2006/06/25

در آغاز پنجاهمين فصلِ آتش

برایِ تولدِ پنجاه ساله‌گیِ دكتر يونسِ شكرخواه؛ خيلی دير، خيلی ناچيز اما اميدوارم استاد از اين شاگردِ نديده‌اش بپذيرد با بزرگیِ بالذات‌اش.

تو هرگز به دنيا نيامده‌ای
تو از روزِ ششم با دنيا بوده‌ای
آن‌هنگام كه خداوند باغ را سبز
دريا را به رنگِ آب
و رويا را به شيوه‌یِ باران.
آن‌هنگام كه تلالویِ آفتاب برایِ زيستن
ستايشِ ماه برایِ پرستيدن
و خوابِ پرستوها را برایِ لب‌خنديدن.
آن‌هنگام كه شكوفه‌زاران، خرابِ لحظه‌هایِ بی‌دريغِ فلق می‌شد
آن‌هنگام كه اول بار، كودكی در پناهِ معصوميتِ آفتاب‌گردانِ روبه پنجره
از گريه تا اشتهایِ سيری ناپذيرِ ترانه انبوه می‌شد،
تو قسمتِ نسيم بودی
و كودكی‌های‌ات پيش از تو، پيش‌تر از سايه‌ات حتا
برایِ هزاره‌یِ رابطه‌ها می‌رقصيد.
تو هرگز به دنيا نيامده‌ای
و كدامين كس است كه به دنيا نيامده و از دنيا رفته باشد
نه! تو هرگز نمی‌ميری!
مرگ چشم‌های‌ات را می‌ترسد،
وقتی قاصدك‌ها لابه‌لایِ پلك‌های‌ات پناه برده‌اند.
مرگ از خوابِ تو حتا دور است،
وقتی كه هزار ياكريم در آرامشِ لب‌های‌ات لانه كرده‌اند.
بگذار دوباره بگويم؛
پيشانی‌ات ترنمِ سپيده‌دمان است، وقتی كه روز را با شيوعِ خورشيد آغاز می‌كنيم
وشب اشارتی است به دست‌های‌ات، وقتی كه شهر، خواب را خميازه می‌كشد،
و تو پرده‌هایِ جادو را از حجمِ كلمه و شب‌نم می‌آگينی!
بنويس مرد! بنويس!
سرشار باش از هميشه
كه هنوز پرنده نبود، خيابان نبود، حتا خيال نبود،
كه پرواز بود، سخن بود، كلمه بود
و تو بودی!

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد