6- ابزارِ بيانیِ يك روايت بايد متناسب با ساختارِِ روايت باشد. نمیتوانيد از ساختارِ رقص برایِ انتقالِ معانیتان استفاده كنيد و رقصندهگانِ خوبی در اختيار نداشته باشيد.7- خيلی وقتها پيچيدهگیهایِ اوليهیِ يك روايتِ نمايشی در همان دقايقِ اوليه يا حداكثر در يك سومِ اوليه كشف میشود. يعنی در همان ابتدایِ كار يا به هرحال در بخشی از زمان متوجه میشويم كه درست است؛ ساختارِ نمايش اينگونه است، نوعِ روايت گونهیِ ديگر و چهگونهگیِ ارتباطِ اجزا هم بر اساس فلان الگویِ روايتی. اما اينجا تازه اولِ ماجرااست. يعنی از اين پس ما منتظرِ نفوذ به لايههایِ ديگرِ ارتباطی برایِ كشفِ ديگرگونهیِ متن و در نتيجه تنوع در درك و نوعِ روايت و به دنبالِ آن شناختِ جامعتر و بلكه تازهترِ شخصيتها، ماجراها و اشكالِ موجود در نمايش هستيم. اما برایِ بسياری از اجراكنان اين اتفاق بر عكس میافتد. يعنی با كشفِ مخاطب از شكل و شمايلِ عجيبِ اجرا، مرگِ اجرا هم اتفاق میافتد و پس از آن ما با تكرارِ مكررِ بازیهایِ پيچيدهنمایِ كارگردان روبهروییم كه نه تنها در حيطهیِ فرم و ساختار كه گاهی حتا در حيطهیِ مضمون و معنا نيز بسط پيدا میكند. به عبارتِ ديگر يك نمايشنويس يا كارگردانِ مبتدی؛ هرچند تعدادِ زيادی هم نمايش نوشته يا اجرا كرده باشد، همهیِ تواناش را در يك سومِ آغازين صرف می كند و پس از آن ديگر چيزی برایِ ارايه ندارد و معمولا به تكرار گفتهها و كردههایِ خود می پردازد و بديهیاست كه تكرار در تهآتر يعنی مرگ. اين نكته اغلب از آنجا نشات میگيرد كه روايتگر خود اسيرِ فوت و فنِ خود میشود و راهِ برونرفت از بحرانهایِ ساختاری كه به دستِ خود ايجاد كرده تا مخاطباش با كشفِ رازها و رمزهایِ نهفته در دلِ اين پيچيدهگی به دركي نوين از جهانِ روايت دست يابد، گم میكند. لذا برایِ سر برآوردن از اين تنگنایِ تازه دستوپا زنان تكرارِ مكررات میكند. گاهی نيز دليلِ اصلیِ اين آشفتهگی در عدمِ فهمِ خودِ روايتگر از موضوع خلاصه میشود. خودتان را فريب ندهيد. شما بايد كلِ ماجرا را سرراست بدانيد. اينكه مخاطب چهگونه آن را دريافت و درك می كند، بحثِ مجزايي است. شما بايد همهیِ ماجرا را با دقت و تسلطِ كامل درك كنيد و بفهميد، حتا اگر در پيچيدهترين شكلِ ممكن بخواهيد ان را ارايه كنيد. مخاطب تا لحظهیی كه روابطِ ميانِ اجزایِ روايت را نمیفهمد برایِ كشف و شهودِ متن و اجرا، هر پريشانی را تاب میآورد و در سالن باقی میماند. اما همين كه ناشناختهها برایاش روشن و واضح شد به دنبالِ آن خواهد بود كه از اين نشانههایِ دريافتكرده كه وضوحاش را هم شناخته به چيزی فرایِ معادلاتِ ساختاری دست پيدا كند و خود بتواند بازیِ جديدي را بنا نهد و اين امكانپذير نخواهد بود مگر آنكه خودِ روايتگر توانِ عبور از پيچيدهگیهایِ ظاهریِ اثرش را داشته باشد. تماشاكن برایِ هيچ در سالن نمیماند و وقتی هم فهميد چيزهایی كه در حالِ ديدن و شنيدن است ساعتی قبل فهميده، ادامه را تاب نخواهد آورد. فراموش نكنيد؛ وقتی خودتان نمیدانيد چه میخواهيد، تماشاكنِ بيچاره چهطور بفهمد؟
8- از تكصدایی شدنِ نمايشاتان بپرهيزيد. وقتی كاركترهایتان شبيهِ هم حرف میزنند، شبيهِ هم عاشق می شوند، شبيهِ هم میجنگند و شبيهِ هم راه میروند چه توقعی جز اين داريد؟ معلوم است كه نويسنده فقط خوداَش را به متن تحميل كرده است و بس. اين اتفاق در حيطهیِ ميزانسن هم به وجود میآيد. يعنی علارغمِ تنوعِ آوایی در متن، اجراكنان با يكسان سازیِ ريتم و نوعِ رفتار و لحن و آهنگ نيزانسن را تكصدایی ارايه میكنند؛ اتفاقی از ماهيتِ تهآتر ميليونها سالِ نوری به دور است. ريتم معمولا اولين نقطهیی است كه اين تكآوایی را بروز می دهد و معمولا مشكل از آنجا آغاز میشود هنرپيشه گان از اولين ريتمِ توليد شده كه اغلب از سویِ هنرپيشهیِ مسلطتر هم پديد میآيد پيروی میكنند. اين نشانهیِ آن است كه يك هنرپيشه مفتونِ حضورِ ديگری میشود اما غافل از آنكه شخصيتی كه او بازی میكند لزوما اين شيفتهگی را نبايد داشته باشد. اين تلاقیِ شانِ هنرپيشهگی در شانِ شخصيتهایِ نمايشی از دامهایی است كه معمولا در اجراهایی كه میبينيم به وفور يافت میشود.
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد