2014/07/07

خواندنِ اشباح به سنه‌ی یک‌هزار و سی‌صد و نود و سه


این مقاله با نامِ فرعیِ «پیشنهادهایی اخلاقی برایِ خوانشِ اشباح» با حذف قسمت‌هایی که برخی به دلیلِ محدودیت صفحه و برخی به دلیلِ معذوریاتِ مرسوم بوده در شماره‌ی ۱۳۹ ماه‌نامه‌ی فیلم‌نگار (تیرماهِ ۹۳) چاپ شده است




1-    میگوید دیگر تابِ تحملِ این همه درد را ندارد. میگوید میخواهد بمیرد و راحت شود. میگوید طاقتاَش طاق شده و این درد، این دردِ لعنتی هرچه نا دارد از او گرفته و نوایی نمانده جز نالهیی که مرگ میطلبد از تو حالا. درست شنیدم؟ درست شنیدی. مرگ! درست میبینی! این فرزندِ تواست. با همان چشمها و همان دستها. با همان چشمهایی که ساعتی پیش میشد امید را چون کهکشانی در آن باز بیابی. با همان دستها که ساعتی پیش میخواست، تو را، مادرش را، با جهانی دیگرگونه تماس ببخشد. حالا این دستها چنان از توانِ خویش تهی شدهاَند که گویی ساقهیی خشکیدهاَند بر درختی فرتوت، مهیایِ ذبح. حالا این چشمها ماهی را مانند به وقتِ زمهریر در غیابِ هرچه آفتاب. سرد و تهی. یخ بسته است زباناَت. میخواهد ضربهی آخر را تو فرود آوری. تو؛ مادرش. مگر تبری در دست داری تو و خود نمیدانی که اینگونه بیرحمانه فریاد میکند آن قرصها را بیاور. تو شوکران را در کاماَم بریز مادر. تو مرا از چنگالِ این کفتار که خُردخُرد مغزم را از درون میخورد و در خلا خشکو خالیاَم میکند از هرچه خواب و آرامش و آسودهگی. به راستی این فرزندِ تواست؟ چه میگوید؟ چه میخواهد؟ با دستهای خودت او را پروردهای. حالا با دستهای خودت او را به مرگ بسپاری؟ تو مادری! ئس چرا حرف نمیزنی؟ چرا فریاد نمیزنی که نمیتوانی؟ چرا نمیگویی این عادلانه نیست. حتا سخنگفتن از آن بیرحمانه است. چرا زباناَت یخ زده در زمهریری که فرزندت را در خودش میبلعد؟ چرا تنها چیزی را که به یاد میآوری شبی توفانی است که مصمم شدی او را به جایی دور بفرستی. پارهی تناَت را. هفت ساله بود یا هشت ساله؟ چرا خوب یادت نمیآید. باید از آن جهنم نجاتاَش میدادی. جهنمی که پدرش آتشافروز بود و جامعهیی مردانه و بیاخلاق هیزمبیارش. پدری که شوهرِ تو بود اما در خانهی دیگران سکنا داشت یا دیگران در خانهی تو بودند وقتی با همهی جانات میکوشیدی که ظاهرِ امور را حفظ کنی و آبروی نداشته را برایاش بخری و دیگر نمیخواستی فرزندت این جهنم را تاب بیآورد. پس او را به سرزمینی فرستادی تا آن بخواهد و بشود که خود میخواهد. آزاد و شاداب. و حالا او آمده. فکر میکردی همهچیز تمام شده. فکر میکردی این پایانِ کابوسهااست. پایان اشباحی که دهها سال است لابهلای سطرسطرِ زندهگیات جاریاند. اما حالا میگوید بیمار است و مرگ ذره ذره او را در خود میبلعد. مرگی که پیش از دهشتِ مرگبودناَش، دردی طاقتفرسا بر او تحمیل میکند. حالا میگوید که باید در مردناش پیش از آنکه خودِ مرگ نقاب در کشد، یاریاَش کنی. واعجبا. میتوانی؟ نه نمیتوانم. من مادرش هستم. باید برای زندهگیاش بکوشم. باید برای زنده ماندناَش بمیرم. نه آنکه در مردناَش بکوشم. اما چهگونه تحمل کنم این رنج بردناَش را این تحمل طاقتسوزِ درد را.
به راستی چاره چیست؟ آیا روااست کسی را که در بیماری لاعلاجی دست و پا میزند و بیماری چون خورهیی او را با درد و عذاب و رنج، ذره ذره نابود میکند و خود با نهایت رضایت میخواهد بمیرد، در مردنِ زودهنگاماَش یاری کنیم؟
این روزها این سوآل چندان سوآلِ غریبی نیست. عالمانِ اخلاق از هرسویِ عالم در پیِ رد و تاییدِ این نظر و قبض و بسطِ حدود و ثغورِ آن مدتهااست که میکوشند. اتانازی و گزارههای اخلاقیِ شکلگرفته در حوالیِ آن به راستی گفتمانی جدی و پرسشی البته به غایت مدرن است. اما این پرسش در اواخر سال 1881 و در نزدِ ایبسن به چه چیزی اشاره میکند؟

2-    اگر به تسامح، درام را برخوردِ نیروهای متفاوت و قرارگرفتنِ آدمها در شرایط و موقعیتهایِ بیقرار بدانیم، آنگاه با خیل و سیلِ کاراکترها و داستانها و موقعیتهایی در طولِ تاریخِ درامنویسی روبهرو خواهیم بود که تنها یک ممیزه، آثارِ مانا و جاویدان را از آثارِ روزآمد و میانمایه و بعضاً سرگرمآوری، متمایز میکند و آن موجودیت یافتن در بزنگاههای اخلاقی است.
یعنی آثارِ طرازِ اول هماره با ایجادِ یک وضعیتِ دشوارِ اخلاقی، که معمولاً مرزِ میانِ درست و نادرست چنان در هم تنیده است که تشخیص و تعیینِ دقیقِ آن از عهدهی برترین عالمانِ اخلاق بر نمیآید، به بنیادیترین و دشخوارترین انتخابهای آدمی میپردازند. انتخابهایی که در طولِ تاریخ از وسعتِ تبعاتِ آن شاید کاسته شده باشد، اما از عمقِ تاثیرِ آن بر سرنوشت و نحوِ زندهگیِ آدمهای درگیر در آن بزنگاههای اخلاقی هرگز نه کاسته شده نه به روزمرهگی فروکاسته است. به بیانِ دیگر، انتخابهای دراماتیکِ اخلاقی در درازایِ زمان شاید که از عظمتِ تصمیمِ اودیپ بر دوراهیِ نجاتِ کشور یا سلامت و امنِ خاطرِ شخصي خویش، به تصمیمِ لیرشاه بر انتخابِ زبانِ شیرین و دلخواه و عقلسوز در برابرِ زبانِ حقیقتگویِ دلگدازِ تلخنما، گذر کرده باشد و از آنجا به تصمیمِ ویلی لومان فروشندهی بسیار معمولیِ زمانهی معمولها و مرسومها در انتخابِ میان راحتی و رویاهای خویشتن و تداومِ زندهگیِ معمولِ خانواده فرود آمده باشد و شاید که سیرِ صلابتِ شخصیتها از نیمهخدایان و قهرمانانِ شناختهشدهی برجِعاج نشین به سمت مردان و زنانِ ناشناسِ بازارگرد و کوچهنشین، تحلیل رفته باشد، اما یک چیز در این میان ثابت مانده است. ما هماره در «سطرسطرِ روزنامه»ی زندهگی با اشباحی روبهروییم که از پیِ قرارگیری در آوردگاههای دهشتناکِ اخلاقی از سر و کولِ تصمیمهامان بالا میروند و به هرسوی که روی بگردانیم با قبیلهیی از این اشباح همخانه خواهیم بود. و شاید از همین رواست که منش و روش و خُلق و خو و نحو و نحوهی بودناِمان در پیِ همزیستیِ محتمل با این اشباح تعریف و تبیین میشود. اشباحی که چه در مواجهه با بزنگاههای اخلاقی و چه در پیِ انتخابِ یکی از امکانهای اخلاقیِ محتمل، بر زیستِ طبیعی، تجربی و روحی و فرهنگیِ ما چنگ می اندازند و به میزان رضایت یا نارضایتیِ محصولِ آن تصمیمات، گزینههای تازهتری را فراروی ما خواهند گشود و خود پیدااست که تا پایانِ عمر و شاید حتا در زیستگاهِ پس از مرگ، اشباح نابود و ناپدید نمیشوند بلکه از شکلی به شکلی دیگر و از موقعیتی به موقعیتی دیگر تغییر و تبدیل مییابند. به عبارتِ دقیقتر این اشباح ما را میسازند؛ شخصیتِ ما را و چهگونهگی نمود و نمایشِ ما را تعیین میکنند، خلوتگاهِ روحی و فکریِ ما را شالودهچینی میکنند و جَلوتِ فرهنگی و اجتماعیِ ما را بنا نینهند. اشباح، آزمونِ مواجههی انسان با تنگناهای اخلاقی هستند.



3-    اشباحِ ایبسن یک نمایشنامهی سه پردهیی است. البته واضح است که آنچه ما امروز از یک ساختارِ سهپردهیی مراد میکنیم و کاربردِ آن را در نحوِ روایی بسیاری فیلمها در مییابیم، اگرچه نیایی همچون درامهای ایبسنی دارد و در جوهر باهم متناظر به نظر میآیند اما در شکل و شیوه متفارقاند. پردهی اول اشباح قصد میکند که به معرفی بپردازد، اما در همین مقدمات در نمیماند. مقدمات همیشه ملزوم گذشتهاَند. یعنی برایِ درامنویسانی همچون ایبسن درغلتیدن میانِ بحبوههها و تنگناهایِ دراماتیک، مستلزم فهمِ مخاطب از آنچیزی است که تا همین لحظهی اکنون بر کاراکترها گذشته است. مخاطب بدونِ درکِ این گذشته، قادر به درکِ موقعیتِ فعلی و در نتیجه همراهی و همسخنی با کارکترها در خطا و آزمونهایِ پیشِ رو و نیز در خطرات و مصایبِ عارضیِ احتمالی، نخواهد بود. پس درامنویس خود را موظف میداند مقدمهیی از هرآنچه مخاطب برای ورود به جهانِ آزمایشیِ درام نیاز دارد، در اختیارِ او بگذارد، تا بتواند عواطفِ نزدیکتر و ادراکِ معقولتری نسبت به تصمیماتِ اخلاقیِ اتخاذی از سوی کاراکترها، داشته باشد. این مقدمات هماره در تلائم با گذشته نمودار میشود. از گذشتهی نزدیک (مثلاً اینکه انگستراندِ ریاکار و فرصتطلب کی وارد شهر شده و دیشب چهگون شبی را گذرانده و چهگونه تصمیماش را برای بردنِ رجین به نزدِ خودش با کشیش ماندرس در میان گذاشته) تا گذشتهی دورتر (مثلاً همین انگستراند چهگونه از پول قابل توجهِ مادرِ رجین برای مقاصد خویش بهره برده و یا اطلاع از زمان خروج ازوالد فرزندِ تازهبرگشتهی خانواده). اما سهمِ دیگری هم در این مقدمهگویی ادا میشود. چشماندازی برایِ آینده. یعنی در این مکالماتِ آغازین به آنچه قرار است اتفاق بیافتد نیز اشاراتی میشود. اینکه فردا قرار است پرورشگاهی افتتاح شود. اینکه قرار است رجین با انگستراند برود، اینکه قرار است وضعیت ارث و میراث کاپیتان آلوینگ از سوی کشیش ماندرس روشن شود و اینکه بیمه چه تاثیری در نگاهِ کلیسا به معرکهی ایمانآزماییِ شهروندان ایجاد میکند و عاقبت اینکه تغییراتِ فکریِ خانمِ آلوینگ از یک مومنِ کلیسا به سمتِ یک آزاداندیشِ مومن چه تبعاتی را برای او فراهم میکند.
این مقدمهچینی برای ایبسن البته در این نمایشنامهی خاص، نه خاص است و نه یگانه. ایبسن علیالاغلب، پردهی اول درامهایاش را به چنین معرکههایی بدل میکند که در آن گذشته همچون سایهیی وضعیتِ اکنون آدمها را در خود میپوشاند و هر تصمیم و حرکتِ آنان را به چهگونهگیِ فهمِ اینگذشته منوط میکند.
در نمایشنامهی اشباح پردهی اول تنها به مرورِ گذشته محدود نمیماند. مقدمه خود به یک مقدمهی و موخرهی درونی تقسیم میشود. یعنی پردهی یکم به مثابهِ یک نمایشنامهی تکپردهییِ مستقل خود به مقدمه، میان و موخرهیی مشتمَل میشود که منجر به تغییرِ دیدگاه یا حداقل تغییر در آگاهیِ پیشینیِ یک کارکتر میشود. یعنی کشیش ماندرس که گمان میکند گذشتهی خانمِ آلوینگ همان بوده است که تصور میکرده و او به عنوانِ کشیش در واقع منجی او در وقتِ گمراهی و فرار از خانه بوده و شوهرش کاپیتان آلوینگ مردی مبادیِ آداب و اجتماعی و نیکو ناگهان با بازخوانیِ دیگری از گذشته کواجه میشود که در آن سمتِ دیگر داستان نمود مییابد. راوی این بار خود خانمِ آلوینگ است که پندارهای کشیش را به هم میزند تا تصویری متمایز ایجاد کند. تصویری که چندان خوشآیند ماندرس به عنوان نمایندهی اجتماعِ محافظهکار نیست. اجتماعی که میخواهد قوانینِ مسلطِ صُلبشده را به عنوان احکامِ لایتغیرِ ابدی و بدونِ در نظرگرفتن تاریخیتِ آن احکام، همچون سنتی ستبر پاسداری کند. و این آغاز مبارزاتِ درامِ ایبسنی است. مبارزاتی که هماره در یکسوی آن فردیت و در سویِ دیگر جامعه حضوری نمادین دارند. مبارزهیی که از هرچه بگذرد از تقابلِ میانِ گذشته و امروز در نمیگذرد.


4-    گذشته و مرورِ مقدماتیِ آن برایِ ایبسن تنها در یک شیوهی نگارش یا فنِ درامنویسی خلاصه نمیشود. به عبارتِ دیگر از گذشته فقط به عنوانِ یک تکنیک برایِ پیشبردِ دراماش بهره نمیبرد بلکه همیشه استفاده از گذشته و احظارِ آن به زمانِ حاضر، ذومراتب است. از یکسو تلاش میکند موقعیتِ دراماتیکِ اثرش را به مثابهِ یک آوردگاهِ قابلِ باور و متلائم با روحِ مخاطبانُ به وضعیتی نزدیک کند که ممکن است برایِ هریک از خوانندهگان یا بینندهگاناَش ممکن، قابلِ پذیرش و ملموس باشد، از سویِ دیگر بزنگاهِ اخلاقیِ ناشیشده از این مواجههی گذشته و اکنون بتواند توامان پرسشهایِ مخاطبانِ اثر را در هر دورهی تاریخی بازآفرینی کند و از دیگر سوی - و به مراتب مهمتر- تلاش میکند این همآمیزی گذشته و حال را به راهبردِ جامعهشناختی، فلسفی و روشنگرانه نزدیک کند. از همینرواست که نگارنده باور دارد هنریک ایبسن پیش از آنکه درامنویسی قهار باشد روشنفکری متعین است که تلاش میکند مرزهایِ انتقال از گذشته به اکنون را برای جامعه، هموارتر، مخملینتر و کمتنشتر کند.  « در دهههاي اخير، متفكران و پژوهشگران تلقيهاي گوناگوني از روشنفكري بهدست دادهو مؤلفههاي مختلفي براي آن بر شمردهاند. تصور ميكنم «حركت در شكاف سنت و مدرنيته» از مؤلفههاي مهم روشنفكري است » (سروش دباغ،  مهرنامه، شمارهی ۱۶، مهرماه ۱۳۹۰)
روشنفکر در شکافِ میانِ سنت و مدرنیته حرکت میکند و میکوشد با تبیین شرایط روز و با تکیه بر آموزهها و دریافتههای سنت علاوه بر آگاهیبخشی در حوزههای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، فلسفی، دینی، علاوه بر آنکه چهرههای چندوجهیِ جهانِ جدید را بازنمایی کند، همزمان بر سنتها و کم و کیفِ ارزشی و شمایلِ معرفتی و اخلاقیِ آن و در نتیجه کارآمدی یا از کارافتادهگی میراثِ گذشته نیز پرتو افکند. به عبارتِ دقیقتر روشنفکر از گذشته تنها به عنوانِ یک دشمن بهره نمیبرد. هرچند تلاش میکند ، تغییراتِ غیرِ ارادیِ جهانِ جدید را بشناسد و بشناساند و رنگوارهگی دنیایِ مدرن را لاجرم بداند و بنمایاند و جابهجاییِ معرفتشناسانهی عناصر قدیم و جدید جهانِ انسانی را تعین ببخشد، همزمان ریشههای این تغییر و والدانِ منطقیِ این تغییرات و نسبتِ آنها را با سنت‌‌های بر جای مانده، یک به یک بشمارد و در معرضِ دیدِ دیگران قرار دهد. از این رو ایبسن روشنفکری تمامعیار است.
بگذارید نگاهی به زمانهی او بیاندازیم. «در زمانِ تولدِ ایبسن نروژ هنوز یک کشور بدوی بود» (مایکل مِیر- زندهگینامه - ترجمهی هلن اولیایینیا - هنریک ایبسن؛ منادی حقیقت و آزادی در نمایشنامهی نوین- ص۲۴) البته این به مفهوم عقبماندهگی نسبت به اروپا نبود. «بیش از هرچیز نروژ از دورهی وایکینگها یا همان قرون وسطا سنتی دیرینه و مستحکم و دهقانهایی صاحبنفوذ داشت که موقعیتشان پس از اصلاحاتِ کلیسا در سال ۱۵۳۶ فزونی هم یافت» (یان نیگارد - بعد اجتماعی سیاسی درام ایبسن - به نقل از فریندخت زاهدی - رویکردهای نویسن در خوانش و نقد آثار ایبسن- ص۲۱) شاید برای همین هم هست که در یادآوری خاطراتِ ایبسن از شهر محل تولدش «کلیسا چشمگیرترین ساختمانِ شهر» (مایکل میر - ۲۶) به نظر میرسد. نکته در همین دقیقه است. تسلطِ سنتهای استقراریافته و چنانکه در تکتک نمایشنامههای مدرنِ ایبسن دیده میشود تلاش برای رهایی از این قیود و پیوستن به جهانِ جدید. از همین رواست که «ایبسن خود را درامنویس یا هنرمند نمیداند، بلکه خود را شاعر مینامد و شاعر در معنایی وسیعتر با مفهومِ یونانیِ پویسیس به معنایِ خلق و توسعه در ارتباط است... فرایندی که در آن همه چیز تغییر میکند و رو به آینده است و لحظهیی که در آن توقف کنید مرده است. این در عینِ حال تعریفی از مدرنیته نیز هست.... جهانِ مدرن یک جهانِ گریزان است. سرعتِ تغییراتِ اجتماعی بسیار سریعتر از تغییرات در هر نظامِ پیشین است.» (زاهدی، ۳۴) این دورهیی است که در اطرافِ ایبسن در سراسرِ اروپا از یکسو انقلابها و تحولاتِ فکری عظیم یا به وقوع پیوسته یا در حالِ شکلگیری است و از سویِ دیگر پیشرفت علومِ دقیقه و فنآوریهای حاصل از آن به صورتِ غیرِ قابلِ باوری در حالِ توسعه است. بدیهی است که او خود را در این میان روشنفکری مییابد که موظف است مسیر را برای هموطناناش هموار کند و منادی آزادی و تحولخواهی باشد. با همهی استحکامِ نظامِ سنتیِ نروژ، چنانچه زندهگینامهنویسِ او گرهارد گران اشاره میکند: «در دههی ۱۸۴۰ حیاتِ معنویِ نروژ دورهیی بدوی و روستایی را پشت سر گذاشت. زندهگی معاصر، تهر و فاقدِ انگیزه بود. همهچیز سراسر آرامش بود و هیچ خطری این آرامش را تهدید نمیکرد و مردم خودشان را در خاطرهاشان مدفون کرده بودند و برای اولین بار شروع به خواندنِ تاریخِ کشور و سنتهای فولکلوریک و اصالت ملی کرده بودند» (به نقل از اولیایینیا، ۵۸) شاید برای همین هم هست که نمایشنامههای ایبسن به گفتهی یورگن هابرماس کشمکشِ میان «جهانِ زندهگی (Lifeworld) و سیستم به مثابهِ بعدِ پویا و انسانیِ زندهگی در مقابل دگرگونیهای ساختاریِ جامعه را بازتاب میدهند. (زاهدی،۳۸)
به همین ترتیب مفهومِ هویت ملی و عنوانِ ملیت برای «کل زندهگی فرهنگی» مردمکه به نظر می آید از مصادیق مدرنیته باشد، آرامآرام به وظیفهی مطروحهی نمایشنامهها و سخنرانیها و مقالاتِ ایبسن مبدل شد. «یک ملت باید به هشیاری و خودآگاهی دست یابد، باید از تاریخ، سنتها، زبان و سرنوشتِ جمعی در دورانِ خوشی و ناخوشی آگاه شود:یعنی تمامِ آنچیزهایی که مدعی هستند ما به معنایِ واقعی یک ملت را تشکیل میدهیم. اینجااست که ایبسن رسالتِ هنر و تعهدِ خویش را در مییابد. تهآتر باید آینهیی برایِ خودآزماییِ مردم باشد. بنابراین یک نویسنده باید پیرامونِ تعارضِ بینِ کهنه و نو کار کند.» (بیورن همر - ایبسن و نمایشنامهی تاریخی- اولیایینیا - ۷۴) در برخوردِ اول به نظر میرسد که ایبسن باید جانبِ مدرنها را بگیرد و بر همهی ارزشهای سنتی چوبِ حراج بگذارد اما چنین نیست. «واکنشِ یکجانبه نشان از فقدانِ بینش نسبت به دیالکتیکِ فرآیندِ تاریخی دارد... آشکار است که که ایبسن دلاش میخواهد راهِ سومی را پیشنهاد کند... هردو نیرویِ مخالف [سنتی و مدرن] تا حدی حق دارند ولی فقط تا حدی. نمیتوان حقانیتِ تاریخی و فرهنگِ مسیحی را نادیده گرفت و سعی کرد که تاکها را در خاکِ قدیمی کاشت» (همان، ۸۰) از همینرواست که ایبسن نقشِ روشنفکریِ خود را در عرصهی تهآتر و هنرهایِ نمایشی به خوبی ایفا میکند. در شکاف سنت و مدرنیته میایستد، به نوآمدهگان سلام میدهد اما گذشته را پسِ پشتِ خود به فراموشی نمیسپرد. با اینهمه هیچیک را به تمامی پذیرفتنی نمیبیند و غربالی به دست میگیرد تا از گذرِ آن دستآوردهایِ مانایِ انسانی را به سبدِ تحولاتِ جهانِ جدید بیافزاید. بدیهی است او برایِ برداشتهای فرهنگی، تاریخی، معرفتشناختیِ خود در مواجههی ستبرِ سنت و مدرنیته به معیاری نیاز دارد، به غربالی برای اندازهگیری و انتخاب. انتخابِ او به عنوانِ یک روشنفکر غربالِ اخلاق است. آنچه اخلاقی است بر جای میماند و آنچه غیرِ اخلاقی است در توفانِ این گذار از دایرهی مناسبات و معاملات و مراوداتِ «جهانِ زندهگی» رخت بر میبندد. اما سخنگفتن دربارهی اخلاق اگر به قولِ ویتگشتاین ناممکن نباشد، دستکم بسیار دشوار و مناقشهبرانگیز است. هم از این رواست که دربارهی آن سخن نمیگوییم، به یک باره خود را در گردبادی که در درون و حواشیِ خویش بر میافروزد، پرتاب میکنیم. و چه پرتابگری بهتر از درام.



5-    اما زن که حالا در آستانهی تردید ایستاده است بر اثرِ تقاضایی که فرزندِ تازه از سفر آمدهاَش دارد، این اولین بار نیست که بر دوراهی میایستد. بر دوراهیِ یک انتخابِ اعظم. از همان روزی که پای در خانهی پدرِ این پسر گذاشت انتخابهایی در پیش داشت. پدری که حالا کشیش ماندرس اصرار دارد شباهتهای مکرر پیدا کند میانِ او و پسرش و البته زن مصر است که هرگونه شباهت فرزندش را با آن پدر منکر باشد. او در یک سالِ اولِ زندهگیاش با کاپیتان آلوینگ روز به روز میبیند که آنچه مردم دربارهی شوهرش تصور میکنند با حقیقت هیچ میانهیی ندارد. شوهرش مردی هرزه، زنباره و بیاخلاق است که هرگز تعهدی به او و خانواده در خود نمیبیند. روزها به دروغ در انظارِ عموم ریا میورزد و شباهنگام به عیاشی مشغول است و نیمهشبان با تنی گند از مستی و هرزهگی خانه را به لجنزارِ ناسزا و فحاشی میآلاید. زن یکسال تاب میآورد اما حالا طاقتاش طاق شده و تحملاش از اندازهی تناَش افزون. پس دست به انتخاب میزند. یک راه به تداومِ این زندهگیِ مصیبتبار میانجامد. راهی که کلیسا و محافظهکاریِ اجتماعِ مردسالارِ بیرون حامیانِ پرچمدارِ آن هستند. «وظیفهي زن این نیست که قاضیِ شوهرش باشد. وظیفهی شما این بود که در کمالِ خضوع، احترامِ صلیبی را که ارادهی روحالقدس بر شما فرض کرده، به جای آرید.»  (اشباح - ترجمهی مهدی فروغ- ص ۱۳۷) و راهِ دوم آنکه عصیان کند، از آن خانه بگریزد و برای خود سرپناهی دیگر بجوید. راهی که بر ضدِ روشهای توصیهشدهی مرسوم است و بدیهی است که مذموم و نکوهیده است. و البته معلوم است که او راهِ دوم را انتخاب میکند. «اما در عوض شما طغیان کردید. به صلیب بیاعتنایی کردید و آن آدمِ لغزشکاری را که باید مراقبت میکردید رها کردید و نامِ نیکِ خودتان را به خطر انداختید و حتا نزدیک بود نام و شهرتِ دیگران را هم ضایع کنید» (همان)
او به کشیش ماندرس پناه میبرد و البته کشیش پس از تلاش و مجاهدهی بسیار برای فایق آمدن بر ابلیسِ درون عاقبت خانمِ آلوینگ را راضی میکند که دوباره به زندهگیِ شوهرش باز گردد. یک انتخابِ اخلاقیِ مجدد. اگر شوهرش را رها کند آیا مرتکبِ خطایی بزرگتر نشده؟ فراموش نکنیم که بر پایهی آموزههای کلیسا و دانشِ آن زمانِ هلن آلوینگ گریز از وظایفِ زناشویی خطایی غیرِ قابلِ انکار و بخشش است. بسیاری از عالمانِ وظیفهگرای اخلاقی معتقدند که نیکی کردن و خیر رساندن و به طورِ عام عملِ اخلاقی وظیفهی ذاتی انسان است و عدولِ از آن به هرروی خطااست. یعنی در این موردِ خاص یا نباید تن به ازدواج داد یا در صورت ارتکاب باید به تمامی وقفِ آن شد. این وظیفهی اخلاقی است که کمالِ آن وظیفهي معهود به جای آورده شود و انتظارِ پاداش یا نیکیِ متقابل هرچه باشد ربطی وثیق با انجامِ اعمالِ اخلاقی ندارد. زن به خانه بر میگردد. کشیش گمان میکند که هلن را به راهِ راست هدایت کرده اما او به خانه برگشته تا اگر موفق نشد آنچیزی را بیابد که دیگران میگویند؛ یعنی عملِ نیکو لاجرم نتیجهی نیکو خواهد داشت، دست به کاری دیگر زند. «این سعادتی بود برایِ من که موفق شدم شما را وادار به اطاعت و انجامدادنِ وظیفه کنم. این عمل، شما را در بقیهی عمر رستگار نکرد؟ آنچه من پیشبینی کرده بودم واقع نشد؟ آقایِ آلوینگ مثلِ همهی مردم به راهِ راست برنگشت؟ از آن موقع به بعد بدونِ اینکه خطا و لغزشی از او سر بزند، با عشق و علاقه تا آخرِ عمر با شما زندهگی نکرد؟ مردمِ ده از احسان و نیکیِ او برخوردار نبودند؟» (همان، ۱۳۸) البته دلخوشیِ کشیش در زمانِ بسیار کوتاهی رنگِ واقعیتِ کمرنگی به خود میگیرد. «بعد از تولدِ اوزوالد به نظر میآمد که آلوینگ کمی بهتر شده اما چندان طول نکشید» (همان، ۱۴۱) زن اما همچنان میکوشد وظیفهی اخلاقیاش را به خوبی ادامه دهد. «دیدم مجبورم مثلِ آدمی که برایِ حفظِ جاناش میجنگد در دوجبهه مبارزه کنم. برایِ اینکه نمیخواستم مردم بفهمند پدرِ بچهی من چهجور آدمی است. شما میدانید که آلوینگ خیلی خوشبرخورد بود و قدرتِ عجیبی در جلبکردن مردم داشت.» (همان) جبههی دوم اما وجود فرزند است. فرزندی که بعدها اعتراف میکند نمیخواسته «از مالِ پدرش حتا یک شهی ارث ببرد». وظیفهي او حالا علاوه بر انجام آنچه زنبودناَش معین کرده به آنچه مادر بودناش به او محول کرده ارتقا پیدا میکند. پس بردباری میکند و به زندهگی با مرد ادامه میدهد اما «وقتی دامنهی این وقاحت به چهاردیواریِ خانه کشیده شد..» (همان) دیگر تاب نمیآورد. البته او خانه را ترک نمیکند اما این بار فرزندش را از آن محیط دور میکند. او نمیخواهد گردِ هرزهگیِ شوهر بر دامنِ فرزند بنشیند، پس وظیفهی اخلاقیاش را در آن مییابد که فرزند را تا میتواند از آن محیط دور کند و این بر خلاف آنچیزی است که کشیش میپندارد قصور در انجامِ وظایفِ مادری است. این وظیفهگراییِ او تا بدانجا پیش میرود که بر طبقِ آنچه در پردهی دوم بدان اشاره میکند خود را ملزم به رعایت حالِ دیگران میداند. به همین خاطر «بود که چندین سال به پسرم دروغ گفتم. عجب ترسویی بودم. عجب ترسویی بودم» (همان، ۱۵۲) و کلمهی کلیدی در همین طنینِ پایانی است. ترس. به راستی آیا هلن آلوینگ از ترس به وظایفِ اخلاقیاش اشتغال میورزیده؟ برایِ پاسخ به این سوآل باید اندکی تامل کرد و به یاد داشت که این تردید در قبالِ پرسشِ ترس برای هلن در زمانهی اکنون به وجود آمده است. او دو صفحه بعد جملاتی را ادا می:ند که حدفاصل پردهی اول و پردهی سوم است. یعنی اذعانِ آن، انتقال دهندهی گذشته به اکنون است. وقتی کشیش او را متهم میکند که تحتِ تاثیر افکار و نوشتههای مشتی بیدین و منحرف که خود را روشنفکر میناند قرار گرفته، انگشتِ اتهام به سمتِ خودِ کشیش اشاره میکند که او خود، وی را به چنین راهی کشانده. «بله. وقتی شما مرا به انجامِ کارهایی وادار میکردید که به قولِ خودتان وظیفهی من بود، وقتی شما از چیزهایی تعریف و تمجید میکردید که من از آنها به شدت متنفر و منزجر بودم، من به فکر افتادم عقاید و افکارِ شما را با نظر انتقادی مطالعه کنم. من اول میخواستم فقط نکتهیی را کشف کنم اما همینکه آن نکته کشف شد، تار و پودِ این تعلیمات از هم گسست.» (همان، ۱۵۴) به عبارتِ درستتر بنیادِ حقایقِ پیشینی فرو میریزد و هر فروریختنی متصادم است با شکاف در تَیَّقُن و بنابراین منطقاً به تردید در عقاید میانجامد و تردید لاجرم ترس و اضطراب با خود میآورد. ترس ابتدا در قالبِ تشکیکهای معرفتی رخ مینماید. آیا همهی آنچه انجام دادم و خیال میکردم از سرِ وظیفهی اخلاقی بوده از ترسِ بیپناهی و بیکسی نبوده؟ به عبارت دیگر آیا مجبور به انجام اعمالِ مذکور نبودم؟ و معلوم است وقتی پای جبر در میان باشد، وجاهتِ اعمالِ اخلاقی و احکام مترتب بر آن از بنیاد بر باد میشود. یعنی برای آنکه عمل یا گزارهیی مشمولِ گزاره یا عملِ اخلاقی قرارگیرد، واجباً و الزاماً باید در آزادی و اختیارِ کامل نیت شده باشند و به منصهی عمل رسیده باشند تا در زمرهی آنچه قرار گیرند که احکامِ اخلاقی بر آن وارد میشود.
این ترس در زمانهی اکنون رنگی دیگرگونه به خود میگیرد. این ترس اکنون ذومراتب است؛ از یک سو یادآور خاطراتِ تلخ است و بنابراین جنبهی روانشناختی به خود میگیرد و از سویی دیگر تردیدی اخلاقی را سبب میشود. ماجرا از این قرار است که هلن ناگهان در یک زمانِ مشخص، اوزوالد فرزندش را با رجین خدمتکارش تنها و در حالِ معاشقه میبیند. بلافاصله در وهلهی اول به یاد میآورد رابطهی پدر اوزوالد یعنی شوهرش را با خدمتکار خانه که مادرِ همین رجین باشد. چنانچه آمد این یادآوری ترس و اضطرابی روانشناختی بر هلن تحمیل میکند. او آماده است که فردا با افتتاحِ پرورشگاه آخرین داشتههای مالی شوهرش را هم صرف کند و خود را برای همیشه از شرِ گذشته برهاند و با پسرش که تازه برگشته زندهگی نوینی آغاز کند اما به یکباره گذشته در هیبتی دیگر و البته صدچندان ترسآورتر بر سرش آوار میشود. ترسآوریِ صدچندان از آن روی است که پسرش نمیداند، دختری را که با او نرد عشق آغازیده، خواهر ناتنیِ اواست. تردیدِ اخلاقی یک بار دیگر رخ میگشاید. آیا اینکه سالیانِ بسیار این نکته را از فرزندش پنهان کرده و آشکارا دروغ گفته خطایی درشتناکتر از آن چیزی نیست که اکنون میبیند؟ یا این واقعه خود محصولِ دهشتناکِ آن دروغ است؟ اما ترسی دیگر نیز خودنمایی میکند. ترسی که دنبالهی همان ترسِ پردهی اول است. ترسِ محصور در گذشته. ترسی که از تردید در بنیادهای معرفتشناسانهی اخلاقِ کهن به وجود آمده. ترسی که میگفت آیا این اعمال انجام وظیفه بود یا وحشتِ ناشی از بیپناهی؟ حالا این ترس به پنداری نوین ملبس شده است؛ آیا به واقع معاشقهی این دو خطااست یا این هم محصولِ همان گفتمانی است که روزی در نزد کشیش ماندرس، به تصلب و خشکآیینی یافته بود. آیا جهانِ نوین اخلاقِ نوینی نمیطلبد؟ «اگر من مطمئن بودم که جدی است و این کار مایهی خوشبختیِ اواست البته... اگر من به این اندازه ترسو نبودم میرفتم به او میگفتم با او ازدواج کن. هرطور دلات میخواهد با او زندهگی کن. فقط هیچچیز را از ما مخفی نگاه ندار.» (همان، ۱۵۲) و در پاسخ به ماندرس که سراسیمه و وحشتزده میپرسد «اگر ترسو نبودید چه؟ پناه بر خدا، یک ارتباط به این زشتی و پلیدی» پاسخ میدهد که؛ «میگویند ما همه در نتیجهی ارتباطهایی از همین قبیل به وجود آمدهایم. به علاوه این قواعد و مقررات را کی تعیین کرده؟» (همان، ۱۵۳) معلوم است که سر و کلهی اشباح پیدا شده و از لحظهی دیدنِ رجین و اوزوالد در یک مکالمهی پنهانی حضور ناگهانِ این اشباح صدچندان هم شده است. و با حضور اشباح و به کار بردنِ مستقیم کلمهی اشباح در این لحظهها پایِ ایبسن به قصه باز میشود پای روشنفکرانهی او باز میشود. گفته شد که تلاقی (تاکید میکنم تلاقی و نه مواجههی) سنت و مدرنیته در نزد ایبسن به یک سنتِ ادبی بدل شده است. و باز هم گفته آمد که ایبسن نمیخواهد به تنهایی جانبِ یکی از اینها را بگیرد. در این جا کشیش نمایندهی محافظهکار گذشته است و هلن رو به آینده دارد. ایبسن اشباحاش را همینجا وارد بازی میکند تا روحِ آشوبزدهی زمانه را منعکس کند که گویی همهچیز در ظرفِ تردید به آشوبی ترسناک بدل شده است. و معلوم است که عاقبت با آشکارشدن داستان در نزد اوزوالد و رجین، تردیدهای هلن رنگ میبازد و اوزوالد که خود به نمایندهیی از وضعیتِ اکنون مبدل شده، راهی معقولانه در پیش میگیرد. این همان اوزوالدی است که در همان پردهی اول اعتقاداتِ کشیش را مبنی بر نحو و نحوهی ازدواج به مرزهای بطلان کشانده و شجاعانه از پسران و دخترانی که آزادانه اما در لوایِ اخلاقیاتِ زمانه با هم میزیند دفاع کرده و خاطرنشان کرده آنان به مقولاتی از این دست حتا نمی اندیشند مگر آنکه یکی از قبیلهی شما به منزلگاه آنان فرود آمده باشد و با جزییترین نوعِ این روابط زشت آشنایاشان کند. این ازوالد حالا بر پایهی همان مرامنامهی نوین اخلاقی ناگهان همهی آنچه در نزد رجین میجست دگرگون مییابد و این دگرگونی اگر چه به فروریختنِ جسمانی و روحیِ او ختم میشود اما تن به زشتیِ بداخلاقی نمیسپارد.



6-    آرتور میلر در مقالهی ایبسن و نمایشنامهی امروز نوشته است « اگر نمایشنامههای او و روشِ او هیچ کاری انجام ندهد، دستِکم به افشایِ ماهیتِ بحرانیِ زندهگی میپردازد.» (اولیایینیا، ۱۱۵) . به گمانِ من این آشکارهگی پرسشهای اخلاقییی را در برابرِ ما مینشاند که مبتلابهِ شرایطِ گذار است. گذار از یک فکر به فکر تازه، از یک جهان به جهانِ تازه از یک وضعیت به وضعیتِ جدید و در همهی اینها روحِ روشنفکر ایبسن تمام قد ایستاده است. روشنفکری که گذشته را به زمانهی اکنون احضار میکند تا از یکسو به قولِ آرتور میلر «بذرِ فاجعه و مصیبتِ موجود» (همان ۱۲۲) باشد و از سوی دیگر در همسخنی با اکنون، امکانِ گذار از آن به آینده را در بستری نرم و آرام و با کمترین تبعات و تلفات میسر کند. و این ممکن نخواهد بود مگر با مجموعهی دانایی و آگاهیهایی که به دستِ موقعیتهای اخلاقی مترتب بر هریک از دوسویِ بحران، بر آفتاب افکنده میشوند.
پرواضح است که هرخوانشی از ایبسن در شرایطِ امروزین بدونِ توجه به این بنمایهها، رنگی از امروز نخواهد داشت. بگذارید برایِ تنقیحِ مطلب اشارهیی دیگر آورم. میدانیم که ازدواج و خانواده از بنمایههایِ مکرر در درامهای ایبسن است (نگاه کنید به اولیایینیا ص۹۱) و باز هم میدانیم که بنابر گفتمانِ مسلطِ زمانهی او وراثت از محبوبترین نظریههای آن دوران به شمار میآید. تا جایی که علاوه بر صفاتِ ژنتیکی صافتِ اخلاقی را نیز گاهی موروثی در نظر میگیرند. یا چنانکه در نمایشنامههای ایبسن به وفور دیده میشود؛ مشکلاتِ جسمی و جنسی والدان به فرزندان منتقل شده و گرفتاریهای اخلاقی برایِ آنان فراهم میکنند. چنانکه در همین نمایشنامه نیز میبینیم که هرزهگیهای پدر بیماریِ لاعلاجی را برای اوزوالد به ارث گذاشته است. اما برایِ خوانشِ امروزین این نگره، شاید دیگر چندان عقاید زمانهي ایبسن به کارمان نیاید اما سیری در نظریههای اخلاقیِ جدید نشان میدهد که میتوان این وراثت ژنتیکی را به نوعی وراثتِ اخلاقی در زمانهی اکنون تحویل کرد. به عبارتِ دیگر بر اساس همان نقشمایهی بنیادینِ ایبسنی یعنی خانواده، امروزه در یک خانوادهی جهانیِ پیوسته و مرتبط با هم، هر عمل و رفتار، بلاشک در رفتار و گفتار و نحو و نحوهی زیستن دیگر اعضای این خانواده موثر میافتد. درکِ این پیام شیوه و موضوع و غایتِ بازخوانیِ ایبسن رابرایِ ما دگرگون میکند. بنابراین تاکید میکنم هرگونه خوانش در زمانهی اکنون بدون توجه به این مقولات یا بخشهایی از آن یا تعریضاتی که محتملاً بر این مبادی مترتب میشود، نمیتواند عنوان شایستهی معاصر را به خود اختصاص دهد یا دستکم در آن میشود تردید آورد و یا دستکمتر محتوم به شکست خواهد بود.



7-    در این نوشتار البته اشارهیی به فیلم داریوش مهرجویی به شکلی ایجابی نشد اما آشکار است که در یک نگاهِ سلبی میتوان کاستیهای این معاصرسازی را حتا در قیاس با ساختههای پیشین استاد، جستوجو کرد. ساختههایی که در آن داریوش مهرجویی به مثابهِ یک روشنفکر زمانهی خویش را میشناسد و در مرزِ سنت و مدرنیته، در شکافِ میان گذشته و اکنون آگاهانه میایستد و تلاش میکند ضمنِ برشمردن خصایص هردو چهره، امکان انتقال را در بستری نرم فراهم آورد. بدیهی است که بر خلافِ نظرِ برخی دوستان، کارِ روشنفکر مواجههی میان سنت و مدرنیته نیست که از اساس شاید هیچ الزامی هم برای این مواجهه و مقابله متصوَّر نبوده است، بلکه روشنفکر میکوشد مرزهای تلاقی را شفاف کرده، با غربالِ اخلاق مقدماتِ انتقال و گذار را تیوریزه کند. کافی است در اقتباسی دیگر از ایبسن به فیلم سارا نگاهی دوباره انداخته شود. سارا نفی سنت و قبول مدرنیته نیست یا بالعکس. اجتنابناپذیریِ تلاقی را نمایش میدهد. چنانچه در نزد هامون و لیلا و اجازه نشینها نیز در مییابیم. مسالهی اساسی بر سرِ مفاهیمی است که پشتوانهی عمل  رفتارِ هریک از جناحهای این فیلمها میشود. در حالیکه به گمانِ من در اشباح مفاهیم گم شدهاند و تنها مابهازاهای رفتاریِ خالی از نگره، در قالبِ طرحی داستانی و با سرعتی باورناپذیر بروز مییابد و شاید از این رواست که ما اعمال و گفتار را میبینیم اما آنها را به مثابهِ نمایشی بالماسکه که روحِ پشتِ نقابهایاش برباد رفتهاند، دریافت میکنیم. بدیهی است که در این گفتار و البته در آثار سالیانِ پیشِ استاد، منظور از سنت و مدرن و یا گذشته و اکنون تبلوراتِ تکنولوژیکِ آن نبوده است که بخواهیم سادهانگارانه وجود موبایل یا لپتاپ را به مثابهِ امور مدرن در نظر بگیریم و یک ماشینِ قدیمی و گلابدان و شتر و درشکه را به مانندهی امور سنتی. نگارنده به خوبی اشعار دارد که اگر محتوایِ معرفتیِ این دو مفهومِ عظیم یعنی سنت و مدرنیته در نظر گرفته نشود با خلط و التقاطهایی روبهرو خواهیم بود که امکان هرگونه مباحثهی منطقی و در نتیجه شفافیت و تنقیح هر منظرهیی را فسخ میکند. شاید برای همین هم هست که خاموش کردن پلهبرقیهای فرودگاه روزگارِ قبل از انقلاب را بازتاب نمیدهد همانگونه که لپتاپِ اپل و آثارِ مشعشعِ جوانِ از خارجآمدهی ما در آغاز دههی هفتاد چندان همخوانی بر نمیانگیزد. نکته اینجااست که دیگر روشنفکر در اقتباس ایبسن مفقود شده است و مهرجویی دیگر داستانگوی همیشهگی نیست و داستان دیگر در شکافِ گذشته و اکنون چنانکه بایسته است نهایستاده. بنابراین بازتاب آن جهانِ نمایشنامههای ایبسنی نیست که به قولِ لیو لووِنتال «رشتهیی از شکستهای گوناگون را به نمایش میگذارد - در زندهگی، در حرفه، در هنر، در ازدواج، در دوستی و در ایجادِ ارتباط میانِ نسلها. فرد یا نمیتواند با این رابطهها سازگاری برقرار کند یا اینکه به قیمتِ از دستدادنِ سایرِ نیروها و یا به قیمتِ از دست دادنِ برخی از افرادی که برای او اهمیت دارند، برخی از نیروهایِ خود را تعالی میبخشد.» (اولیایینیا، ۸۸)



هلن اولیایینیا، هنریک ایبسن منادی حقیقت و آزادی در نمایشنامهی نوین (مجموعهی مقالات. ترجمه و تالیف)، نشر فردا، ۱۳۸۰
فریندخت زاهدی، رویکردهای نوین در خوانش و نقد آثار ایبسن، نشر داستان، ۱۳۹۰
هنریک ایبسن، خانهی عروسک و اشباح، ترجمهی مهدی فروغ، انتشاراتِ زوار، ۱۳۹۰
مهرنامه شمارهی 16 مهرماه 90

2014/06/11

آن‌چه دبیرِ جشن‌واره‌ی فجر نباید باشد


این اولین باری است که می‌بینیم تا این زمان از سال یعنی دهه‌ی سوم خرداد هنوز دبیر جشن‌واره‌ی بین‌المللیِ فجر انتخاب نشده. خبرگزاری فارس از من و جمعی خواسته که درباره‌ی خصایص و خصایل دبیرِ احتمالیِ فجر یادداشتی را بنویسم.
لینک یادداشت در خبرگزاری فارس را آورده‌ام
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930321000324
 و البته نسخه‌یی که خودم با رسم‌الخطِ خودم بیش‌تر دوست‌اش دارم هم همین‌جااست.
شادمان خواهم شد که با نقادی خویش این نقادی را گل‌باران کنید.


بی‌تردید صاحب‌نظران و اهلِ ذوق بسیار بر شمایلِ ایجابیِ دبیرِ احتمالیِ فجر رنگ افشانده‌اند و از خامه‌ی معرفتِ خویش بسیاران نکاتِ دل‌نشین برای خصایصِ آن‌که از راه می‌رسد، پرتو افکنده‌اند. حقیر را سرِ آن آمد که از منظرِ محدود و چشم‌اندازِ ناچیز و نظربامِ کوتاهِ خویش چند نکته‌یی را به مثابهِ پیشنهادهایی سلبی قلمی کند شاید که مقبول طبعِ آن نازک‌خیالان و طرفه‌اندیشان افتد. که فرموده است: صالح و طالح مطاعِ خویش نمودند        تا که قبول افتد و که در نظر آید


دل‌بسته‌ی تقسیم‌بندیِ ته‌آتر به خصوصی و دولتی نباشد
ته‌آتر اگر ته‌آتر باشد چنان‌که سنتاً به ما رسیده است و البته در طولِ تاریخ هم هماره بدعت و بداعت در خود دیده است و خود موجب بدعت و بداعت‌های بی‌شمار شده است، دیگر نه خصوصی‌اَش اصالتِ مطلقه دارد نه دولتی‌اَش. که هردو رویِ سکه‌ی آن (سکه‌یی که به نامِ دولتی خصوصی‌ها در جیب مبارک می‌گذارند و به نامِ خصوصی دولتی‌های‌اَش) اگر واجد ممیزه‌های موروثی‌اَش نباشد، بلامقدمه از حیِّزِ انتفاع ساقط است. اگر محفوظاتِ تاریخی یاری کند به خاطر می‌آوریم که دیالوگ و تشکیک از اُسطُقُساتِ ته‌آتر به شمار می‌آیند، اگر نگوییم، دو ستونِ بنیادین این معبدند. و من البته نه اسطقسات را تصادفاً به کار بردم و نه دیالوگ و نه تشکیک را. که اسطقس از اساس واژه‌یی یونانی است و چنان‌که می‌دانیم به معنای بُن و اساس و پایه‌ی هرچیزی است و البته مجاورت چهار عنصر اصلی نیز به کار رفته است.
اما دیالوگ و تشکیک؛ که اِشعار دارم پرداختنِ به هریک از این‌دو از عهده‌ی این یادداشتِ مجمل بیرون است و بنابراین جبراً به اشاراتی اکتفا خواهم کرد.
آن‌چه در مبحثِ دیالوگ گفتنی‌تر از همه جلوه می‌کند، فارغ از تکنیک‌ها و روش‌ها و نحو و نحوه‌های شکلی و مضمونی و محتوایی و غایت‌مندی آن، هم‌سخنی و هم‌سنگی و هم‌وزنیِ دوسویِ گفت‌وگو است. یعنی از عهدِ معلمِ اول‌امان ارستو تا همین الان اگر نویسنده‌یی وزنِ یکی از دوسویِ گفت‌وگو را به نفعِ هدفِ خویش افزون کند و یا بکاهد، منطقِ دیالوگ را فروریخته است. یعنی این گفت‌وگو هرچه نام داشته باشد قطعاً دیالوگ به معنایی که ما از آن در ته‌آتر مراد می‌کنیم، نیست. این نکته علاوه بر آن که ما را به سمتِ متافیزیکِ درام سوق می‌دهد و موجباتِ تقریر دقیقِ چیستی و چرایی دیالوگ را فراهم می‌کند، سویه‌های اجتماعی و برون‌متنیِ آن را نیز بر آفتاب می‌افکند. این وجوبِ هم‌وزنیِ دوسویِ گفت‌وگو در ته‌آتر، متناظر می‌شود به وجوبِ پذیرش هم‌وزنی آدمیان در ساحتِ اجتماع، آن‌گاه که به دیالوگ می‌پردازند یا چنان‌که من جعل کرده‌اَم؛ آن‌گاه که ته‌آتر ورزی می‌کنند.
بدیهی است که با این پیش‌فرضِ بدیهی فرق‌گذاشتن میانِ ته‌آترِ خصوصی و ته‌آتر دولتی در یک جشن‌واره که قرار است خود منظری از ته‌آترِ موعود را بگشاید، نه تنها اخلاقاً نادرست است، بل‌که منطقاً نیز بر اساسِ آن‌چه خودِ قواعدِ دیالوگ می‌آموزاند، ناموجه است.
اما تشکیک؛ ته‌آتر هماره هویت و بل‌که پیش‌تر از آن ماهیتِ خویش را در مواجهه با ارتدوکسی‌های زمانه‌ی خویش و محاجه در اسطوره‌ها، گفتمان‌ها، مفاهیم و مصادیق و تصوراتِ صُلبی‌شده و مناقشه در ارکانِ خرافه‌زای گفتمان‌های نامدلّل، جست‌وجو کرده و کوشیده است با مداقه در اجزا و عناصرِ تاریخی تجربی و معرفت‌شناختی و متافیزیکیِ جهانِ بیرون، عیاری باشد برای تفکیکِ سره‌ی عقل و اخلاق از ناسره‌ی خرافه و دروغ. خرافه و دروغی که در جامه‌یی از صدق و راستی و علم و دانش پیچیده شده و تقریبا تشخیصِ آن از عهده‌ی هیچ‌یک از دیگر منابعِ معرفتی بر نمی‌آمده است. ته‌آتر بدین معنا کوشیده با آشکارکردنِ تاریکی‌های جعلی و سواکردن کلاف‌های سردرگمِ جهل و زدودنِ پرده‌های تبلیغات از چهره‌ی دروغ، حقیقتِ راستین را جست‌وجو کند. و در این مسیر انواعِ تکنیک‌ها، اقسامِ روش‌ها و اصنافِ ترفندها را در دلِ بوطیقاهایِ متکثر در درازنایِ زمان به قصه‌ها، ماجراها و شخصیت‌های تاریخِ ته‌آتر الصاق کرده است و درام‌هایی پیچیده با شخصیت‌های ذوابعاد و چندلایه و ساختاری ذومراتب به وجود آورده تا درس‌آموز وضعیت‌های عمومیِ بشر باشد و راهنمایِ ته‌آتر ورزان در تاریکی‌هایی که حافظ گفت؛ از هرطرف که رفتم جز وحشت‌اَم نیفزود. این‌جااست که تکنیک و روش خود به موضوع و متعَلَّقی بدل می‌شود برایِ آشکاریِ هدفی و غایتی در سویه‌ی اجتماعی و بیرون‌متنِ ته‌آتر.
ته‌آتر پدیده‌یی مربوط به حوزه‌ی عمومی است. از همین روی تلاش می‌کند پنهان‌شده‌های حوزه‌ی عمومی را واکاوی کند و هرچه را بنابه‌خواسته‌ی صاحبان قدرت و ثروت و جهل، در حجابِ دروغ پنهان مانده، بر بامِ آفتاب اندازد و آشکار کند. برای این کار اولین قدمی که بر می‌دارد ایجادِ شک در بنیان‌هایی است که عموم درست و صادق و راست می‌گمارند. تشکیکِ ته‌آتر در سطوحِ ظاهری نیست بل در بنیادها است و از این‌رواست که هماره با بنیان‌های قدرت‌های استبدادی و جهل‌های مرکبِ عمومی در تضارب و تباین قرار می‌گیرد.
چنین ته‌آتری به اولین کارهایی که می‌پردازد پرده برداشتن از اصطلاحاتی مبهم، موهوم و بعضاً موهون است که در اطرافِ خودِ ته‌آتر جریان گرفته است و چنان می‌نماید که انگار حقیقتِ وحی‌آذینِ مطلق است که ورودِ هیچ خللی در آن متصوَّر نیست. با این تفصیل تقسیمِ ته‌آتر به خصوصی و دولتی نباید مطمعِ نظرِ دبیرِ جشنواره‌یی باشد که قرار است چترِ یک‌رنگی بر سرِ قاطبه‌ی اهالیِ ته‌آتر بگستراند. چنان‌که آمد این قسم تقسیمات، تنها و تنها کسانی را شادمان خواهد کرد که از یک سو سر در آخور رانت‌های اقتصادی دارند و از سویِ دیگر متصل به جریان‌های قدرتِ دولتی هستند و وای بر احوالِ آن جشنواره که فرق‌گذاری‌اش به این قبیل مفاهیمِ تنک‌مایه محصور بماند

دل‌بسته‌ی تقسیمِ ته‌آتر به حرفه‌یی و آماتور نباشد
ته‌آتر یا ته‌آتر است یا نیست. مابقی عرضیات است و عرضیات منطقاً مترتب می‌شود بر اصل. یعنی می‌شود به فراخور زمینه و زمانه‌، نحو و نحوه‌ی پرداختن به این عرض‌ها را تغییر و تحول داد. آن‌چه باید پابرجا بماند اصل و اساس است که همانا ظهورِ یک اجرای دلربایِ عقل‌پذیر است. عنوانِ حرفه‌یی یا آماتور عرَضی است که بر اصلِ ته‌آتر مترتب شده است و بنابه ذایقه و سلیقه‌ی قائلانِ آن تعریفِ متمایز یافته است. یعنی ممکن است در نزد کسانی از صفتِ حرفه‌یی چیزی افاده شود که در نزدِ جمعی دیگر از آن معنایی برای آماتور اراده می‌کنند. بنابراین سمت و سویِ توجهِ دبیر نباید آغشته‌ی بازی‌های روزمره‌ی شبهِ ژورنالیستی جهالان باشد. که جز پرت شدن حواسِ گرامیِ ایشان خطری دیگر را نیز در پی خواهد آورد و آن اختلاط دوغ و دوشاب است. یعنی چه بسا بسیار نمایش‌هایی که در ظاهری از آرایه‌های شبهِ حرفه‌یی چیده شده و در درون عجوزه‌یی است به قامتِ بی‌خردی.



با تجربه‌ها بر سرِ عناد نباشد
البته بدیهی است که تجربه باید واجد شرایطی باشد که شایسته‌گیِ اتصاف به تجربی‌بودن و نو بودن باشد. چنان‌که می‌دانیم تجربه با آزمون و خطا متلائم است. یعنی اولین مشخصه‌یی که بر هر امرِ تجربی قابل تشخیص است، ابطال‌پذیری است. بنابراین هرآن‌چه در آزمایش‌گاهِ صحنه (من البته عنوان آزمایش‌گاه را مسامحتاً به کار می‌برم و از استعمالِ صریحِ آن ابا دارم) قرار می‌گیرد لاجرم امکانِ خطا یا بطلان را می‌پذیرد ورنه اگر از پیش درستیِ آن اثبات شده باشد و چنان‌که امروز در سطحِ عمومیِ ته‌آتر کشور ساری و جاری است؛ مکررهایِ مشق‌شده‌یی که بارها و بارها ذوق‌زده‌گیِ تماشاکنانِ گلخانه‌یی را هم در تکرارهای معدَّدِ خود شاهد بوده، هرچه‌قدر هم به ظاهر، بزک‌کرده و فریبنده بنماید، هرگز در عدادِ ته‌آترها و نمایش‌های تجربی نمی‌گنجد و آن‌ها را باید در زمره‌ی نمایش‌های مرسوم و البته خوش‌نقش و نگار به شمار آورد. دبیر جشن‌واره‌ی ته‌آترِ فجر اگر معارض با تجربه‌ورزی باشد، دو زیان بر جشنواره متوارد خواهد بود. یکم محروم‌ماندن از تجربه‌های واقعی (به جرمِ عدمِ درکِ ماهیتِ تجربه به مثابهِ امرِ ابطال‌پذیر) و دوم تکرارِ مکررات در شعبه‌ها و شاخه‌های متعدد و با رنگ و جلاهای متلوِّن و هردو لاجرم مختوم است به میان‌مایه‌گیِ کیفیِ جشن‌واره



مرکزگرا نباشد
مباحثه‌ی مرکز و حاشیه، پایتخت و حومه، تهران و شهرستان، دیگر از فرطِ پرگویی هزل‌آور شده است و نیازمندِ مباهله شده تا مباحثه. از بس گفتین تقسیمِ دوگانه‌هایی چون تهران و شهرستان، لااقل از پسِ انذارهای پساساخت‌گرایان سال‌هااست که تهی از معنا شده و در نزدِ اهلِ معرفت، مدت‌هااست از تراز و ترازو افتاده اما ظاهراً نه گوش مرکزگرایان شنونده است نه آنان‌که در شهرهای دیگرند و خود را هم‌چنان بر سیاقِ گذشته حاشیه‌نشین و قلیل می‌بینند و می‌یابند. استعمالِ مفهومِ شهرستان (یعنی تقلیل و تخفیفِ تئوریکِ تمامِ ایران منهای تهران، به یک لفظِ کوچکِ سخیف) از اساس پدیده‌یی استعماری است. (که شرح و بسطِ آن بماناد برای وقتی موَسَّع). هریک از شهرهایِ این ملک برایِ خودش سامان و سامانه‌یی دارد و فرهنگ و هنرش نیز بی‌گمان تمایز و تفارقی متناسب با آن سامان و سامانه. وقتی هریک از این شهرهای ستبر را در یک بشقاب و با یک نام فرو می‌کاهیم یعنی از سویی امکان فهمِ فرهنگِ آن سامان را از دست می‌دهیم (این زیان برای مرکز) و از سویِ دیگر و دردآورتر برایِ ارتقا و افزایشِ توان و دست‌آوردهاشان مجبور به ارایه‌ی یک فرمولِ واحدِ باری‌به‌هرجهت می‌شویم (یعنی به جای برنامه‌ریزی برای شیراز، اصفهان، مشهد، بوشهر، بشاگرد، لنگرود، اشکنان و یک‌یک‌شهرهای دیگر، برای یک چیزِ مبهمِ موهوم و موهونی به نامِ شهرستان در یک قالبِ غیرِ عالمانه شروع به برنامه ریزی می‌کنیم آن‌گاه می‌خواهیم جامه‌یی را که بر تنِ آن موجود موهوم دوخته‌ایم بر تنِ هریک از بلندقامتانِ سرزمین‌امان که هریک نامی دارند متمایز و متفرد هم‌چون آبادان و تبریز و سنندج و کاشان، به زور قالب و غالب کنیم. زهی دانش و فربها کوشش که ما می‌کنیم)
دبیرِ جشنواره‌ی فجر نباید دل به این تقسیم بندی ببندد ورنه هم‌چون سال قبل متفرعنانه از دیدن نمایش‌های دوستانِ غیر تهرانی طفره می‌روند و البته تلاش‌های آنان هم طرفی نمی‌بندد. دوباره موکد می‌کنم ته‌آتر ته‌آتر است و باید بر پایه‌ی مقوماتِ خود (عیان و نهان) استوار باشد. نه موضوعی برای جولانِ کهنه‌گرایانی که هنوز مقید به تخته‌بندهای دوگانه هم‌چون مرکز و حاشیه هستند.


وابسته‌ی نام‌ها و دل‌بسته‌ی نامه‌ها نباشد
هستند بسیار کسانی که هنوز می‌پندارند نام‌ها هستند که برای هر تشکل و جبهه‌یی اعتبار می‌آورد. البته واضح است که در بدایتِ امر چنین می‌نماید که حضور چهره‌های شاخص‌شده به مددِ رسانه‌ها و رسانه‌چی‌های سایه‌نشین، جمعی را نیز به سمت گعده‌ها و گردهمایی‌ها بکشاند اما خردک‌خردک که تهی‌مایه‌گی‌ها بر آفتاب افکنده شد و بادکنک‌های نخوت و عصبیت در گرمایِ آفتابِ دانش و معرفت و حقیقت از هم پاشید، آن‌چه می‌ماند و بر دل‌های جویایِ آرامش تسکین خواهد بود، کارهای ستبر و فرآورده‌های مانا و تجربه‌های عمیق است و لاغیر.
لاف شیخی در جهان انداخته            خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده            محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانه‌ی داماد پرآشوب و شر                قوم دختر را نبوده زین خبر



کوتاه‌قد نباشد و کوتاه‌قدان را پاس ندارد
(بدیهی است که منظور از قد در این‌جا قدِ معرفتی و اندیشه‌گی است)
بسیاری می‌هراسند که اگر قدشان به بالایِ‌کتاب‌خانه نمی‌رسد کسانی را به یاری بطلبند با قامتی افراشته تا کتاب‌های قفسه‌های بالا را به دستِ آنان برسانند. می‌هراسند که فرداها بر بوق و کرنای کنند که ما کتاب به دست فلانی رساندیم. گیرم که چنین باشد. چه باک. بگذار حتا ما نیز سپاس‌گوی آن آسمان‌خراش‌ها باشیم. در نهایت آن‌چه مفیدِ فایده می‌آید خطوطی است که می‌خوانیم و خطوطی است که می‌نگاریم. و باور کنید اگر بلند قامتان به راستی هم‌نشین سرو و سپیدار باشند هرگز ما را برایِ یاوری‌شان به سخره نمی‌گیرند و منتِ کارِ خویش بر کوله‌ی ناتوان‌مان رها نمی‌کنند که بزرگی را چنین حقارت‌هایی سزا نیست. پس نباید از هم‌سخنی و هم‌رایی با مردان و زنانِ بزرگ و اندیشه‌ور که به حق صاحبِ نظر و اندیشه و معرفت‌اند هراسید که به قولِ مولانا:
کارِ مردان روشنی و گرمی است            کارِ دونان حیله و بی‌شرمی است



چشم‌بسته بر خویش و طمع‌بسته بر بیگانه نباشد
کم نیستند آنان که به هربها و بهانه‌یی گوهرِ خویش را در بحرِ دیگران می‌جویند و در زمین دیگران خانه می‌سازند و کار برایِ بیگانه می‌کنند و چشمِ امید به ستایشِ آنان می‌دوزند که لختی در پایِ کرسیِ گرمِ مهر و ماهِ ما ننشسته‌اند و از ادبِ مکالماتِ ما حظی نبرده‌اند.
در زمینِ دیگران خانه مکن                کارِ خود کن کارِ بیگانه مکن
و البته این‌ها به معنای دشمنی با سیر و طیر در عوالمِ شناختی و هنری اقوامِ دیگر نیست که اگر کسی چنین بپندارد بی‌گمان در زمانه‌ی ما می‌زید و نه با عقلِ زمانه‌ی ما تلازمی دارد. غرض همانی است که اقبال ده‌‌ها سال اشاره کرد
مثل آئینه مشو محو جمال دگران            از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز            آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز        که پریدن نتوان با پر و بال دگران



شورا گریز نباشد
البته فواید مشورت بر کسی پوشیده نیست اما غرضِ نگارنده در این‌جا انتخابِ مشاورین اصلح است. آنان‌که خیرِ عموم را بر مصلحت خواص ارج می‌دانند و دستِ خویش را بر سفره‌ی بیت‌المال گشاده نمی‌خواهند و در پیِ درخواست و سوآلی به جای یک جوابِ مطلقِ متناسب با خواسته‌ی شخصیِ خویش، ده‌ها پاسخ و راهِ حل و احتمال و نظر را بر سبدِ سخاوت ارزانی می‌کنند و میز را از گزینه‌های بسیار انبوه می‌دارند و کار را برای تعقل و تصمیمِ دبیر آسان‌تر هم اگر نه، عالمانه‌تر می‌کنند.
عقل را با عقلِ دیگر یار کن                وامرهم شوری بخوان و کار کن

والسلام

به یادِ جوادِ ثریایِ عزیز که هنوز باور نمی‌کنم پر کشیده است



‎پنج‌شنبه‌ی یکم خرداد در تالارِ مولوی گرد آمده بودیم برای یادکردِ جوادِ عزیز. من چند دقیقه‌یی صحبت کردم و حالا توسعه و تنسیقِ آن گفتار را این‌جا آورده‌اَم. خدا او را با بهترین‌ها قرین کند.


یارانِ موافق همه از دست شدند
در پایِ اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر
یک دور زما بیش‌ترک مست شدند

آرزو می‌کنم جوادِ عزیز هم‌نشینِ اولیای الهی باشد و جمعِ دوستانِ هم‌دل مستدام و سلامتی‌شان مدام.

امروز یکی از روزهایِ پایانیِ شهریور ۷۴ است. این دومین باری است که در عمرم می‌آیم تهران. اولی‌اش برای امتحانِ مصاحبه بود همین چندوقت پیش. برای اولین از کلِ استان فارس بیرون آمده‌اَم. یعنی باید ساعت‌ها توضیح بدهم که فاصله‌ی اشکنان تا این تهرانِ نازنین به احتساب هواپیمای بلیتِ دوهزارتومن می‌شود دو ساعت تمام و به احتساب اتوبوسِ ایران‌پیمای قرمز رنگ و البته تی‌بی‌تیِ تک صندلی می‌شود ۲۳ ساعت. حالا هم توی صف ایستاده‌اَم برایِ خواب‌گاه و برای چندمین بار باید توضیح بدهم که چه‌گونه اشکنان را روی نقشه پیدا کنند. آخر هنوز گوگل‌مپ در خواب طراحان‌اَش هم نیامده. اما مشکل فقط این نیست. وضعیت معافیِ پزشکی و سربازیِ پا در هوای‌ام چنان گیج و عصبی‌م کرده که نپرس. حالا فکر کن وسط این وضعیت یکی بیاید و بگوید شما هم ورودی امسال هستید؟ معلوم است که حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. به این بی‌حوصله‌گی شما مقادیر معتنابهی تکبرِ لجام‌گسیخته هم اضافه کنید که نمی‌دانم از میراثِ کدام نیاکان‌اَم برای‌ام رسیده. در آستانه‌ی ورودم به تهران به خودم گفته‌اَم این درست که کسی نام روستای‌اَت را هم نشنیده. این درست که تو فرق بین میدانِ تجریش را با پامنار نمی‌دانی اما بلدی فروغ را با سه روایت تحلیل کنی و نیمِ حافظ را از بر بخوانی بگویی در کدام صفحه‌ی خشم و هیاهو بنجامین چه کرد و چه نگفت. سال‌هااست روزی چهارده ساعت کتاب‌ها را می‌بلعی که این‌جا کسی با نگاه‌های تحقیرآمیزش تو را نبلعد. و باید چند سال بگذرد تا بدانی همه‌ی این‌ها به نیم‌جو نمی‌ارزد. و تو از کجا می‌دانی که از قضا یکی از کسانی که به تو می‌آموزد که؛  آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمنِ مه به جوی خوشه‌ی پروین به دو جو. همین پسری است که حالا جلوتر آمده و می‌خواهد با تو هم‌اتاقی شود. جمله‌ی بعدی‌اش را آن‌قدر معصومانه گفته که همه‌ی عُجب و کبرت فرو ریخته در بی‌پناهی‌اش. من بچه‌ی خوی‌ام؛ ثریا جواد ثریا. و ساعتی نگذشته که من هم‌اتاقیِ جوادم. خواب‌گاهِ سنایی زیرِ پلِ کریم‌خان که این روزها شده است مرکز رجا. ما چهار نفریم. من، جواد، رسولِ نظرزاده و محسنِ نامجو. رسول و محسن البته هردو عزیزند این روزها. رسول که نقادِ متعینی شده و البته من دوست‌تر دارم قصه‌هاش را در کتاب‌های پیاپی ببینم و محسن هم که مدت‌هااست در موسیقی قربی یافته است خدا را شکر. اما حکایت من و جواد حکایتِ نزدیک‌تری است. من البته می‌توانم ساعت‌ها بارانِ خاطره ببارانم از روزها و ساعت‌هایی که حالا هرچه فکر می‌کنم حتا تلخ‌ترین‌اشان هم به بوی خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌های جواد آذین است. از خاطراتِ سربازی‌اش که هنوز هم از یادش ریسه می‌روم، از خراب‌شدن‌های هرشبه‌مان سرِ علی عطایی و فرشاد منظوفی و عباس اقسامی که طبقه‌ی پایین بودند، از شبی که در اتاق‌های هیچ‌کدام‌امان غذایی نبود و پولی در بساط نبود و تعطیلات بود و در یخچال راه‌رو البته کره بود و مربا و ساعتی دیگر نه کره بود و نه مربا و به جای‌اش یک یادداشت بود پر از جمله‌های حلال‌بودی که باور کنید ما دزد نیستیم و فقط گرسنه‌ایم و البته به زودی کره‌تان را جای‌گزین می‌کنیم، تا اولین تمرینات‌ام در هنرهای زیبا. و همه‌چیز از همین تمرینات شروع شد. همه‌ی آن‌چه می‌خواهم بگویم و جز خونِ فروخورده و جز بغضِ برنیامده و جز دردِ به زخم‌ننشسته نیست. پیامِ فروتن می‌‌خواست نمایشی را اجرا کند. من و جواد و فرشاد منظوفی‌نیا معمولا در آن ترم نخست با هم بودیم. جواد بدو بدو آمد که یکی از سال‌بالایی‌ها می‌خواهد نمایشی را کار کند و کاش برویم بگوییم می‌خواهیم برای‌اش بازی کنیم. چند دقیقه بعد ما خوش‌حال خوش‌حال رفته بودیم پیشِ پیام که ایستاده بود جایی که این روزها سالن استاد صمیم مفخم نامیده می‌شود و چند روز بعد ما ورودِ مسیح به بروکسل را تمرین می‌کردیم. و البته معلوم بود که جواد حرف ندارد. بدنی منعطف و آماده و پر از امکان برای بیان‌های دیداری. و مدتی گذشت تا فرصتی برای نمایش خودم پدید بیاید؛ امتداد + صفر. و باز هم جواد. همین چند شب پیش بود که نشستم ویدیو‌اش را دیدم. جواد حرف نداشت. جواد حرف ندا...شت؟ یعنی حالا باید از فعل ماضی برای جواد استفاده کنم. لیلا طاهرپسند برای‌اش واژه‌ی جوان‌مرگ را به کار می‌برد. جوان‌مرگ یعنی کسی که در جوانی می‌میرد؟ درست است اما جواد نوعی دیگر از جوان‌مرگی را یادآوری کرده است. جوان‌مرگیِ حرفه‌یی. این بار اما پای مرگ در میان نیست. خانم‌ها آقایان این بار پایِ یک قتل در میان است. بگذار کمی بی‌تعارف باشیم. گفتنِ خاطرات و یادکردِ جواد و اندوهانی که برای‌اش واجب می‌آید همه نجیب است و نیکو اما بگذار کمی حجاب بدرانیم. بگذار حرف‌هایی بزنیم که تیغ دارد.
نكته‌ها چون تيغِ پولاد است تيز                           گر نداري تو سپر واپس گريز
پيشِ اين الماس بي‌اسپر ميا                                كز دريدن تيغ را نبود حيا

سوآل: آیا جوادِ ثریا بی‌استعداد بود؟ آیا جوادِ ثریا شبیه هزاران‌نفری بود که از همان سال‌ها تا اکنون که البته بیش‌ و بیش‌تر هم شده‌اند می‌آمدند و می آیند در دانشکده‌های هنری چیزکی می‌خوانند و کارکی می‌کنند و حرفکی می‌زنند و البته در میزانِ اختلافِ ریچاردِ سوم و هوشنگ سگ‌دست که در سفرِ سالِ قبل‌اشان به چالوس ماشین‌اشان را تعمیر کرده بود، اندکی تردید دارند و فقط هرچه فکر می‌کنند یادشان نمی‌آید این ویرجینیا ولف را ماهِ پیش در کدام بارِ کدام خیابانِ بوداپست دیده‌اند؟ آیا جواد ثریا آمده بود که در چند نمایشِ دانشگاهی بدرخشد و چشم‌ها را خیره کند و برود سیِ خودش؟ هم‌پاله‌گی‌های من خوب به یاد دارند که جواد در دو ویرایش من از شکسپیر که عباس اقسامی کارگردانی کرده بود چه توفانی به راه انداخته بود؟ آیا جواد همانی بود که بسیاری دوست داشتند باشد؛ جوانی شهرستانی که نیم‌چه استعدادی هم دارد و بعد هم می‌رود خوی می‌شود کارمند آب و فاضلاب و تمام؟ معلوم است که پاسخ به همه‌ی این سوآل‌ها تنها یک کلمه است؛ نه!


بگذار داستان را از جایی دیگر شروع کنیم.
یکی بود یکی نبود. یه ته‌آتر بود که قرار بود برایِ دیگران، برایِ نخبه‌گان برای معلمان و متکلمان و اهالیِ دانش و معرفت، مرزهایِ اندیشه و فرهنگ را رنگ‌آمیزی کند. به همین دلیل هم بود که کسانی پادر رکابِ خدمت این پادشاه داشتند. پادشاهِ هنرها؛ ته‌آتر.

آن‌روزها البته از کم‌بود وپول و بودجه سخن‌ها می‌رفت، اما سخن بیش‌تر بر سرِ بی‌پولیِ ته‌آتر بود تا بی‌پولیِ دست‌اندرکارانِ ته‌آتر. سخن از کم‌بود و نارسایی و عدمِ امکاناتِ خانه بود تا ساکنان خانه. البته ساکنانِ خانه حق داشتند. حقوقِ بسیار هم داشتند که باید مطالبه می‌کردند و مهم‌تر از همه شاید حقِ برخورداری و رفاه. اما آنان در کنار این حقوق برایِ خود تکالیفی هم متصور بودند. آنان خود را به ته‌آتر بده‌کار می‌دانستند اگرچه گاهی طلب‌هایی هم داشتند از این بارگاه. نابه‌سامانی البته بسیار بود. دخل با خرج نمی‌ساخت. سخت‌افزارها ناکافی و ناکارآمد بود اما الگوی جماعت، ته‌آتر تجربی‌های بزرگ دنیا بود که در سختی‌ها معناهای تازه به صورت‌بندی دانایی دهه‌های شکوفای ته‌آتر تقدیم کرده‌ بودند. پس با خون دل، استخوان در گلو خار در چشم صبوری می‌کردند و اگر سخنی می‌گفتند برای همه بود. هرچند عده‌یی هم زیرآبی رفتن را بیش‌تر دوست داشتند اما معلوم است که آن‌ها مطرود بودند نه محبوب. هم‌چنان در نزد دوست‌دارانِ واقعیِ ته‌آتر دانایان ارج‌اشان واجب بود و رنج‌اشان ماجور. و بنابراین هنوز جد و جهد بازاری داشت پررونق. و ما دانش‌جویان، با فهمِ دقیق از اندازه‌های خود چشم به آینده داشتیم و منتظر تا از پیِ خودسازی در دانش‌گاه و کسب  انواعِ معرفت‌ها و اصناف مهارت‌ها جایی باز کنیم در قطار بزرگان. البته تعداد کتاب‌های تیوریک به اندازه‌ی انگشتان یک دست بود و کتاب‌های خلاقه را باید در زیرزمین‌ها می‌جستیم. از این رو بود که در غیابِ اینترنت و یوتیوب و جهانی به پهنای موس‌پد، قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ها را از جا می‌کندیم و یاد می‌گرفتیم ته‌آترورزی کنیم. البته نابه‌سامانی‌ها کم نبود. ما مجبور بودیم از یک سو با غول‌های نابرابری و سوءمدیریت‌ها و کم‌پولی‌ها و گرسنه‌گی‌ها و نافهمی‌های بیرونی بجنگیم در جهادِ اصغر و هم با کبر و عُجب و دروغ و ریا و بداخلاقی و بدسگالی و کاهلی و نادانیِ درونی بجنگیم در جهادِ اکبر.
قدرجعنا من جهاد الاصغریم   /                  با نبی اندر جهاد اکبریم

و جوادِ ثریا در پرتویِ چنین جهانی کافی بود تنها بخشی از استعدادش را عرضه کند تا بر تماشاخانه‌ها و سردر سینماها بدرخشد. اما صبر کنید. دارد یک اتفاقی می‌افتد. ما در نقطه‌ی چرخشِ تاریخ ایستاده‌ایم. در یک بزنگاهِ تاریخی‌-اخلاقی. چیزی دارد ترک می‌خورد که گوییا ما از آن غافل‌ایم؛ از بس مشغول کار خودمان‌ایم. آخر نابه‌سامانی‌‌هایی وجود دارد اما ته‌آتر گوشتی نیست که گرگان و کرکسانِ گرسنه از جنگل‌های مجاور به سمتِ آن یورش آورده باشند. بگذارید ببینیم به راستی چه پیش آمده؟
انگار گشایشی در حوزه‌ی اقتصاد پدید آمده. نرخ ارز ثابت مانده. در وضعیتِ سیاسی انگار فتوحاتی حادث شده. این‌ها البته همه خجسته اما... به نظر می‌رسد از پیِ دولتِ تعدیل زمزمه‌های بازارِ آزاد در گوشِ جماعت ترانه‌یی دل‌نشین خوانده. اندک اندک زمزمه‌هایی جاری می‌شود از واژه‌گانی مثلِ ته‌آتر غیر دولتی، ته‌آتر خصوصی، ته‌آتر حرفه‌یی (شما یاد علی دایی نمی‌افتید؟) کم‌کم می‌گویند ته‌آتر باید روی پای خودش به‌ایستد. همه‌ی این‌ها خجسته اما... مسوولان ته‌آتر که اغلب هم عکسی با شورت ورزشی ندارند و می‌گویند ما مدیریت بلدیم مهم نیست که در صحنه بوده باشیم یا نه، پای‌اشان کم‌کم به سرزمین‌های دیگر باز می‌شود، رابطه‌های دوجانبه، جشنواره‌های بین‌المللی، حضور گروه‌های خارجی، اعزام اعضایی برای انتخاب گروه‌های خارجی. اعزام گروه‌هایی برای صدور فرهنگ ناب ایرانی به جهانِ چشم به راه. و البته به نامِ ته‌آترِ خودبنیاد و به کامِ رانت‌های دولتی. حالا وقت رخ‌نماییِ بازارِ آزاد است. این ماشین برای پنج نفر جا دارد. متقاضیان اما پنجاه نفرند. جوادِ ثریا فکر می‌کند استعداد و شایسته‌گی و بایسته‌گیِ علمی و مهارت‌های نمایشی برای سوارشدن به این ماشین کافی است. ماشینی که حالا ته‌آترِ نوین نامیده می‌شود. ته‌آتری که حالا گوشتی است برای خودش و معلوم است که گرگ‌های گرسنه‌ی جنگل‌های اطراف دهان‌اشان آب افتاده. جواد به روزهای گذشته در دانشکده می‌اندیشد که بزرگانِ ته‌آتر البته پول می‌خواستند برای رونقِ ته‌آتر. حالا کمی تغییرات در ساختمانِ گزاره به وجود آمده. میان‌مایه‌گان حالا ته‌آتر را می‌خواهند برای رونقِ پول‌اشان. اسم‌اش البته حالا شده ته‌آتر حرفه‌یی. البته هم جواد می‌داند هم ما می‌دانیم که نکته‌ی ظریفِ این جمله این نیست که ما قدیس‌ایم و هم‌عنان حسن بصری و ابالحسنِ خرقانی و به پول نیازی نداریم. مساله ساده است. نکته در تاکیدی است که بر اجزای گزاره می‌گذاریم. وقتی هدف رونقِ خودِ ته‌آتر باشد معلوم است که به تبعِ آن رونقِ کسب و کارِ اهالی هم ضمانت می‌شود.
هرکه کارد قصدِ گندم بایدش
کاه خود اند تبع می‌آیدش
قصد از معراج دیدِ دوست بود
در تبع عرش و ملایک هم نمود.
آن‌چه ما از زبان مولانا می‌گوییم رونقِ عمومی است اما آنان در پسِ پرده‌ی ته‌آتر حرفه‌یی که شما بخوانید بقالیِ کاپیتالیستی، تنها ده‌درصدشان نود درصد ثروتِ ته‌آتر را از آن خود می‌خواهند و البته دارند. درست است می‌گویند زرنگ هستند. حرفه‌یی‌اند، این‌کاره‌اند. نوش جان‌اشان. اما من می‌گویم چیزهایی هست که آن‌ها با ما نمی‌گویند. درست مثل بازار آزاد کاپیتالیسم. درصدِ کوچکی که تقریبا همه‌ی ثروت را در اختیار دارند از رونقِ اقتصاد سودها و بهره‌ها می‌برند. اما به هنگام رکود اقتصادی آن‌ها هرگز ضرر نمی‌کنند. ورشکست می‌شوند اما زیان نمی‌کنند. دولتِ سرمایه‌داری جورشان را می‌کشد. برای عبور از ورشکسته‌گی به آن‌ها وام می دهد. از کجا؟ از مالیاتی که مردم تهی‌دست می‌پردازند. با این پول‌هایی که از مردم هم‌چون اعانه دریافت می‌کنند رسانه‌ها را از بوق و کرنای انبوه می‌کنند که ببینید چه‌قدر زرنگ‌اند این جماعت. جربزه‌ی کار دارند از هیچ به همه‌چیز رسیده‌اند. باهوش‌آند و مستعد. با پشت‌کار و تلاش سکه روی سکه گذاشته‌اند شما هم اگر توانایی و مهارت این‌ها را دارید حتما موفق می‌شوید. اما آن‌ها دارند چیزهایی را از ما و از جواد ثریا مخفی می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند همه‌چیز را طبیعی جلوه دهند. انگار اصلا جور دیگری متصور نیست. «خب طبیعتِ داستان همین است دیگر». هرکه زرنگ‌تر و باهوش‌تر متنعم‌تر. به سخنانی گوش بدهید که این روزها در رسانه‌ها روی هم بُر می‌خورد. «تنها بهترین‌ها می‌توانند بمانند» آن‌ها دارند چیزهایی را مخفی می‌کنند. این‌که تنها استعداد و معرفت و دانش کافی نیست. این‌که در این بازارِ لجام‌گسیخته مدیر دولتی و خصوصی ندارد انگار همه در یک جبهه با تمامِ توان می‌خواهند هرچه استعداد ناب است به یکباره از حیضِ انتفاع ساقط کنند. انگار اصلا وجود خارجی نداشته. انگار تنها همین چند مجموعه‌ی مشخص است که نبض ته‌آتر مملکت را در اختیار دارد. امروز تصمیمات ته‌آتر را ته‌آترِ مستعدِ دانایی که می‌خواست برای نخبه‌گان مرزهای فرهنگ و اندیشه را بگستراند تعیین نمی‌کند که حالا این دیگران‌اند که برای‌اش مرزهایِ شبهِ فرهنگی رنگ می‌کنند. تصمیم، امروز با امثال جواد ثریا نیست.
  تصمیم را آن آقای مدیرِ دولتیِ حالا شبهِ خصوصی‌شده می‌گیرد که همه‌ی اعتبارش را مدیونِ میزی است که بر پشت‌اش حمل می‌شود و اگر خدای نکرده در خیابان این میز را از کول‌اش باز کنند یا مثلا به دست مدیرِ تازه آمده‌یی زورگیر شود در کنجِ خلوتی، دیگر باید برود سراغِ غازهای نچرانده. تصمیم‌ را آنانی می‌گیرند که صبح در روزنامه‌ی پسرعمه‌خوانده بر طبلِ رسواییِ محتسب‌ها می‌کوبند و از بی‌کسیِ خویش می‌نالند و در هیاتِ مخالف‌خوانان تعزیه‌ی خودکرده، علَمِ مظلومی ته‌آتر را فراز می‌برند و بر کتلِ ممیزی و بی‌تدبیری، زنجیر غریب‌ام وا به سینه می‌کوبند که اجازه نمی‌دهند کار کنیم چرا که ما سرمان در آخور آقایان نیست و چه و چه و البته عصرگاهان در اتاقِ مدیرانی که ابدا آبشخورشان نیست، ناموسِ عشق و رونقِ عشاق می‌برند و معلوم است که در نزدِ آن طایفه قدر می‌بینند و بر صدر می نشینند. و بر صدر تصمیم‌گیری‌ها البته کسانی هستند که به فراخورِ نام نان‌اشان تهی‌مایه‌گان را ارج می نهند و دانش‌وران را مطرود می‌شمارند. تصمیم این ته‌آتر ظاهرا با ته‌آتر نیست. با طبقه‌یی است که این روزها بیش‌تر وقتِ خود را به جای کنجِ کتاب‌خانه‌ها در کنجِ کافه‌ها و شبانه‌ها و مهمانی‌ها و البته آتلیه‌های عکاسیِ مد می‌گذراند.

امیرالمومنین (ع) در خطبه‌ی دوم نهج‌البلاغه در توصیفِ جهانِ جاهلیت وضعیتی را با کلامِ شیوایِ خویش تصویر می‌کند که به کابوسی ماننده است. در فرازِ پایانیِ این وصفِ غریب وقتی می‌گوید مردم حیران و سرگردان، بی‌خبر و فریب‌خورده، خواب‌هاشان همه بیداری، سرمه‌ی چشم‌هاشان اشک‌هایِ جاری... می‌رسند به جمله‌یی شاید یکی از دردناک‌ترین جمله‌ها و توصیفاتِ تاریخ باشد. بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم. سرزمینی که عالمان لجام بر دهان دارند و جاهلان قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند.

مولانا حتما نهج‌البلاغه خوانده که گفته؛ جاهلان سرور شدستند و زِ بیم  / عاقلان سرها کشیده در گلیم
انگار این داستان چندان نو نیست و البته انگار کهنه‌گی‌پذیر هم نیست. امیرِ مومنان با چاه سخن می‌گفت. مولانا در خلوت پیام‌برِ اسلام را به یاری می‌خواست که؛

هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بی‌فروغت روز روشن هم شبست
بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست
خیز بنگر کاروان ره‌زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
غوث وقتی نوح هر کشتی توی
هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی
جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو
بانگ می‌دارند سوی صدر تو
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال‌اندیشگان را تا یقین

اما بگذار بگویم نسلِ تازه‌یی در راه است. این سال‌ها پیچ‌های تاریخ به هم نزدیک‌تر شده‌اند و بزنگاه‌‌ها افزون‌تر. نسلی آمده است که می خواهد دوباره ته‌آتر را پادشاه فصل‌ها کند. همه‌چیز را هم دارد. کارگردان نویسنده بازی‌گر روزنامه‌نگار دانا و درجه‌ی یک. منتقد باشعور و آگاه. می‌بینم که می‌نویسند و نمایش می دهند و نقد می‌کنند و خبر می‌دهند این نازنینان. و من می‌خواستم بگویم که جواد هم خودش مقصر بود باید می‌جوشید با خیلی چیزها باید از حساسیت‌های‌اش کم می‌کرد باید می‌ساخت و صبوری می‌کرد. اما نه. به پشتوانه‌ی همین مردان و زنان نخبه، اندیشه‌ورز و دانا اعم از نویسنده و منتقد و کارگردان و بازی‌گر و مدرس و طراح و همراه می‌گویم تن نمی‌دهیم . مدیران دولتی و خصوصی و شبه دولتی و همه و همه‌ی مراکز قدرت موظف‌اند استعدادهایی چون جواد ثریا را دریابند. خانم‌ها آقایان این نخبه‌کشی را دست‌های بسیاری تا آرنج در خون نشسته است. بگذارید پابرجا باشیم و کرگدن نشویم. بگذارید طعمه‌ی دلالانی نشویم که شمار تماشاگران تماشاخانه‌ها را قمار می‌کنند. آنان‌که ته‌آتر جسور و تجربیِ ما را به فرمول‌های ترسنده و حقیر فروکاسته‌اند.


امید که پیامبران، شب‌بیدار کشتی‌بان این کشتی‌های توفان‌زده باشند و دیگر بانگ برنخیزد از دانایان که بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم


2014/01/19

یوبیتسومه؛ آغازِ یک اتفاق


امشب یک نمایش دیدم
یک نمایش از نسلی که سال‌ها پیش خواب‌اَش را دیده بودم. البته برایِ من و امثالِ من خواب بودند و برای کسانیِ بسیاری کابوس. اما بگذارید با صدای بلند اعلام کنم کابوس از راه رسیده است آقایان!
بخواهید یا نخواهید طلیعه‌ی این زلزله پدیدار شده است. خوش‌اتان بی‌آید یا نیاید آمده‌اَند. با کوله‌باری انبوه و با توپی پر. آمده‌اَند که بمانند. آمده‌اَند که ویران کنند. هرچیزی را که به دروغ در این سالیان بر پشتِ ناتوانِ گوشه‌نشینان به ظلم حمل کردید و شرابِ شادی‌اَش را با بی‌غمان و بی‌دردان خوردید و به کاروان اندیشه و عشق خندیدید و گمانیدید در هزاره‌ی تکنولوژی و اطلاعات می‌توانید فریب دهید و بر خرِ مرادِ نامردای برانید و کسی هم کاری به کارتان نداشته باشد.
نشستید و با میدان دادن به نمایش‌های بی‌هویتِ کپی‌کاری شده و زشت و پر از اطوار و فن‌آوریِ بی‌تیوری و کله‌معلق‌های بی‌اندیشه و فرم‌های مبتنی بر هرزه‌گی و شناعت و بی‌شرمی، خواستید فریب‌امان دهید که میدان‌دارِ صحنه‌های مقدس‌اید و البته منادیان آزادی و تجربه‌های نوین و با هرچه زنجیر و سانسور و بند و برده‌گی مخالف‌اید و دشمن. اما هیهات؛ که آزادی‌تان بی‌آزاده‌گی بود و تجربه‌های ممدوح‌اتان مشق‌های دسته‌سومِ فرنگی بود و زنجیرستیزی‌تان به بندکشیدنِ اندیشه‌های ناب. خواستید متولیِ بی‌چون و چرایِ ته‌آتر باشید تا مولایانِ حقیقی در بندِ عزلت و فراموشی و سکوت (استخوان در گلو و خار در چشم) از یادها بروند، چنان‌که از دیده‌گان بردیدشان.
هیهات.
کیست مولا آن‌که آزادت کند / بندِ رقیت ز پای‌اَت بر کند
اما دارد خوابِ نفرت‌انگیزِ سروری‌تان به صبحِ نسلی باز می‌شود که شوخی ندارد. از تمسخرتان نمی‌ترسد و می‌خواهداز زخم‌هایی بگوید که هنوز به چرک‌اندر نشسته است و از طعنه و تهمتِ شما نمی‌ترسد که نمایش‌اتان شبیهِ شوخی‌های اروپایی نیست. از بند و زنجیر و تازیانه‌تان نمی‌هراسد که با ترفندِ فراموشی و بی‌اعتنایی و هژمونیِ کثیفِ بایکوت‌های رسانه‌یی مدفون‌اَش کنید.
نه آقایان شما از پسِ این پسران و دختران بر نمی‌آیید.
درست است من امشب نمایشی را از این نسل دیدم. دیدم و بعد از مدت‌ها مجبور شدم به‌ایستم. در سرما به‌ایستم و نفس نکشم از ترسِ آن‌که نفس‌کشیدن‌اَم گناه باشد یا نفس کشیدن‌اَم خاطره‌ی آن لحظه‌های دردناک را از یادم ببرد. مجبور شدم قدم بزنم. در سرما قدم بزنم شاید بتوانم... شاید سرما بتواند اشک‌ریختن‌اَم را مهار کند به زمهریرِ سکوت. این نمایش البته ساده است. اما ساده نیست تحملِ این نمایش. فریاد می‌کند اما شعار نمی‌هد. درد می‌کشد اما درمان را نمی‌یابد. نه این که نخواهد نمی‌تواند؛ از بس که گناه دارد این نسلِ تنها. شبیهِ نمایش‌هایِ شبهِ بورژوای حال به هم زنی نیست که بوی گند اشرفیت‌اَش تا توالتِ خانه همراهی اَت می‌کند اگرچه بوی گند خطاهایِ تاریخی و کهنه اما درمان نشده را به یادت می‌آورد. انگار این بوی گند از همیشه با تو بوده است.
آخ که چه‌قدر دل‌اَم برای ۳۱/۶/۷۷ علی‌رضا نادری تنگ شده ناگهان. آخ که چه‌قدر دل‌اَم هوای اخوان ثالث کرده ناگهان. آخ که چه‌قدر دل‌اَم حسنکِ وزیر می‌خواهد ناگهان. آخ که چه‌قدر منصور حلاج و شهابِ سهروردی می‌خواهم ناگهان. آخ....
می‌گویند معمولا فرزندانِ نوابغ شبیهِ پران‌اشان نمی‌شوند. شاید راست بگویند. می‌گویند با اولین نمایش‌نامه‌ی یک نفر نباید درباره‌اَش تصمیم گرفت. شاید راست می‌گویند. می‌گویند... اما من از نیما ناری نمایش‌های دیگری هم خوانده‌اَم. اما پسرِ علی‌رضا نادری همانی است که می‌خواهم باشد؛ پرشور، جسور، دانش‌ور، دردمند و زخم‌آگاه.
اما... من خیلی حالِ خوشی دارم. من خیلی حالِ خوشی ندارم. حالِ خوشی دارم که یک نمایشِ واقعی دیده‌اَم. حالِ خوشی ندارم که هنوز مهدی و سمیه و مادر مرا رها نکرده‌اَند. اما حالِ خوش‌تری دارم که نیما و نادری و یاران‌اَش پرچم‌اِشان بالااست. بالایِ بالا. شاید کم‌بودهایی داشته باشد نمایش‌نامه‌اَش که حتما دارد اما این یک آغاز است.
خانم‌ها آقایان! به آینده خوش‌آمد بگویید. به نیما نادری خوش‌آمد بگویید. به آینده‌ی درام‌نویسیِ ایران خوش‌آمد بگویید.
یا علی

2013/07/14

ای کاش فارسی‌نویسی با اُپن‌وسورس جور در می‌آمد





من از Closed Source متنفر-اَم.
اگر به من بود ترجيح مي دادم يك لپ‌تاپِ لنووي چيني داشته باشم با سيستم؛ عامل لينوكس مثلا با توزيعِ اوبونتو.
مدت‌ها پيش هم چنين كرده بودم. يعني روي پي‌سيِ توي خانه‌اَم كه خوداَم اسمبل كرده بودم از يكي دو توزيعِ لينوكس استفاده مي‌كردم. از بس كه از ويندوز متنفر بودم و هستم. مخصوصا آن صفحه‌ي آبي احمقانه كه در نسخه‌هاي 98 و ام‌اي و قبل از آن وجود داشت. و هنوز هم البته با همه‌ي اهن و تلپ‌اش هزار سوراخ‌سمبه‌يي كه دارد كفر-اَم را در مي‌آورد.
اما چه كنم؟ من نويسنده‌اَم و مجبور-اَم از يك نرم‌افزار واژه‌پرداز خوب استفاده كنم. البته معلوم است كه Open Office معركه است. اما اين‌جااست كه كمي از افتخار ابدي به ايراني‌بودن‌اَم كوتاه مي آيم. آخر من به زبان شكرين فارسي مي نويسم و بدبختانه نرم‌افزارهاي اُپن‌سورسِ واژه‌پرداز براي صفحه‌بندي و حروف‌چيني فارسي آن هم با رسم‌الخطِ من جور در نمي‌آيد.
اين اواخر به فكر افتاده‌اَم حالا كه كار كردن با لينوكس گرفتاري‌هاي نويسنده‌گي‌م را به رخ‌اَم مي‌كشد.. حالا كه مجبور-اَم تن به Closed Source بدهم و جهان Free Ware براي‌ام در اين خطه از عالم و به واسطه‌ي شغل‌اَم بلندپروازانه است.. پس به سراغ يك سيستم عامل بروم كه لااقل مرا ياد آن صفحه آبي؛ بلاهت‌برانگيز بيل‌گيتس نيندازد. انتخاب البته مك است و اپل.
انحصاري است ضد آزادي است اما به لطف دوستان هكر و انواع و اقسام جيل‌بريك مي‌شود به شيوه‌يي نزديك به Open Source از-اَش استفاده كرد.
درست است اپل عالي است.... اما آه نه باز هم گرفتاري؛ وا‍ژه‌پردازي. آي‌ورك و نزم‌افزارهاي ديگر براي فارسي خوب نيست. حتا وردِ مايكروسافت در ويرايشِ مك وحشت‌ناك است براي فارسي‌نويسي. نرم‌افزار Bean خوب است اما وقتي بخواهي در يك ويندوز بازش كني (چيزي كه امروز مبتلابهِ همه است) نتيجه وحشت‌ناك.
پس چاره‌يي نمي‌ماند كه در كنار مكينتاش محبوب يك ويندوز عقب‌افتاده نصب كنم و متن‌هاي‌ام را در آن‌جا تنظيم مجدد كنم.
مي‌بينيد گرفتاري‌هاي يك نويسنده‌ي فارسي‌نويس را.
البته توضيح بدهم كه الان هيچ لپ‌تاپي ندارم و در خانه‌ي كوچك‌امان جايي براي پي‌سي هم نيست. و به نوبت از لپ‌تاپِ زن‌اَم و پسر-اَم استفاده يا به عبارتِ بهتر سوءاستفاده مي‌كنم.يك موبايل چاچا دارم كه البته به لطف دولت آقاي ترميناتور الان فقط به درد زنگ زدن و زنگ خوردن مي‌خوره.. كانهُ 3310
هم‌چنان اگر يك توسعه‌دهنده‌ي برجسته‌ي ايراني روي نرم‌افزاري مثل اُپن‌آفيس كار كند و متناسب با آن چيزي در بياورد كه براي من مناسب است و امكان هم‌خواني با ورد مايكروسافت (كه متاسفانه هم‌چنان براي فارسي ما خوب است) در-اَش بياورد آرماني خواهد بود براي‌ام كه به دامن لينوكس برگردم و ابونتوي محبوب.. يا چه فرقي مي‌كند يك ويرايش ايراني از آن يا ...
بگذريم.