ده فرمان برایِ نويسندهگان
استيفن ويزينسكی
ترجمهیِ مينو مشيري
برگفته شده از مجلهیِ بخارا 20
1- از ميگساری، سيگار و مواد مخدر پرهيز كن
برایِ نوشتن به عقلِ سليم نياز داريد
2- از تجملگرایی اجتناب كن
برایِ نويسنده شدن، احتياج به استعداد و زمان است. زمان برایِ مشاهده، مطالعه و انديشيدن. پس برایِ به دست آوردنِ چيزهایِ زايد يك ساعت را هم نبايد در تلاشِ پول در آوردن از دست داد. اگر اين اقبال را نداشتهايد كه ثروتمند به دنيا بیآييد، بهتر است كه خود را آمادهیِ يك زندهگیِ ساده و بیزرق و برق كنيد. البته بالزاك تا حدودی الهام از گرايشاش میگرفت؛ در قرض بالا آوردن و حيف و ميلِ ثروتاش. اما آنهایی كه به ولخرجیِ خود گرايش دارند، اكثرا ناكام میمانند. در بيستوچهار سالهگی پس از شكستِ شورشِ بوداپست در سالِ 1956، با فقط پنجاه واژه دانشِ زبانِ انگليسي خود را در كانادا يافتم. وقتی كه درك كردم كه منبعد نويسندهیی بیبهره از زبانی برایِ نوشتن شدهام، با آسانسور به بالاترين طبقهیِ ساختمانی بزرگ در خيابانِ منچستر در شهرِ مونترال رفتم. میخواستم از آن بالا خوداَم را در خلا پرتاب كنم. وقتی از بالایِ بام پايين را نگريستم، از تصورِ مردن بيش از حد ترسيدم، اما ترسِ بيشتری از شكستنِ ستونِ فقراتام و سپری كردنِ مابقیِ عمر رویِ صندلیِ چرخدار گريبانام را گرفت. تصميم گرفتم به زبانِ انگليسي بنويسم. كاشف به عمل آمد كه آموختنِ نوشتن به زبانی ديگر به مراتب آسانتر از خودِ نوشتن است. در نتيجه شش سالِ آزگار را در مرزِ فقر سپری كردم، تا توانستم سرانجام كتابِ "در تحسينِ زنانِ جاافتاده" را بنويسم. اگر هوش و حواسام را به البسه و اتومبيل داده بودم بیترديد از عهدهیِ اين كار بر نمیآمدم، يعني اگر تنها انتخابِ ديگراَم بامِ آن آسمانخراشِ كذايي نبود. از نويسندهگانِ مهاجری كه میشناختم، تعدادی به دنبالِ كارهایِ كوچكی چون فروشندهگی يا پيشخدمتی رفتند تا به گفتهیِ خوداِشان نخست دارایِ يك پايهیِ اقتصادی شوند و سپس با نويسندهگی امرارِ معاش كنند. يكی از آنها هماكنون صاحبِ رستورانهایِ زنجيرهیی است و ثروتمندتر از آنچه من هرگز خواباش را ببينم. اما نه او و نه سايرين ديگر هرگز دست به قلم نبردند. اين شما هستيد كه بايد تصميم بگيريد، كدام برایِتان اهميتِِ بيشتری دارد؛ زندهگیِ خوب و مرفه يا خوب نوشتن. خود را اسيرِ جاهطلبیهایِ متضاد نكنيد.
3- خيالپردازی كن و بنويس. خيالپردازی كن و از نو بنويس
هرگز به كسی اجازه ندهيد، كه به شما بگويد؛ چشم دوختن در خلا اتلافِ وقت است. تنها راهِ متصورشدنِ جهانِ تخيلی همين است. من هيچگاه مقابلِ صفحهیِ كاغذِ سفيدی ننشستهام تا چيزی اختراع كنم. شخصيتهایِ كتابهایام، زندهگی و جدالِ آنها حاصلِ تخيلاتِ من هستند، وقتي صحنهیی در ذهنام شكل گرفت و متصور شدم، شخصيتها چه احساسي دارند و چه میگويند و چه میكنند، قلم و كاغذ بر میدارم و میكوشم گزارشی از آنچه را در مغزاَم ديدهام رویِ كاغذ بیآورم. پس از نوشتنِ گزارش و ماشين كردناش، آن را از نو میخوانم و میبينم نوشتهام بيشتر يا مبهم است يا نادرست است يا ثقيل يا باورنكردنی است. به اين ترتيب چركنويسِ ماشين شده به نوعی منتقدِ تصوراتام میشود و من مجددا به سراغِ خيال پردازیهایام میروم تا بتوانم متن را اصلاح كنم و بهبود بخشم. اين طرزِ كار به من تفهيم كرد كه پس از فراگرفتنِ انگليسي مسالهیِ اساسی من تسلط بر يك زبان نبوده، بلكه مثلِ هميشه نظم و نظامبخشيدن به افكارِ ذهنام است.
4- خودپسند مباش
اكثر كتايهاي بد را نويسندهگاني مينويسند كه ميكوشند خود را توجيه كنند. اگر نويسندهيي متفرعن، الكلي نيز باشد، دوستداشتنيترين شخصيتي را كه در كتاباش خلق ميكند يك الكليك است. اين قبيل كارها براي خواننده بسيار ملالآور است. اگر ميپنداريد كه شما انساني عاقل، منطقي، سخاوتمند، موهبتي براي جنس مخالف و يا قرباني موقعيتها هستيد، پس آن آشنايي كامل را باخود نداريد كه بتوانيد نويسنده شويد. 27 ساله بودم كه از جديگرفتن خود دست برداشتم و از همان زمان به خودم چون يك مادهي اوليه مينگرم. استفادهام از خود استفادهيي است كه هنرپيشه از پيشهاش ميكند؛ تمام شخصيتهاي كتابهايام از زن و مرد و نيك و بد، از درون خودم بهعلاوهیِ مشاهداتام سرچشمه ميگيرند.
5- فروتن مباش
فروتني بهانهیی است براي بيقيدي، كاهلي و خودپرستي. جاهطلبيهاي كوچك به تلاشهاي اندك نياز دارد. من هرگز نويسندهي خوبي را نشناختهام كه نخواهد نويسندهي بزرگي شود.
6- همواره فكراَت را رویِ نويسندهگانِ بزرگ متمركز كن
بالزاك در "آرزویِ بر باد رفته" می نويسد: "يك نابغه آثاراَش را با اشكهایاش آبياریمیكند." طرد شدن، شكست، تمسخر، بدبختي و مبارزهیِ بیامان با محدودههایِ شخصی، رويدادهایِ اصلیِ زندهگیِ هنرمندانِ بزرگ است و اگر مايليد شريكِ اقبالِ آنها شويد، بايد به تقليدشان، پوست كلفت هم بشويد. برایام خيلی اتفاق افتاده كه با مرورِ جلدِ اولِ زندهگینامهیِ گراهام گرين؛ "نوعی زندهگی" كه از كشمكشهایِ ابتداییِ كارِ نويسندهگیاش تعريف میكند، به زندهگی از نو اميدوار شوم. اين توفيق را داشتم كه در خانهیِ كوچكِ دو اتاقهاش در آنتيب (يك وجب جا برایِ اين مردِ بزرگ) از او ديدار كنم. تنها تجملِ خانهاش سوايِ كتابهایاش، هوایِ لطيف و منظرهیِ دريا بود. به نظر میرسيد كه نيازاش به لوازم اندك است و ترديدي ندارم اين وارستهگی با آزادیِ درونیِ آثارش ربطِ مستقيم دارد. با اينكه ادعا میكرد نوشتههایاش از رویِ تفنن و برایِ پول درآوردن است. او نويسندهیی است تحتِ نفوذِ وسوسههایاش و بیاعتنا به سبك و سياق و ايديولوژیهایِ رايجِ روز، و اين آزادهگی به خوانندهگاناش هم منتقل میشود. گراهام گرين شما را از بارِ سازشهایی كه به ناچار به آنها تن دادهايد و بر دوش میكشيد، رهایی میبخشد؛ دستكم تا زمانی كه نوشتههایاش را مطالعه میكنيد. چنين پيكاری بزرگ فقط توسطِ نويسندهیی با زندهگانیِ بسيار ساده امكانپذير است.
7- روزی را بدونِ مطالعهیِ چند صفحه از آثارِ بزرگان سپری نكن
در نوجوانی میخواستم رهبرِ اركستر شوم و تعليماتی نيز در اين زمينه ديدم. عادتِ پايداری از اين دانشِ موسيقی برایام به جا مانده است كه تصور میكنم اين عادت برایِ نويسندهگان به همان اندازه ضروری است؛ مطالعهیِ روزانه و مستمرِ شاهكارها. اكثرِ موسيقیدانانِ حرفهیی در هر سطح، صدها قطعه موسيقی را از حفظ دارند. اكثرِ نويسندهگان اما از ادبياتِ كلاسيك خاطراتی گنگ در ذهن باقی دارند. (اين يكی از دلايلي است كه موسيقيدانِ موجه از نويسندهیِ موجه بيشتر است) اگر يك نوازندهیِ ويولون دارایِ همان تكنيكی باشد كه اكثرِ نويسندهگانی كه آثارشان را چاپ میكنند، هرگز نمیتواند در اركستری استخدام شود. حقيقت اين است كه فقط با مطالعهیِ دقيقِ آثارِ ادبیِ بدونِنقص و توجه به اسلوبِ ويژهیی كه استادانِ بزرگ برایِ جملهبندی، تاكيد، نگاه، انتخابِ كلمات، داستانپردازی، تخيل، كلمات، پاراگرافها و فصلهایِ يك كتاب انتخاب كردهاند، میتوان آنچه را بايد در بارهیِ تكنيك ياد گرفت به دست آوريد. اما توجه كنيد كه آنچه تا كنون به كار گرفته شده، نمیتواند نوآفرينی را به شما بیآموزد، اما در عوض با دركِ فنآوریهایِ استادان، اقبالِ بيشتری برایِ پروراندنِ تكنيكِ شخصیتان خواهيد داشت. به گفتهیِ شطرنجبازان، شطرنجبازِ بزرگی تاكنون نبوده است كه بازیهایِ قهرمانانِ پيش از خودش را مطالعه نكرده و از حفظ نداشته باشد. هرگاه وسوسه شديد روده درازی كنيد، داستانهایِ كوتاهِ هاينريش فون كلايست را مطالعه كنيد كه در تاريخِ ادبياتِ غرب به نسبتِ نويسندهگانِ ديگر با كمترين كلمات بيشترين حرفها را میزند. من همواره نوشتههایِ او را میخوانم، همراه با نوشتههایِسويفت، استرن، مارك تواين و شكسپير. دستكم سالی يكبار اقلا آثارِ پوشكين، گوگول، تولستوی، داستايوفسكی، ستاندال، بالزاك و ديگران را مطالعه میكنم. به عقيدهیِ من كلايست و رماننويسانِ بزرگِ فرانسوی و روسی استادانِ نثر هستند. نوابغي كه توانِ رقابت با آنان نيست و نظيرشان را فقط در موسيقیِ باخ تا بتهوون میتوان يافت. من میكوشم هر روز چيزی از آنها بیآموزم. اين تكنيكِ من است.
8- از پرستشِ لندن و پاريس و نيويورك اجتناب كن
اغلب به اشخاصی بر میخورم كه رويایِ نويسنده شدن را در سر میپرورانند و ساكنِ شهرستانهایِ دورافتادهیی هستند. اين افراد بر اين باوراَند كه آنهایی كه در پايتختهایِ بزرگ اسكان دارند، به اطلاعاتِ ويژه و بيهمتایِ هنری دسترسی دارند كه خوداِشان ندارند. در نتيجه نقدِ كتابهایِ روز را میخوانند، برنامههایِ هنریِ تلهویزيون را میبينند تا در جريانِ امورِ فرهنگیِ روز قرار گيرند و بدانند هنرِ راستين چيست و چه عواملی لازم است دغدغهیِ خاطرِ انديشمندان باشد. يك شهرستانی معمولا فردی باهوش و با استعداد است، اما اغلب دنبالهرویِ عقيدهیِ اولين روزنامهنگار يا يك دانشگاهیِ خوشبيان دربارهیِ برترين سبكِ ادبی میشود و بدينسان با درآوردنِ ادایِ ابلهانی كه فقط بلداَند تظاهر كنند، به قريحهی شخصیاش خيانت میكند. حتا اگر در آخرِ دنيا هم زندهگی میكنيد، دليلی ندارد خود را خارج از محدوده به حساب بیآوريد. اگر دارایِ كتابخانهیی از كتابهایِ جيبیِ نويسندهگانِ بزرگ هستيد و اگر اين كتابها را مرتب مطالعه میكنيد، دسترسیِ شما به رمز و رازهایِ ادبی به مراتب افزونتر از افرادِ خودنمایی است كه در شهرهایِ بزرگ از ادبيات و هنر دم میزنند. با يك منتقدِ نيويوركی آشنا هستم كه هرگز اثری از تولستوی نخوانده و به اين كارش افتخار هم میكند.
9- به خاطرِ لذتِ شخصیات بنويس
هرگز هيچ نويسندهیی موردِ عنايتِ خوانندهگاناش قرار نگرفته مگر اينكه خوانندهگاناش كم و بيش در سطحِ هوشمندیِ خودِ او باشند، برداشتی كم و بيش مشترك از زندهگی، مرگ، عشق، خيانت، سياست و پول داشته باشند. اينها را میگويم تا بدانيد هيچ لزومی ندارد كه خوداِتان را مجبور كنيد به چيزی دل دهيد كه برایاتان ملالآور است. در جوانی خيلی سعي كردم در نوشتههایام در بارهیِ البسه يا ميز يا اسباب و اثاث قلمفرسایی كنم. كوچكترين علاقهیی به البسه و اثاثيه نداشتم، اما چون بالزاك علاقهیی مفرط به اين چيزها نشان میداد و اين علاقه را با قدرتِ تمام به من انتقال میداد، میپنداشتم برایِ اينكه نويسندهیِ خوبی شوم، لازم است هنرِ نگارشِ پاراگرافهایِ شورانگيز دربارهیِ ميز و صندلی و گنجه را فرا بگيرم. شكستی كه به دنبالِ آن برایام به وجود آمد، به همراهِ زحمتهایِ طاقتفرسایی كه برایِ اين كار كشيده بودم مرا كاملا از شور و شوقِ اين موضوع نجات داد. حالا ديگر فقط دربارهیِ مطالبی مینويسم كه برایام جالباند. دنبالِ مطلب نمیگردم. سوژهیِ من همانی است كه نمیتوانم دربارهیِ آن فكر نكنم. ستاندال گفته است كه ادبيات هنرِ كنارگذاشتن است. من هم هرچه را كه به نظراَم مهم نمیآيند، كنار میگذارم. در شرحِ شخصيتها فقط اعمال، حرفها، افكار و احساساتاشان برایام مهم است؛ هر آنچه در ديگران و در خوداَم برایام جالب، حيرتآور، زننده، خندهآور و تحسين برانگيز بودهاند. بدونِ شك آسان نيست كه فقط به آنچه برایمان جالب است، اكتفا كنيم. همه دوست داريم به عنوانِ فردی كه نسبت به همهچيز توجه نشان میدهد شناخته شويم. آيا كسی ميانِ ما هست كه شبی را در جمعي گذرانده باشد و وانمود نكرده باشد كه فلان مطلب برایاش بسيار جالبِ توجه است؟ اما وقتِ نوشتن، شما بايد در برابرِ اين وسوسه ايستادهگی كنيد و هنگامی كه نوشتارتان را مجددا خوانديد، از خود سوآل كنيد؛ آيا اين مطلب حقيقتا برایام جالب است؟
10- به سهولت راضی نشو
اكثرِ كتابهایِجديدی كه میخوانم به نظرم نيمه تمام میآيند. نويسنده به وضوح از شعفِ اينكه چيزی كه نوشته كم و بيش قابلِ چاپ بوده، سراغِ مطلبِ ديگری رفته است. نويسندهگی زمانی برایِ من شورانگيز میشود كه به فصلی كه يكی دو ماه پيش نوشتهام رجوع كنم. در اين موقع بيشتر مانندِ خواننده تا نويسنده به آن مینگرم و هرچند بار هم در ابتدا اين فصل را از نو نوشته باشم، هميشه به جملاتی بر میخورم كه شفاف نيستند، يا صفاتی پيدا میكنم كه دقيق نيستند و يا تكراریاند. گاهي صحنههایِ كاملی پيدا میكنم كه گرچه حقيقی و باور كردنیاند اما كمكی به فهمِ بيشتر از شخصيتها يا داستان نمیكنند و در نتيجه لازم است، حذف شوند. در اين مقطع است كه آن فصل را آنقدر نشخوار میكنم تا از حفظ شوم. سپس واژه به واژه برایِ هر گوشِ شنوایی از بر میخوانم؛ اگر نتوانستم قسمتی از فصل را به ياد بیآورم معمولا متوجه میشوم كه آن فصل میلنگد. حافظه منتقدِ خوبی است.
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد