2014/06/11

آن‌چه دبیرِ جشن‌واره‌ی فجر نباید باشد


این اولین باری است که می‌بینیم تا این زمان از سال یعنی دهه‌ی سوم خرداد هنوز دبیر جشن‌واره‌ی بین‌المللیِ فجر انتخاب نشده. خبرگزاری فارس از من و جمعی خواسته که درباره‌ی خصایص و خصایل دبیرِ احتمالیِ فجر یادداشتی را بنویسم.
لینک یادداشت در خبرگزاری فارس را آورده‌ام
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930321000324
 و البته نسخه‌یی که خودم با رسم‌الخطِ خودم بیش‌تر دوست‌اش دارم هم همین‌جااست.
شادمان خواهم شد که با نقادی خویش این نقادی را گل‌باران کنید.


بی‌تردید صاحب‌نظران و اهلِ ذوق بسیار بر شمایلِ ایجابیِ دبیرِ احتمالیِ فجر رنگ افشانده‌اند و از خامه‌ی معرفتِ خویش بسیاران نکاتِ دل‌نشین برای خصایصِ آن‌که از راه می‌رسد، پرتو افکنده‌اند. حقیر را سرِ آن آمد که از منظرِ محدود و چشم‌اندازِ ناچیز و نظربامِ کوتاهِ خویش چند نکته‌یی را به مثابهِ پیشنهادهایی سلبی قلمی کند شاید که مقبول طبعِ آن نازک‌خیالان و طرفه‌اندیشان افتد. که فرموده است: صالح و طالح مطاعِ خویش نمودند        تا که قبول افتد و که در نظر آید


دل‌بسته‌ی تقسیم‌بندیِ ته‌آتر به خصوصی و دولتی نباشد
ته‌آتر اگر ته‌آتر باشد چنان‌که سنتاً به ما رسیده است و البته در طولِ تاریخ هم هماره بدعت و بداعت در خود دیده است و خود موجب بدعت و بداعت‌های بی‌شمار شده است، دیگر نه خصوصی‌اَش اصالتِ مطلقه دارد نه دولتی‌اَش. که هردو رویِ سکه‌ی آن (سکه‌یی که به نامِ دولتی خصوصی‌ها در جیب مبارک می‌گذارند و به نامِ خصوصی دولتی‌های‌اَش) اگر واجد ممیزه‌های موروثی‌اَش نباشد، بلامقدمه از حیِّزِ انتفاع ساقط است. اگر محفوظاتِ تاریخی یاری کند به خاطر می‌آوریم که دیالوگ و تشکیک از اُسطُقُساتِ ته‌آتر به شمار می‌آیند، اگر نگوییم، دو ستونِ بنیادین این معبدند. و من البته نه اسطقسات را تصادفاً به کار بردم و نه دیالوگ و نه تشکیک را. که اسطقس از اساس واژه‌یی یونانی است و چنان‌که می‌دانیم به معنای بُن و اساس و پایه‌ی هرچیزی است و البته مجاورت چهار عنصر اصلی نیز به کار رفته است.
اما دیالوگ و تشکیک؛ که اِشعار دارم پرداختنِ به هریک از این‌دو از عهده‌ی این یادداشتِ مجمل بیرون است و بنابراین جبراً به اشاراتی اکتفا خواهم کرد.
آن‌چه در مبحثِ دیالوگ گفتنی‌تر از همه جلوه می‌کند، فارغ از تکنیک‌ها و روش‌ها و نحو و نحوه‌های شکلی و مضمونی و محتوایی و غایت‌مندی آن، هم‌سخنی و هم‌سنگی و هم‌وزنیِ دوسویِ گفت‌وگو است. یعنی از عهدِ معلمِ اول‌امان ارستو تا همین الان اگر نویسنده‌یی وزنِ یکی از دوسویِ گفت‌وگو را به نفعِ هدفِ خویش افزون کند و یا بکاهد، منطقِ دیالوگ را فروریخته است. یعنی این گفت‌وگو هرچه نام داشته باشد قطعاً دیالوگ به معنایی که ما از آن در ته‌آتر مراد می‌کنیم، نیست. این نکته علاوه بر آن که ما را به سمتِ متافیزیکِ درام سوق می‌دهد و موجباتِ تقریر دقیقِ چیستی و چرایی دیالوگ را فراهم می‌کند، سویه‌های اجتماعی و برون‌متنیِ آن را نیز بر آفتاب می‌افکند. این وجوبِ هم‌وزنیِ دوسویِ گفت‌وگو در ته‌آتر، متناظر می‌شود به وجوبِ پذیرش هم‌وزنی آدمیان در ساحتِ اجتماع، آن‌گاه که به دیالوگ می‌پردازند یا چنان‌که من جعل کرده‌اَم؛ آن‌گاه که ته‌آتر ورزی می‌کنند.
بدیهی است که با این پیش‌فرضِ بدیهی فرق‌گذاشتن میانِ ته‌آترِ خصوصی و ته‌آتر دولتی در یک جشن‌واره که قرار است خود منظری از ته‌آترِ موعود را بگشاید، نه تنها اخلاقاً نادرست است، بل‌که منطقاً نیز بر اساسِ آن‌چه خودِ قواعدِ دیالوگ می‌آموزاند، ناموجه است.
اما تشکیک؛ ته‌آتر هماره هویت و بل‌که پیش‌تر از آن ماهیتِ خویش را در مواجهه با ارتدوکسی‌های زمانه‌ی خویش و محاجه در اسطوره‌ها، گفتمان‌ها، مفاهیم و مصادیق و تصوراتِ صُلبی‌شده و مناقشه در ارکانِ خرافه‌زای گفتمان‌های نامدلّل، جست‌وجو کرده و کوشیده است با مداقه در اجزا و عناصرِ تاریخی تجربی و معرفت‌شناختی و متافیزیکیِ جهانِ بیرون، عیاری باشد برای تفکیکِ سره‌ی عقل و اخلاق از ناسره‌ی خرافه و دروغ. خرافه و دروغی که در جامه‌یی از صدق و راستی و علم و دانش پیچیده شده و تقریبا تشخیصِ آن از عهده‌ی هیچ‌یک از دیگر منابعِ معرفتی بر نمی‌آمده است. ته‌آتر بدین معنا کوشیده با آشکارکردنِ تاریکی‌های جعلی و سواکردن کلاف‌های سردرگمِ جهل و زدودنِ پرده‌های تبلیغات از چهره‌ی دروغ، حقیقتِ راستین را جست‌وجو کند. و در این مسیر انواعِ تکنیک‌ها، اقسامِ روش‌ها و اصنافِ ترفندها را در دلِ بوطیقاهایِ متکثر در درازنایِ زمان به قصه‌ها، ماجراها و شخصیت‌های تاریخِ ته‌آتر الصاق کرده است و درام‌هایی پیچیده با شخصیت‌های ذوابعاد و چندلایه و ساختاری ذومراتب به وجود آورده تا درس‌آموز وضعیت‌های عمومیِ بشر باشد و راهنمایِ ته‌آتر ورزان در تاریکی‌هایی که حافظ گفت؛ از هرطرف که رفتم جز وحشت‌اَم نیفزود. این‌جااست که تکنیک و روش خود به موضوع و متعَلَّقی بدل می‌شود برایِ آشکاریِ هدفی و غایتی در سویه‌ی اجتماعی و بیرون‌متنِ ته‌آتر.
ته‌آتر پدیده‌یی مربوط به حوزه‌ی عمومی است. از همین روی تلاش می‌کند پنهان‌شده‌های حوزه‌ی عمومی را واکاوی کند و هرچه را بنابه‌خواسته‌ی صاحبان قدرت و ثروت و جهل، در حجابِ دروغ پنهان مانده، بر بامِ آفتاب اندازد و آشکار کند. برای این کار اولین قدمی که بر می‌دارد ایجادِ شک در بنیان‌هایی است که عموم درست و صادق و راست می‌گمارند. تشکیکِ ته‌آتر در سطوحِ ظاهری نیست بل در بنیادها است و از این‌رواست که هماره با بنیان‌های قدرت‌های استبدادی و جهل‌های مرکبِ عمومی در تضارب و تباین قرار می‌گیرد.
چنین ته‌آتری به اولین کارهایی که می‌پردازد پرده برداشتن از اصطلاحاتی مبهم، موهوم و بعضاً موهون است که در اطرافِ خودِ ته‌آتر جریان گرفته است و چنان می‌نماید که انگار حقیقتِ وحی‌آذینِ مطلق است که ورودِ هیچ خللی در آن متصوَّر نیست. با این تفصیل تقسیمِ ته‌آتر به خصوصی و دولتی نباید مطمعِ نظرِ دبیرِ جشنواره‌یی باشد که قرار است چترِ یک‌رنگی بر سرِ قاطبه‌ی اهالیِ ته‌آتر بگستراند. چنان‌که آمد این قسم تقسیمات، تنها و تنها کسانی را شادمان خواهد کرد که از یک سو سر در آخور رانت‌های اقتصادی دارند و از سویِ دیگر متصل به جریان‌های قدرتِ دولتی هستند و وای بر احوالِ آن جشنواره که فرق‌گذاری‌اش به این قبیل مفاهیمِ تنک‌مایه محصور بماند

دل‌بسته‌ی تقسیمِ ته‌آتر به حرفه‌یی و آماتور نباشد
ته‌آتر یا ته‌آتر است یا نیست. مابقی عرضیات است و عرضیات منطقاً مترتب می‌شود بر اصل. یعنی می‌شود به فراخور زمینه و زمانه‌، نحو و نحوه‌ی پرداختن به این عرض‌ها را تغییر و تحول داد. آن‌چه باید پابرجا بماند اصل و اساس است که همانا ظهورِ یک اجرای دلربایِ عقل‌پذیر است. عنوانِ حرفه‌یی یا آماتور عرَضی است که بر اصلِ ته‌آتر مترتب شده است و بنابه ذایقه و سلیقه‌ی قائلانِ آن تعریفِ متمایز یافته است. یعنی ممکن است در نزد کسانی از صفتِ حرفه‌یی چیزی افاده شود که در نزدِ جمعی دیگر از آن معنایی برای آماتور اراده می‌کنند. بنابراین سمت و سویِ توجهِ دبیر نباید آغشته‌ی بازی‌های روزمره‌ی شبهِ ژورنالیستی جهالان باشد. که جز پرت شدن حواسِ گرامیِ ایشان خطری دیگر را نیز در پی خواهد آورد و آن اختلاط دوغ و دوشاب است. یعنی چه بسا بسیار نمایش‌هایی که در ظاهری از آرایه‌های شبهِ حرفه‌یی چیده شده و در درون عجوزه‌یی است به قامتِ بی‌خردی.



با تجربه‌ها بر سرِ عناد نباشد
البته بدیهی است که تجربه باید واجد شرایطی باشد که شایسته‌گیِ اتصاف به تجربی‌بودن و نو بودن باشد. چنان‌که می‌دانیم تجربه با آزمون و خطا متلائم است. یعنی اولین مشخصه‌یی که بر هر امرِ تجربی قابل تشخیص است، ابطال‌پذیری است. بنابراین هرآن‌چه در آزمایش‌گاهِ صحنه (من البته عنوان آزمایش‌گاه را مسامحتاً به کار می‌برم و از استعمالِ صریحِ آن ابا دارم) قرار می‌گیرد لاجرم امکانِ خطا یا بطلان را می‌پذیرد ورنه اگر از پیش درستیِ آن اثبات شده باشد و چنان‌که امروز در سطحِ عمومیِ ته‌آتر کشور ساری و جاری است؛ مکررهایِ مشق‌شده‌یی که بارها و بارها ذوق‌زده‌گیِ تماشاکنانِ گلخانه‌یی را هم در تکرارهای معدَّدِ خود شاهد بوده، هرچه‌قدر هم به ظاهر، بزک‌کرده و فریبنده بنماید، هرگز در عدادِ ته‌آترها و نمایش‌های تجربی نمی‌گنجد و آن‌ها را باید در زمره‌ی نمایش‌های مرسوم و البته خوش‌نقش و نگار به شمار آورد. دبیر جشن‌واره‌ی ته‌آترِ فجر اگر معارض با تجربه‌ورزی باشد، دو زیان بر جشنواره متوارد خواهد بود. یکم محروم‌ماندن از تجربه‌های واقعی (به جرمِ عدمِ درکِ ماهیتِ تجربه به مثابهِ امرِ ابطال‌پذیر) و دوم تکرارِ مکررات در شعبه‌ها و شاخه‌های متعدد و با رنگ و جلاهای متلوِّن و هردو لاجرم مختوم است به میان‌مایه‌گیِ کیفیِ جشن‌واره



مرکزگرا نباشد
مباحثه‌ی مرکز و حاشیه، پایتخت و حومه، تهران و شهرستان، دیگر از فرطِ پرگویی هزل‌آور شده است و نیازمندِ مباهله شده تا مباحثه. از بس گفتین تقسیمِ دوگانه‌هایی چون تهران و شهرستان، لااقل از پسِ انذارهای پساساخت‌گرایان سال‌هااست که تهی از معنا شده و در نزدِ اهلِ معرفت، مدت‌هااست از تراز و ترازو افتاده اما ظاهراً نه گوش مرکزگرایان شنونده است نه آنان‌که در شهرهای دیگرند و خود را هم‌چنان بر سیاقِ گذشته حاشیه‌نشین و قلیل می‌بینند و می‌یابند. استعمالِ مفهومِ شهرستان (یعنی تقلیل و تخفیفِ تئوریکِ تمامِ ایران منهای تهران، به یک لفظِ کوچکِ سخیف) از اساس پدیده‌یی استعماری است. (که شرح و بسطِ آن بماناد برای وقتی موَسَّع). هریک از شهرهایِ این ملک برایِ خودش سامان و سامانه‌یی دارد و فرهنگ و هنرش نیز بی‌گمان تمایز و تفارقی متناسب با آن سامان و سامانه. وقتی هریک از این شهرهای ستبر را در یک بشقاب و با یک نام فرو می‌کاهیم یعنی از سویی امکان فهمِ فرهنگِ آن سامان را از دست می‌دهیم (این زیان برای مرکز) و از سویِ دیگر و دردآورتر برایِ ارتقا و افزایشِ توان و دست‌آوردهاشان مجبور به ارایه‌ی یک فرمولِ واحدِ باری‌به‌هرجهت می‌شویم (یعنی به جای برنامه‌ریزی برای شیراز، اصفهان، مشهد، بوشهر، بشاگرد، لنگرود، اشکنان و یک‌یک‌شهرهای دیگر، برای یک چیزِ مبهمِ موهوم و موهونی به نامِ شهرستان در یک قالبِ غیرِ عالمانه شروع به برنامه ریزی می‌کنیم آن‌گاه می‌خواهیم جامه‌یی را که بر تنِ آن موجود موهوم دوخته‌ایم بر تنِ هریک از بلندقامتانِ سرزمین‌امان که هریک نامی دارند متمایز و متفرد هم‌چون آبادان و تبریز و سنندج و کاشان، به زور قالب و غالب کنیم. زهی دانش و فربها کوشش که ما می‌کنیم)
دبیرِ جشنواره‌ی فجر نباید دل به این تقسیم بندی ببندد ورنه هم‌چون سال قبل متفرعنانه از دیدن نمایش‌های دوستانِ غیر تهرانی طفره می‌روند و البته تلاش‌های آنان هم طرفی نمی‌بندد. دوباره موکد می‌کنم ته‌آتر ته‌آتر است و باید بر پایه‌ی مقوماتِ خود (عیان و نهان) استوار باشد. نه موضوعی برای جولانِ کهنه‌گرایانی که هنوز مقید به تخته‌بندهای دوگانه هم‌چون مرکز و حاشیه هستند.


وابسته‌ی نام‌ها و دل‌بسته‌ی نامه‌ها نباشد
هستند بسیار کسانی که هنوز می‌پندارند نام‌ها هستند که برای هر تشکل و جبهه‌یی اعتبار می‌آورد. البته واضح است که در بدایتِ امر چنین می‌نماید که حضور چهره‌های شاخص‌شده به مددِ رسانه‌ها و رسانه‌چی‌های سایه‌نشین، جمعی را نیز به سمت گعده‌ها و گردهمایی‌ها بکشاند اما خردک‌خردک که تهی‌مایه‌گی‌ها بر آفتاب افکنده شد و بادکنک‌های نخوت و عصبیت در گرمایِ آفتابِ دانش و معرفت و حقیقت از هم پاشید، آن‌چه می‌ماند و بر دل‌های جویایِ آرامش تسکین خواهد بود، کارهای ستبر و فرآورده‌های مانا و تجربه‌های عمیق است و لاغیر.
لاف شیخی در جهان انداخته            خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده            محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانه‌ی داماد پرآشوب و شر                قوم دختر را نبوده زین خبر



کوتاه‌قد نباشد و کوتاه‌قدان را پاس ندارد
(بدیهی است که منظور از قد در این‌جا قدِ معرفتی و اندیشه‌گی است)
بسیاری می‌هراسند که اگر قدشان به بالایِ‌کتاب‌خانه نمی‌رسد کسانی را به یاری بطلبند با قامتی افراشته تا کتاب‌های قفسه‌های بالا را به دستِ آنان برسانند. می‌هراسند که فرداها بر بوق و کرنای کنند که ما کتاب به دست فلانی رساندیم. گیرم که چنین باشد. چه باک. بگذار حتا ما نیز سپاس‌گوی آن آسمان‌خراش‌ها باشیم. در نهایت آن‌چه مفیدِ فایده می‌آید خطوطی است که می‌خوانیم و خطوطی است که می‌نگاریم. و باور کنید اگر بلند قامتان به راستی هم‌نشین سرو و سپیدار باشند هرگز ما را برایِ یاوری‌شان به سخره نمی‌گیرند و منتِ کارِ خویش بر کوله‌ی ناتوان‌مان رها نمی‌کنند که بزرگی را چنین حقارت‌هایی سزا نیست. پس نباید از هم‌سخنی و هم‌رایی با مردان و زنانِ بزرگ و اندیشه‌ور که به حق صاحبِ نظر و اندیشه و معرفت‌اند هراسید که به قولِ مولانا:
کارِ مردان روشنی و گرمی است            کارِ دونان حیله و بی‌شرمی است



چشم‌بسته بر خویش و طمع‌بسته بر بیگانه نباشد
کم نیستند آنان که به هربها و بهانه‌یی گوهرِ خویش را در بحرِ دیگران می‌جویند و در زمین دیگران خانه می‌سازند و کار برایِ بیگانه می‌کنند و چشمِ امید به ستایشِ آنان می‌دوزند که لختی در پایِ کرسیِ گرمِ مهر و ماهِ ما ننشسته‌اند و از ادبِ مکالماتِ ما حظی نبرده‌اند.
در زمینِ دیگران خانه مکن                کارِ خود کن کارِ بیگانه مکن
و البته این‌ها به معنای دشمنی با سیر و طیر در عوالمِ شناختی و هنری اقوامِ دیگر نیست که اگر کسی چنین بپندارد بی‌گمان در زمانه‌ی ما می‌زید و نه با عقلِ زمانه‌ی ما تلازمی دارد. غرض همانی است که اقبال ده‌‌ها سال اشاره کرد
مثل آئینه مشو محو جمال دگران            از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز            آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز        که پریدن نتوان با پر و بال دگران



شورا گریز نباشد
البته فواید مشورت بر کسی پوشیده نیست اما غرضِ نگارنده در این‌جا انتخابِ مشاورین اصلح است. آنان‌که خیرِ عموم را بر مصلحت خواص ارج می‌دانند و دستِ خویش را بر سفره‌ی بیت‌المال گشاده نمی‌خواهند و در پیِ درخواست و سوآلی به جای یک جوابِ مطلقِ متناسب با خواسته‌ی شخصیِ خویش، ده‌ها پاسخ و راهِ حل و احتمال و نظر را بر سبدِ سخاوت ارزانی می‌کنند و میز را از گزینه‌های بسیار انبوه می‌دارند و کار را برای تعقل و تصمیمِ دبیر آسان‌تر هم اگر نه، عالمانه‌تر می‌کنند.
عقل را با عقلِ دیگر یار کن                وامرهم شوری بخوان و کار کن

والسلام

به یادِ جوادِ ثریایِ عزیز که هنوز باور نمی‌کنم پر کشیده است



‎پنج‌شنبه‌ی یکم خرداد در تالارِ مولوی گرد آمده بودیم برای یادکردِ جوادِ عزیز. من چند دقیقه‌یی صحبت کردم و حالا توسعه و تنسیقِ آن گفتار را این‌جا آورده‌اَم. خدا او را با بهترین‌ها قرین کند.


یارانِ موافق همه از دست شدند
در پایِ اجل یکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر
یک دور زما بیش‌ترک مست شدند

آرزو می‌کنم جوادِ عزیز هم‌نشینِ اولیای الهی باشد و جمعِ دوستانِ هم‌دل مستدام و سلامتی‌شان مدام.

امروز یکی از روزهایِ پایانیِ شهریور ۷۴ است. این دومین باری است که در عمرم می‌آیم تهران. اولی‌اش برای امتحانِ مصاحبه بود همین چندوقت پیش. برای اولین از کلِ استان فارس بیرون آمده‌اَم. یعنی باید ساعت‌ها توضیح بدهم که فاصله‌ی اشکنان تا این تهرانِ نازنین به احتساب هواپیمای بلیتِ دوهزارتومن می‌شود دو ساعت تمام و به احتساب اتوبوسِ ایران‌پیمای قرمز رنگ و البته تی‌بی‌تیِ تک صندلی می‌شود ۲۳ ساعت. حالا هم توی صف ایستاده‌اَم برایِ خواب‌گاه و برای چندمین بار باید توضیح بدهم که چه‌گونه اشکنان را روی نقشه پیدا کنند. آخر هنوز گوگل‌مپ در خواب طراحان‌اَش هم نیامده. اما مشکل فقط این نیست. وضعیت معافیِ پزشکی و سربازیِ پا در هوای‌ام چنان گیج و عصبی‌م کرده که نپرس. حالا فکر کن وسط این وضعیت یکی بیاید و بگوید شما هم ورودی امسال هستید؟ معلوم است که حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. به این بی‌حوصله‌گی شما مقادیر معتنابهی تکبرِ لجام‌گسیخته هم اضافه کنید که نمی‌دانم از میراثِ کدام نیاکان‌اَم برای‌ام رسیده. در آستانه‌ی ورودم به تهران به خودم گفته‌اَم این درست که کسی نام روستای‌اَت را هم نشنیده. این درست که تو فرق بین میدانِ تجریش را با پامنار نمی‌دانی اما بلدی فروغ را با سه روایت تحلیل کنی و نیمِ حافظ را از بر بخوانی بگویی در کدام صفحه‌ی خشم و هیاهو بنجامین چه کرد و چه نگفت. سال‌هااست روزی چهارده ساعت کتاب‌ها را می‌بلعی که این‌جا کسی با نگاه‌های تحقیرآمیزش تو را نبلعد. و باید چند سال بگذرد تا بدانی همه‌ی این‌ها به نیم‌جو نمی‌ارزد. و تو از کجا می‌دانی که از قضا یکی از کسانی که به تو می‌آموزد که؛  آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمنِ مه به جوی خوشه‌ی پروین به دو جو. همین پسری است که حالا جلوتر آمده و می‌خواهد با تو هم‌اتاقی شود. جمله‌ی بعدی‌اش را آن‌قدر معصومانه گفته که همه‌ی عُجب و کبرت فرو ریخته در بی‌پناهی‌اش. من بچه‌ی خوی‌ام؛ ثریا جواد ثریا. و ساعتی نگذشته که من هم‌اتاقیِ جوادم. خواب‌گاهِ سنایی زیرِ پلِ کریم‌خان که این روزها شده است مرکز رجا. ما چهار نفریم. من، جواد، رسولِ نظرزاده و محسنِ نامجو. رسول و محسن البته هردو عزیزند این روزها. رسول که نقادِ متعینی شده و البته من دوست‌تر دارم قصه‌هاش را در کتاب‌های پیاپی ببینم و محسن هم که مدت‌هااست در موسیقی قربی یافته است خدا را شکر. اما حکایت من و جواد حکایتِ نزدیک‌تری است. من البته می‌توانم ساعت‌ها بارانِ خاطره ببارانم از روزها و ساعت‌هایی که حالا هرچه فکر می‌کنم حتا تلخ‌ترین‌اشان هم به بوی خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌های جواد آذین است. از خاطراتِ سربازی‌اش که هنوز هم از یادش ریسه می‌روم، از خراب‌شدن‌های هرشبه‌مان سرِ علی عطایی و فرشاد منظوفی و عباس اقسامی که طبقه‌ی پایین بودند، از شبی که در اتاق‌های هیچ‌کدام‌امان غذایی نبود و پولی در بساط نبود و تعطیلات بود و در یخچال راه‌رو البته کره بود و مربا و ساعتی دیگر نه کره بود و نه مربا و به جای‌اش یک یادداشت بود پر از جمله‌های حلال‌بودی که باور کنید ما دزد نیستیم و فقط گرسنه‌ایم و البته به زودی کره‌تان را جای‌گزین می‌کنیم، تا اولین تمرینات‌ام در هنرهای زیبا. و همه‌چیز از همین تمرینات شروع شد. همه‌ی آن‌چه می‌خواهم بگویم و جز خونِ فروخورده و جز بغضِ برنیامده و جز دردِ به زخم‌ننشسته نیست. پیامِ فروتن می‌‌خواست نمایشی را اجرا کند. من و جواد و فرشاد منظوفی‌نیا معمولا در آن ترم نخست با هم بودیم. جواد بدو بدو آمد که یکی از سال‌بالایی‌ها می‌خواهد نمایشی را کار کند و کاش برویم بگوییم می‌خواهیم برای‌اش بازی کنیم. چند دقیقه بعد ما خوش‌حال خوش‌حال رفته بودیم پیشِ پیام که ایستاده بود جایی که این روزها سالن استاد صمیم مفخم نامیده می‌شود و چند روز بعد ما ورودِ مسیح به بروکسل را تمرین می‌کردیم. و البته معلوم بود که جواد حرف ندارد. بدنی منعطف و آماده و پر از امکان برای بیان‌های دیداری. و مدتی گذشت تا فرصتی برای نمایش خودم پدید بیاید؛ امتداد + صفر. و باز هم جواد. همین چند شب پیش بود که نشستم ویدیو‌اش را دیدم. جواد حرف نداشت. جواد حرف ندا...شت؟ یعنی حالا باید از فعل ماضی برای جواد استفاده کنم. لیلا طاهرپسند برای‌اش واژه‌ی جوان‌مرگ را به کار می‌برد. جوان‌مرگ یعنی کسی که در جوانی می‌میرد؟ درست است اما جواد نوعی دیگر از جوان‌مرگی را یادآوری کرده است. جوان‌مرگیِ حرفه‌یی. این بار اما پای مرگ در میان نیست. خانم‌ها آقایان این بار پایِ یک قتل در میان است. بگذار کمی بی‌تعارف باشیم. گفتنِ خاطرات و یادکردِ جواد و اندوهانی که برای‌اش واجب می‌آید همه نجیب است و نیکو اما بگذار کمی حجاب بدرانیم. بگذار حرف‌هایی بزنیم که تیغ دارد.
نكته‌ها چون تيغِ پولاد است تيز                           گر نداري تو سپر واپس گريز
پيشِ اين الماس بي‌اسپر ميا                                كز دريدن تيغ را نبود حيا

سوآل: آیا جوادِ ثریا بی‌استعداد بود؟ آیا جوادِ ثریا شبیه هزاران‌نفری بود که از همان سال‌ها تا اکنون که البته بیش‌ و بیش‌تر هم شده‌اند می‌آمدند و می آیند در دانشکده‌های هنری چیزکی می‌خوانند و کارکی می‌کنند و حرفکی می‌زنند و البته در میزانِ اختلافِ ریچاردِ سوم و هوشنگ سگ‌دست که در سفرِ سالِ قبل‌اشان به چالوس ماشین‌اشان را تعمیر کرده بود، اندکی تردید دارند و فقط هرچه فکر می‌کنند یادشان نمی‌آید این ویرجینیا ولف را ماهِ پیش در کدام بارِ کدام خیابانِ بوداپست دیده‌اند؟ آیا جواد ثریا آمده بود که در چند نمایشِ دانشگاهی بدرخشد و چشم‌ها را خیره کند و برود سیِ خودش؟ هم‌پاله‌گی‌های من خوب به یاد دارند که جواد در دو ویرایش من از شکسپیر که عباس اقسامی کارگردانی کرده بود چه توفانی به راه انداخته بود؟ آیا جواد همانی بود که بسیاری دوست داشتند باشد؛ جوانی شهرستانی که نیم‌چه استعدادی هم دارد و بعد هم می‌رود خوی می‌شود کارمند آب و فاضلاب و تمام؟ معلوم است که پاسخ به همه‌ی این سوآل‌ها تنها یک کلمه است؛ نه!


بگذار داستان را از جایی دیگر شروع کنیم.
یکی بود یکی نبود. یه ته‌آتر بود که قرار بود برایِ دیگران، برایِ نخبه‌گان برای معلمان و متکلمان و اهالیِ دانش و معرفت، مرزهایِ اندیشه و فرهنگ را رنگ‌آمیزی کند. به همین دلیل هم بود که کسانی پادر رکابِ خدمت این پادشاه داشتند. پادشاهِ هنرها؛ ته‌آتر.

آن‌روزها البته از کم‌بود وپول و بودجه سخن‌ها می‌رفت، اما سخن بیش‌تر بر سرِ بی‌پولیِ ته‌آتر بود تا بی‌پولیِ دست‌اندرکارانِ ته‌آتر. سخن از کم‌بود و نارسایی و عدمِ امکاناتِ خانه بود تا ساکنان خانه. البته ساکنانِ خانه حق داشتند. حقوقِ بسیار هم داشتند که باید مطالبه می‌کردند و مهم‌تر از همه شاید حقِ برخورداری و رفاه. اما آنان در کنار این حقوق برایِ خود تکالیفی هم متصور بودند. آنان خود را به ته‌آتر بده‌کار می‌دانستند اگرچه گاهی طلب‌هایی هم داشتند از این بارگاه. نابه‌سامانی البته بسیار بود. دخل با خرج نمی‌ساخت. سخت‌افزارها ناکافی و ناکارآمد بود اما الگوی جماعت، ته‌آتر تجربی‌های بزرگ دنیا بود که در سختی‌ها معناهای تازه به صورت‌بندی دانایی دهه‌های شکوفای ته‌آتر تقدیم کرده‌ بودند. پس با خون دل، استخوان در گلو خار در چشم صبوری می‌کردند و اگر سخنی می‌گفتند برای همه بود. هرچند عده‌یی هم زیرآبی رفتن را بیش‌تر دوست داشتند اما معلوم است که آن‌ها مطرود بودند نه محبوب. هم‌چنان در نزد دوست‌دارانِ واقعیِ ته‌آتر دانایان ارج‌اشان واجب بود و رنج‌اشان ماجور. و بنابراین هنوز جد و جهد بازاری داشت پررونق. و ما دانش‌جویان، با فهمِ دقیق از اندازه‌های خود چشم به آینده داشتیم و منتظر تا از پیِ خودسازی در دانش‌گاه و کسب  انواعِ معرفت‌ها و اصناف مهارت‌ها جایی باز کنیم در قطار بزرگان. البته تعداد کتاب‌های تیوریک به اندازه‌ی انگشتان یک دست بود و کتاب‌های خلاقه را باید در زیرزمین‌ها می‌جستیم. از این رو بود که در غیابِ اینترنت و یوتیوب و جهانی به پهنای موس‌پد، قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ها را از جا می‌کندیم و یاد می‌گرفتیم ته‌آترورزی کنیم. البته نابه‌سامانی‌ها کم نبود. ما مجبور بودیم از یک سو با غول‌های نابرابری و سوءمدیریت‌ها و کم‌پولی‌ها و گرسنه‌گی‌ها و نافهمی‌های بیرونی بجنگیم در جهادِ اصغر و هم با کبر و عُجب و دروغ و ریا و بداخلاقی و بدسگالی و کاهلی و نادانیِ درونی بجنگیم در جهادِ اکبر.
قدرجعنا من جهاد الاصغریم   /                  با نبی اندر جهاد اکبریم

و جوادِ ثریا در پرتویِ چنین جهانی کافی بود تنها بخشی از استعدادش را عرضه کند تا بر تماشاخانه‌ها و سردر سینماها بدرخشد. اما صبر کنید. دارد یک اتفاقی می‌افتد. ما در نقطه‌ی چرخشِ تاریخ ایستاده‌ایم. در یک بزنگاهِ تاریخی‌-اخلاقی. چیزی دارد ترک می‌خورد که گوییا ما از آن غافل‌ایم؛ از بس مشغول کار خودمان‌ایم. آخر نابه‌سامانی‌‌هایی وجود دارد اما ته‌آتر گوشتی نیست که گرگان و کرکسانِ گرسنه از جنگل‌های مجاور به سمتِ آن یورش آورده باشند. بگذارید ببینیم به راستی چه پیش آمده؟
انگار گشایشی در حوزه‌ی اقتصاد پدید آمده. نرخ ارز ثابت مانده. در وضعیتِ سیاسی انگار فتوحاتی حادث شده. این‌ها البته همه خجسته اما... به نظر می‌رسد از پیِ دولتِ تعدیل زمزمه‌های بازارِ آزاد در گوشِ جماعت ترانه‌یی دل‌نشین خوانده. اندک اندک زمزمه‌هایی جاری می‌شود از واژه‌گانی مثلِ ته‌آتر غیر دولتی، ته‌آتر خصوصی، ته‌آتر حرفه‌یی (شما یاد علی دایی نمی‌افتید؟) کم‌کم می‌گویند ته‌آتر باید روی پای خودش به‌ایستد. همه‌ی این‌ها خجسته اما... مسوولان ته‌آتر که اغلب هم عکسی با شورت ورزشی ندارند و می‌گویند ما مدیریت بلدیم مهم نیست که در صحنه بوده باشیم یا نه، پای‌اشان کم‌کم به سرزمین‌های دیگر باز می‌شود، رابطه‌های دوجانبه، جشنواره‌های بین‌المللی، حضور گروه‌های خارجی، اعزام اعضایی برای انتخاب گروه‌های خارجی. اعزام گروه‌هایی برای صدور فرهنگ ناب ایرانی به جهانِ چشم به راه. و البته به نامِ ته‌آترِ خودبنیاد و به کامِ رانت‌های دولتی. حالا وقت رخ‌نماییِ بازارِ آزاد است. این ماشین برای پنج نفر جا دارد. متقاضیان اما پنجاه نفرند. جوادِ ثریا فکر می‌کند استعداد و شایسته‌گی و بایسته‌گیِ علمی و مهارت‌های نمایشی برای سوارشدن به این ماشین کافی است. ماشینی که حالا ته‌آترِ نوین نامیده می‌شود. ته‌آتری که حالا گوشتی است برای خودش و معلوم است که گرگ‌های گرسنه‌ی جنگل‌های اطراف دهان‌اشان آب افتاده. جواد به روزهای گذشته در دانشکده می‌اندیشد که بزرگانِ ته‌آتر البته پول می‌خواستند برای رونقِ ته‌آتر. حالا کمی تغییرات در ساختمانِ گزاره به وجود آمده. میان‌مایه‌گان حالا ته‌آتر را می‌خواهند برای رونقِ پول‌اشان. اسم‌اش البته حالا شده ته‌آتر حرفه‌یی. البته هم جواد می‌داند هم ما می‌دانیم که نکته‌ی ظریفِ این جمله این نیست که ما قدیس‌ایم و هم‌عنان حسن بصری و ابالحسنِ خرقانی و به پول نیازی نداریم. مساله ساده است. نکته در تاکیدی است که بر اجزای گزاره می‌گذاریم. وقتی هدف رونقِ خودِ ته‌آتر باشد معلوم است که به تبعِ آن رونقِ کسب و کارِ اهالی هم ضمانت می‌شود.
هرکه کارد قصدِ گندم بایدش
کاه خود اند تبع می‌آیدش
قصد از معراج دیدِ دوست بود
در تبع عرش و ملایک هم نمود.
آن‌چه ما از زبان مولانا می‌گوییم رونقِ عمومی است اما آنان در پسِ پرده‌ی ته‌آتر حرفه‌یی که شما بخوانید بقالیِ کاپیتالیستی، تنها ده‌درصدشان نود درصد ثروتِ ته‌آتر را از آن خود می‌خواهند و البته دارند. درست است می‌گویند زرنگ هستند. حرفه‌یی‌اند، این‌کاره‌اند. نوش جان‌اشان. اما من می‌گویم چیزهایی هست که آن‌ها با ما نمی‌گویند. درست مثل بازار آزاد کاپیتالیسم. درصدِ کوچکی که تقریبا همه‌ی ثروت را در اختیار دارند از رونقِ اقتصاد سودها و بهره‌ها می‌برند. اما به هنگام رکود اقتصادی آن‌ها هرگز ضرر نمی‌کنند. ورشکست می‌شوند اما زیان نمی‌کنند. دولتِ سرمایه‌داری جورشان را می‌کشد. برای عبور از ورشکسته‌گی به آن‌ها وام می دهد. از کجا؟ از مالیاتی که مردم تهی‌دست می‌پردازند. با این پول‌هایی که از مردم هم‌چون اعانه دریافت می‌کنند رسانه‌ها را از بوق و کرنای انبوه می‌کنند که ببینید چه‌قدر زرنگ‌اند این جماعت. جربزه‌ی کار دارند از هیچ به همه‌چیز رسیده‌اند. باهوش‌آند و مستعد. با پشت‌کار و تلاش سکه روی سکه گذاشته‌اند شما هم اگر توانایی و مهارت این‌ها را دارید حتما موفق می‌شوید. اما آن‌ها دارند چیزهایی را از ما و از جواد ثریا مخفی می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند همه‌چیز را طبیعی جلوه دهند. انگار اصلا جور دیگری متصور نیست. «خب طبیعتِ داستان همین است دیگر». هرکه زرنگ‌تر و باهوش‌تر متنعم‌تر. به سخنانی گوش بدهید که این روزها در رسانه‌ها روی هم بُر می‌خورد. «تنها بهترین‌ها می‌توانند بمانند» آن‌ها دارند چیزهایی را مخفی می‌کنند. این‌که تنها استعداد و معرفت و دانش کافی نیست. این‌که در این بازارِ لجام‌گسیخته مدیر دولتی و خصوصی ندارد انگار همه در یک جبهه با تمامِ توان می‌خواهند هرچه استعداد ناب است به یکباره از حیضِ انتفاع ساقط کنند. انگار اصلا وجود خارجی نداشته. انگار تنها همین چند مجموعه‌ی مشخص است که نبض ته‌آتر مملکت را در اختیار دارد. امروز تصمیمات ته‌آتر را ته‌آترِ مستعدِ دانایی که می‌خواست برای نخبه‌گان مرزهای فرهنگ و اندیشه را بگستراند تعیین نمی‌کند که حالا این دیگران‌اند که برای‌اش مرزهایِ شبهِ فرهنگی رنگ می‌کنند. تصمیم، امروز با امثال جواد ثریا نیست.
  تصمیم را آن آقای مدیرِ دولتیِ حالا شبهِ خصوصی‌شده می‌گیرد که همه‌ی اعتبارش را مدیونِ میزی است که بر پشت‌اش حمل می‌شود و اگر خدای نکرده در خیابان این میز را از کول‌اش باز کنند یا مثلا به دست مدیرِ تازه آمده‌یی زورگیر شود در کنجِ خلوتی، دیگر باید برود سراغِ غازهای نچرانده. تصمیم‌ را آنانی می‌گیرند که صبح در روزنامه‌ی پسرعمه‌خوانده بر طبلِ رسواییِ محتسب‌ها می‌کوبند و از بی‌کسیِ خویش می‌نالند و در هیاتِ مخالف‌خوانان تعزیه‌ی خودکرده، علَمِ مظلومی ته‌آتر را فراز می‌برند و بر کتلِ ممیزی و بی‌تدبیری، زنجیر غریب‌ام وا به سینه می‌کوبند که اجازه نمی‌دهند کار کنیم چرا که ما سرمان در آخور آقایان نیست و چه و چه و البته عصرگاهان در اتاقِ مدیرانی که ابدا آبشخورشان نیست، ناموسِ عشق و رونقِ عشاق می‌برند و معلوم است که در نزدِ آن طایفه قدر می‌بینند و بر صدر می نشینند. و بر صدر تصمیم‌گیری‌ها البته کسانی هستند که به فراخورِ نام نان‌اشان تهی‌مایه‌گان را ارج می نهند و دانش‌وران را مطرود می‌شمارند. تصمیم این ته‌آتر ظاهرا با ته‌آتر نیست. با طبقه‌یی است که این روزها بیش‌تر وقتِ خود را به جای کنجِ کتاب‌خانه‌ها در کنجِ کافه‌ها و شبانه‌ها و مهمانی‌ها و البته آتلیه‌های عکاسیِ مد می‌گذراند.

امیرالمومنین (ع) در خطبه‌ی دوم نهج‌البلاغه در توصیفِ جهانِ جاهلیت وضعیتی را با کلامِ شیوایِ خویش تصویر می‌کند که به کابوسی ماننده است. در فرازِ پایانیِ این وصفِ غریب وقتی می‌گوید مردم حیران و سرگردان، بی‌خبر و فریب‌خورده، خواب‌هاشان همه بیداری، سرمه‌ی چشم‌هاشان اشک‌هایِ جاری... می‌رسند به جمله‌یی شاید یکی از دردناک‌ترین جمله‌ها و توصیفاتِ تاریخ باشد. بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم. سرزمینی که عالمان لجام بر دهان دارند و جاهلان قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند.

مولانا حتما نهج‌البلاغه خوانده که گفته؛ جاهلان سرور شدستند و زِ بیم  / عاقلان سرها کشیده در گلیم
انگار این داستان چندان نو نیست و البته انگار کهنه‌گی‌پذیر هم نیست. امیرِ مومنان با چاه سخن می‌گفت. مولانا در خلوت پیام‌برِ اسلام را به یاری می‌خواست که؛

هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بی‌فروغت روز روشن هم شبست
بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست
خیز بنگر کاروان ره‌زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
غوث وقتی نوح هر کشتی توی
هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی
جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو
بانگ می‌دارند سوی صدر تو
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال‌اندیشگان را تا یقین

اما بگذار بگویم نسلِ تازه‌یی در راه است. این سال‌ها پیچ‌های تاریخ به هم نزدیک‌تر شده‌اند و بزنگاه‌‌ها افزون‌تر. نسلی آمده است که می خواهد دوباره ته‌آتر را پادشاه فصل‌ها کند. همه‌چیز را هم دارد. کارگردان نویسنده بازی‌گر روزنامه‌نگار دانا و درجه‌ی یک. منتقد باشعور و آگاه. می‌بینم که می‌نویسند و نمایش می دهند و نقد می‌کنند و خبر می‌دهند این نازنینان. و من می‌خواستم بگویم که جواد هم خودش مقصر بود باید می‌جوشید با خیلی چیزها باید از حساسیت‌های‌اش کم می‌کرد باید می‌ساخت و صبوری می‌کرد. اما نه. به پشتوانه‌ی همین مردان و زنان نخبه، اندیشه‌ورز و دانا اعم از نویسنده و منتقد و کارگردان و بازی‌گر و مدرس و طراح و همراه می‌گویم تن نمی‌دهیم . مدیران دولتی و خصوصی و شبه دولتی و همه و همه‌ی مراکز قدرت موظف‌اند استعدادهایی چون جواد ثریا را دریابند. خانم‌ها آقایان این نخبه‌کشی را دست‌های بسیاری تا آرنج در خون نشسته است. بگذارید پابرجا باشیم و کرگدن نشویم. بگذارید طعمه‌ی دلالانی نشویم که شمار تماشاگران تماشاخانه‌ها را قمار می‌کنند. آنان‌که ته‌آتر جسور و تجربیِ ما را به فرمول‌های ترسنده و حقیر فروکاسته‌اند.


امید که پیامبران، شب‌بیدار کشتی‌بان این کشتی‌های توفان‌زده باشند و دیگر بانگ برنخیزد از دانایان که بِاَرضٍ عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکرَم