2004/12/20

مرگ

سال‌هااست كه سعي مي‌كنم در گذرِ بي‌امانِ زنده‌گي به مرگ نيز گاهي هرازگاهي بي‌انديشم.
مدت‌ها پيش وقتي به مرگ فكر مي‌كردم تمامِ تن‌اَم سرشارِ ترس و وحشت مي‌شد؛ چنان‌كه گويي دهشت‌ناك‌ترين اتفاقاتِ جهان در حالِ رخ‌دادن است. اين امر باعث مي‌شد كه خيلي زود خوداَم را به چيزي ديگر سرگرم كنم، شايد آرامشي بي‌آبم فارغ از رنگ‌وبويِ مرگ و نيستي. اما در واقع سعي مي‌كردم هميشه از اين واژه، از اين انديشه‌ي ترس‌ناك بگريزم؛ روزها در پرده‌ي روزمره‌گي و شبان‌گاهان در سايه‌ي كتاب و داستان و تله‌وي‌زيون و فيلم و گيم و سرگرمي.
با اين همه نمي‌توانستم خوداَم را از شرِ دو چيز فارغ كنم؛ يكم انديشه‌ي مردن كه گاهي در تاريك‌ترين شب‌هايِ‌ بي‌خوابي‌ام سراغ‌اَم مي‌آمد و شايد برايِ همين بود كه من تا مدت‌ها نمي‌توانستم با چراغ‌هايِ خاموش بخوابم و دوم اين‌ كه اصلا چرا از مرگ مي‌ترسيم.
در موردِ اول نمي‌توانستم كاري‌ش كنم. البته اين به آن مفهوم نيست كه من بيست‌وچهار ساعتِ زنده‌گي‌م را در ترسِ از مرگ به سر مي‌بردم. نه بي‌شك منظوراَم لحظه‌هايي است كه دچار مي‌شدم؛ مثلِ بسياري از انسان‌هايِ ديگر. البته سن‌ام كه پايين‌تر بود بر اساسِ آموزه‌هايِ ديني هميشه اين فكر در ذهن‌ام بود كه اگر روزي بيسـت‌بار به مرگ يا هفت‌بار به قيامت فكر كنم، به بهشت خواهم رفت. اين را بر اساسِ حديثي مي‌گفتم كه شنيده بودم البته آن‌وقت‌ها نمي‌دانستم اين حديث يا روايتِ منسوب واقعا به چه معني است. فقط مي‌انديشيدم كه حتما برايِ رفتن به بهشت و گريز از جهنم بايد حداقل كاري كه مي‌كردم اين بود كه هفت يا بيست‌بار به قيامت و مرگ فكر مي‌كردم. غافل بودم كه اصلا همين انديشيدنِ مدام به مرگ خود به خود ما را از هرچه ناراستي و گناه و اشكال است دور مي‌كند و اين خود يعني آرامش چه در اين جهان و چه در آن جهان. بعد فهميدم كه ريشه‌ي ترسِ بسياري از مردم از جمله خودِ من از مرگ در خودِ مرگ نيست؛ در اتفاقي است كه احتمالا بعد از مرگ مي‌افتد. اين كه مثلا به جهنم مي‌رويم يا فلان اتفاقات مي‌افتد. جالب اين است كه همه مي‌گوييم برايِ اين مي‌ترسيم كه نكند برايِ گناهان‌امان عذاب‌امان كنند و هر روز به همان اعمال‌امان ادامه مي‌دهيم.
به هر حال اين تفكرات و ترس و وحشت ادامه داشت تا اين‌كه يك شب خوابي ديدم.
خواب ديدم كه در سفري از شهري به شهرِ خوداَم بر مي‌گشتم. هم‌راه با خانواده‌ام؛ مادرم، خواهران‌ام و چند تن از قوم و خويش‌هايِ ديگر.با چند ماشين به صورتِ فاميلي و تفريح‌كنان به سمتِ خانه راه افتاده بوديم. در ميانه‌ي راه توقف‌گاهي را ديديم و خواستيم زماني را به استراحت بگذرانيم. در آن‌سوي‌تر چادرهايي بپا بود كه به نظر مي‌رسد از آن كولياني باشد كه در آن حوالي بارشِ مهر و لب‌خند و ماه را تفسير مي‌كردند. من و مادراَم برايِ ديدنِ ان‌ها از چند تپه‌ي بسيار كوچك كه آن چادرها را احاطه كرده بود گذشتيم و چندي را صرفِ ديدنِ چيزهايي كرديم كه ان‌جا بود و نيز سخن‌گفتن با مردان و زناني كه مي‌ديديم. البته حالا به خاطر نمي‌آورم كه چه‌گونه مردمي بودند اما حدث‌ام اين است كه كولياني مهربان بودند. پس از ساعني خواستيم كه برگرديم چرا كه به هم‌راهان‌امان هم نگفته بوديم كه كجا مي‌رويم و بي‌شك نگران‌امان بودند. خواستيم برگرديم اما ناگهان مرداني دور تا دورمان را گرفتند كه نه راهِ برگشتي نيست و شما نمي‌توانيد از اين‌جا به هيچ‌كجايِ ديگر برويد. خيلي التماس كرديم اما نتوانستيم بر گرديم. انگار آن‌جا آخرِ دنيا بود كه نمي‌شد از آن‌جا برگشت. خواهش كرديم كه حداقل به خانواده‌مان خبر بدهيم كه ما اين‌جا هستيم و نمي‌توانيم بي‌آييم تا نگران نشوند اما چهره‌هايِ مصمم و اراده‌هايِ خلل‌ناپذيرِ آنان مي‌گفت كه ممكن نيست. ما از فرازِ تپه‌ها مي‌ديديم كه قوم‌ و خئيش‌هامان سوار بر ماشين‌هاشان راه افتادند بدونِ آن‌كه نبودنِ ما خللي در حركت‌اشان ايجاد كند. و همان‌جا در ميانِ خواب و بي‌داري ناگهان دريافتم كه مرگ يعني همين؛ ناگهان تو نيستي و زنده‌گي بدونِ تو در طبيعي‌ترين شكلِ ممكن تداوم مي‌يابد و اين سخت اضطراب‌آور است. اين كه تو با جمعي هم‌راهي و ناگهان در نقطه‌يي تو ديگر با آن‌ها نيستي و آن‌ها تو را نمي‌بينند در حالي‌كه تو مي‌بيني‌شان كه بدونِ تو دور مي‌شوند بي‌آن‌كه رفتن‌اشان تغييري كرده باشد و ذره ذره او فراموش مي‌شوي.
درست است در وهله‌ي اول ممكن است ترسِ ما از مرگ ناشي از اتفاقاتِ احتمالي‌يي باشد كه در آن‌سوي جهان ممكن است روي دهد اما كمي عميق‌تر كه فكر كنيم در مي‌يابيم كه ممكن است ترس از مرگ بيش‌تر حاصلِ ترس از فراموشي باشد تا چيزِ ديگري. و شايد به همين دليل است كه بسياري از مردان و زنانِ جهان كه اينك بخشي از افسانه‌هايِ و اسطوره‌هايِ ما هستند، تمامِ عمرشان را برايِ يافتنِ اكسيرِ حيات سپري كرده‌اند بي آن‌كه واقعا زنده‌گي كرده باشند. و يا شايد به همين دليل است كه نويسنده‌گان و حكيمان و شاعران و هنرمندان و دانش‌مندان و علمايِ جهان تمامِ زنده‌گي‌شان را صرف كرده‌اند تا چيزي بي‌آفرينند كه زنده‌گيي جاودانه‌شان را ضمانت كند و هرگز از يادها نروند. شما شكسپير را مرده مي‌پنداريد؟ يا هرگز مي‌توانيد سوفوكل را فراموش‌شده فرض كنيد يا افلاتون يا دكارت يا اگوستينِ قديس يا فارابي يا هزاران مرد و زنِ ديگر حتا ژان‌دارك كه چيزي كه از خود برجاي گذاشت حتا لمس‌كردني نيست چون كتاب و كاغذ و فيلم اما...
و بدين ترتيب دورِ تازه‌يي از ترس و اضطرابِ من آغاز شد. اين‌كه مرگ يعني ديگر تو نيستي.
آرام آرام شروع كردم به مرورِ دوباره‌ي آن چيزهايي كه در سنينِ كم‌تر از سرِ شوق خوانده بودم و حالا سخت مي‌خواستم كه شور و شعر نيز بر آن افزوده شود؛ تذكرت‌الاوليايِ عطار، فيهِ مافيهِ مولانا، قصه‌هايِ شيخِ اشراق، برجاي‌مانده‌هايِ ابوسعيدِ ابوالخير و حسن خرقاني و عين‌اقضاتِ همداني و نيازهايِ خواجه‌ي انصاري و هزاران حكايت و روايت از ترانه و شور و سرزنده‌گي كه سال‌هااست از حواليِ ما رخت بر بسته است. و بعدها كه سقرات مي‌خواندم در آينه‌ي افلاتون و دكارت و كانت و هايدگر و هگل و هوسرل و سارتر و ديگراني كه به مرگ سخت انديشيده بودند، گيرم كه انديشه‌شان بعدترها كه ذوق‌زده‌گي‌ام فروريخته بود، دانستم كمي با من متفاوت است اما در هرحال آن‌ها هم به مرگ انديشيده بودند و ترسيده بودند و لرزيده بودند و اين ترس و لرز كه در وسعتِ بزرگ‌اش كه‌ير كيگارد به وجود آورده بود در وسعتِ بسيار محدودِ اتاقِ من كه حالا ديگر از اكتاويو پاز شنيده بودم مي‌تواند حتا مركزِ جهان باشد، الا بذكرا... تطمين‌القلوبي هم براي‌ام فراهم نمي‌كرد كه تمامِ ترس‌ام از همين نامِ بلند بالا بود نه واژه‌يي كه مرگ را مي‌ساخت. اما چرا وقتي هايدگر از مرگ‌آگاهي مي‌گفت و يا داستان‌هايِ كامو مخاطب‌اش را در عينِ پوچيِ جهان اميدوار به زيستن مي‌كرد برايِ لحظه‌يي ترس و لرزم را به دامنه‌هايِ انديشه‌ورزي و روشن‌فكري متصل مي‌كرد اما آرام‌ام هم مي‌كرد؟ نه.. شايد برايِ لحظه‌يي همان حكايت را داشت كه شب‌هايي تله‌وي‌زيون و قصه‌هايِ پريان خواب‌هايِ آشفته‌ي كودكي‌ام را برايِ يك شب سامان مي‌داد اما من سخت محتاجِ هزار و يك‌شب بودك چرا كه قرار نبود من فقط همين امشب را داشته باشم كه من تا هزار شبِ ديگر هم به خواب و آرام محتاج بودم. اما چرا رابعه‌ي عدويه از مرگ نمي‌ترسيد، حتا از عذاب كه مي‌گفت؛ بهشت را ارزانيِ دوستان‌ات كن و دوزخ را به دشمنان‌ات ده كه مرا تو بس‌اي! اما چرا حلاج حتا بر فرازِ دار نمي‌ترسيد كه حتا برايِ جلادان‌اش طلبِ عفو مي‌كرد؟ اما چرا حتا يك لحظه اضطراب بر قامتِ بلندِ آن بالابلندان ننشست وقتي در يك روزِ سترگ، عرش را از حماسه‌ي عاشقانه‌شان به رقص آوردند، آن‌گاه كه كوچك‌ترهاشان مرگ را شيرين‌تر از عسل مي‌دانستند و پيرترهاشان با گيسوانِ آراسته بر ميدان مي‌شدند، انگار كه شبِ حجله‌رفتن‌اشان است در جوانيِ روياهاشان. راستي مگر ژان‌دارك نمي‌توانست چندي بيش‌تر زنده بماند؟ راستي آيا سقرات را سرِ آن نبود كه هم‌راهاني دارد و تركِ آنان كه بديشان خو كرده سخت دردآور است و زهره‌بَر. آيا اينان هرگز در لحظه‌يي كه بايد زنده مي ماندند يا مي‌مردند، به فراموشي يا به عذاب يا به هزار دليلِ ديگرِ ترس از مردن نينديشيده‌اند؟يادتان هست دختري به وسعتِ كلماتِ ترانه‌آفرين گفت آن پرنده‌ي كوچك كه گم‌شده بود نام‌اش ايمان است. نمي‌دانم اما حالا خوب مي‌دانم كه مرگ برادرِ بي‌دريغِ شعر است برادرِ شور و سرشاري و حيات.
مرگ حال برايِ من زيباترين تناقضي است كه در هستي وجود دارد. نه اين‌كه بخواهم شعار بدهم كه نمي‌ترسم و انگار نه انگار كه يقينا اگر اين‌گونه بود پس سخت تهي بودم اما نيستم و اين يعني كه هنوز هم اضطراب در من هست اما حالا اين تناقض را دوست دارم و سخت بدان محتاج‌ام. درست مثلِ نيازاَم به هزارويك‌شب.
انديشيدن به مرگ يعني اين‌كه در آنِ واحد تو مي‌بيني برايِ هميشه نيستي اما در عينِ حال تا ابد هستي.و اين شوري توليد مي‌كند شوريدني. البته برايِ كساني كه به دنيايِ پس از مرگ اعتقادي ندارند اين شور و شكوه ديگر محلي از اعراب ندارد اما حقيقت اين است كه مرگ به ما يادآوري مي‌كند كه ديگر نيستيم و كسي كه نمي‌داند حتا تا چند لحظه‌ي ديگر زنده است يا نه و بر اين باور ايمان دارد آيا مي‌تواند انساني را حيواني را شهري را و جهاني را بي‌آزارد، بكشد، ويران كند؟ آيا اين نيم‌ساعتِ باقي‌مانده ارزشي جز برايِ صلح و لب‌خند و دوستي باقي مي‌گذارد و از سويي فراموش‌امان نمي‌شود كه ما تا ابد زنده‌ايم و همين‌كه بدانيم و مدام در برابرمان اين كلمات برافراشته باشند كه ما گيرم در جهاني ديگر اما به هرحال با همين مرگ تا ابد هستيم، اگر چه اضطراب‌امان را افزون مي‌كند اما مسووليتِ اعمال‌امان را هم به خودامان بر مي‌گرداند و ما را آدم‌هايي مسوول بار مي‌آورد كه كوچك‌ترين كرده‌مان روزي به خوداِمان باز مي‌گردد.
راستي اين فوق‌العاده نيست كه چون مي‌ميريم كسي را نيازاريم و چون تا ابد هستيم و مسوولِ كرده‌هامان، پس جهاني زيبا بي‌آفرينيم؟
راست يك چيزِ ديگر؛
پيام‌آورِِ اسلام و صلح گفته بود: بميريد پيش از آن‌كه ميرانده شويد.
يا علي!

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد