2006/08/29
پنجاهودوم
در را نبند. منتظرم كسی بيآيد. میترسم بسته بودنِ در را هم به بهانههایِ هوا سرد است و موهایام از فرطِ حمام خويس است و امشب بچهی خواهرم دير خوابيده و رفتگرِ كوچهمان آواز نخوانده و كتابِ همسايه برگِ سياه ندارد و چرا اذيتام ميكنی اضافه كند.
2006/08/21
وحيد قاسمی
البته اين اول بار نيست و آخر بار هم نخواهد بود كه اگر كسی حتا به گذری از كوچهباغِ تهآتر قصدِ عبور هم كند، عاقبت در اين مملكت اگر هم از غمِ نان و اين مزخرفات كه حضرات مد كردهاند از پای نيفتد از تيغِ زبانِ حسدورزان و كوتهبينان و تنگنظران مصون نخواهد ماند و وحيدِ قاسمی نيز البته استثنا نبود اگرچه برایِ من سخت خندهدار جلوه میكند كه يكی از مبادیِ اخلاقترين مردانِ جهان كه در و ديوارهایِ كوچههایِ تمامِ شهرهایی كه او گذشته گواهی میدهند كه از پاكی و نجابت و اصالت سرِ سوزنی كم ندارد كه شگفتیِ من آن است كه چهگونه در اين دنيایِ گرگسان از گزندِ پلشتیها در امان میماند از فرطِ پاكی و مهربانی و شكنندهگی، در پايتختِ فرهنگیِ جهانِ اسلام كه اين پايتختها هم عجب حكايتی هستند در اين ملكِ غريب از گزندِ بدزبانیها در عذاب است برایِ روزی كه در نمايشي به كارگردانیِ من نجيبانه نقشِ عاطفه نشانده بر گسترهیِ مقدسِ صحنهیی كه جز با وضو قدم نگذاشته بر آن و البته خوشبختانه هماكنون از از متخصصان معماری و صاحبانِ انديشه در اين وادی است و بسيار از او چيز آموختهام و مديوناش هستم. خدایاش يار باد كه چند روزی عكساش به اتفاقِ مهديهیِ حسيني كه او نيز از دخترانِ خوبِ اهلِ هوایِ صحنه بود و هست و البته همسرِ سعيدِ اسدیِ نازنين كه از نوابغِ اين زمانهیِ تنهایی و سكوت به شمار میآيد، اين صفحهیِ ناچيز را آراسته بود و اينك به كوریِ چشمِ آن نوحسودان كه دوستِ دانشمنداَم را آزردهاند، عكس تازه میكنيم و خاطره تازهتر. يا علی مدد!
پنجاهويكم
وقتی میروی خيالام راحت است كه اقلا اميدِ آمدنات هست و اين دلخوشام میكند. وقتی میآیی چه كنم كه دلهرهیِ رفتنات لحظههایِ بودنات را بیقرار میكند و پرآشوب. يك باغ و اين همه رنگارنگی؟
2006/08/16
پنجاهم
گاهی به من نگاه كن! فوقاش در هرمِ چشمهایات آب میشوم، خدا را چه ديدي، شايد از پسِ يك روزِ خستهیِ تنها، گرمایِ اين كوچهها را لااقل خنكایِ تشنهگیات شدم، اگر كارِ ديگری در اين جهان نمانده باشد.
2006/08/14
عصرِ بيحوصلهیِ اطلاعات و نيازِ كودكانِ تشنه
من فقط يك بار از نزديك با خسرو حكيمرابط برخورد داشتهام، با آنكه در همان دانشكدهیی درس خواندهام كه او تدريس میكرد اما با اينهمه فقط وقتی چند كلمهیِ مستقيم از او شنيدم كه پنج نمايشنامهام را يكجا در يك دورهیِ جشنوارهیِ فجر در مرحلهیِ بازخوانی رد كرده بودند و از جملهیِ بازخوانان خودِ ايشان بودند. شنيدم كه میخواهد با من حرف بزند، قبل از اين ديدار من چند نمايشنامهیِ او را قبل از ورود به دانشگاه خوانده بودم و حالا كمی عصبی از واقعهیِ پيشآمده میخواستم بشنوم كه اين مرد كه مویاش را در درس دادن و نوشتن در حيطهیِ تهآتر و البته خيلی وقتها گرايشهایِ سياسیِ تهآتر سپيد كرده، چه نكتههایِ دقيقی را در زمينهیِ نوشتههام برایم دارد. او البته خيلی يادش نمانده بود چرا كه متنهایِ بسيار خواندن در آن مقام توجه به جزئيات را از خاطرِ هر بازخوانی میبرد و البته تنها يك توصيه داشت كه به گمانام همان هم باعثِ حذفِ متنها در كليت شده بود؛
ادامهیِ يادداشت در سايتِ ايران تهآتر
ادامهیِ يادداشت در سايتِ ايران تهآتر
2006/08/12
چهلونهم
حالا كه ميروی برو! فقط يادت باشد برگشتی ديدی بر پنجرهیِ اين كهنه پاره پيراهنی آويخته در باد و خانه خالیِ سالهااست، نگویی كاش نرفته بودم. من حتا آهِ پشيمانیات را هم نمیتوانم ببينم.
2006/08/11
تجربهي تهآتري و تهآترِ تجربي
"تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است كه فقط پس از وقوع ميتوان چارچوباَش را مشخص كرد."
بگذاريد رويِ همين جملهي اول كمي مكث كنيم. تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است. حالا تاكيد ميكنم رويِ ناشناخته. اين كليديترين و اساسيترين ركنِ تمايزِ ميانِ تهآترِ تجربي و تهآترِ حرفهيي ياتهآترِ مرسوم است.
در حيطهي تهآترِ تجربي، ازآن جايي كه شناختِ عواملِ اجراييِ اثر، از مقولهي موردِ بحث دراجرا، بسيار اندك و گاهي حتي در حدِ صفر است، نميتوان به دنبالِ چارچوبي مشخص و منظم و از پيش تعيين شده بود. چرا كه اساساً مجريانِ اين نوع تهآتر خود نيز به نامعين بودنِ انگارهيي كه اجرا در پيِ كشف و شهود و تجليِ مضامينِ آن است، شهادت ميدهند.
به گونهيي كه در واقع اجرا و تمرينِ آن اثر، ازآن حيث اتفاق ميافتد كه پاسخي باشد برايِ دغدغههايِ اجراكنان در محدودهي آن انگارهي خاص.
به عبارتِ ديگر، اجراگرِ تهآترِ تجربي، در پيِ تحميل و تبليغِ انگارهيي مشخص به مخاطبانِ خود نيست تا از طريق آن آگاهيِ فزايندهيي نثارِ وي كند. بلكه در وهلهي اول او در تقابلِ با اين انگاره و در فرايندِ شكلگيريِ اثر ميخواهد خودش را بشناسد و كشف كند.
آنان در پيِ آموزشِ يك موضوع و تفسيرو تحويل جهان و طبيعت از طريق ارايهي آن موضوع نيستند. بلكه تنها ادعايِ نمايشِ موضوعي ويژه را دارند كه خوداِشان به گونهيي در آن متجلي ميشوند.
« يوجينيو باربا» ميگويد: « ما مدعي نيستيم كه قابليتِ برگرفتنِ نقاب از چهرهي مردمانِ ديگر را داريم. ما در پي افشايِ خوداِمان هستيم. در كاراِمان مضامينِ مهمي است كه براي خوداِمان اهميتِ حياتي دارد. »
در برخوردِ با اين مضامين آنها سعي در كشف و پديداري حقيقتِ وجودِ خوداِشان چنان كه مواجههيي بر اين عريانيِ واقعيتِ روح پيش آمده باشد، ميانِ حقيقتِ ذات و پرسشهايِ عقلاني دارند.
بنابراين با قانوني مشخص و مدون روبهرو نيستند، بلكه تنها پس از وقوعِ تهآتر تبيينِ موضوعِ موردِ بحث صورت ميگيرد.
اگردر تهآترِ متداول و مرسوم، دستورالعملي مشخص و قطعي ارايه ميشود، در تهآترِ تجربيها با انگارهيي گنگ و مبهم رو به روييم كه تقابل با تماشاگر به عنوانِ ركنِ سومِ تهآتر در يك تجربهي مشترك چونان نشانهيي سيال عمل ميكند كه تاويلهايِ متعدد بر ميتابد و در جريانِ پديداريِ اين نشانهها اجراكن نيز به پاسخِ موردِ نظردست مييابد و يا لااقل راهي برايِ يافتنِ پاسخاَش پيدا ميكند.
« پيتر بروك » ميگويد: «هنگامي كه من شروع به كار بر رويِ نمايشنامهيي ميكنم با احساسِ گنگ وعميقي در درونِ خود روبهرو هستم. احساسي مثلِ يك بويي ناشناخته... من هيچ دستورالعملي برايِ اجرايِ يك نمايش ندارم، زيرا نقطهي شروعِ كاراَم همانِ احساسِ گنگِ شكلنگرفته و غيرِ شفاف است و از اين نقطه است كه من آمادهسازيِ خود را آغاز ميكنم. برايِ من آمادهسازيِ خود، يعني رفتن به طرفِ آن تصورِ ناشناخته...»
بنابراين تاكيدِ من روي واژهي ناشناخته چندان هم بي اساس نيست. از سويي، يورش بردن به آن، نوعي جسارت ميطلبد، هنرمندانِ بزرگِ تهآترِ تجربي در قرنِ حاضر نظيرِ باربا، بروك، منوشكين و ديگران همواره شرايطِ راكدِ حرفهييِ تهآتر را با اقداماتِ جسارتآميزِ خويش ويران كردهاند.
شايد تصادفي نيست كه تةآترِ تجربي در قرنِ بيستم شكل ميگيرد، قرنِ بيستم؛ قرنِ فراموشيِ مطلقِها، قرنِ شكستنِ قهرمانها و قرنِ پايانِ اقتدارِ صدايِ واحد و حضورِ شرايطِ چندآوايي. مگر نه آن كه تهآترِ تجربي حيطهي نسبيتها، احتمالها و نشانههايي چندبعدي است.
بنابراين تجربه در مفهومِ اصيلِ خويش مبين يادگرفتن و افزونيِ آگاهي در محدودهي شكلهايِ تعيين شدهي پيشين نيست. چنان كه در ايران متداول است. بلكه تجربه؛ تلاش برايِ كشفِ سرزمينهايي است كه تاكنون پاي كسي به آن نرسيده است.
به عبارتِ ديگر، تجربهكردن، آزمايشِ ناشناختههااست، نه مشقِ شناسههايِ پيشين برايِ اندوختنِ توشهي تكنيكيِ بيشتر. و چه بهتر است نگرشِ اينگونه به تجربه را در تهآتر، با عنوانِ تجربهي تهآتري بناميم. چيزي كه مثلاً شاگردِ مدرسهي تهآتر موظف است در كلاسهايِ درسياَش با تمرين و مشقِ اجراهايي مختلف، ازفنونِ مختلف در سبك ها و شيوههايِ مدونِ پيش از خود، به دست آورد. و آنچه در فرايندِ جسارتآميزِ كشف و شهودِ مداومِ راههايِ ناشناخته و به دنبالِ آن مدونكردنِ آن قاعدهها و انگارههايِ بهدستآمده براي مسافرانِ آينده صورت ميگيرد، تهآترِ تجربي ناميده شود. اما يورش به ناشناختهها معنايِ غلطي را نيز به ذهن متبادر ميكند و آن چيزي است كه نزدِ بسياري از جوانانِ پر شورِ مملكتِ ما و حتا پيرانِ جوانماندهي فارغ از علمِ ما بسيار يافت ميشود.
چيزي كه باعث ميشود هر اجرايِ ناموفق، سردر گم، نامشخص و به همريخته و فاغ از قاعدهيي را به نامِ تهآترِ تجربي و يا تجربهيي تازه معرفي كنند. غافل از اين كه در حوزهي تهآترِ تجربي، ناشناختهها همواره بر پايهي شناختي عظيم از هستي و تقابلِ آدمي در اين مجم.عه معنا مييابد. اجراكن با مجموعهي هستيِ تكتكِ انسانها به عنوانِ وجودي مستغرق در هستي كه خودهستيِ خويش را معنا ميكنند و از سويي معناهايي ديگر از نگرههايِ هستيشناسانه ميجويند، سروكار دارد. همين مساله است كه گفتهي بروك را توجيه ميكند كه؛" در هنگامِ تمرين من نميدانم چه ميخواهم، اما ميدانم چه نميخواهم" و همين مساله باعث شده كارگردانانِ تهآترِ تجربي، هريك در سيرِ پيشروندهي فعاليتِ تهآتريِ خود، پله پله در جهتِ انگارهي خاصِ خود كه دغدغهي ذهنياِشان را فراهم كرده به حقيقت نزديكتر شوند و هرگز از مسيرِ مشخص به گونهيي پسرونده منحرف نشوند.
به نظر ميرسد برايِ شناخت صحيحِ اين نوع تهآتر و پرهيزازهرگونه سادهانديشي بايد به ساختارِ اثر علاوه بر تحليلها و انديشههايِ حاكم برآن توجه كرد. گاهي حركتي نو به شكلِ تصادفي در نقطهيي از اثر ديده ميشود، اما همين حركت و يا تركيبِ تازه اگر در طولِ اثر به عنوان قاعدهيي كه از شبكهيي از قراردادهايِ تهآتري ميانِ اجراكن و تماشاكن تشكيل يافته، از سويِ تماشاكن پذيرفته شود، ميتوان به آن اثر با ديدي قابلِ احترام نگريست.
لازم به ذكر نيست كه هيچ ناشناختهيي پس از تعريف وتصور، ناشناخته باقي نميماند و همواره سرزمينهايي با حضورِ انسانِ كاشف، قاعدهمند، مكشوف، مشخص و پذيرفتني مي شوند. به اميدِ آن كه هر مشقِ تهآتري، به مثابهِ امرِ تجربي و عالمِ تهآترِ تجربي توجيه نشود.
بگذاريد رويِ همين جملهي اول كمي مكث كنيم. تجربهكردن يورش بردن بر ناشناخته است. حالا تاكيد ميكنم رويِ ناشناخته. اين كليديترين و اساسيترين ركنِ تمايزِ ميانِ تهآترِ تجربي و تهآترِ حرفهيي ياتهآترِ مرسوم است.
در حيطهي تهآترِ تجربي، ازآن جايي كه شناختِ عواملِ اجراييِ اثر، از مقولهي موردِ بحث دراجرا، بسيار اندك و گاهي حتي در حدِ صفر است، نميتوان به دنبالِ چارچوبي مشخص و منظم و از پيش تعيين شده بود. چرا كه اساساً مجريانِ اين نوع تهآتر خود نيز به نامعين بودنِ انگارهيي كه اجرا در پيِ كشف و شهود و تجليِ مضامينِ آن است، شهادت ميدهند.
به گونهيي كه در واقع اجرا و تمرينِ آن اثر، ازآن حيث اتفاق ميافتد كه پاسخي باشد برايِ دغدغههايِ اجراكنان در محدودهي آن انگارهي خاص.
به عبارتِ ديگر، اجراگرِ تهآترِ تجربي، در پيِ تحميل و تبليغِ انگارهيي مشخص به مخاطبانِ خود نيست تا از طريق آن آگاهيِ فزايندهيي نثارِ وي كند. بلكه در وهلهي اول او در تقابلِ با اين انگاره و در فرايندِ شكلگيريِ اثر ميخواهد خودش را بشناسد و كشف كند.
آنان در پيِ آموزشِ يك موضوع و تفسيرو تحويل جهان و طبيعت از طريق ارايهي آن موضوع نيستند. بلكه تنها ادعايِ نمايشِ موضوعي ويژه را دارند كه خوداِشان به گونهيي در آن متجلي ميشوند.
« يوجينيو باربا» ميگويد: « ما مدعي نيستيم كه قابليتِ برگرفتنِ نقاب از چهرهي مردمانِ ديگر را داريم. ما در پي افشايِ خوداِمان هستيم. در كاراِمان مضامينِ مهمي است كه براي خوداِمان اهميتِ حياتي دارد. »
در برخوردِ با اين مضامين آنها سعي در كشف و پديداري حقيقتِ وجودِ خوداِشان چنان كه مواجههيي بر اين عريانيِ واقعيتِ روح پيش آمده باشد، ميانِ حقيقتِ ذات و پرسشهايِ عقلاني دارند.
بنابراين با قانوني مشخص و مدون روبهرو نيستند، بلكه تنها پس از وقوعِ تهآتر تبيينِ موضوعِ موردِ بحث صورت ميگيرد.
اگردر تهآترِ متداول و مرسوم، دستورالعملي مشخص و قطعي ارايه ميشود، در تهآترِ تجربيها با انگارهيي گنگ و مبهم رو به روييم كه تقابل با تماشاگر به عنوانِ ركنِ سومِ تهآتر در يك تجربهي مشترك چونان نشانهيي سيال عمل ميكند كه تاويلهايِ متعدد بر ميتابد و در جريانِ پديداريِ اين نشانهها اجراكن نيز به پاسخِ موردِ نظردست مييابد و يا لااقل راهي برايِ يافتنِ پاسخاَش پيدا ميكند.
« پيتر بروك » ميگويد: «هنگامي كه من شروع به كار بر رويِ نمايشنامهيي ميكنم با احساسِ گنگ وعميقي در درونِ خود روبهرو هستم. احساسي مثلِ يك بويي ناشناخته... من هيچ دستورالعملي برايِ اجرايِ يك نمايش ندارم، زيرا نقطهي شروعِ كاراَم همانِ احساسِ گنگِ شكلنگرفته و غيرِ شفاف است و از اين نقطه است كه من آمادهسازيِ خود را آغاز ميكنم. برايِ من آمادهسازيِ خود، يعني رفتن به طرفِ آن تصورِ ناشناخته...»
بنابراين تاكيدِ من روي واژهي ناشناخته چندان هم بي اساس نيست. از سويي، يورش بردن به آن، نوعي جسارت ميطلبد، هنرمندانِ بزرگِ تهآترِ تجربي در قرنِ حاضر نظيرِ باربا، بروك، منوشكين و ديگران همواره شرايطِ راكدِ حرفهييِ تهآتر را با اقداماتِ جسارتآميزِ خويش ويران كردهاند.
شايد تصادفي نيست كه تةآترِ تجربي در قرنِ بيستم شكل ميگيرد، قرنِ بيستم؛ قرنِ فراموشيِ مطلقِها، قرنِ شكستنِ قهرمانها و قرنِ پايانِ اقتدارِ صدايِ واحد و حضورِ شرايطِ چندآوايي. مگر نه آن كه تهآترِ تجربي حيطهي نسبيتها، احتمالها و نشانههايي چندبعدي است.
بنابراين تجربه در مفهومِ اصيلِ خويش مبين يادگرفتن و افزونيِ آگاهي در محدودهي شكلهايِ تعيين شدهي پيشين نيست. چنان كه در ايران متداول است. بلكه تجربه؛ تلاش برايِ كشفِ سرزمينهايي است كه تاكنون پاي كسي به آن نرسيده است.
به عبارتِ ديگر، تجربهكردن، آزمايشِ ناشناختههااست، نه مشقِ شناسههايِ پيشين برايِ اندوختنِ توشهي تكنيكيِ بيشتر. و چه بهتر است نگرشِ اينگونه به تجربه را در تهآتر، با عنوانِ تجربهي تهآتري بناميم. چيزي كه مثلاً شاگردِ مدرسهي تهآتر موظف است در كلاسهايِ درسياَش با تمرين و مشقِ اجراهايي مختلف، ازفنونِ مختلف در سبك ها و شيوههايِ مدونِ پيش از خود، به دست آورد. و آنچه در فرايندِ جسارتآميزِ كشف و شهودِ مداومِ راههايِ ناشناخته و به دنبالِ آن مدونكردنِ آن قاعدهها و انگارههايِ بهدستآمده براي مسافرانِ آينده صورت ميگيرد، تهآترِ تجربي ناميده شود. اما يورش به ناشناختهها معنايِ غلطي را نيز به ذهن متبادر ميكند و آن چيزي است كه نزدِ بسياري از جوانانِ پر شورِ مملكتِ ما و حتا پيرانِ جوانماندهي فارغ از علمِ ما بسيار يافت ميشود.
چيزي كه باعث ميشود هر اجرايِ ناموفق، سردر گم، نامشخص و به همريخته و فاغ از قاعدهيي را به نامِ تهآترِ تجربي و يا تجربهيي تازه معرفي كنند. غافل از اين كه در حوزهي تهآترِ تجربي، ناشناختهها همواره بر پايهي شناختي عظيم از هستي و تقابلِ آدمي در اين مجم.عه معنا مييابد. اجراكن با مجموعهي هستيِ تكتكِ انسانها به عنوانِ وجودي مستغرق در هستي كه خودهستيِ خويش را معنا ميكنند و از سويي معناهايي ديگر از نگرههايِ هستيشناسانه ميجويند، سروكار دارد. همين مساله است كه گفتهي بروك را توجيه ميكند كه؛" در هنگامِ تمرين من نميدانم چه ميخواهم، اما ميدانم چه نميخواهم" و همين مساله باعث شده كارگردانانِ تهآترِ تجربي، هريك در سيرِ پيشروندهي فعاليتِ تهآتريِ خود، پله پله در جهتِ انگارهي خاصِ خود كه دغدغهي ذهنياِشان را فراهم كرده به حقيقت نزديكتر شوند و هرگز از مسيرِ مشخص به گونهيي پسرونده منحرف نشوند.
به نظر ميرسد برايِ شناخت صحيحِ اين نوع تهآتر و پرهيزازهرگونه سادهانديشي بايد به ساختارِ اثر علاوه بر تحليلها و انديشههايِ حاكم برآن توجه كرد. گاهي حركتي نو به شكلِ تصادفي در نقطهيي از اثر ديده ميشود، اما همين حركت و يا تركيبِ تازه اگر در طولِ اثر به عنوان قاعدهيي كه از شبكهيي از قراردادهايِ تهآتري ميانِ اجراكن و تماشاكن تشكيل يافته، از سويِ تماشاكن پذيرفته شود، ميتوان به آن اثر با ديدي قابلِ احترام نگريست.
لازم به ذكر نيست كه هيچ ناشناختهيي پس از تعريف وتصور، ناشناخته باقي نميماند و همواره سرزمينهايي با حضورِ انسانِ كاشف، قاعدهمند، مكشوف، مشخص و پذيرفتني مي شوند. به اميدِ آن كه هر مشقِ تهآتري، به مثابهِ امرِ تجربي و عالمِ تهآترِ تجربي توجيه نشود.
چهلوهشتم
كنارِ تو نشستن را چه سود اگر دستهایات بویِ بهارنارنجِ كوچهیِ همسايه را بدهد و لبانات طعمِ گيلاسِ باغِ روستايِ بالایی. بگذار همان نبينمات شايد بر كلماتام زيباتر نشستي و از رويایِ ترانههایِ ذهنام شكوفاتر روييدی. حالا برو. من كه ميداني به گريه كردن عادت كردهام آنقدر كه خندهام در آمده از فرطِ چشم به راهي.
2006/08/08
چهلوهفتم
تنها كه میشوم يادِ صدایِ تو در خلوتترين چاهِ جهان به ياداَم میآورد كه هنوز رنجی بیشمار بايد تا باوراَم شود كه بزرگ شدهام. با اين همه آغازِ زادنات در ناگهانترين جایِ جهان ياداَم میاندازد كه میتوانم تا هنوزِ جهان برقصم از فرطِ ترانههایی كه فريشتهگان برفرازِ نامات از بر میخندند.
تولدِ شعر
سالِ پيش در چنين وقتی توفيق داشتم به پدراَم تبريك بگويم. اما امسال خدا اين فرصت را ازاَم گرفته است. شما كه هنوز پدری در كنارِ خود داريد اين فرصت را از دست ندهيد. با تمامِ احترام به همهیِ پدرانِ جهان روزشان را تبريك میگويم و آرزو میكنم هيچ پدری مجبور نباشد در برابرِ فرزنداَش شرمندهگی را تجربه كند و هيچ پدری مجبور نباشد سختی و دوری و مرگ و اندوهِ فرزنداَش را تجربه كند و هيچ پدری در هيچ جایِ جهان كشته شدنِ فرزنداَش را در حالی كه كاری از دستاش بر نمیآيد تجربه كند و هيچ پدری... كاش همهیِ پدرهایِ جهان فرصتِ مهر و لبخند و آرامش بیآبند و شكوه و سربلندی و انديشه و رويا و ترانه. تولدِ پسرِ شعر، پدرِ شعر، برادرِ شعر، همسرِ شعر و همسخنِ شعر مبارك باد. يا علی مدد!
كافه تيتر
راستاش هيچوقت از كافه نشينی و اين مقولاتی كه با عنوانِ كافههایِ روشنفكری مثلِ خيلی جاهایِ ديگر در اين مملكت هم برایِ خود صبغهیی دارد، خوشام نمیآمده چرای اش خيلی مهم نيست اما به هرحال هرجایی كه بویِ حضورِ فكر و هنر و فلسفه و اين مقولات را داشته برایام غيرِ قابلِ تحمل جلوه كرده و سخت دوری گزيدهام و شايد برایِ همين هم هست كه هنوز كه هنوز است وقتی واردِ تهآترِ شهر میشوم حتما يا بايد يك نفر باشد كه به واسطهاش امكان ورود پيدا كنم به بخشهایِ مختلف يا مثلا يك ساعتی از فضايل خوداَم دادِ سخن سر دهم كه فلان شاخِ غول در فلان دورهیِ مسخرهیِ تاريخی به دستانِ باكفايتِ من شكسته شده است. بگذريم. با كمی احساسِ ترس از دبيرخانهیِ جشنوارهیِ بينالمللیِ تهآترِ دانشگاهیِ ايران كه اين روزها به واسطهیِ طراحی و مديريتِ سايت و اصولا مقولاتِ مربوط به كامپيوتر و اين جور چيزهاش، بيشترِ وقتام را آنجا میگذرانم به اتفاقِ يك دوستِ خوب نمنمك راهیِ برادرانِ مظفر جنوبی شدم و البته بعد از كمی گيجبازی بالاخره تابلویِ دلانگيزِ كافه تيتر را ديدم. البته خود را موظف میدانستم كه برایِ اولين ورود، هرچند من اين زن و شوهرِ خوشفكر را از نزديك نمیشناسم اما به خاطرِ خواندنِ شبانهیِ وبلاگاشان ديگر حداقل دوستانی در فضایِ مجازی هستند، دستِخالی نروم اما بيشتر دوست داشتم مثلِ يك رهگذرِ ساده كه چشماش به تابلویِ يك كافه افتاده وارد شوم تا هرچيزِ ديگر از جمله شيرين كردنِ خوداَم.
اين جا كافه تيتر است. بویِ روشنفكری از نوعِ تهوعآورش موجود نيست. هرچند كافه خلوت است اما برایِ يك نويسندهیِ روايتهایِ تهآتری كه مجبور است با در و ديوار به عنوانِ فضا و مكان و هستیِ يك محيط ارتباط داشته باشد و بویِ انسان را قبل از ديدارِ او، از محيط بشنود، با آسودهگیِ خيال و بدونِ ترس و اضطراب چشمهام را به رنگِ سادهگی و خلوصِ ديوارها و سقفِ دوستداشتنی میسپارم. سعی میكنم مثلِ خيلی جاهایِ ديگر بوهایِ ناخوشِ ناامنی و تظاهر بشنوم اما هرگز موفق نمیشوم. درست است اصلا قرار نيست چنين اتفاقهایی بیافتد چرا كه برخلافِ تصورِ خيلی از دوستانِ من كافه تيتر يك كافهیِ ساده است كه سادهگیِ دو روزنامهنگارِ جوان رنگِ مهربانی به آن داده نه هر چيزِ ديگر. شايد دوستی بگويد يك كافه رفتن كه اين همه نگرانی و دلشوره ندارد. برایِ من كه هنوز محيطی را برایِ آرامشِ فكر كردن و چيز نوشتن و طراحی كردن و اين جور مزخرفات پيدا نكردهام خيلی قضيه جدی است. باور كنيد حتا از خواستگاری رفتن هم قضيه پيچيدهتر است. اما حالا كه بلند میشوم و ابلهانه نگاه میكنم علی به جایِ من حساب میكند و پس از ساعتی بدونِ احساسِ گذرِ زمان تيتر را ترك میكنم، گمانام به يقين تبديل میشود كه كودكِ ذهنام را بدونِ ترس از رفت و آمد با دوستانِ ناباب میتوانم به خلوتِ كافهیی بفرستم كه گاهی شيطنتی هم بكند در طرح و رنگ و كلمه و البته میدانيد منظور خلوتِ فيزيكی نيست. نمیدانم شايد هم همهی ذوق زدهگیام به خاطرِ علاقهیی است كه تازهگیها اساسا به مقولهیِ روزنامهنگاری و ارتباطات و اين حرفها پيدا كردهام و يكی هم نيست بگويد تو آخر مگر كار و زندهگی نداری و اصلا از اين حرفه مگر سر در میآوری، ولی در هر صورت زين پس تصميم دارم وقتِ زيادتری را در اين كافه بگذرانم. البته معلوم است كه مبحثِ جيب هم در اين ميان مبحثِ مهمی است و اميدورام اين زن و شوهرِ خوشذوق به حداقل چای و البته آب معدنی برایِ نشستنِ چند ساعته (قطعا منظورم از صبح تا شب نيست) رضايت بدهند و كمی هم مراعاتِ آوارهگانِ صحنه را داشته باشند. (اَه ميلادِ اكبرنژاد! تو هم كه شدهای مثلِ اين پير و پاتالهایِ تهآتر كه مدام غرِ بودجه و كمبود و كوفت و زهرمار را میزنند و حيثيت برایِ كاملترين اتفاقِ مقدسِ زمينی نگذاشتهاند. آقا من عذر میخوام شما دوبل بگيريد) بگذريم كه گذشتنی است. با اين حال يك نكتهیِ ديگر هم به ذهنِ خلاقامان خطور كرد. اگر يك روز واقعا به سرنوشتِ پير و پاتالها گرفتار آمديم و روندِ عدمِ صلاحيتِ نوشتهها و متنهامان به سازمانِملل كشيده شد میتوانيم با آناهيتا يك كافه بزنيم. فقط فرقاش اين است كه مشتريانِ ما احتمالا با وام خريد خواهند كرد. (از بس اين تهآتریها گفتن پول نداريم به همهچيز ربط پيدا كرده.) از شوخی گذشته، غرض يادآوری به دوستانِ تهآتری بود كه اين كافهیِ دلنشين را از دست ندهند. و همين طور عرضِ ادب حضورِ صاحبانِ كافه و اميد كه انشاءا... دفعهیِ دوم دست خالی نروم.
يا علی!
اين جا كافه تيتر است. بویِ روشنفكری از نوعِ تهوعآورش موجود نيست. هرچند كافه خلوت است اما برایِ يك نويسندهیِ روايتهایِ تهآتری كه مجبور است با در و ديوار به عنوانِ فضا و مكان و هستیِ يك محيط ارتباط داشته باشد و بویِ انسان را قبل از ديدارِ او، از محيط بشنود، با آسودهگیِ خيال و بدونِ ترس و اضطراب چشمهام را به رنگِ سادهگی و خلوصِ ديوارها و سقفِ دوستداشتنی میسپارم. سعی میكنم مثلِ خيلی جاهایِ ديگر بوهایِ ناخوشِ ناامنی و تظاهر بشنوم اما هرگز موفق نمیشوم. درست است اصلا قرار نيست چنين اتفاقهایی بیافتد چرا كه برخلافِ تصورِ خيلی از دوستانِ من كافه تيتر يك كافهیِ ساده است كه سادهگیِ دو روزنامهنگارِ جوان رنگِ مهربانی به آن داده نه هر چيزِ ديگر. شايد دوستی بگويد يك كافه رفتن كه اين همه نگرانی و دلشوره ندارد. برایِ من كه هنوز محيطی را برایِ آرامشِ فكر كردن و چيز نوشتن و طراحی كردن و اين جور مزخرفات پيدا نكردهام خيلی قضيه جدی است. باور كنيد حتا از خواستگاری رفتن هم قضيه پيچيدهتر است. اما حالا كه بلند میشوم و ابلهانه نگاه میكنم علی به جایِ من حساب میكند و پس از ساعتی بدونِ احساسِ گذرِ زمان تيتر را ترك میكنم، گمانام به يقين تبديل میشود كه كودكِ ذهنام را بدونِ ترس از رفت و آمد با دوستانِ ناباب میتوانم به خلوتِ كافهیی بفرستم كه گاهی شيطنتی هم بكند در طرح و رنگ و كلمه و البته میدانيد منظور خلوتِ فيزيكی نيست. نمیدانم شايد هم همهی ذوق زدهگیام به خاطرِ علاقهیی است كه تازهگیها اساسا به مقولهیِ روزنامهنگاری و ارتباطات و اين حرفها پيدا كردهام و يكی هم نيست بگويد تو آخر مگر كار و زندهگی نداری و اصلا از اين حرفه مگر سر در میآوری، ولی در هر صورت زين پس تصميم دارم وقتِ زيادتری را در اين كافه بگذرانم. البته معلوم است كه مبحثِ جيب هم در اين ميان مبحثِ مهمی است و اميدورام اين زن و شوهرِ خوشذوق به حداقل چای و البته آب معدنی برایِ نشستنِ چند ساعته (قطعا منظورم از صبح تا شب نيست) رضايت بدهند و كمی هم مراعاتِ آوارهگانِ صحنه را داشته باشند. (اَه ميلادِ اكبرنژاد! تو هم كه شدهای مثلِ اين پير و پاتالهایِ تهآتر كه مدام غرِ بودجه و كمبود و كوفت و زهرمار را میزنند و حيثيت برایِ كاملترين اتفاقِ مقدسِ زمينی نگذاشتهاند. آقا من عذر میخوام شما دوبل بگيريد) بگذريم كه گذشتنی است. با اين حال يك نكتهیِ ديگر هم به ذهنِ خلاقامان خطور كرد. اگر يك روز واقعا به سرنوشتِ پير و پاتالها گرفتار آمديم و روندِ عدمِ صلاحيتِ نوشتهها و متنهامان به سازمانِملل كشيده شد میتوانيم با آناهيتا يك كافه بزنيم. فقط فرقاش اين است كه مشتريانِ ما احتمالا با وام خريد خواهند كرد. (از بس اين تهآتریها گفتن پول نداريم به همهچيز ربط پيدا كرده.) از شوخی گذشته، غرض يادآوری به دوستانِ تهآتری بود كه اين كافهیِ دلنشين را از دست ندهند. و همين طور عرضِ ادب حضورِ صاحبانِ كافه و اميد كه انشاءا... دفعهیِ دوم دست خالی نروم.
يا علی!
2006/08/07
چهل و ششم
شبها كه خواب از چشمِ پنجره میپرد تا اقاقیها بر مدارِ صبحِ اذانِ عاشقی را برقصند، چه كسی میتواند تولدِ پروانهها را از بر بنويسد وقتی تو نباشی.
2006/08/03
تهآتر و عصرِ ارتباطات
تهآتر كارش چيست؟ اصلا مهمترين اتفاقی كه تهآتر را همواره در بحرانیترين دورههایِ تاريخ بر اريكهیِ خود نگه داشته چه بوده است؟ فراموش نكنيد كه تهآتر اساسا قبل از آن كه هنر يا مديومی متعلق به جهانِ هنر باشد، يكی از اركانِ روابطِ اجتماعی و در كنارِ آن بخشی از اكوسيستمی است كه جامعه را حول و حوشِ سياست، فرهنگ، انديشه، دولت، نظامِ اجتماعی، خانواده و سايرِ اركانِ تاسيسِ جامعه نگه داشته است. از ياد نبردهايم كه بالذاته تهآتر از آميزشِ سياست، فلسفه و انديشههایِ اعتقادی پديد آمده است و در طولِ شكلگيری اوليه همواره متناسب با تغيير و تحولِ جامعه و سياست، شكل و شمايل و حتا جهانبينی و ساختار انعطافپذيری از خود نشان داده است به حدی كه تفكيكِ تهآتر از ديگر زيربناهایِ اجتماعي و همينطور ميزانِ تاثير پذيری اين بر جامعه يا جامعه بر آن غير ممكن نشان میداده است. لزومی به يادآوری نيست كه تحولاتِ سياسيِ يونانِ باستان در عرصهیِ مدنيت، پابه پایِ شكلمداریِ تهآتر پيش رفته و حتا نحوهیِ پيشرفتِ ساختاری در تهآترِ آغازين و از آداب و آيينهایِ جمعی به سمتِ سخنگوییِ يكطرفه و سپس اضافه شدنِ بازیگرِ دوم و گفتوگویِ فرد به فرد به جایِ گفتارِ فرد به جمع و پس از آن شكلگيریِ محورِ انديشه در تنهیِ اين ساختارِ تازه پيش رفته و خميرهی اجتماعِ دموكراتيك از ديكتاتوریهایِ اوليه به سمتِ دموكراسی و جمعمداری بيشك اگر نه در تاثيرِ مستقيمِ تهآتر، كه لااقل در تعامل و تناسبِ آينهگون، قوام يافته است.
ما اينك به اين جنبه از ماهيتِ تهآتر البته كاری نداريم. عنصری كه تهآتر را در طولِ تاريخ هماره زنده، پويا، پيشرو و همسخنِ زندهگی نگه داشته همانا خصلتِ ويژهیِ آن است كه بدونِ آن اساسا امكانِ بروز تهآتر به وضعيتِ امتناع بدل میشود و ديگر تهآتری نخواهيم داشت؛ ارتباطِ مستقيم و تعاملی. تماشاخانه اساسا يك اكوسيستم است كه تمامِ اجزایِ آن در زندهگیهایِ خاصِ خود در لحظهیِ شكلگيری تا به هنگامِ مرگ (كه اين نيز خود از خصايلِ استثناییِ تهآتر است كه ديگر بار خود را در تعامل چهره به چهره با زندهگی و جامعه متبلور میكند)، در كنارِ هم فرآيندی پيچيده از انواعِ شكلهایِ ارتباطی و تعاملی را بروز میدهند و گاهي به فراخورِ حال و هوا و موقعيت ابداع میكنند و يا قرايتي ديگرگونه ارايه میدهند. شايد برایِ علاقهمندان و دستاندركارانِ علومِ ارتباطی جالب باشد كه تهآتر تنها مكانی در عرصهیِ روايتهایِ فرهنگی است كه در آن كوچكترين تغيير در عاملانِ سيستمِ ارتباطی چه در حيطهیِ سختافزار و عناصر و عواملِ فيزيكی و چه نرمافزار و فكر و انديشه و امورِ انسانی، بلافاصله و در كوچكترين واحدِ زمانی، مابقیِ اجزا را نيز به انعطاف و تغيير در شيوه و حتا ماهيت وادار میكند. شايد يك مثالِ بسيار ساده كه آن را از بديهياتِ تهآتر میپنداريم و البته معمولا هرگز در اين مملكت آن را رعايت نمیكنيم بتواند سطرهایِ ناموزونِ اين يادداشت را ياری كند.
ابتدا شرايطِ پيچيدهيِ ارتباطی در چرخهیِ تهآتر را به ارتباطِ ساده و دوطرفهیِ ميانِ هنرپيشه و تماشاكن محدود میكنيم. میدانيم كه هنرپيشه در هر شبِ اجرا متفاوت از ديگر شبها نقش را هدايت میكند و اين روايتهایِ مكرر از يك نقش در شبهایِ متفاوت علاوه بر فرآيندِ عجيب و غريبی كه بر هنرپيشه خارج از محيطِ اجرا و به تناسبِ رشد و تحولِ روزانهیِ او و در نتيجه واكنشهایِ او بيرون از تهآتر كه معمولا منجر به تغيير در هر شبِ اجرا واقع میشود، از لحاظِ فنی نيز قابلِ توضيح است كه متابوليسمِ حياتیِ هر انسان متناسب با فضا و مكان و همينطور نوعِ حال و هوايِ عمومیِ روحیِ او در هر شبِ خاص با ديگر زمانها متفاوت عمل خواهد كرد. بنابراين طبيعی است كه گفتنِ حتا يك جمله در حالتِ عادي در يك زمانِ متغير يكسان نيست. حالا اضافه كنيد بحثی كه سخت موردِ نظرِ نگارنده است يعنی كنشهایِ لحظهییِ مخاطب به عنوانِ ركنِ حياتیِ چرخهیِ ارتباطی.
از آنجایی كه مخاطب در هر شبِ اجرا در كليتِ خود يعنی نوعِ آدمها متفاوت است (من در اينجا به مخاطبانِ واحد هم اشاره نمیكنم كه به هرحال با توجه به حال و هوايِ روزهاي مختلف از شنيدن يا ديدن يك واقعه يا يك كنش در لحظههایِ مختلف عكس العملهایِ گوناگون نشان میدهند) لذا هر لحظهیِ واحد كه در اين جا مثلا يك مكالمهیِ سادهیِ نشاطانگيز است بر اثرِ تغييرِ ويژهگیهایِ مخاطب در هر شبِ اجرا به كاركردی متفاوت بدل میشود. بدين معنی كه بر اثرِ ويژهگیهایِ عمومی و فرهنگی اجتماعیِ مخاطبان نوعِ برخورد با اين لحظهیِ عاطفي نه تنها متفاوت كه گاهي حتا متضاد جلوه میكند. اما اين همهیِ ماجرا نيست. تا اينجایِ كار در يك ساختارِ ارتباطی مخاطب را به عنوانِ يك پذيرنده در نظر گرفته بوديم و اجراكن را به عنوانِ فرستنده اما واقعيت اين است كه در زيرِ سقفِ تهآتر موقعيتِ اين فرستنده و گيرنده مدام در تغيير است چرا كه با توجه به خصلتِ بالذاتهیِ تهآتر يعنی همنفسي و ارتباطِ چهره به چهره با مخاطب و همينطور سيرِ دايرهیِ ارتباطاتِ آن هر واكنشِ مخاطب بلافاصله به عنوانِ پيامی به اجراكن برگشته و اين بار اجراكن در نقشِ گيرندهیِ پيام موضعِ بعدیِ خود را بر اساسِ اين پيام تعيين و به مخاطب كه باز هم در اين لحظه نقشِ گيرنده را ايفا میكند بر میگرداند و اين كنش و واكنشهایِ ارتباطی نوعی از تجربه را به اشتراك میگذارد كه هرگز در جایِ ديگری از جهان قابلِ تكرار و حتا شكلگيری نيست. بگذريم كه در اين ميان هر صدا، حركت و يا اتفاقِ پيشبيني شده يا غيرِ ارادی و در لحظه اتفاقافتاده، همچون افتادنِ يكي از اجزایِ صحنه يا در شكل سادهتر عطسهیِ يك هنرپيشه يا تماشاكن، يا باز و بسته شدنِ در يا خوابرفتنِ جمعي از مخاطبان روندِ پيچيدهتر و متفاوتتری را به اين چرخه القا میكند.
اين مثالِ ساده كه تنها بخشي كوچك از دايرهیِ كنشها و واكنشهایِ حولِ مديومِ تهآتر را نمايش میدهد برایِ نگارنده كفايت میكند كه در عصرِ ارتباطات كه هر عملِ كوچك، هر اتفاق، هر كلمه و هر پديده خود نشانهیی است در چرخهیِ نشانةهایِ ارتباطی كه برخوردِ با آن در هر گوشهیِ جهان بنا به فراخورِ لحظهیی و شرايطِ ويژهیِ زمانی و مكانی و فردی و اجتماعي تعبيری متفاوت و در نتيجه عكس العمل و به دنبالِ آن توليدِ نشانهیی متفاوت را بر میانگيزد، تهآتر بعنوانِ يك اكوسيستمِ كلاسيك و پايهیی میتواند علاوه بر برآوردنِ نيازهایِ فرهنگیِ جامعه در شكلدادن به نظامِ نوينِ ارتباطیِ جهان كه اگر اغراق نباشد همان نظامِ سياسيِ جديدِ جهان است، موثر واقع شود. از ياد نبريم كه در تغيير و تحولاتِ ثانيهیی كه هماره تمدنها را در بحرانِ گذار از يك فرهنگِ قديمي به فرهنگِ نو دچار بحرانهایِ هويت كرده است، يك مرجع كه قادر باشد ترجمانِ زيربنايي از دايرهیِ لغاتِ متعلق به هر دو فرهنگ باشد راهگشا خواهد بود. تهآتر مرجعِ تمام و كمالی است كه با عنايت به كولهبارِ تجربهیِ تاريخی در امرِ ارتباط، امروزه ميتواند ياریگرِ بحرانهایِ تغييرِ لغت، تغييرِ هويت، تغييرِ منش و نوعِ روابط بر مجرایِ گذار از عصرِ صنعت به عصرِ ارتباطات و كمي پيشروانهتر در زيربنایِ فرهنگیِ عصرِ ارتباطات و اطلاعات باشد.
يا علي!
ما اينك به اين جنبه از ماهيتِ تهآتر البته كاری نداريم. عنصری كه تهآتر را در طولِ تاريخ هماره زنده، پويا، پيشرو و همسخنِ زندهگی نگه داشته همانا خصلتِ ويژهیِ آن است كه بدونِ آن اساسا امكانِ بروز تهآتر به وضعيتِ امتناع بدل میشود و ديگر تهآتری نخواهيم داشت؛ ارتباطِ مستقيم و تعاملی. تماشاخانه اساسا يك اكوسيستم است كه تمامِ اجزایِ آن در زندهگیهایِ خاصِ خود در لحظهیِ شكلگيری تا به هنگامِ مرگ (كه اين نيز خود از خصايلِ استثناییِ تهآتر است كه ديگر بار خود را در تعامل چهره به چهره با زندهگی و جامعه متبلور میكند)، در كنارِ هم فرآيندی پيچيده از انواعِ شكلهایِ ارتباطی و تعاملی را بروز میدهند و گاهي به فراخورِ حال و هوا و موقعيت ابداع میكنند و يا قرايتي ديگرگونه ارايه میدهند. شايد برایِ علاقهمندان و دستاندركارانِ علومِ ارتباطی جالب باشد كه تهآتر تنها مكانی در عرصهیِ روايتهایِ فرهنگی است كه در آن كوچكترين تغيير در عاملانِ سيستمِ ارتباطی چه در حيطهیِ سختافزار و عناصر و عواملِ فيزيكی و چه نرمافزار و فكر و انديشه و امورِ انسانی، بلافاصله و در كوچكترين واحدِ زمانی، مابقیِ اجزا را نيز به انعطاف و تغيير در شيوه و حتا ماهيت وادار میكند. شايد يك مثالِ بسيار ساده كه آن را از بديهياتِ تهآتر میپنداريم و البته معمولا هرگز در اين مملكت آن را رعايت نمیكنيم بتواند سطرهایِ ناموزونِ اين يادداشت را ياری كند.
ابتدا شرايطِ پيچيدهيِ ارتباطی در چرخهیِ تهآتر را به ارتباطِ ساده و دوطرفهیِ ميانِ هنرپيشه و تماشاكن محدود میكنيم. میدانيم كه هنرپيشه در هر شبِ اجرا متفاوت از ديگر شبها نقش را هدايت میكند و اين روايتهایِ مكرر از يك نقش در شبهایِ متفاوت علاوه بر فرآيندِ عجيب و غريبی كه بر هنرپيشه خارج از محيطِ اجرا و به تناسبِ رشد و تحولِ روزانهیِ او و در نتيجه واكنشهایِ او بيرون از تهآتر كه معمولا منجر به تغيير در هر شبِ اجرا واقع میشود، از لحاظِ فنی نيز قابلِ توضيح است كه متابوليسمِ حياتیِ هر انسان متناسب با فضا و مكان و همينطور نوعِ حال و هوايِ عمومیِ روحیِ او در هر شبِ خاص با ديگر زمانها متفاوت عمل خواهد كرد. بنابراين طبيعی است كه گفتنِ حتا يك جمله در حالتِ عادي در يك زمانِ متغير يكسان نيست. حالا اضافه كنيد بحثی كه سخت موردِ نظرِ نگارنده است يعنی كنشهایِ لحظهییِ مخاطب به عنوانِ ركنِ حياتیِ چرخهیِ ارتباطی.
از آنجایی كه مخاطب در هر شبِ اجرا در كليتِ خود يعنی نوعِ آدمها متفاوت است (من در اينجا به مخاطبانِ واحد هم اشاره نمیكنم كه به هرحال با توجه به حال و هوايِ روزهاي مختلف از شنيدن يا ديدن يك واقعه يا يك كنش در لحظههایِ مختلف عكس العملهایِ گوناگون نشان میدهند) لذا هر لحظهیِ واحد كه در اين جا مثلا يك مكالمهیِ سادهیِ نشاطانگيز است بر اثرِ تغييرِ ويژهگیهایِ مخاطب در هر شبِ اجرا به كاركردی متفاوت بدل میشود. بدين معنی كه بر اثرِ ويژهگیهایِ عمومی و فرهنگی اجتماعیِ مخاطبان نوعِ برخورد با اين لحظهیِ عاطفي نه تنها متفاوت كه گاهي حتا متضاد جلوه میكند. اما اين همهیِ ماجرا نيست. تا اينجایِ كار در يك ساختارِ ارتباطی مخاطب را به عنوانِ يك پذيرنده در نظر گرفته بوديم و اجراكن را به عنوانِ فرستنده اما واقعيت اين است كه در زيرِ سقفِ تهآتر موقعيتِ اين فرستنده و گيرنده مدام در تغيير است چرا كه با توجه به خصلتِ بالذاتهیِ تهآتر يعنی همنفسي و ارتباطِ چهره به چهره با مخاطب و همينطور سيرِ دايرهیِ ارتباطاتِ آن هر واكنشِ مخاطب بلافاصله به عنوانِ پيامی به اجراكن برگشته و اين بار اجراكن در نقشِ گيرندهیِ پيام موضعِ بعدیِ خود را بر اساسِ اين پيام تعيين و به مخاطب كه باز هم در اين لحظه نقشِ گيرنده را ايفا میكند بر میگرداند و اين كنش و واكنشهایِ ارتباطی نوعی از تجربه را به اشتراك میگذارد كه هرگز در جایِ ديگری از جهان قابلِ تكرار و حتا شكلگيری نيست. بگذريم كه در اين ميان هر صدا، حركت و يا اتفاقِ پيشبيني شده يا غيرِ ارادی و در لحظه اتفاقافتاده، همچون افتادنِ يكي از اجزایِ صحنه يا در شكل سادهتر عطسهیِ يك هنرپيشه يا تماشاكن، يا باز و بسته شدنِ در يا خوابرفتنِ جمعي از مخاطبان روندِ پيچيدهتر و متفاوتتری را به اين چرخه القا میكند.
اين مثالِ ساده كه تنها بخشي كوچك از دايرهیِ كنشها و واكنشهایِ حولِ مديومِ تهآتر را نمايش میدهد برایِ نگارنده كفايت میكند كه در عصرِ ارتباطات كه هر عملِ كوچك، هر اتفاق، هر كلمه و هر پديده خود نشانهیی است در چرخهیِ نشانةهایِ ارتباطی كه برخوردِ با آن در هر گوشهیِ جهان بنا به فراخورِ لحظهیی و شرايطِ ويژهیِ زمانی و مكانی و فردی و اجتماعي تعبيری متفاوت و در نتيجه عكس العمل و به دنبالِ آن توليدِ نشانهیی متفاوت را بر میانگيزد، تهآتر بعنوانِ يك اكوسيستمِ كلاسيك و پايهیی میتواند علاوه بر برآوردنِ نيازهایِ فرهنگیِ جامعه در شكلدادن به نظامِ نوينِ ارتباطیِ جهان كه اگر اغراق نباشد همان نظامِ سياسيِ جديدِ جهان است، موثر واقع شود. از ياد نبريم كه در تغيير و تحولاتِ ثانيهیی كه هماره تمدنها را در بحرانِ گذار از يك فرهنگِ قديمي به فرهنگِ نو دچار بحرانهایِ هويت كرده است، يك مرجع كه قادر باشد ترجمانِ زيربنايي از دايرهیِ لغاتِ متعلق به هر دو فرهنگ باشد راهگشا خواهد بود. تهآتر مرجعِ تمام و كمالی است كه با عنايت به كولهبارِ تجربهیِ تاريخی در امرِ ارتباط، امروزه ميتواند ياریگرِ بحرانهایِ تغييرِ لغت، تغييرِ هويت، تغييرِ منش و نوعِ روابط بر مجرایِ گذار از عصرِ صنعت به عصرِ ارتباطات و كمي پيشروانهتر در زيربنایِ فرهنگیِ عصرِ ارتباطات و اطلاعات باشد.
يا علي!
2006/08/02
چهل و پنجم
پيشانيات را از چين تهي كن! نگاهات را از اندوه و لبهایات را از گذر اخم پنهان! نمیبيني مگر بلدرچينها میخواهند لابهلایِ موهایات لانه كنند. میترسم چين و چروكِ پيشانیات به يادِ صخرههایِ ناكجا بیاندازدشان و اخمِ لبهایات خاطرهیِ توفان و اندوهِ چشمهات غروبِ ابرآگينِ خاكستر مغرب! بجنب! ترانهها چشم بهراهِ لبخند تو آرميدهاند به اميدِ دستی كه به رقص!
Subscribe to:
Posts (Atom)