من ميلادِ اكبرنژاد هستم. و این روزها تابستان ۸۲ را میگذرانم.
متولدِ اشكنان ؛ شهري در جنوبيترين نقطهي استانِ فارس. آنقدر كه نزديك به خليج، نه نزديك به شيراز. هنوز سهسالام نشده بود كه بر كوچهها بانگِ اعتراض و انقلاب جاري بود و من در كودكيِ سيالام ترانههايي بر زبانام میرفت، كه در آن روزها از مردمي كه خوشذوقتر از امروزِ ما بودند، سرایشاش بعيد نبود و همهی اینها در حياط و كوچه و بر دست و آغوشِ بزرگترها و همین هم سبب میشد، گاهي مادري بهتر از برگِ درخت ترسِ مادرانهاش هويدا بشود، در فشردنام به آغوشاش و گاهي نيشگوني كه بچهي نيموجبي را چه به اين حرفها. آخر آن وقتها هنوز مرسوم نبود كه از زهدان مادر سیاسی بیفتند و در قنداق بخشنامههای تشويقيِ شركت در تظاهرات و محافلِ خودي را رزومه كنند. اين بود كه مادرِ سادهي من كه فكر ميكرد مگر ميشود حكومتي به آن عظمت را برانداخت مدام نگران بود، حالا نه برايِ من كه كودكي بيش نبودم كه برايِ خواهرزادهاَش و بچههايِ خواهرشوهراَش و هزاران نفرِ ديگر كه به او مربوط بودند يا نبودند. البته طفلك مادرِ من چندان تقصيري نداشت با اين شيوهي فكر در آن زمان بيهيچ تجربهي پيشين وقتي امروز با عنايت به حوادثِ گذشته هنوز تحليلگرانِ انديشمند ميپندارند كه از اسبِ قدرت به زير نخواهند آمد حتا به ضربتِ هزار انقلابِ ديگر. گويي كه واژهي انقلاب هم مثلِ خيلي چيزهايِ ديگر ملكِ طلقِ ايشان است. بگذريم كه گذشتني است.راستي شما چهارسالهگيتان را يادتان هست. من خوب يادم است و اين هم شايد از بدِ حادثه باشد و سرنوشتِ فشل. مدرسهام را تا سومِ راهنمايي در اشكنان گذراندم و در همان ايام نمايشكهايي نيز بر صحنه داشتم و آرزوي نمايشهايِ بزرگ البته نه تا بدان حد كه بشود شبيهِ آقايان بر آن تذكره نوشت كه آري ما از همان اوانِ طفوليت عشقِ تهآتر داشتيم تا به حال. ولی خوب به یاد دارم که شش سالام بود و بر صحنه بودم و با هر افتادن یا گریه کردنام جماعت زنان همراهِ مادرم واویلا میکردند که مواظبام باشند توی صحنه. انگار نه انگار که مثلا بازی بود آنها. مادرم همان وقتها هم كارم را بازيِ بچهها ميدانست و هنوز هم خيال ميكند نه تنها خودم را علاف كردهام كه حتا بچههايِ بيچارهي بيشماري را هم از راه به در كردهام. و هر بار كه نوشتهیی یا اجرایی از من رد ميشود که اصلا و ابدا کم هم نیست، به سببِ زحماتِ آقايان در گوشهگوشهي این بلاد که مبادا خطی نادرست نبشته شود و سخنی نابهجا گفته، اين نگاهِ مادرم به تهآتر رنگ بیشتری میگیرد. چه ميشود كرد عشق است ديگر!!! سهپلشك. هنوز به همه ثابت نكرده بودم كه نميتوانم پزشك بشوم يا هر كوفت و زهرِ مارِ ديگر كه خبر آوردند تهآترِ هنرهايِ زيبايِ تهران قبول شدهام و اين خبر را يادم هست كه هاديِ محترميِ عزيزم بهام داد كه عاقلتر از من بود و بعد از دبيرستان رفت مديريتِ صنعتي و حالا به حمدا... سروساماني دارد و البته مدتهاست كه ندیدهاماش و فقط دورادور ميشنوم كه چه ميكند و چه نميكند. روزِ اول كه واردِ دانشگاه شدم با جماعتي برخوردم كه يك ميليون اصطلاحِ تهآتري بلد بودند و من چنان احساسِ كمبود ميكردم كه ميخواستم همان آغازِ كار انصرافي بدهم و برگردم ورِ دلِ مادرم بنشينم و خلاص. حالا بگذريم كه يك ترم نگذشته بود و کمی به دوستان نزدیکتر شده بودم و صحبتهاشان را بهتر میشنیدم و میدیدم که جز چند نفری محدود، بقیه همان اصطلاحات را غلط ميگفتند و ميگويند و فهكذا... بگذريم كه گذشتني است. البته همهي ماجرا تهآتر نيست چرا كه من پيش از آن و حتا تا اكنون متاسفانه مرتكب چند عملِ شنيعِ ديگر هم ميشدم و ميشوم؛ از جمله داستان و شعر و اين شعر البته قدمتِ طولانيتري دارد. اما از وقتي كه آلودهي نمايش شدهام به وفور، تا امروز كمتر فرصت يافتهام كه دوباره سراغِ شعر وقصه بروم و نميدانيد چهقدر هم دلتنگيشان سراغام ميآيد. اولين داستاني كه نوشتم و جدي بود، منيژه نام داشت. پيش از آن چند كارِ ديگر هم بود كه حتا يكي دو جا چاپ هم شده بود اما برايِ من مشقي بود تا تاتيكنان چهگونه نوشتن را ياد بگيرم. پس از آن با توجه به آنكه اولين سياهمشقهايِ شعريام را در هزاروسيسدوشصتوهفت آغازيده بودم اين دو مقوله پابهپايِ هم پيش ميرفت. راستاش مدتها بود كه فراموش كرده بودم روزي تهآتري هم در خاطرهی من بوده است اما ورودِ جمشيدِ طاهريان به اشكنان كه از دوستان مدرسه بود و البته سالبالاييِ من كه در آن سالها معلمِ منطقه بود، يك بار ديگر شعلههايِ خفته را بيدار كرد. او ميخواست برايِ دبيرستان كاري بكند و متنِ خوشههايِ خاكستريِ عبدالحيِ شماسي را انتخاب كرده بود و به واسطهي آشناييِ پيشين، مرا هم افتخار داد كه دستيارش باشم و از آن جايي كه جمشيد مثلِ حالا سرش بيشتر بوي قرمهسبزي ميداد تا هرنوع سبزي يا مغز يا غذايِ ديگر، اين شد كه دوباره روز از نو و روزي.... (آخر چه كسي گفته تهآتر روزي دارد آن هم از نوعِ نواَش) و بدين ترتيب من اولين كارگردانيِ جديِ عمرم را سالِ بعد يعني حدودِ هزاروسيسدوهفتادوسه با نمايشِ باغِ آرزوهايِ محمدِ چرمشير مرتكب شدم و اين بلايِ خانمانسوز تا همين حالاش ادامه داشته؛ لعنتا... اما بلايِ ديگري كه قدمتِ چنداني ندارد امرِ لاينحلِ كامپيوتر و دنيايِ وسوسهخيزِ IT است.البته اين را ديگر تقصيرِ سينا دادرس است كه آخر وسوسههاش كار دستام داد. اولاش براي اين كامپيوتر گرفتم كه بتوانم متنهام را تايپ كنم اما بعد به جايي كشيد كه حالا برای وب کدنویسی میکنم و چه ميدانم هزارتا كارِ نامربوط كه يكي نيست بگويد اين فضوليهايِ دخالت در كارِ طراحانِ كامپيوتري چهش به تو؟
از مجموعهي قصههايي كه نوشتهام چندتاييش عبارتاند از: منيژه ، ؟ ، من چشم نميخواهم ، اشتراكِ تا ابدخالي ، ساختارشكنيِ يك تولهسگ ، و .....اما حالا راستاَش كمی برایاَم نگاهِ به اين مقولات شكل و شمايلِ ديگرگونهیی پيدا كرده است. مدتهااست دارم فكر ميكنم كه آدمی مگر چند حرفه میتواند داشته باشد؟ آيا یك نويسنده هستم، يك كارگرداناَم يا يك طراحِ وب؟ به راستي آيا هيچ اشتراكي بينِ اينها نيست؟
در هنرهايِ ارتباطی آنچه صورتبنديِ معنا را برايِ انتقالِ مفاهيم به مخاطب تعيين ميكند، روايتي است كه ما از موضوعِ مطروحه داريم. البته شيوهي روايت ميتواند ساختمان هریک از مدیومها باشد، برايِ همين هم ما سينما، تلهويزيون، روزنامه، وبلاگ و انواعِ مختلفِ امكاناتِ ارتباطي داريم. اما چيزي كه به همهي اين شيوهها وحدت ميبخشد، ساختاري است كه نحوهي روايتها را كنترل ميكند. يعني مهم نيست كه شما فيلمنامه مينويسيد يا نمايشنامه يا داستان و يا حتا يك حادثه و يا یک لطیفه را تعريف ميكنيد. مهم اين است كه در مباديِ ساختاري آن از چه دستهبنديِ روايی استفاده ميكنيد. پيدا است كه با توجه به خصايصِ هر مديوم نوعِ روايتِ ما اندكي نسبت به مديومِ ديگر تفاوت ميكند اما زيربنايِ هركدام يكسان است. به هر حال ما داريم چيزي را روايت ميكنيم. خواه به صورتِ يك عكس يا به صورتِ يك فيلم يا به صورتِ نوشتهيي در يك وبلاگ. منظورِ من اصلا قصهگويي به مفهومِ عامِ آن نيست برايِ همين هم رويِ عنوانِ روايت تاكيد ميكنم. يعني ممكن است شما پژوهشي در بابِ اختلالاتِ عصبي بنويسيد. اما همین متن نيز نوعي روايت از لحظههايي است كه با مجموعهيي زنده يا غيرِ زنده، چنانكه شما ميبينيد در ارتباط است. يعني نگاهِ شما به روايتي از يك اتفاق است، هر چند شيوهي گفتناش قصهگويانه نباشد. يا مثلا يك پوسترِ تبليغاتي روايتي از محاسن يا معايبِ يك محصول به گمانِ توليد كنندهگان و در جهتِ انتقال به مصرفكنندهگان است. كارِ من در واقع توسعهي روايت است؛ در گسترههايِ تهآتر، سينما، تلهويزيون، ادبیان، وب، ویدیو و عکس. به عبارتِ ديگر برايِ من چندان تفاوتي بينِ نوشتنِ يك فیلمنامه يا طراحيِ يك عکس وجود ندارد.
من يك توسعهدهندهي روايت هستم. زمانی روایت در ساحت سینما توسعه پیدا میکند، گاهی در یک ویدیو گاهی در یک نمایش رادیویی یا صحنهیی گاهی در یک عکس. من اين كار را نوعي فنآوري ميدانم چرا كه گمان ميكنم الهام و احساس و شاعرانهگيهايِ مرسوم در امرِ پديداريِ اين روايتها، حداقل در تعاريفي كه من ميدانم نميگنجد. اين دانشي است كه ميتوان آموخت. از سويي چون با همهي ابزارهايي كه ميتواند ياريگرِ ارتباطِ موثرتر باشد سروكار دارد در حوزهي فنآوري ميگنجد؛ فنآوريِ طراحي و توسعهي روايت.
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد