نمايشنامه
ميلادِ اكبرنژاد
درِ يكم؛
پنجرهیِ يكم
/در يكم، با نگاهي به حضور نوشتهیِ ابوترابِ خسروی نگاشته
شده/
سكوت-
تاريكي
/از
ميانِ جمعيت زن و مرد نزيك ميشوند/
زن: خب خوداِت در رو باز ميكردي
ديگه
مرد: بده آدم دلاِش بخواد با خانماِش
چند قدم راه بره
زن: حالا انگار يه فرسخي هست.
مرد: نيت كه صاف باشه با يه قدم هم
صفا است.
زن: آخ كه از دستِ زبونِ تو!
مرد: تو بداِت ميآد دو دقيقه با
من باشي؟
زن: اولاً كه هميشه با تواَم!
مرد: بر منكراِش لعنت!
زن: ثانياً نگرانِ نغمهاَم اگه
يه وقت بيدار شه و كسي بالاي سراِش نباشه زهره ترك ميشه.
مرد: بچه كه نبايد ناز نازي بار
بياد اين اولاً. ثانياً اون به اين سادهگي بيدار نميشه
زن: ميگم علي چرا چراغا روشناِه؟
مرد: لابد باز ياداِت رفته خاموش
كني
زن: تو خوداِت خاموش كردي سرِ شب
بيانصاف!
مرد: خيلي خب، حالا چرا ميزني؟
زن: خوباِه... فعلاً در رو بازكن
خوداِت رو لوس نكن
مرد: /كليد را ميچرخاند، اما گير
كرده و باز نميشود/
زن: /در
همين حال كه شوهراَش مشغولِ باز كردنِ در است رو به ما/ ساعت از نيمه شب گذشته، ما
از يه مجلس داريم برميگرديم. شوهراَم بايد صبحِ زود بره سرِ كار- من هم همينطور-
شوهراَم به سرما حساسيت داره و هوا تقريباً سرد شده./رو به مرد/ زود باش علي چي
كار ميكني؟
مرد: باز
نميشه هر كاري ميكنم/سرفه ميكند/
زن: نكنه
كليد رو عوضي مياندازي!...
مرد: نه
عزيزم؛ يه دونه كليد كه بيشتر ندارم.
زن: خب
پس بذار با كليد من امتحان كنيم.
مرد: تو
برو به نغمه سر بزن يه وقت بيدار نشه.
زن: حالا
كي بيشتر نگراناِه؟
مرد: كليداِت
رو پيدا كردي؟
زن: آره..
بذار امتحان كنم /امتحان ميكند و موفق نميشود/ نكنه چيزي تو قفل گير كرده؟
مرد: /سرفه
ميكند- رو به ما/ هوا سرد شده، ما هم خستهايم. مهمتر از همه نغمه راحت نيست تو
ماشين.
زن: باز
نميشه لعنتي!
مرد: هيس.
يواش... همسايهها خواباَند.
زن: حالا
چي كار كنيم؟
مرد: ميخواي
از ديوار بپرم؟
زن: مگه
شوهراَم رو از سرِ راه آوردم.
مرد: ميگي
چيكار كنيم پس؟
زن: نميشه
يه جوري از خونهيِ همسايهها بريم تو.
مرد: آخه
نصفِ شبي كيو از خواب بيدار كنيم؟
زن: علي!
تو رو خدا ببين نغمه از خواب بيدار نشده باشه
مرد: باشه
من ميرم يه سر بهاِش بزنم. تو باز سعي كن ببين ميتوني بازشكني!
/چند
قدم دور نشده كه صدايِ پيرزني از تويِ خانه به گوش ميرسد/
پيرزن: كي
پشتِ دراِه؟
زن: /ميترسد/
واي يا امام هشتم. علي يكي توخونه است.
مرد: ببخشيد؟!
پيرزن: پرسيدم
كي پشتِ دراِه؟
مرد: ببخشيد
شما؟
پيرزن: از
من ميپرسي؟ خودِ شما؟
مرد: آخه
شما تو خونهيِ ما چي كار ميكنين؟
پيرزن: خونهيِ
شما؟!!
زن: من
ميگم قفل دستكاري شده... درو باز كن ببينم.
پيرزن: در
رو باز كنم؟ الان به پليس خبر ميدم.
مرد: پليس
برايِ چي؟ چي داريد ميگيد؟ حالاِتون خوباِه؟
پيرزن: فكر
كردين چي؟ نصفِ شباِه، من هم تنها؟ كور خوندين، من خواباَم از خوابِ مرغ هم سبكتراِه
مرد: /روبه
پيرزن/ ببين خانمِ محترم! من نميخوام اين وقتِ شب براي كسي مزاحمت درست كنم اما
قرار نيست شما هم از اين مساله سوء استفاده كنيد.
پيرزن: من
شما رو ميشناسم
زن: خدا
پدر و مادراِت رو بيآمرزه
پيرزن: شما
كاراِتون هميناِه... زن و شوهر با يه بچه راه میافتين در خونهیِ مردم نصفِ شبي
اخاذي. اما اين توبميري از اون تو بميريها نيست. من تا صبح هم كه شده همينجا ميايستم
و تكون نميخورم. شما دزدايِ بيآبرو، برنامهيِ هر شباِتوناِه.
زن: دزد
جد و آبادتاِه زنيكه
مرد: زهرا
خانم! آروم/سرفه ميكند/
زن: چهطور
ميتونم آروم باشم... مگه نميبيني توخونهم جُل شده و ادعايِ مالكيت هم ميكنه
پيرزن: خونهت؟...
برو كنار باد بیآد بابا.
زن: مگه
اين كه دستاَم بهاِت نرسه
پيرزن: تو؟
اگه پات رو بذاری جلوتر شكماِت رو سفره میكنم!
مرد: /با
زن/ تو آروم باش برو ببين نغمه بيدار نشده باشه ميترسه
زن: /در
حال دور شدن- عصبي/ فكركردي چي؟ ميتوني باجگيري كني؟ شوهراَم به اوني كه دشمن
بود باج نداد و از خونهش انداخت بيرون...
مرد: بس
كن زهرا!... /به پيرزن/ خانمِ محترم!...
پيرزن: امر
مشتبه نشه حاجآقا! اينجا ميدون جنگ نيست كه عربده بكشي.
مرد: درست
صحبت كن!
پيرزن: مثلا
درست صحبت نكنم چهكار میكنی! شماها كماِتون نيست كه به خونههایِ ما هم رحم نمیكنيد؟
مرد: چرا
مواظب حرف زدناِتون نيستيد
پيرزن: پليس
كه اومد اين جا ميفهمي كي مواظبِ حرف زدناِش نيست
زن: /برميگردد/
چيميگه اين زنيكه
مرد: هيچي!...
نغمه خواب بود؟ /سرفه ميكند/
زن: چرا
خواب بود ولي من برايِ تو بيشتر نگراناَم
مرد: نترس!
من كه بارِ اولاَم نيست.
زن: مگه
دكتر نگفت نبايد زياد تو سرما بموني
مرد: فعلاً
كه سرمايِ اين تو بيشتره تا بيرون!
زن: ميگم
چهطوره به پليس زنگ بزنيم
پيرزن: لازم
نكرده... قبلاً خودم اين كار رو كردم همين الاناِه كه سرو كلهشون پيداش بشه
مرد: خانم
خواهش میكنم قبل از اين كه كار به جاهايِ باريك بكشه بيا قضيه رو خوداِمون حلاِش
كنيم. ما با تو كاري نداريم. در رو بازكن. به خاطر بچهمون، تو هم اگه جايي نداري
همينجا بپيشاِمون بخواب تا صبح يه فكرِ اساسي بكنيم.
پيرزن: اين
اخلاقاِتون منو كشته. اين كه با نهايتِ فضاحت و پررويي خودتون را نجاتدهنده هم
ميدونيد. شما ريا كارايِ دزد...
زن: اگه
يك كلمهيِ مزخرف ديگه از اون دهنِ آشغالاِت درآد...
مرد: زهرا!
به خاطر خدا خودت رو كنترل كن
زن: اگه
به خاطر بچهم نبود...
پيرزن: تخم
و تركههاتون هم مثل خودتوناَند.
مرد: حالا
هي خوداَم رو كنترل ميكنم تو هم چاكِ دهناِت رو نبندها!
پيرزن: مثلاً اگه كنترل نكنی چه اتفاقي
ميافته
زن: همون اتفاقي كه تو خرمشهر
اُفتاد.
مرد: اِه... چرا همه چيز رو به هم
ربط ميدي زهرا!؟
زن: ربط داره...
پيرزن: اون
مالِ قديما بود كه دورهتون بود... من البته خوداَم اقدامی نمیكنم. مملكت قانون
داره. از دستاِتون شكايت ميكنم. بايد چهرهيِ واقعيتون رو بشه
زن: /رو به ما/ چند لحظه ميگذره
و نور چراغ گردون پليس از ته كوچه هويدا ميشه
مرد: خوباِه، پليس هم اومد
پيرزن: خدا
رو شكر،
زن: /رو به ما/ مردي از اتومبيل
پليس پياده ميشه و به طرفِ ما ميآد.
پليس: /وارد ميشود/ سلام- شب به خير.
اينجا چي شده؟ چه خبراِه؟
مرد: سلام
خسته نباشيد. وا... راستاِش رو بخوايد ما يه ساعتي ميشه از يه مجلس برگشتيم، يه
نفر تو خونهمون رفته و قفل در رو دستكاري كرده
پيرزن: /در
را باز ميكند/ سلام. من به شما زنگ زدم. نميخواستم مزاحمِ همسايهها بشم. من
معمولاً هر شب تا اين موقع بيدار نميمونم اما اين كتاب اين قدر جذاب بود كه.. بگذريم رسيده بودم يه جايِ حساس كه ديدم اين دو
تا ميخوان قفلِ در رو بشكننند و بيان تو.
زن: دروغ
ميگه آقا! ما حتا نتونستيم كليد رو تو قفل بچرخونيم چه برسه به شكستنِ قفل... تو
رو خدا اين رو از خونهمون بكشيدش بيرون
مرد: ما
نخواستيم خودمون اقدامي بكنيم. منتظر شما شديم
پليس: خوباِه
اما...
پيرزن: من
از دستاِشون شكايت دارم.
پليس: صبر
كنيد! بالاخره همه چيز روشن ميشه
پيرزن: فكركنم
كار هر شباِشون باشه سركار! حتماً تا حالا پنج شش تا خونه خالي كرده باشند
مرد: تهمت
نزنيد خانمِ محترم.
پليس: /رو
به مرد/ شما چه كاره هستيد آقا؟
زن: اين
وصلهها به ما نميچسبه جناب سروان! شوهرم جانبازِ جنگاِه، شيميايی شده...
مرد: اِه...!
چي داري ميگي زهرا؟
زن: چرا
نگم؟
مرد: برايِ
اين كه هيچ ارتباطي به موضوع نداره
زن: به
هر حال بايد بدونند تو چه كارهاي؟... تازه هم از اسارت برگشتند.
پيرزن: ديگه
بدتر، ديگه بدتر... ميبينيد سركار! اينا همونايياَند كه ادعايِ نجاتِ ما رو
داشتند، حالا خوداِمون رو غارت ميكنند... ميبينند دشمني در كار نيست خرِ خودمون
رو چسبيدند.
مرد: درست
صحبت كن خانم! ما هيچ وقت ادعاي چيزي نداشتيم. يعني اونايي كه تو تصورِ تواَند
ادعايي نداشتند
پيرزن: پيدااست
كي ميخواد مالِ مردم رو غصب كنه. نكنه اين خونه رو هم به تاوانِ خراب شدن خونهت
تويِ جنگ ميخواي بگيري
مرد: خفه
ميشي يا نه؟ /فرياد زده و به سرفه افتاده/
زن: علي!
آروم باش! برات خوب نيست داد بزني
مرد: لااله
الاا...
پليس: شما
به من اجازه ميديد يا ميخوايد تا صبح داد و بيداد كنيد؟
پيرزن: سركار
اگه صبح بشه كه ايل و تباراِش هم میريزن اينجا خونهخراباَم میكنند!
پليس: اجازه
بدين خانم! مگه شهرِ هرتاِه؟ مملكت قانون داره
پيرزن: من
هم همين رو میگم! اما اينا كه قانون سرِشون نميشه سركار
زن: /مرد
را به گوشهيي ميبرد/ تو همين جا بشين عزيز! اون در شأنِ تو نيست باهاش دهن به
دهن بشي
پيرزن: آره
عزيزاَم شما با از مابهترون سر و كار داريد، با اولياءا...، ما دنياپرستهايِ
بدبخت جهنمي لايق شما نيستيم.
زن: زبوناِت رو ببر كثافت!
پيرزن: ميبيني
جناب سركار! زناشون هم تربيت كردند پاچه بگيرن؟
پليس: لطفاً ساكت باشيد... من يه ذره
گيج شدهم.../به پيرزن/ شما كي وارد اين خونه شديد؟
پيرزن: /ميخندد/
ده سالي ميشه، شايد هم بيشتر
پليس: شما تنها هستيد.
پيرزن: شوهرَام
سالِ پيش مرحوم شد، سرِ همين كوچه تصادف كرد. يكی از همينها زد بهاِش
پليس: /به مرد و زن/ شما مطمينايد
اشتباهي نيومدهيد؟
زن: جناب
سروان! خواهش ميكنم... ديگه اگه خوابي هم در كار بوده باشه، پريده... فكر كنم بچهم
هم تو ماشين زهرهترك شده.
مرد: حقيقتاِش
ما نميخواستيم مزاحمِ همسايهها بشيم اما انگار چارهيي نيست.
پليس: /به
خانهيي اشاره ميكند/ اون جا كسي زندهگي ميكنه؟
زن: بله...
ميخواين من برم در بزنم
پليس: لطف
كنيد. /زن در ميزند- همسايهي1 بيرون ميآيد- خوابآلوده/.
همهگي: شب
به خير
پليس: شباِتون
به خير. عذر ميخوام مزاحم شدم. اما چارهيي نبود. اينجا مشكلي پيش اومده. البته
به شما مربوط نميشه نگران نباشيد.
پيرزن: سلام.
راستاِش اينا ميخواستند به زوروارد خونهم بشن، حتا ميخواستند به زور در رو
بشكنند
مرد: خيلي
عجيباِه. هر كاري ميكنيم قفل در باز نميشه. /همسايه جلوتر آمده/ سلام. اين خانم
هم كه میبينيد، كارد به دست تو خونهمون ايستاده. من واقعاً شرمندهام. ميدونيد
كه بيخودي مزاحماِتون نميشيم.
زن: ما
البته هميشه به ايشون زحمت ميديم. اما الان بديش ايناِه كه نصفِ شباِه. نغمه
هم تويِ ماشين سردشاِه
هم سايهيِ1: ميخواستند
از پنجره بيان تو؟... خوب شد بيدار بوديد و گرنه... آدم تو خونهيِ خودش هم آرامش
نداره... آخه اين مملكتاِه درست كردند.
مرد: آقاي...
هم سايه 1: /به
پليس/ آقا من ازشما خيلي ممنوناَم كه زود اومديد. واقعاً هر چيزي ممكن بود اتفاق
بيافته.
پيرزن: ديديد
حالا!
زن: جناب!
تو رو خدا يه ذره فكر كنيد. ما رو حتماً به خاطر ميآريد. همين ديروز توپ نغمه
افتاد تو خونهتون و شما از پشتِ بوم بهاِش داديد.
پيرزن: ميبينيد
مردم آزاري به بچههاشون هم رسيده
پليس: /به
مرد/ آقا فكركنم شما بايد با من ...
مرد: آقا
چند لحظه اجازه بدين.
همسايهيِ2: /بيرون
ميآيد/ چه خبراِتوناِه نصفِ شبي؟ مگه شما خواب و آروم نداريد.
زن: /به
سمتِ هم سايهيِ2 ميرود/ چه خوب شد اومديد بيرون... ما واقعاً نميدونيم چي
بگيم... تو دردِ سر افتاديم.
همسايه2: چي
شده؟
مرد: ببخشيد
ما رو خانم! اصلاً دوست نداشتيم از خواب بيداراِتون كنيم. اما ما رو تويِ خونهيِ
خوداِمون راه نميدن
پيرزن: اومدن
خونهم رو غارت كنند خانم. اينا كه بايد حافظ خونهيِ مردم باشند؛ ارواحِ عمههاشون
پليس: لطفاً
آروم باشيد. /رو به هم سايه/ ما قصد مزاحمت نداشتيم.
همسايهيِ2: جالباِه
ما بيدار نشديم.
همسايهيِ1: حتماً
كارِ هر شباِشوناِه
زن: /به
همسايه2/ منو كه به ياد داريد... شما ديگه تو رو خدا به من خوب نگاه كنيد. حداقل
يه بار با هم رفتيم خريد. ما هر كاري
كرديم در باز نشد. بعد... بعد يه خانم تويِ خونهيِ ما كارد به دست...
خدايا!...
مرد: آروم
زهرا! خواهش ميكنم
زن: بچهم
ميميره از ترس
پليس: /به
همسايهيِ2/ شما ميتونيد به ما كمك كنيد؟ من كه واقعاً گيج شدهم.
همسايهيِ2: /به
پيرزن/ چه طور شد بيدار بوديد؟ تصور كن اگه خواب بوديد مثلِ ما...
هم سايهيِ1: از
كجا كه خونهيِ ما هدفِ بعديشون نبوده
همسايهيِ2: /به
پليس/ چرا اجازه ميدين اينا به همين سادهگي آزاد بگردند.
پيرزن: تازه
آقا ادعا ميكنه از اسارت برگشته
همسايهيِ2: عقده
است ديگه آقا...
هم سايهيِ1: فكر
كردند، نبودند، خورديم وچاپيديم و چاق و چله شديم حالا ميخوان حقاِشون رو از
حلقوماِمون بكشند بيرون
/زن
و مرد در سكوت كنارِ يكديگر/
همسايهيِ2: حالا
چه طور شد بيدار مونده بودين؟
پيرزن: داشتم
يه قصهيِ خوب ميخوندم. نتونستم بخوابم. ميخواين براتون تعريف كنم
پليس: شوخی
تون گرفته... الان..؟
پيرزن: بامزه
است باور كنيد.
پليس: خيلي
خوب شبِ همهگي به خير /رو به زن و مرد/ شما بايد با ما بياييد /به پيرزن/ شما هم
نگران نباشيد فقط فردا برايِ تكميلِ پرونده سري به كلانتري بزنيد./ميخواهند بروند
اما مرد و زن در بهت ايستادهاَند/ لطف كنيد با من بياييد.
مرد: چند
لحظه صبر كنيد. حتماً..
پليس: بايد
بريم آقا... دير شده
مرد: /به
زن/ يه نگاهي به نغمه بنداز
صدايِ پيرزن: در
نرن جناب سركار!
مرد: /به
پليس/ ببينيد! دوستان ما بارها و بارها به اين خونه رفت وآمد كردهاَند. الان هم
هنوز تويِ اون مجلس هستند. ما چون ديراِمون شده بود زود اومديم. والا مجلس هنوز
ادامه داره. اگه بريم پيشِ اونا حتماً اين مسأله رو حل ميكنند.
زن: /از
دور/ آره آره مي شه بريم اونجا... تو رو خدا... اون جا ميتونيد از دوستاناِمون
بپرسيد همه چيز روشن ميشه
پليس: /نگاهي
به همه/
مرد: تو
مسيراِمون هست. كافياِه يه توقف كوچولو بكنيم
همسايه2: نقشه نباشه جناب سروان!
زن: حتماً لازم نيست پياده شيم.
صداشون ميكنيم بيان پايِ ماشين
پليس: دير وقتاِه. بايد بريم.
همسايهیِ 1: حالا
داشتی چی میخوندی؟
پيرزن: میخواين
بشنوين؟
هم سايهیِ 2: ما
كه خواباِمون پريده. چرا كه نه.
پيرزن: يه
مرده ميره جنگ و ديگه بر نميگرده
هم سايهیِ 1: خب...؟
زن: تو
رو خدا آقا! ميبينيد كه توي بد درد سري افتاديم
پليس: من
حرفي ندارم ولي...
مرد: می
تونيم يه كارِ ديگه هم بكنيم.
پيرزن: زناِش
وقتي خبرِ مرگِ شوهراِش رو ميشنوه چندتا خواستگار پيدا ميكنه
همسايهیِ 2: خب؟...
پيرزن: زنه
ولي ترجيج ميده بچهش رو تنهايي بزرگ كنه اما يه روز....
پليس: بريم!
/نور میرود/
درِ دوم
/در تنهایی/
زن: علي!
مرد: جاناَم!
زن: به چه فكر ميكني؟
مرد: به اين كه دلاَم ميخواد يه عالمه بخندم
زن: /شگفت و ناباور/ بخندي؟!... فكر نميكني قضيه اصلاً
خنده دار نيست؟
مرد: ميخوام يه قصه بگم
زن: اين همه قصه كه ديديم بس نبود؟
مرد: تو ناراضي هستي؟
زن: من مثلِ تو راضي نيستم
مرد: ميدوني يادِ چي افتادم؟...
ياد همون شب كه تصميم گرفتم از تپهيِ
نفرين شده بالا برم ببينم واقعاً اون پشت چه خبره. نميدونم چرا اما امشب همهش
اون صداها تو گوشاَماِه، از سرِ شب تا حالا
زن: كدوم صدا؟
مرد: هيچ كس حق نداشت از اون تپه
بره بالا. ميگفتند جنزده است، شبا صداي ضجه و ناله از دشتِ پشتاِش بلند ميشه.
هه... خندهم گرفته بود. من هيچ وقت ياد نگرفته بودم چيزايي رو كه نمي بينم باور
كنم.
زن: اما تو خيلي چيزا رو نميبيني
و بهاِشون ايمان داري
مرد: من هرگز به چيزي كه نميبينم
ايمان نميآرم.
زن: /يك لحظه جا ميخورد/ علي تو
حالاِت خوباِه؟
مرد: پيش خودم گفتم بايد اين خرافات
رو بريزم دور. واسه همين تصميم گرفتم نصفِ شب از تپه برم بالا /سكوت/ تو شبي كه
ماه هم جرأت نميكنه بيآد بيرون، بالايِ تپهيِ بلند چشماَم جادوي دشتي شده بود
كه تو سوسويِ ستارهها گم میشد. صداها هنوز تو گوشاَماِه. مخصوصاً امشب. اون
قدر ناله و ضجه و فرياد از هر طرف ميشنيدي كه سراِت تا سر حدِ انفجار ورم ميكرد.
نفهميدم چي شد كه خودم رو وسطِ دشت ديدم. تا حالا شده چهارديوارِ اتاق به طرفاِت
هجوم بيآرن و تويِ خوداِشون لهاِت كنند؟ از اون شب به بعد هر وقت تو يه اتاق
تنها موندم اين حس سراغاَم اومده. انگار مرگ با همهيِ وحشتاِش يقهيِ گناه
آلوداِت را گرفته باشه، اما كدوم گناه زهرا، كدوم گناه؟...
زن: علي تو حالاِت خوب نيست
مرد: همه ميگفتند واقعهيِ دشتِ سياهِ
ضجهآلود تاوانِ حضورِ پدرياِه كه با دستاي خوداِش پسراِش رو سپرده بود تيرباران
كنند.
زن: تو اصلاً ميدوني ما الان
كجاييم؟
مرد: ديروز صبح امير مرد
زن: تو خوداِت داري خوداِت رو ميكشي
حاليت نيست مرد!
مرد: امير از معدود كسايي بود كه از
اون سحرِ دهشتناك جون سالم به در برده بود.
زن: چرا الان به من فكر نميكني
علي! به نغمه؟!
مرد: ميخوام برات به قصه بگم.
زن: تو اين وضعيت؟!
مرد: مگه يادت نيست. وقتي بچه بودي
و شبا ميترسيدي، ماماناِت برات قصه ميگفت كه نترسي
زن: من نميترسم. دارم از ترس ميتركم
مرد: تو كه شجاعتر از اين حرفها
بودي دخترِ خوب
زن: گذشت علي
مرد: حالا حالاها خيلي كار داري
زن: ديگه نميتونم
مرد: خيلي زود همه چيز تموم ميشه
زن: كي؟ يه عمره دارم ميگم تموم ميشه، درست ميشه، پس
كي؟
مرد: به خدا توكل كن
زن: آخ كه هر چي گله دارم از دستِ اوناِه كه انگار
گرفته اون بالا خوابيده
مرد: ديگه قرار نشد كفر بگي
زن: اتفاقاً امشب اومدم كه تا جا داره كفر بگم
مرد: حالا دارم ميفهمم چرا از سرِ
شب تا حالا تصويرِ اون مرد كه با خون وضو گرفته بود و رويِ اروند نماز ميخوند اينقدر
همهیِ ذهناَم رو مشغول كرده
زن: مگه كم صبوري كردم، كم دندون
رو جگر گذاشتم
مرد: برايِ من وضويِ خونِ اون مهم
بود، نه ايستادناِش رويِ آبهايِ اروند.
زن: يه الف بچه بودم كه فرستاديم
خونهي بخت
مرد: ديروز فهميدم امير برادرِ
همون پسرياِه كه به دستِ پدراِش تيرباران شده بود
زن: هنوز معنيِ شوهر رو لمس نكرده
بودم كه ازاَم گرفتيش
مرد: پدري كه بعد از ماجرايِ دشتِ
سياه جنازهش هم پيدا نشد
زن: داشتم مزهيِ تنهايي رو زير
دندونام ميجويدم كه خبر مرگاِش رو آوردند.
مرد: از ديروز تمامِ دنيا داره
دورِ سرم ميچرخه انگار ديگه جايي رو نميبينم
زن: متلكها وطعنهها و دلسوزيهاي
الكي بهاِم نساخته بود كه گفتند، زنده است.
مرد: به روز صبح تلفن زنگ ميزنه؛
از پشتِ گوشي صدايِ غريبهيي چيزی ميگه كه ناآشنا است اما تلخ.
زن: چه قدر چشم به راه نامهيي،
پيغامي، حرفي موندم
مرد: پسر از تو اتاقِ ديگه گوشي رو
برداشته.. چند لحظه بعد پسر با يه ساك از خونه ميزنه بيرون.
زن: دهنِ سي وهفتمين خواستگارم رو
گل گرفتم كه گفتند داره برميگرده
مرد: بعدازظهر، توي مسجدِ محله يه
بمب منفجر ميشه. شب پدر تويِ اتاقِ پسره
زن: روزايِ اول همه چيز خوب بود
اما يه هو
مرد: «من از پشتِ تلفن شنيدم چي
گفتي پسرم اما فكراِشو نميكردم اين باشه»
زن: يه هو انگار اشتباه از اون
بوده كه نبوده اينجا وقتي خيليها بودند.
مرد: پسر از جا ميپره اما اسلحهيِ
پدر، اون رو سرِِ جاش متوقف ميكنه
زن: به هو انگار غلط كرده «مگه ما
اجيراِش كرده بديم، ميخواست نره...»
مرد: دستِ پدر شماره ميگيره... و
بغص امان نميده.
زن: مگه كم نگاهِ طلبكارانهيِ
همه رو تحمل كردم
مرد: «الو... سپاهِ ناحيه!... من ميخوام
پسراَم رو معرفي كنم»
زن: مگه پروندههايِ پزشكيِ جنگيش
رو پاره نكرد؟
مرد: هيچكس نگاهِ مادري رو كه گوشهيي
كز كرده وتسبيحاِش رو با تمامِ ترسِ بشري چنگ ميزنه نميبينه.
زن: مگه من نبردماِش وسطِ جمعيتي
كه ديگه لغاتِ مشتركي هم نداشتند با هم.
مرد: يه ماهِ بعد در سحرگاهِ آغاز
ماهِ چهارم، طنين 12 گلوله، تپشهايِ قلبِ مادر رو متوقف ميكنه
زن: مگه من كلماتاِشون رو به هم
نزديك نكردم؟
مرد: پنج روز بعد، پدر ميره جنگ،
شايد بتونه آخرين نگاهِ مادر رو فراموش كنه
زن: مگه من برايِ لغتهايِ متضاداِشون،
مترادفهايِ همسان نساختم؟
مرد: همه ميدونند كه قراره صبح قبل
از طلوعِ آفتاب، عمليات شروع بشه، امير و پدرش هم.
زن: چرا هر چي ميخونم«والضحي...
ماوَدّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي» خبري نميشه؟ نكنه فراموش كردي
مرد: جمعيتِ دو هزار نفره از بالايِ
تپهها به سمتِ دشت سرازير ميشن
زن: بس كن علي! مگه نميبيني كسي
اينجا اين نيست حرفاتو بشنوه
مرد: يه مشكلِ كوچولو همهي موازنهها
رو به هم ميزنه
زن: علي ماتنهاييم، چرا نميفهمي؟
مرد: از دو روز قبل عمليات لو رفته
زن: بس كن ديگه خواهش ميكنم.
مرد: دشمنِ تمامِ دشت رو به اندازهيي
كه خيسيش بمونه آب بسته
زن: علي! من از تنهايي ميترسم
مرد: همهجايِ دشت كابلهايِ فشار
قوي رها شده
زن: سالها است كه از اون ماجرا
گذشته
مرد: جمعيت آرام و آهسته ميرسند
وسطِ دشت
زن: خوداِت گفتي ديگه حرفاِش رو نزنيم
مرد: خيسیِ آب از شلوارها رد نشده
كه كابلها رو به برق وصل ميكنند
زن: يه كاري بكن اون بالا نشستي
مرد: دو هزار نفر فقط دو ثانيه فرصت
ميكنند جيغ بزنند...
زن: علي! تو رو خدا!
مرد: ...اما صداشون تا دوهزار شبِ
دشت رو له ميكنه.
زن: من ميترسم مرد! نميفهمي؟!.../سكوت/
زن: ديگه كسي حوصله نداره قصهيِ
مردي رو بشنوه كه با يك دستاِش يه پسرش رو بغل ميگيره، با دستِ ديگه، پسرِ ديگهش
رو خفه ميكنه.
مرد: پس چرا من نميتونم خوداَم رو
از اين قصه در بيآرم
زن: ميخواي از اينجا بريم يه
جايِ ديگه. يه جايي كه هيچ كس نشناسداِمون
مرد: چه فايده؟
زن: ميتونيم همه چيز رو از اول
شروع كنيم
مرد: با اين قصههايي كه منو تو خوداِشون
پيچيدند چه كنم؟
زن: ميدونم! از دستِ همه عصباني
هستي اما...
مرد: من از دستِ كسي عصباني نيستم.
تقصيرِ هيچكس نيست كه من حالاَم خوب نيست فاطي!
زن: فاطي!؟... فاطي كيه؟ من زهرام
علي!
مرد: پس چرا دوست دارم فاطمه صدات
كنم؟
زن: خدايا! خدايا!... بگو حق دارم
شكايت كنم از خوداِت به خوداِت يا نه؟!!!
مرد: من بايد برم. يه صدايي داره تو
سراَم جيغ ميزنه. بايد برم
زن: علیِ من كافياِه يه ذره
استراحت كني... همه چيز درست ميشه.
مرد: من وقت برايِ درستشدنِ چيزي
ندارم. مردي كه رويِ اروند نماز ميخونه، طاقتاَم رو بريده. تازه مگه چيزي خراباِه
كه بخواد درست بشه
زن: بايد ببرماِت دكتر علي!
مرد: چرا متوجه نيستي! من بايد
برم... بايد برم و گرنه فراموش ميكنم كه اومدهم... فكركنم وقتاِشاِه.../مكث/
دلاَم ميخواد ببوسماِت
زن: چرا نميبوسي؟
مرد: /به او نزديك مي شود- باز ميماند/
نه!
زن: چرا؟ /بر ميخيزد/
مرد: ميترسم... ميترسم ديگه نتونم
برم.
زن: كجا؟! /لبخندي آرام بر لبهاش/
مرد: ميرم بميرم.
زن: پس من... پس من چي؟... نغمه
چي؟... /مرد يك لحظه برميگردد، در مرز ميان رفتن و ماندن... ميرود/
مرد: بسم ا... الرحمن الرحيم... /ميرود/
درِ يكم
پنجرهیِ دوم
/ اينبار در حالي نور روشن ميشود كه خانهیی در دلِ صحبتهایِ
پليس جان ميگيرد/
پليس: اينجا
همون خونهيياِه كه آقا و خانم اصرار داشتند بريم اون جا تا قضيه روشن بشه، آثارِ
جمع كردن وسايل و بقايايِ مراسمي كه در جريان بوده هنوز پيدااست. جا به جا خانمها
و آقايون دارند مجلس به هم ريخته رو سر و سامان ميدن. دوستانِ ما هم وارد خونه
شدند، البته به اتفاقِ من، و جمعي از صاحبانِ مجلس بهاِشون نگاه ميكنند.
زن2: /با
لبخند و شادماني/ قبول باشه. تموم شد؟... باورتون نميشه. از وقتي پامون رو
گذاشتيم بيرون توي دردسر افتاديم. خيلي جالباِه يه نفر تو خونهيِ ما بست نشسته
و بيرون نميآد. اصلاً شكايت كرده كه ما ميخواستيم به زور وارد خونهش بشيم و
اموالاِش رو غارت كنيم. ميبينيد چه قدر مسخره است. گفتم كه باورتون نميشه، ولي
جناب سروان بهاِتون ثابت ميكنند.. حالا هم گفتيم تا از اين جا نرفتيد و بيدار
هستيد بياييم تا براشون توضيح بدين... تصور كن با اون حالِ علي... تا همين الان تو
خيابون بوديم.
مرد: /ميخندد/
من خوباَم... راستاِش اول فكر كردم گيج شدهم و اشتباه كردهم اما... حتا فكر
كردم خواب ميبينم... بعد هم پيشِ خودم گفتم موجي چيزي... اما زهرا هم شبيه من
بود...
/سكوت-
همه به هم نگاه ميكنند/
پليس: ما
جداً معذرت ميخوايم كه مزاحم شما شديم اما مي بينيد كه مجبوريم. من كه پاك قاطي
كردم
زن: /به
يكي از زنان در خانه/ قربون دستاِت، اگه ممكناِه، نغمه رو ببر بالا، حسابي اذيت
شده اگه هم قرار باشه با جناب سروان بريم خيالاَم از بابتِ اون راحت باشه.
پليس: اگه
ممكناِه اين مسأله رو زودتر روشن كنيد، به هر حال دوستان هم خيلي وقتاِه منتظراَند
/اشاره به تماشاكنان/
يك مرد: /به
همه نگاهي ميكند رو به زن و مرد/ ما البته خوشحال ميشيم در خدمتاِتون باشيم.
مجلس مالِ خودتوناِه اماهمون طور كه ملاحظه ميكنيد، اشتباهي وارد اين جا شديد
يك زن: و
البته ببخشيدآ... بدونِ اجازه هم وارد شديد.
همان مرد: فكر
هم نميكنم هيچ كدوم از عزيزاني كه اينجا هستند شما رو بشناسند.
/سكوت/
پليس: خيلي بد وقت مزاحم شديم... ما رو
ببخشيد... شب به خير
ميلادِ اكبرنژاد
آذر ماه 81 – ابان 87
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد