2006/06/30
سیوسوم
بگذار هرآنچه میخواهد بشود. بگذار هرچه می خواهد بكنند. بگذار هرچه میتوانند بگويند. تو با چشمهایات تنها بنويس سلام. من به همان سلامِ ساده سجده میكنم.
2006/06/29
شيراز گردی




2006/06/28
سیودوم
شنيدهای آيا كه كسی از باران بد بگويد و باران از آن پس بر آن حوالی نبارد؟ شنيدهای آيا كه كسی باران را ستايش كند و باران از آن پس بسيارتر از پيش ببارد؟ باران میبارد؛ از آنرو كه كسب و كاراَش باريدن است و حتا آنانكه دوستاش ندارند از بركتاش سرشار میشوند. باران باش!
2006/06/27
سي ويكم
اشكالِ كار هرگز در اين نيست كه كسی را برایِ دوست داشتن پيدا نمیكنی. اشكالِ كار از آنجا آغاز میشود كه تو نمیخواهی كسی را دوست بداری. هميشه دوست داشتن از تو ابتدا میگيرد و با اولين جرقه كه يكشب با خود میگویی اين من هستم و او نمیداند، پايان میگيرد.
2006/06/25
در آغاز پنجاهمين فصلِ آتش
برایِ تولدِ پنجاه سالهگیِ دكتر يونسِ شكرخواه؛ خيلی دير، خيلی ناچيز اما اميدوارم استاد از اين شاگردِ نديدهاش بپذيرد با بزرگیِ بالذاتاش.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
تو از روزِ ششم با دنيا بودهای
آنهنگام كه خداوند باغ را سبز
دريا را به رنگِ آب
و رويا را به شيوهیِ باران.
آنهنگام كه تلالویِ آفتاب برایِ زيستن
ستايشِ ماه برایِ پرستيدن
و خوابِ پرستوها را برایِ لبخنديدن.
آنهنگام كه شكوفهزاران، خرابِ لحظههایِ بیدريغِ فلق میشد
آنهنگام كه اول بار، كودكی در پناهِ معصوميتِ آفتابگردانِ روبه پنجره
از گريه تا اشتهایِ سيری ناپذيرِ ترانه انبوه میشد،
تو قسمتِ نسيم بودی
و كودكیهایات پيش از تو، پيشتر از سايهات حتا
برایِ هزارهیِ رابطهها میرقصيد.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
و كدامين كس است كه به دنيا نيامده و از دنيا رفته باشد
نه! تو هرگز نمیميری!
مرگ چشمهایات را میترسد،
وقتی قاصدكها لابهلایِ پلكهایات پناه بردهاند.
مرگ از خوابِ تو حتا دور است،
وقتی كه هزار ياكريم در آرامشِ لبهایات لانه كردهاند.
بگذار دوباره بگويم؛
پيشانیات ترنمِ سپيدهدمان است، وقتی كه روز را با شيوعِ خورشيد آغاز میكنيم
وشب اشارتی است به دستهایات، وقتی كه شهر، خواب را خميازه میكشد،
و تو پردههایِ جادو را از حجمِ كلمه و شبنم میآگينی!
بنويس مرد! بنويس!
سرشار باش از هميشه
كه هنوز پرنده نبود، خيابان نبود، حتا خيال نبود،
كه پرواز بود، سخن بود، كلمه بود
و تو بودی!
تو هرگز به دنيا نيامدهای
تو از روزِ ششم با دنيا بودهای
آنهنگام كه خداوند باغ را سبز
دريا را به رنگِ آب
و رويا را به شيوهیِ باران.
آنهنگام كه تلالویِ آفتاب برایِ زيستن
ستايشِ ماه برایِ پرستيدن
و خوابِ پرستوها را برایِ لبخنديدن.
آنهنگام كه شكوفهزاران، خرابِ لحظههایِ بیدريغِ فلق میشد
آنهنگام كه اول بار، كودكی در پناهِ معصوميتِ آفتابگردانِ روبه پنجره
از گريه تا اشتهایِ سيری ناپذيرِ ترانه انبوه میشد،
تو قسمتِ نسيم بودی
و كودكیهایات پيش از تو، پيشتر از سايهات حتا
برایِ هزارهیِ رابطهها میرقصيد.
تو هرگز به دنيا نيامدهای
و كدامين كس است كه به دنيا نيامده و از دنيا رفته باشد
نه! تو هرگز نمیميری!
مرگ چشمهایات را میترسد،
وقتی قاصدكها لابهلایِ پلكهایات پناه بردهاند.
مرگ از خوابِ تو حتا دور است،
وقتی كه هزار ياكريم در آرامشِ لبهایات لانه كردهاند.
بگذار دوباره بگويم؛
پيشانیات ترنمِ سپيدهدمان است، وقتی كه روز را با شيوعِ خورشيد آغاز میكنيم
وشب اشارتی است به دستهایات، وقتی كه شهر، خواب را خميازه میكشد،
و تو پردههایِ جادو را از حجمِ كلمه و شبنم میآگينی!
بنويس مرد! بنويس!
سرشار باش از هميشه
كه هنوز پرنده نبود، خيابان نبود، حتا خيال نبود،
كه پرواز بود، سخن بود، كلمه بود
و تو بودی!
تولد
امروز مثلا روزِ تولدِ من است و بعدِ سيسال در آستانهیِ سيويكمين سالِ به دنيا آمدن هنوز نمیدانم اين برایِ ديگران هم مهم است يا نه؟ ولی حداقل میدانم كه آنقدر بايد تلاش بكنم كه لااقل برایِ بقيه علیالسويه نباشد. و اين امكانپذير نيست مگر با مفيدبودن؛ سخت مفيد بودن.
سیام
شاهد باش كه شبانههایام را در غربتِ كلمات صبح میكنم. شاهد باش كه جایِ دومشخصِ شعرهایِ تو خالیاست. شاهد باش كه از خرابههایِ جهان تا ذهنِ قصههایام تنها يك پارگراف فاصله است. شاهد باش كه نيستم و رودخانههایِ جهان همچنان جاریاست.
2006/06/24
بيستونهم
بگذار اعتراف كنم؛ از ديدنِ خوداَم خسته شدهام، نه بدان دليل كه خوبام يا نيستم بلكه بدان دليل كه تو ديگر در من نيستی! با من نيستی!
2006/06/23
بيستوهشتم
از ترانه انبوه نيستم، از صدا خالیام، از بلندِ درياها و درهها هيچام. انگار تمامِ لحظههایِ جهان را در مردابِ اندوه شستهام. انگار خوابِ بیكلمه از سر و رویام فراز رفته است. چه اهميت دارد كه ساعتهایِ بيشمار گرسنهیی خيره است تا تكه نانی از دوردستی برسد، چه اهميت دارد كه كسي چشم به راهِ مهربانی است. من ارتعاشِ خوابآورِ گندآب را میشناسم. پس بگذار فرياد بزنم وقتی تو نيستی جهان از بلوغِ لجن بالا میرود.
بيستوهفتم
آخرِ سال كه میشود، تازه ياداَم میافتد چهقدر از تقويمِ جهان عقب هستم. حتا اگر روزی را در تاريخ ديده باشم كه در تقويمِ ميلادي و قمري و شمسیاش تشابهِ روز و ماه ديده شود. با اينهمه تنها يك صدا اولين روزِ سالِ نو را برایام ساده میكند و بدون بهانه؛ میدانم هنوز چشم به راهات هستم.
2006/06/22
بيستوششم
درست است؛ گاهي حتا میشود كنارِ گذرِ رودی آرام نشست و به وسوسهیِ نسيمی از سرِ باغستانهایِ بیدريغ، جرعهیِ نابههنگامِ قهوهیی تلخ را تا بیانتهایِ لذتِ صبوحیزدهگی سر كشيد. اما با پرندهگانِ پاره پيراهنی كه آبرویِ بی امانِ چشمهایام را با خود به سمتِ جنوب خواب و خيزران میبرند چه كنم. نه! هنوز وقت در آوردنِ كفشهایِ خستهگی نيست.
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۶
21- بعضی چيزها در ماهيتِ روايت همچنان ثابت میمانند. مثلِ ماهيتِ انسان، فقط در ساحتهایِ گوناگون متجلی میشوند. تنوع از جملهیِ اينهااست، تعليق از جملهیِ اينهااست، كشمكش از جملهیِ اينهااست. تا به حال از خود پرسيدهايد ماجرایِ نمايشِ شما چيست؟ داستان از كجا آغاز میشود و در كدام مسير هدايت میشود؟ گارد نگيريد. معلوم است كه منظورِ من داستانِ يك خطی و سرراستِ قرنِ نوزدهمی نيست. اما بالاخره برایِ شما بايد همهچيز روشن باشد و پيدااست كه منظور از روشن وضوحِ داستانی است، نه وضوحِ معنایی. شخصيت را كه نمیتوانيم از نمايش حذف كنيم. خب وقتي شخصيت وجود داشته باشد، هدفِ او هم بايد مشخص باشد. معلوم است كه برایِ رسيدن به هدف هميشه مانعی وجود دارد وگرنه درامی پديد نمیآيد. خب بديهي است كه مانع در نزدِ من همان معنا را نمیدهد كه در نزدِ سوفوكل يافت میشد. اما مانع وجود دارد. شخصيت برایِ عبور از مانع دست به عمل میزند و اين ماجرا میتراشد. گيرم اين ماجرا و عمل شبيهِ آن چيزی نيست كه در نزدِ نمايش نويسان قرنِ هجده بوده اما در طولِ تاريخ سبكها، شيوهها و شكلهایِ تازه نه با حذفِ بنيادهایِ درام نويسي كه از قضا در پیِ تاكيدهایِ متفاوت و ارايهیِ تعريفهایِ متفاوت در طولِ دورههایِ متفاوتِ زندهگیِ انسان پديد آمدهاند. پس شما هم تعريفی نو ارايه بدهيد. تعريفی كه بتواند يك تيوریِ مسجل و قابلِ تعميم به توسعهدهندهگانِ ديگر را ارايه كند. بايد بتوانيد از اين تيوری دفاع كنيد.22- تهآتر يعنی قرارداد. تماشاكن دستورِ زبانِ شما را با توجه به مثالهایِ روشن و نشانههایِ قابلِ تشخيص دريافت میكند و بر اساسِ آن دستورِ زبان خود شروع به كشف در مثالها و نشانههایِ ديگرِ رفتاري و ديداری و شنيداری میكند. اين قرارداد، اين دستورِ زبان هرچه كه باشد، كهنه يانو، ابداعی يا تقليدی، تكراری يا خلاقه، به هرحال بايد بتواند مثلِ هر دستورِ زبانِ ديگر متنهایِ ديگری بر اساسِ ساختارش پديد آورد. شما با دستورِ زبانِ فارسي مقالهیی مینويسيد كه البته با يك مقالهیِ فارسیِ ديگر متفاوت است اما از يك فرمول در نگارش استفاده شده؛ دستورِ زبانِ فارسي. معلوم است كه در ارايهیِ مقاله یِ خود از گرارمرِ انگليسي استفاده نمیكنيد چرا كه مخاطبِ شما به اشتراكي برایِ درگِ حروفِ الفبايي و گرامرِ خاصِ آن زبان دست پيدا كرده و برایِ از دست ندادنِ مخاطب از دستورالعملهایِ ناآشنا استفاده نمیكنيد.23- شخصيتها در هر روايت استقلال و موجوديتِ فردیِ خود را دارا هستند. آنها گوشت و پوست و استخوان دارند و روحي برایِ زندهگی كردن و انديشهیی برایِ تبيينِ مسيرِ زنده گیِ خود. آنها محملی برایِ بروزِ عقايدِ شخصيِ نويسنده نيستند. حتا تشابهاتِ قومی و قبيلهیی و طبقاتِ اجتماعی نمیتواند استقلالِ هر شخص را دچارِ خدشه كند. نويسنده حتا اگر بخواهد نمايشي بنويسد كه ايدهیی خاص را متجلي كند، بايد برایِ بروزِ آن ايده گفتمان هایِمتفاوتی را كه در زندهگیِ متفاوت و نوعِ عقيدهیِ متفاوتِ آدمهایِ نمايش تنيده است خلق كند و ما آن ايده را پس از برخوردِ آدمهایی با عقايدِ مستدل و مستند دريافت كنيم. نه اينكه انگار در جهانِ اين متن هرگز ايدهیی غير از آنچه نويسنده گفته وجود ندارد و آدمها همه مثلِ هم حرف میزنند. اجازه بدهيد شخصيتها زندهگیِ خاصِ خودشان را بكنند. نترسيد، شما آنها را خلق كردهايد پس چيزی خارج از دسترسِ شما مرتكب نخواهند شد. فقط زور نگويد. فراموش نكنيد؛ تهآتر تنها جایی در اين سياره است كه ديكتاتوری را نه تنها بر نمیتابد كه برایاش تره هم خرد نمیكند. آدمها با توجه به مناسبات و روابطِ خاصِ خودشان سخن میگويند. يك مثالِ خيلی ساده اين است كه میخواهيد يك شخصيتِ كودك يا يك عقبماندهیِ ذهنی خلق كنيد. آنها به شيوهیِ خودشان حرف ميزنند، عاشق ميشوند و درد ميكشند. سعي نكنيد عشقِ نافرجامِ خيابانِ خود را به خوردِ اين طفلِ معصومها بدهيد كه فقط نوعِ لحناشان را تغيير دادهايد و همان حرفهایی را میزنند كه شما پشتِ تلفن به دوستِ دخترتان گفتهايد. به ياد بیآوريد كه در يك مهمانی حضور داريد كه همه مثلِ عهم از يك موضوعِ واحد حرف می زنند و همه هم حرفهایِ هم را تاييد میكنند. چند بار از اين اتفاق حالتان بد شده. خب چهطور انتظار داريد تماشاكن از يكصداییِ شخصيتها و ماجراهایِ باسمهییِ و تاييدهايِ پيدرپيِ نظراتِ شما، به توالت نياز پيدا نكند.از ما گفتن.يا علی!
2006/06/21
بيستوپنجم
انكار نمیكنم؛ گاهی دلام برایِ خوداَم تنگ شده و بلند بلند تو را صدا كردهام.
هنوز هم
معلم؛ در فكراَم كه ما هنوز به علیِ شريعتی احتياج داريم. نه از آن بابت كه مثلا به يك متفكر نياز داريم كه به هرحال در هر دورهیی داريم. نه! بلكه از آن حيث كه هنوز مشكلاتِ ما در زمينهیِ دينداری و البته انتقاد به دين، روشنفكري و طبعاتِ نيك و بدِ آن، تاريخِ تدين و لاييسم، نگاهِ مدرن و شايبههایِ آن در همان حدود مانده است. دست از سرِ چند محفلِ درب و داغانِ روشنفكري و اتاق خوابگاهی برداريد، منظور كليتِ يك جامعه است. انگار تكانی نخوردهايم ياران. پس هنوز هم زنده باد معلمِ بزرگ!
عارف؛ با همهیِ احترامی كه برایِ مهندس چمران و دوستاناش قايلام كه تلاش میكنند بر جنبهیِ عرفانیِ مصطفا چمرانِ بزرگ ارجحيتِ بيشتري قايل باشند و با آنكه اصلا صلاحيت ندارم در موردِ وضعيتِ آغازِ جنگ و بنابراين شرايطِ شكلگيريِ بعدِ جنگیِ دكتر چمران سخن بگويم، اما چون مجموعهیِ نسلها و اصولا كليتِ كشور برایام مهمتر است تا اموری كه شخصیتر مینمايد، بنابراين تصور میكنم تخصص و دانشِ چمران برایِ ما نيازتر بود تا مبارزههایِ چريكیاش. هرچند در لبنان بيشك اين بخشِ آمادهگیهایِ دفاعی ارجح مینمود اما هنوز هم ما به چمرانِ دانشمند و شاعر و متفكر نياز داريم. ببين چه آدمهایی از ما گرفته شده، مگر يك انقلاب چند نفر آدم حسابي میتواند داشته باشد، دويست نفرش را كه دشمنانِ حكومت نابود میكنند اقلا پنجاه نفرش را هم حكومت قلع و قمع میكند. ببين چه میماند كه حديثِ مفصل از اين مجمل خوانده شده، سالیاست.31خرداد هشتادوپنج
عارف؛ با همهیِ احترامی كه برایِ مهندس چمران و دوستاناش قايلام كه تلاش میكنند بر جنبهیِ عرفانیِ مصطفا چمرانِ بزرگ ارجحيتِ بيشتري قايل باشند و با آنكه اصلا صلاحيت ندارم در موردِ وضعيتِ آغازِ جنگ و بنابراين شرايطِ شكلگيريِ بعدِ جنگیِ دكتر چمران سخن بگويم، اما چون مجموعهیِ نسلها و اصولا كليتِ كشور برایام مهمتر است تا اموری كه شخصیتر مینمايد، بنابراين تصور میكنم تخصص و دانشِ چمران برایِ ما نيازتر بود تا مبارزههایِ چريكیاش. هرچند در لبنان بيشك اين بخشِ آمادهگیهایِ دفاعی ارجح مینمود اما هنوز هم ما به چمرانِ دانشمند و شاعر و متفكر نياز داريم. ببين چه آدمهایی از ما گرفته شده، مگر يك انقلاب چند نفر آدم حسابي میتواند داشته باشد، دويست نفرش را كه دشمنانِ حكومت نابود میكنند اقلا پنجاه نفرش را هم حكومت قلع و قمع میكند. ببين چه میماند كه حديثِ مفصل از اين مجمل خوانده شده، سالیاست.31خرداد هشتادوپنج
2006/06/20
بيستوچهارم
خواب كه میروی، چشمهات شبيهِ شوقِ ابر میشود در روايتِ باران. خواب كه میروی حتا پريشانیِ گيسوانات خنكیِ آن نسيم را دارد كه در مه. خواب كه میروی لبهایات به لبخندِ خوابی میپيوندد كه كودكانِ گرسنهیِ جهان را به تكهیِ نانی سيراب میكند. خواب كه میروی تمامِ زمين پهنایِ آرامشِ تواست. بخواب! شايد بيدار كه میشوی، جنگي در كار نباشد.
2006/06/19
بيستوسوم
ميخندم، گريه ميکنم، تنها ميشوم، ميلرزم، ميترسم، ميدوم، ميايستم، ميخوابم، شکوه ميکنم، ايراد ميگيرم، فرياد ميزنم، آبي ميشوم، قرمز ميشوم، از خواب ميپرم، خيس ميشوم، از پا ميافتم، تلهويزيون ميبينم، راديو ميشنوم، آرام ميگيرم، دلهرهام ميگيرد، مضطرب ميشوم، راه ميروم، لبخند ميزنم، فرار ميکنم، کتاب ميخوانم، مينويسم، پاره ميکنم، دور ميريزم، غصهام مي گيرد، تنها ميشوم، تنها ميشوم، تنها ميشوم، عصبانيام، آرامام، خستهام، شور دارم، بلنداَم، بالايام، رهايام، صفايام. بهارام. نويدام. سکوتام. شعوراَم. کتابام. داستانام. شعراَم. هميشهام. درست حدس زدي! تو داري ميآيي!
2006/06/18
فوتبال، فرهنگ و دولتِ عدالت
يكم؛ آقا ما اگر اقتدارِ ملی نخواهيم بايد چه كسي را ببينيم؟ من البته اصلا نمیخواهم ادایِ روشنفكرانِ درِپيتی را در بیآورم كه عقدههاشان را در عدمِ مشهوريت به گردنِ ورزش و هزار كوفت و زهرِمار میاندازند كه از قضا ملتِ ما به وقتاش از كيارستمیها هزار بار بيشتر از علی داييها و حسين رضازادهها استقبال كرده و قدر دانسته اما میخواهم بگويم وقتی مشتی بزمجه را میكنيم سفيرِ ملی كه همهشان را رویِ هم بگذاری به اندازهیِ يك استكان شعور و انديشه و خلوص و درك و معرفت از چلاندناشان در نمیآيد، معلوم است كه وضعيتِ فرهنگیِ آن ملك چه لجنمالی است. من البته نمیخواهم بگويم به پرتغال ده گل میزديم و نزديم اما حمله را كه میتوانستيم طراحي كنيم. حالا از اين هم بگذريم چه كسي پاسخگویِ گندیاست كه اين جنابان بالا آوردهاند از پیِ ميلياردها كه خرجاشان شده، آن هم وقتي دولتِ عدالتپرور صبحانهیِ بسياری از مهندسانِ عالیرتبهیِ اين مملكت را قطع كرده برایِ ريایِ حيف و ميلِ بيتالمال. حالا رييسِ دولت به كمپِ ملیپوشانِ ما میرود كه جوانانِ ايراني هرجا بخواهند هر غلطي می كنند يا نه؟ كدام جوان كدام غلط؟ نه آقايان ما حتا به نيمكت هم نباختيم كه يك مربي با حمايتِ چند لمپن در ادارهیِ فوتبالِ كشور هدايتاش میكند(راستي شما لحنِ حرف زدنِ معاونِ دادكان يا رييس روابطِ عمومي را گوش كردهايد. اينها بايد پياز فروش بشوند بلانسبتِ صنفِ پيازفروشان) حالا هم میماند اين بازیِ مسخرهیِ آخر كه میتوانست جنگ برایِ صعود باشد و حالا جنگ برایِ آبروريزي است. البته نبايد هم زياد از اين ملك توقع داشت. وقتي بانوانِ ايراني، به عنوانِ اولين زنانِ مسلمانِ جهان اورست را فتح میكنند، آن وقت "حسينِ عزيز!!" میشود قهرمانِ قهرمانان، تكليف روشن است. البته كسي منكرِ حضورِ ورزش در تعيينِ سياستورزيِ جهان نيست. اما چرا مثلا هادیِ ساعی سفيرِ ما نيست و بيخاصيتهایِ كمفرهنگی كه زمينِ فوتبال را با لنتیخانههایِ شاهعباسي و بازارِ مدهایِ شهرِ نویی عوضی گرفتهاند بشوند سفيرانِ ما. من نمیخواهم فوتبال را با سياست و فرهنگ قاتي بكنم اما مگر میشود فوتبالِ امروزِ جهان را خارج از قواعدِ ديپلماتيك و فرهنگِ ملي بررسي كرد. حالا يك نفر بايد يقهیِ اين نالايقان را بگيرد، از دادكان گرفته تا گلمحمدی و ميرزاپور. چرا فقط بايد رامينِجهانبگلوها مجبور به پاسخگويي باشند و امثالِ راديها و بيضاييها و كيارستمیها و مهاجرانیها و هزار زن و مردی كه بدونِ خستهگي و بازخورد، يكتنه بارِ فرهنگِ اين مملكت را بر دوش میكشند؟ يك نفر بايد اينها را به محكمه ببرد. رانتخواري كه دم ندارد. قوهیِ قضاييه بجنب!
دوم؛ روز به روز وضعيتِ اداراتِ اين مملكت قمر در عقربتر میشود. در بيشترِ اين مواقع اگر پارتی نداشته باشيد به گهخوری میافتيد و البته جالب اينجااست كه بر خلافِ شعارهایِ دولتِ مهرورز، اداراتِ خصوصي كمتر شاملِ اين پفيوزبازيها میشوند و بيشترِ اين بيعدالتیها از جانبِ دولتيهااست. نگاهي به دارايي، به آب و فاضلاب، به مخابرات، به بنيادِ مسكن و هزار كوفت و زهرِ مارِ ديگر بياندازيد، چه كسي از اين ادارات راضي است جز جنابِ رييسِ دولت و البته رانتخوارانِ محترم.
سوم؛ از غر زدن خسته شدهايم و چارهیی نيست. كاش میشد رفت. كاش میشد عطایاش را به لقاياش بسپاريم و خلاص. آخر چه كسي دمِ ما را به اين مملكت بند كرده. البته چه اهميتی دارد، وقتي هزار مغزِ فيزيك و شيمي و كامپيوتر و رياضي و ژنتيك دارد از اين مملكت گريزان میشود، آن وقت بودن يا نبودنِ يك توسعه دهندهیِ روايت كه فقط بلد است دورِ آتش برایِ قبيلهاش قصه بگويد چه اهميتي دارد. به اندازهیِ كافي حسينِ رضازاده و ابراهيم ميرزاپور و رحمان رضايي اينجا وجود دارد. شما به همين وضعيتِ رضازاده نگاه كنيد كه چهطور از يك اميدِ هموطنان به مايهیِ شرمساري و بادكنكي توخالي بدل شد.
چهارم؛ عصبيتِ من را ناديده بگيريد. تقصيرِ فوتباليستها يا ورزشكارهایِ ما نيست. آنها شغلشان اين است و دارند در حدِ خودشان تلاش می كنند. اصلا قرار نيست با اين بنيه آنها حتا قهرمانِ آسيا هم بشوند چه برسد بردن از پرتغال. مسالهیِ من نگاهي است كه به اين مترسكها میشود. يعني اجازه دادن برایِ بادشدنِ بادكنكهایی كه حجمِ اكثرشان پنجاه سيسي است اما به اندازهیِ هزار سيسي بادشان كردهاند. معلوم است كه دليلاش هم سرگرم كردنِ مردم به اموري است كه كمتر به ادعاهايِ عدالتمحورانه نزديك بشوند. وگرنه فوتبال برایِ من لذت است و انرژی و شور و مهرباني و جهانِ صلح. من به همان اندازه از رونالدينيو لذت میبرم كه از ديدنِ فيلمي از كوبريك. يا حتا ديدنِ جتلي در قهرمان. فوتبال فوتبال است و به وسيلهیِ فوتباليستها بايد بازي شود نه به وسيلهیِ مترسكها.
پنجم؛ خدايا فرجِ امامِ زمان را نزديك بگردان!
يا علي!
دوم؛ روز به روز وضعيتِ اداراتِ اين مملكت قمر در عقربتر میشود. در بيشترِ اين مواقع اگر پارتی نداشته باشيد به گهخوری میافتيد و البته جالب اينجااست كه بر خلافِ شعارهایِ دولتِ مهرورز، اداراتِ خصوصي كمتر شاملِ اين پفيوزبازيها میشوند و بيشترِ اين بيعدالتیها از جانبِ دولتيهااست. نگاهي به دارايي، به آب و فاضلاب، به مخابرات، به بنيادِ مسكن و هزار كوفت و زهرِ مارِ ديگر بياندازيد، چه كسي از اين ادارات راضي است جز جنابِ رييسِ دولت و البته رانتخوارانِ محترم.
سوم؛ از غر زدن خسته شدهايم و چارهیی نيست. كاش میشد رفت. كاش میشد عطایاش را به لقاياش بسپاريم و خلاص. آخر چه كسي دمِ ما را به اين مملكت بند كرده. البته چه اهميتی دارد، وقتي هزار مغزِ فيزيك و شيمي و كامپيوتر و رياضي و ژنتيك دارد از اين مملكت گريزان میشود، آن وقت بودن يا نبودنِ يك توسعه دهندهیِ روايت كه فقط بلد است دورِ آتش برایِ قبيلهاش قصه بگويد چه اهميتي دارد. به اندازهیِ كافي حسينِ رضازاده و ابراهيم ميرزاپور و رحمان رضايي اينجا وجود دارد. شما به همين وضعيتِ رضازاده نگاه كنيد كه چهطور از يك اميدِ هموطنان به مايهیِ شرمساري و بادكنكي توخالي بدل شد.
چهارم؛ عصبيتِ من را ناديده بگيريد. تقصيرِ فوتباليستها يا ورزشكارهایِ ما نيست. آنها شغلشان اين است و دارند در حدِ خودشان تلاش می كنند. اصلا قرار نيست با اين بنيه آنها حتا قهرمانِ آسيا هم بشوند چه برسد بردن از پرتغال. مسالهیِ من نگاهي است كه به اين مترسكها میشود. يعني اجازه دادن برایِ بادشدنِ بادكنكهایی كه حجمِ اكثرشان پنجاه سيسي است اما به اندازهیِ هزار سيسي بادشان كردهاند. معلوم است كه دليلاش هم سرگرم كردنِ مردم به اموري است كه كمتر به ادعاهايِ عدالتمحورانه نزديك بشوند. وگرنه فوتبال برایِ من لذت است و انرژی و شور و مهرباني و جهانِ صلح. من به همان اندازه از رونالدينيو لذت میبرم كه از ديدنِ فيلمي از كوبريك. يا حتا ديدنِ جتلي در قهرمان. فوتبال فوتبال است و به وسيلهیِ فوتباليستها بايد بازي شود نه به وسيلهیِ مترسكها.
پنجم؛ خدايا فرجِ امامِ زمان را نزديك بگردان!
يا علي!
2006/06/15
بيستودوم
شبانه در برابرِ نگاه ات كدام خورشيد است كه شرمِ ماه را زمزمه نكند؟ بگذار مكرر به ياد بیآورم كه ستارهیِ قطبی چه واژهیِ بی معنایی است آنگاه كه تو نشانهها را تفسير میكنی!
2006/06/13
بيستويكم
شبها كه خوابام نمیبرد، فكر میكنی كدام قصه میتواند صبح را ديرتر به رختخوابام بیآورد جز كه تو نيستی و هيچ پرندهیی خيالِ طلوع ندارد؟
2006/06/10
بيستم
وقتی هنوز نگاهی حتا در چشمها نبود، وقتی هنوز جانی حتا در تنها نبود، وقتی هنوز روستایی، شهری حتا بيابانی نبود، وقتی هنوز كسی بر خاك از بلند و پستِ زمين حرفی نداشت، وقتی هنوز آسمان حتا ستارهیی نداشت، وقتی هنوز خوابی در آرامشِ خاطرات نريخته بود، وقتی هنوز بهارها و زمستانها به مرگ و آينده لبخند نمیزدند، وقتی حتا كلمهیی نبود كه آغازی باشد... خداوند عشق را در امتدادِ سجدهگاهِ تو آيينه میكرد. ايدون باد، ايدونتر باد.
2006/06/09
عدالت، ملت، جامعهیِ اسلامی
آقایِ احمدینژاد در جایی از سخنانِ خود فرمودهاند كه " در جامعه اسلامي بعضي خانوادهها و گروهها نبايد از ساير مردم از امتياز بيشتري برخوردار باشند، هنگامي كه در اعطاي مجوزها دست آنان را قطع ميكنيم صدايشان از جاي ديگري بلند ميشود و برنامههاي سازنده، عدالت محور و زيربنايي دولت را زير سووال ميبرند." راستاش ما نه جزيي از خانوادههایِ با امتيازهایِ ويژه هستيم، نه اساسا در اين مملكت به خصوصي سازی و امثالهم مبادرت ورزيدهايم كه حالا وقتی پشتامان خالی باشد بشويم مشكلساز و بحران ساز برایِ دولتِ نهمِ عدالتپرور. به قولِ شيخِ ما ما در ميانه نيستيم پس وقتی از وضعيتِ فعلی حرف می زنيم به مفهومِ آن نيست كه دممان جايي بند است و حالا كوتاه شده. راستي دقت كردهايد لحنِ رييسِ جمهورِ اسلامی را كه ادبياتاش يادآور كدام دسته از قشرهایِ ناپديدشدهیِ اين ملكِ مسلمان است؟ من البته بداَم نمیآيد همه یِ مردمِ دنيا مسلمان شوند ومومن و معتقد به نبوت و معاد. اصلا به آخرزمانی با چنين گستره و چشماندازی معتقداَم اما معتقداَم كسي كه سردمدارِ عدالتِ جهانی است حداقل خانهیِ رييسِ جمهورِ سابقاش را كه همهیِ ما از دشمن و دوست میدانيم حداقل دزد و بيشرف نبوده، عقدهیِ حقارت نداشته، مالِ كسي را نخورده، دروغ نگفته، ظالم نبوده، تازه به دوران رسيده و سوءاستفاده كننده از مقام و دين و قدرت نبوده، برایاش حكمِ تخليه آن هم در دورهیی كه خودش در سفر است صادر نمیكند. مومن اقلا لحنِ كلاماش منتسب به ايمان و صلح و لبخند است. راستي چند بار اشداء علی الكفار را به جاي اشداء علی الكلِ مردم استفاده كردهايم و آب از آب تكان نخورده. حالا هم كه داريم اساس جمهوريت را نابود میكنيم كه فقها منصوبين هستند نه منتخبين. يك نفر به خاطرِ خدا صحيفهیِ نورِ امام را مرور كند. نسلِ تازه چه چيزي از ديانت و شرافت میبيند. بگذاريد از محمد علي ابطحي كمك بگيرم كه مثلا وقتي در روزِ عاشورا برنامهیِ كودك را قطع میكنيم اولين اتفاقي كه میافتد اين است كه روزِ عاشورا برایِ كودك روزِ ناراحت كنندهیی به نظر میرسد. در همي ايام رحلتِ امام چندتا برنامهیِ تحليليِ درست در موردِ انديشههایِ بنيانگذارِ انقلاب توليد شد. فكر میكنيد فقط با عزاداري میشود يادِ امام را زنده نگه داشت وقتي عدهیی شمشير از رو بستهاند دارند انديشههاش را نابود میكنند و بدتر قلب میكنند و آقايِ رييس جمهور هم صراحتا میگويد عدهیی كه در تمامِ مدت با ما بودهاند در بحثِ عدالت ممكن است از ما جدا شوند. به همين لينكهایی كه دادهام در بخشِ چه خبر مراجعه كنيد. راستي برایِ شما جال نيست درست بعد از اختلال در سخنرانيِ رفسنجانی در قم اين سخنان ادا میشوند؟ نه آقا اين جمعهیِ خوبی اقلا برایِ من نيست چرا كه بوهایِ بدي میشنوم. چرا يك نفر نمیگويد با جوگيری نمیشود معادلاتِ سياسي اقتصادیِ جهان را تفسير و تحليل كرد. چرا يك نفر نمیگويد جامعهیِ اسلامی اگر فاقدِ پشتوانهیِ تيوريكِ مسلمِ امروز باشد يك شعار برایِ قلع و قمعِ مخالفان خواهد بود. چرا رييس جمهورِ اسلامیِ ايران هر حرفی را كه میزند به حسابِ ملت میگذارد و می گويد ملت نمیگذارد فلان يا بهمان. چرا يادمان رفته لحنِ امام را. مگر خود را پيروِ او نمیدانيم يا نكند در سر هوایِ عبور از خميني را می پروريم. شايد هم به تناسبِ فقهمان اصولِ زمانه ايجاب می كند كه تيوريسينِ ولايتِ فقيه را پشتِ سر بگداريم؟ فراموش كه نكرده ايم. ملت هفتاد ميليون آدم است. حتا كساني كه نمیتوانستهاند راي بدهند. درست كه او خواه يا ناخواه رييس جمهورِ مااست اما اين به معنيِ ذوقزدهگی نيست كه ايشان هر چيزي را به ملت منتسب كنند. و عدهیی هم كه زيرِ فشارِ روانیِ ناشي از تعددِ جمعيت قوهیِ عقليه را به احساساتِ زودگذر سپردهاند، فرياد هلهله برآورند كه آري ما ملت هستيم يعني صدهزارنفر در استاديومِ فلان بشوند ملت. چرا كسي حرفي نمیزند. پس يارانِ خمينیِ بزرگ كجا هتند؟ يك كروبیِ تنها حرفهایی میزند. چرا هرچه حرف میشنويم صدایِ يكطفه و تكآواییِ سردمداران است؟ همين قضيهیِ تعرفهها. چرا يكشبه چند شركتِ توليدِ گوشي ظاهر شدند؟ اصلا تعرفهیِ يك باره 60 درصدي يعني چه؟ من كه فروشندهیِ موبايل نيستم كه اعتراشام برایِ تضرر باشد به قولِ آقايان. من خريدار و مصرف كننده هستم و حالا نمیتوانم موبايلي را بخرم كه بهاش نياز دارم. در حالي كه پولام را با بدبختي فراهم كرده بودم. من ده ماهِ آينده آن موبايل را نمیخواهم همين حالا میخواستم. كارم را باهاش انجام میدادم. درست لحظهیی كه تصميم گرفتم بخرم شد به علاوهیِ هفتاد هزارتومان. شايد برایِ وزيرِ صنايع و كوفت و زهرمار اين عددي نيست. حضرات! همهچيز در نان و سبزي خوردن خلاصه نمیشود كه يعني ما باز طبقهیِ محرومايم. اينها ريااست وقتي وضعيتِ اقتصادي بحراني است و بدبختانه اميدي هم به شبهِ برنامهها نيست و البته كسي هم به حرفِ كسي گوش نمیدهد. ما انديشههاي مترقي میخواهيم در اقتصاد، در سياست. به خاطرِ خدا يكي حرفی بزند. بحرانِ هستهیی از مسالهیی ديپلماتيك به جُك تبديل شده و اين خطرناك است. از آن جهت خطرناك كه هركسي هر كاري بكند، كسي واكنشي نشان نمیدهد. چون حساسيتها از بين رفته در بينِ عموم، آيندهنگري را فراموش كردهايم و يكهو بلاهايي سرِ فرزندانامان آمد كه ما مسوولاش هستيم وندانمكاریهایِ آقايان. حضرات! عدالت، اخلاق، توسعه، فرهنگ، مهر، انديشه، نماز، عشق، زندهگی، اقتدار و... همهیِ اينها اجزایِ يك كل هستند، با هم محقق میشوند. عدالت كه يك امرِ انتزاعي نيست كه بشود با آمپول تزريق كرد. اولين مرحله پاسخگويي به سوآلات است به شرطي كه آقايان فكر نكنند ما با دشمن دستامان در يك كاسه است و چمدان دلار وارد میكنيم به اتاقهایِ كارمان. راستي فرهنگ كجایِ اين عدالت و مهرورزي و جامعهیِ اسلاميِ ابداعیِ آقايان قرار میگيرد؟ اخلاق كجا قرار میگيرد؟يا علی مدد!
از ميانِ ايميلهایِ دريافتی
يك روز مردی میره مسافرت. واردِ هتل كه میشه میبينه چهقدر خوب اينجا كامپيوتر هم تویِ اتاقها هست و میشه به اينترنت متصل شد. میشينه پشتِ كامپيوتر و نامهیی رو برایِ همسراِش میفرسته اما متاسفانه آدرس رو اشتباهی تايپ میكنه.
اما بشنويد از يكسویِ ديگرِ كرهیِ خاكی كه زنی پس از مراسمِ خاكسپاریِ همسراِش شب به خونه بر میگرده و برایِ ديدنِ ايميلهایِ احتمالی برایِ تسليت و دلداری از سویِ دوستان و آشنايان سراغِ ميلباكساش میره. اما به محضِ باز كردنِ آخرين نامهیِ دريافتی غش میكنه. پسراِش سراسيمه از راه میرسه و سعی میكنه كمكهایِ اوليه رو انجام بده اما ناگهان چشماش به مانيتور میافته و نامهیی كه به شرحِ زير رویِ صفحه ديده میشه؛ برایِ همسرِ عزيزاَم؛ من رسيدم!
سلام. میدونم از دريافتِ اين نامه حسابی غافلگير شدی. راستاش اونها اينجا كامپيوتر دارند و همه میتونن برایِ دوستان و آشناهاشون ايميل بدن. من همين الان رسيدم و همهچيز رو چك كردم. همهچيز برایِ ورودِ تو آماده است. فردا میبينمات. اميدواراَم سفرِ تو هم مثلِ سفرِ من بیخطر باشه.
اما بشنويد از يكسویِ ديگرِ كرهیِ خاكی كه زنی پس از مراسمِ خاكسپاریِ همسراِش شب به خونه بر میگرده و برایِ ديدنِ ايميلهایِ احتمالی برایِ تسليت و دلداری از سویِ دوستان و آشنايان سراغِ ميلباكساش میره. اما به محضِ باز كردنِ آخرين نامهیِ دريافتی غش میكنه. پسراِش سراسيمه از راه میرسه و سعی میكنه كمكهایِ اوليه رو انجام بده اما ناگهان چشماش به مانيتور میافته و نامهیی كه به شرحِ زير رویِ صفحه ديده میشه؛ برایِ همسرِ عزيزاَم؛ من رسيدم!
سلام. میدونم از دريافتِ اين نامه حسابی غافلگير شدی. راستاش اونها اينجا كامپيوتر دارند و همه میتونن برایِ دوستان و آشناهاشون ايميل بدن. من همين الان رسيدم و همهچيز رو چك كردم. همهچيز برایِ ورودِ تو آماده است. فردا میبينمات. اميدواراَم سفرِ تو هم مثلِ سفرِ من بیخطر باشه.
نوزدهم
گاهی میآیی خسته از هجومِ كوچه در انحنایِ خواب و خاطره با گلدانهایِ اتاق همآغوش میشوی و احتمالِ سكوت را كنارِ پنجرهیی كه در باد میلرزد، زمزمه می كنی، شايد شايد كسی باشد كه به ياداَت بیآورد؛ جهان هنوز هم انبوهِ چكمههایِ نرون است از پسِ اين همه سال كلمه و رويا. كاش بودی و خواب هامان اقلا بویِ ستاره میداد.
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۵
17- نقدپذير باشيد. شما نمايشی را اجرا كردهايد. به احتمالِ زياد حرفها و تكنيكهایی را هم در آن منظور داشتهايد. خب از دو حالت خارج نيست؛ يا آن مسايل ديده شده يا نه. اگر ديده شده، موفق بودهايد، ديگر لازم به فخرفروشی نيست. اگر هم ديده نشده، هرچه قدر فربياد بزنيد به جایی نخواهد رسيد، تازه حتا نوعی تفرعن و نخوت هم ناميده خواهد شد. يك منتقدِ واقعی به ديدههاش تكيه میكند، نه آنچه شما بگوييد. گاهی حتا ديگران اشتباه میكنند، گارد نگيريد. شما كارتان را انجام دادهايد. پس سكوت كنيد و گوش بدهيد. بسيار گوش بدهيد. وقتی واكنش نشان میدهيد، كسی جرات نخواهد كرد هر آنچه ديده را برایِ شما بازگو كند، پس برایِ رهاییِ خودش هم كه شده شروع میكند به تعريف و تمجيد كه البته خوشآيندِ خيلیها در اين مملكت است. بیخود هم نيست كه اينهمه نمايشِ بینظير در اين مرز و بوم میبينيم و وضعيتِ تهآتر را روبهراه و سعادتمند!! يادتان باشد؛ هيچكس حاضر نيست وقتاش را برایِ مردی صرف كند كه مدام از خودش و كردههایاش تعريف و تمجيد میكند و اعمالِ انجامداده در نمايشاش را مدام به كمكِ انواع و اقسامِ كلماتِ عجيب و غريب و سبكهایِ عاريتی توجيه میكند. پس گوش بدهيد، سكوت كنيد و همواره به خاطر داشته باشيد كه خداوند يك زبان و دو گوش به ما داده است.18- با مفاهيم برخوردهایِ پيشفرض گرايانه نداشته باشيد. باور كنيد بقيه هم به اندازهیِ شما، حتا اگر نگوييم خيلی وقتها بيشتر از شما، نسبت به مفاهيمِ مدرن و سبكها و شيوهها و شكلهایِ روايتیِ نو آشنایی و اطلاعات دارند و بارها و بارها تاريخِ تهآتر را مرور كردهاند و تاكيد میكنم نه فقط نيمهیِ دومِ قرنِ بيستماش را. پس نگران نباشيد. آنةا شما را درك میكنند كه خواستهايد نوآوری كنيد. آنها هم میدانند ساختارِ درامِ كلاسيك با شكلهایِ جديد متفاوت است اما شما هم از ياد نبريد كه به هر حال ساختاری وجود دارد. پس برایِ پرسشِ عدمِ ديالوگ در كارتان پاسخ ندهيد كه من به ديالوگنويسيِ كلاسيك معتقد نيستم و شمايِ نقاد از درام فقط ارسطویی را سر در میآوری.19- آلترناتيو، جایگزين؛ اين چيزی است كه نسلِ نوانديشِ ما فراموش كرده. جالب اينجااست كه در بسياری از اوقات حذفِ عناصرِ اصلیِ درام به بهانهیِ نوآوری ناشي از دركِ مفاهيم نو و سنتي نيست، بلكه ناشی از تنبلی است. گاهی حتا خودآگاهانه يا غيرِ اردای حركتِ خوبی را هم آغاز میكنند اما چون در ميانهیِ راه تنبلی مانع از تداومِ خلاقيت میشود و از سویی بايد اين كارِ لعنتی را هم به جشنواره رساند پس شروع میكنيم به سرِ هم بندیِ كار و البته تا دلات بخواهد برایاش حرفهایِ قلمبه سلمبه از آدمهایِ درجه سه دنيا قرض میگيريم كه يك وقت نگويند آدمهایِ بيسوادی هستيم. خداوكيلی اگر تنبلی كرديد و پس از خراب كردنِ ساختمانِ درامِ موجود، نتوانستيد ساختمانِ نويي را بنا كنيد، آن را به حسابِ هزار تيوریِ درِ پيتِ دسته سوم نگذاريد. گاهي گفتنِ وقت نداشتم، آبرومندانهتر از بهكار بردنِ لغتهایِ عجيب و غريبِ فرنگی است. يك وقت ديديد يك نفر آنها را بهتر از شما میشناسد، آبرويتان را بر باد داد. از ما گفتن.20- همه میخواهند استثنا باشند. همه میخواهند آتش را از اول كشف كنند و چرخ را يك بارِ ديگر اين بار به صورتِ مربع ابداع كنند. شما از اين نمون استثناها نباشيد. شما بدونِ پشتوانه هيچ نيستيد. باور كنيد چرخ ابداع شده و در درستترين شكلِ خود نيز ابداع شده، شما در ابداعاتِ تازه به كارش ببريد. مردم را فراموش نكنيد. آنها ركنِ تهآتر هستند. بدونِ آنها شما حتا وجود نداريد.
2006/06/08
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۴
14- در اين كه شرايط نابهسامان و ناامنِ فرهنگی باعث شده، همهگان بخواهند يك شبه رهِ صدساله طی كنند، شكی نيست. اما پيروی از مد تنها يك اتفاق را برایِ روايتگر رقم میزند؛ حذف. اين سالها مدگرایی هم در حيطهیِ تهآترِ مرسوم و هم در حيطهیِ تهآترِ دانشجویی به شدت وفور يافته؛ امسال حسينِ كيانی، سالِ بعد وحيدِ رهبانی و سالِ پس از آن اميرِ كوهستانی. اين آدمها خواه ناخواه برایِ خود انديشههایی دارند اما پيرویِ مدگرايانه از آنها يا هركسِ ديگر تنها منجر به كپیِ ناخالصی از آنها منتهی میشود. مد هر جذابيتی كه داشته باشد، شايستهیِ آويختنِ توسعهدهندهیِ روايت به آن نيست. مد موج است و موج هر چهقدر بلند باشد فروافتادنی است. حرف و سخنِ شما بايد متعلق به خودِ شما باشد. حرفهایِ ديگران را خودشان بهتر از شما میزنند. اين البته به مفهومِ آموزش و يا استفاده از تكنيكهایِ سردمداران و استادان و بزرگانِ روايتگری نيست كه به جایِ خود من سخت توصيه هم میكنم. منظورِ من استفاده از انديشهیی عاريتی برایِ فرمی عاريتی و خطاب به موجوديتی عاريتی است. نگران نباشيد، عجله نكنيد! شما هم بزرگ خواهيد شد. فراموش نكنيد هميشه آهسته رفتن استواریتان را طولانیتر خواهد كرد. هميشه هم شتابهایِ ناگهانی شما را زودتر به مقصد نمیرساند و شما خوب میدانيد منظورِ من از آهسته رفتن تنبلی نيست. كافی است به استاد رادی فكر كنيد، به بيضایی، به كسانی كه سالهااست ماندهاند و در اوج ماندهاند. آن وقت نگاهی هم به آمارِ جشنوارههایِ اخيرِ فجر بكنيد، كداميكشان برایِ مدتی طولانی بر اريكه ماندهاند؟ دوستانِ من! خدا به همهیِ ما يك روز يك شانسِ بزرگ میدهد. خودتان را برایِ آن روز مجهز كنيد؛ با دانش نه با تقليدِ صرف.
15- ديگر زمانِ آن گذشته كه هركس حرفهایِ ناموزونِ خود را در قالبِ ذهنی آشفته و ماليخوليایی به نامِ نوآوری و شكْ گرایی به خوردِ تماشاكنانِ بیچاره بدهد و اتفاقا برایاش سر و دست و هورا و احسنت هم صرف شود. بايد ياد بگيريم كه حتا نامتعارفترين صورتهایِ اجرایی نيز در دلِ معادلاتِ سياسي اجتماعي و فرهنگیِ يك ملت با مشخصههایِ ويژه و سرزمينی معنا و امكان وجود پيدا میكند.
16- عدمِ تكيه بر گذشته و سنتهایِ اصيلِ تهآتری اگرچه اين روزها سخت جسارتآميز و مدِ روز جلوه میكند، اما اين اتفاق نبايد به قيمتِ از دست رفتنِ نظامِ مديوم بشود. فراموشتان كه نشده؛ شما تهآتر كار میكنيد و با وجودِ گسترشِ مرزهایِ تعريفِ آن همچنان اين خطِ قرمز باقی مانده كه اين تهآتر است، نه نقاشی يا موسيقی يا هرچيزِ ديگر. اگر چيزی را حذف میكنيد بايد تواناییِ خلقِ چيزِ تازهتری را داشته باشيد.
15- ديگر زمانِ آن گذشته كه هركس حرفهایِ ناموزونِ خود را در قالبِ ذهنی آشفته و ماليخوليایی به نامِ نوآوری و شكْ گرایی به خوردِ تماشاكنانِ بیچاره بدهد و اتفاقا برایاش سر و دست و هورا و احسنت هم صرف شود. بايد ياد بگيريم كه حتا نامتعارفترين صورتهایِ اجرایی نيز در دلِ معادلاتِ سياسي اجتماعي و فرهنگیِ يك ملت با مشخصههایِ ويژه و سرزمينی معنا و امكان وجود پيدا میكند.
16- عدمِ تكيه بر گذشته و سنتهایِ اصيلِ تهآتری اگرچه اين روزها سخت جسارتآميز و مدِ روز جلوه میكند، اما اين اتفاق نبايد به قيمتِ از دست رفتنِ نظامِ مديوم بشود. فراموشتان كه نشده؛ شما تهآتر كار میكنيد و با وجودِ گسترشِ مرزهایِ تعريفِ آن همچنان اين خطِ قرمز باقی مانده كه اين تهآتر است، نه نقاشی يا موسيقی يا هرچيزِ ديگر. اگر چيزی را حذف میكنيد بايد تواناییِ خلقِ چيزِ تازهتری را داشته باشيد.
هجدهم
كاش میشد، برایِ لحظهیی در تو فرياد كردن از گزارههایِ بیامانِ ترديد و دو دلي گذشت. كاش میشد چشم باز كرد و خوابِ پنجرههایِ تا ابد بستهیِ اين كوچهها را شكست. كاش میشد باريد، بر تمامِ جهان؛ آنانكه دوستات دارند و آنانكه دشمنات میدارند.
2006/06/07
هفدهم
نه! هرگز كافی نيست كه در خيابان بگذری و شانه به شانهیِ مردی كه پوستِ موزاَش را در مسيرِ عبورِ عابرانِ پياده كاشته راه بروی و بگویی اين كارِ خوبی نيست. حالا وقتاش شده با تبری برهنه در خيابان، ديوارههایِ پندارهایِ آهنی را ويران كنی شايد بگويند؛ آن مردِ برهنه در آفتاب چه میكند.
2006/06/06
شانزدهم
انتشارِ چشمهایات ترانه است. با من طلوع كن. خيالات جمع! آتشفشانها را من زيستهام. پس تا هزارهیِ دوباره و آب، تا امتدادِ خواب و لبخند، تا طنينِ پرنده در گامِ سكوت؛ يك يا علی! همين!
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۳
9- قصهگویی در درام به مفهومِ كلیگويي نيست، بلكه ارايهیِ متمركزانهیِ جزييات است. آن هم نه جزيياتی كه در گذشته اتفاق افتاده و حالا ما فقط موظف به تعريف كردنِ آن هستيم. بلكه بايد هر جزیی از اين روايت، موقعيتِ فعلیِ آدمهایِ نمايش را تحتِ تاثيرِ خود قرار دهد. نمايش در زمانِ حال و برایِ رسيدنِ به يك آيندهیِ معين اتفاق میافتد. مهم نيست كه اين آينده قابلِ پيشبينی باشد يا نه. بنابراين حتا اگر شخصيت از گذشتهاش هم سخنی بگويد برایِ تاثرِ وضعيتِ كنونی به كار رفته است. ما در ديدنِ تهآتر میخواهيم بدانيم كه چه هدفی قرار است دنبال شود. چه چيز به كدام سرانجام قرار است نايل آيد، نه اينكه فلان ماجرا سالِ گذشته چهگونه پيش آمد بدونِ آنكه بدانيم به اكنونمِ آدمها اين ماجرا چه ربطی دارد؟10- برایِ دركِ يك پديدهیِ پيچيده، نو و ناشناخته تنها راهی كه وجود دارد، ارايهیِ يك بسترِ مناسب به منظورِ معرفی و دركِ آن پديده است. فرض كنيد همين الان به شما بگويند جنی اطرافاتان بالبال میزند. معلوم است كه خندهتان میگيرد اما حالا يك شبِ تاريك را تصور كنيد؛ در يك محلهیِ ناشناختهیِ افريقایی در حالیكه از دور صدایِ امواجِ رودخانه در دلِ زوزهیِ كفتاری پير به گوشاتان میآيد و گذرِ باد در نواحیِ جنگلیِ اطراف همراه با جيرجيرِ موهومِ ناشناختهیی قصهیی را به خاطرتان میآورد كه در آن روحی نيمهشب جایِ خود را با همسرِ هيزمشكنی جوان عوض كرده است. حالا چه؟ خاطرهیِ اجنه هم آزارتان میدهد چه رسد به اينكه كسي بگويد جني همين اطراف سرك میكشد. مهم نيست سبك و سياقِ روايتِ شما چيست. مهم نيست كلاسيك هستيد يا مدرن. مهم اين است كه بستری مناسب برایِ خلقِ موقعيت در روايتِ خود بیآفرينيد. تنها در اين صورت است كه مخاطب را در اختيار داريد. يهني مخاطب فقط در چنين شرايطي تلاش ميمند نامكشوفها را كشف و پيچيدهگيها را درك كند. اما وقتي چيزي وجود ندارد هر چهقدر دست و پا بزنيد او حتا به خودش فرصت تلاش براي كشف هم نميدهد. ما هميشه چيزي را كه نميشناسيم كشف ميكنيم يا در صدد كشفِ آن برميآييم. وقتي چيزي وجود ندارد كشف آن هم بيمعنا است.11- شخصيتها مثل خود ما در زندگي به حيات خلوت نياز دارند. آنها هر چهقدر فرياد بزنند، شعار بدهند، دروغ بگويند يا ظاهر سازي كنند، وقتي به خلوت ميروند در روبهرويي با خود حقيقت را بيان ميكنند؛ حقيقت ذاتي را. و اين تناقض ميان خيابانِ عمومي و حيات خلوت خصوصي درام را منحصر به فرد و جذاب ميكند.12- در هر لحظه، در هر كلمه، در هر موقعيتي كه خلق ميكنيم موظفايم شش پرسشِ ازلي ابديِ غير قابلِ گذشت را از خود بپرسيم؛ كجا؟ كي؟ چهكسي؟ چرا؟ چهچيز؟ چهطور؟13- چيزي كه بسياري از بازيگرانِ ما نه تنها آن را ندارند كه گويي چيزي نيز از آن نشنيدهاند ژست است. ژست به معنايِ دروغ نيست. به معنايِ ادا و اطوار نيست. ژست بروز جسماني عواطفِ انساني است. كافياست به آدمهايِ زندهيِ محيط اطرافِ خود در موقعيتهاي جديِ زندگي و در برهههايِ حساس نگاه كنيد، معنايِ ژست به راحتي قابل درك ميشود. البته اين معضل خيلي هم غير طبيعي نيست. هنرپيشهگانِ ما معمولاً بدنِ مناسبي ندارند. آنها وقتي براي تسلط بر بدناِشان نمييابند. از هر كداماِشان بپرسيد چند دقيقه در روز به بدنِ خود ميپردازند، چه برسد به نظمِ روزي سه يا چهار ساعت تمرينِ جدي بدني. اصلاً چيز اضافهيياست. آنها كارهايِ مهمتري دارند مگرنه؟ پس خداحافظ هنرپيشهگي!
2006/06/04
پانزدهم
كاروانی سالها پيش در راه شده است. كاروانی كه آفتابی بر پيشانی دارد و ماهی در ميانه. حالا هزار سال است شايد هم بيشتر از گذرِ اين كاروان. همهیترسِ من آن است كه در دهمين شبِ اين كاروان خواب مانده باشم و صبح گردی هم نمانده باشد.
2006/06/02
توصيههایی برایِ توسعهدهندهگانِ تهآتر-۲
6- ابزارِ بيانیِ يك روايت بايد متناسب با ساختارِِ روايت باشد. نمیتوانيد از ساختارِ رقص برایِ انتقالِ معانیتان استفاده كنيد و رقصندهگانِ خوبی در اختيار نداشته باشيد.7- خيلی وقتها پيچيدهگیهایِ اوليهیِ يك روايتِ نمايشی در همان دقايقِ اوليه يا حداكثر در يك سومِ اوليه كشف میشود. يعنی در همان ابتدایِ كار يا به هرحال در بخشی از زمان متوجه میشويم كه درست است؛ ساختارِ نمايش اينگونه است، نوعِ روايت گونهیِ ديگر و چهگونهگیِ ارتباطِ اجزا هم بر اساس فلان الگویِ روايتی. اما اينجا تازه اولِ ماجرااست. يعنی از اين پس ما منتظرِ نفوذ به لايههایِ ديگرِ ارتباطی برایِ كشفِ ديگرگونهیِ متن و در نتيجه تنوع در درك و نوعِ روايت و به دنبالِ آن شناختِ جامعتر و بلكه تازهترِ شخصيتها، ماجراها و اشكالِ موجود در نمايش هستيم. اما برایِ بسياری از اجراكنان اين اتفاق بر عكس میافتد. يعنی با كشفِ مخاطب از شكل و شمايلِ عجيبِ اجرا، مرگِ اجرا هم اتفاق میافتد و پس از آن ما با تكرارِ مكررِ بازیهایِ پيچيدهنمایِ كارگردان روبهروییم كه نه تنها در حيطهیِ فرم و ساختار كه گاهی حتا در حيطهیِ مضمون و معنا نيز بسط پيدا میكند. به عبارتِ ديگر يك نمايشنويس يا كارگردانِ مبتدی؛ هرچند تعدادِ زيادی هم نمايش نوشته يا اجرا كرده باشد، همهیِ تواناش را در يك سومِ آغازين صرف می كند و پس از آن ديگر چيزی برایِ ارايه ندارد و معمولا به تكرار گفتهها و كردههایِ خود می پردازد و بديهیاست كه تكرار در تهآتر يعنی مرگ. اين نكته اغلب از آنجا نشات میگيرد كه روايتگر خود اسيرِ فوت و فنِ خود میشود و راهِ برونرفت از بحرانهایِ ساختاری كه به دستِ خود ايجاد كرده تا مخاطباش با كشفِ رازها و رمزهایِ نهفته در دلِ اين پيچيدهگی به دركي نوين از جهانِ روايت دست يابد، گم میكند. لذا برایِ سر برآوردن از اين تنگنایِ تازه دستوپا زنان تكرارِ مكررات میكند. گاهی نيز دليلِ اصلیِ اين آشفتهگی در عدمِ فهمِ خودِ روايتگر از موضوع خلاصه میشود. خودتان را فريب ندهيد. شما بايد كلِ ماجرا را سرراست بدانيد. اينكه مخاطب چهگونه آن را دريافت و درك می كند، بحثِ مجزايي است. شما بايد همهیِ ماجرا را با دقت و تسلطِ كامل درك كنيد و بفهميد، حتا اگر در پيچيدهترين شكلِ ممكن بخواهيد ان را ارايه كنيد. مخاطب تا لحظهیی كه روابطِ ميانِ اجزایِ روايت را نمیفهمد برایِ كشف و شهودِ متن و اجرا، هر پريشانی را تاب میآورد و در سالن باقی میماند. اما همين كه ناشناختهها برایاش روشن و واضح شد به دنبالِ آن خواهد بود كه از اين نشانههایِ دريافتكرده كه وضوحاش را هم شناخته به چيزی فرایِ معادلاتِ ساختاری دست پيدا كند و خود بتواند بازیِ جديدي را بنا نهد و اين امكانپذير نخواهد بود مگر آنكه خودِ روايتگر توانِ عبور از پيچيدهگیهایِ ظاهریِ اثرش را داشته باشد. تماشاكن برایِ هيچ در سالن نمیماند و وقتی هم فهميد چيزهایی كه در حالِ ديدن و شنيدن است ساعتی قبل فهميده، ادامه را تاب نخواهد آورد. فراموش نكنيد؛ وقتی خودتان نمیدانيد چه میخواهيد، تماشاكنِ بيچاره چهطور بفهمد؟
8- از تكصدایی شدنِ نمايشاتان بپرهيزيد. وقتی كاركترهایتان شبيهِ هم حرف میزنند، شبيهِ هم عاشق می شوند، شبيهِ هم میجنگند و شبيهِ هم راه میروند چه توقعی جز اين داريد؟ معلوم است كه نويسنده فقط خوداَش را به متن تحميل كرده است و بس. اين اتفاق در حيطهیِ ميزانسن هم به وجود میآيد. يعنی علارغمِ تنوعِ آوایی در متن، اجراكنان با يكسان سازیِ ريتم و نوعِ رفتار و لحن و آهنگ نيزانسن را تكصدایی ارايه میكنند؛ اتفاقی از ماهيتِ تهآتر ميليونها سالِ نوری به دور است. ريتم معمولا اولين نقطهیی است كه اين تكآوایی را بروز می دهد و معمولا مشكل از آنجا آغاز میشود هنرپيشه گان از اولين ريتمِ توليد شده كه اغلب از سویِ هنرپيشهیِ مسلطتر هم پديد میآيد پيروی میكنند. اين نشانهیِ آن است كه يك هنرپيشه مفتونِ حضورِ ديگری میشود اما غافل از آنكه شخصيتی كه او بازی میكند لزوما اين شيفتهگی را نبايد داشته باشد. اين تلاقیِ شانِ هنرپيشهگی در شانِ شخصيتهایِ نمايشی از دامهایی است كه معمولا در اجراهایی كه میبينيم به وفور يافت میشود.
8- از تكصدایی شدنِ نمايشاتان بپرهيزيد. وقتی كاركترهایتان شبيهِ هم حرف میزنند، شبيهِ هم عاشق می شوند، شبيهِ هم میجنگند و شبيهِ هم راه میروند چه توقعی جز اين داريد؟ معلوم است كه نويسنده فقط خوداَش را به متن تحميل كرده است و بس. اين اتفاق در حيطهیِ ميزانسن هم به وجود میآيد. يعنی علارغمِ تنوعِ آوایی در متن، اجراكنان با يكسان سازیِ ريتم و نوعِ رفتار و لحن و آهنگ نيزانسن را تكصدایی ارايه میكنند؛ اتفاقی از ماهيتِ تهآتر ميليونها سالِ نوری به دور است. ريتم معمولا اولين نقطهیی است كه اين تكآوایی را بروز می دهد و معمولا مشكل از آنجا آغاز میشود هنرپيشه گان از اولين ريتمِ توليد شده كه اغلب از سویِ هنرپيشهیِ مسلطتر هم پديد میآيد پيروی میكنند. اين نشانهیِ آن است كه يك هنرپيشه مفتونِ حضورِ ديگری میشود اما غافل از آنكه شخصيتی كه او بازی میكند لزوما اين شيفتهگی را نبايد داشته باشد. اين تلاقیِ شانِ هنرپيشهگی در شانِ شخصيتهایِ نمايشی از دامهایی است كه معمولا در اجراهایی كه میبينيم به وفور يافت میشود.
2006/06/01
درسهایِ زندهگی
امروز ايميلهام را چك میكردم كه اين چند درس را يك دوست برام ميل كرده بود. راستاش دقت نكردم منبعاش كجااست اما در هر حال جذاباه و خواندنی؛
درس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه! درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد! نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی! درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»! نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!
درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟! نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد! درس پنجم: من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی! نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!
درس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه! درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد! نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی! درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»! نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!
درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟! نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد! درس پنجم: من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی! نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!
Subscribe to:
Posts (Atom)