امروز مباه است و حلال و باور كنيد اين قضيه‌یِ ورزش‌گاه‌ها و خانم‌ها هم اگر در شرايطِ به‌تر مطرح می‌شد و راي‌زنی‌هایی از پيش‌تر با يعض كسان انجام می‌گرفت حالا آقایِ احمدی نژاد محبوب‌تر از پيش شده بود؛ هرچند گمانِ بدبينانه‌یِ من اين است كه روشِ او در طرحِ مسايل به محبوب شدن و مظلوم‌شدنِ او می انجامد. معلوم است. او می‌خواست به خانم‌ها آزادی بدهد اما ديگران مخالفت كردند. حالا بگذريم كه چرا آزادی‌ها اين روزها فقط در حيطه‌یِ جنسيت معنا پيدا مي‌كند. بی چاره محمدِ خاتمي. بگذريم كه گذشتني است. اين مباه و حلال حالا به تابویِ اصلی منتهی شده؛ ارتباط با آمريكا در عالی‌ترين سطحِ دو كشور. يك نامه. اگر يك روز عدمِ اجازه به مك فارلن برایِ ورودِ به سرزمينِ ايران باعث شد رفسنجاني لقبِ‌شجاعت بگيرد، حالا سينه‌چاكانِ آقایِ احمدی‌نژاد او را به خاطرِ اين نامه شجاع و پر تهور می‌داننند. اين‌جا فقط سوآلِ من اين است چه‌طور يك عمل برایِ يك نفر شجاعت است و برایِ ديگری چنان سخيف، زشت، منفور و بحران‌ساز كه رييسِ جمهورِ يك مملكت را برایِ قرار نگرفتن در كنارِ رهبرِ ايالاتِ متحده از ايستادن در عكسِ يادگاریِ سرانِ هزاره محروم كند.
بی شك ما انتظارِ اتفاقاتِ زيادی را خواهيم كشيد، فقط اميدوارم بوش ديگر حماقت‌های‌اش را در اين مورد هم تكرار نكند و اجازه بدهد همه‌چيز مسيرِ درست‌اش را طي كند. البته چنان‌كه گفتم خيلی برایِ احمدی‌نژاد بد نخواهد شد. هر عكس‌العملی كه بوش نشان دهد به نفعِ اواست. اگر پاسخِ مثبت دهد كه او شجاع‌تر و متهورتر لقب خواهد گرفت و اگر پاسخِ منفي كه همان اتفاقِ توپ در زمين حريف تكرار خواهد شد. ما خواستيم مذاكره كنيم، آن‌ها نپذيرفتند. می‌بينيد كه اين ترفندِ پوپوليستی اين روزها در سياستِ داخلی چه‌قدر رواج پيدا كرده فقط يك چيزِ ديگر من نمی‌دانم چرا همه با كارهایی كه در دولت‌هایِ‌گذشته شده اين‌قدر مشكل دارند. سری به ميدانِ پارسِ جنوبی بزنيد. انگار دولتِ نهم تصميم گرفته انقلاب را از ابتدا تاويل كند.
يا علی!





سهام و عدالت
خنده‌‌دارتر از اين نيست كه وزيرِ آی‌سی‌تیِ مملكت اعلام كند دارنده‌گانِ فيش‌هایِ تلفنِ هم‌راه طیِ يك طرحِ عدالت‌محورانه و مردم‌گرايانه سهام‌دارِ مخابرات خواهند بود. بي‌چاره كسانی كه نظريه‌هایِ بورس را پي‌ريزی كردند؛ اين روزها چه عذابي مي‌كشند زيرِ خاك. يك نفر بگيد چه اصراری است كه تجربه‌هایِ كمونيستی در يك كشورِ اسلامی دوباره كاری شود. به قولِ دوستانِ عصرِ ارتباط، اين اصرار بر اختراعِ چرخ آن هم به شكلِ مربع از كجا می‌آيد. آقايان بی شك اطلاع دارند كه موبايل يك وسيله‌یِ مصرفی است. به اندازه‌یِ كافی عمل‌كردِ بعضِ دوستان اين كالا را به يك كالایِ‌سرمايه‌یی تبديل كرده، حالا كه به هر صورت از جمله واگذاریِ بي‌حدو حصرِ سيم‌كارت‌هایِ‌دولتی كمی از قيمتِ بازارِ آزادِ آن كاسته شد، اين سهام‌داری آيا باعث نمی‌شود كه دوباره تبِ سرمايه‌گذاری در اين كالايِ مصرفی با وجودِ اقتصادِ هشل‌هفتِ اين ملك وضعيتِ تلفنِ هم‌راهِ كشور را بيش از پيش به سمتِ ناهنجاری هدايت كند. اين سهام‌داری؛ شما بخوانيد كلاهِ شرعی برایِ مردمِ مملكت (راستی چه‌قدر اين روزها مردم مردم مهم شده‌اند و چه‌قدر دل‌سوز برایِ مردم پيدا شده، نيست در اين بيست و هفت سال دل‌سوزی نبوده!!) تنها حرص برایِ برخورداری از سهامِ را بينِ مردانِ فرصت طلبِ پول دار افزايش می دهد چرا كه برایِ سودآوری بيش‌تر در حيطه‌یِ سهام بايد سهامِ بيش‌تری داشت. شما بخوانيد سيم‌كارت‌هایِ بيش‌تر. خب چه اهميت دارد كه ديگری نمی‌تواند از بازارِ آزادی كه دوباره درست می‌شود، سيم‌كارتِ موردِ نيازش را با قيمتِ واقعی تهيه كند. به درك شما پول نداريد؛ زنده‌گی نكنيد. پول داريد، سهام‌دارِ مخابرات بشويد. مثلِ منِ دلال. شما شامِ شب نداريد و با خونِ دل پولی تهيه كرده‌ايد برایِ سيم‌كارت؛ به وزير مراجعه كنيد، البته ترجيحا در برابرِ دوربين‌هایِ بيست‌وسی. اين عدالت به سبكِ ايرانِ 85 است.
يا علی!

2006/05/08

دوم

در آغازِ صبحِ چشم‌های‌ات پرنده‌یی است كه پرستشِ گام‌های‌ات را آهسته می‌كند. باران هم كه پشتِ پنجره اعتصاب كرده باشد، خميازه آفتاب را از ساعت و صبحانه می‌دزدد. بيدار شو! ترانه‌ها را مرغانِ مهاجر با خود بردند.

2006/05/03

يكم

من كه شبيهِ خوابِ‌ تو نيستم. چرا برایِ بهانه‌هایِ خسته‌گی‌ات، آغوشِ مرا می‌جويی؟ يا اعتراف كن خرابِ انحصارِ حضورِ منی!