2012/11/22

مرگ‌آواي حسرت و اندوهان

چه‌قدر سرزمينِ قشنگي داريم. گفته بودند نخبه‌كش است و حسرت‌نشان. البته نه من نخبه هستم به تعبيرِ آقايان و نه حسرت‌ها و اندوهان بر شماره است چندان كه بگنجد در انديشه‌ي من و امثالِ من. داشتم به يادداشتِ حسينِ فدايِ حسين مي‌انديشيدم كه نوشته بود اگر شش سال پيش نمايشي كه نوشته بودم اجرا مي‌شد حالا در جاي‌گاهِ ديگري ايستاده بودم و ديدم كه چه‌قدر حسرتِ انجام نگرفتنِ كارهاي‌اَم مرا شكسته است.
ياداَم مي‌آيد سالِ 84 بود و نمايشِ مي‌خواستم ببوسم‌ات باران گرفت را براي فجر آماده كرده بودم. هرچه‌قدر فكر مي‌كنم كارِ خوبي بود و نگاهي آورده بود با خوداَش كه چندان مطابقتي نداشت با آن‌چه در صحنه‌ها جاري بود با نامِ ته‌آتر مذهب‌نشان. دو نفر آمدند كار را بازبيني كردند و آن را رد كردند و بعدها يكي‌شان كه مسندنشين است و البته هنوز دوستِ دوستانِ ما، گفت كه نظرشان غيرِ فني بوده است.
سالِ 82 بود نمايشِ در كوه‌هاي كابل زني است كه، را آماده كرده بودم براي جشنواره‌ي منطقه‌يي. تمام كار روي داربست بود و قصه در افغانستان و عراق مي‌گذشت و البته بعدها مي‌فهميديم كه اساسن همه‌ي اين چهارتن مرده‌اند و اين‌جا برزخ است و در اردبيل دو موجودِ بي‌سواد به نامِ بهرام شاه‌محمدلو و كريم اكبري مباركه در كنارِ داود رشيدي آن را رد كردند و خدا مي‌داند كه اگر اجرا شده بود... اين را نمي‌گويم چون رد شده چون خيلي كار داشته‌ام كه رد شده و مزخرف هم بوده است.
سالِ 83 بود كه نمايشِ پيراهن‌پاره‌ي پرپيچكِ پروانه‌پوش را پوشيدم و رقصيدم را كار كرده بودم و موجوداتي ردش كردند كه اين ته‌آتر نيست و بيانيه‌ي ته‌آتري است.
سالِ 80 بود شهرزادِ هورالهويزه را كار كردم و خدا مي‌داند كار خيلي خوبي بود. در فجر آمد و هزارتا انقلت از پس‌اش در آمد و ديگر هرگز اجازه پيدا نكرد.
سال 79 نمايش تهي + يك تكه كرم كارامل داغ را نوشتم و با بچه‌ها اجراي‌اش كرديم كه در جشنواره‌ي جنگ حرام شد.
سال 87 نمايشِ با همين لب‌هاي خونين‌ام حرام شد
سالِ 80 نمايشِ پرنده‌گانِ با بي‌سوادي جمعي حرام شد
سالِ .... چرا بايد ادامه دهم
سال‌ها بعد وقتي در كوچه‌پس كوچه‌هاي ته‌آتر مي‌ديدم و مي‌بينم كه همه‌ي آن كله‌معلق‌هاي من تبديل شده به نوآوري‌هايي كه مي‌شود روي‌اش فخرفروشي كرد و بر بوق و كرناي كرد و خودنمايي به بازار برد استخوان در گلو صبر كردم و نشستم و سكوت كردم و حالا اين سكوت شده است محرمِ خلوت‌اَم و خدا مي‌داند كه در اين شهرِ وسيع (شيراز) چه تنگي‌ها براي‌اَم آورده است و چه ويراني‌ها در دل‌اَم نشانده و البته هميشه دل‌اَم خوش بود كه خدايي هست و حقيقتي و بالاخره روزي چرخ خواهد گرديد و سره از ناسره تمايز خواهد يافت و تاريخ قضاوت خواهد كرد اما انگار به قولِ مرحومِ علي شريعتي غدير را همين‌طوري از دست داديم و اين سال‌هاي تنهايي و عزلت را هم من اين چنين با اين دل‌خوشي‌ها از دست دادم و حالا بايد بنشينم و بي‌انديشم كه آيا نوبيت و حقي و عدلي در كار هست يا نه از اساس؟
بگذريم كه اگرچه گذشتني نيست اما چاره چيست مگر دوباره نشستن و خون خوردن و جوشيدن و مرگ‌آوايِ روزگار سرودن.
به يادِ جمله‌يي از مولا حسين افتادم كه گفته بود خطاب به سردم‌داران كه در برابرِ كساني كه در برابرِ شما جز خدا را ندارند مهربان باشيد. و باز به ياد آوردم جمله‌يي را از تاگور كه نيايش كرده بود كه خدايا آنان كه در جهان همه‌چيز را دارند جز تو را به سخره مي‌گيرند كساني را كه هيچ‌چيز ندارند جز تو را.
و تو خود حديثِ مفصل بخوان از اين مجمل


2012/07/12

استادنا حمیدِ سمندریان


امروز استادمان از این جهان رفت. اتفاقِی که برایِ هرکدام‌امان می‌افتد اما چیزی که مرا آزار می‌دهد تنها مرگِ او نیست که البته دل‌گداز است و طاقت‌ربا. چیزی که عقل را می‌تکاند یگانه‌گیِ او در این عرصه است. و کیست که هست و شاگردِ او نیست؟ و چه افتخاری در ته‌آتر از این فراتر که کسی چون من بگوید چه لحظه‌‌های درخشان در حضور بر سرِ کلاس‌هایِ او نصیب برده است. و باز هم اشاره‌ی من تنها به امورِ فنی و تخصصی نیست که دقیقه‌یی از کلاسِ او به هزار ساعت می‌ارزد، نه! مساله انرژیِ او، حضورِ او و چشم‌های بی‌بدیلِ اواست که بی‌بدیل می‌آموخت زیستن را و شورِ زنده‌گی را و امید را. و این چنین مردانی دیگر یا اندک‌اند یا یافت نمی‌شوند. راستی ما مگر حمیدِ سمندریانِ دیگری داریم؟ این حضورِ او که انگار هچومِ بی‌امانِ خدایگانِ ته‌آتر بود، چنان شوقی می‌انگیخت که هرگز در جای دیگر ندیده‌اَم. من بارها و بارها امیدِ از دست‌رفته‌اَم را به زنده‌گی در حضورِ شورانگیزِ او بازیافته‌اَم. و چرا اعتراف نکنم که حمیدِ سمندریان برای من نشانه‌یی از لطف، عنایت و مهربانی و امیدبخشیِ خداوند بود که باید با سختی یا آسانی بسازیم و نه تنها بسازیم که بسازیم یعنی جهان را ویران کنیم و بسازانیم.
و چرا که نه؟ وقتی با کسی روبه‌رو هستی که چون با او از کلاس بیرون می‌روی پر از سوآل‌های غریب و او پاسخ‌های دقیق می‌دهد و تازه وقتی دقایقی خوداَت را در خیابان دیدی که با او هم‌قدمی ناگهان دنبال‌ات بی‌افتد و با مشت و لگد برانداَت که گم‌شو دنبالِ من چه می کنی و همین لحظه کافی باشد تا سه هفته از شور و انرژی انبوه باشی، آن‌گاه نشانه‌های ایمان و مهر و زیستنِ مفتخرانه را در او نخواهی یافت و از او نخواهی آموخت؟
هنوز طعمِ لحظه‌یی را به خاطر دارم که در جشن‌واره‌یی وقتی می‌خواست جایزه‌یی را به‌اِم بدهد، ناگهان وقتی خم شده بودم روبه‌روی‌اَش گفت برگرد ببینم و من که فهمیده بودم مقصوداَش چیست گردن‌ام را پایین آوردم و او زد پسِ گردن‌اَم و بعد هم روی صحنه افتاد دنبال‌ام چند قدم که لگدی هم بزند و زد. و کدام استادی را من به خاطر بی‌آورم که شبیهِ پدراَم باشد و معلم‌اَم و دوست‌اَم و رفیق‌اَم و البته الگوی‌ام برای کارگردانی و معلمی و البته زنده‌گیِ شورانگیز.
حالا من مانده‌اَم و درس‌هایی که باید از او آموخت؛ نخست معلمی و سپس کارگردانی و مهم‌تر از این‌ها شورِ زنده‌گی و ایجادِ انگیزه و امید در خود و دیگران و البته کار نکردن به هرقیمتی و شانِ انسان را حفظ کردن و سرخم نکردن در برابرِ زور و چه کسی می‌تواند این‌همه درس بی‌آموزد در این حال و هوای ویرانِ اندوه‌ناک و سرد و خموش جز حمید سمندریان.
و مرگِ‌او نگران‌اَم می‌کند، آشفته‌اَم می‌کند نه از آن باب که او را از دست داده‌ایم که البته جبران‌ناپذیر است بل‌که از آن روی که با مرگِ آدم‌هایی چون او امید کم‌رنگ بشود. در این حیاتِ وحشت‌آلوده جای حمید سمندریان که تندیسِ شور و نشاط و امید بود (حتا در بدترین شرایط.. یادمان نرود که سال‌ها بود می‌خواست گالیله را کار کند و نمی‌شد یا نمی‌گذاشتند بشود) رنگ و بوی صلح و شور و خنده از سرزمین‌اما اندک اندک برود. کاش مرگ عدالت سراَش می‌شد.
با این‌همه او زنده است چون هنوز که هنوز خواهد بود می‌توان از او درس‌ها آموخت.
یا علی!

2011/01/28

مقدمه‌يي بر غفلتِ داستان‌نويسان و شاعرانِ ما از ته‌آتر

دي‌شب به مناسبتِ 60ساله‌گيِ شاپورِ جوركش، شاعر و پژوهش‌گرِ معاصرمان، به اتفاقِ چند نفر از اهاليِ ادبيات و فرهنگ دور هم جمع بوديم كه البته من نقشِ طفيلي را داشتم چرا كه نه اهلِ فرهنگ‌اَم نه اهلِ ادبيات، چنان‌كه از ظواهرِ امر پيدااست. خب همه‌چيز خيلي عادي پيش رفت و تبريك و تشكرهايِ معمول و تعارفاتِ مرسوم و اندكي موسيقي و شادي و خنده و البته در موردِ موسيقي بگويم كه دوستان از آن‌جايي كه اهلِ ادبياتِ جدي بودند حاضر نبودند حتا دستي بزنند و اين وسط مطرب و قرتي‌شان من بودم و پسراَم ياسينِ اكبرنژاد كه بالا پايين مي‌پريد و من كه دست مي‌زدم گاه‌گاهي به تنهايي. انگار نه انگار كه اين تولد است نه شبِ شعر و قصه و اين مزخرفات. بگذريم. مهم بخشِ پاياني بود كه خودِ شاپورِ جوركش سخن گفت و يك محفلِ غيرِ رسميِ معمولي و كسل‌كننده را به يك سخن‌ورزي و فكراندوزيِ جدي و تامل برانگيز بدل كرد كه برايِ من كه چندان اهلِ اين مراسمات هم نيستم درخشان بود و درس‌آموز. و نكته‌يِ جالب اين‌كه به شدت او را در راستايِ همان نگره‌هايي ديدم و يافتم كه خوداَم به‌اش مي‌پردازم. منظورم مباحثِ معرفتي نيست كه جايِ بحث‌اش آن‌جا نبود، نه! او درباره‌ي اختلافِ وضعيتِ فرهنگي و علميِ تهران و شيراز سخت گفت و اين‌كه امكاناتِ تهران و استقبالي كه در تهران از امورِ فرهنگي و فكري مي‌شود قابلِ قياس با شيراز نيست و ما هم اگر ادعايي داريم كه بايد هم داشته باشيم بايد خوداِمان را متناسب با آنان مسلح كنيم و بعد هم از اهاليِ ادبيات و فرهنگ و پژوهشِ شيراز مثال آورد كه چرا قدرِ آنان را نمي دانيم يا اگر مي‌دانيم چرا از آنان استفاده نمي‌كنيم و به فراخور همين مبحث از چند اسمِ شاخص در حوزه‌هايِ داستان، شعر، نقد، گرافيك، نقدِ ادبي و غيره نام برد. و درست از همين منظر نگاهِ انتقاديِ من شكل مي‌گيرد. آن‌چه در سخنانِ جوركش و ديگر اهاليِ ادبيات اصولن غايب است، ته‌آتر است. يعني حتا يك مثال هم وجود ندارد كه به بحثِ حداقل ادبياتِ دراماتيك مرتبط باشد. غيابِ مطلق. و البته اين برايِ من خيلي اهميتي ندارد كه شايد اگر كمي دريدايي بخواهم نگاه كنم بگويم از قضا امروز هر غيابي مي‌تواند بر حضور ارجحيت داشته باشد. اما به هرحال اين نكته كه دوستان اهلِ‌ادبيات اصولن ته‌آتر ار نه مي‌فهمند و نه مي‌بينند و نه مي‌خوانند برايِ من قابلِ توضيح و توجيه نيست. منظورم اين‌جا شخصِ آقايِ جوركش نيست بل‌كه مي‌خواهم به قولِ قدمايِ فلسفه مساله را در نفس‌الامر جست‌وجو كنم. اين‌ها را از نظرِ گلايه و شكايت مطرح نمي‌كنم كه از اساس ته‌آتر نيازي به كسي ندارد، بل‌كه كاملن اعتراضي به اين نكته مي‌نگرم. شما ببينيد، در جهان هيچ متفكري وجود ندارد يا حداقل من نمي‌شناسم كه در حوزه‌ي نظري و انديشه‌ي انتقادي يا مباحثِ بوتيقايي يا به طورِ كل امورِ فكري و مفهومي سخن گفته باشد و مثال‌ها و مقوم‌هايِ نظري‌اَش را لااقل بر پايه‌ي يك بخش از انديشه‌ي ته‌آتري استوار نكرده باشد يا حداقل مثالي نياورده باشد. يعني معلوم مي‌شود كه اگر سالي 50 رمان مي‌خوانند حداقل پنجاه بار شكسپير مي‌خوانند. بگذريم از معاصران كه كه خواندن‌اش جزو واجباتِ فقهِ انديشه‌گي است. ته‌آتر برايِ من تنها يك هنرِ ساده نيست كه حالا كسي بگويد من اين را دوست دارم يا نه. اصولن اگر كسي بگويد من ته‌آتر را نمي‌پسندم يا نمي‌بينم يا دوست ندارم به اعتقادِ من از اهاليِ فرهنگ و انديشه و هنر نيست به طورِ بنيادين.
اين را به صورتِ سانتي‌مانتال و ابلهانه و تعارفاتِ نابخردانه‌ي خودماني بيان نمي‌كنم كه از اين لوس‌بازي‌ها متنفراَم. نه! ته‌آتر مبنا و پايه‌ي انديشه در هر سرزميني است يعني از آن‌جايي كه جامعِ هنرها و بازنمود يا حتا مبدعِ حقيقت و زنده‌گي است و از سويي در ملازمت و ملايمتِ فلسفه و دين قرار مي‌گيرد، بنابراين هم‌نفس و هم‌قفسِ انسان است تا لحظه‌ي مرگ و بنابراين مقومِ وجودشناسي و معرفت‌شناسيِ بوطيقايي و انديشه‌گي و هنريِ انسان به حساب مي‌آيد. از اين رواست كه توصيه مي‌كنم دوستانِ اهلِ‌ادبيات و فرهنگ اگر تاكنون از شناختنِ گوهرِ ته‌آتر محروم بوده‌اند بيش از اين در خوابِ تنهايي نمانند و آستين فراز برند و اگر هم اهلِ‌ديدن و خواندنِ‌ ته‌آتر بوده‌اند و هستند اين را علني كنند و از حالتِ تعارفاتِ ديدن و دور هم نشستن و احتمالن لطيفه‌يي تعريف كردن به درش آورند و در اموراتِ جديِ فرهنگ و ادب به كاراَش بگيرند. به ياد داشته باشيم كه هنوز رماني در كار نبود، كه درام جهانِ انديشه و معرفت را آذين مي‌كرد.

2011/01/09

در جنگِ باخته شركت نمي‌كنم

سوآل اين است؛ چرا بايد در بخشِ بازارِ ته‌آترِ فجر شركت كنم؟ البته به اين سوآل بسنده نخواهم كرد اما شروع‌اَم با همين است. ساده‌ترين پاسخ اين است كه خب شركت مي‌كني تا احتمالن يك خارجي تو را ببيند و انتخاب‌اَت كند و دعوت‌اَت كند كه بروي نمايشي كه دي‌وي‌دي‌اَش را گذاشته‌اي در ويترين اجرا كني. اين خيلي هم خوب است فقط يك مشكل دارد. من با اين انتخاب شدن مشكل دارم. نيست همه‌اَش خوداَم انتخاب كرده‌اَم حالا  سخت‌اَم مي‌آيد يك‌نفر انتخاب‌اَم كند. احساسِ خواست‌گاري به‌اَم دست مي‌دهد. فرق‌اَش اين است كه حالا من نشسته‌اَم و كسي مي آيد براندازاَم مي‌:ند كه آيا بپسندد يا نه. و اين براي‌اَم چندش‌آور است. اما اين همه‌يِ ماجرا نيست. من پيشِ خوداَم فكر مي‌كنم كه قرار است با كدام نمايش در اين بخش باشم؟ معلوم است با نمايشِ «دانتون – ژاندارك». چرا؟ (چون مابقيِ اجراهام را دي‌وي‌دي ندارم) فكراَش را بكن. بايد نمايشي را در ويترين بگذارم كه در ايران اجازه‌ي حضور در همين جشن‌واره‌ي فجر را پيدا نكرده و حالا نمي‌گويند كه يك‌كاره با حضور در بخشِ بازارِ ته‌آتر تاييد كرده رفتارِ نادرست و زشتِ آقايان را. مي‌گويند خب اجرا كه رفته‌اي. قبول. اما اجرايي كه حتا يك انعكاسِ ساده نداشته اجرااست؟ از دو حالت خارج نيست. يا نمايش شايسته‌گي و لياقتِ انعكاس را نداشته يا آقايان خوش‌اِشان نيامده انعكاس پيدا كند و مافيايِ پروپاگاندا و ژورناليسم اجازه نداده. توهم است؟ عيبي ندارد. به هرحال يك احتمال است ديگر. خب بررسي مي‌كنيم. اگر لياقت نداشته باشد اين نمايش كه در ايران انعكاس پيدا كند، پس مي‌خواهم صدسالِ سياه در دنيا انعكاس پيدا كند يا نه. و اگر هم مافيايي وجود داشته كه اجازه مطرح شدنِ‌ نمايش را نداده كه خب اصلن چرا بايد در جايي حضور داشته باشم كه مافياپرور است.
اما بعد فرض كنيد بر عقل‌اَم غلبه كردم . حاضر شدم كه كارم را در اين بخش ارايه كنم. فكر كن با وجودِ اين كه نمايشِ جوليوس سزاراَم را كه شك نكنيد نمايشِ خوبي بود و خوب‌تر مي‌شد، دوستانِ‌دانش‌مندِ بازبينِ تجربه‌ها رد كرده‌اَند و حالا بروم در يك بخشِ‌ ديگر شركت كنم كه مثلن خوداَم را لوس كرده باشم، خب قبول. آخراَش چه مي‌شود. فوقِ‌ فوق‌اَش يكي از كشورهايِ حاشيه‌يِ دريايِ خزر يا خليجِ فارس يا ديگر از حد بگذرد سوريه و ونزويلا كاراَم را انتخاب كنند. يا نه مثلن در يك جشن‌واره‌ِ‌يِ محدود و دستِ‌دومِ فرانسوي بازي گرفته شود. بعد هم تمام. مثلِ‌خيلي از همين اجراهايي كه مي‌روند و بر مي‌گردند و آب از آب تكان نمي‌خورد. خب مي‌گويند آن‌ها آرزو دارند و آرزو بر جوانان عيب نيست. من كه ديگر حوصله‌ي اين آرزوهايِ ابلهانه‌ي جوانانه را ندارم. پس پاي در ميداني گذاشته‌اَم كه نتيجه‌اش باخت است. آن هم از نوعِ چند بر صفر. و برنده‌اَش سيستمِ آمارسازيِ ريا و دروغ.
نه من در جنگي كه باخت‌اَش از پيش محرز باشد شركت نمي‌كنم.
آيا اين جنگ است. بله جنگ است. جنگ برايِ بقا. براي حضور اما نه هر حضوري. حضوري كه حاصل‌اَش بشود، نظريه كه بشود فكر، فلسفه، ابداع، روشن‌گري وگرنه اگر به اجرا باشد كه در همان اشكنانِ‌ خوداَم اجرا مي‌كنم. گفتم كه به همان بخش بازار بسنده نمي‌كنم.
راست‌اَش اين روزها در كنجِ عزلت‌اَم در دامانِ عسرت زياد فكر مي‌كنم و از قضا تلاش مي‌كنم درست فكر كنم. به شيوه‌ي فيلسوفان فكر كنم اگرچه متاسفانه فيلسوف نيستم. اما تلاش مي‌كنم در ته‌آتر فلسفيدن را بي‌آموزم. و برايِ همين هم عذابِ زيادي متحمل مي‌شوم اما تاوانِ گوشه‌نشيني است. آن‌چه مهم است اين است كه نمي‌خواهم در همين حدودِ اجراها و نظريه‌هايِ باسمه‌يي و صدمن يك‌غاز بمانم. دارم سخت جست‌وجو مي‌كنم. بايد شيوه‌يي، نظريه‌يي، نوعي، انديشه‌يي چيزي باشد كه مخصوصِ من و سرزمين‌اَم باشد. مخصوصِ من و انسانِ كه ماننده‌ي من است. من در جست‌وجويِ آن‌اَم. مي‌خواهم واردِ جنگي شوم كه برنده‌گي‌اَش فتحِ جهان باشد. گيرم جهاني به اندازه‌يِ اشتراكِ من و عريانيِ جمعي كه مي‌توانند در تجربه‌يِ زيستِ‌ فلسفيِ‌ من مرگ‌آگاهانه حاضر باشند. و بر اين كلمه‌ي حضور تاكيدي آنتولوژيك دارم.
مي‌خواهم اگر چيزي اجرا مي‌كنم يا حرفي مي‌زنم يا كتابي مي‌نويسم اگر نه توفان كه دستِ كم در مردابِ ساكنِ اين روزهايِ ته‌آتر آشوبي بريزد و يا اندكي به گنجينه‌ي معرفتيِ عالم كلمه‌يي افزون كند و در صورت‌بنديِ داناييِ ته‌آتر نقشي حك كند. شايد در اولين حضورهاي‌اَم نباشد اما مي‌خواهم كه روزي محقق شود.
باقي بقاي‌اِتان. يا علي!

2010/12/08

ميلادِ اكبرنژاد مرده است، زنده باد ميلادِ اكبرنژاد

مي‌توانم باز هم غر بزنم، مي‌توانم فرياد بزنم، مي‌توانم اعتراض كنم و زمين و زمان را به هم بدوزم و انگشتِ اتهام به سمتِ همه‌گان دراز كنم كه چنان است و چنين نيست. درست است باز هم كاراَم رد شده و من فرض را بر اين مي‌گيرم كه يا با سلايقِ ‌دوستان جور در نيامده و يا كارهايِ ديگر بسيار از كارِ من به‌تر بوده‌اَند. پس سكوت مي‌كنم. نه! سكوت نه بدان صورت كه انگار نه انگار اتفاقي نيفتاده. افتاده، بداَش هم افتاده و من هم بدجور در اين سال‌ها خسته‌اَم كه فرصتِ ريسك‌هايِ صدمن يك‌غاز را ديگر ندارم كه عمر شتابان مي‌گذرد و هر آن بيمِ آن‌اَم مي‌رود كه جرس فرياد بردارد كه بربنديد محمل‌ها. اما بايد سكوت كرد. مثلِ خيلي از اتفاق‌هايِ ديگري كه افتاده و سكوت كرده‌ايم. انگار كه آتش را از نو بخواهيم كشف كنيم و كلمات را از آغاز ابداع.
پس به كنجِ كتاب‌خانه‌اَم خواهم خزيد. گوشه‌ي عزلتي ساكت و خاموش با بغضي كه فرو نخواهم‌اَش خورد. تلفن‌اَم را رويِ پيغام‌گير خواهم گذاشت و فقط وقتي از آن استفاده خواهم كرد كه بخواهم مقاله‌يي يا نوشته‌يي يا يادداشتي برايِ جايي ارسال كنم كه غمِ نان اگر بگذارد. در اين سكوت كم‌تر خواهم گفت و بيش‌تر خواهم نوشت. كم‌تر آفتابي خواهم شد و بيش‌تر آفتابي خواهم كرد. كم‌تر خواهم بود و بيش‌تر خواهم نماياند.
باقيِ اوقات را در دانش‌گاه خواهم گذراند كنارِ دوستان‌اَم و دانش‌جوياني كه بيش‌تر از تصوراِشان دوست‌اِشان دارم و به گمان‌اَم لحظه‌يي كنارِ آنان به سر بردن به هزار ساعت عمر در ميانِ ابلهان و فسيلان و متفرعنان و خزان و خسان و چس‌عن‌چرمكاني كه از دماغِ فيل قي شده‌اَند و در كله‌پاچه‌ي مورچه سهيم‌اَند، بيش مي‌ارزد. باقي بماند بقاي‌اِتان.
يا علي!