هنوز اصفهان نرفته بودم. و امسال ناگهان فرصتي پيش آمد كه كاملاً اتفاقي سري بزنم به اين شهر كه حالا ميگويم به حق نصفِ جهاناَش ميخوانند. اصلا در ايامِ عيدِ امسال كمي به خودام حال دادم و گذري كردم به چند جايِ ديدنی در همين شيراز كه پيش از اين در فرصتهایِ ديگری هم ديده بودم اما نميدانم چرا اينبار نگاهام خاصتر شده بود يا بعضي جاها كه اصلا نديده بودم.
مثلِ هميشه تختِ جمشيد برايام جهانی ديگرگونه رقم میزند؛ جهاني از غرور و سرخوردهگی، رويا و آرزو، پشتوانه و تنهایی، سكوت و فرياد و همهی اينها اين بار آراسته بود به خشمي كه انگار هزاران سال است دامنِ هر ايرانیِ متفكري را در وقتِ آرام و قرار حتا به چين وشكنهایِ ترديد و عصيان و ناآرامی ميدوزد. و اين بار شايد بيش از هر بارِ ديگر چرا كه عظمتي را در جاي جایِ گذرگاههایِ اين شهرِ بیهمتا در زيرِ آفتاب، موج میزند نميتوانستم كه ناديدهاش برآنگارم. در تمامِ مدتِ اين چند روزه لحظهیی نبوده كه با خودام كودكانه نينديشم كه چه میشد اگر اسكندر كه خداياش هزارهزار بار نفرين كناد، در شكم مادراش به نيستي دوخته میشد و هرگز پاي بر اين سياره نمیگذاشت، چه كه جرات كند در هياتِ زيباترين انديشهی جهان آتش افكند. اما چه میشود كرد كه اين تاريخ گذشته است و دستِ ما جز در ساحتِ خيال بدان نمیرسد و همينجا بگويم كه به گمانام در قيامت كه میگويند هركس به دنبالِ حقی است كه از او ضايع شده به گمانام ميليلردها ايراني به دنبالِ اسكندر خواهند گشت و بدا به حالِ او و ديگر ستمكاران در آن واپسين دادگاهِ بیترديد.
اما بدبختي اينكه اين سرزمين را فقط بيگانهگان به رنج و مرارت و خسران آلوده نكردهاند. چه دردآور است وقتي قدم به مدرسهی چهارباغ ميگذاري و حجرهیی را مینگری كه شاهي نالايق بهانهی ترس و ناشايستهگیاَش را چونان ديگر نالايقان اين مرز و بوم به رنگ تزوير و زهدِ بیمايه رنگين كرده و در حالیكه كه افغانانِ بيخردِ خشمگين دجالِ وحشي در آن زمانه به پايتختِ فرهنگ و هنرِ اين سرزمين هجوم ميآوردهاند او در حجرهی بيلياقتیاش مسالهیی بيهوده ميپرسيده و پاسخ میگفته، تنها تمامِ استخوانخهايات سرشار انفجاري میشود كه در هر عصرِ خيانت و دروغي به ويژه در اين چهارسدسالهي اخير بهانههایاش به وضوح جاري است و البته كاری از دستِ تو بر نمیآيد.
وقتي هشت بهشت را مينگري يا چهلستون را يا هر نگاهِ زيبايي را در اين شهرِ بينهايت زيبا بيترديد پرسشي تو را تا ابتدای پوچي و بنبست ميكشاند. بر ما در اين چهارسدسال چه گذشته كه از اوج معرفت و هنر و شكوه به نشيبِ ذلتبارِ تنهايي و فقر و عزلت و وحشينمایی منتهی شدهايم. ما بعد از صدرایِ شيرازی چه میكردهايم؟ چرا مردی از خويش برون نيامده تا كاری بكند؟ چرا و چرا و چرا..؟
و بیگمان يكي از پاسخهايي كه ميتوان بر اين پرسشِ تا ابد جاري دارد اين است كه ما از اين سالهاي پايانيِ صفويه به اين سو در دو چيز شهره و شهرهتر شديم يكم جداييِ كاملِ حكمتِ عملي از حكمتِ نظري و ديگري بر جبينِ اصل قرار گرفتنِ حاشيهها. تا دلات بخواهد زرق و برقي كه تهي از انديشه بوده در همهي حوزههايِ سياسی اجتماعيِ ما سايه افكنده، از شيوههايِ حكومتداري تا شعرخواني و نگارگري و آيينهاي باستاني و ذكر و حتا دينداري و اعتقادمَداري.
من حالا سخت ايمان دارم كه اگر معماري توانسته هشت بهشت را، عاليقاپو را و يا ميدانِ شاه را، مدرسهي چهارباغ را، منارجنبان را بنا كند، هرگز تنها در حيطهي نظر پيشرو نبوده است. برايِ اين معمار خشتخشت گذاشتن بر بنايي كه قرار بوده ساليانِ سال هويتِ ما را تعريف كند، به همان منوال بوده كه كلمه كلمه نماز شباش را به بارگاهِ احديت پيشكش ميكرده. اگر ابنعربي پايههاي حكمتِ عرفاني را استوار ميكند يا فارابي طرحي نو در فلسفهي ايرانيِ آذين به دينمداري، يا ابن سينا حكت طبيعي را يا رودكي و فردوسي پايههايِ نعرفتِ ادبي را معمارِ ايراني پايههاي حكمتِ طراحي را و حكمتِ هنري را از خشت جاناش مايه ميگذارد. و اينها ميسر نميشود مگر كه خود بر عرشِ معرفت و حكمت پرواز كرده باشد و جوهرهی ايمان و حضور خلوتِ انس را در مويرگهاي رنگ و خشت و كاشي و شكوه و طرح و آيينه به تجلي نشسته است.
چه كسي باور ميكند تنها باچند خط و فرمول و هندسه حساب ميشود منارجنبان را، دروازهي تمدن را، ستونهایِ تختِ جمشيد را، نارنجستان را، ديوارهاي ارگ كريمخاني را، هشت بهشت را، اصفهان را نصفِ جهان را بنا كرد؟ لااقل من يكي كه باور نمیكنم.
و امروز... امروز به گمانام اگر بخواهيم هم به اين عظمت پشت بكنيم يا دربست مقهورِ اين گذشته شويم هردو به خطا میبردمان. امروز اول بايد ببينيم ظرفيتِ ظهورِ دوباره در عرصهي فرهنگ و هنر و انديشهي جهان را داريم يا نه و اگر میخواهيم به نوزاییِ دوباره بیانديشيم بهتر آن است كه در آغاز شرايط امكان و امتناع را در پديداررِ اين گذشته در دورههای متعدد بازخواني كنيم، از شرحنويسي بر متونِ گذشته به بازخواني برسيم و سپس به خلقتِ دوباره منتهی شويم و آنگاه به صادركردنِ انديشهیی كه اينبار داريم و ديگر در گفتوگوي فرهنگها منفعل باقینميگذاردمان بپردازيم.
اين است كه به گمانام در اين حدودِ تنهايیِ اين نسلِ سرگردان سخت به بازخوانيِ متون پيشين نيازمنديم. و شما میدانيد كه بازخوانی نه پذيرش، نه شرح و نه ردِ متن است. بازخواني شناخت شرايط امكان و امتناعِ پديداریِ متن و نيز تفصيرِ دوباره متناسب با زمانه و البته آسيبشناسيِ كامل و به دنبالِ آن خوانشی ديگرگونه از هر متنی است كه در دورهی جديد بدان محتاجايم.
حالا وقتِ ترانه است.
يا علی!
2005/03/29
2005/03/21
2005/03/07
تهآترِ تجربي و نگرشي ديگرگونه
به گمانام امروزه بايد كمي تلقيمان را از تهآترِ تجربی نسبت به آنچه در گذشته به خوردمان دادهاند تغيير دهيم. يعني ديگر تجربه كردن در حيطههايِ ساختاري و محتواييِ خودِ اثر چندان كاربردي به نظر نميآيد و چيزي به هستیِ تهآتر نمیافزايد. اگر كمي دقت كنيم ميبينيم كه هرآنچه در زمينههایِ فني و تكنيكی و فرم و ساختار لازم بوده در دهههایِ 60 و 70 ميلادي انجام گرفته و در اواخرِ قرن نيز تجربههایِ مهمی در زمينهیِ محتوا كليتِ تهآترِ جهان را تحتالشعاعِ خود قرار داده است. ديگر چه كاری مانده كه ما انجام بدهيم. به اعتقادِ من اگر قرار باشد تجربهيی در تهآتر انجام بگيرد بايد تداومِ همان چيزي باشد كه در اواخرِ عمر گروتوفسكي به شدت نگران آن بود يعني تربيتِ تماشاگر.
واقعيت اين است كه در هر زمينهيي كه فكراش را بكنيد در قرنِ بيستم ناشناختههايِ صحنهيي درنورديده شده است. اگر به تعريف جيمز روز اونز در كتابِ تهآترِ تجربي قايل باشيم كه من خيلي اين تعريف را كه در آغازِ كتاب آمده دوست دارم تهاترِ تجربي يورش بردنِ بر ناشناختهها است. حالا شما تصور كنيد ناشناختههايي كه از حيثِ فرم و محتوا حداقل با اين دامنه از دانشِ عموميِ جهان ميتواند در خودِ تهآتر وجود داشته باشد و يا در حيطههاي زندهگيِ انساني چهقدر هستند؟ بيشك بسيار اندكتر از آنچه در آغازِ دههي 60 در چشماندازِ اجراكنانِ تهاترِ جهان ديده ميشد.
به نظرام امروز ناشناختهها برايِ ما مرزهايي است كه مخاطبانِ ما را از سايرِ مديومها متمايز و اساسا مخاطباني با افكاري كه ميتواند گسترهي هستي را در بر بگيرد برايِ ما دستوپا كند. يعني ميخواهم بگويم برايِ من امروز تهآترِ تجربي يورش بوردنِ بر مرزهايي است كه فاصلهي من را از مخاطب و تربيتي كه مدنظرِ تهآتر برايِ اشتراكِ ملزومِ صحنه و تماشاكن است، ايجاد ميكند. من در نظر دارم كه اگر در حيطهيي تجربه به اندازهي كافي نشده جذبِ مخاطبالنِ فرهيخته در گشترهي عام، تربيتِ مخاطبانِ جديد و ارايهي راهكارهايي نمايشي چه در ساختار و فرم و چه در محتوا برايِ ارتباط و اشتراكِ هرچه بيشتر ميانِ اجراكنان و تماشاكنان است. هرچند به نظر ميآيد همهي جستوجوگريهايِ بزرگانِ تهآتر در گذشته و حال به هرحال به اين سمت معطوف مي شده اما امروزه و به ويژه در كشورِ ما تمركز بر مخاطب به عنوانِ ركنِ ركينِ پديداريِِ تهآتر ميتواند جزيي از مهمترين وظايفِ دستاندركارانِ ته آترِ تجربي باشد. چيزي كه به نظر ميآيد در ذاتِ خود با انبوهِ تماشاكن متناقضنما به حساب آيد. اما فكر ميكنم وقتاش شده اين تصورِ نابخردانه و كودكانه را از ذهنها بزداييم كه از يك سو تهآترِ تجربي به مفهومِ تجربههايِ ابتداييِ شاگردانِ تهآتر است و از سويي اينكه تهآترِ تجربي اساسا برایِ مخاطبانِ خاص به ثمر مینشيند.
حداقل تصورِ من از تهآترِ تجربي ديگر اينگونه نيست. هرگز اينگونه نبوده است. اما امروز گمان ميكنم تمامِ تلاشامان را برايِ كشفِ راز و رمزهایِ ارتباطِ موثر، كارا، ماندني و سازنده با مخاطب بايد به كار بنديم. امروز هدفِ تهآترِ تجربي به گمانِ من به جايِ تمركز بر ساختار و فرم و محتوايِ خودِ تهآتر و در نتيجه اجبارِ انطباقِ مخاطب با اين ساختمانِ از پيش معين، بايد بر كشف، شناخت و شهود در زوايايِ پيچيدهی انسان به عنوان مشتركِ اجرایِ تهآتر و در نتيجه دستيابي به فرم و محتوايي بر اساسِ تربيتِ وجودي و امكاناتِ فلسفيِ همين مخاطب و همراه ساماندهي شود.
فكر ميكنم در دورهي روايتهايِ Open Source ديگر توجه به خودمحوريِ يك اجراكنِ سادهي تهآتر و ارايهي فرمولهايي كه در قوطيِ هيچ عطاري اميدِ پيداشدناش هم نمیرود، كمي ابلهانه، خودخواهانه و ديكناتورمنشانه جلوه ميكند. چيزي كه اساسا آقايان سعی ميكنند در برابراش ژستی اپوزيسيونمنشانه بگيرند. اما... میبينيد كه...يا علی!
واقعيت اين است كه در هر زمينهيي كه فكراش را بكنيد در قرنِ بيستم ناشناختههايِ صحنهيي درنورديده شده است. اگر به تعريف جيمز روز اونز در كتابِ تهآترِ تجربي قايل باشيم كه من خيلي اين تعريف را كه در آغازِ كتاب آمده دوست دارم تهاترِ تجربي يورش بردنِ بر ناشناختهها است. حالا شما تصور كنيد ناشناختههايي كه از حيثِ فرم و محتوا حداقل با اين دامنه از دانشِ عموميِ جهان ميتواند در خودِ تهآتر وجود داشته باشد و يا در حيطههاي زندهگيِ انساني چهقدر هستند؟ بيشك بسيار اندكتر از آنچه در آغازِ دههي 60 در چشماندازِ اجراكنانِ تهاترِ جهان ديده ميشد.
به نظرام امروز ناشناختهها برايِ ما مرزهايي است كه مخاطبانِ ما را از سايرِ مديومها متمايز و اساسا مخاطباني با افكاري كه ميتواند گسترهي هستي را در بر بگيرد برايِ ما دستوپا كند. يعني ميخواهم بگويم برايِ من امروز تهآترِ تجربي يورش بوردنِ بر مرزهايي است كه فاصلهي من را از مخاطب و تربيتي كه مدنظرِ تهآتر برايِ اشتراكِ ملزومِ صحنه و تماشاكن است، ايجاد ميكند. من در نظر دارم كه اگر در حيطهيي تجربه به اندازهي كافي نشده جذبِ مخاطبالنِ فرهيخته در گشترهي عام، تربيتِ مخاطبانِ جديد و ارايهي راهكارهايي نمايشي چه در ساختار و فرم و چه در محتوا برايِ ارتباط و اشتراكِ هرچه بيشتر ميانِ اجراكنان و تماشاكنان است. هرچند به نظر ميآيد همهي جستوجوگريهايِ بزرگانِ تهآتر در گذشته و حال به هرحال به اين سمت معطوف مي شده اما امروزه و به ويژه در كشورِ ما تمركز بر مخاطب به عنوانِ ركنِ ركينِ پديداريِِ تهآتر ميتواند جزيي از مهمترين وظايفِ دستاندركارانِ ته آترِ تجربي باشد. چيزي كه به نظر ميآيد در ذاتِ خود با انبوهِ تماشاكن متناقضنما به حساب آيد. اما فكر ميكنم وقتاش شده اين تصورِ نابخردانه و كودكانه را از ذهنها بزداييم كه از يك سو تهآترِ تجربي به مفهومِ تجربههايِ ابتداييِ شاگردانِ تهآتر است و از سويي اينكه تهآترِ تجربي اساسا برایِ مخاطبانِ خاص به ثمر مینشيند.
حداقل تصورِ من از تهآترِ تجربي ديگر اينگونه نيست. هرگز اينگونه نبوده است. اما امروز گمان ميكنم تمامِ تلاشامان را برايِ كشفِ راز و رمزهایِ ارتباطِ موثر، كارا، ماندني و سازنده با مخاطب بايد به كار بنديم. امروز هدفِ تهآترِ تجربي به گمانِ من به جايِ تمركز بر ساختار و فرم و محتوايِ خودِ تهآتر و در نتيجه اجبارِ انطباقِ مخاطب با اين ساختمانِ از پيش معين، بايد بر كشف، شناخت و شهود در زوايايِ پيچيدهی انسان به عنوان مشتركِ اجرایِ تهآتر و در نتيجه دستيابي به فرم و محتوايي بر اساسِ تربيتِ وجودي و امكاناتِ فلسفيِ همين مخاطب و همراه ساماندهي شود.
فكر ميكنم در دورهي روايتهايِ Open Source ديگر توجه به خودمحوريِ يك اجراكنِ سادهي تهآتر و ارايهي فرمولهايي كه در قوطيِ هيچ عطاري اميدِ پيداشدناش هم نمیرود، كمي ابلهانه، خودخواهانه و ديكناتورمنشانه جلوه ميكند. چيزي كه اساسا آقايان سعی ميكنند در برابراش ژستی اپوزيسيونمنشانه بگيرند. اما... میبينيد كه...يا علی!
2005/03/05
دو همراهِ روايتگراَم
گمان ميكنم آدمی هميشه بايد كه چيزی برایِ خود در پستویِ ذهناَش نگه بدارد تا در لحظههایِ بیكسی و غربت اميد كه شايد نه، اما انگيزهیی باشد برایِ تداوم.
برایِ من كه حالا در سپيدهدمانِ هزارهیِ سوم حتا نمیدانم تا چه ساعتی از آن بر اين جهانِ مادی خواهم بود دو اتفاقِ بزرگ سگیترين دقايقام را به تحملی خودخواسته بدل كرده اند.
يكم تهآتر؛ اين همراهِ هميشهگیاَم در تلخ و شيرينیهایِ عمراَم كه بدبختانه تنهایاَم نگذاشته با همهیِ بدقلقیهایِ من و دومی كه ای كاش شرايط اجازه میداد زودتر باهاش آشنا بشوم و يا داشته باشماش؛ كامپيوتر.
برایِ من كامپيوتر وسيله نيست تا سرگرم شوم يا مثلا پولي از آن در بیآورم هرچند فكر میكنم هردوی اينها چون ابزارهایی برایِ شغلِ من يعني توسعهدهندهگي روايت هستند بايد كه اسبابِ امرارِ معاش نيز باشند اما غرضام چيزِ ديگری است. حالا كامپيوتر و اصولا هرچه كه مربوط ميشود به IT برايِ من زبان است؛ زباني برایِ سخنگفتن با جهان و با مجموعهیِ هستی. زبانی برایِ بيانِ گذشته و حالام، نگرههایِ خوداَم، پدرانام و مادرانِ سرزمينآم. باور كنيد گاهي لحظههایی را میبينم كه اجداداَم با من سخن ميگويند و ميخواهند زبانِ آنان در اين واماندهگیِ تمدنهایِ از هم گسيختهیی باشم كه سدهیِ بيستويكم را آغازيدهاند. شايد رويایی باشد بزرگ برايِ حقيری كه مناَم. اما همين كه به خوداَم میگويم پدران و مادرانام سخنانی دارند شايستهی شنيدن و من بايد كه بتوانم گويشی ناچيز برایِ اين گفتار بشوم در خود نيرويي مييابم تا كه از پا نيفتم. حالا بگوييد كه اين همه در حد و اندازهی دانشِ چون منی نيست اما من میگويم كه گاهی برایِ ازپاینيفتادن بايد كه كمی بالانشين بود. حداقل فكرِ بیكسي را كه ازمان میگيرد.يا علی!
برایِ من كه حالا در سپيدهدمانِ هزارهیِ سوم حتا نمیدانم تا چه ساعتی از آن بر اين جهانِ مادی خواهم بود دو اتفاقِ بزرگ سگیترين دقايقام را به تحملی خودخواسته بدل كرده اند.
يكم تهآتر؛ اين همراهِ هميشهگیاَم در تلخ و شيرينیهایِ عمراَم كه بدبختانه تنهایاَم نگذاشته با همهیِ بدقلقیهایِ من و دومی كه ای كاش شرايط اجازه میداد زودتر باهاش آشنا بشوم و يا داشته باشماش؛ كامپيوتر.
برایِ من كامپيوتر وسيله نيست تا سرگرم شوم يا مثلا پولي از آن در بیآورم هرچند فكر میكنم هردوی اينها چون ابزارهایی برایِ شغلِ من يعني توسعهدهندهگي روايت هستند بايد كه اسبابِ امرارِ معاش نيز باشند اما غرضام چيزِ ديگری است. حالا كامپيوتر و اصولا هرچه كه مربوط ميشود به IT برايِ من زبان است؛ زباني برایِ سخنگفتن با جهان و با مجموعهیِ هستی. زبانی برایِ بيانِ گذشته و حالام، نگرههایِ خوداَم، پدرانام و مادرانِ سرزمينآم. باور كنيد گاهي لحظههایی را میبينم كه اجداداَم با من سخن ميگويند و ميخواهند زبانِ آنان در اين واماندهگیِ تمدنهایِ از هم گسيختهیی باشم كه سدهیِ بيستويكم را آغازيدهاند. شايد رويایی باشد بزرگ برايِ حقيری كه مناَم. اما همين كه به خوداَم میگويم پدران و مادرانام سخنانی دارند شايستهی شنيدن و من بايد كه بتوانم گويشی ناچيز برایِ اين گفتار بشوم در خود نيرويي مييابم تا كه از پا نيفتم. حالا بگوييد كه اين همه در حد و اندازهی دانشِ چون منی نيست اما من میگويم كه گاهی برایِ ازپاینيفتادن بايد كه كمی بالانشين بود. حداقل فكرِ بیكسي را كه ازمان میگيرد.يا علی!
2005/03/03
خوابِ منصور
ميانديشم كه در اين واماندهگيِ بشري، در تاريكترين لحظههايِ جنگآلود و كينهآميز و حضورِ مسلطِ ارواحِ خبيثِ فزونطلبی و كينه و جهل و سلطهجویی كه بر جايجايِ اين دنيایِ ويرانه حاكم شده عشق بتواند پاسخی هرچند تسكينسان بر دردها و رنجهایِ بشری باشد. اگرچه من ديگر به عشقهایِ اساطيری نمیانديشم، نه كه نمیانديشم كه برای شخصِ من عشق تنها در ساحتِ بايزيد و حلاج و رابعه و شيخِ اشراق و عينالقضاتِ همدانی متجلی میشود و بس. اما حالا كه اين دنيای لجنگرفته را محتاجِ حتا لبخندی افتاده پس چه باك كه پسركی حتا از سرِ كودكی اظهارِ شوقی كند در ديدنِ دختركی همسن و سالاش. درست است به همين سادهگی است. يعنی كه درخشيدنِ گلِ صادقانهیِ لبخندی حتا بر چهرهی كودكانهیِ دختری يا پسری چه شوقی میتواند برایِ تنهاییِ آدميانِ اين زمينِ وامانده باشد چونان برادران و خواهرانِ پابرهنهیِ من.
آناهيتایِ من! اين آتشِ نهفته ديگر سرِ خاموشي ندارد و ميبينم كه جهان را سخت محتاج به لبخندهایِ تو و هزاران زن و مردِ ديگر افتاده است كه آرامشِ هستي را در عشقورزيدنهایِ مكرري ميدانند كه ساليانِ سال انسانِ فقيرِ درماندهیِ ما از آن محروم مانده است.
چه تشنهگیِ بیتابی!يا علی!
آناهيتایِ من! اين آتشِ نهفته ديگر سرِ خاموشي ندارد و ميبينم كه جهان را سخت محتاج به لبخندهایِ تو و هزاران زن و مردِ ديگر افتاده است كه آرامشِ هستي را در عشقورزيدنهایِ مكرري ميدانند كه ساليانِ سال انسانِ فقيرِ درماندهیِ ما از آن محروم مانده است.
چه تشنهگیِ بیتابی!يا علی!
2005/03/01
گاهي دلام
كمي آشفتهگي، ذرهيي دلهره، اندكي آشوب و لحظهيي در سيلانِ تنهايي و دو سه بستهيي احساسِ غريبي گاهي ميتواند آدمي را تا ناكجاآبادهايِ ترس و بيدلي بكشاند. اين روزها حال و هوايِ آن پرنده را دارم كه از قفسِ امن، از ميانِ بال و پرهايِ اطمينانبخشِ مادراَش به هوايِ پرزدن در هوايي ديگرگونه به اميدِ باغستاني از اينجا نزهتر بيرون شده است و در ميانهي راه توفاني سهمگين، بالاَش را ربوده است و سرمايي تگرگآسا چشمهاش را به گمناكيِ بوران و بيراههيي سخت ترسنده سپرده است و اينك نه راهِ خانه را به ياد دارد و نه راهِ آن باغستان، پس سرگردانِ دياري است كه نه ميتواند موطناش باشد و نه ميدناند تا كي مسافرِ آن به شمار ميآيد كه آيا بايد رختِ ماندن بر قامتِ آشوبگرفته بپوشاند و اندكي به اميدِ امنِ آسايش گرد و غبارِ خستهگي از جان بزدايد و نه يارايِ آناش كه بداند تا كي بانگِ رحيل مينوازند كه وقتِ رفتن است و پوزارها برپاي نگه دارد.
اگر فريادرسي نبود...
اينگونه است كه گاهي دلام برايِ خودام تنگ ميشود.
يا علي!
اگر فريادرسي نبود...
اينگونه است كه گاهي دلام برايِ خودام تنگ ميشود.
يا علي!
Subscribe to:
Posts (Atom)