2005/03/29

وقتِ ترانه

هنوز اصفهان نرفته بودم. و امسال ناگهان فرصتي پيش آمد كه كاملاً اتفاقي سري بزنم به اين شهر كه حالا مي‌گويم به حق نصفِ جهان‌اَش مي‌خوانند. اصلا در ايامِ عيدِ امسال كمي به خودام حال دادم و گذري كردم به چند جايِ ديدنی در همين شيراز كه پيش از اين در فرصت‌هایِ ديگری هم ديده بودم اما نمي‌دانم چرا اين‌بار نگاه‌ام خاص‌تر شده بود يا بعضي جاها كه اصلا نديده بودم.
مثلِ هميشه تختِ جمشيد براي‌ام جهانی ديگرگونه رقم می‌زند؛ جهاني از غرور و سرخورده‌گی، رويا و آرزو، پشت‌وانه و تنهایی، سكوت و فرياد و همه‌ی اين‌ها اين بار آراسته بود به خشمي كه انگار هزاران سال است دامنِ هر ايرانیِ متفكري را در وقتِ آرام و قرار حتا به چين وشكن‌هایِ ترديد و عصيان و ناآرامی مي‌دوزد. و اين بار شايد بيش از هر بارِ ديگر چرا كه عظمتي را در جاي جایِ گذرگاه‌هایِ اين شهرِ بی‌همتا در زيرِ آفتاب، موج می‌زند نمي‌توانستم كه ناديده‌اش بر‌آنگارم. در تمامِ مدتِ اين چند روزه لحظه‌یی نبوده كه با خودام كودكانه نينديشم كه چه می‌شد اگر اسكندر كه خداي‌اش هزارهزار بار نفرين كناد، در شكم مادراش به نيستي دوخته می‌شد و هرگز پاي بر اين سياره نمی‌گذاشت، چه كه جرات كند در هياتِ زيباترين انديشه‌ی جهان آتش افكند. اما چه می‌شود كرد كه اين تاريخ گذشته است و دستِ ما جز در ساحتِ خيال بدان نمی‌رسد و همين‌جا بگويم كه به گمان‌ام در قيامت كه می‌گويند هركس به دنبالِ حقی است كه از او ضايع شده به گمان‌ام ميليلردها ايراني به دنبالِ اسكندر خواهند گشت و بدا به حالِ او و ديگر ستم‌كاران در آن واپسين دادگاهِ بی‌ترديد.
اما بدبختي اين‌كه اين سرزمين را فقط بيگانه‌گان به رنج و مرارت و خسران آلوده نكرده‌اند. چه دردآور است وقتي قدم به مدرسه‌ی چهارباغ مي‌گذاري و حجره‌یی را می‌نگری كه شاهي نالايق بهانه‌ی ترس و ناشايسته‌گی‌اَش را چونان ديگر نالايقان اين مرز و بوم به رنگ تزوير و زهدِ بی‌مايه رنگين كرده و در حالی‌كه كه افغانانِ بي‌خردِ خشم‌گين دجالِ وحشي در آن زمانه به پاي‌تختِ فرهنگ و هنرِ اين سرزمين هجوم مي‌آورده‌اند او در حجره‌ی بي‌لياقتی‌اش مساله‌یی بي‌هوده مي‌پرسيده و پاسخ می‌گفته، تنها تمامِ استخوان‌خهاي‌ات سرشار انفجاري می‌شود كه در هر عصرِ خيانت و دروغي به ويژه در اين چهارسدساله‌ي اخير بهانه‌های‌اش به وضوح جاري است و البته كاری از دستِ تو بر نمی‌آيد.
وقتي هشت بهشت را مي‌نگري يا چهل‌ستون را يا هر نگاهِ زيبايي را در اين شهرِ بي‌نهايت زيبا بي‌ترديد پرسشي تو را تا ابتدای پوچي و بن‌بست مي‌كشاند. بر ما در اين چهارسدسال چه گذشته كه از اوج معرفت و هنر و شكوه به نشيبِ ذلت‌بارِ تنهايي و فقر و عزلت و وحشي‌نمایی منتهی شده‌ايم. ما بعد از صدرایِ شيرازی چه می‌كرده‌ايم؟ چرا مردی از خويش برون نيامده تا كاری بكند؟ چرا و چرا و چرا..؟
و ب‌ی‌گمان يكي از پاسخ‌هايي كه مي‌توان بر اين پرسشِ تا ابد جاري دارد اين است كه ما از اين سال‌هاي پايانيِ صفويه به اين سو در دو چيز شهره و شهره‌تر شديم يكم جداييِ كاملِ حكمتِ عملي از حكمتِ نظري و ديگري بر جبينِ اصل قرار گرفتنِ حاشيه‌ها. تا دل‌ات بخواهد زرق و برقي كه تهي از انديشه بوده در همه‌ي حوزه‌هايِ سياسی اجتماعيِ ما سايه افكنده، از شيوه‌هايِ حكومت‌داري تا شعرخواني و نگارگري و آيين‌هاي باستاني و ذكر و حتا دين‌داري و اعتقادمَداري.
من حالا سخت ايمان دارم كه اگر معماري توانسته هشت بهشت را، عالي‌قاپو را و يا ميدانِ شاه را، مدرسه‌ي چهارباغ را، منارجنبان را بنا كند، هرگز تنها در حيطه‌ي نظر پيش‌رو نبوده است. برايِ اين معمار خشت‌خشت گذاشتن بر بنايي كه قرار بوده ساليانِ سال هويتِ ما را تعريف كند، به همان منوال بوده كه كلمه كلمه نماز شب‌اش را به بارگاهِ احديت پيش‌كش مي‌كرده. اگر ابن‌عربي پايه‌هاي حكمتِ عرفاني را استوار مي‌كند يا فارابي طرحي نو در فلسفه‌ي ايرانيِ آذين به دين‌مداري، يا ابن سينا حكت طبيعي را يا رودكي و فردوسي پايه‌هايِ نعرفتِ ادبي را معمارِ ايراني پايه‌هاي حكمتِ طراحي را و حكمتِ هنري را از خشت جان‌اش مايه مي‌گذارد. و اين‌ها ميسر نمي‌شود مگر كه خود بر عرشِ معرفت و حكمت پرواز كرده باشد و جوهره‌ی ايمان و حضور خلوتِ انس را در مويرگ‌هاي رنگ و خشت و كاشي و شكوه و طرح و آيينه به تجلي نشسته است.
چه كسي باور مي‌كند تنها باچند خط و فرمول و هندسه حساب مي‌شود منارجنبان را، دروازه‌ي تمدن را، ستون‌هایِ تختِ جمشيد را، نارنجستان را، ديوارهاي ارگ كريم‌خاني را، هشت بهشت را، اصفهان را نصفِ جهان را بنا كرد؟ لااقل من يكي كه باور نمی‌كنم.
و امروز... امروز به گمان‌ام اگر بخواهيم هم به اين عظمت پشت بكنيم يا دربست مقهورِ اين گذشته شويم هردو به خطا می‌بردمان. امروز اول بايد ببينيم ظرفيتِ ظهورِ دوباره در عرصه‌ي فرهنگ و هنر و انديشه‌ي جهان را داريم يا نه و اگر می‌خواهيم به نوزاییِ دوباره بی‌انديشيم به‌تر آن است كه در آغاز شرايط امكان و امتناع را در پديداررِ اين گذشته در دوره‌های متعدد بازخواني كنيم، از شرح‌نويسي بر متونِ گذشته به بازخواني برسيم و سپس به خلقتِ دوباره منتهی شويم و آن‌گاه به صادركردنِ انديشه‌یی كه اين‌بار داريم و ديگر در گفت‌وگوي فرهنگ‌ها منفعل باقینمي‌گذاردمان بپردازيم.
اين است كه به گمان‌ام در اين حدودِ تنهايیِ اين نسلِ سرگردان سخت به بازخوانيِ متون پيشين نيازمنديم. و شما می‌دانيد كه بازخوانی نه پذيرش، نه شرح و نه ردِ متن است. بازخواني شناخت شرايط امكان و امتناعِ پديداریِ متن و نيز تفصيرِ دوباره متناسب با زمانه و البته آسيب‌شناسيِ كامل و به دنبالِ آن خوانشی ديگرگونه از هر متنی است كه در دوره‌ی جديد بدان محتاج‌ايم.
حالا وقتِ ترانه است.
يا علی!

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد