2012/07/12

استادنا حمیدِ سمندریان


امروز استادمان از این جهان رفت. اتفاقِی که برایِ هرکدام‌امان می‌افتد اما چیزی که مرا آزار می‌دهد تنها مرگِ او نیست که البته دل‌گداز است و طاقت‌ربا. چیزی که عقل را می‌تکاند یگانه‌گیِ او در این عرصه است. و کیست که هست و شاگردِ او نیست؟ و چه افتخاری در ته‌آتر از این فراتر که کسی چون من بگوید چه لحظه‌‌های درخشان در حضور بر سرِ کلاس‌هایِ او نصیب برده است. و باز هم اشاره‌ی من تنها به امورِ فنی و تخصصی نیست که دقیقه‌یی از کلاسِ او به هزار ساعت می‌ارزد، نه! مساله انرژیِ او، حضورِ او و چشم‌های بی‌بدیلِ اواست که بی‌بدیل می‌آموخت زیستن را و شورِ زنده‌گی را و امید را. و این چنین مردانی دیگر یا اندک‌اند یا یافت نمی‌شوند. راستی ما مگر حمیدِ سمندریانِ دیگری داریم؟ این حضورِ او که انگار هچومِ بی‌امانِ خدایگانِ ته‌آتر بود، چنان شوقی می‌انگیخت که هرگز در جای دیگر ندیده‌اَم. من بارها و بارها امیدِ از دست‌رفته‌اَم را به زنده‌گی در حضورِ شورانگیزِ او بازیافته‌اَم. و چرا اعتراف نکنم که حمیدِ سمندریان برای من نشانه‌یی از لطف، عنایت و مهربانی و امیدبخشیِ خداوند بود که باید با سختی یا آسانی بسازیم و نه تنها بسازیم که بسازیم یعنی جهان را ویران کنیم و بسازانیم.
و چرا که نه؟ وقتی با کسی روبه‌رو هستی که چون با او از کلاس بیرون می‌روی پر از سوآل‌های غریب و او پاسخ‌های دقیق می‌دهد و تازه وقتی دقایقی خوداَت را در خیابان دیدی که با او هم‌قدمی ناگهان دنبال‌ات بی‌افتد و با مشت و لگد برانداَت که گم‌شو دنبالِ من چه می کنی و همین لحظه کافی باشد تا سه هفته از شور و انرژی انبوه باشی، آن‌گاه نشانه‌های ایمان و مهر و زیستنِ مفتخرانه را در او نخواهی یافت و از او نخواهی آموخت؟
هنوز طعمِ لحظه‌یی را به خاطر دارم که در جشن‌واره‌یی وقتی می‌خواست جایزه‌یی را به‌اِم بدهد، ناگهان وقتی خم شده بودم روبه‌روی‌اَش گفت برگرد ببینم و من که فهمیده بودم مقصوداَش چیست گردن‌ام را پایین آوردم و او زد پسِ گردن‌اَم و بعد هم روی صحنه افتاد دنبال‌ام چند قدم که لگدی هم بزند و زد. و کدام استادی را من به خاطر بی‌آورم که شبیهِ پدراَم باشد و معلم‌اَم و دوست‌اَم و رفیق‌اَم و البته الگوی‌ام برای کارگردانی و معلمی و البته زنده‌گیِ شورانگیز.
حالا من مانده‌اَم و درس‌هایی که باید از او آموخت؛ نخست معلمی و سپس کارگردانی و مهم‌تر از این‌ها شورِ زنده‌گی و ایجادِ انگیزه و امید در خود و دیگران و البته کار نکردن به هرقیمتی و شانِ انسان را حفظ کردن و سرخم نکردن در برابرِ زور و چه کسی می‌تواند این‌همه درس بی‌آموزد در این حال و هوای ویرانِ اندوه‌ناک و سرد و خموش جز حمید سمندریان.
و مرگِ‌او نگران‌اَم می‌کند، آشفته‌اَم می‌کند نه از آن باب که او را از دست داده‌ایم که البته جبران‌ناپذیر است بل‌که از آن روی که با مرگِ آدم‌هایی چون او امید کم‌رنگ بشود. در این حیاتِ وحشت‌آلوده جای حمید سمندریان که تندیسِ شور و نشاط و امید بود (حتا در بدترین شرایط.. یادمان نرود که سال‌ها بود می‌خواست گالیله را کار کند و نمی‌شد یا نمی‌گذاشتند بشود) رنگ و بوی صلح و شور و خنده از سرزمین‌اما اندک اندک برود. کاش مرگ عدالت سراَش می‌شد.
با این‌همه او زنده است چون هنوز که هنوز خواهد بود می‌توان از او درس‌ها آموخت.
یا علی!

1 comment:

  1. چه عجب میلاد! "استادنا" هم خیلی خوب بود!

    ReplyDelete

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد