آدمها:
مردِ يكم، مردِ دوم، مرديِ سوم، مردِ چهارم، زن، دختر
/در صحنهیی تهي و در بيابانی بيانتها/
يكم: /آشفته/ نماز ميكردم كه آمد. با چشمهایِ فراخ بود كه قبلهام ربود. آه قرار و آرام كه شد و باز نيامد.
دوم: آه تشنهگي كه آمد و باز نشد
يكم: چه زخمي، چه زخمی كه بارشِ نمك بود و تيغ بود و هلاهل بود و مرهم نبود.
دوم: آه چه رنجي كه ياوه بود و ياوه بود و هيچ نبود
يكم: هه! مرا بگو كه در ميانهی صحرا خيمه گسترانيدم كه مردمان نزديكام آيند و از بيدادها كه بر ايشان رفته است، با من بگويند و داد بجويند و من ملِكی باشم؛ جامه از عدل پوشيده و مقبولِ خلق و خدای اوفتاده
دوم: تو مگر كيستی مرد؟!! خليفها... فيالارضين؟!!
يكم: ميخواستم آن كنم كه خدایام خواسته. از اين روی بود كه به وقتِ فراغت از ديدارِ دادخواهان، ركعتي از شكر ميخواندم كه آمد. آوردنداَش. بريدم. دوگانه بيگانه شد.
دوم: من تشنهام مرد! هزار سال است كه تشنهام. آيا آبي در بساطِ تو يافت ميشود كه از كوير وارهم؟
يكم: چشم ميگرداند. نه بدانسان كه اسيری كه گويي صيادی است بر مرغِ نيمبسمل خندهزن. در تمامِ خيمه چشم ميگرداند.
دوم: مرا وعدهیِ چاهي بدين سوی كشانده. اينك چاهي ميبينم به خشكي آغشته و بر جايِ آب هذيانهايِ مردی به طعمِ سرگرداني آميخته. به گمانام تو را ماخوليايِ خوابي آشفتهیِ اين هزارهیِ خشكسالی كرده
يكم: گفتم از پيِ چه ميگردی زنِ اسير؟ گفت شتر. گفتم شتر را در خيمهیی چنين حقير نميجويند. گفت؛ خدای را بر بستری پرنيان پوش و تختي زمردنشان و سجادهیی به تسبيحِ طلا آلوده نميجويند. سجاده وا او گرداندم. /به دوم/ آيا اين كفر است مرد؟
دوم: يا رحيم اين كدام عذاب است؟ آيا تو نيز كسی كشتهای كه سخت نيكو بود؟
يكم: من خود كشتهام. كشتهیی سخت نانيكو.
دوم: اين زخم كه سخت زهره ميجنباند از كدام جنگ با تو مانده كه هفت شب است ميبينمات و هر صبح تازهتر از پيش خونِ پيراهنات افزون ميكند.
يكم: /به خود ميآيد/ زخم؟ كدام زخم؟ من هيچ زخمی نميشناسم
دوم: با اين حاشا سخت ميترسانیام مرد!
يكم: اين كدام زخم است كه من چون كودكان به رقصام و هيچ رنجام نيست.
دوم: اگر با چشمِ خويش نميديدم اين چند صبحِ رفته را باورام ميشد كه چون كودكان به رقصي و هيچ رنجات نيست...!!
يكم: خواب ديدهای غريبه! آنگونه كه تشنهگان را سرابِ آب ميربايد
دوم: پس آنكس كه در اين هفت صبحِ رفته پيشِ چشمام هفت بار غسل كرد و هر بار زخماش تازهتر از صبحِ پيش بر پيراهنِ سپيداَش فرياد ميكرد و دردی از آنسان بلند كه گوشِ هيچ بشری را توانِ شنيدناش نيست در حنجره به نعره ميسپرد، خوابِ من بود؟
يكم: كسی چه ميداند؟
دوم: قبول! اين ناداني به برهاني استوار ختم ميكنيم؛ /شمشير ميكشد/ انتخاب كن! تو پيراهن ميدري و زخم مينمايي يا من سينهات ميدرم و زخمي تازه مينشانم.
يكم: هه! آن تيغ كه تو فرود ميآری مرگ ميفروشد، آن تيغ كه بر من نشست شرم!
دوم: تو از شرم چه ميدانی آنگاه كه من زيباترين حقيقتِ جهان را به نيم نگاهی هرزه، بر خاك نشاندم.
يكم: اگر نه آن بود كه سخت تشنهیِ يك قطرهی اين چاهام كه بیداد ميكند از خشكی و گوش در اين بيابان به قصههایِ ما سپرده....
دوم: گفتی قصه... نه نه نه نه! اين جادو را تنها من ميدانم.. شايد آن قصهی شگفت كه او ميگفت تویی!
يكم: جادو؟
دوم: آيا تو را زنی گفت كه اين چاه به داستانی تلخترين لب وا ميكند؟
يكم: تو خود بيگمان داستانی شگفتتر داری و رازی شگرفتر
دوم: آن زن...
يكم: كدام زن؟ من زني نميشناسم.
دوم: اينك كه پردهها افتاده جایِ هيچ حاشا نيست. بگو از چاه چه ميداني؟
يكم: من هيچ پردهیی نميشناسم. از اين چاه نيز تا بدان پايه ميدانم كه تو ميداني؛ هيچ.
دوم: اگر تو همان باشی كه او وعده كرده بود، اين همه سال بيتابي و تشنهگيام به جادويي فرو خواهد نشست. بگو مرد! اگر بخواهي التماسات ميكنم. به پايات ميافتم. بگو آيا تو را زنی وعدهیِ اين چاه داد؟ بگو آيا تو داستانی تلخ داری؟
يكم: تلخ؟.. سخت تلخ!
دوم: پس چرا به هياتِ كلمات آشكاراَش نميكنی؟
يكم: چه سود؟
دوم: ببين! تو اينك بندیِ زخمي سترگی كه نميدانم چهگونه است و با كدام سحرِ مردافكن بر تو نشسته و هرچه كوشش ميكني پنهاناش نميتواني كرد. من نيز آشفتهیِ اين صحراهایِ بيكسي، تشنهگيام از حد فزون است و آتشِ درونام را چونان سودایِ تطهيرِ آنهمه خون كه از تو ميرود، تنها خنكايِ زلالِ آبي درمان است. تا فرسنگها پيش و پس از اين نيز چاهي نمييابي جز اينكه در كناراَش به جادویِ زنی سكنا گرفتهايم. ميبيني كه هردو سوختهیِ يك آتشايم.
يكم: هرگز مباد آتشي كه در من نشسته در ديگری شعله گيرد
دوم: پس بجنب مرد! مگر نميگويي اين چاه به داستانهایِ تلخ لب وا ميكند
يكم: من ميگويم؟ من گفتم؟
دوم: هفت بار، در هفت صبحِ رفته، از پيِ هفت غسل كه نميدانم با كدام آبِ نداشته از سر ميگذراندی
يكم: من با خوداَم آب آورده بودم، به اندازهیِ توان و نياز. تا روزِ پيش كه آخرين قطرهاش از ميان رفت.
دوم: اين هفت روز تو را از دور پاييدهام
يكم: گمانام اين بود كه پيش از تمام شدنِ آب، اين چاه لب وا كند و اين زخم فرونشاند و...
دوم: /به طعنه/ پس آن زخم كه ميگفتم سراب نبود
يكم: /تلاش ميكند كه ختم كند اين بازي را/ من از زخمِ درون سخن ميگويم
دوم: اگر اين حاشايِ كودكانه نبود، اينك دست در خنكايِ آب، از زخمِ درون و بيرونِ تو هردو ميگفتيم. بگو آنچه ميداني از خروشِ اين چاه!
يكم: من چيزي نميدانم
دوم: كدام كس تو را در پيِ چاهي خشكيده در بياباني تلخ فرستاد؟ آيا زني كه گفتي...؟
يكم: زن؟... اگر به ياد بيآورم؟...
زن: آنگاه كه دو كس از پيِ هزار سال در مصافِ داستانهایِ تلخ، به ياد بيآورند مردی را كه زمزمهیِ چاه بود
دوم: شايد اين جادو راست باشد و چاه خاطرهیِ سالهایِ معجزه را به آبي گوارا زنده كند
يكم: تو را چه سود در اين ميان؟
دوم: مرا چه سود به از اين كه تشنهگيام فرو نشيند؟
يكم: زنان افسانه بسيار ميبافند
دوم: مرا افسانهیِ يكي از همين زنان بدينجاي كشاند. تو را نيز! آيا چنين نيست؟
يكم: كاش نبود!
دوم: آيا چارهیی جز بازگفتنِ آن افسانه ميشناسي در اين برهوت؟
يكم: اين افسانه را با من كاری نيست
دوم: واي از اينهمه حاشا. من ميدانم، تو هم ميداني كه هر دویِ ما را يك جادو تا پایِ اين چاه آورده. انكار مكن مرد كه شايد فرصتی ديگر تا پايانِ روزِ وعده كرده نمانده باشد
يكم: مگر امروز كدام روز است؟
دوم: در اين هفت شبي كه بر سرِ اين چاهی، هفت بار به غسلِ سپيدهدمان قصهیِ آن زن در پردهیِ ابهام نشاندهای!... بگو آن زن چه گفت و خلاص.
يكم: گفت در غروبِ نوزدهمين روز از ماهِ رمضانِ سالی كه جمعه باشد...
زن: در غروبِ نوزدهمين روز از ماهِ رمضانِ سالی كه جمعه باشد، در بيابانی كه از فرطِ فراخی با خواباش ميپنداری، چاهي مييابي كه درداَت به دوا ميفروشد اگر قصهیِ تو تلخ باشد در كامات، اگر به حقيقت آن قصه را تلخ بداني نه در ظاهر، و نيز كسي بر كنارهیِ چاه بيابي كه داستانی تلختر از تو در زباناش خشكيده باشد..
يكم: امروز آيا روزِ...
دوم: اگر قصهیِ تو تلختر باشد واي بر تو و اگر نباشد واي بر من
يكم: حالا بگو زخمِ تو چيست كه بر اين چاه در پيِ مرهمی؟ بي آب!
دوم: بيآب، بي خواب، بي خدا
يكم: چه ناآشنايي و چه آشنا
دوم: من پسرِ ابليسام مرد! به تاوانِ يك ضربه، تنها يك ضربه هزارسال است بر اين بيابان سرگردانام و آبي نيست. و تو.. گفتي پادشاهي زخمخورده، ملك از دست دادهای؟
يكم: به خاطرِ خدا از اين زخمِ وامانده بگذر!
دوم: تو هم به خاطرِ خدا اين حاشا را رها كن در اين برهوت كه جز من و تو كساش نيست و شرمِ پنهان كردنِ گذشته، بيهوده است.
يكم: بودم!
دوم: /با ما/ اينك داستان؛
يكم: بودم؛ شاهي با هزار رعيت و هزار پرستنده و هزار مُلك و گنج و خواسته كه به شوخیِ چشمی كه قبلهام ربود بر باد شد.
دوم: و اينك...؟
يكم: تنها زخمي كه نميدانم از كجا در پيِ كدام كردهیِ ناصواب بر پشتام شكفت. چه سخت با ياداَم ميآيد آن شب...
دوم: اگر قصه از آغاز بگويي شايد فرجي باشد تا ستونِ اين چاه
يكم: امارتی بود به وسعتِ خوابهایام و من اميرِ آن امارت
دوم: لعنتِ خدا بر تو! مگر نميداني اميریِ خلق را تنها خداوند در خور است و بس؟
يكم: اين قصه از آنِ مردانی بود كه مردند هزارسالِ پيش.
دوم: سخنِ حق هميشه پايدار است. گوينده باشد يا نباشد. اينك اما وقتِ آن مباحثات نيست، قصه بازگو!
يكم: يك روز با خود آمدم كه؛ اي وای عمر به نيمهیِ پختهگي رسيده و من پادشاهي چنان نيستم كه بايد. و شايد كه مانندهیِ پدراَم باشم؛ سفاك و آغشتهیِ شهوت. آيا من بر پدراَم شوريده بودم كه ياد اميرانِ عادل زنده كنم يا خود چنان شوم كه ديگری بر من بشورد به تاوانِ معصيتهایِ بيشمار.
دوم: و لابد بر اين خيال خيمه به صحرايي گستراندي كه از سراسرِ مُلك مردمان بيآيند به دادجويي
يكم: و زنی آنك بر آستانهیِ خيمه از شتری ميگفت كه گم كرده است
دوم: مرا زنی از آن سان كه تو ميگويي وابرهوت سپرد
يكم: تو كيستی كه مرا به گفتنِ قصهام ميخواني و خود خموشی
دوم: هفت بار در اين هفت شب گفتهاي كه تو خدای ميجستی و زن نهيبات زد كه خدای را در پرنيان و ابريشم نميجويند كه راست ميگفت.
يكم: از بيابانهایِ بسيار گذشته بود به كينخواهيِ مردی كه راهِ كاروانيان ميزد. گفتم آن دادخواه كه ميجويي منام قصه واگو! گفت؛
زن: آن داد كه تو ميدهی از برقِ شمشير است من داد از آن كلمات ميجويم كه بر چاهي گفته شود.
دوم: واشگفتا! اين همان كلام است كه او وعدهام داده بود؛
زن: چاهي است غريب؛ در بياباني سخت تلخ كه از پيِ هزارسال تشنهگي با وي خواهي رسيد.
يكم: گفتم اي زن! اين چاه كجااست كه من بيابانهایِ جهان را ميشناسم و هيچ نديدهام؟
دوم: /به طعنه/ كدام شاه است با شمشيری در دست و تسبيحی بر گردن و زمردی با كف كه ناديدنی ميبيند؟
زن: چاهي است غريب كه با نامِ مردی به آب خواهد نشست كه خود آوايِ آب بود در كوير
دوم: يا قاضيالحاجات!
زن: اگر در پيِ درمانِ آن زخمي كه بر پشتات طاقت ربوده، واسويِ آن چاه برو!
يكم: /به زن/ آيا من آن مرد را ديدهام؟
دوم: خداوندا! اين تاوان تا كي پس ميدهم؟ آيا من كشندهیِ اویام يا او كشندهیِ من؟
يكم: تو مرا ميترساني!
دوم: باقیِ داستان بازگو!
يكم: آيا.. آيا تو آن خشكسال نيستی كه بر چاهی جوشنده فرود آمد؟
دوم: /فرياد/ اگر سخن نگويي هرچ پندار كه داری با باد ميدهم
يكم: /آشفته/ پروردگارا! آيا كيفرِ غفلتِ يك شب در دل، همراهيِ هزار روز صحرایِ سوزان و شبانی با زشتترينِ مردمان است؟
دوم: آن زن كه بود؟.. خداوندا! در اين هزارسال چنين به شگفتي نبودهام كه اينك!
يكم: خدا لعنت كند تو را هزار بار و هزار هزار بار.. و مرا!
دوم: آيا تو نيز به فريبِ آن زن چون من...
يكم: من تنها در دل گذراندم؛ آنچه تو كردی!
دوم: در دل؟ آيا كسي شنيده بر رودي خروشان، تشنهیی تن به آب ندهد؟
زن: اي پادشاه! داداَم از آن راهزن بستان كه شویام كشته است.. اگر در پيِ خشنودیِ خدايي!
دوم: و تو آرام تسبيح بر خيالِ دامنِ او ميشمردی!
يكم: من قصهیِ آن راهزن ميپرسيدم
دوم: و او پاسخ داد؟
يكم: او خود آن مرد را بر اسبي كه باد ميراند ديده بود
دوم: اينك حكايتِ آن راهزن؛
يكم: در كاروانی زنی با شوی ميرفته است تا نجف. و در كاروان مردی است كه بسيار نماز ميخواند و بسيار به ذكر است و بسيار با زمين چشم دوخته
دوم: و بيگمان شبِ ديگر او سركردهیِ كاروان است.
يكم: وقتی كه ساربان را در راه كشته مييابند.
دوم: و در ميانِ درهیی سترگ او راهزنان را فرمانروايي ميكند
يكم: و سركردهیِ راهزنان –آن بسيار ذكرگو- چشماش با زن ميافتد.. و من؛ عبدالجبارِ سودابگردی، پس از آن شبِ شوم از پيِ آن راهزن فرستادم و يارانام آن مرد را با زخمي به پهنایِ آنچه بر پشتِ من ديدی، به زنجيری سخت سترگ بر صحرایی مييابند؛ چهلروز آب نديده. و او -آن راهزن- مالكِ ضرابِ هِرَوی، داستانی داشت شگفت.
دوم: آيا بدان شگفتی كه زبانِ چاه بگشايد؟
يكم: اين خود آزموني است تلخ؛ آزموني كه نبردافزاراَش حكايتهایی است تلخ.
دوم: آن قصه بازگو شايد كه ترنمِ نمناكِ چاه اين دردِ كهنه باز پس گيرد و اعجازی در جهان رخ نمايد از پيِ هزارسال.
يكم: /با ما/ اينك؛ مالكِ ضرابِ هِرَوی!
سوم: مرا مردانی بود در راهزنی استاد و خود بر درهیی كه گذرگاهِ نجف بود و بصره بود و كربلا بود سروری ميكردم. روزی خبرچينانام از كاروانی گفتند كه كالایاش از مالالتجارهیِ بصره افزون بود و ايشان را ساربانی بود كه از راهی ديگر كاروان ميگذراند؛ از راهي جز آنكه به درهیِ راهزنيِ ما ميانجاميد. بسيار انديشيديم تا راهِ چاره بجوييم. پس من به هياتِ مسافری غريب با كاروان شدم. از تسبيح و ذكر و مناجات چنان جامهیی پوشيدم كه كاروانيان در من فقاهتی از عدل انبوه ميديدند و ناگاه شبی كاروان را ساربان مرده يافت و خود ترسان از راهزنان رو سویِ من كرد، كه بيگانهگان بسيار بر راهها بودند و كاروانيان را ترس بسيارتر بود و من بر ساربان نماز ميخواندم و هيچكس ظنِ آن نميبرد كه اين كشته به تيغِ من آرميده است. آنك امامِ كاروان شدم.
دوم: چه ساده مردمانی كه چشمهاشان عقلهاشان بود
سوم: آنان راه نميجستند، راهبر ميخواستند، تا با خيالِ آسوده يوميه را به جاي آرند و خداوندگار را شكر گويند كه سكهیی دارند و شب را صبح ميكنند از ترس و صبح را شب ميكنند به غفلت و آخرتاشان را به زيارتی كوتاه بهشت ميجويند و من بهشت ارزان ميفروختم به دستاری كه بر سراَم ميجنبيد
دوم: و آن زن؟
سوم: راه را تا دره بردم و كاروان به ياران سپردم و خود از پيِ آن شدم كه ساليان بود نشناخته بودم؛ راهي كه در دلام باز بود و آن زن بر آن ميشد اما با شوي. صحرايي بود تاريك و شب بود و من آن زن را سخت ميخواستم و شویاش حايل بود، پس حايل از ميان برداشتم به ضربتِ شمشير و زن را خواستم و زن ميگريخت و بسيار خسته شد و من ميلام افزون ميشد. زن افتاد و من بالاياش ايستاده به تيغ جامهآش دريدم و او سخت ميلرزيد و غرقِ عرق بود كه آبشاری شايد جاری بود از پيشانیاش. پرسيدم از ترس است؟ گفت از شرم است كه خدای برهنه با بيگانهام ببيند.
دوم: وای بر تو آيا اين پاسخ دستاَت نشكست؟
سوم: تنها تيغ از دستام گرفت، اما ابليس سخت تاريكي را افزون كرده بود و روشنایِ چشمِ آن زن كاروانِ دل ميزد.
دوم: و آن زن فرياد نكرد؟
سوم: گفت؛
زن: اگر بگويم از من بگذر تا خدایام از تو بگذرد، ميگذری؟
سوم: ميخواهم بگذرم اما تو سخت زيبایی و من بسيار است زنی نديدهام
دوم: / به يكم/ تو اينها از راهزن ميشنيدی و دست با تيغ نبردی پادشاهِ ملعون؟
سوم: به زانو نشستم و دست بردم تا جامه از تن به در كنم. زن به چهارسو چشم دوخت و جز تاريكی نديد.
دوم: و فرياد نكرد؟
زن: آه اي بزرگ! هزار فرسنگ پياده تا پناهاَت آمدهام. اينك ميهمان به خوكی گرسنه سپردهای، بيپناهیام را به فرسنگی ناچيز در بر نميگيری؟
دوم: او با كه سخن ميگفت؟
سوم: دست بردم تا جامه بگشايد
دوم: پرسيدم او با كه بود؟
زن: تو تابِ آهِ زنی يهودی را نياوردی اينك زهی مهمان نوازی اي كه شمشيرِ جبراييل در دستِ تواست!
دوم: /آشفته/ نه! من او را به تيغ كشته بودم چهگونه ميتوانست ياریاش كند؟
سوم: پرسيدم پناهِ تو كيست و برقی در ردِ رعد جهيد و چشماَم كور شد /فرياد ميكند/ فرياد كردم از دردی كه هيچ بشر نديدهاست و ديگر هيچ نديدم. صبح، زخمي كه سترگ پشتاَم را به خطی آراسته بود و درد ويرانام ميكرد و زن در سجده بود و چون برخاست فرمود كه ديدی پناهام را؟
دوم: من به تيغ فرقِ آسمان شكافته بودم مگر، كه ردی زخم بر پشتِ تو رعد شد.
يكم: و من عبدالجبارِ سودابگردی كه گنجِ بسيار داشت، روزِ سوم از پسِ توفانِ آن زن قصهیِ مالك را ميشنيدم برایِ دوم بار. بارِ پيش از زبانِ زن
دوم: و بيگمان در آن شبِ شوم
يكم: زن را فرمودم در خيمهیی بيآسايد تا صبح
دوم: در شبی سخت تاريك!
يكم: و نيمهشب ابليس ميتاخت و من تسبيح ميفشردم
دوم: و ابليس پيروز بود چنانكه خونِ نيكوترينِ مردمانِ جهان را ميخواست به كابيناش
يكم: صحرا تاريك بود و گامي بيش نمانده بود تا خيمهیِ زن و زن بيپناه بود و در بستری آرميده بود كه خود ساخته بود از خاك و خواباش سخت راهِ دل ميزد و من دست بردم تا عريانياش ببينم و ناگاه چيزي نديدم.
دوم: و اين آيا رازِ فراموشيِ تواست؟
يكم: صبح چشم گشودم. با دردي در پشت كه از توانِ آدمي بيرون است، بر بستر آراميده بودم در قصر. برخاستم. در آينه زخمی ديدم بر پشت كه تو در اين هفت شب ديدهای و جایِ شمشيری است كه نميدانم از كجا برخاست
دوم: زن را رها كردی؟
يكم: پرسيدم با اين زخمِ بيآبرويي چه كنم؟
زن: غسل كن به هرصبح!
يكم: تا شبانگاهان دوباره لب وا كند از تازهگي و دردي جانكاه به ياداَم آورد، كه ردِ رعدي خروشان بر پشتِ گناهام خطِ خون گذاشته است؟ چه ناتوانيِ غريبی. بگو تو كيستی زن! كه پناهات خروشِ جادوان است و ردِ شمشيرهایِ نهان؟
زن: جادو!!.. هه! نامي كه بر نادانستههامان مينهيم
يكم: من ميخواستم پادشاهي نيك باشم
دوم: پادشاهي نيك با چشمهايي گستاخ
يكم: اگر نبود وسوسهیِ ابليس؟...
دوم: اگر نبود وسوسهیِ ابليس، اينك كدام چاه بود كه لب از آب بسته باشد؟
يكم: /به زن/ اينك من چه كنم با زخمي كه از تو با من رسيده؟
زن: مرا توانِ آن زخم نيست كه بر تو رسيده!
يكم: ميدانم! اين زخم از گستاخيِ خويشام رسيده اما با كدام شمشيرِ نهان، نميدانم! اينك اگر زخمي به تاوانِ خيانت از تواَم رسيده، بيگمان مرهم نيز با تواست! بگو كه درد بيطاقتام ميكند، اين شبانِ سياه.
زن: غسل كن هرصبح، و اگر او را ميجويي كه شمشيراَش ردِ رعد است پس واسویِ چاه برو!
دوم: /در خود/ پروردگارا رهایام كن!
زن: اين زخم را هيچيكِ طبيبانات توانِ شفا نيست. پس اگر تلخ است آنچه بر تو ميگذرد، با چاه بگو كه چه كردهای! شرط آنكه اين داستان در مصاف با قصهیی ديگر گفته شود. و اگر كه زخمات تلختر از قصهیی است كه بر تو رفته وایبر تو!
دوم: چه جنگي است كه تير و كماناش زهازهِ قصههااست؟
سوم: من آن مرد ديدهام اگر به ياداَش بيآورم... تو آيا هرگز او را ديدهای؟
دوم: ايچاه! اگر آن وعده راست است كه شبِ پس از واقعه زن با من گفت، پس بگذار اين هزارهیِ سرگردانی هماينك به قصهیِ او بيانجامد كه ديگر توانام نيست.
زن: /با نقابي به مردِ دوم/ اگر اين تشنهگي را درمان ميجويي به سویِ چاه برو!
دوم: لب وا كن اي چاه! كه حدِ طاقت از اندازهیِ تشنهگيام بيرون است.
يكم: با خود چه ميخواني بر چاه؟
دوم: چه ميتوانم خواند جز قصهیِ اندوهانِخويش
يكم: اگر چشم به راهِ آبي، پس با من بگو، شايد اين جادو راست باشد و از مصافِ دو قصه لب وا كند اين تشنهگيِ كوير، اين چاه.
دوم: /ناگهان پس از مكثی/ من مردانی ميشناسم كه پهنایِ سجادهشان از عمرِ خورشيد و درازایِ ستارهگان بيش است و پيشانیشان از فرطِ سجده به پينه آراسته، چونان دستِ باغبانانی كه هزار سال است كوير را به عبث ميكارند. و من در ميانِ اين جماعت مردی را ميشناختم؛ در سجود، به پايهیِ فريشتهگان، كه در ميانِ قوم به حرمتِ مويِ سپيد حكمِ بزرگتري داشت. اينك، شيخالشيوخِ صيداوي
چهارم: من تنها در اين قوم به حرمتِ مویِ سپيد حكمِ بزرگتری دارم ورنه خدمتگزاری ناچيزاَم كه حكومت را تنها خداوند در خور است و بس و هيچ بشر را زهرهیِ آن نيست كه بر بشری ديگر حكم كند كه الحكمُ الا لِا... و هر آنكس كه مرا به سببِ بزرگواریِ خويش امير بخواند، در نظرم از بویِ گوسفندان ناچيزتر است. وگر اينك شما را دوباره گردآوردهام، از سببِ وقوعِ وقايعي است كه در اين مدت بر منِ بينوا و اين جماعت رفته. من –سيفالدينِ هشامِ صيداوی- كه اميریِ خلق در نظراَم از اشدِ معاصي بود، ناگاه شبي در خواب ديدم كه تاجي بر سراَم گذاردهاند، العياذُ باا...، شرمام باد.. و بر شهرها و كوچهها ميگردانند كه اين است پادشاهِ جهان، العياذُ باا... و مردمان تعظيمام ميكنند. از خواب جستم از وحشتِ عظيم كه در من افتاده بود كه مگر نذيرِ دوزخام دادهاند. پس به توبهیِ اين كابوسِ كفرآلود سه روز سخن نگفتم با هيچكس و روزه بودم و نماز خواندم. در شامگاهِ روزِ سيم سر از خاك برداشتم كه پادشاهی كردن به همان پلشتی است كه پادشاهی ديدن. پس گفتم ياران همه گرد آمدند كه وقت است معروف را به پاي داريم و شمشيرها از نيام برآريم كه آنان كه خود را در كارِ حكمرانی با خدا همسان ميدانند؛ العياذُباا...، خروج از دين كردهاند و در خورِ مرگاند و اگر خوناشان نريزيم گناهی است صعب.
دوم: از پيِ اين انجمن، ياران به هرسوی فرستاد و خود نيز به سمتی ديگر. و اينك از پسِ ديدنِ وقايعِ بيشمار، دوباره انجمن كردهاند كه با اين اميرانِ شوريده بر حكمِ خداوند چه كنيم؟ و ياراني كه به هرديار فرستاده، هركدام قصهیِ خويش از اميران و پادشاهانِ باطل گفتهاند.
چهارم: /در انجمن/ اي ياران! شما قصههایِ بيشمار گفتيد از حكمراناني كه بر جایِ حق تكيه كردهاند و بر باطلاند و قتلاشان واجب، اما من... /به كسي اشاره ميكند/ راست گفتی تو كه از قصری گفتي كه سبزاَش مينامند از هياتاش و زرد ميرويد در آن از زشتی و گناه. /به ديگری اشاره ميكند/ و راست گفتي تو كه مردانی ديدهای كه مداين را ويران كردهاند و خود با انبوهِ ريشهایِ عربی، تاجي كسروی بر سر گذارده و يزدگردگون بر بلادی حكم ميرانند كه نامِ پيغمبراَش نهادهاند. /اشاره به ديگری/ و راست گفتي تو كه جامهیِ خلافتِ خدا بر تنِ ابليسگونها ديدهای كه پيشاپيشِ نمازخوانان خون ميريزند. اما من چه بگويم.. من از كدام كاخ بگويم، از كدام ظلمت؟
يكم: تو مگر مسافرِ كدام ديار بودی؟
چهارم: من از كدام مرد بگويم كه نه خانهاش عمارتِ سبز است و نه طنينِ كنگرههایِ كاخِ كسرا بر باماش ميلرزد و نه تلالویِ تاجِ قيصر بر پيشانیاش ميدرخشد. من از كدام مرد بگويم كه سادهپوشي كرباسنشان را بيشتر ميماند تا خليفهیی به تيغِ حكومت آراسته.
يكم: اين نشانهها سخت آشنااست. كسي با من از اين مرد گفته..
چهارم: آری نزديك بود اين مرد فريبام دهد به ظاهر... شما را ظاهرِ دنيا راهِ دين ميزد، من امتحانی سختتر پس ميدادم كه ظاهرِ آخرت به فريبام نشسته بود. پس در ميانِ كوچه به خاك افتادم كه ظاهرِ اين مرد مباد كه چنانام از راه به در كند كه امرِ به معروف از ياد ببرم. پس اجرایِ فرمانِ خدای را به درِ خانهیِ او شتافتم؛ كه اگر تو را هوسِ همسانی با خدااست، العياذُ باا...، پس كاری خدایگونه بايد كردی!
يكم: من اين قصه نيكو ميدانم. پروردگارا! اينك به ياد ميآورم زن را كه در پيِ شفایِ زخمِ طاقتفرسایام به سویِ چاهام فرستاد و ميخواست.. درست است، ميخواست در راهِ رسيدن به اين بيابان در شهرها و قريهها و آباديها ببينم آنچه در ميانهیِ خيمهیِ زرنشان نميديدم. اينك ميبينم مردی را كه دقالباب ميكند.
چهارم: اين مرد منام كه هديه آوردهام به نزديكِ خليفه
يكم: /به دوم/ ميبيني! آن دورها زنی لبخند ميزند چون خورشيد.
چهارم: گفت آيا صدقه آوردهای؟ اين زكات است؟
زن: زكات و صدقه بر اين قوم حرام است مرد!
يكم: /به چهارم/ نميشنوي؟
چهارم: نه آقا! پيشكشي ناچيز آوردهام تا دعایام كنيد
دوم: و از فريادِ مرد كوچه ميلرزد كه وای بر تو از راهِ دين برایِ فريبِ من آمدهای!؟
چهارم: گفت؛ چون فردا چيزی خواستی از من به سببِ حيا نميتوانم كه نپذيرم و شايد كه خواستهیِ تو گناهی است عظيم.
زن: اي واي بر خليفهیِ مسلمين
يكم: اي واي بر من كه جامهیِ خلافتِ اين قوم به تن كردهام.
چهارم: لرزيدم. اما چيزي نهيباَم ميزد كه باش تا دينِ خدا را هنوز بيمِ ويرانی است. و صبح چشم گشودم، خود را در كوچهیی غريب ديدم و زنی كه از دور ميآمد. پس چشم بستم تا تيرِ شيطان را سپری فراراه گيرم و تسبيح فشردم و زمزمهیِ ابليس نزديكتر ميشد و مردی را، ردِ پا، به دنبالِ زن بود و من زهرهیِ آن نداشتم از وحشتِگناه كه چشم بگشايم تا كيست. و زن نزديكتر ميشد؛ دشنامگويان. چون ردِ پایِ زنانه از كنارم گذشت چشم باز كردم. مرد را ديدم كه شبِ پيش از خشماش زهرهیِ زمين جنبيده بود و اينك بر گامهایِ زن گام مينهاد.
زن: برو سودابگردی! از پيِ آن زنِ مشك بر دوش برو كه كيسهیی بر پشت دارد و توانِ راهپيمودناش نيست.
چهارم: ديدم اين زن آزمونی است مرا كه مردانِ حق را تا كجا تاب هست؟ و زن وسوسهیِ شيطان بود
يكم: و اين مرد مگر كيست كه در كوچهیی ديگر كيسهیِ زن بر پشت ميبرد و مشك بر شانههاش و زن بر در ميكوبد و كودكی در باز ميكند و زن گويي كه خليفه را نفرين ميكند كه شویام را كشته است، در جنگی كه گذشت و اگر شویام بود اين همه زحمت با من نبود، همراهِ اين طفلانِ گرسنه
چهارم: در باز ماند و من دزدانه به ميانِ حياط جستم و ساعتی بعد؛ زن رخت ميشست و مرد بر تنور نان از آتش ميگرفت.
يكم: ميبينم از پسِ آينهیِ خورشيد كه مرد روی در ميانِ تنور فرو برده است
چهارم: و زن ميشنيد آنچه من ميشنيدم
يكم: "بسوز! بسوز كه در خوردِ سوختنی!"
چهارم: و اگر زن فرياد نكرده بود از خروشِ زنِ همسايه كه تا ميانهیِ خانه آمده بود، بيگمان چهرهیِ مرد در آستانِ تنور سوخته بود
زن: خليفه در خانهیِ تو خدمت ميكند؟ اي وای!
چهارم: و من در كوچه ناشناسي را پرسيدم كه حكمرانِ حكمِ خدا مگر ناماش چيست؟ و او لبخند ميزد.
زن: /با كاسهیِ شير/ علي حكمرانِ حكمِ خدا نيست. خود حكمِ خدااست
دوم: /به خود ميآيد لحظهیی/ اين زن همان نبود كه شبِ پس از واقعه مرا وعدهیی تلخ داد؟
زن: /كاسه را به دوم ميدهد، دوم ميخواهد با ولع آن را بنوشد اما چيزي نيست/ يه سويِ چاه برو! اگر ميخواهي كه تشنهگيِ هزارهات فرو بنشيند
يكم: اگر تمامِ آسمان را و هفت اقليم و زمين را در دستانِ علی بگذارند تا پوستِ جوی را از دهانِ مورچهیی بگيرد، هرگز چنين نخواهد كرد
دوم: و من عبدالرحمن ملجمِ مرادی يقين بردم آن مردِ سپيد موی؛ شيخالشيوخِ صيداوي، كه اين قصهها ميگفت در ميانِ انجمن و بزرگ بود در انديشهیِ قوم و رفته بود تا از كوفه خبر بيآرد از خليفهیِ وقت، فريبِ زبانِ وي خورده است. پس تيغ كشيدم تا مشركي را از ميانه برگيرم پيش از آنكه اين فريب چون سمي كودكانِ قوم را فرا بگيرد. سپس سوگند خوردم كه خود نيز خليفه را به شمشيری زهرداده بكشم و همراهاناَم عمروعاص و معاويه را كه هردو پليد بودند و زعامتِ قوم ميكردند. يارانام را راهي كردم به كشتنِ آنان و خود به سمتِ اينيك كه در كوفه بود؛ علي. كه مردانِ بسياری در نهروان از من گرفته بود و كشندهیِ مردانِ خدا بايد كه بر زمين نميماند.
يكم: وقتي رسيدم در ميانهیِ جنگ بود و من عبدالجبارِ سودابگردی كه رضايتِ خداوند را ميجستم از پيِ نمازهایِ بسيار بلند پرسيدم؛ اين چهگونه است كه مردانی تا صبح بر خاكاند و خاك به اشك ميشويند و پردهیِ شب به راز و نياز ميدرند و بسيار قرآن ميخوانند و بر باطلاند؟
دوم: من –عبدالرحمنِ ملجمِ مرادی- در كوفه پيش از انجامِ كار سراغ از دختری گرفتم كه نمازهایِ پدراَش ويرانام ميكرد؛ قطام.
يكم: گفت فردا.. فردا ميبينی!.. و صبح نهروان بود.
دوم: صبح ديدماش. دختری كه خوابهایام را ناممكن ميكرد. و مرگِ علي از ياد بردم.
يكم: آنگاه نيزهیی بر لجن فرو برد و كشتهیی آلوده به مزبله رخ نمود.
دوم: در آن نيمهشبِ يكم كه آشوبِ قطام خوابام ربوده بود در ميانهیِ كوچههایِ تاريكِ كوفه مردی را ديدم كه شير ميبرد و نان تا كودكانِكشتهگان و مردهگان را خواب آسوده شود.
يكم: گفت؛ سرنوشتِ آن نمازهااست كه ميبينی. و پلشتی و لجن از جنازه فرو ميريخت
دوم: بگذار بگويم كه وصفِ خليفه مرا نيز عقل ميربود، چه رسد كودكانی خام را كه هيچ تقصير نيست.
يكم: گفتم اي زن تو آيا ميداني رضايتِ خداوند را چهگونه بجويم از پيِ اين زخمِ ويرانگر؟
زن: از من ميپرسي رضايتِ خداوند را چهگونه بجويي وقتي خليفهیِ خداوند را در امتدادِ نگاهِ خويش استوار ميبيني؟
دوم: /به زن/ تو از خليفهیِ خداوند چه ميداني ضعيفه؟
يكم: /به زن/ اصلا تو خوداَت هرگز خليفهات را ديدهای؟
زن: برایِ من كه زنی يهودیام در ذمهیِ مسلمانان، ديدنِ خليفه از ديدنِ پشتِ گوشهام دشخوارتر است. اما...
دوم: /به دختر/ اي قطام! اينك كه هردو زخم خوردهیِ يك تقديرايم كه هردو عزيز از دست دادهايم، بيا تا به اذنِ خدا اين تقدير تا به آخر نگه داريم.
يكم: /به زن/ كجا ميروي؟
زن: در ميانِ كوچههايِ تهي خلخال از پاياَم ربودهاند. ميخواهم بدانم خليفهام در خواب بوده يا بيدار؟
دختر: مرادی! مردانِ خدا را با زنان چهكار؟ نماز واسویِ من گرداندهای و خدای را ستايش ميكني؟
يكم: و فريادِ علي را هنوز ديوارهایِكوفه در گوش است كه اگر از اندوهِ آن زنِ يهودی مسلمانی جان بسپارد روااست.
دوم: قطام!..
دختر: خاموش! كابينِ من خونِ علی!
زن: ميخواستي از رضايتِ خداوند بپرسي!
يكم: پرسيدم آيا كفايت ميكند كه نانی بر كفِ مستمندی بگذارم و كاسهیِ شيري نيمهشبان به خانهیِ يتيمي برم؟
دوم: او علي است قطام!
يكم: و صبح عيد بود. دخترِ كوچكِ خليفه گردنبندی آويخته بود به نيتِ عيدانه و شادمان نزدِ پدر ميرفت به جستوخيز. خليفه را ناگاه فريادی برخاست كه زهرهیِ خلق ميبرد
دوم: در كوچه به نامِ او جان ميدهند
يكم: فريادِ خليفه زخمِ مرا از پسِ هزارسال بعد بيطاقت ميكرد كه؛ اين گردنآويز از كجا رسيده است و دخترك ترسان مردی را نشان ميداد كه پاسبانِ بيتالمال بود و خليفه نزديك بود كه شمشير از نيام برآرد
دوم: بگذار كينههامان در دامِ عشقی كه تو چيدهاي آب شوند
يكم: مرد هراسان كودك را در آغوش گرفت كه به نيتِ عيد، گردنبند را من به امانتاش سپردهام؛ با عهدی كه تا صبح به بيتالمال بازآورد.
دختر: مرادی! به گمانات بوزينهیی چون تو كه بر پيشانی مُهرِ فرشته و در دل مِهرِ ابليس نشانده در خورِ اين داماست كه من گستردهام؟ نهروان را به ياد بيآر!
يكم: شمشير در نيام نشست اما فرياد همچنان برجاي كه دخترم! اگر نه اين بود كه امانت گرفتهای و سن و سالات از حدودِ تكليف كمتر است، به خدا قسم كه انگشتانات ميبريدم به كيفرِ دستبردن در خزانهی بيتالمال
دختر: مرادی! من تو را بسيار بزرگ خواستهام كه كابينام را خونِ آن جبار كردهام كه خونِ فقيهان ميريخت در نهروان. آيا اين آيينِ خليفهگي است؟
يكم: گفتم؛ اي زن! نميگويم اين زخم چيست كه بر پيكراَم نشسته است. بگو چهگونه مرا به مهمانیِ هزارسال پيش بردهای در كوچههايِ خلوتِ مردی كه اگر نميديدماش واي بر من؟
زن: آيا نميخواستی كه مقبولِ خداوند باشی؟ پس واي برتو، هزار واي بر تو كه نيمهشبان زنی به پناهِ تو آمده و تو قصدِ او كردهای به بيداد
دوم: قطام! خود ميدانم كه كام از تو نگرفته مرگ از من كام خواهد ربود، بگذار لااقل به بوسهیی اين عطش بگيرم از دل
زن: پسرِ سودابگرد! اينك بشنو حكمی كه بر تو آمده است؛ مگذار ضعيفی در برابرِ تو كه پادشاهی چنان بهراسد از گفتنِ سخنی حق يا ناحق كه زباناش به لكنت افتد كه اگر چنين باشد هزاربار تلختر از آن زخمي است كه بر پشت داری!
يكم: به پروردگاراَم سوگند كه من از اين زخم بيزار نيستم كه سزاوارترم به هزار زخمِ دشنامنشان
دختر: بگذار طعمِ بوسههامان به شوریِ خونِ علي بيآلايد. من علي را ميخواهم.
دوم: او را در كدام جنگ ميتوان به خاك نشاند؟
زن: به نزديكِ چاه برو! چاهي كه هزار سالِ پيش از ما دور است. اگر به راستی در پیِ جبرانِ آن گناهی كه تنها در دل گذراندی، چاهي خواهي يافت كه رازی در خويش دارد.
يكم: اگر نيابم...؟
دختر: زمانی در خاكاش بنشان كه به جنگ نيست، كه خود در خاك است.
يكم: اگر نيابم...؟
زن: او تو را خواهد جست اگر آن قصه كه ميگويي مر تو را تلخ باشد در دل و به حقيقت آزرده باشي از كردهیِ خويش
دوم: پروردگارا چهگونه تواناش را خواهم يافت
دختر: چهگونه تواناَش را خواهي يافت وقتی كه سپيدهدمان است و تو در خواباي و او پاي به مسجد مينهد و خوابآت را بيدار ميكند؛ كه وقتِ نمازِ صبح است و كاری نكرده در پيش داری! آنگاه به من بيانديش مرادی و آن فقيهان كه در نهروان از برابرِ ديدهگانات چون برگريزان بر خاك ميريخت.
زن: عبدالجبار! اگر چاه تو را آبي ندهد كه غسلاش زخمات دوا كند، هرگز در چاه ترديد مكن كه تو دروغزنی استواری! پس بر خود افسوس فرست.
دوم: /به چهارم/ اي شيخ! اينك آيا برایِ چشمهایِ قطام شمشير ميگيرم يا برایِ نمازهایِ پدراَش؟
يكم: اي زن تو كه قبله از عبدالجبارِ سودابگردی ربودهای، يا قبله نيكوتر عطا كن يا بگذار در آستانهات به ركعتی بيآسايم.
دوم: اي ياران! مرا فرمانی است از سویِ پروردگاراَم كه كافران را بر زمين زنده نگذارم. پس در نوزدهمين روز از ماهِ رمضان كافری را از زمين محو ميكنم كه سرسلسلهیِ كافرانِ قهار است و من حجتِ مسلمانیام را در فرقِ شكافتهیِ او مييابم كه خداوند امتحانی سخت نصيبام كرده است.
زن: برو عبدالجبار! اگر رازی را در اين جهان سزایِ شنيدن باشد از چاه بازپرس!
يكم: اي چاه! با من بگو آن راز كه زمزمهیِ آب است، از لبهایِ كدام مرد در انبوهِ خشكيدهیِ تو فرونشسته است؟
دوم: من شمشير فرود ميآورم بر فرقِ علي و زنی با كاسهیی شكسته از شير فرياد ميكند؛
زن: خدا هزارهزار سال تشنهگي نصيبات كند مرادی به صحرايي سخت سوزان.
يكم: اي چاه بگو آن مرد با تو چه ميگفت از آن مردمان كه نماز با او ميكردند و كعبهشان دارالخضرا بود
دوم: و مرا نفرينِ آن زن همين بس كه در اين هزارهیِ آشوب و تشنهگي مردانی ديدهام مانندهیِ خود كه بر زبان نامِ وي آوردهاند و مرا لعن كردهاند و كردار چون من داشتهاند و هزار بار او را به تيغِ نافرماني كشتهاند. كاش آن سخن راست باشد به قاموسِ جادو.
زن: اگر ميخواهي رستگاری بيابي، از آن چاه آب بنوش كه قصهیی تلختر از تو بشنود
يكم: تو كيستی مرد! كه آزمونِ من همآوردیِ با تواست در يكي شدنِ دل و زبان، شايد كه چاه لب واكند
دوم: اينك آن مردان كه بر منبرِ علي وعظِ مرادی ميكنند، جامهیِ خلافتِ خدا بر تن كردهاند. آن كيست تا تاج از دستارشان بگيرد
يكم: بگو اي چاه! بگو اين كدام راز است كه در برابرِ وي هماره مردان و زناني يافتهام با نامِ دين آغشته و حرمتِ كردههایِ دين افزوده
دوم: بگو اي چاه كه مگر نگفتي قاتلام را يك ضربت بس. پس خود به شفاعتام بيا از پيِ اين هزارسال آوارهگي
يكم: اينك صدایِ آب
دوم: و نامِ علي بر تختهایِ مرصع! اين انجمادِ هزارهاست.
يكم: بيا بنوش اي مرد! شايد كه رحمتاش بر تو رسيده باشد
دوم: /هجوم ميآرد تا از ميانِ دستِ يكم آب بنوشد اما چيزي در آن نيست/
يكم: اين آبي است كه خنكاياش مرهمِ هزار زخم است. بنوش
دوم: مرا فريب ميدهي؟ كدام آب؟.. من آيا نميبينم؟...
يكم: اي واي بر تو اگر آبي نمييابي در دستانِ من بر اين برهوت
دوم: پروردگارا! من اسيرِ كدام داستانام در اين هزارهیِ ويرانی؟
يكم: آيا تو هنوز بر سرِ آن پيمانی كه با ياران كردی و زنی در قامتِ ابليس مُهر بر آن نشاند؟ آيا پشيمان نيستی؟
دوم: پشيمان؟.. نميدانم.. من تنها فرمانبريِ ديناَم كردم كه حكومت را حقِ هيچ مخلوق نيست جز حضرتِ حق. چه كسي است كه بتواند بر مردمان حكم براند مگر خدایِ سبحان و آن كس كه فرمانِ حكومت از او بگيرد چونان پيامبرش؟
يكم: و اگر پيامبرِ خدای در ميانه نباشد؟
دوم: خداي خود سامان ميدهد اين جماعت را
يكم: و مردمان هم بيگمان هيچ ارادهیی بر خويش ندارند
دوم: مردمان ناداناند مرد! شبانی ميخواهند كه خدااست. بايد بروم اين چاه دروغی بيش نبود.
يكم: دروغ؟.. پس اين آب كه بر دستانِ من ميريزد چيست؟
دوم: تو ديوانهای! ماخوليایِ صحرااست اين!
يكم: تو باور نداری. ورنه اگر به آب ايمان بيآری هرگز تشنه نخواهي شد!
دوم: بايد بروم. اين چاه دروغ بود. چونان ديگر چاهها. بايد در پيِ آن چاه بروم كه تشنهگياَم فرونشاند. بايد بروم.
يكم: اينك قصهیِ واپسين؛ كدام قصه راست است؟
پايان
ميلادِ اكبرنژاد؛ مهر79 – مرداد 86
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد