صحنه: خالي – آدمهايي كه با هم حرف ميزنند و نميزنند و گاهي به سمتي كه ماييم گويي كسي نشسته باشد و با او در سخن باشند.
--------------------------------------------------------------------------------------
زن: من دلاَم ميخواد شوهرم پيشاَم باشه. اينگناهاِه؟
مردِ يكم: آخه وسطِ اين گيرودار كه طالبها سايهي زنا رو با تير ميزنند، نميگند تو شاخِ شمشاد، وسطِ گلهي مردا چه ميكني؟ د آخه مگه بقيه زن و بچه ندارند؟ اگه قرار باشه همهي زنا پيشِ شوهراشون باشند كه ديگه كسي يافت نميشه با اين خدانشناسها در بيافته
زن: بقيه اگه زن و بچه دارند مثلِ آدم تويِ شهر زندهگي ميكنند، نه كوه و كمر
مردِ يكم: كدوم شهر؟ حالا كه همهي اون آدمها دارند ميگريزن به كوه و كمري كه تو ميگي
زن: ميگي تنهايي تو اين دخمه چه كنم؟
مردِ يكم: /تفنگي را به سمتِ او ميگيرد/ بگير!... بگير! ... ميگم بگير! ... د بگير ديگه!
زن: ميخواي با اين چه كنم؟
مردِ يكم: بگير تا بهاِت بگم. /زن تفنگ را با ترديد ميگيرد/ تويِ اين تفنگ يك گلوله مونده. فقط يكي!
زن: من كه تيراندازي بلد نيستم.
مردِ يكم: من نگفتم تو تير بياندازي!
زن: پس اين تفنگ به چه درداَم ميخوره؟
مردِ يكم: /مكث/ من دوست ندارم زنده به دستِ طالبها بيافتي
زن: /مكث/ استغفرا...، يعني بايد چه كنم شاه؟
مردِ يكم: /مكث/ بنشين طلعت! /زن در بهت روبهرويِ او زانو ميزند/ من در دنيا جز تو كسي را ندارم. اگه دارم با اين نامردما ميجنگم، مثلِ همون وقتا كه با روسها ميجنگيدم، برايِ ايناِه كه تو آسيبي نبيني. اگه قرار باشه تو لكهيي رو دامناِت بنشينه.. /زن يك لحظه به دامناَش نگاه ميكند/ منظورم لكهي بيآبرويياِه!..
زن: استغفرا...
مردِ يكم: بگذار حرفاَم تموم بشه. من ديگه برام بي اهميتاِه كه ميجنگم يا نه وقتي تو...
زن: اما تو برايِ وطناِمون ميجنگي. مگه نه؟
مردِ يكم: طالبها هم همينو ميگند
زن: پس...
مردِ يكم: ببين طلعت! من در طولِ عمرم نابوديِ نصفِ افغانستان رو ديدم. اگه نصفِ ديگهش هم جلويِ چشمام پرپر بشه، نميپذيرم كه مويي از سرِ تو و امثالِ تو كم بشه.
مردِ دوم: /روبه ما/ ميبينيد! حتا از فرمايشهايِ حضرتِ ملا هم سوء تعبير ميكنند، به سودِ خودشون
مردِ يكم: طلعت! وطنِ من جايياِه مثلِ خونه، كه آدم ميتونه دروناِش با زن و اولادش زندهگي كنه. اگر اين خونه خراب شد، اهميتي نداره يك خونهي ديگه. مهم ايناِه كه زنِ آدم به بلايِ خونه ويران نشه
زن: برايِ هميناِه كه ما هيچوقت درونِ يك خونهي مثلِ آدم زندهگي نكرديم؟!
مردِ يكم: وقت برايِ طعنه بسياره. ولي بهاِت قول ميدم، طالبها رو كه بيرون كرديم بالاخره يك خونه تويِ كابل برات بسازم.
زن: /گيج. انگار ميخواهد چيزي را به خاطر بيآورد/ كابل!!؟
مردِ يكم: وقت تنگاِه طلعت! بايد برم. دوستام منتظرند.
زن: من ميترسم حكيم!
مردِ يكم: دخترِ جليلالدينِ كابلي از ترس حرف ميزنه؟!!
زن: /گيج و درخود/ كابل ، كابلِ پدر...
مردِ يكم: دخترِ اون مرد و ترس؟ نشنيده بودم.
زن: اگه قبول نكنم؟ ..
مردِ يكم: تو ناامرِ شوهرت ميكني؟
زن: خدا اون روز رو نياره
مردِ يكم: پس ديگه حرفي نزن. بگذار بتونم با خيالِ آسوده بجنگم. بگذار نگند ختمي حكيم شاه شكسته آمد.
زن: حكيم!
مردِ يكم: بله
زن: هيچي
مردِ يكم: بگو اگه چيزي ميخواي؟
زن: ميخواستم بدونم... مهم نيست.
مردِ يكم: بگو! دلواپس ميشم
زن: ميخوام يقين كنم احمدشاه فكراِش چياه؟
مردِ يكم: /مكث/ ما به سمتِ پنجشير ميريم
زن: از سويِ من ازش ميپرسي؟
مردِ يكم: سلاماِت رو ميرسونم و ميپرسم.
زن: /رو به ما و شخصِ ناپيدا/ باور كنيد همهش همين بود. يا من چيزي يادم نميآد، نميدونم. /دختر كه پتويي را چون جسمي مقدس تا انتها بر سينه ميفشارد، به زن پناه ميبرد و در آغوشِ او جاي ميگيرد/ اون روزِ لعنتي هم... من چهكار ميتونستم بكنم؟ من يك زن بودم با يك تفنگ كه فقط باهاش ميتونستم خودم رو نشونه بگيرم. يعني.. يعني... چه قدر سرم درد ميكنه.../دختر بر پاهاياَش دراز ميكشد/ خب دوسهروزي ميشد كه حكيم شاه رفته بود. /گيج/ دوسهروز؟!... نميدونم... خب درونِ خونه بودم كه سروصدايي شنيدم...
مردِ يكم: /گويي كه زمان به پيش تاخته باشد، ناگهاني/ چرا طلعت، چرا؟ /دختر ترسان ازجا ميجهد/
زن: /مبهوت/ ها!؟
مردِ يكم: من تو رو دوست داشتم طلعت. چرا ؟
زن: چرا چي ؟
مردِ يكم: چه طور تونستي چه طور ؟
زن: چي رو ؟
مردِ يكم: چه طور تونستي با من چنين كاري بكني ؟
زن: چه كاري ؟
مردِ يكم: خدايا اين تاوانِ كدام گناهِ نكرده بود ؟
زن: من نميفهمم تو چي ميگي ؟
مردِ يكم: مگه من جرمام چي بود جز اطمينان ؟
زن: آخه چي شده مگه ؟
مردِ يكم: ببين چه فكر ميكردم چه شد ؟
زن: من بايد بدونم چه خبره يا نه ؟
مردِ يكم: بايد ميدونستم كه اطمينان به شما جماعتِ نسوان نتيجهش چياه ؟
مردِ دوم: من هم كه همينو ميگفتم
زن: تو ساكت باش! ... حكيم! حاليت هست چي داري ميگي؟ اصلاً خوبي؟
مردِ يكم: خوب! خوب طلعت خانم! چرا بايد بد باشم؟ سربلند نيستم از كاري كه كردي، كه هستم. حيثيت و آبروم برجا نيست كه هست. يك ننگ براي ابد روي دلاَم نذاشتي، كه گذاشتي. در روزهايِ شاديِ وطناَم غصهي يك كوه رو درونِ سينهم نكاشتي، كه كاشتي. ناموساَم رو بر...
زن: ديوانهم كردي. ميگي چه شده يانه؟!
مردِ يكم: داد نزن! هنوز اين قدر برام ابهت مونده كه اجازه ندم صدايِ زناَم برام بلند نشه.
مردِ دوم: وقتي حضرتِملا، فتوايِ حجاب ميدادند، شما از خدا بيخبرها جلوياِش تفنگ گرفتيد و دشمنشادش كرديد. بفرما، اين هم نتيجه!
زن: آخه شاه من كي جرات كردم جلويِ تو صدام رو بالا ببرم؟
مردِ دوم: لااقل اين لحظه رو من شنيدم
زن: اين اينجا چهكار ميكنه ؟
مردِ يكم: من ازش خواستم. تو كه خوب ميشناسيش!
زن: /گيج، در خود/ من...؟!
مردِ يكم: طفره نرو بگو چه مصيبتي سرم خراب كردي؟
زن: شاه! من از چيزايي كه ميگي سر در نميآرم. فقط بهاِم بگو چي شده؟
مردِ يكم: يعني تو روحاِت خبر نداره..
زن: /مبهوت/ روحاَم؟!!
مردِ يكم: خدايا چرا من رو نميكشي كه مجبور نباشم از بيآبروييِ زناَم چيزي بگم؟
زن: چرا كفر ميگي مرد؟
مردِ يكم: كفر؟! ببين كي از كفر حرف ميزنه؟
مردِ دوم: تقصيرِ خودتوناِه برادر! وقتي ايماناِتون رو ميفروشين به رنگ و روغنِ زنايي كه حريمِ چهرهشون رو بر رويِ هر بيگانهيي گشودهند، عاقبتي جز اين نبايد انتظار داشت
زن: اگر همين حالا و در يك جمله ماجرا رو بهاِم نگي، قسم ميخورم به صاحبِ مزارِ شريف، كه خودم را تكه تكه ميكنم.
مردِ يكم: قلدري نكن برايِ من. تو اگر جربزهي مردن داشتي بايد همون روز دست به ماشه ميشدي!
زن: /گيج و حيران/ اون روز...؟
مردِ دوم: امروز ميخوان چشم و ابروهاشون رو نمايش بدن ، فردا چاكِيقهها، پسفردا هم... استغفرا...
مردِ يكم: بگير درزِ دهناِت رو!
مردِ دوم: امپرياليستها هم كه همين رو ميگفتند برادر. حالا هم كه صاحبِ ناموس و آب و خاكاِمون هستند.
زن: يكي نميخواد به من بگه چي شده ؟
مردِ دوم: حق داري داد بزني خانم جان! آخرالزمان شده. زنايِ ما جلويِ شوهراشون پا دراز نميكردند. حالا به بركتِ آزاديِ امپرياليستي جلويِ مردايِ غريبه شيون هم ميكنند. گيرم كه ما محرميت داريم به كلِ نسوان؛ به فتوايِ حضرتِملا.
زن: اگر با اولين جملهي بعد، به من نگيد چي شده، كاري ميكنم كه حضرتِملاتون، پابرهنه، وسطِ خيابونايِ كابل، وامصيبتا سر بده.
مردِ يكم: صدات رو بيآر پايين!
زن: ديگه نميآرم.
مردِ يكم: اون روز كه بايد صدات رو ميبردي بالا، مثلِ موش ازترس، يا خدا ميدونه از رويِ ميل و هوس، خودت رو به يك مشت از خدا بيخبر ...
زن: /فرياد ميزند/ خاموش !
/ سكوت. وصدايِ نفسهايِ زني؛ گويي از عمقِ چاه /
دختر: من ميخواستم با خدا عروسي كنم.
زن: ديگه نميخوام چيزي بشنوم.
مردِ يكم: /فروخورده/ اين مناَم كه نبايد چيزي بشنوم.
زن: گفتم خاموش شاه!
دختر: خدا نيومد
مردِ يكم: خاموشي برايِ ابد در من مونده طلعت! مگر بعد از كارِ تو سخني بر زبانِ من ميآد؟
زن: اين تهمتها به من نميچسبه حكيم شاه!
مردِ دوم: مجرمها هميشه چنين ميگند.
زن: من هيچوقت به تو خيانت نكردم شاه!
مردِ يكم: پس چرا كاري كه گفتم نكردي؟
زن: /مبهوت و گيج/ كاري كه گفتي؟!!
دختر: خدا نبود.
مردِ يكم: اگر از زبانِ خودشان نميشنيدم، هيچوقت باوراَم نميشد طلعت!
زن: خودشان؟! /مردِ دوم سرفهيي ميكند به نشانهي اعلامِ حضور/
مردِ يكم: هنوز هم باورم نميشه كه طلعتِ من، طلعتبانويِ مهربانِ من كه با لالاييِ دعايِ نيمهشبِ من به خواب ميرفت، حالا... خدايا ! ...
دختر: گفتم خواباِه... از اون خوابهاي بد كه ميپريدم از ترس به آغوشِ مادر
زن: /بيپناه/ من هنوز هم نميدونم چه خطايي كردم شاه؟
مردِ يكم: پس اينا چي ميگن؟
زن: اينا كي هستند؟
دختر: مادر هم نبود.
مردِ يكم: با اين بيآبرويي چه كنم طلعت؟
مردِ دوم: مردايِ افغان يك راه بيش نميشناسند.
مردِيكم: من كه تو رو دوست داشتم طلعت! برايِ تو ميجنگيدم... بگو.. بگو كه همهي اينا غلط بوده.
زن: غلط بوده شاه! من درست همون كاري رو كردم كه شما خواستي! /گيج در خود/ همون كار...؟
مردِ دوم: ميبيني! ترديد برادر !
دختر: برادر!.. برادرم... برادرم بود.
مردِ يكم: اونها خودشون اعتراف كردند.
زن: اونها كي هستند حكيم ؟
مردِ يكم: اونها ؟
دختر: من ميخواستم با خدا عروسي كنم.
مردِ دوم: استغفرا...
مردِ يكم: اين ديگه كياِه ؟
مردِ دوم: /رو به ما/ من حنيف ابوابي هستم و اون روز همراهِ گروهي بودم كه با ديدنِ كلبهي كوهستاني اطرافِ كابل به سمتاِش راه افتاديم، به اميدِ يافتنِ چند تن از مجاهدهايِ نامسلمان، اگر خدا ياري ميكرد. من بايد چي بگم كه خدا با منافقين چه ميكنه چه جوري همراهاناِش رو هم به امتحاني سخت وا ميداره. آخه اگه اون بيدين در لباسِ ميش، گرگِ ايمان نشده بود و اون خبط رو مرتكب نميشد كه الان من مجبور نبودم به سوآلهايِ شما جواب بدم. ما شانزده نفر بوديم. در بينِ ما ولولهيي افتاد وقتي فهميديم وسطِ اين كوهستانِ يخزده، درونِ يك كلبهي تنها، زني زندهگي ميكنه كه..
مردِ يكم: كه چي ؟
دختر: من ميخوام بخوابم... چرا نميذارن طلعت ؟
مردِ يكم: گفتي اين كياِه؟
مردِ دوم: شما از خاطرِ مبارك نبريد كه ما مدتها بود برايِ فتحِ كابل از خونه و زندهگي دور بوديم. البته من به صراحت، فتوايِ حضرتِ ملا رو متذكر شدم كه اگر آثارِ فساد در آن زن مبرهن باشه بايد كه بي معطلي خوناِش بريزيم. اما اون ناجوانمرد در آمد و گفت كه چرا اون رو ارشاد نكنيم به دينِ مبين اسلام؟ و همين پرسش ما رو دوپاره كرد؛ هشت نفر در برابرِ هشت نفر. ما گفتيم بودنِ يك زنِ تنها در خلوتِ كوهستان خود شاهدي است بر فساد و اونها گفتند كه ما نديده چه طور قضاوت كنيم. اين شد كه برايِ اِحرازِ امرِ قضا، به درونِ كلبه شديم؛ من و اون نانجيب. البته در درونِ من آشوبي بود. از يكسو بيمِ غلتيدن در دامنِ ابليس، از يكسو وحشتِ فسادِ جماعت كه با من بودند. از يك طرف نميتونستم چشم از خاك بردارم به سببِ ترسِ ازحرام، از يك طرف هم بايد ميديدم كه اون نارفيق خيالاتِ شيطاني نكنه يك وقت!... در همين آشوبِ بهشت و دوزخ بودم كه چشماَم به اون ضعيفه افتاد؛ لعنتا...، كه حجاب بر چهره نداشت. واويلايِ فساد خون در چشماَم آورد. دست به تفنگ بردم كه امالفساد را به دركِ اسفل راهي كنم كه به يكباره ندانستم چه شد.
زن: /روبه ما/ من طلعت هستم. هيچ وقت از رفتنِ شوهراَم در اون شرايط راضي نبودم. /روبه مردِ يكم/ راضي نبودم شاه! دروغ كه نميتونم بگم. /روبه ما/ پدرم معلمِ قرآن بود. اين رو ميگم كه فكر نكنيد ديناَم رو درونِ خونهي شوهرم گزيدم. مفتيهايِ پدرم ميگفتند كه بايد تمكين كنم از شوهرم، حتا در دين و من تمكين كردم كه بره از پيشاَم برايِ جنگ با طالبها، اگر چه راضي نبودم از تهِ قلب و هميشه ميترسيدم كه خدا راضي نباشه از من به سببِ اين نارضاييِ قلبي. از كوهستان نميترسيدم كه وقتِ حملهي روسها، كوهستان خانهي من بود و پدرم. حتا از هيچ كدامِ دشمنها نميترسيدم كه مادرم را روسها جلويِ چشمِ خوداَم كشته بودند و بعداِش پدراَم كه قرآن ميخوند. راستاِش از خدا پنهان نيست از شما هم پنهان نباشه؛ از هيبتِ دينِ طالبها بيشتر ميترسيدم تا از روسهايِ خدانشناس!
مردِ دوم: استغفرا...
دختر: زهرِ مار!... مگه من كاري به كارِ كسي داشتم. پس چرا منو با خوداِش نبرد؟ مثلِ مريمِ عذرا
زن: بگذريم. داشتم لباسهايِ موندهي شوهرم رو ميشستم كه صدايِ نحساِشون رو شنيدم. به عمراَم اين همه وحشت نكرده بودم. بيشتر از اونها از تفنگِ يكتيرِ خوداَم، كه شوهراَم داده بود برايِ روزِ مبادا و حالا انگار مبادا بادا شده بود از هجومِ اينها كه گردِ كلبه ميگشتند و زوزه ميكشيدند. مانده بودم. دستاَم به قبضهي تفنگ خشكيده بود. من يك تير بيش نداشتم و اونها... حتا تيرانداختن نميدونستم. اما اونها واقعاً در پيِ هموني بودند كه شوهراَم ازش ميترسيد؟ اگر خوداَم را لايِ پرده بپيچم چه... اطراف رو جستم. چيزي نيافتم جز يك ملحفهي آبي كه از شبِ عروسيم مانده بود. به چشم برهم كوفتني خوداَم رو پيچيدم لايِ ملحفه، روانداز.. هرچه كه شما ميگيد. زيرِ پردهي حجاب تفنگ تو دستاَم عرق كرده بود و ميلرزيد. يك باره هزار سوآل كه اين چندروزه، دلاَم رو آشوب كرده بود، مثلِ ابر جلويِ چشمهام ايستاد؛ يعني بايد خودم رو بكشم؟ اما... صدايِ پريدنِ يك نفر از ديوار...
مردِ دوم: دو نفر! من و اون ناجوانمرد.
زن: من يك نفر شنيدم
مردِ يكم: حالا هر چي
زن: از زيرِ حجاب چيزي نميديدم كه ملحفه نازك نبود. خواستم ببينم چه شده؟ حجاب را پس زدم و ناگهان...
مردِ يكم: و ناگهان مصيبتِ عظما شد. مگه نگفتم حتا چشماِت هم به رويِ نحساِشون نيفته
زن: چهطور ميتونستم شاه؟
دختر: روزه!... بايد روزه بگيريم طلعت. قرآن بخونيم؛ هزار روز، هزار ركعت ...
زن: تو چي ميگي دخترِ معصوم ؟
مردِ يكم: بالاخره نگفتي اين از كجا پيداش شده ؟
زن: پناه آورده به من. تنهااست. ترسيده و.../مكث/ نميدونم. تنها چيزي كه تو اين مدت از حرفهاش فهميدم ايناِه كه يه برادر داشته كه گويي فداييِ صدام بوده.
مردِ يكم: اون عراقياِه؟
زن: گمان كنم
مردِ يكم: اين جا چهكار ميكنه؟
زن: نميدونم... به گماناَم فرار كرده
مردِ يكم: از چي؟
مردِ دوم: امپرياليستها برادر. پنداشتي هركجا پا بگذارند از امنيت و اطمينان چيزي باقي ميمونه؟
مردِ يكم: چه طور خوداِش رو رسانده اينجا؟
زن: نميدونم. هيچي نميگه، فقط يك قصه تعريف ميكنه؛ يه خواب انگار..
مردِ دوم: ترسيده. من هم بودم ميترسيدم. ديوانه ميشدم. مگر اين اجنبيها آرامش برامون ميذارن. اون وقت شما آب به آسياباِشون ميريزيد. پيدااست چمدان چمدان دلار ..
مردِ يكم: تو ديگه خفه شو
مردِ دوم: من و حضرتِ ملا بايد خفه ميشديم تا چمدانهايِ دلارِ آمريكايي از گلوتان پايين ميرفت. خفه هم كه شديم. نوشِ جان!
دختر: من بايد روزه بگيرم. بايد توبه كنم. بايد بست بنشينم، بايد خوداَم رو ببندم به تجير
مردِ يكم: حالاِش خوباِه؟
زن: /ميرود كنارِ دختر، با نگرانيِ مادرانه او را بغل ميكند/
مردِ يكم: /مكث/ من ختمي حكيم شاه هستم! و هيچ دلاَم نميخواست از زناَم دور باشم. نه اين كه مثلِ اين ژيگولها تن به ذلت داده باشم، نه! كه ميخواستم سايهي بالاسراِش باشم. هرچه باشه زن به پناه نياز داره. راستاِش دوستاناَم بسياريشون ملامتاَم ميكردند كه يك زنِ ضعيف را تنها و بيسرپرست رها كردم وسطِ كوه و كمر. اما من كه در عصرِ حجر زندهگي نميكردم. زناَم برايِ خودش ببري بود. دخترِ جليلالدينِ كابلي بود، كه صدايِ قرآناِش از كابل تا مزار دلِ دشمن رو آب ميكرد. درستاِه زناِه اما يك رگِ مردانه از ملا جليل دراِش مونده بود. اين بود كه با هزار تشويش و دلشوره از خونه رفتم كه پايِ دشمنِ خاك و ناموساَم به اين خونه و هزارتا خونهي ديگه باز نشه. اما دلِ غافل!... اين رو وقتي فهميدم كه كمين زده بوديم براشون و اين مرد داشت برايِ همسنگراِش ميگفت كه نامسلمان چه كرده با زنِ كلبهنشين. ببين با من چه كردي طلعت!؟ اگر تمكين كرده بودي حالا به جايِ تيرِ طعنه و زخمِ زبان، جلويِ همرزهام عزت داشتم از سببِ حماسهي تو!
زن: حماسه حكيم؟!!
مردِ يكم: بله حماسه!
زن: از كي تا حالا خودكشي اسماِش شده حماسه؟
مردِ يكم: هدف مهماِه طلعت! اين كه در چه راهي كشته بشيم
زن: كشته شدن حكيم، نه خودكشي كردن
مردِ يكم: حتا اگه اسماِش رو تو بگذاري خودكشي، برايِ من نجاتِ ناموساِه
زن: لااقل خلافِ شرع نكردم
مردِ يكم: كدام شرع؟ همون شرعي كه اينها ميگن؟ اگه به اينها باشه كه هر حرامي حلال ميشه به فتوايِ حضرتِ ملا
مردِ دوم: من به فتوايِ حضرتِ ملا ميگم كه اين حرفها جسارت به مقامِ فتوااست و كيفراِش...
مردِ يكم: بشين سرِ جات حضرتِ ملا، حضرتِ ملا ..
زن: اما من از كجا ميدونستم كه اونها چه نيتي دارند؟
مردِ يكم: من كه بهاِت گفته بودم
زن: خوداَم چي؟ خودم نبايد ميفهميدم؟
مردِ يكم: حالا فهميدي؟
زن: من هيچ كاري نكردم حكيم!
مردِ يكم: پس اينها چي ميگن؟
زن: تو از كجا ميدوني كه اينها راست ميگن؟
مردِ يكم: تو دليلي برايِ دروغگفتناِشان درونِ خلوتِ خوداِشان داري؟
زن: آخه اين چه منطقياِه كه هر حرفي ميزنم دروغاِه، اما مردها حتا طالبهاشون هميشه راست ميگند. پس تو چه فرقي با اونهايي داري كه باهاشون ميجنگي؟
مردِ يكم: ناموس همه چيزِ يك مسلماناِه
زن: كدام اسلام؟ اسلامِ اينها يا اسلامِ صاحبِ مزار كه ناموساش روبهرویِ نامحرم فرزند از شدتِ ضربهها سقط ميكرد و اون دست بر قبضه به حرمتِ همان اسلام خون ميخورد و مهر برلب زده خاموش بود؟
مردِ يكم: اسلام اسلاماه!
زن: واين اسلام همه چيزِ يك مسلمان نيست؟
مردِ يكم: اين چه ربطي داره؟
زن: اين كه بالاخره كدام مهمتره؛ اسلام يا ناموس ؟
مردِ يكم: اسلام ناموسِ مناِه!
زن: اما ناموسِ تو اسلام نيست!
مردِ يكم: با من جر و بحث نكن. من شوهراِتاَم.
زن: و چون شوهرمي، هرچه گفتي همون حجتاه. باشه شاه. من كه چيزي نگفتم. فقط ميگم بيانصافي نكن!
مردِ يكم: من دوستاِت داشتم طلعت.
زن: هنوز هم ؟
مردِ يكم: هنوز... /نميتواند ادامه دهد/
دختر: من ميخواستم با خدا عروسي كنم. خودش گفته بود. حالا چهطور ميتونم با اين انچوچك تو چشماِش نگاه بكنم؟ من بايد دعا بكنم. بايد نماز بخونم. راهِ حرم كدوم طرفاِه طلعت؟ چرا هر چي ميرم نميرسم به حرم؟ ميخوام خوداَم رو به تجير ببندم. ميخوام اعتكاف كنم؛ هزار شب. يعني ميآد طلعت؟
زن: كي؟
دختر: خدا!... خوداِش گفته بود... اما اين رو چه كار كنم؟ چه طور بهاِش بگم كه باكره موندم براش با اين...
زن: چرا به من نميگي چي شده؟
دختر: تو اسماِت طلعتاِه. نيست؟
زن: هست.
دختر: ديدي گفتم. پس اينا كياِند؟ بصير فرستاده؟
مردِ يكم: بصير؟!
زن: برادراِش
دختر: اينا ميخوان با من چهكار كنند طلعت؟
زن: اونا كاري به تو ندارند. آروم باش
دختر: پس اين رو چيكار كنم؟
زن: چرا نميديش به من؟
دختر: /موضع مي گيرد/ نع!.. مالِ خوداَماِه... كارِ خوداَماِه. من بايد اعتراف كنم. بايد توبه كنم. تو باوراِت نميشه اون بيآد سراغاَم نه؟
زن: كي؟
دختر: خدا! خوداِش گفت. خوداَم ديدم. خواب نبود. يعني يه جوري بود. بچه بودم. رفته بودم بيرون. نجف انگار نجف نبود. يه جوري بود. تو اسماِت طلعتاِه!.. ديدي گفتم... آسمون اومده بود رو زمين. يه صحرا بود؛ بزرگ. داشتم ميرفتم اون دورها. پام رو زمين نبود. رو پرِ پرستو بود. نرمِ نرم. جلوتر كه رفتم، نگاه كردم پشتِ سراَم. ديدم جايِ پام تا اون دورها ياس روييده بود. يه هو رويِ صورتاَم داغ شد. نگاه كردم. آفتاب نشسته بود رو شونهي چپاَم. چشماَم سوخت. يه جوري بود. ترسيده بودم. ترس نبود. يه چيزِ عجيب بود. داشتاَم بلند ميشدم، بلند و بلندتر. دلاَم داشت ميريخت پايين. يه هو يه صدايي اومد. تو اسماِت طلعتاِه، ميدونم. بهاِم گفتند بيآم پيشِ تو. قرآن كوراَم كنه اگه دروغ بگم. صدا خيلي خوب بود. از امِكلثوم هم بهتر بود.. خواب نبود. يه جوري بود. گفت؛ بصيره! من تو رو برايِ خوداَم ميخوام. خب اين يعني چي؟ يعني اين كه اون ميخواد من برايِ هميشه مالِ اون باشم. كسي حق نداره به من دست بزنه.. مثلِ مريمِ عذرا. قرآن كوراَم كنه اگه دروغ بگم. تو باور نميكني؟
زن: /آرام/ باور ميكنم. اما بگذار اين اوضاع سامان بگيره، بعد...
دختر: بعد منو ميبري حرم. ميخوام دخيل ببندم به تجير
زن: ميبرماِت عزيزاَم.
دختر: با اين چه كنم؟ راهاَم نميدن كه با اين.... /انگار چيزي ياداَش افتاده باشد/ واي طلعت! غريبهها دورِ حرماَند؛ خارجيها. من چه جوري برم؟ /سكوت/
زن: به گماناَم آمريكاييها هم آزاراِش دادند.
مردِ دوم: از امپرياليستها انتظار داري مقدسات سراِشون بشه؟ گيرم كه پرستشِ طلا و نقره اشكال داره به فتوايِ حضرتِ ملا
زن: /نگاهي عاقل اندر سفيه به مردِ دوم/ ميگي چه كنم حكيم با اين داستان؟
مردِ يكم: ثابت كن طلعت! تو رو خدا.. بذار همه چيز تمام بشه. اون وقت برايِ اين دختر هم يه كاري ميكنيم. شايد اصلاً پيشِ خوداِمون نگهاِش داشتيم. ها؟ خوباِه؟
زن: راست ميگي؟
مردِ يكم: فقط بگو كه اين حرفا همهش دروغاِه. ثابت كن طلعت. تو رو خدا!
زن: من بايد چه كنم شاه؟
مردِ دوم: نميدونم اون ضربه از كجا به سراَم خورد. اون ناجوانمرد ميگفت كه زنِ كلبهنشين با چوب كوبيده به سراَم. اما من از زيرِ زبوناِش كشيدم كه خودِ كافراِش من رو بيهوش كرده تا مقصوداِش برآورده بشه به واسطهي فساداِش بيشرم. من هم بيطاقت شدم كه به فتوايِ حضرتِ ملا اگر غيرتِ مسلماني در من نبود، سزاوارِ جهنم ميشدم. و من نميخواستم بسوزم به گناهِ اون نامسلمانِ ملحد. پس تفنگ گرفتم و كشتم آن جانورِ بيدين را... /ناگهان در خود- گيج/ كشتم!!؟
زن: من بيش از اين كه نگرانِ اونها باشم به حكمِ شريعت انديشه ميكردم كه آيا كشتنِ نفس درستاِه يا نادرست و گناه. اگر ميكشتم حكمِ خدا زيرِ پا بود و اگر نميكشتم از شوهراَم تمكين نكرده بودم و اين خود گناهي نهچندان سبكتر. آخ اگه احمدشاه اين جا بود، ميپرسيدم ازاَش كه حكمِ شوهر مهمتراِه يا حكمِ خداوند؟
مردِ يكم: و اون حتماً ميگفت حكمِ خداوند.
زن: پس چرا من رو موآخذه ميكني به سببِ تمكين از حكمِ خداوند؟
مردِ يكم: برايِ اين كه حكمِ شوهراِت چيزي جز حكمِ خداوند نيست
زن: تو گفتي خوداِت رو بكش!
مردِ يكم: و تو در عوض چه كردي؟ آبرويِ من رو كشتي!
زن: در تمامِ مدتِ نبودناِت با خوداَم فكر ميكردم كه اگه اين يكي رو انتخاب كنم، خسرالدنيا والآخره.. و اگه تمكين نكنم، سر از حكمِ شوهراَم باز زدم و اين هم نارضايتِ خداوند در پي داره. اي خدا من بايد چه ميكردم با اين دوراهِ بيمقصد؟!
مردِ يكم: تو فقط به من بگو آيا چيزي كه من ميترسم ازاَش از تو سر زده يا نه؟
زن: شاه! يعني برايِ تو مهم نيست كه بر سرِ دوراهيِ دين و دنيا عينِ برزخ ميلرزم؟!
مردِ يكم: برزخ ذهنِ مناِه، قلبِ مناِه، روحِ مناِه كه ميسوزه و دودي نداره. بگو طلعت! بگو كه نكردي اون چيزي كه ميترسم ازاَش
زن: اگر بگم درست و به جا ميترسي...؟
مردِ يكم: /سقوط ميكند/ واويلا!
زن: اگر حكمِ خداوند هم زمين ميماند، همينطور واويلا ميكردي؟
مردِ يكم: آن حكمي كه تو ميگي من ضمانت ميكردم، اگه راست ميگي و ميترسي از حكمِ خدا.... واويلا!
زن: تو برايِ قيامتِ خوداِت يك ضامن ميخواي!
دختر: تو ضامنِ من ميشي طلعت؟
مردِ يكم: مسووليتِ تو، وظيفهي مناه. حكمِ تو هم به عهدهي مناِه، حقِ مناِه.
زن: پس من چي؟ آيا من رو در گورِ تو ميخوابونند؟
مردِ يكم: تا قيامت من سرورِ تواَم و همهي زندهگي و اموراتِ تو در ضمهي مسووليتِ مناِه.
زن: پس مسووليتِ من چياِه؟.. هيچ؟.. نه حكيم! من اين نقش رو نميخوام.
مردِ يكم: تو زنِ مني!
زن: نه! انگار بندهي تواَم كه حتا حقِ انتخابِ حكمِ خدا رو هم در كنارِ حكمِ تو ندارم.
مردِ دوم: استغفرا... ببين چه زباني درآوردهاند اين ضعيفهها. دستِ اجنبي را بايد بوسيد. تربيتِ فرنگي جز اين دسترنج نداره. حالا كجاش رو ديدي. فردا پسفردا در ميآن كه خوداِمان ميخوايم ديناِمان را انتخاب كنيم.
زن: عيبي داره؟
مردِ دوم: ابدا. فقط حكمِ تعطيليِ جماعتِ مفتي و بساطِ فقه و اصول رو هم صادر بفرماييد، زحمت را كم ميكنيم.
دختر: بصير هم همينو گفت. گفت؛ من نميتونم نرم بغداد... مادراَم گفت من مهمتراَم يا صَدام.. من ديگه كسي رو ندارم. اين دختر هم مونده رو دستاَم. من رو ميگفت. من بهاِش گفتم وقفِ خدا هستم. مادراَم گفت ديگه دست و پا ندارم جمع و جوراِش كنم. من رو ميگفت... من بهاِش گفته بودم ميخوام برم دنبالِ خواباَم.. بصير گفت كه اگه قرار بشه همه خانوادههاشون براشون مهمتر از رهبراناِشون باشند اون كشور ميره تعطيلات. طلعت! مگه كشورا هم ميرن تعطيلات؟ /مكث.. ناگهان/ طلعت! صدام كه وقفِ خدا نبود. بود؟
زن: /نزديك ميشود/ نه عزيزاَم!
دختر: من بودم. نبودم؟
زن: چرا عزيزاَم بودي.
دختر: پس چرا وقتي شب براش گفتم كه خوابِ خدا رو ديدم، صبح رفت؟
زن: /مكث/ برنگشت؟
دختر: /ناگهان انگار يادِ چيزي افتاده جيغ ميزند/
زن: /او را به خود ميفشارد. آراماَش ميكند. گوشهيي مينشانداَش/
دختر: /پس از مكث/ طلعت!..تو مامانام ميشي؟
زن: هر وقت رسيدم اينجا جيغ زده... يادِ چيزي ميافته..
مردِ يكم: نشد از زيرِ زبوناِش چيزي دركِش كني؟
زن: فقط يك چيز. كه نميدونم تا چه اندازه صحت داره يا نه. گمان ميكنم برادراِش جزوِ نيروهايي بوده كه سركوبِ قيامِ تشيعِ نجف رو عهدهدار بوده. به گماناَم اين دختر هم اونجا بوده.
مردِ يكم: اين اونجا چه ميكرده؟
دختر: /مكث/ من بايد توبه كنم. بايد خوداَم رو ببندم به ضريح
زن: اون هم تويِ برزخاِه.. عينِ من../گيج و مبهوت/ برزخ!!؟
مردِ يكم: /با زهرخندي تلخ بر لب دور ميشود/
زن: مساله اين نيست حكيم. برايِ من هنوز اين سوآل مهماه كه اگه پايِ آبرويِ آدم در ميان باشه كدام راه درستاِه؟ مردن يا تن به بيآبرويي دادن؟ خب اونها كه من رو نميكشند و من هم اگه خوداَم رو بكشم آيا گناهاِش بيشتر از اتفاقي نيست كه به اجبار داره بر من تحميل ميشه؟ حكيم شاه! اين كابوس هنوز دست از سرِ من برنداشته؛ كه آيا زنده موندن بيشتر به صلاح نيست وقتي ميشه تخمِ كينه و انتقام رو در دلِ فرزندانامون بكاريم كه در آتيهي نزديك يا دور تجاوزگرانِ به حريمامون رو نابود كنند؟
مردِ يكم: شايد هم اين بهانهيي باشه برايِ پنهان كردنِ ترسِ از مرگ..
زن: درستاه شايد هم توجيهي باشه برايِ فرار از مرگ، اما شاه! اينها فقط ترسِ تو نيست، اسبابِ دلهره و اضطرابِ من هم هست، بوده. برايِ همين هم بهات احتياج داشتم. خيلي. نه برايِ اين كه سايهي سراَم باشي و حافظِ جانام، كه ميخواستم پاسخِ پرسشهام باشي، آرامشِ ذهنام باشي.
مردِ يكم: من...داشتم ميآمدم سراغات
زن: راست ميگي؟... نگفته بودي!
مردِ يكم: چند روز كه گذشت دلام آشوب شد. راه افتادم. خواستم نجاتات بدم از اين كابوس.. اما تو در عوضاش... چرا به من جفا كردي طلعت؟
زن: تو جفا نكردي كه ميانِ برزخ تنهام گذاشتي؟
مردِ يكم: وظيفهي تو چيزِ ديگه بود
زن: من بايد خوداَم رو ميكشتم. /مبهوت و گيج/ ميكشتم؟!.... كشتم. كشتم از شرِ كفار!...
مردِ دوم: به فتوايِ حضرتِ ملا اين سخن بهتاناه به يك مومن و حكماِش اگر قتل نباشه، حبسي طويلالمدتاِه.
مردِ يكم: تو مومناي كه به يك زنِ مسلمان رحم نكردي؟
مردِ دوم: /گيج و مبهوت/ من رحم نكردم؟!.. اما نيتِ ما پلشت نبود. اگر آن منافق در ميانِ ما نبود، تنها به اجرايِ حكمِ زن اكتفا ميكرديم و خلاص
مردِ يكم: و حكمِ زن چه بود؟
مردِ دوم: حكمِ يك زنِ عريان در ميانِ مردان....
زن: عريان؟!
مردِ دوم: تو به زني كه دست و پا و چهرهش رو هزارتا مردِ غريبه رويت بكنند ميگي پوشيده؟
مردِ يكم: /كلافه/ من ميخوام بدونم آخرِ اين ماجرا چه بود
زن: راستي حكيم! احمدشاه ياداِت هست....
مردِ يكم: /عصبي/ نع! اين طوري بيفايده است /ناگهان يقهي مردِ دوم را ميچسبد/ اگر همين الان نگي كه آن بيناموس چه كرد با زنِ كلبهنشين و تو چه ديدي، تكهتكهت ميكنم
مردِ دوم: من چيزي نديدم شاه!
مردِ يكم: نديدي؟!
مردِ دوم: نه! /مبهوت در خود/ يعني.. يعني آثارِ فساد مبرهن بود.
مردِ يكم: پس تو چه ديدي از آن خدانشناس كه ميگي ابليس بود؟
زن: اما اون روز من جز تو كسي رو نديدم.
مردِ دوم: نديدي؟ /گيج/ پس آن ناجوانمرد؟...
مردِ يكم: آن ناجوانمرد چه گفت؟
مردِ دوم: او.... /مبهوت/ چيزي نگفت.. من ديدم مباد فساداِش كلِ جماعت رو فاسد كنه، كشتماش.
مردِ يكم: كشتيش؟
زن: /گيج و آشفته/ نه! /درخود/ من كشتم!
مردِ دوم: چه ميتونستم بكنم؟ بهايستم و به وسواسالخناس گوش بدم؟
مردِ يكم: اون مرد در آخرين لحظهها چيزي نگفت؟ اعترافي نكرد؟
مردِ دوم: /سعي ميكند، گيج، به ياد آورد/ نگفت؟.. ياداَم نيست. فراموش كردم، ياداَم نيست. فقط كشته شد. من اون زن رو بيپرده ديدم.
زن: كسي ديگه نبود شاه! فقط همين مرد بود
مردِ يكم: و پانزده نفرِ ديگه
زن: نميدونم. نميدونم. ياداَم نيست. هيچي ياداَم نيست.
مردِ يكم: تو هم كه مثلِ اون ياداِت نيست؟
مردِ دوم: استغفرا... من عينِ يك زن باشم؟
مردِ يكم: پس درونِ اون سنگر چه ميگفتي؟
مردِ دوم: با خوداَم ميگفتم؛ /ناگهان/ خوداَم؟!... من و اون نامسلمان
مردِ يكم: انگار قرار نيست كسي به ما بگه آوارِ واويلا رو سراَم خراب شده يا نه؟
زن: عينِ اين كابوس كه كسي حاضر نيست از سرِ من بازاِش كنه.
مردِ يكم: چه قدر خستهام، چه قدر خسته و تنها /سكوت/
دختر: من ميترسم طلعت. اونا پشتِ دراَند
زن: حكيم! "احمدشاه". اگه اون بود ميپرسيدم كه درستترين راه كدوماه
مردِ دوم: اون خروج كرده بود از دين؛ واجبالقتل. نيكو نيست سوآلِ ديني ازش پرسيده بشه.
زن: احمق! اون حجتِ مسلمانيِ مناه در اين ديار. ياداِت هست چه قدر پدراَم دوستاش داشت حكيم!
دختر: به مادراَم گفتم من تاوانِ اين رو ميدم. تاوانِ بصير رو من ميدم.
مردِ يكم: /درخود/ امروز ديدماش. چه قدر هم سرحال بود.
زن: كي؟
مردِ يكم: احمدشاه
زن: معلوم هست چي داري ميگي؟
دختر: گفتم ميرم.. ميرم كه خوداَم رو به تجير ببندم
مردِ يكم: پرسيدم با اين مصيبت چه كنم شاه؟
زن: حكيم! حواسات سرِ جاش هست؟
دختر: صد فرسخ رفتم تا برسم ضريح. اما...
مردِ يكم: گفت؛ مصيبت خودِ تويي حكيم!.. بعد به يك باره ازم دور شد
زن: تو صحت داري؟ يقين داري خواب نديدي؟
مردِ يكم: خواب چياه زن؟ پيشام بود. با همون جليقه. داشت با دوربيناش انتهايِ پنجشير رو ديد ميزد
زن: حكيم! شيرِ درهي پنجشير مرده. كشته شده!
مردِ يكم: كشته شده؟.. راست ميگي! پس من چرا... من كجا ديدماش؟!
دختر: مردِ گنده نذاشت برم تو. گفتم من وقفِ خدا هستم. ميخوام با خدا عروسي كنم. خنديد
مردِ دوم: تو خواب ديدي. من هم خواب ديدم.
مردِ يكم: نه! من حتا لمساش كردم
دختر: من ميترسم. من از نيشايِ اين ميترسم.
زن: خدايا من چه كردم!؟
مردِ دوم: يعني من اون رو كشتم؟ مگه چه كرده بود؟
زن: من كشتم حكيم! كشتم.
دختر: ميگه نترس. من ميترسم. داره ميآد طرفام. بايد برم تو اين خونه. امِحامد هم اين جااست. من ميترسم امِحامد!
مردِ يكم: اينجا كجااست طلعت؟ من دارم مضطرب ميشم.
زن: از ديوار كه پريد ديدماِش
مردِ دوم: /در تداومِ بهتاش در خود و در جايي دور/ بيحجاب بود و چشمهاش برق ميزد
زن: ترسيدم از چيزي كه تو چشمهاش بود
دختر: دستِ امِحامد يه تفنگاه. يه تفنگ هم داده به من
مردِ دوم: استغفار كردم
مردِ يكم: ها طلعت! من اون روز برگشتم. دلام تاب نياورد
زن: دستام به تفنگ بود. نه! اونها مسلماناند
دختر: يه تير در رفت. امِحامد افتاد. /جيغ ميزند/
مردِ يكم: ميبيني هنوز هم دوستات دارم
مردِ دوم: از پشتِ در داد ميزدند؛ خليفه يك تن از مجاهدها... پس من... من خليفه بودم!! من حنيف بودم.
دختر: من نبايد خوداَم رو بكشم طلعت! من وقفِ خدا هستم. حق ندارم به خوداَم دست بزنم.
زن: اون مسلماناه. با من كاري نداره
مردِ دوم: من اون بودم
زن: باهاش حرف ميزنم. گوش ميكنه.
مردِ يكم: درِ كلبه ديدماِشان
مردِ دوم: گفتم اگر چشم از خاك بردارم ايمانام بادِ هوااست
دختر: از شكافِ در پيدااست. يك نفر ميآد تو... من كجا برم طلعت؟
زن: گفتم درست حدس زدم؟ تو آيا مسلماني؟
مردِ يكم: جلوتر آمدم، كه خوب ببينماِشان
مردِ دوم: يك آن چشمام به صورتاش خورد
دختر: چرا چشمهاش اينطورياِه طلعت؟ از من چي ميخواد؟
زن: چه طور ميتونم خوداَم رو بكشم وقتي هنوز مطمين نيستم كه مقصوداِش چياِه
مردِ دوم: به عمرام چنين زني نديده بودم؛ قرصِ ماهِ تمام.
مردِ يكم: ميديدم كه اطرافِ كلبه پرسه ميزنند
مردِ دوم: به خوداَم نهيب زدم كه بترس از روزِ جزا
زن: هنوز چند قدم دور بود و نميشد خوب ببينماِش
مردِ دوم: گفتم اگر به محرميت صيغه كنم چه؟ حرامي مرتكب نميشم به فتوايِ حضرتِ ملا
مردِ يكم: حالا ميشد همهشون رو واضح ببينم؛ روشن و واضح
دختر: اين از من چي ميخواد طلعت؟ چرا دستاشو ميآره سمتِ من؟ چشماش ميترسونه منو
زن: شيطان تو چشمهاش بود
مردِ يكم: اونا هم منو نديده بودند انگار
مردِ دوم: خدانشناس بدجور شيطان به جلداِش رفته بود
دختر: من ميخوام با خدا عروسي كنم... راست ميگم به خدا.
زن: چه طور ميتونم خوداَم رو بكشم وقتي هنوز مطمين نيستم كه درستاه يا خطا
مردِ دوم: قدمهاش تند بود به سمتِ گناه
زن: اگر بكشم خوداَم جهنميام، اگه نكشم دنيام جهنماه
دختر: من نبايد خوداَم رو بكشم
مردِ يكم: پشتِ يك تخته سنگ پنهان شدم
مردِ دوم: بايد قدماِش رو ميبريدم برايِ هميشه
زن: يك آن ايستاد
مردِ دوم: كشتماش
زن: پشت كرد به من
دختر: پشتِ من ديواره. پس كجا فرار كنم؟
مردِ يكم: دلام سير و سركه بود
مردِ دوم: من اون رو كشتم
دختر: بايد جيغ بزنم به سمتِ حرم
مردِ يكم: بايد ميدونستم تويِ خونهم چه خبراِه؟
مردِ دوم: اون من بود. حنيف ابوابي بود. نيمهي من بود.
مردِ يكم: تو حيا نكردی از خدا نترسيدی؟
مردِ دوم: من كاری نكردم حكيم. به پروردگار قسم
مردِ يكم: كاری نكردی؟
دختر: من اينچا چهكار ميكنم طلعت؟
مردِ دوم: من فقط پيِ اجرایِ تكليفام بودم
دختر: طلعت! چرا كسي منو از اينجا نميبره؟
مردِ يكم: تكليفِ تو ويرانیاه؟ آزاره؟ مصيبتاه؟
مردِ دوم: تكليفِ من حفطِ اسلاماه
دختر: طلعت! خدا چرا نميآد منو ببره؟ مگه خوداِش قول نداده بود؟
مردِ دوم: من حكمِ شرعی دارم حكيم!
مردِ يكم: اون كدام شرعاه كه حكم به قتلِ زنهایِ بيگناه ميده
مردِ دوم: بيگناه؟.. اگه اونها بيگناهاند پس اين بدبختی كه مثلِ طاعون افغانستان رو گرفته از كجا اومده؟
زن: اي لعنت به اون مملكتی كه چندتا زن لجنمالاش كنند
مردِ دوم: ميبينی؟ اين هم اون بيگناههايي كه ميفرموديد
دختر: من گناه كردم طلعت. اگه نه به ضريح ميرسيدم. نميرسيدم؟
زن: تو گناهي نداری عزيزم
مردِ دوم: لابد يك خبطي كرده كه اين بلا سراِش اومده
مردِ يكم: نميفهمي كه چه مصيبتی سراِش اومده؟
مردِ دوم: اگر مثلِ يك زنِ مسلمان سراِش رو ميانداخت پايين...
مردِ يكم: /فرياد/ اون طفلاه هنوز! نميفهمي؟
مردِ دوم: /فرياد/ تو گمان ميكنی من نادانآم حكيم؟ گمان ميكنی من نميفهمم اين طفلاه يا نه؟ گمان ميكني نميفهمم اين بلاها از كجا نازل شده سراِش؟
زن: پس چرا دست از سراِش بر نميداری؟
مردِ دوم: من؟.. من و اين دخترك؟ استغفرا...
مردِ يكم: وقتی به خونهیِ يك زنِ بيپناه هجوم ميبردی هم استغفرا... رویِ زبانات جاری بود؟
دختر: من هم اگه توبه كنم خدا منو ميبخشه طلعت؟
مردِ دوم: من اگه كاری كردم برایِ وطنام بوده
مردِ يكم: برایِ وطناِت يك زنِ بيگناه رو آزار كردی؟
مردِ دوم: لااقل چشم روشنی به دشمنهایِ ناموسام ندادم
مردِ يكم: با من از ناموس سخن نگو كه آتش ميگيرم
دختر: امحامد گفته بود كه آتش به پا ميشه
زن: من بايد با تو چه كنم دختر؟
مردِ دوم: توبه كنيد! توبه كنيد از بهتان.. توبه كنيد از خيانت.. توبه كنيد!
مردِ يكم: توبه كنيم از اين كه زنی بيپناه رو وادار كنيم ماشه بچكونه به قلباش؟
مردِ دوم: من تفنگِ يكتير به زنام ندادم!!
دختر: امحامد گفته بود تفنگام يك تير بيشتر نداره. اما من عاشقِ آتيش بودم
مردِ يكم: گمانات من چرا تفنگ دادم دستِ زناَم كه عزيزترين كسام بود به تمامِ عمراَم؟
زن: چرا حكيم؟ چرا ميخواي گناه كنم؟
مردِ يكم: نامسلمانها! من نميخوام زناَم زنده به دستِ يك مشت از خدا بيخبر بيافته.
زن: اينها مسلماناند حكيم پشتِ درِ خانهم
دختر: گفتم بصير شوخي ميكنه.. آدم كه آتش نميگيره. آدم خوداِش آتشاه.. قلباش آتشاِه. نيست طلعت؟
مردِ يكم: ببين كاراَم به كجا كشيده كه بايد از همكيشانام بيشتر بترسم تا اجنبيهایِ خدانشناس
مردِ دوم: استغفرا...
زن: به همون خدایی كه استغفارش رو ميكنی بگو كه چرا بايد دخترِ جليلالدينِ كابلی كه صوتِ قرآناش از مزار تا كابل رو عطر ميداد، ميانِ تنكشي و تنفروشی يكی برگزينه؟
مردِ دوم: اين جنگاه ضعيفه
زن: تاوانِ اين جنگ رو بايد من پس بدم؟
دختر: من هم تاواناش رو پس ميدم طلعت! تو بگو چهكار كنم كه توبهم رو قبول كنه؟
زن: تو توبهت قبولاه دختر اينقدر آتش به قلباَم نزن
دختر: نگفتم؟ بصير نميفهمه. داره آتش ميگيره همهجا.. بصير هم. نكنه بچهم بميره طلعت.
مردِ يكم: من با تو در يك سپاه جنگيدم حنيف! با روسها. ببين با من چه كردی
دختر: من از اينها ميترسم طلعت!
مردِ دوم: من نميخواستم گناهي بكنم. نميخواستم حكيم!
دختر: /اشاره به شكماش/ اگه اين با من نبود خدا با من عروسي ميكرد؟
مردِ دوم: من ميخواستم لكهیِ هرچه گناه از دامنِ سرزمينام دور كنم
مردِ يكم: با ويرانیِ نيمِ سرزميناِت؟
مردِ دوم: من نميخواستم اون خدانشناس از ديوار بگذره
مردِ يكم: اون خدانشناس كي بود مرد؟
مردِ دوم: اون من بود.. حنيف ابوابي بود. نيمهیِ من بود.
مردِ يكم: تو چه ميكردی؟
زن: يك نفر بيش روبهرویِ من نبود حكيم!
دختر: سمتِ حرم كدوم طرفاه طلعت؟ من از اين مرد ميترسم.
مردِ دوم: من تنها بودم؟
زن: گفتم اگر يكقدم بيش برداری تماماش ميكنم
دختر: داره دستاش رو دراز ميكنه طرفِ من
مردِ يكم: من سراَم رو بالا آوردم
زن: تابِ بيآبرويي نداشتم؛ ابدا
دختر: چرا دستِ آقا از ضريحاش در نميآد منو ببره طلعت؟
مردِ دوم: بايد پيشتر ميرفتم
زن: اعتراف ميكنم كه يك آن نه به خدا فكر كردم نه به جهنم
دختر: چرا صدايِ تويِ خواباَم به داداَم نميرسه
مردِ يكم: ديدم لولهي تفنگي كه به سوي من بود
مردِ دوم: زن تفنگ را گذاشت زيرِ گلوش
دختر: /جيغ ميزند/
زن: گفتم اگه جلوتر بيآيي ميكشم خوداَم رو
دختر: اين بويِ گندِ چياه طلعت؟
مردِ دوم: بايد اين گناه پاك ميشد. جلو رفتم كه بگم من توبه!
دختر: از شكافِ در كسي ميآد تو. يكي ديگه
زن: جلوتر آمد. نفهميدم چه شد
مردِ يكم: همه چيز بيش از يك ثانيه نبود
دختر: من درد دارم طلعت. تمامِ تناَم
مردِ دوم: خواستم بگم نيمهي ديگرِ حنيف مرد. تو در اماني!
زن: اگر نزديك ميشد... خدايا نبين كه بيآبرو بشم
دختر: اين سومي چه زشتاه طلعت؟
مردِ يكم: زنام تنها بود و چشم به راهِ من
زن: من تابِ اين ويراني رو ندارم
دختر: مادر گفته بود هركي ميخنده قشنگ ميشه. پس چرا اين ميخنده و زشتاه؟
مردِ يكم: بايد كاري ميكردم
مردِ دوم: خواستم بگم بيا به پناهِ اسلام به فتوايِ حضرتِ ملا؛ اميرالمومنين
دختر: من بويِ گند ميدم
مردِ يكم: دست به تفنگ بردم
دختر: چه قدر دلام عروسك ميخواد. كاش داشتم
زن: سرديِ لولهي تفنگ از گلوم دور شد
دختر: /با اشاره به قنداقاش/ همهش از ايناه. بويِ گند ميده. /عق ميزند/
مردِ يكم: نانجيب پشتِ ديوار كمين كرده بود
دختر: صدايِ زشت گفت نوبتِ شمااست سرگرد!
مردِ دوم: خواستم بگم آغوشِ اسلام هميشه بازه به فتوايِ حضرتِ ...
دختر: جيغ زدم به سمتِ حرم
زن: شليك كردم
دختر: صدا آشنا بود
مردِ يكم: شليك كرد
دختر: خدا بصير رو فرستاده بود. برادرِ گلام
مردِ دوم: نفهميدم چه شد
دختر: خواستم در رو باز كنم. نشد
زن: آيا اين من بودم؟
دختر: بصير گرگ ديده بود انگار يا جنازه.
مردِ يكم: صدايِ دو گلولهي همراه
دختر: دوهزارسال گذشت
مردِ دوم: برقِ گلوله رو ديدم به سمتام ميآمد
مردِ يكم: ديدم گلولهيي كه به سوي من ميآمد
دختر: /جيغ ميزند/ اين صدايِ نعرهي بصيراِه
زن: جنازهش جلويِ چشمام بود
دختر: تفنگ زيرِ گلويِ بصير بود
مردِ يكم: بيداد بود در مردايِ پشتِ در
دختر: بصير رويِ زمين بود
زن: من بودم و تفنگِ بيتير
دختر: من بودم و خرابه.. من بودم و اين نكبتِ بوگندو كه بايد نابوداِش كنم. بايد زيرِ خاكاش كنم. اگه نكنم خدا چه طور منو ميپذيره.. بايد چيزي پيدا كنم. چاقو كجااست طلعت. چاقو نيست. چوب هست. قنداق رو بزن كنار طلعت. نه! چه طور ميتونم؟ اين تولهي كدوم يكياه طلعت؟ من از اين بويِ گند متنفراَم. بايد اين بو رو بكنم زيرِ خاك. داره خفهم ميكنه. بايد تموماش كنم طلعت!
زن: بايد تموماش كنم
دختر: من تموماش كردم طلعت!
زن: من موندم و تفنگِ بيتير
دختر: بايد اين چوب رو از شكماِش در بيآرم
مردِ يكم: من ديگه نفهميدم چه شد
دختر: اين من به دردِ اون نميخوره
زن: تفنگِ جنازه پرِ تير بود
دختر: بايد اين من رو تكه تكه كنم
مردِ يكم: يك آن، يك ثانيه، يك دقيقه، يك ساعت...
زن: يك روز، يك هفته، يك ماه، يك سال، تهي بود
مردِ دوم: خالي بود
زن: من بودم. هيهايِ مردايِ پشتِ در بود. تفنگِ جنازه بود. شليك بود. من بودم. من خوداَم رو كشتم. كشتم حكيم! كشتم، كشتم، كشتم!... اين گناهِ كمي نيست. تاواناِش كم نيست. اين گناهِ نابخشودنياه شاه! اين گناهاه، گناه، گناه، گناه.... من خوداَم رو كشتم.. كشتم...
/و صداياش آرامآرام در بغضي شكسته فرو مينشيند و... سكوت؛ سكوتي طولاني/
مردِ يكم: يعني ما... يعني.. /مكث/
مردِ دوم: درستاِه حكيم شاه! مرديم. /مكث/
زن: مرديم؟.... مرديم!/مكث/
مردِ يكم: و ديگه.../مكث/
مردِ دوم: و ديگه هيچ /مكث/
زن: چه قدر خستهام. /مكث/
مردِ يكم: من تو رو تنها گذاشتم طلعت /مكث/
مردِ دوم: حالا هم تنهاييم /مكث/
مردِ يكم: اما گناهِ من بيش از اينهااست /مكث/
مردِ دوم: و كي ميدونه كه كيفراِش چه اندازه ميتونه سخت يا آسان باشه /مكث/
مردِ يكم: وقتي به ياد ميآرم كه تو.. تو چه كردي طلعت!!؟ /مكث/
زن: من چه ميتونستم بكنم؟ /مكث/
مردِ دوم: ما همه داريم تاوانِ لحظهيي رو ميديم كه ميخواستيم جبراناش كنيم اما... /مكث/
زن: و شايد برايِ هميناه كه هنوز فرصتي داريم.. /مكث/
مردِ يكم: بايد هزارسال ازاَت بپرسم كه چرا.. و اين ترديد تمام نشه. /مكث/
زن: من ميترسم شاه /مكث/
مردِ يكم: ما همه ميترسيم طلعت! /مكث/
مردِ دوم: چارهيي نيست. / سكوت/
مردِ يكم: من و تو در يك سنگر بوديم مرد؛ روبهرویِ روسها
مردِ دوم: سنگرمون رو ويران كردند حكيم
زن: كي ميتونه چيزی رو كه صاحباش نيست ويران كنه
مردِ دوم: اين همه كاشانه كه ويراني گرفته مگر صاحباناش دست به بمب شدهن؟
زن: خونهها دوباره آباد ميشن. ويراني چيزي ميگيره كه آبادشدني نباشه
مردِ يكم: كي ما رو آباد ميكنه طلعت؟
مردِ دوم: اين جنگاه حكيم. ميبينی كه هنوز هم دست از ما برنداشته
زن: تموم شد شاه، تموم شد! حالا ديگه ما مرديم.
دختر: يعنی ديگه وقت نداريم توبه كنيم؟
مردِ يكم: پس چرا باز هم تويِ يك سنگر نيستيم؟
مردِ دوم: تويِ يك سنگرايم حكيم! فقط تويِ سنگرِ مرگ با همايم.
مردِ يكم: كاش هنوز با روسها ميجنگيديم
دختر: من نميخوام بميرم طلعت. ميخوام با خدا عروسي كنم
زن: خوبيِ مرگ ايناه كه ديگه از مردن نميترسي!
مردِ يكم: تنها مرگ از پسِ جنگ بر ميآد.
زن: خوبيِ ديگهیِ مرگ ايناه كه لازم نيست ديگه بميری!
مردِ دوم: درستاه. مرگ فقط ما رو تو يه سنگر ميذاره
مردِ يكم: با هم؟
مردِ دوم: نميدونم
زن: اين ترسناك نيست؟
مردِ دوم: چارهيي نيست!
دختر: هست!
زن: چي؟
دختر: اون.. اون منو.... ببين طلعت! / قنداق را باز ميكند. خالي است/
زن: /بغلاَش ميكند/ اون تو رو پذيرفته دختر!
دختر: اسمِ تو طلعتاه نه؟... ديدي گفتم
زن: اين شايد جزايِ لحظههايي باشه كه غلط بود و گزيري نبود.
مردِ يكم: غلط؟!
مردِ دوم: كي ميدونه چي غلطاه؟
زن: من ميخوام برم
دختر: من ميخوام.............
/سكوت/
ميلادِ اكبرنژاد
خردادماهِ هزار و سيسد و هشتاد و دو
ba salam va arze ehteram. age lotf konid va namayeshnameye "حقيقت دارد تورا در خواب بوسيدم " ra dar veblagetun gharar bedin mamnun misham
ReplyDelete