2006/05/26

اشتراكِ تا ابد خالی

چه باراني گرفته بود. خوش به حال‌اِشان. آدم تويِ باران اسباب‌كشي كند؛ ماه!.. به نظراَم از آبادان آمده‌اند يا بوشهر.. براي همين هم اين‌قدر خوش‌شانس‌اَند.
دختراَم هر چيز را كه به نظراَش خوب بي‌آيد , جنو بي‌ مي‌داند . حالا هم فكر مي‌كند هم‌سايه‌هايِ تازه جنوبي‌اَند.
مادراَم اگر از خانه بيرون مي آمد مي‌گفت ؛چه دخترِخوش‌گلي..حتماً مي‌گفت.اما او هرجا كه من مي‌خواهم باشدنيست.
پسراَم نه پيشِ من است, نه مي‌تواند دور از من باشد.بچه‌اَم يك چيزي‌ش شده است انگار.
حالا فهميدم ؛ پس چشم‌هايِ برادرِ خود‌خواهِ من پيش آن دختر جا مانده . چه سليقه‌يي!! برادرش معصوم‌ترين پسرِدنيااست. مثل اين كه بد محله‌يي نيامده‌ايم. فقط خواهراَم مي داند.. يعني خوداَم به‌اِش گفته‌اَم,حالا هم مي‌خواهد يك كاري بكند كه من و دخترِ هم‌سايه يك جوري هم‌ديگر را ببينيم.
نمي‌دانم چرا از عينك‌اَش خوش‌اَم آمده. بدونِ عينك خيلي مغرور به نظر مي‌آيد. اين جوري شبيهِ قديس‌ها شده.جنوبي‌ها همه‌شان اين‌طوري‌اَند. دختراَم رفته برايِ خوداَش عينك خريده. يك نفر نيست بگويد تا همين ديروز از اسمِ عينك هم بداَت مي‌آمد, حالا چه‌طور شده كه يك‌دفعه...
محله‌ي خوبي است . آدم تويِ كوچه‌هاش احساسِ دل‌تنگي نمي‌كند. فقط نمي‌دانم چرااين دختراز وقتي آمده‌ايم به اين خانه؛ بي‌اشتها شده. دخترِ من برايِ هرسوآلي جوابي ديگر دارد ولي هنوز برايِ پرسش‌هايِ مادراَش پاسخي پيدا نكرده,فقط من مي‌دانم او هروقت يك چيزِ بزرگ مي‌خواهد,از اشتها مي‌افتد.
برادراَم داشت گريه مي‌كرد . آخراَش همه چيز را خراب مي‌كند. خوداَم بايد با آن دخترِ جنوبي حرف بزنم. فايده ندارد. ديگر صبركردن بي‌فايده است. بايد هرطور شده باخواهراَش صحبت كنم.خوداَم كه نمي‌توانم بروم زل بزنم تويِ چشم‌هاي‌اَش و بگويم دوست‌اَت دارم. نمي‌گويند هنوز نيامده قاپِ پسرِ هم‌سايه را دزديد؟
دارد با خواهراَم حرف مي‌زند. خدايا پس چرا عينك‌اَش را برنمي‌دارد. آن روز كه عينك نداشت. پس... از شهر زده ايم بيرون؛ من و پسراَم. او مثلِ هميشه چيزي نمي‌گويد. من نمي‌دانم اين جوان‌ها چه‌شان شده است.
مادركه همه‌اَش فكرِ بيرون‌رفتن است. حتا يك روز هم درست تويِ خانه نمانده. فقط نمي‌دانم چرا از وقتي به اين محله آمده ايم نمي‌گويد سري به خانه‌ي هم‌سايه بزنيم . آخر همه چيز را كه نمي‌شود گفت. هم‌سايه‌هاي تازه كه دختراَم مي‌گويد از جنوب آمده‌اند بايد آدم‌هايِ خوبي باشند. بچه‌ها كه ازشان تعريف مي‌كنند.كاش كه خوداَم فرصت مي‌كردم سري به‌اِشان مي‌زدم...واي ! غذا سوخت.
نمي‌شود دست رويِ دست گذاشت. ناسلامتي پدري گفتند، مادري گفتند. چرا امشب خانه‌ي هم‌سايه شلوغ است.. نكند اتفاقي افتاده باشد..مادر كه مي‌گويداين فضولي‌ها به تو نيامده, ولي...
نه صدايِ خوداَش مي آيد, نه صدايِ خواهراَش.پس چرا برادراَم هيچ كاري نمي‌كند.درست است كه تازه آمده‌اند ، ولي اين همه شور و شادي مرا مي‌ترساند. چه هلهله‌يي پشتِ خانه‌هايِ رو به رو مي‌درخشد. آدم يادِ عروسي مي‌افتد.
بويِ خنده در كوچه پيچيده.
بويِ خنده در كوچه پيچيده بود. تازه آمده بودند اين‌ها، و هنوز هم سايه‌هاي جديد را نديده بودند كه چيزي ميان‌اِشان جاري شده بود كه نه پيدا بود, نه پيدا نبود.
پسر و دخترِ هم‌سايه آمده بودند تماشايِ خالي‌كردنِ اسباب و اثاثيه و.... امشب خانه‌ها غرقِ خنده شده بود. انگار مهمانيِ رقص گرفته باشند هم‌سايه‌ها. هنوز كوچه ازحجمِ اسباب‌كشي خالي نشده بود كه دو جفت چشمِ آشنا، دوجفت چشمِ آشنا را ربوده بود.
وحالا چهار جفت چشمِ آشنا نمي‌دانستند, خانه‌ي هم‌سايه‌شان چه خبر است. پدر در گوشِ دختر گفت: مبارك است, هرچه باشد پسرعموي‌اَت است...و دخترها گيج بودند.
مادر در گوشِ پسر خواند: مبارك است ،هرچه باشد دخترخاله ات است...وپسرها گيج بودند. فرداشب؛ دو دختر، دو پسر، در كوچه‌يي كه به تاريكي مي‌ريخت ،از حسِ چيزي كه نزديك‌اشان بود و دست‌اشان به آن نمي‌رسيد گريه كردند.
فرداشب؛ دو دخترخاله، دو پسرعمو، خنديدند؛ بلند. فرداشب؛ چشمِ هيچ هم‌سايه‌يي به سايه‌هاي كوچه خيره نماند.
فردا شب ؛كسي براي كسي نگران نشد. فرداشب ؛ كسي منتظرِ كسي نبود.

28/4/76

1 comment:

  1. سلام فوق العاده بود فوق العاده

    ReplyDelete

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد