دانشگاه كه بودم يعنی همان دروهیِ ليسانس، سينا دادرسِ نازنين باعث شد من اولين بار يك سيستم را از نزديك لمس كنم. تا پيش از آن من هم مثلِ خيلیهایِ ديگر فكر میكردم كامپيوتر همانچيزی است كه مثلا عكسامان را میدهيم از آن طرف سدسال پس از زندهگیمان را تحويل می دهد. سينا باعث شد بفهمم كه كامپيوتر كارهایِ ديگری هم میكند، مثلا میشود باهاش تايپ كرد، يا مثلا بروشور و پوسترِ نمايشهام را اجرا كرد و البته گيم بازی كرد. اين به معنایِ آن نيست كه خودِ او هم همين خروجیها را از دستگاهاش میخواست.
سينا مدتها بود با اين وسيله كارِ حرفهیی میكرد و از قضا سختافزار را ول كرده بود آمده بود تهآتر بخواند كه میگفت چيزهایی كه سختافزار بهام میدهد را همهاش میدانم و فقط يك مدرك است كه آن هم بعدها ثابت كرد اهميتی ندارد. حالا او يكی از شاخصهایِ گلدنسيستمز دبی است. اما من كه تصورام محدود به همان تايپ و بروشور بود كاربرداش را برایِ خودام نه ضروری میئانستم نه مفيد. چرا كه متنهام را میدادم كسی تايپ میكرد و بروشورها و پوسترام را هم كه خود سينا زحمتاش را میكشيد كه از قضا گرافيستِ خوبی هم بود. پس اين دستگاه به چه كارِ من میآمد؟ طفلك سينا كه با تمامِ وجود سعي میكرد به من حالی كند كه اين فقط يك دستگاه مثلِ تلهویزيون نيست كه مثلا تو بشوی مصرفكنندهیِ صرف و تمام. البته هيچوقت لحظهیی كه برایِ اولين بار در خانهیِ سينا دستام به موس خورد و اولين كليكِ زندهگیم را كردم فراموش نمیكنم و همينطور اولين لذتی كه از كامپيوتر بردم با اولين گيمِ كامپيوتریِ زندهگیم يعنی نوِرهود كه آن هم به مددِ سينا اتفاق افتاد و بی نظير هم بود و از قضایِ روزگار در كنارِ آنا هم اتفاق افتاد كه اتفاقا هنوز قرار نبود اتفاقی برایامان بیافتد. بماناد.
با اين همه همچنان برایِ من كامپيوتر امری جدي نبود هرچند سينا می خواست يك كامپيوتر برایام رديف كند كه موافقتِ اوليهاش را هم مرتكب شده بودم اما نشد كه نشد. حالا كه میخواهم برایِ بچهیِ خواهرام يك كامپيوتر جمعوجور كنم فكراش را می كنم كه من داشتم ليسانس میگرفتم و نمیدانستم چهجوری میشود يك پنجره را باز كرد يا بست. تا اينكه ابتدایِ سالِ هشتاد شد و من زن گرفتم سرنوشت و روزگار كشاندم به شهری كه دبيرستان را در آن درس خوانده بودم و يكی دوسال هم در اين اواخر نمايش كار كرده بودم؛ لار. اين بار اما برایِ آغازِ يك زندهگیِ مشترك. آنا را برداشتم و رفتم چون قرار بود در ارشادِ آنجا مشغول باشم. بماند كه نصفونيمه ماند و بعدِ يك سال اسبابامان را باز جمع كرديم و آمديم شيراز كه اين قضايا خود داستانِ هفتادمن كاغذی خواهد شد از تلخي و شيرينی و انديشه و شادی و خستهگی و زندهگی در تمامتِ معنایِ خود كه بماناد اما منِ ساده كه سرام را زير میانداختم نمی دانستم ايميل را چهگونه تلفظ كنم ناگهان قضا را اتفاق گرفت كه برایِ اجرایِ نمايشی بروم هند و به گمانام همهچيز از همين جا آغاز شد.
تصوراش رابكن! در شهری كه كثافت از سر تا پاش می ريزد و روزِ روشن ديدنِ آدمی نيمهلخت كه مشغولِ عرضهیِ اضافاتِ بدن به هيكلِ خيابان است، امری عادی به شمار میآيد، در ابلهانهترين اجتماعِ كسبوكاریشان يك لپتاپ كه از قضا سرعتِ اينترنتاشان هم چند برابرِ دايالآپهایِ مسخرهیِ مااست امری بديهی به شمار میرود و البته وقتی تو سر در نمیآری كه دارد چه اتفاقی میافتد، يا مثلا يك دوستِ ناشناس كه از رقصاش خوشات آمده از تو می خواهد كه ايميلات را بهاش بدهی تا بتواند تكه تكه ويديویِ اين رقص را برات ميل كند، معلوم است كه وسوسه میشوی سر در بیآوری كه اين دستگاهِ عجيب و غريب واقعا چيست؟
آن وقت بر میگردی و دعوتات میكنند برایِ يك داوری در شهرِ همسايه و آشنا میشوی با جعفرِ محسنی كه صدا و سيما خوانده و متبحر نرمافزار هست و يك كاربرِ حرفهیی مخصوصا در نرمافزارهایِ گرافيكی و ويرايشِ ويديویی و البته برایِ اولين بار مینشيني بغل دستاش و با تايپِ واژهیِ تهآتر در باكسِ جستوجویِ ياهو (دروغ چرا با ياهو اولين جستوجویام را انجام دادهام اما حالا زيرِ گوگل برایام غيرِ قابلِ تصور است) با انبوهی از اطلاعات كه البته حالا میفهمم نصفاش درِپيت است اما به هرحال ذوقزدهگی میآورد، واردِ دنيایی میشوی كه ديگر رها كردناش ناممكن و ناگهان به ذهنات میرسد كه میتوانی كامپيوتر داشته باشي اما پولاش را نداری و باز جعفرِ محسنی كه میتواند برایِات قسطی جور كند و دفعهیِ بعد كه از لامرد بر میگردی يك كامپيوتر همراه داری كه میگويند پنتيومثری هشتسد است و باقیِ قضايا و از قضایِ روزگار تنها كه میشوی میبينی به هيچ وجه كارات را راه نمیاندازد چرا كه هيچ برنامهیی نمیپذيرد و هزار گرفتاری و تو از راهِ دور با پرسش از اين و آن و حتا سينایِ نازنين به مددِ همين مشكلِ سختافزاری كه بعدها میفهمی و باعث میشود كامپيوتر را پس بدهی و اعتراض هم بكنی و فروشندهاش هم شرمنده بشود، كلی چيز ياد گرفتهای كه اگر سيستم سالم بود ماهها بايد وقت صرفِ يادگيریاش میكردی و البته بماناد درگيریهایِ هرشبات با آنا كه چرا دير میخوابی و اين كامپيوترِ لعنتی را دور بنداز.
درست است. هنوز چند روزی نگذشته كه تصميم میگيری از همان شهرِ كذایی يعنی لار كامپيوتر تهيه كنی و حالا بهمنِ هشتاد است و تو تيمِ تهآتریات را آماده میكنی برایِ جشنوارهیِ فجر و آقایِ مشكوری قول میدهد كامپيوترات را آماده كند تا تو از تهران بر میگردی. بخشی از پول را میدهی و بقيه را كه البته زياد هم هست طیِ دو چكِ دوماهه و حتا نمیدانی از كجا بايد بیآوری ولی توكل میكنی كه در خيلی امور همين توكل راهگشایات بوده. از تهران بر میگردی و آنا برایِ طراحیِ صحنهیِ نمايشات شش سكه گرفته و كامپيوتر به خانه میآيد. يك ایامدیِ هزاروهفتسد كه هنوز هم دارماش و فقط هارداش را عوض كردهام كه يك بار سوخت و به عزایام نشاند و يك رايتر كه اضافه كردهام بهاش. يادام هست كه كارتِ گرافيكِ شانزده مگیِ آن كه تیوی تيونر هم داشت و ورودِ ويديو و همين ذوق زدهام كرده بود كه میتوانستم تصاوير را از دوربين فيلمبردارِ عاريتیام به راحتی در مونيتور اگرچه نه باكيفيتِ فوقالعاده اما نصفونيمه ببينم.
و البته وقتی موعدِ چكها رسيد سكههایِ آنا خرجاش شد و به همين دليلِ ساده دلام نمیآيد هرگز بفروشماش. يا دستاش بزنم.
و بدين ترتيب مثلِ تراكتور كار كدنهایِ من پشتِ كامپيوتر تا ساعتها بعد از نيمهشب شروع شد و يادگرفتنِ كوچكترين چيزها مثلِ هميشه با فرياد به هوا پرتام كرد انگار بچهیی كه تازه اسباببازیِ جديداش را گرفته و هنوز هم مثلا وقتی يك كدِ ساده را جابهجا میكنم به همان ذوق دچارام میكند كه مثلا اولين بار موبايل تویِ دست گرفتم و تا نيمهشب هرچه امكانات رویِ دستگاه بود به خوردِ مغزام دادم.
البته وقتِ زيادی هم از خودام هدر دادم اما ببين چه شده كه تنها اتفاقِ دنيااست كه میتواند همپایِ تهآتر برایام مقدس باشد. زنده باد پديد آورندهگانِ آغزين راهِ حلهایِ آیتی.
حالا البته كمی وضعيت جدیتر شده. مثلا سخت دارم رویِ يك پژوهش برایِ ارتباطِ آیتی با تهاتر و اصولا هنرهایِ نمايشی و تصويری كار میكنم و همچنين مدتهااست مطالعاتام در زمينهی مديريت و كسبوكار در حوزهیِ فنآوریِ اطلاعات جدیشده و به خصوص از وقتی در اصفهان مشغول به كار شدهام دارم يك مطالعه را هم در زمينهیِ استفاده از راه حلهایِ آیتی برایِ مشاغلی چون مديريتِ موزه و اصولا ميراثِ فرهنگی و آثارِ بازمانده از پيشينيان و انطباق موضوعيتِ آن با شرايطِ اكنونیِمان آغاز میكنم.
يك طرحهایی هم برایِ آموزشهایِ الكترونيكیِ تهآتر دارم كه البته پر خرج است اما تقريبا راهِ حلی بنيادين برایِ حلِ معضلِ آموزش در تهآترِ مملكت به شمار میآيد و اميدوارم بتوانم از جایی حمايتهایِ لازم را برایِ اجرایی شدنِ به دست بیآورم.
بگذريم كه مسوولان و دستاندركارانِ تهآترِ اين مملكت علاوه بر آنكه خود در اين زمينه آگاهیهایِ بسيار كمی دارند، حاضر هم نيستند به خودیها اعتماد كنند. نمونهاش را.. رها كن آقا آمديم يك يادداشتِ شخصیِ غيرِ سياسیِ غيرِ همهچيز را بنويسيم. نمیتوانی خفهخون بگيری بچه!
يا علی مدد!
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد