به خوداَم میگويم آيا اين انصاف است؟ و هرچه فكراَش را میكنم جوابی نمیگيرم كه بتواند پرسشِ چرایاَم را پاسخ بگويد. لاجرم به خوداَش پناه میبرم كه در اين ثانيهها تنهایاَم نگذارد.
همهچيز از چهاردهمِ فروردين شروع شد كه قرار بود به اتفاقِ آنا برایِ تعيينِ جنسيتِ چولهمان (من اينطوری صدایاَش میكردم) برويم پيشِ دكتراش. بعد چهارسال داشتيم صاحبِ يك بچه ميشديم. آنا از اتاقِ سونوگرافی كه بيرون آمد رنگاَش پريده بود. گفت دكتر گفته كه يك مشكلِ كوچك دارد. هراسان داشت میرفت طرفِ اتاقِ دكترِ خوداَش. من نشسته بودم و پيشِ خوداَم میگفتم كه لابد چيزِ خاصی نيست. اين چيزهایی كه او میگفت معمولا برایِ ازدواجهایِ فاميلی گاهی ممكن است پيش بیآيد نه ما كه يكی از جنوب و يكی از شمالِ مملكت در شهری كه هم شمالی است هم جنوبی زندهگی میكنند. تمامِ آن دقايق برایام كشدار میشد كه ديدم آنا با رنگی پريده و پهنایِ صورتی اشكريز و سستیِ زانواناش از اتاق بيرون آمد. حالا تو بگو آن دكترِ نادان كه اين خبر را بدون هيچ ملاحظهیی ناگهانی به دختری گفته كه اولين تجربهی حاملهگی را در شرايطِ روانیِ ويژهیی طی میكند. ميگويم جريان چيست و در تمامِ مدتی كه خودام میخواهم با دكتراَش حرف بزنم ( و باز تو بگو كه آن زنِ نادان نكرده كه با من حرف بزند و يا با قطعيت حداقل اگر هم خوداش مطمين است چيزي نگويد. قديمها پزشكها برایِ خوداشان اهلِ ادب و معرفت بودند و حالا جوجهتاجرهایی كه تازهبه دوران رسيدهگیشان را پسِ روپوشهایِ نيمبندشان پنهان میكنند و البته يقين كه هنوز هم پزشكانِ اهلِ معرفت وجود دارند) داشتم از يكسوچهرهیِ معصومانهی كودكی را مجسم میكردم كه سالم نيست و از يك سو آناهيتایی كه ديگر نمیتوانست بهايستد و افتاده بود رویِ زمين و از يكسو جملاتی كه از دهانِ بیمحابایِ خانمِ دكتر عمويي در میآمد؛ هيدروسفالي.
و تا امروز كه دو دكترِ ديگر هم او را ديدهاند و هر دو نيز تاييد كردهاند كه جنين چنين بيمارییی دارد، لحظههایی را گذراندهام كه هرگز تصوراش را نمیكردم. نمیدانم شايد برای كسانی اين موضوع بنا به وسعتِ نگاه و انديشهي خلاق و ايماناشان چندان سخت نباشد اما برايِ من كه از بزرگی و شوكت نصيبی نبردهام سخت گذشته است. اگرچه هماره چيزی در انتهایِ ذهنام به آرامشی رهنمونام كرده كه اين چيزی نيست جز خواستِ خداوندی كه قادرِ مطلق است و تمامِ ارادهیِ هستي بر مدارِ حضورِ بلمنازعِ او ميگردد.
برایِ آنا همهچيز سختتر است اگر چه او در اينروزها سخت مومنانه ارادهی خدایاش را پذيرفته اما عنوانِ مادری حتا اگر بچهیی به دنيا نيامده باشد لحظههایی را بیطاقت میكند.
عزيزانی كه از اين بيماري اطلاعات دارند میدانند كه در اين نوع بيماري سر از حدِ معمول بزرگتر و آب در آن جمع میشود و رشد مغز متوقف میماند. يكچيزي در اين حدود. به هر حال آنچه مهم است اين است كه همه ادامهی بارداری را به صلاح ندانستهاند اما مشكل اينجااست كه قوانينِ ما اجازهي ختمِ بارداری را به مادرانی كه بيش از چهارماه حامله هستند نمیدهد. برایِ قانونگذاران مهم نيست كه اين بچه معلول به دنيا میآيد و اصلا نمیتواند زنده بماند و چند صباحي بعد خواهد مرد و تنها بر رنج خود و مادراَش خواهد افزود. چه میشود كرد. البته من در اين مورد گمان میكنم علتِ قانون اين است كه از نظرِ اسلام جنين بعد از چهارماههگی صاحبِ روح میشود و نمیتوان يك انسانِ زنده را به هر دليلی كشت. اما فكر میكنم اين قانون متعلق به دورهیی است كه چنين بيماریهایی معمول نبوده.. نمیدانم الان برای اين چيزها عقلام به جایی قد نمیدهد. فقط بهام نامه دادهاند كه ببرم پزشك قانونی كه آيا مجوزِ ختمِ بارداری را میدهند يا نه اگرچه سركارِ خانمِ عمویی ميگفتند نمیدهند، مگر اينكه برایِ مادر خطري پيش بیآيد و در حالِ حاضر هيچ خطری متوجهِ مادر نيست و اگر چنين باشد بايد صبر كنيم تا بچه به دنيا بیآيد چرا كه اين تقدير است. نمیدانم. فعلا بايد صبر كنم تا بعدِ تعطيلات ببينم چه پيش میآيد.
در حالِ حاضر از شما ميخواهم اگر گاهی هراز گاهی به كلمهیی يا جملهیی نوشتاری يا گفتاری از من در جایی لحظهیی به نيكویی گذراندهايد يا اگر چنين نبوده و جز خاطرهی تلخ از من نداريد به بزرگیِ مهربانانهی خود دعا كنيد از اين آزمون سربلند بگذرم و دعا كنيد برایِ صبرِ همراهِ زندهگیاَم.
خدا را سپاس می گويم كه میتوانم ستايشاش كنم.
يا علی!
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد