پنجشنبهی یکم خرداد در تالارِ مولوی گرد آمده بودیم برای یادکردِ جوادِ عزیز. من چند دقیقهیی صحبت کردم و حالا توسعه و تنسیقِ آن گفتار را اینجا آوردهاَم. خدا او را با بهترینها قرین کند.
یارانِ موافق همه از دست شدند
در پایِ اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر
یک دور زما بیشترک مست شدند
آرزو میکنم جوادِ عزیز همنشینِ اولیای الهی باشد و جمعِ دوستانِ همدل مستدام و سلامتیشان مدام.
امروز یکی از روزهایِ پایانیِ شهریور ۷۴ است. این دومین باری است که در عمرم میآیم تهران. اولیاش برای امتحانِ مصاحبه بود همین چندوقت پیش. برای اولین از کلِ استان فارس بیرون آمدهاَم. یعنی باید ساعتها توضیح بدهم که فاصلهی اشکنان تا این تهرانِ نازنین به احتساب هواپیمای بلیتِ دوهزارتومن میشود دو ساعت تمام و به احتساب اتوبوسِ ایرانپیمای قرمز رنگ و البته تیبیتیِ تک صندلی میشود ۲۳ ساعت. حالا هم توی صف ایستادهاَم برایِ خوابگاه و برای چندمین بار باید توضیح بدهم که چهگونه اشکنان را روی نقشه پیدا کنند. آخر هنوز گوگلمپ در خواب طراحاناَش هم نیامده. اما مشکل فقط این نیست. وضعیت معافیِ پزشکی و سربازیِ پا در هوایام چنان گیج و عصبیم کرده که نپرس. حالا فکر کن وسط این وضعیت یکی بیاید و بگوید شما هم ورودی امسال هستید؟ معلوم است که حوصلهی هیچکس را ندارم. به این بیحوصلهگی شما مقادیر معتنابهی تکبرِ لجامگسیخته هم اضافه کنید که نمیدانم از میراثِ کدام نیاکاناَم برایام رسیده. در آستانهی ورودم به تهران به خودم گفتهاَم این درست که کسی نام روستایاَت را هم نشنیده. این درست که تو فرق بین میدانِ تجریش را با پامنار نمیدانی اما بلدی فروغ را با سه روایت تحلیل کنی و نیمِ حافظ را از بر بخوانی بگویی در کدام صفحهی خشم و هیاهو بنجامین چه کرد و چه نگفت. سالهااست روزی چهارده ساعت کتابها را میبلعی که اینجا کسی با نگاههای تحقیرآمیزش تو را نبلعد. و باید چند سال بگذرد تا بدانی همهی اینها به نیمجو نمیارزد. و تو از کجا میدانی که از قضا یکی از کسانی که به تو میآموزد که؛ آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمنِ مه به جوی خوشهی پروین به دو جو. همین پسری است که حالا جلوتر آمده و میخواهد با تو هماتاقی شود. جملهی بعدیاش را آنقدر معصومانه گفته که همهی عُجب و کبرت فرو ریخته در بیپناهیاش. من بچهی خویام؛ ثریا جواد ثریا. و ساعتی نگذشته که من هماتاقیِ جوادم. خوابگاهِ سنایی زیرِ پلِ کریمخان که این روزها شده است مرکز رجا. ما چهار نفریم. من، جواد، رسولِ نظرزاده و محسنِ نامجو. رسول و محسن البته هردو عزیزند این روزها. رسول که نقادِ متعینی شده و البته من دوستتر دارم قصههاش را در کتابهای پیاپی ببینم و محسن هم که مدتهااست در موسیقی قربی یافته است خدا را شکر. اما حکایت من و جواد حکایتِ نزدیکتری است. من البته میتوانم ساعتها بارانِ خاطره ببارانم از روزها و ساعتهایی که حالا هرچه فکر میکنم حتا تلختریناشان هم به بوی خندهها و شوخطبعیهای جواد آذین است. از خاطراتِ سربازیاش که هنوز هم از یادش ریسه میروم، از خرابشدنهای هرشبهمان سرِ علی عطایی و فرشاد منظوفی و عباس اقسامی که طبقهی پایین بودند، از شبی که در اتاقهای هیچکدامامان غذایی نبود و پولی در بساط نبود و تعطیلات بود و در یخچال راهرو البته کره بود و مربا و ساعتی دیگر نه کره بود و نه مربا و به جایاش یک یادداشت بود پر از جملههای حلالبودی که باور کنید ما دزد نیستیم و فقط گرسنهایم و البته به زودی کرهتان را جایگزین میکنیم، تا اولین تمریناتام در هنرهای زیبا. و همهچیز از همین تمرینات شروع شد. همهی آنچه میخواهم بگویم و جز خونِ فروخورده و جز بغضِ برنیامده و جز دردِ به زخمننشسته نیست. پیامِ فروتن میخواست نمایشی را اجرا کند. من و جواد و فرشاد منظوفینیا معمولا در آن ترم نخست با هم بودیم. جواد بدو بدو آمد که یکی از سالبالاییها میخواهد نمایشی را کار کند و کاش برویم بگوییم میخواهیم برایاش بازی کنیم. چند دقیقه بعد ما خوشحال خوشحال رفته بودیم پیشِ پیام که ایستاده بود جایی که این روزها سالن استاد صمیم مفخم نامیده میشود و چند روز بعد ما ورودِ مسیح به بروکسل را تمرین میکردیم. و البته معلوم بود که جواد حرف ندارد. بدنی منعطف و آماده و پر از امکان برای بیانهای دیداری. و مدتی گذشت تا فرصتی برای نمایش خودم پدید بیاید؛ امتداد + صفر. و باز هم جواد. همین چند شب پیش بود که نشستم ویدیواش را دیدم. جواد حرف نداشت. جواد حرف ندا...شت؟ یعنی حالا باید از فعل ماضی برای جواد استفاده کنم. لیلا طاهرپسند برایاش واژهی جوانمرگ را به کار میبرد. جوانمرگ یعنی کسی که در جوانی میمیرد؟ درست است اما جواد نوعی دیگر از جوانمرگی را یادآوری کرده است. جوانمرگیِ حرفهیی. این بار اما پای مرگ در میان نیست. خانمها آقایان این بار پایِ یک قتل در میان است. بگذار کمی بیتعارف باشیم. گفتنِ خاطرات و یادکردِ جواد و اندوهانی که برایاش واجب میآید همه نجیب است و نیکو اما بگذار کمی حجاب بدرانیم. بگذار حرفهایی بزنیم که تیغ دارد.
نكتهها چون تيغِ پولاد است تيز گر نداري تو سپر واپس گريز
پيشِ اين الماس بياسپر ميا كز دريدن تيغ را نبود حيا
سوآل: آیا جوادِ ثریا بیاستعداد بود؟ آیا جوادِ ثریا شبیه هزاراننفری بود که از همان سالها تا اکنون که البته بیش و بیشتر هم شدهاند میآمدند و می آیند در دانشکدههای هنری چیزکی میخوانند و کارکی میکنند و حرفکی میزنند و البته در میزانِ اختلافِ ریچاردِ سوم و هوشنگ سگدست که در سفرِ سالِ قبلاشان به چالوس ماشیناشان را تعمیر کرده بود، اندکی تردید دارند و فقط هرچه فکر میکنند یادشان نمیآید این ویرجینیا ولف را ماهِ پیش در کدام بارِ کدام خیابانِ بوداپست دیدهاند؟ آیا جواد ثریا آمده بود که در چند نمایشِ دانشگاهی بدرخشد و چشمها را خیره کند و برود سیِ خودش؟ همپالهگیهای من خوب به یاد دارند که جواد در دو ویرایش من از شکسپیر که عباس اقسامی کارگردانی کرده بود چه توفانی به راه انداخته بود؟ آیا جواد همانی بود که بسیاری دوست داشتند باشد؛ جوانی شهرستانی که نیمچه استعدادی هم دارد و بعد هم میرود خوی میشود کارمند آب و فاضلاب و تمام؟ معلوم است که پاسخ به همهی این سوآلها تنها یک کلمه است؛ نه!
بگذار داستان را از جایی دیگر شروع کنیم.
یکی بود یکی نبود. یه تهآتر بود که قرار بود برایِ دیگران، برایِ نخبهگان برای معلمان و متکلمان و اهالیِ دانش و معرفت، مرزهایِ اندیشه و فرهنگ را رنگآمیزی کند. به همین دلیل هم بود که کسانی پادر رکابِ خدمت این پادشاه داشتند. پادشاهِ هنرها؛ تهآتر.
آنروزها البته از کمبود وپول و بودجه سخنها میرفت، اما سخن بیشتر بر سرِ بیپولیِ تهآتر بود تا بیپولیِ دستاندرکارانِ تهآتر. سخن از کمبود و نارسایی و عدمِ امکاناتِ خانه بود تا ساکنان خانه. البته ساکنانِ خانه حق داشتند. حقوقِ بسیار هم داشتند که باید مطالبه میکردند و مهمتر از همه شاید حقِ برخورداری و رفاه. اما آنان در کنار این حقوق برایِ خود تکالیفی هم متصور بودند. آنان خود را به تهآتر بدهکار میدانستند اگرچه گاهی طلبهایی هم داشتند از این بارگاه. نابهسامانی البته بسیار بود. دخل با خرج نمیساخت. سختافزارها ناکافی و ناکارآمد بود اما الگوی جماعت، تهآتر تجربیهای بزرگ دنیا بود که در سختیها معناهای تازه به صورتبندی دانایی دهههای شکوفای تهآتر تقدیم کرده بودند. پس با خون دل، استخوان در گلو خار در چشم صبوری میکردند و اگر سخنی میگفتند برای همه بود. هرچند عدهیی هم زیرآبی رفتن را بیشتر دوست داشتند اما معلوم است که آنها مطرود بودند نه محبوب. همچنان در نزد دوستدارانِ واقعیِ تهآتر دانایان ارجاشان واجب بود و رنجاشان ماجور. و بنابراین هنوز جد و جهد بازاری داشت پررونق. و ما دانشجویان، با فهمِ دقیق از اندازههای خود چشم به آینده داشتیم و منتظر تا از پیِ خودسازی در دانشگاه و کسب انواعِ معرفتها و اصناف مهارتها جایی باز کنیم در قطار بزرگان. البته تعداد کتابهای تیوریک به اندازهی انگشتان یک دست بود و کتابهای خلاقه را باید در زیرزمینها میجستیم. از این رو بود که در غیابِ اینترنت و یوتیوب و جهانی به پهنای موسپد، قفسهی کتابخانهها را از جا میکندیم و یاد میگرفتیم تهآترورزی کنیم. البته نابهسامانیها کم نبود. ما مجبور بودیم از یک سو با غولهای نابرابری و سوءمدیریتها و کمپولیها و گرسنهگیها و نافهمیهای بیرونی بجنگیم در جهادِ اصغر و هم با کبر و عُجب و دروغ و ریا و بداخلاقی و بدسگالی و کاهلی و نادانیِ درونی بجنگیم در جهادِ اکبر.
قدرجعنا من جهاد الاصغریم / با نبی اندر جهاد اکبریم
و جوادِ ثریا در پرتویِ چنین جهانی کافی بود تنها بخشی از استعدادش را عرضه کند تا بر تماشاخانهها و سردر سینماها بدرخشد. اما صبر کنید. دارد یک اتفاقی میافتد. ما در نقطهی چرخشِ تاریخ ایستادهایم. در یک بزنگاهِ تاریخی-اخلاقی. چیزی دارد ترک میخورد که گوییا ما از آن غافلایم؛ از بس مشغول کار خودمانایم. آخر نابهسامانیهایی وجود دارد اما تهآتر گوشتی نیست که گرگان و کرکسانِ گرسنه از جنگلهای مجاور به سمتِ آن یورش آورده باشند. بگذارید ببینیم به راستی چه پیش آمده؟
انگار گشایشی در حوزهی اقتصاد پدید آمده. نرخ ارز ثابت مانده. در وضعیتِ سیاسی انگار فتوحاتی حادث شده. اینها البته همه خجسته اما... به نظر میرسد از پیِ دولتِ تعدیل زمزمههای بازارِ آزاد در گوشِ جماعت ترانهیی دلنشین خوانده. اندک اندک زمزمههایی جاری میشود از واژهگانی مثلِ تهآتر غیر دولتی، تهآتر خصوصی، تهآتر حرفهیی (شما یاد علی دایی نمیافتید؟) کمکم میگویند تهآتر باید روی پای خودش بهایستد. همهی اینها خجسته اما... مسوولان تهآتر که اغلب هم عکسی با شورت ورزشی ندارند و میگویند ما مدیریت بلدیم مهم نیست که در صحنه بوده باشیم یا نه، پایاشان کمکم به سرزمینهای دیگر باز میشود، رابطههای دوجانبه، جشنوارههای بینالمللی، حضور گروههای خارجی، اعزام اعضایی برای انتخاب گروههای خارجی. اعزام گروههایی برای صدور فرهنگ ناب ایرانی به جهانِ چشم به راه. و البته به نامِ تهآترِ خودبنیاد و به کامِ رانتهای دولتی. حالا وقت رخنماییِ بازارِ آزاد است. این ماشین برای پنج نفر جا دارد. متقاضیان اما پنجاه نفرند. جوادِ ثریا فکر میکند استعداد و شایستهگی و بایستهگیِ علمی و مهارتهای نمایشی برای سوارشدن به این ماشین کافی است. ماشینی که حالا تهآترِ نوین نامیده میشود. تهآتری که حالا گوشتی است برای خودش و معلوم است که گرگهای گرسنهی جنگلهای اطراف دهاناشان آب افتاده. جواد به روزهای گذشته در دانشکده میاندیشد که بزرگانِ تهآتر البته پول میخواستند برای رونقِ تهآتر. حالا کمی تغییرات در ساختمانِ گزاره به وجود آمده. میانمایهگان حالا تهآتر را میخواهند برای رونقِ پولاشان. اسماش البته حالا شده تهآتر حرفهیی. البته هم جواد میداند هم ما میدانیم که نکتهی ظریفِ این جمله این نیست که ما قدیسایم و همعنان حسن بصری و ابالحسنِ خرقانی و به پول نیازی نداریم. مساله ساده است. نکته در تاکیدی است که بر اجزای گزاره میگذاریم. وقتی هدف رونقِ خودِ تهآتر باشد معلوم است که به تبعِ آن رونقِ کسب و کارِ اهالی هم ضمانت میشود.
هرکه کارد قصدِ گندم بایدش
کاه خود اند تبع میآیدش
قصد از معراج دیدِ دوست بود
در تبع عرش و ملایک هم نمود.
آنچه ما از زبان مولانا میگوییم رونقِ عمومی است اما آنان در پسِ پردهی تهآتر حرفهیی که شما بخوانید بقالیِ کاپیتالیستی، تنها دهدرصدشان نود درصد ثروتِ تهآتر را از آن خود میخواهند و البته دارند. درست است میگویند زرنگ هستند. حرفهییاند، اینکارهاند. نوش جاناشان. اما من میگویم چیزهایی هست که آنها با ما نمیگویند. درست مثل بازار آزاد کاپیتالیسم. درصدِ کوچکی که تقریبا همهی ثروت را در اختیار دارند از رونقِ اقتصاد سودها و بهرهها میبرند. اما به هنگام رکود اقتصادی آنها هرگز ضرر نمیکنند. ورشکست میشوند اما زیان نمیکنند. دولتِ سرمایهداری جورشان را میکشد. برای عبور از ورشکستهگی به آنها وام می دهد. از کجا؟ از مالیاتی که مردم تهیدست میپردازند. با این پولهایی که از مردم همچون اعانه دریافت میکنند رسانهها را از بوق و کرنای انبوه میکنند که ببینید چهقدر زرنگاند این جماعت. جربزهی کار دارند از هیچ به همهچیز رسیدهاند. باهوشآند و مستعد. با پشتکار و تلاش سکه روی سکه گذاشتهاند شما هم اگر توانایی و مهارت اینها را دارید حتما موفق میشوید. اما آنها دارند چیزهایی را از ما و از جواد ثریا مخفی میکنند. آنها میخواهند همهچیز را طبیعی جلوه دهند. انگار اصلا جور دیگری متصور نیست. «خب طبیعتِ داستان همین است دیگر». هرکه زرنگتر و باهوشتر متنعمتر. به سخنانی گوش بدهید که این روزها در رسانهها روی هم بُر میخورد. «تنها بهترینها میتوانند بمانند» آنها دارند چیزهایی را مخفی میکنند. اینکه تنها استعداد و معرفت و دانش کافی نیست. اینکه در این بازارِ لجامگسیخته مدیر دولتی و خصوصی ندارد انگار همه در یک جبهه با تمامِ توان میخواهند هرچه استعداد ناب است به یکباره از حیضِ انتفاع ساقط کنند. انگار اصلا وجود خارجی نداشته. انگار تنها همین چند مجموعهی مشخص است که نبض تهآتر مملکت را در اختیار دارد. امروز تصمیمات تهآتر را تهآترِ مستعدِ دانایی که میخواست برای نخبهگان مرزهای فرهنگ و اندیشه را بگستراند تعیین نمیکند که حالا این دیگراناند که برایاش مرزهایِ شبهِ فرهنگی رنگ میکنند. تصمیم، امروز با امثال جواد ثریا نیست.
تصمیم را آن آقای مدیرِ دولتیِ حالا شبهِ خصوصیشده میگیرد که همهی اعتبارش را مدیونِ میزی است که بر پشتاش حمل میشود و اگر خدای نکرده در خیابان این میز را از کولاش باز کنند یا مثلا به دست مدیرِ تازه آمدهیی زورگیر شود در کنجِ خلوتی، دیگر باید برود سراغِ غازهای نچرانده. تصمیم را آنانی میگیرند که صبح در روزنامهی پسرعمهخوانده بر طبلِ رسواییِ محتسبها میکوبند و از بیکسیِ خویش مینالند و در هیاتِ مخالفخوانان تعزیهی خودکرده، علَمِ مظلومی تهآتر را فراز میبرند و بر کتلِ ممیزی و بیتدبیری، زنجیر غریبام وا به سینه میکوبند که اجازه نمیدهند کار کنیم چرا که ما سرمان در آخور آقایان نیست و چه و چه و البته عصرگاهان در اتاقِ مدیرانی که ابدا آبشخورشان نیست، ناموسِ عشق و رونقِ عشاق میبرند و معلوم است که در نزدِ آن طایفه قدر میبینند و بر صدر می نشینند. و بر صدر تصمیمگیریها البته کسانی هستند که به فراخورِ نام ناناشان تهیمایهگان را ارج می نهند و دانشوران را مطرود میشمارند. تصمیم این تهآتر ظاهرا با تهآتر نیست. با طبقهیی است که این روزها بیشتر وقتِ خود را به جای کنجِ کتابخانهها در کنجِ کافهها و شبانهها و مهمانیها و البته آتلیههای عکاسیِ مد میگذراند.
امیرالمومنین (ع) در خطبهی دوم نهجالبلاغه در توصیفِ جهانِ جاهلیت وضعیتی را با کلامِ شیوایِ خویش تصویر میکند که به کابوسی ماننده است. در فرازِ پایانیِ این وصفِ غریب وقتی میگوید مردم حیران و سرگردان، بیخبر و فریبخورده، خوابهاشان همه بیداری، سرمهی چشمهاشان اشکهایِ جاری... میرسند به جملهیی شاید یکی از دردناکترین جملهها و توصیفاتِ تاریخ باشد. بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم. سرزمینی که عالمان لجام بر دهان دارند و جاهلان قدر میبینند و بر صدر مینشینند.
مولانا حتما نهجالبلاغه خوانده که گفته؛ جاهلان سرور شدستند و زِ بیم / عاقلان سرها کشیده در گلیم
انگار این داستان چندان نو نیست و البته انگار کهنهگیپذیر هم نیست. امیرِ مومنان با چاه سخن میگفت. مولانا در خلوت پیامبرِ اسلام را به یاری میخواست که؛
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بیفروغت روز روشن هم شبست
بیپناهت شیر اسیر ارنبست
خیز بنگر کاروان رهزده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
غوث وقتی نوح هر کشتی توی
همچو روحالله مکن تنها روی
جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
طاعنان همچون سگان بر بدر تو
بانگ میدارند سوی صدر تو
هین روان کن ای امام المتقین
این خیالاندیشگان را تا یقین
اما بگذار بگویم نسلِ تازهیی در راه است. این سالها پیچهای تاریخ به هم نزدیکتر شدهاند و بزنگاهها افزونتر. نسلی آمده است که می خواهد دوباره تهآتر را پادشاه فصلها کند. همهچیز را هم دارد. کارگردان نویسنده بازیگر روزنامهنگار دانا و درجهی یک. منتقد باشعور و آگاه. میبینم که مینویسند و نمایش می دهند و نقد میکنند و خبر میدهند این نازنینان. و من میخواستم بگویم که جواد هم خودش مقصر بود باید میجوشید با خیلی چیزها باید از حساسیتهایاش کم میکرد باید میساخت و صبوری میکرد. اما نه. به پشتوانهی همین مردان و زنان نخبه، اندیشهورز و دانا اعم از نویسنده و منتقد و کارگردان و بازیگر و مدرس و طراح و همراه میگویم تن نمیدهیم . مدیران دولتی و خصوصی و شبه دولتی و همه و همهی مراکز قدرت موظفاند استعدادهایی چون جواد ثریا را دریابند. خانمها آقایان این نخبهکشی را دستهای بسیاری تا آرنج در خون نشسته است. بگذارید پابرجا باشیم و کرگدن نشویم. بگذارید طعمهی دلالانی نشویم که شمار تماشاگران تماشاخانهها را قمار میکنند. آنانکه تهآتر جسور و تجربیِ ما را به فرمولهای ترسنده و حقیر فروکاستهاند.
امید که پیامبران، شببیدار کشتیبان این کشتیهای توفانزده باشند و دیگر بانگ برنخیزد از دانایان که بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد