2006/09/16

پنجاه‌وهفتم

شبی را ياداَت هست كه انتهایِ كوچه‌یِ كُنارِ پير برق رفته بود و ساعت از نيمه‌یِ شب گذشته بود و از ترسِ جن‌هایِ كُنارِ پير به دست‌هام چسبيده بودی و لب‌هات مدام بر سكوتِ كوچه رگبارِ بسم‌الله روانه می‌كرد؟ حالا انتهایِ كوچه‌یِ كنارِ پير باز نشسته‌ام كه كاش جنی پيدای‌اش بشود تا بسم‌الله‌ام خاطره‌اَت را به قلب‌ام بجسباند، وقتی خبری از دست‌های‌اَت نيست.

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد