2009/07/22

سمفونی رویِ گدازه‌‌هایِ آتش‌فشانِ تلخ

نمايش نامه
ميلادِ اکبرنژاد











1



صحنه:    زيرزمينِ يک خانه‌يِ قديمي- زن گوشه‌يي در نيمه‌یِ تاريک نشسته و مرد که گويي از دردی در سينه رنج مي‌برد و البته نمي‌خواهد کسی آن زخم را ببيند- وقتی پرده باز می‌شود مدتی از مکالمه‌یِ آن ‌دو گذشته و در واقع در ميانِ سخن‌گفتنِ آن‌ها، صحنه روشن می‌شود.


مرد:        همين؟ منوکشوندی اين‌جا که همينا رو به‌اِم بگی؟
زن:        صبرکن هنوز شروع نشده.
مرد:        چی شروع نشده؟
زن:        تو روزی چندبار به مرگ فکر مي‌کنی؟
مرد:    مرگ؟/ دست‌اَش را به پهلوي‌اَش مي‌فشارد/ فکرنمي‌کنی برایِ اين شيطنت‌ها کمی پير شده باشيم؟
زن:        اين بازی مثلِ قديما نيست! واقعي‌اِه، سردار!
مرد:        ببين اگه مي‌خواستی.../ مي‌خواهد حرکتی بکند که دردِ پهلو نمي‌گذارد/
زن:        /نگران، نيمه‌خيز می‌شود، اما با دردي‌پنهان متوقف مي‌شود/ چی شد؟
مرد:    /لبخند مي‌زند گويي اتفاقی نيفتاده/ اگه مي‌خواستي يادِ جووني‌ها کنی خب، تو همون‌خونه‌یِ خودمون ...
زن:        خونه‌یِ من اين‌جااست.
مرد:        اين‌مالِ گذشته است عَذرا!
زن:        حتا خونه‌یِ شوهر هم خونه‌یِ آدم نيست. خونه‌یِ‌آدم خونه‌یِ مادری‌اِه
مرد:        تو حال‌اِت خوب‌اِه؟
زن:        اون‌قدر خوب هست که سوره‌يِ توبه رو از بر بخونم.
مرد:        بس‌کن عذرا. منو ترسوندی با اون پيغام‌اِت. فکرکردم اتفاقي افتاده.
زن:        افتاده.
مرد:        پس‌چرا من چيزی نمي‌بينم.
زن:        آخه اون‌قدرها بزرگ نيست سردار!
مرد:        شايد هم چون اين‌قدرها کوچک نيست./بازحرکتی و دردی/
زن:        چی شد؟
مرد:        مهم نيست همون دردهایِ قديمی. فقط خواهش مي‌کنم بريم.
زن:        ما تازه اومديم.
مرد:        بس‌کن‌زنِ خوب! دارم عصبانی مي‌شم ها!
زن:        واسه‌یِ چی؟ واسه‌یِ اين‌که با شوهرم تو خونه‌یِ قديمي‌م قرارگذاشتم؟
مرد:        تو رو خدا عذرا! من الان اصلأ حوصله ندارم و شديداً به استراحت نياز دارم
زن:        عجيب‌اِه!؟
مرد:        چی؟
زن:        برایِ اولين بار می‌شنوم که تو به استراحت نياز داری.
مرد:        چي‌اِه؟ مگه من آدم نيستم.
زن:        من تو اين ده سال چيزی جز ماشين نديدم. مگه ماشين هم خسته مي‌شه
مرد:        پس منو آوردی اين‌جا که حساب پس بدم. خوب البته حق داری...
زن:        اُه اُه - خواهش مي‌کنم سردار! ما بايد راحت باشيم. انگار هيچ بدهی به هم نداريم.
 مرد:        اين‌جا نه!
زن:        يعني اين‌قدر از مادرخانم‌اِت بد‌اِت مي‌آد.
مرد:        عذرا! تو خوب مي‌دونی من برایِ چي ‌مي‌گم اين‌جا نه!
زن:        به همون دليل‌که بعد از عقد حتا يک‌بار منو نياوردی اين‌جا خونه‌یِ مادرم؟
مرد:        پس تو همه‌یِ اينا تو دل‌اِت مونده.
زن:        مگه مي‌شه فراموش کرد؟
مرد:    اما من فکر نمي‌کنم اين مساله‌اين‌قدرها مهم باشه که منو براش کشونده باشی اين‌جا که...
زن:        جايي‌که تمامِ اين ده سال ‌رو  ازاَش فرارکردی.
مرد:        من اينو نگفتم.
زن:        تو از گذشته‌ت فرار مي‌کنی سردار.
مرد:        من از چيزی فرار نمي‌کنم.
زن:        عقده مونده تو دل‌اَم که يك بار دست شوهراَم رو بگيرم بي‌آم تو محله‌ی قديم‌اَم.
مرد:        تو توی اين محله‌یِ قديم‌اِت دنبالِ چی مي‌گردی؟
زن:        خوداَم. خوداَم سردار. حق ندارم؟
مرد:        حق داری اما... مگه اين ده سال جزءِ خود‌اِت به‌حساب نمي‌آد.
زن:        تو به ‌خاطرِ من از گذشته شرم داری امير! اما چه‌قدر مي‌تونی به‌رویِ خود‌اِت نياری.
مرد:        تو حال‌اِت خوب نيست دختر!
زن:        دختر... خيلي‌وقت بود اين‌جوری صدام نکرده بودی!
مرد:    /لبخند/ پاشو بريم دخترِخوب. تا برسيم خونه، تو همه‌یِ حرفایِ نگفته‌یِ اين ده سال ‌رو برام مي‌گي.
زن:        قبل‌ از اين‌که بي‌آي داشتم به گذشته فکر مي‌کردم. بعد يادِ يه چيز افتادم.
مرد:        خيلی خوب، پس تو ماشين برام تعريف‌اِش کن!
زن:         نزديکایِ مدرسه‌مون يه استخر بود که مامان اکيداً ممنوع کرده بود بريم اون‌جا. از سر شيطنت چندبار با دوستام رفته بودم. عيسا فهميده بود/ واکنشی با شنيدنِ اسمِ عيسا از سویِ مرد/ به مامان گفته بود. عيسا همه چيز رو به مامان مي‌گفت.
مرد:        بس‌اِه ديگه.
زن:    اومدم همين‌جا نشستم. اولين باری بود که به مامان دروغ مي‌گفتم. يعنی راست‌اِش رو نگفته بودم. از اون روز به بعد، اين‌جا شد اتاقِ اعترافِ من و عيسا
مرد:    خواهش ميکنم عذرا بس‌کن.
زن:    /دردِ پهلو/ بعدها مامان به‌اِم گفت- يعنی همون شب عروسي_ که تو منجیِ مني!          
مرد:    خدا رحمت‌اِش کنه
زن:    مي‌گفتم مامان، آخه اون اصلاًً به تو سر هم نمي‌زنه چه طور اين‌همه راضی هستي‌ازاَش.
مرد:    فکرکنم اون بيش‌تر از تو اين موضوع رو درک مي‌کرد.
زن:    از وقتی عيسا رو تو تختِ طاووس کشتند تو ديگه تویِ محله پيدات نشده بود.
مرد:    اين قصه چه فايده داره آخه.
زن:         شبِ عروسی‌م گفت؛ همون روزكه خبر عيسا رو براش مي‌آرن و همين‌جا تو همين انباری که شده بود اتاقِ اعترافِ من و عيسا پيشِ مامان، به‌خدا اعتراف ميکنه که تمامِ تلاش‌اِش رو برای تربيتِ من و عيسا به‌کار برده اما انگار اين‌قدر گناه تو پرونده‌ش بوده که يکی ناخلف از آب در اومده.
مرد:    پيرزن تنها گناه‌اِش مظلوميت‌اِش بود.
زن:    نه سردار! تنها گناهِ مامان به دنيا آوردن من بود.
مرد:    هيچ‌کس گناه دنيا نمي‌آره.
زن:    اما بعدها تبديل مي‌شه به گناهِ، به جرثومه‌یِ گناه مثلِ من
مرد‌:    اينا همه‌ش گذشته‌است عذرا!
زن:    برای همين تو از گذشته‌ت فرار مي‌کنی؟
مرد:    من گذشته‌م رو با اعتقاد پذيرفتم.
زن:    برایِ همين هم تویِ اين ده سال منو خونه‌ی هيچ‌کدوم از هم‌کارات نبردی.
مرد:    تو خودت نخواستي.
زن:          اونا هم نخواستند. مگه نه اين‌که بعد از عروسيِ ما حتا يک عمليات رو که به نوعی به سازمان مربوط  مي‌شد، به تو نسپردند.
مرد:    من حداقل سه تا عمليات رو خودم طراحی کردم.
زن:         درست‌اِه، اما با اصرارِ خوداِت، برای اين‌که به خوداِت ثابت کنی اين‌قدرها هم مهم نيست که زن‌اِت يه منافق بوده.
مرد:    اما تو توبه کردی.
زن:    از کجا مطمينی که توبه‌یِ گرگ مرگ نيست.
مرد:    تو چي می‌خوای بگی عذرا!؟
زن:    می‌خوام بگم اين‌جا آخرِ خط‌اِه سردار!
مرد:    نمي‌فهمم
زن:    من نجات دهنده‌رو فريب دادم.
مرد:    بيا از اين‌جا بريم.
زن:    اين‌جا برای من هنوز حکمِ همون اتاقِ اعتراف رو داره.
مرد:    اين‌جا بویِ خوبی نمي‌ده.
زن:    بوی حقيقت گاهی هم تلخ و بدمزه است.
مرد:    حقيقت اين‌اِه که من خسته‌اَم عذرا! درد دارم.
زن:    /سراسیمه/ درد؟ درد برایِ چی؟ مگه طوری شده؟
مرد:    چرا هول وراِت داشته زن؟ تو چه‌ت‌اِه؟ آروم باش! /سکوت/
زن:    دي‌شب خوابِ عيسا رو ديدم.
مرد:    من هم گاهی خواب‌اِش رو مي‌بينم. اين طبيعي‌اِه.
زن:    بعد از مرگ‌اِش اين اولين‌بار بود که به خواب‌اَم مي‌اومد، بي‌معرفت.
مرد:    /معترض/ عذرا!
زن    ياداِت‌اِه سرِ بازجويي‌ها اولين چيزي‌كه به‌اِِم گفتی چی بود؟
مرد:    دختر من شامِ دي‌شب هم ياداَم نيست چه برسه به....
زن:    گفتی کشتنِ عيسا بس نبود حالا نوبتِ من‌اِه؟
مرد:    /يک لحظه جا مي‌خورد–  سعی مي‌کند موضوع راعوض کند/ راستی مي‌دونی اين محله چه‌قدرعوض شده؟
زن:    همه ازاَت نااميد شده بودند.
مرد:    اول‌اِش شک براَم داشته بود که خونه همين‌اِه يا نه؟ خنده‌دار نيست؟
زن:    مي‌دونستيم يه عملياتِ بزرگ در پيش‌اِه، اما کجا و چه جوري‌ش... هوم.
مرد:    آدم خونه‌یِ مادرزن‌اِش روگم کنه، قصه‌یِ بامزه‌يی مي‌شه، نه؟
زن:         از وقتی ستونِ پنجم خبر داده بود که در جريانِ طراحيِ اون عمليات تو هم نقش داری... همه‌يه‌جوری منتظرِ به تور افتادنِ اين ماهیِ گنده بودند.
مرد:    راستی اين درختایِ کاجي که جلویِ خونه‌یِ ما رديف شده بودند ديگه نيست. دقت کردی؟
زن:          اما از همه بيش‌تر، من اون وسط دل‌تو دل‌اَم بند نبود که کی می بينم‌اِت ماهیِ گنده‌یِ لذيذ!
مرد:    /از شوخی به وجود آمده استفاده مي‌کند/اين قسمت لذيذاِش رو من هم موافق‌اَم.
زن:    باخوداَم عهد کرده بودم بکشم‌اِت.
مرد:    /يک لحظه واردِ فضایِ او مي‌شود/ تو چرا اين‌قدر اصرار داري گذشته رو زنده کنی؟
زن:          بايد مي‌کشتم‌اِت يا عقده‌یِ سال‌هایِ سال‌اَم رو دوا مي‌کردم. اين‌که سکوت‌اِت رو، صبراِت رو بشکنم. بايد شکست‌اِت مي‌دادم.
مرد:    جواب سوآلِ منو ندادی؟
زن:    دوست داری فيلمِ يکي از بازجويي‌ها رو با هم ببينيم؟
مرد:    تو دنبالِ چی مي‌گردی؟
زن:    تعجب مي‌کنی بگم يکی دو تا فيلم‌اِش رو هنوز هم دارم
مرد:         تو بي‌خودی نيومدی اين‌جا عذرا. نزديکِ به ده سال‌اِه پا تو نذاشتي اين‌جا. اون‌وقت امروز يه هو  پيغام مي‌ذاری.
زن:    باورکن تقريباً يادم رفته‌بود که اين فيلم‌ها هنوز برام مونده.
مرد:    تو چه‌ت‌اِه امروز؟ ديوانه شدی؟
زن:    اگه عيسا خواب‌اَم نيومده بود، برایِ هميشه فراموش مي‌شد.
مرد:    چی فراموش می‌شد؟
زن:    اين‌که اون فيلم‌ها پيش من‌اِه.
مرد:    عذرا!
زن:    فقط دو قسمت‌اِه.
مرد:    عذرا!
زن:    دوست داری آخرين بازجويي رو ببينيم!
مرد:    به من گوش مي‌دي عذرا!؟
زن:    يا اولی‌شو!  ها؟
مرد:    /فرياد/ من رو ديونه نکن دختر!/ درد مي‌کشد/
زن:    /مکث/ باشه داد نزن. ديگه چيزی نمي‌گم/مکث/
مرد:    عذرا! چرا منو کشوندی اين‌جا؟
زن:    بايد يه چيزی رو بدونی!
مرد:    نمي‌تونستی تویِ خونه‌ي ‌ِخودمون بگی!
زن:    خونه‌یِ خوداَم! بايد تو خونه‌ي‌ِ خوداَم مي‌گفتم.
مرد:‌‌    مگه چه فرقی مي‌کنه.
زن:          فرق‌اِش اين‌اِه که مي‌خوام فکر کنم هنوز باهات ازدواج نکردم. مي‌خوام بدونم اگه اين رو بدونی، باز حاضری باهام ازدواج کنی؟
مرد:    نع! تو تا امروز منو دق ندی دست بردار نيستی.
زن:    ويديو پروجکشن رو با خوداَم آوردم، ديوار رو هم تميزکردم.
مرد:        /اطراف ديوار به صحنه قدم مي‌زند/ پس اين‌طور؛ يک صحنه‌یِ از پيش آماده شده. مي‌گم چرا اين‌قدر اين‌جا تميزاِه! /انگار نگاه‌اَش به چيزی مي‌افتد– خم مي‌شود–  درد مي‌کشد/ اين خون تازه است.
زن:          /دست‌پاچه/ دست‌اَم رو بريدم. يعنی خب، نيست قوطي کنسرو کهنه‌اين‌جا زياده... فيلم رو ببينيم؟
مرد:    من آماده‌گي‌ش رو ندارم عذرا! حال‌اَم خوب نيست.
زن:    /آرام و متين و مطمئن/ مي‌دونم!.... تو زخمی شدی!
مرد:    /جا مي‌خورد/ تو ازکجا مي‌دونی؟

/زن لبخند مي‌زند–  نور مي‌رود/













2


/نور مي‌آيد،گذشته–  بازداشت‌گاهی خارج از مرز–  مرد با دستِ بسته رویِ صندلی. زن وارد مي‌شود/
زن:    خيلی اذيت‌اِت کردند؟ /پوزخندِ مرد/ چي‌اِه؟ هنوز هم با من قهری؟ /سکوت/ نگران نباش! امروز ديگه از بازجويي و اين حرف‌ها خبری نيست/ پوزخندِ مرد/ باور نمي‌کنی؟... همه چيز تموم شده. نمی‌بينی امروز خودم رو نو نوارکردم. بايد تله‌ويزيون رو برات مي‌آوردم.. اگه می ديدی بسيجي‌هات چه‌جوري‌يه پااضافه قرض گرفته بودند دِ در رو .... اين‌جوری تو شهريور 59 هم نديده بودم.
مرد:    خفه شو .
زن:          پس باوراِت نمي‌شه. واسه اين‌اِه که فکر مي‌کنی تو تنها کسی هستي‌که از همه چيز خبر داری. اون‌وقتا هم همين جوری بودی. هميشه يه چيز ساده رو طوری مخفی مي‌کردی که انگار راز گنجِ  قارون رو مي‌دونی. بي‌چاره عيسا که فکر مي‌کرد .....
مرد:    /فرياد/ اسم عيسا رو نيار.
زن:    اوه ببخشيد. فکر نمي‌کردم عيسا برادر تو باشه.
مرد:    گفتم اسمِ اون رو نيار.
زن:        صدات رو بيار پايين. اگه قرار باشه کسی داد بزنه اون من‌اَم که برادرِ دسته گل‌اَم رو پاسدارای شما تکه پاره کردند.
مرد:    تو خوداِت هم مي‌دونی اين حرف‌اِت چه‌قدر مسخره است.
زن:          نع! انگار تو آدم بشو نيستی! احمق‌جان! رفقات دارن در به در دنبال يه سوراخ موش ‌مي‌گردند.
مرد:    شايد هم رنگِ لباس‌اِ‌شون رو با هم‌شهري‌های جديداِتون عوضی گرفتی!
زن:         دِ همين ديگه! فکر ميکنی عقلِ کلی! فکرمي‌کنی همه مثلِ خودِت‌کله‌خراَند. الاغی ديگه. کاري‌ش نمی شه کرد. 9 روز زيرِ شکنجه خفه‌خون گرفتی که يکی ديگه جايزه‌ش رو بگيره. احمق جان هميشه يک نفر هست که بشه قيمت‌اِش رو اندازه گرفت.
مرد:    شما مشکل‌اِتون اين‌اِه که هنوز بچه‌هایِ ما رو نشناختین. واسه اين‌که به‌جایِ شناختِ آگاهانه، به تقليدِ کورکورانه از يک مشت منحرف بي‌خبرِ از خدا و انسانيت پرداختيد.
زن:    نطقِ غرايي بود اما بايد مواظب حرف زدن‌اِت باشی.
مرد:    چي‌اِه اربابات شکنجه‌ی جديدتری به‌اِت ياد دادند که رویِ من امتحان نکرده باشی؟
زن:    من برایِ شکنجه‌یِ تو اين جا نيستم.
مرد:    شنيدم رييس‌اِتون اخيراً با افسرایِ موساد ملاقات داشتند.
زن:    تو اگه عاقل بودی خودت رو اين‌قدر رنج نمي‌دادی.
مرد:    آخه ما تاريخ رنج‌ايم خواهر !!!
زن:         مگه ادعا نمي‌کنيد که به قرآن عمل مي‌کنيد، مگه نه اين که قرآن تأكيدکرده بي‌خودی خوداِتون رو تویِ رنج و محنت نندازيد.
مرد:    تقصيری نداری! بزرگ‌ترات به‌اِت نگفتند جوجه کمونيستها حتا بلد نيستند قرآن رو از رو بخونند چه برسه تفسير کنند.
زن:    لابد آخوندا بلداند.
مرد:        مولانا! پيش‌نهاد مي‌کنم غير از ايديولوژی لنين و مارکس، اون هم تازه دستِ دوم‌اِش، اون هم از  زبونِ رؤسایِ بي‌سوادت، مولانا بخونی؛ رزمِ حمزه!... دزدکی مي‌شه گاهی به‌اِش نگاهی انداخت. مي‌خوای سفارش کنم بچه‌ها از تهران برات بفرستند؟
زن:    اين حرف‌ها حاشيه رَوي‌اِه. اصل يه چيز ديگه است.
مرد:    اصل اين‌اِه که تو از پسِ من بر نمي‌آيي.
زن:    مطمين نباش.
مرد:    اينو مي‌تونی از اربابات بپرسی.
زن:    تو خودت رو نگاه مي‌کنی حماقت متجسد! اما همه‌اين‌جوری نيستند. عاقل‌اَند.
مرد:    اون عقلی که تو ازاَش حرف ميزنی پيشِ هيچ‌کدوم از بچه‌هایِ ما نيست. من نمي‌دونم اين حرافی برای چي‌اِه؟
زن:    /فرياد/الاغ! کربلایِ چهارتون سوخت.
مرد:    /ناگهان ويران مي‌شود/ يا عزيزِ زهرا! / سکوت/
زن:    /پس از سکوت طولانی/ متأسف‌اَم.
مرد:    ازچی؟ از اين‌که از نزديک شاهد تو تله افتادنِ يه مشت بچه‌یِ بي‌گناه نبودم؟
زن:    مگه اين جنگ نيست.
مرد:    آره يادم رفته بود که مجبوريم با خودي‌ها هم بجنگيم.
زن :    /سكوت/
مرد:    /کلافه است–  نمي‌داند اين نشستن بر صندلی را چه‌گونه تحمل کند/
زن:    من اومده بودم يه چيزي به‌اِت بگم.
مرد:    گفتی!.. حالام دست از سراَم بردار
زن:    نگفتم
مرد:    تله‌هايي درست کردين که بچه‌هام توش نيفتاده باشن؟
زن:    بچه‌هات نه! خوداِت.
مرد:    قيافه‌ت خيلی ديدنی شده
زن:    پرت وپلا نگو فرمانده‌‌! اين‌جا قرارگاهِ ثارا... نيست.
مرد:    جدی مي‌گم اولين باراِه تو صورتِ کسی نگاه مي‌کنم که به مادراِش هم رحم نکرد.
زن:    چيزی که منو از همه‌چی حتا عزيزترين کس‌اَم جدا کرده، در حد درک تو نيست.
مرد:    ديکته‌ت غلط داره حاج خانم، خيانت رو اين‌جوری نمي‌نويسن.
زن:    من نُه روزه دارم با تو بحثِ ايديولوژيک مي‌کنم. بس‌اِه امير!
مرد:    صميمی شدی!
زن:    تو از يه جایِ ديگه مي‌سوزی.
مرد:‌    انتظار داری بابا کرم برات برقصم.
زن:    دارند مي‌کشن‌اِت احمق!
مرد:    وای چه‌قدر ترسيدم
زن:    ابلهی! نمي‌فهمی... اگه مي‌فهميدی حالا جزو آدمايي بودي که دارند بابا کرم مي‌رقصند.
مرد:    /طعنه آميز/ خب من ياد گرفتم وسطِ خون‌اَم برقصم.
زن:    مثلِ هميشه شعار... مثلِ هميشه فريب... بيست سالِ بعد مي‌فهمی چه کلاهی سراِت رفته
مرد:    من برای چيزی نمي‌جنگم که بعد از بيست سال زمان تغيير بکنه
زن:    تو برایِ چی مي‌جنگی؟
مرد:    برای اعتقاداَم، وطن‌اَم، خدایِ وطن‌اَم
زن:          دِ همينايي که بابا کرم مي‌رقصند هم، که همينا رو مي‌گن
مرد:     وطن فروشا؟    
زن:    خدايا... تو چرا حالي‌ت نيست دارند نابوداِت مي‌کنند
مرد:    من يه مهره‌یِ سوخته‌اَم دختر جان
زن:    مگه مي‌شه رده بالاهایِ ثارا... از 2 تا عملياتِ بعدي خبر نداشته باشند.
مرد:    منو خيلی دستِ بالا گرفتی... تو قرارگاه حداقل صد نفر هستند که به هوشِ ناچيزِ من سروری مي‌کنند.
زن:    اصلأ تو تویِ خط چه مي‌کردی؟
مرد:    تو از اين چيزا سر در نمي‌آری؛ تا چشم وا کردی امثالِ رجوی رو ديدی که نشستن يه گوشه‌يی و چند تا بچه كودن مثلِ تو رو ‌فرستادند جلویِ گلوله.   
زن:    نمي‌فهمی چه آشی برات پختند.
مرد:    من از بچه‌گی عاشقِ ‌آش بودم. مخصوصاً اگه نذری باشه و چرب.
زن:    اقلاً چند تا قرارِ سوخته... اينا که ديگه چيزی نيست.
مرد:    تو فکر کردی اگه من حرفی نمي‌زنم برایِ اين‌اِه که مي‌ترسم بچه‌ها مثلاً يه جايي يا يه عمليات لو بره؟... نه دختر جان اونايي که من باهاشون زنده‌گی مي‌کردم اسمِ مرگ که براشون مي‌آري انگار عروسی گرفته‌ن براشون... من برایِ مردن يا نمردنِ اونا نيست که سکوت  مي‌کنم... برایِ خودِ سکوت‌اِه که حرفی نمي‌زنم.
زن:    نمي‌فهمم
مرد:    بزرگ‌ترات هم نمي‌فهمن
زن:    يعنی پوز زنی ديگه.
مرد:    اگه می‌دونستی اونايي‌که چشم به راهِ من‌اَند وقتی بشنوند يک کلمه از دهن‌اَم در نرفته چه حالي مي‌کنند؟
زن:    حتی اگه بفهمند، چه کسی کربلایِ4 رو فرستاده رو هوا؟
مرد:    /جا مي‌خورد/ منظوراِت چي‌اِه؟
زن:    الاغ! راديو مجاهد مي‌خواد ازاَت به عنوان يک مجاهد حقيقي که برای وطن‌اِش از زنده‌گی و زن و بچه‌ش گذشته، اسم ببره.
مرد:    يا امامِ غريب
زن:    بعدش يا مي‌کشن‌اِت که تا هفت پشت‌اِت از بردنِ اسم‌اِت شرم‌اِشون بي‌آد يا ول‌اِت مي‌کنندکه مادراِت هم تو خونه رات نده و يه راست بفرستت‌ات ميدونِ اعدام.
مرد:    /سکوت/
زن:    امير بيا قبول کن!.... قول مي‌دم خودم فراري‌ت بدم.
مرد:    /سکوت/
زن:     اصلأ به حسابِ جاسوسی و اين حرف‌ها می ريم ايران... باهم.... از اونجا فراري‌ت مي‌دم... فقط چند تا اسم امير... خواهش مي‌کنم.     
مرد:     /سکوت/
زن:      اونا با کسی شوخی ندارند مرد.
مرد:    /سکوت/
زن:     آخه فايده‌يِ اين بازی چي‌اِه که ته‌اِش نه زنده‌گی باشه نه آبرو.
مرد:       هر دو تاش فدایِ تارِ موی يک پير مرد.
زن:    حتا اون پيرمرد هم خبردار نمي‌شه
مرد:    مهم نيست که کسی بفهمه تو چه کار مي‌کنی مهم اين‌اِه که تو چي‌كار مي‌کنی؟
زن:    تو مي‌ميری احمق!
مرد:         متأسفانه من به قيامت اعتقاد دارم.
زن:          امير تو نابود شدی! چرا نمي‌فهمی؟
مرد:         مي‌خوام تنها باشم!
زن:           امير خواهش مي‌کنم شعار نده... يک بار در زنده‌گي‌ت شعار نده.. بشين و فکر کن باشه!
مرد:    اجازه دارم تنها باشم يا نه؟
زن:    فقط حماقت نکن باشه؟
مرد:    تو چرا کاسه‌یِ داغ تر از آشی؟
زن:    آخه من هم از بچه‌گی عاشقِ آش‌اَم مخصوصاً نذری و چرب‌اِش.
مرد:    مي‌خوام تنها باشم.
زن:    حالي‌ت نيست. نه اين طرف رو داری نه اون طرف... سرگردون و بي‌کس.. امير خواهش ميکنم.
مرد:       نشنيدی چي‌گفتم.
زن:          باشه.... باشه..... فقط....
مرد:         تنها....

/ نور می‌رود/
3
/همان جا–  زمانی ديگر/

مرد:            /پس از سکوت/ مي‌خوام حرف بزنم
زن:            من برای شوخی کردن وقت ندارم امير
مرد:            چند تا قرارِ سوخته چه طوره
زن:            دير شده.... خيلی دير
مرد:            برایِ تو يا برایِ من؟
زن:            تو هفده روز وقت داشتی که تصميمِ عاقلانه بگيری
مرد:            عاقلانه؟!
زن:            من برایِ جر و بحث اين جا نيستم.
مرد:            خيال‌اَم راحت باشه که به يه پارتی دعوت نداريم ها؟
زن:            بس‌اِه امير.. ما وقت زيادی نداريم
مرد:            اِه.. تاکسی منتظرمون‌اِه؟
زن:            امير! من مي‌خوام دست‌اِت رو باز کنم
مرد:            جدی؟... نمي‌ترسی بزرگ‌ترات تنبيه‌اِت کنند؟
زن:            اين‌جا بزرگ‌تر از من کسی نيست
مرد:            اين مقام رو با کشتن برادرت به دست آوردی؟
زن:            من کسی رو نکشتم/مکث/
مرد:            دل‌اَم سوخت. آموزه‌های ايديولوژيک‌اِت باعثِ تغييرِ لحن‌اِت شده؟
زن:            من ديگه هيچ آموزه‌یِ ايديولوژيکی ندارم.
مرد:            شجاع شدی دختر خانم... نمي‌ترسی کسی صدات رو بشنوه
زن:            /آرام‌تر/ کسی اين دور و برا نيست. همه تویِ سالن جشن مي‌گيرند.
مرد:            پس چرا تو اون جا نيستی؟
زن:        اين‌قدر از من سوآل نکن! /سکوت/ دي‌شب راديو مجاهد از قولِ بازجوت تو رو مسوول عملياتِ کربلایِ چهار معرفی کرده.
مرد:         /مکث/ پس به ساعتِ مرگ نزديک مي‌شم.
زن:          مي‌ترسی؟
مرد:         راست‌اِش رو بخوای يه کم.
زن:          نمي‌دونستم فرمانده‌هایِ لشکر هم از مرگ مي‌ترسند.
مرد:         از خودِ مرگ نمي‌ترسم.
زن:          مي‌ترسی گناهات يقه‌ت رو بگيره.
مرد:       از عذاب هم نمي‌ترسم چون حق‌اَم‌اِه.. ترس‌اَم... يعنی دلشوره‌م.. برایِ... مادراَم‌اِه...
زن:    مي‌ترسی نفرين‌اِت کنه.
مرد:         قيافه‌یِ مادراِت جلویِ چشم‌هام محو نمي‌شه
زن:          مي‌خوام فراري‌ت بدم.../سکوتِ مرد/ جدی مي‌گم امير.. سه روزاِه دارم به‌اِش فکر مي‌کنم... می‌ريم امير؟
مرد:         /پوزخند مي‌زند/
زن:          آخه تو چی از اين حکومت ديدی که ول‌كن‌‌اِش نيستی.
مرد:    /سکوت/ من تو اين چند روزه خيلی فکر کردم.. گاهی حتی وسوسه شدم اما... نمي‌تونم دست تو دستِ کسايي بذارم که شبيه من حرف مي‌زنند اما مشق خيانت مي‌کنند.
زن:          اينا هم که مي‌گن شما خيانت کاريد.. شما مردم رو به يه استبدادِ ديگه ‌فروختيد.. شما حتا به توده‌ها هم خيانت کرديد!
مرد:        مي‌دونی اگه سازمانِ شما اين‌قدر خنده‌دار نبود شايد وسوسه‌یِ هم‌كاري و حرف زدن‌اَم عملی مي‌شد.. اما.. تو شهرهایِ ما به اين حرف‌هایِ تو  هرهر مي‌خندند دختر!
زن:          امير واقعيت چی‌اِه؟
مرد:          واقعيت 7 تيراِه، 8 شهريوراِه... شهدایِ محراب‌اِه... واقعيت عيسااست!
زن:          عيسایِ من!
مرد:    عيسایِ تو؟.. تو خجالت نمي‌کشی؟ همين عيسا برای يه مشت آشغالِ مثلِ تو تکه پاره شد
زن:          شنيده‌م چه جوری سوراخ سوراخ‌اِش کردين.
مرد:       ما؟ اون بچه به‌خاطر يه توله سگ و مادراِش از همين دار و دسته‌یِ رقاص تو کشته شد، واسه‌یِ اينِ‌که اون دو تا لجن طوري‌شون نشه.
زن:    اما شماها به‌اِش شليک کرديد
مرد:    /تمسخر/ مرگ برادرِ يك خواهرِ مجاهد به روايتِ راديو مجاهد
زن:    اگه اينا دروغ مي‌گن پس راست‌اِش چي‌اِه؟
مرد:    چه اهميتی داره برایِ تو؟
زن:    اون برادراَم بود امير!
مرد:    مادرِ عيسا دختری به نام تو رو نمي‌شناسه که حالا بخوای ادعایِ خواهریِ پسرش رو بکنی!
زن:    مادراَم../مکث/ مادرم چه‌طوره؟ مي‌ديدي‌ش؟
مرد:    تو مگه مادری هم داری؟
زن:    امير من آدم‌اَم! /سکوت/
مرد:    اين دفعه رفته بود سپاه! بچه‌ها مي‌گفتند وسطِ سپاه داد مي‌زده به کوری چشمِ کوردل‌ها، من ديگه دختری به اسمِ عذرا ندارم. بعداِش هم شناس‌نامه‌ت رو جلویِ چشمِ همه پاره پوره کرده. حاج محسن مي‌گفت اومده تو دفتراِش گفته: بگيد من يه پسر داشتم اسم‌اِش عيسا بود دادم‌اِش به مسيحِ جماران!
زن:    خوداِت هم ديدي‌ش؟
مرد:    آخرين بار که رفتم مرخصی خوداِش اومد خونه‌مون. عکسِ عيسا تويِ يه دست‌اِش بود، عکس تو، تو يه دستِ ديگه‌ش. گفت به بقيه نمي‌تونم بگم، صدام جلویِ بقيه نبايد در آد، به تو که مي‌تونم بگم. بعد عکسِ تو رو نشون داد گفت؛ مي‌خوام لعنت‌اِش کنم دلم نمي‌ذاره، مي‌خوام نفرين‌اِش‌کنم دل‌اَم راضی نمي‌شه... بعد سراِش رو انداخت پايين و گفت...
زن:    "ای ماتم بگيره دلِ مادر"
مرد:    تو مي‌دونی چه‌کار کردی؟!...
زن:    اگه بگم مثلِ سگ پشيمون‌اَم باور مي‌کنی؟
مرد:    نه!
زن:    مي‌گي عيسا‌چه‌طور كشته شد؟
مرد:    درست مثلِ عيسا مسيح.. کشته شد تا چندتایِ ديگه نجات پيدا کنند.
زن:    مگه نمي‌گيم مسيح كشته نشده؟
مرد:    تو هنوز فرقِ تمثيل و واقعيت رو نمي‌دوني
زن:    خدا منو نمي‌بخشه
مرد:    خدا مي‌بخشه.... به فکرِ بنده‌هایِ خدا باش
زن:    من کسی رو نکشتم امير! قسم مي‌خورم
مرد:    حتماً لازم نيست ماشه رو بکِشی.. گاهی تعريفِ ماشه کشيدن، معني‌ش شليک‌اِه.
زن:    مي‌خوام فراري‌ت بدم
مرد:    که چی بشه؟
زن:    دلِ خوداَم که سبک مي‌شه
مرد:    دلِ تو اين جوری سبک نمي‌شه
زن:    من نمي‌تونم تحمل کنم اين شکنجه‌ت همين‌طور ادامه داشته باشه.
مرد:    اين انتخابِ من‌اِه.
زن:    تو ديوونه‌ای!
مرد:    يه ديوونه‌یِ زنجيری/اشاره به دست‌اِش که بسته/ می‌بيني‌که!
زن:    اين ديوونه‌گي‌هات خرابم کرده..... اما اين بار من‌اَم که مي‌برم.
مرد:    تو چرا فريبِ اين‌ها رو خوردی دختر!؟
زن:    برایِ اين‌که تو فريب‌اَم رو نخوردی
مرد:    معما مي‌گی؟
زن:    وقت نداريم. بايد بجنبيم. قبل از اين‌که بفرستنداِت بغداد بايد يه فکری بکنيم.
مرد:    حالا تو چرا اين‌قدر جوشِ منو مي‌زنی؟
زن:    واسه اين‌که اين هم انتخابِ من‌اِه!
مرد:    انتخابی که مادراِت رو....
زن:    /فرياد/ با من جرو بحث نکن! /مکث. خودش را کنترل مي‌کند/ بايد منو بزنی و بری!
مرد:    شنيده بودم منطق سراِتون نمي‌شه اما نه تا اين حد!
زن:          هنوز شلوغ‌اِه، اين‌جا هم خر تو خره، کروکی منطقه رو کشيدم تو جيبِ شلوارم‌اِه.. فقط.. فقط../ حرف‌اِش رو عوض ميکند/ به مادراَم سلام برسون.
مرد:    /باورش شده/ تو ديونه‌ای!
زن:    /نمی‌تواند به پاي‌اَش بند شود/ تو ديوانه‌م کردی!
مرد:    چی؟
زن:    چرا نيومدی منو بدزدی امير!؟
                   

/نور مي‌رود/


4
/ نور مي‌آيد، همان صحنه‌یِ يکم. زن گوشه‌يي افتاده، مرد متوجه زخمِ او است، خون‌اَش را لمس مي‌کند/

مرد:            تو زخمی شدی! تو تير خوردی!
زن:            يادت‌اِه تا مدت‌ها باوراِت نمی‌شد که چه جوری از اون مخمصه اومديم بيرون.
مرد:            تو حال‌اِت خوب نيست عذرا! بايد برسونم‌اِت دکتر.
زن:            تو هم حال‌اِت به‌تر از من نيست/سعی مي‌کند بخندد/
مرد:            ما اين‌جا چه‌کار مي‌کنيم دختر؟
زن:        امير بايد برایِ يک‌بار هم که شده، برایِ آخرين بار! بدونِ دليل، بدون منطق، بدونِ مدرک کنارِ هم باشيم. بيا از هم سوآل نکنيم
مرد:    آخه من....
زن:    هيچی نگو!
مرد:    آخه من بايد بدونم تو چه‌ت شده.
زن:    به موقع‌ش!.. ذره ذره!
مرد:    آخه من چی به‌اِت بگم.
زن:    ما وقتِ زيادی نداريم. پس فقط گوش کن... گوش کن... خواهش مي‌کنم... می‌خوام اين رازِ... صبر کن.. از اين رازِ ده ساله كه تو دل‌اَم مونده، قالب تهی کنم.
مرد:    تو طوري‌ت نشده دختر! من مي‌رسونم‌اِت بيمارستان.
زن:    من ديگه حوصله‌یِ ادامه دادن ندارم. تو هم نداری. برایِ همين هم به کسی خبر ندادی.
مرد:    من نگران‌اِت بودم.
زن:        وقتی مي‌خواستم واردِ سازمان بشم اولين مانع‌اَم تو بودی. احساس مي‌کردم اين چيزا بچه‌بازيِِ دختر دبيرستانی‌ها است نه در شأنِ يک تشکيلات چريکی. طبقه‌یِ کارگر فرصتِ عشق ورزيدن نداره. پس عاشقی ممنوع. وقتی سرِ کربلایِ چهار گرفتن‌اِت يه جوری شده بودم. مثلِ همون دختر دبيرستانی‌ها شده بودم که ازاَشون بد مي‌گفتم. با ديدنِ اولين زخم‌اِت تا صبح پادگان رو متر می‌کردم. من ستونِ پنجم رو برایِ دستگيري تو  هدايت کرده بودم.
مرد:    خوداِت رو عذاب نده من اينا رو می‌دونم.
زن:    نمی‌دونی! بعد برای اين‌که به خوداَم ثابت کنم ايديولوژي‌م از قلب‌اَم قوي‌تراِه، خودَم شکنجه‌ت دادم.
مرد:    شايد اگه يه روز ديگه ادامه مي‌دادی صدام در مي‌اومد.
زن:    اين سکوت‌اِت باعث می‌شد که اگه يه ساعت ديگه ادامه می‌دادم آخِ خودم در مي‌اومد، چه مي‌دونم طاقت‌اَم طاق مي‌شد.
مرد:    مثلأ مي‌پريدی تو بغل‌اَم؟
زن:    يه بار تو بی‌هوشی سعی کردم ببوسم‌اِت.
مرد:    جدی؟
زن:    نمی‌دونم چه‌م شده بود. يه هو تمامِ خاطراتِ تلخ وشيرين ريخته بود تو سراَم؛ خونه، عيسا، پسرِ هم‌سايه‌يي به نامِ امير... بعدها فکر کردم دل‌اِت برام سوخته که باهام عروسی کردی. يعنی هنوز هم فکر می‌کنم.
مرد:    حق داری../به او نزديک می‌شود/ اما من هم حق دارم که نذارم خوداِت رو بيش‌تر از اين عذاب بدی.
زن:    به من دست نزن/شگفتی مرد/ می‌ترسم بعدتر از اين که به‌اِم دست زدی پشيمون بشی.
مرد:    چی داری می‌گی؟
زن:    کی باوراِش می‌شد به اين ساده‌گی برگشته باشی و يه دخترِ مجاهدِ توبه کار رو با خوداِت آورده باشی.
مرد:    هنوز هم مثل قصه می‌مونه.
زن:    يه شاه‌زاده با اسب سفيد.
مرد:    خودم هم باوراَم نمی‌شه.
زن:    برایِ همين هم تا همين امروز به خوداِت باوروندی که يک نجات دهنده‌هستی که دختری رو از منجلاب بيرون کشيدی
مرد:    معلوم هست چی داری می‌گی؟
زن:    و فکر می‌کنی با اين کار پاداشِ اخروی نصيبِ خودت کردی
مرد:    اما من به اين چيزا فکر نکردم.
 زن:    مثل هميشه مي‌خواستی برنده‌یِ بازی باشی.
مرد:    کدوم بازی؟
زن:    و اون بالا در سکوت و آرامش لبخند بزنی که يعنی عقلِ کلی و همه چيز زيرِ دستِ تو می‌چرخه.
مرد:    ديگه داری مزخرف مي‌گی!
زن:    اما اين دفعه رو فريب خوردی؟
مرد:    حالا ديگه به زور هم که شده بايد ببرم‌اِت
زن:    کی می‌خواد خوداِت رو ببره؟ /مکث/ تو هنوز هم نمی‌خواهی قبول کنی که تو هم زخمی شدی. چرا قيافه‌یِ آدم‌هایِ برتر رو می‌گيری؟
مرد:    من فقط می‌خوام...
زن:    فقط می‌خوام اسم‌اَم بالایِ اسم‌ها باشه.
مرد:    منظورِ من اين نبود.
زن:    ديگه حال‌اَم از اين همه خوب بودن‌اِت به‌هم می‌خوره، از اين همه صبر، از اين همه سکوت.
مرد:    اگه بذاری من حرف بزنم...
زن:    ده سال‌اِه حتا از طعمِ غذا هم شکايت نکردی که دل‌اَم خوش باشه شوهراَم از چيزی اذيت می‌شه يا نه؟ رضايتِ مطلق از همه چيز! اَه!
مرد:    خب وقتی از چيزی شکايت ندارم چه کار بکنم؟ آخه هيچ بدي‌يي از تو نديدم. اين که تقصيرِ من نيست.
زن:    تقصيرِ من‌اِه که نمی‌تونم باور کنم يک نفر اين‌قدر خوب باشه حتا عشق‌اَم!
مرد:    من اون وقتا هم به‌اِت گفتم که...
زن:    که منو خدا به تو داده و بنابراين هيچ شکايتی نداری، اصلاً شکرگذارِ محضی!
مرد:    می‌خوای من سکوت کنم.
زن:    مگه تو اين ده سال کار ديگه‌يي کردی؟
مرد:    بس کن ديگه عذرا!
زن:    اما اين دفعه فرق می‌کنه
مرد:    داره ازاَت خون می‌ره
زن:    از تو هم خون مي‌ره، چرا از خوداِت حرف نمی‌زنی.
مرد:    /فرياد/ برایِ اين‌که دوست ندارم. اين خيلی عجيب‌اِه.
زن:    نه‌عجيب‌تر از اين خبری که الان می‌خوام بگم.
مرد:    دِ آخه اين چی‌اِه که خوداِت رو با اين وضع کشوندی اين‌جا.
زن:         خودت رو به خريت نزن سردار! هيچ آدمِ عاقلی باوراِش نمی‌شه يه ماهیِ گنده به اون ساده‌گي از يه سازمانِ عريض و طويل به قولِ شما تروريستی در بی‌آد و تازه شکنجه‌گراِش رو هم با خوداِش برگردونه.
مرد:    تو توبه کردی اين مسأله خيلی....
زن:         مزخرف نگو سردار، تو فکر می‌کنی اين‌قدر همه چيز کشکی بود، فکرکردی به اين ساده‌گي ول‌اِت می‌کردن، فکر کردی همين‌جور روزِ روشن سرِشون رو شيره ماليدی و خلاص... چی‌اِه چرا حرف نمی‌زنی؟ لابد مثلِ هميشه هيچ اعتراضی نداری، اگه بگم همه‌یِ اين‌ها يه بازی بود چی؟ اگه بگم من بُردم و فريب‌اِت دادم چی؟ درست حدس زدی! تو فقط اون نُه روز اسيرِ من و سازمان‌اَم نبودی، ده سال اسير من بودی. ها! چشات باز مونده، تعجب کردی که رو دست خوردی؟ می‌بينی يه روز به‌اِت گفته بودم تسليم‌اِت می‌کنم. همون روزی که با ديدنِ جنازه‌یِ عيسا قسم خوردی اسمِ من رو فراموش کنی. اما ديدی که فراموش‌اِت نشد. من نذاشتم. من نخواستم که فراموش‌اَم کنی.. ها! سکوت کردی!؟ عصبانی هستی از اين‌که بالاخره يک چيز در جهان وجود داشت که تو ازاَش بی‌خبر بودی. اون هم درنزديک‌ترين موقعيت نسبت به‌تو؛ زن‌اِت. عصبانی هستی که اجازه دادی زن‌اِت گول‌اِت بزنه، فريب‌اِت بده، به‌اِت دروغ بگه. اما من اين‌کار رو کردم. من فريب‌اِت دادم. من شکست‌اِت دادم سردار. ده سال من ريزترين وخصوصی‌ترين اتفاقاتِ اين مملکت رو از کانالِ سردار اميرِ توانا ديدم. تو فکر کردی ما اين‌قدر خرايم که به ساده‌گی ول‌اِت کنيم يا بکُشيم‌اِت. اون هم يه ماهیِ گنده که به ساده‌گی تویِ تورِ هر کسی نمی‌آد. می‌بينی که بی‌کار ننشستيم. به هر حال تو آدمی بودی که بعد از جنگ هم به درد می‌خوردی. رؤسایِ بی سواد و احمقِ من فکر می‌کردند تو يه مهره‌یِ سوخته‌ای اما من با دقيق‌ترين نقشه‌یِ ممکن خط بطلان کشيدم رویِ اين نظريه. عشق چيز خوبی‌اِه سردار اقلأ برایِ فريب آدم‌ها کاربرد داره. واسه‌یِ همين هم راضی‌شون کردم که مثلاً تو فرار کنی و مثلاً من هم توبه کنم و ازاَت بخوام که نهضت اصلاحی‌ت رو در مورد من ادامه بدی و... می‌بينی بيست و چهار ساعته يک جاسوس بالایِ سراِت بوده. اين عصبانی‌ت نمی‌کنه؟ چی‌اِه؟ چرا سکوت کردی؟ /عصبانيت‌اَش به اوج می‌رسد/ چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا پا نمی‌شی منو بزنی، به‌اِم بد و بي‌راه بگی؟ چرا فرياد نمی‌زنی سراَم که زنده‌گی‌ت رو ويران کردم. دِ يه چيزی بگو. خسته شدم از اين همه سکوتِ لعنتی‌ت، حرف بزن لا مصب، کتک‌اَم بزن، بکُش‌اَم!... فحش‌اَم بده... زندانی‌م کن/گريه‌اَش در می‌آيد/
مرد:    /پس از سکوت و آرامش/ اين چيزهايي ‌که می‌گی درست، اما يه اشکالِ کوچولو داره؟
زن:    چه اشکالی؟
مرد:    اول اين‌که عشق هميشه هم بهانه نيست. گاهی حقيقت داره.
زن:    نمی‌فهمم
مرد:    من تو اين مدت اقلاً سه تا عملياتِ ضدِ سازمان رو طراحی کردم که با موفقيت انجام شد
زن:    و اشکالِ دوم؟
مرد:    دخترِخوب! من همه‌یِ اين‌ها رو می‌دونستم.
زن:    /جا خورده/ دروغ می‌گی!
مرد:    می‌خواهی بگم در هر تاريخی تویِ اين ده ساله کجا و با کی از چه رده‌یی در سازمان ملاقات داشتی.
زن:    يا امامِ هشتم.
مرد:    من فقط يه چيز رو نمی‌دونم... چرا؟ چرا هيچ وقت چيزی نگفتی به‌اِشون؟ چرا اطلاعاتِ سوخته می‌فرستادی؟ چرا قرارهایِ غلط رو پيج می‌کردی؟
/زن تکه چوبی را به سویِ مرد پرت می‌کند، يا با چوب اشاره‌‌یی به زخمِ مرد می‌کند، مرد درد می‌کشد در همين لحظه زن وانمود می‌کند که درداَش به اوج رسيده و ناله می‌کند. مرد سراسيمه خوداَش را به سمتِ زن می‌کشد/
زن:    همين!..../تعجبِ مرد/ می‌بينی تو درد داری اما با شنيدنِ ناله‌یِ من..../مرد می‌خندد/ تویِ اين ده سال حتا يک بار از خوداِت حرف نزدی، اين برایِ ويرانی يک زن کافی نيست؟ /مکث/ درست‌اِه سردار! باز هم من باختم
مرد:    برد و باختی در کار نيست عذرا! تو هيچ وقت به من خيانت نکردی! برایِ همين اين جايي؛ زخمی، خسته.
زن:    تو هم زخمی هستی. تو هم خسته‌ای!
مرد:    حالا وقت‌اِش‌اِه کمی بخوابیم عذرا. می‌دونی دل‌اَم چه قدر برای یه خوابِ بزرگ تنگ شده
زن:    پس بگو دنبالِ بهانه می‌گشتی.
مرد:    خب این جوری‌هام نیست
زن:    بهانه‌ش هم جور شد دیگه. یه جوونکِ خام که مثل نصفِ عمرِ من رو هوا است و یه کلتِ قدیمیِ چکسلاو که تو نمی‌دونی تو دستِ اون چه‌کار می‌کنه.
مرد:    پس سراغِ تو هم همون اومده بود
زن:    اصلِ کاری من‌اَم امیرآقا. اگه من نبودم که تو رو نمی‌شناختن /می‌خندد/
مرد:    تو همیشه اصل کار بودی دخترِ خوب. فقط این دفعه رو دیگه حرف نداشتی. اونا اومدن انتقامِ ‌ده‌سال فریب دادن‌اِشون رو ازاَت بگیرن
زن:    چرا اومدی دنبال‌اَم، چرا گذاشتی اين بلا رو سراِت بی‌آرند.
/آرام آرام صداها به نجوا و زمزمه بدل می‌شود/
مرد:        تو خوش‌اِت می‌آد من باهات قرار بذارم و سر وعده نيام؟
زن:        اما اين اسم‌اِش مرگ‌اِه؟
مرد:            اما اول سراغِ تو اومد مگه نه؟
زن:            خواستم سراغِ تو رو نگيره.
مرد:        می‌دونی؟ اون روز وقتی برگشتی ناگهان به‌اِم گفتی که چرا منو ندزديدی احساس کردم از بلندترين قله‌یِ دنيا پرت‌اَم کرده باشند تهِ يه دره‌یِ يخ زده.
زن:    /لبخندزنان به او نزديک می‌شود/ به‌اِم نگفته بودی!
مرد:    برایِ ماها سخت‌اِه از اين جور چيزها حرف زدن. اما انگار تو بردی! من تسليم‌اَم/مکث/ يه چيزی بگم نمی‌خندی/زن سر می‌تکاند که نه/ اون روز يه هو انگار همه‌یِ زخم‌هايي‌که با شکنجه‌یِ تو پيدا کرده بودم برام شيرين شد. باوراِت نمی‌شه دل‌اَم می‌خواست بيايي و يک بار ديگه مثلِ هر روز با سر نيزه زخم هام رو خراش بدی. انگار... انگار خيلی شيرين باشه اين موضوع.
زن:    /به زور مي‌تواند بخندد/ ديوانه! يعنی مهم نيست که من ده سال به تو دروغ گفتم.
مرد:    اگه من دروغی نشنيده باشم چی؟.... لااقل از قلب‌اِت. /سکوت/
زن:    امير!.... ما می‌ميريم؟
مرد:    تو می‌ترسی؟
زن:    يه جورايي از... از بيرون رفتن.. از اين‌جا می‌ترسم. اما تو... هنوز به تو احتياج دارند.
مرد:    نگران نباش! کسی به ماشين اسقاطی احتياج نداره. انگار اون بيرون ديگه دوره‌یِ ما تموم شده... باوراِت می‌شه من ديگه حوصله‌یِ بيرون رفتن رو ندارم. انگار بخوام تلافی اين همه سال نيومدنِ تویِ اين‌خونه رو در بي‌آرم.
زن:    سردارِ ناامید شنیده بودی؟
مرد:    /می‌خندد/ نه شوخی کردم. مساله این‌اِه که ما کارِ خوداِمون رو کردیم. گفتم که وقت‌اِش‌اِه کمی استراحت کنیم. حالا نوبتِ کسایِ دیگه است که این قطار رو جلو ببرن
زن:    اگه نبرن؟ اگه منحرف‌اِش کنند.
مرد:    نگران نباش! از ما واردتراَند. کافی‌اِه به‌اِشون اعتماد بشه. پیرمرد هیچ وقت برای بچه‌هاش تردید نکرد.
زن:    امير!
مرد:    جانِ امير!
زن:    /سکوت می‌کند/
مرد:    چی‌اِه؟ چرا چيزی نمي‌گی؟
زن:    می‌دونستی تا حالا اين جوری جواب‌اَم رو ندادی/تکرار می‌کند و لذت می‌برد/جانِ امير!
مرد:    نذار خجالت بکشم ديگه!
زن:    برام می‌گی عيسا چه‌طور کشته شد.
مرد:    راست‌اِش بايد اون خانم رو سالم و زنده می‌گرفتيم. دستور بود، يه بچه هم باهاش بود. اونا هم نمی‌خواستند زنده دستگير بشن. در آخرين لحظه خوداِشون به زن شليک می‌کردند. عيسا خودش رو حايل کرده بود تا اون زن...عيسا.. عيسایِ من...
/نور از کمی قبل کم شده و... تاريکیِ مطلق در حالی‌که صدایِ آن‌ها تداوم دارد/





پايان 10/12/80
ميلاد اکبرنژاد

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد