2004/01/10

آخ اگه بارون بزنه

آدم‌ها:
زن، مرد






/در تاريكیِ محض صدایِ زن به گوش می‌رسد/
زن: /شبيه‌خواني مي‌كند/ ای علم‌دارِ حسين ای خلفِ پادشهِ بدر و حنين از رهِ غم‌خواری و ياری بنشين در برِ من تا سخنی چند به پابوسِ همايونِ تو من از رهِ اخلاص كنم عرض كه گرديده به من فرض، چو فردا شود از مشرقِ اميد نمايان، رخِ خورشيدِ درخشان؛ شوداَت كشته علی‌اكبر و هم قاسم و هم عون و دگر و جعفر و ياران همه گردند به خون غرق و رود خيمه و خرگاه به يغما و تو هم بی‌سر و بی‌دست بی‌افتی به برِ خاك و شود جسمِ تو صدچاك و زِ غم زينبِ غم‌ناك به سر خاك نمايد و از اين غم به وطن مادراَت انگشت بخايد. آخر ای سرورِ من ديده گشا و بنگر؛ آمده لشكر زختا و ختن و چين و ز ماچين و دگر شكی و شروان و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب.. چه لشگر؟ همه در بحر نهنگ و همه در دشت پلنگ و همه آماده به جنگ و همه جنگی، همه رنگی، همه بی‌مذهب و بی‌دين، همه افكنده به رخ چين، همه آكنده دل از كين، همه بر قتلِ شهِ دين زده‌اند دامنِ همت به كمر تا كه ببرند سرِ فخرِ بشر را.
مرد: /آرام شبيه‌خوانی را ادامه می‌دهد تا نور كم‌كمك تمامِ سالن را پر كند/ ای جفاكارِ پليد از چه زنی لاف و گزاف و بنمايي تو به من لشگرِ خود را. اگراَت آمده لشگر زختا و ختن و چين و ز ماچين و تمامِ عربستان و لرستان و الی مشرق و مغرب. و همه رویِ زمين پر شود از لشگرِ تو ذره‌يي اندر دلِ عباس نه بيمی نه هراسی، نه ملالی، كه به يك حمله چنان تيغ كشم از كمر و ياد كنم حيدر و چون شيرِ نر از هم بدرم لشگراَت ای رانده‌یِ عقبا! ز چه خوانی تو ز اوصافِ سگان در برِ ضيغم. كه به يك حمله چو تومار بپيچم همه بر هم، كه فتد بانگ و هياهو به صفِ لشگرِ اعدا. تو گويي زحسين دست بدارم كه شود شاد يزيد و دهداَم تخت و كلاه و حشم و ملك و زر و مال، چه گويم به صفِ حشر جوابِ پدر و مادرِ او را؟
زن: /رو به ما/ پرده‌يي از عشق خواهم كرد باز گويم از عشقِ حقيقت يا مجاز
گوش كن تا بر تو خوانم از وفا قصه‌يي از عاشقانِ كربلا
مرد: اولِ دفتر آغاز می‌كنيم اين خطبه به نامِ دوست؛ او كه سر می‌گيرد، دل می‌دهد. چشم می‌گيرد، ديده می‌دهد. خواب می‌گيرد خلوت می‌دهد. عمر می‌گيرد، عشق می‌دهد. تن می‌گيرد، جان می‌دهد، فرزند می‌گيرد...
زن: فرزند... می‌گيرد..؟
مرد: /فضا را تغيير می‌دهد/ دوم به شوقِ محمد، اول حضورِ تمامت، آخرپيامِ نبوت، ختمِ تبارِ رسالت، سوم ستايشِ علی، ابتدایِ ولايت، بنيادِ امامت، سيمایِ عدالت، شيرِ بيشه‌زارِ كتابت، شهابِ بی‌بديلِ آسمانِ اطاعت.. چهارم سلام و سكوت نثارِ بانویِ آب و لطافت، امكانِ تجلیِ شعورِ نبوت، اسوه‌یِ عصمت، مادرِ رافت، دخترِ رحمت، نگينِ خاندانِ نجابت، بانویِ بانوان، امِ‌ابيها زهرا، تجسمِ طهارت.. پنجم حضورِ بی‌گمانِ اخترانِ آسمانِ ولايت، از پاسدارِ صلح و مدارا، سپس شهيدِ عدالت، تا منجیِ آخرزمان، بلندا ستونِ دينِ محمد(ص)
زن: امروز نه پاره‌كردنِ زنجير مي‌بيني، نه جردادنِ سيمِ مسي، نه رقصيدنِ يه متريِ يك مار خوش خط وخال، نه بال‌بال‌زدنِ پهلوون زير چرخاي يه وانت‌بار.
مرد: نه رجزهاي پهلووني مي‌شنوي، نه لغزاي پركبكبه و دبدبه‌ي صدتايه‌غاز.
زن: نه پرده‌یِ ‌سياوَش وسهراب و اسفنديار.
مرد: نه نقلِ جريره و گرد‌آفريد و تهمينه.
زن: نه ديدني‌هايِ عجيبي كه به چشم كسي نيومده
مرد: نه حرفايِ غريبي كه به گوشِ كسي نخورده.
زن: امروز چيزايي مي‌بينيد و مي‌شنويد كه تا به حال صدبار ديديد و هزاربار شنيديد.
مرد: اگه مي‌بينيد مجبورتون كرديم باز از اون حرفاي تكراري بشنويد از سرِ علافي و بي‌كاري و پركردنِ شكمِ زن و بچه و شنيدنِ جرينگ جرينگ اون خراب شده تو اين كاسه نيست، كه روزي‌رسون كسِ ديگه است.
زن: ما نيومديم اينجا حاجتِ كسي رو برآورده كنيم كه حاجت‌دهِ حاجت‌مندا اين‌جااست و ما محتاج‌تر‌ايم.
مرد: اگه مي‌بينيد اين‌جوري معركه گرفتيم و از جماعت انتظارِ يه آمين از ته دل بيش‌تر نداريم واسه‌ي اين‌اه كه نذر داريم.
زن: اگه بي‌هوده نباشه.
مرد: بي‌هوده نيست زن! نذار شيطون شروع نكرده از پا بندازد‌ات.
زن: شروع نكرده؟..هه! سه‌روزه داريم واويلا مي‌گيريم و خطبه مي‌خونيم، نه خواب به چشم خود‌امون راه داديم، نه گذاشتيم اين جماعت چشم رو هم بذارن.
مرد: بسپرش به خودِ شاه‌چراغ... اگه مي‌بيني تو اين سه‌روزه هيچي نشده مالِ اين‌اِه كه مي‌خواسته امتحان‌اِمون بكنه، چند مرده حلاجيم.
زن: نكنه داريم با اين حرف‌ها دل‌اِمون رو خوش مي‌كنيم!؟
مرد: زبون‌اِت رو گاز بگير! نذار آقا بشنوه جلويِ غريبه كم آوردي!
زن: من كم نياوردم فقط... فقط گفتم كه... نكنه...
مرد: /نمي‌خواهد شكستنِ زن‌اَش را ببيند، جو را عوض مي‌كند/ ما امروز ازتون سلام و ثنا و ستايش نمي‌خوايم، تف و لعنت و بيش‌باد نمي‌خوايم.
زن: امروز كاسه نمي‌‌گردونيم و دوزار ده‌شاهي نمي‌خوايم، دل‌دادن و گوش سپردن نمي‌خوايم.
مرد: حتا يه دلِ صاف هم نمي‌خوايم كه وسط اين همه زخم و زيلي، آينه‌ي بي زنگار، برهوت‌اِه.
زن: امروز فقط تمنایِ يه چيزي داريم... يه آمين بلند وسطِ اين همه دعا و استغاثه كه مگه نفس گرمِ شما حاجت‌اِمون رو روا كنه؛ اگه اون رو هم نگفتين، ناز نفس‌اِتون، گوش‌هاي بي‌گناه‌تون رو آزار مي‌ديم شرمنده‌ي معرفت‌اِتون هستيم.
مرد: اگه مي‌بينيد حرفامون لياقتِ يه بار شنيدن هم نداره، بسم‌ا... فداي قدم‌اِتون كه به خدا همين‌قدر كه آقا خودش مي‌بينه و مي‌شنوه كفايت مي‌كنه... اگه هم مي‌بينيد اين جماعت رو دورِ خوداِمون جمع كرديم، مال اينه كه خوداِش خواسته ازم.
زن: خواب ديدي آرش!
مرد: خواب نبود شهره... خوداَم با چشماي خوداَم ديدم، آقا خوداِش دست كرد لايِ تجير، موهاش رو ناز كرد، گفت اگه سه روز نقلِ عاشورا كني و چشم به هم نذاري و لب رو لب بند نكني، حاجت‌اِت رو مي‌دم... به اين سوي چراغ!
زن: پس چرا من نمي‌بينم، آخه كجااست كه تو اين سه روز...
مرد: خب هنوز، كه سه روز نشده.
زن: آخه بايد يه طوري بشه يا نه؟
مرد: يعني تو هنوز حرف‌اَم رو باور نكردي؟... يعني دروغ مي‌گم؟... شهره به جداَم...
زن: قسم نخور مرد! اگه باور نكرده بودم كه پابه‌پات نمي‌اومدم. فقط مي‌خواستم بگم پس چرا هيچ اتفاقي نمي‌افته؟
مرد: گذاشته لابد براي اين روزِ آخر... من يقين دارم يه‌طوري مي‌شه... نمي‌دونم چرا/سرفه/ اما تهِ دل‌‌اَم قرص‌اِه به مولا /سرفه/
زن: /نگران/ باز گرفت؟
مرد: طوري نيست.
زن: يه ذره استراحت كن!
مرد: اگه دست نگه دارم كه نذراَم مي‌مونه
زن: اما آخه اين‌طوري هم كه از پا در مي‌آيي با اين سينه‌ت
مرد: از اين حرفا گذشته ديگه
زن: نگو تو رو جد‌اِت.
مرد: بس كن شهره! همين قدر كه داريم از خود‌اِمون حرف مي‌زنيم و نقلِ عاشورا رو ول كرديم خود‌اِش كفايت مي‌كنه نذر‌اِمون زمين بمونه.
زن: يعني حتا يه ذره هم نمي‌تونيم نفس بگيريم؟
مرد: اين سه روز وقف سيدالشهدا‌است /سرفه مي‌كند/ نفس‌ها رو قبلا گرفتيم شهره /سرفه‌ي شديد/ اگه اين سينه‌ي زپرتي اين يه‌ساعت رو هم‌راهي كنه...
زن: ما كه عاشورا رو گفتيم
مرد: هنوز مونده /سرفه مي‌كند/
زن: آب بي‌آرم؟
مرد: صبح خوردم!
زن: آره! همين قدر كه بگن روزه نيستي! به خدا سيدالشهدا راضي نيست خوداِت رو به كشتن بدي.
مرد: داريم زياد كش‌اِش مي‌ديم زن
زن: اگه نشه؟... من مي‌ترسم آرش!
مرد: دل‌اِت رو صاف كن محضِ رضاي خدا... دست بزن به دامنِ زينب.
زن: يا زينب كبرا! اگه رويا‌م رو برگردوني نذر مي‌كنم هر سالِ خدا، به همين ظهر عاشورا بغلِ همين شاهِ چراغ خطبه‌ت رو نقل كنم، كنار مرداَم.
مرد: /سرفه مي‌كند/ گمون‌اَم بايد تنهايي نذراِت رو ادا كني دختر!
زن: نگو آرش جگراَم قدر كافي سوراخ سوراخ هست، تكه پارش نكن ديگه!
مرد: /لبخند/ يا علي؟!
زن: /لبخند/ يا زهرا!
مرد: /آغاز مي‌كند/ نذر كردم؛ نذرِ مرتضا علي، كه معركه بگيرم، معركه‌ي كلام.
زن: /ياري مي‌كند/ نذر كردم؛ نذرِ صديقه كه معركه بگيرم؛ معركه‌ي كلام و شعر و شعور
مرد: نذر كردم، نذر سيدالشهدا كه معركه بگيرم؛ معركه‌ي كلام و شعر و شعور از خطبه‌یِ بي‌بديل فخرِ كلمه
زن: نذر كردم، نذرِ زينب كبرا كه معركه بگيرم؛ معركه‌ي كلام و شعر و شعور از خطبه‌یِ بي‌بديل فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطره‌یِ خطيبِ تشنه‌گي.
مرد: نذر كردم نذر شاه‌چراغ كه معركه بگيرم؛ معركه‌ي كلام و شعر و شعور از خطبه‌ي فخرِ كلمه كه زنده كنم خاطره‌ي خطيبِ تشنه‌گي و اميد ببندم به يه ذره عنايتِ آقا...
زن: ... يه سرِ سوزن عنايتِ خانم
مرد: بل‌كه روياي رفته‌‌مون برگرده و چشم‌اِش به زنده‌گي باز شه.
زن: ديديد كه اين نقل‌هاي سه روزه از سرِ بي‌دردي و گشنه‌گي نبوده.
مرد: مي‌دونم توقعِ معجزه تو اين دوره، جستنِ گلِ سرخ‌اِه ميون برف
زن: مي‌دونم اسمِ استخاره و نذر و نياز و طلبِ حاجت تو اين زمونه دل رو پرِ ترس و دل‌هره‌ي اين مي‌كنه كه يه‌وقت مسخره‌اَت نكنند از املي!
مرد: اما ما هنوز مال عهدِ عتيق‌ايم. مالِ دوره‌ي خاك و چفيه. مال زمونه‌ي دل‌شوره كه اين موشك كدوم شهر رو خراب مي‌كنه
زن: ... يا مرد‌اَم از اسيري كی بر ‌مي‌گرده
مرد: واسه‌ي همين هم هست كه دست به دامنِ همون آيه‌ي عهدِ عتيق شديم كه از دست متخصص‌هايِ دارو و درمونِ عصر بيمارستانِ خصوصي و ويزيت‌هاي خداتومني ديگه كاري بر نمي‌آد.
زن: واسه همين هم بستيم‌اِش به تجير شاه‌چراغ، بي‌خيالِ چشمايي كه پشت‌اشون نازك مي‌شه از ريش‌خند و طعنه كه وقتي دكتر كبكب‌زاده دواش نكرده، چه‌طور يه قبرِ طلا پوشِ نقره‌نشون مي‌تونه كاري بكنه؛ قبري كه حتا معلوم نيست كسي توش مونده يا نه...
مرد: استغفرا...
زن: من هم مي‌گم استغفرا... اما نمي‌بيني چه جوري نگامون مي‌كنند
مرد: خيالات براِت داشته، اينا كه سه‌روزه باهامون ذكر مي‌كند و سينه مي‌زنند.
زن: پس چرا....
مرد: تازه‌اش هم بر فرض كه مسخره كنند حق ندارند؟ تو اين دوره زمونه كه... اصلا مي‌خواي مثلِ هميشه فرياد بزنم، بر چاپلوس و چشم‌شور و بي‌دين و كلك‌باز و محتكر و دروغ‌گو و گرون‌فروش و كم‌فروش و فكراي پليد و دل‌هاي خط‌خطي لعنت!؟
زن: نه جان دل! ما كه نمي‌دونيم كي‌به‌‌كي‌اِه و چي به كجا بند‌اِه....واجب‌اه بسپريم‌اش به مولا.
مرد: يا مولا؟
زن: يا زهرا!
مرد: /مرد دست بر هم مي‌كوبد/ خورشيدخون شد، ابر ناليد، آسمان لرزيد، دشت درد شد، خاك ماتم زد، صحرا جنبيد، زمين نعره كرد، حسين از زين افتاد.
زن: الله اكبر.../فرياد/
مرد: /شبيه‌خواني مي‌كند/
"يك طرف خون‌خواره‌گان در هلهله يك طرف خونين‌دلان در ولوله
يك طرف طفلانِ كوچك كرده غش يك طرف شور و نوايِ العطش
يك طرف قاسم به ميدانِ جدال گشته زير سمِ اسبان پاي‌مال
يك طرف عباسِ گل‌گون پيرهن هر دو بازوي‌اَش جدا گشته ز تن"
زن: اما بشنو از مجلسِ يزيد
مرد: شهر، غرقِ هلهله
زن: به بشارتِ فتحِ امير يزيدبن‌معاويه، در ورودِ اسيرانِ خارجي
مرد: دخترانِ فاطمه بر شترانِ بي‌جهاز
زن: شهر به شهر، ديار به ديار
مرد: زنانِ يزيد پشتِ پرده
زن: اولادِ زهرا در برابر چشمِ گرسنه‌ي مردانِ عرب
مرد: اين يكي دست به سويِ طفلِ حسين
زن: "امير آن كنيزك را به من بده!"
مرد: آن يكي به چاپ‌لوسي، مجلس آراسته
زن: "امير بگو چه‌گونه بر دشمنانِ خدا پيروز شديم؟"
مرد: يزيد ته‌مانده‌ي شراب‌اش بر طشت طلا:
زن: "كجاي‌اند مرده‌گان بدر و احد تا بنگرند كه انتقامِ پدران‌ام را از پسرانِ محمد گرفته‌ام"
مرد: "يا امير بگذار اين مرد- اين تنهامرد در ميانِ اين زنان خارجي سخن بگويد
زن: "مي‌خواهد مدح ابوسفيان كند"
مرد: يزيد به خشم كه اگر او بر منبر برود، اي واي...
زن: /با پارچه‌یی سبز به جايِ زين‌العابدين/ "يزيد! بگذار از اين چوب‌ها بالا بروم تا چيزي بگويم كه خير امتِ محمد است"
مرد: /بلند/ فردا در مسجد، علي پسرِ حسين به منبر مي‌رود.
زن: اولِ جنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم
مرد: بس دل‌اَم تنگ است بسم ا... الرحمن الرحيم.. /به سرفه مي‌افتد/
زن: آرش تو رو جد‌ات بذار من ادامه‌اش بدم
مرد: اين نذر من‌اِه
زن: آخه اون بچه مالِ من هم هست
مرد: دِ آخه همه‌ش كه اون بچه نيست!
زن: اما ما به خاطرِ اون بچه اين معركه رو راه انداختيم
مرد: ساده نباش دختر!
زن: يعني چه؟
مرد: تو فكر كردي فقط به خاطر بچه‌ي تو اين جماعت رو معطلِ خودم كردم.
زن: من بچه‌م رو مي‌خوام آرش!
مرد: اون بچه مالِ تو نيست.
زن: يا فاطمه‌یِ زهرا!
مرد: هول نكن جلوي چشم غريبه زن!.. رويايِ تو هنوز به تجير آقا بسته‌است... بجنب /سرفه مي‌كند/
زن: بذار من تموم‌اش كنم
مرد: يا جدا! يه امروز رو شرمنده‌ي زن و بچه‌مون نكن!
زن: داره ترس براَم مي‌داره آرش!
مرد: ترس مال شيطون‌اه.. تو كه سينه‌ت كوهِ نزولِ تسبيحات‌اِه شهره!
زن: اين كوه از پرتوي اين همه مصيبت ترك خورده
مرد: رويايِ تو هم مثل بقيه، مثلِ هزارتاي ديگه كه تكه پاره شدن
زن: من فقط همين يه دونه رو دارم
مرد: خنجر مي‌زني زن؛ زهردار
زن: من بچه‌مو مي‌خوام آرش!
مرد: اين بچه‌رو من ندادم كه نگه‌اش دارم.
زن: پس چرا اون كه داده چشمِ موندن‌اِش رو نداره
مرد: استغفرا...
زن: از استغفرا... گذشته، واويلا شده مرد!
مرد: ما خود‌امون خواستيم.
زن: من نخواستم، مجبور شدم.
مرد: همه مجبور شدن... به گمون‌ات كسي خوش داره عزيز‌اش جلويِ چشم‌اش پرپر شه؟
زن: تو مگه كم عزيز دادي؟
مرد: مگه سيدالشهدا كم عزيز داد؟
زن: هركي جاي خود‌اش... من قربون سيدالشهدا هم مي‌رم.
مرد: قربون شدن به زبون نيست.
زن: از تموم دنيا فقط تو برام موندي و رويا... نمي‌خوام از دست‌اتون بدم.
مرد: مگه زينب غيرِ زين‌العابدين كسي براش موند... يه چيزايي مهم‌تر از عزيزامون‌اند
زن: اين حناها حالا ديگه رنگ ندارند آرش
مرد: براي ما چرا! برايِ ما كه مال حالا نيستيم چرا!.. پاشو زن! پاشو داريم وقت رو از دست مي‌ديم.
زن: اگه مي‌خواست طوري بشه تا حالا شده بود
مرد: دل‌ات به خدا بند باشه
زن: آشوب شده اين خراب‌شده آرش؛ آشوب
مرد: بسم‌ا... بگو زن!
زن: پس چرا جواب نمي‌ده هر‌چي صداش مي‌كنيم.
مرد: از كجا كه ما نمي‌شنويم...
زن: آخه بايد به زبون ما بگه يا نه؟!
مرد: حافظ وظيفه‌ي تو دعا كردن و بس...
زن: خسته شدم از بس زنجيرِ اين وظيفه، بي‌خانماني كشيدم... كم بود مادر، پدراِمون
مرد: يا مولا! ما كه نيومديم درد دل خودمون رو بگيم زن
زن: پس كي وقت‌اِش مي‌شه از خودمون بگيم... تا ياد‌اَم مي‌آد نقلِ عاشورا بوده و تعزيه و خطبه و سياوَش
مرد: رويا چشم‌انتظارِ خطبه است... پاشو شهره پاشو!.../سرفه مي‌كند/
زن: ديگه نا ندارم به خدا
مرد: تا حالا كم نياورده بودي وسطِ معركه
زن: اين‌همه سال وسط معركه‌ام، مثلِ امروز درمانده نشدم.
مرد: يا علي بگو!
زن: حتا وقتي تو نبودي تكون نخوردم، نلرزيدم
مرد: داغ‌اَم رو تازه نكن!
زن: اون وقتا پيش خوداَم مي‌گفتم حالا كه تو نيستي هر‌جوري هست بايد تنهايي نقل رو راه بندازم... مي‌گفتم آرش الان يه گوشه نشسته چشم‌اش به ميله‌ها، دل‌اِش قرص‌اه كه من نمي‌ذارم علمِ عاشورا زمين بمونه. مگه نه اينكه تو جبهه معركه مي‌گرفت حتما‌ تو اسارت هم... /ناگهان/ تو هيچ‌وقت... نگفتي اون‌جا چه مي‌كردي؟
مرد: بگذريم شهره
زن: هميشه دل‌ات مي‌خواست خطبه‌ي زين‌العابدين رو نقل كني
مرد: اگه اين سينه بذاره، امروز نذراَم ادا مي‌شه.
زن: اگه رويا برنگرده..؟
مرد: توكل كن به اون بالايي... كه اگه به آقااست، غروبِ عاشورا نشده بچه‌ت رو رویِ دست مردم مي‌بيني!
زن: حالا راست‌اِش رو بگو خواب ديدي يا...
مرد: من ديدم شهره.. خود‌ام... تو ديگه باور كن!
زن: باور مي‌كنم
مرد: اگه باور مي‌كني بسم‌ا...
زن: امروز صبح خواب بابا رو ديدم
مرد: باز شروع نكن
زن: مثل همون روز كه موشك زدن نشسته بود، كنارِ باغ‌چه
مرد: /مي‌خواهد موضوع را عوض كند/ امامِ سجاد از منبر بالا رفت
زن: مثلِ اون‌روز آقاجون اينا هم اومده بودن... فقط تو نبودي!
مرد: زير منبر مردمي كه بيست‌وچند سال به علي نا‌سزا گفته‌ن.
زن: اولين بار بود كه دو تا خونواده دورِ هم جمع شده بودند
مرد: مردمي كه جمعه‌ها براي صواب به علي فحش مي‌دادند.
زن: بعدِ عروسي‌مون تازه داشت طعمِ آشتي زير لب‌ام مزه مي‌كرد كه... بمب!
مرد: زين‌العابدين بايد تو اين فرصت، مغزايي رو كه بيست‌وسه‌سال‌‌اِه عوضي كار كرده عوض كنه!
زن: چرا خراب شد آرش چرا...؟ ‌
مرد: "ايها‌الناس! خدا به ما شش فضيلت و هفت خصلت داده"
زن: گفتي زينب صبر كرد، صبر كردم... گفتي علمِ عاشورا دل‌ات رو قرص مي‌كنه، گفتم چشم... گفتي خدا خودش پاداش صبرت رو مي‌ده... اين بود؟
مرد: "اعطينا العلم و الحلم و السماحه والفصاحه و الشجاعه والمحبت في قلوب المومنين"
زن: بعد از گرفتن عزيزام، اين همه وقت تو رو ازم دور كرد، بعدش هم اين‌جوري... بس نبود...
مرد: وفُضِلنا بانَ منا النبي المختار محمد(ص) و منا الصديق و منا الطيار و منا اسدا... و اسد رسوله و منا سبط هذه الامه
زن: گفتم نرو، گفتي حسينِ زمان تنها مونده، گفتم تو وظيفه‌ت رو انجام دادي، گفتي خيلي كم‌اِه... گفتم پس من چي؟ گفتي بايد برايِ خيمه‌هاي تشنه آب بي‌آرم... گفتم اگه برنگردي، گفتي مگه علي‌اكبر برگشت، مگه عباس برگشت، گفتم اقلاً بذاز من هم بي‌آم، گفتي زينب بايد بمونه... چي‌شد پس اين‌همه صبركردن و نقل گفتن و نوحه‌خوندن
مرد: "آي مردم هركي منو مي‌شناسه، مي‌شناسه. هركي نمي‌شناسه بگم تا آگاه بشن، تا مطلع بشن
زن: حالا هم كه سه روزه دل‌اِِمون رو خوش كرديم به اين خيال كه اگه خطبه‌ي زين‌العابدين رو نقل كنيم، نذرمون ادا مي‌شه، حاجت‌امون برآورده مي‌شه، دختر‌اِمون حال‌اش خوب مي‌شه... ساده‌اي آرش، ساده! آسمون سياه‌تر از اون‌اه كه بارون بگيره و آفتاب درآد... مگه نديدي همه‌یِ دكترها جواب‌مون كرده‌ن...
مرد: دندون رو جيگر بذار زن! خون نكن اين دلِ وامونده ‌رو
زن: دل‌اَم زخم‌اِه اگه مي‌بيني خون مي‌كنه
مرد: تو دل‌اِت قرص‌تر از اين‌ها بود.
زن: تموم شد مرد تموم شد!
مرد: هنوز هيچ‌چي تموم نشده‌... فقط نيم‌ساعتِ ديگه صبر كن!
زن: اگه بچه‌م برنگرده
مرد: مي‌خواي خطبه رو تموم كنيم يا نه؟
زن: يا زهرا!
مرد: "ان‌ابن مكه و منا... ان‌ابن زمزم والصفا... ان‌ابن من حمل الركن باطراف‌الردا. انا‌ابن خير من‌ائتذر وارتدي، انا‌بن خير من‌انتعل واحتفي
زن: من پسرِ مكه ومناي‌اَم، من فرزندِ زمزم و صفاي‌اَم... من فرزندِ حاملِ ركن در ميان رداي‌اَم.
زن: انا‌ابن خير من طاف و سعي. انا‌ابن خير من حج و لبي... انا‌ابن من حمل علي البراق في‌الهواء
مرد: انا‌ابن من اسري به من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي. انا‌ابن من بلغ به جبرئيل الي سدرت‌المنتهي. اناابن من دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني
زن: "من پسرِ به‌ترين سعي كننده‌گانِ جهان‌ام. من فرزندِ برترين حج‌كننده‌گانِ عالم‌ام. من پسرِ آن كسي‌ام؛ بر براق سوارش كردند، از مسجد‌الحرام به مسجد‌ِ‌ اقصي... شبي بر نشست از فلك در گذشت / به تمكين و جاه از ملك درگذشت / چنان گرم در سيرِ قربت براند / كه در سدره جبريل از او باز ماند / بدو گفت سالارِ بيتِ كرام / كه اي حاملِ وحي برتر خرام / بگفتا فراتر به عالم نماند / بماندم كه نيرويِ بال‌اَم نماند / اگر يك سر موي برتر پرم / فروغِ تجلي بسوزد پراَم
مرد: اناابن من صلي بملائكت‌السماء... در آسمان‌ها او امامِ جماعت ملايكه ماموم‌اَش شدند... من پسرِ آن كسي‌اَم كه خدايِ جليل به‌اِش وحي كرده، اما اسم‌اِش كي‌اِه، مردم متحيراَند، اين مي‌گه من پسرِ مكه و مناي‌اَم، يزيد مي‌گه اينا خارجي‌اَند /سرفه مي‌كند/ عجبا اين جداِش كي‌اه كاش اسم‌اِش رو مي‌گفت /سرفه مي كند، زن نگران است/ يه‌وقت صدا زد... /سرفه شديد مي‌شود/
زن: /نمي‌تواند چيزي نگويد/ اناابن محمدِن المصطفي /ناگهان رو به مرد/ ديگه نمي‌ذارم ادامه بدي
مرد: برعكس حالا وقت ادامه دادن‌اِه ... وقت تموم كردن
زن: /به شوخي/ به فكر خودت نيستي، اقلاً هوايِ منو داشته باش كه براي اون سينه‌يِ درب و داغون به عذاب مي‌افتم.
مرد: تموم مي‌شه شهره! ديگه راحت مي‌شي.
زن: /با خنده/ اون زبونِ درازت رو لاي دندونات قفل كن از اين‌جا به بعدش با من.
مرد: نع! آدم يا وانمي‌ايسته پايِ يا علي يا تا فزت ورب‌الكعبه سينه مي‌زنه
زن: آخه با اين حال و...
مرد: مي‌خوام با همين حال يه چيزي رو به‌اِت بگم
زن: اگه راجع به اين‌اه كه باور كنم يا نه كه تو خواب ديدي يا ...
مرد: همه‌ش اون نيست
زن: ببين! تو كه مي‌دوني نبايد به اين زبونِ من خيلي اهميت بدي. ته دل‌ام قرص‌اِه مي‌فهمي؟
مرد: مي‌فهمم ولي ربطي به اين موضوع نداره
زن: پس اون قدرها مهم نيست كه الان بخواي بگي.
مرد: اين آخرين فرصت‌اِه
زن: ديگه نمي‌خوام از اين حرف‌ها بشنوم ها!
مرد: وقتي از عراق برگشتم، وقتي براي اولين بار بعد از هفت‌سال ديدم‌اِت، راست‌اِش ترس برام داشت.
زن: اين رو قبلا برام گفتي.
مرد: اما نه اين ريختي... راست‌اِش اول فكر نمي‌كردم. اصلا نمي‌تونستم تصور كنم كه چه‌جوري ممكن‌اِه ببينم‌اِت. اصلاً چه بايد به‌اِت بگم... يه‌هو مثل چي ترس براَم داشت كه نكنه قبول‌اَم نكني بعد از اين‌همه وقت
زن: /با شرم/ ديدي كه از خدام بود برگردي
مرد: اما ترس دوم؛... بچه!
زن: كارِ خدا بوده... ديگه لازم نيست به‌اِش فكر كني
مرد: آره... ولي نه اون‌جوري كه تو فكر مي‌كني
زن: تو چرا اين‌طوري حرف مي‌زني؟
مرد: من بچه مي‌خواستم شهره خيلي هم مي خواستم
زن: خب من هم مي‌خواستم اين طبيعي‌اِه
مرد: تو بچه رو براي اين مي‌خواستي كه برات بمونه!
زن: معلوم‌اِه... همه مي‌خوان براشون بمونه
مرد: من بچه رو براي اين مي‌خواستم كه پس‌اِش بدم
زن: نمي‌فهمم.
مرد: /انگار ناگهان فرصتي براي حرف زدن پيدا كرده باشد/ شهره! همه‌چيز خيلي ناگهاني اتفاق افتاد اما خدايي‌ش كار خودش رو كرد، يعني... آخه مي‌دوني من واقعا نمي‌تونم همه‌ي‌ اون چيزي كه باعث شده اين... اين چيز، اين حال و هوا در من به وجود بي‌آد توضيح بدم. خيلي سخت‌اِه. فقط فقط اين رو بدون كه بزرگ‌ترين گيرِ من الان روياست؛ اين بچه اين ريختي اون‌جا...
زن: اما تو كه نمي‌دونستي...
مرد: بدبختي اين‌اِه كه مي‌دونستم!
زن: يعني چي؟
مرد: /دنبال كلمه مي‌گردد/ مي‌دوني... آخه... ببين!.. قبل از بچه‌دار شدن دكترا به من گفته بودند كه نبايد بچه‌دار بشم من مي‌دونستم كه بچه‌مون زنده نمي‌مونه.
زن: /باورنمي‌كند/ ببين آرش تو مجبورنيستي دروغ بگي!
مرد: چند دقيقه به حرفام گوش كن... فقط چند دقيقه. من وقتِ زيادي ندارم، پس خواهش مي‌كنم حرف‌اَم رو قطع نكن!
زن: من زن‌ات بودم آرش. حق داشتم بدونم
مرد: توي جنگ فرمانده‌ها هيچ‌وقت وضعيتِ قرمز رو برايِ زيردستاشون نمي‌گن تا باعثِ تضعيف روحيه نشه.
زن: فرمانده‌ها گه مي‌خورن كه به جاي هزارنفرِ ديگه تصميم مي‌گيرند
مرد: يعني مي‌خواي بگي من هم...
زن: حالا دارم مي‌فهمم كه چرا با اون همه اصرار من اوايل مي‌گفتي زوده براي بچه‌دار شدن و يه‌هو خودت پا پيش گذاشتي.
مرد: همه‌ي اينا برام دلايل خود‌اِش رو داشته
زن: تو... تو... /هيچ نمي‌تواند بگويد‌/ خدايا!...تو...
مرد: آره من چون مي‌دونستم مي‌ميره بچه‌دار شدم.
زن: نه باور‌اَم نمي‌شه. تو مثلِ هميشه داري سربه‌سرم مي‌ذاري. داري دروغ مي‌گي آرش!
مرد: هيچ دروغي تو كار نيست. من مطمئن بودم كه هيچ بچه‌يي از من نمي‌تونه زنده يا سالم بمونه
زن: تو.. تو چه‌طور تونستي؟!
مرد: توي اين‌همه مدت دارم به اين فكر مي‌كنم كه چه‌طور تونستم... شهره! وسطِ يه ميدونِ مين، وسطِ هزارتا تله‌ي انفجاري گير ‌كردم كه اگه سرِ سوزن تكون بخورم، بويِ الرحمن‌اِش بلنداِه... تويِ اين سه‌سال يك شب نبوده كه سراَم رو راحت زمين گذاشته باشم؛ هي تا صبح كابوس، هي مصيبت، كه فردا رويام رو نمي‌بينم و تو...
زن: ومن چي؟... مگه يه لحظه‌ هم به فكرِ من بودي؟
مرد: من حتا به فكرِ خوداَم هم نبودم.
زن: /كلافه‌/ يا زهراي صديقه... آدم بدونه يه كاري غلط‌‌اِه و انجام‌اِش بده
مرد: گفتم كه سخت‌اِه توضيح دادن‌اش
زن: كدوم توضيح، كدوم دليل، كدوم...؟
مرد: آخه اين چيزا كه بندِ دليل و برهان نيست. مثلِ همين كاري‌ كه الان داريم مي‌كنيم؛ توقعِ معجزه تو دوره‌يي كه تلفظ‌اِش هم از خاطره‌ها رفته... ديگه اين كلمات رو بچه‌هاي ما هم نمي‌فهمند شهره! بايد معني‌ش رو از لغت‌نامه‌هايِ عهدِ عتيق پيدا كنند و ما... با اين‌كه مي‌دونيم اسمِ استخاره و معجزه، ريگِ طعنه رو تهِ كفش‌ها جابه‌جا مي‌كنه؛ درست مثل بغ‌بغوي كفترها كه بچه‌هاي تيركمون به دست رو سرِ ذوق مي‌آره؛ اما باز دل‌اِمون گواهيِ چيز ديگه‌يي رو‌ مي‌ده.
زن: آره... اما اين‌ها مال وقتي‌اِه كه اتفاق افتاده و ما مي‌خوايم يه جورِ خوبي تموم بشه... اما اين اتفاق‌اِه اصلا مي‌تونست نيفته... ها؟!
مرد: اگه اون خوداِش خواسته باشه چي؟
زن: بس كن تورو خدا آرش!
مرد: اگه شنيده باشم، اگه خوداَم ديده باشم
زن: آخ كه تو با اين ديدن‌ها و شنيدن‌هات... پس چرا من نمي‌بينم، نمي‌شنوم...
مرد: براي اين‌كه نمي‌خواي... همين‌قدر كه تصميم بگيري امروز صبح صدايِ فرشته‌ها رو بشنوي كفايت مي‌كنه كه ديگه وَرِ گوش‌اِت هيچ بني‌بشري وزوز نكنه
زن: نمي‌تونم بفهمم آرش. اگه هم بفهمم نمي‌تونم بپذيرم
مرد: قضيه خيلي ساده است... ما اگه بخوايم بريم مهموني، واسه‌ي اين‌كه بيش‌تر تحويل‌اِمون بگيرند، يه چيزي با خودمون مي‌بريم، نمي‌بريم؟... خب حالا اگه بخواي تويِ بارگاهِ به اون گنده‌گي بپذيرن‌اِت قربوني لازم نداري؟
زن: دِ آخه تو كي هستي كه بخواي وارد اون بارگاه بشي... من كي هستم؟ /مكث/
مرد: راست‌اِش اين سوآل رو ده دوازده سال پيش من از خودآَم كردم... يه روز كه داشت از زمين و آسمون آتيش مي‌ريخت، كنارِ اروند... يك‌نفر رو ديدم كه داشت روي آب نماز مي‌خوند. شاخ درآورده بودم. يه لحظه به خوداَم گفتم خوابِ بايزيدِ بسطامي رو مي‌بينم. مگه مي‌شه زير بارونِ بمب و موشك... چشم‌هام رو ماليدم، درست‌تر نگاه كردم، هيچ‌كس اون دور و بر نبود. ديگه هم كه كسي باور نمي‌كرد. اين بود كه واسه‌ي كسي تعريف نكردم تا همين الان. اون مرد نيم‌ساعت قبل زن و هفت تا دختراِش جلوي چشم‌هاش تيكه‌تيكه شده بودند. خونِ زن و بچه‌هاش هنوز رو سر و صورت‌اِش بود. بار اولي بود كه مي‌ديدم يك نفر با خون وضو گرفته. من همين‌جور سرِجام صمٌ بكم واستاده بودم. مگه می‌شد جم بخوري. حتا نمي‌تونستم به‌اش فكر كنم. فقط نگاش مي‌كردم همين...! بعدها تو سلول اين تصوير تمام ذهنم رو پوشونده بود. اون‌جا به اين فكر افتادم كه چرا... چه‌طور يه آدم مي‌تونه براي چيزايي كه حتي نمي‌دونه چي‌اِه و كجااست اين‌همه تاوان بده. بعد ناگهان فهميدم پهن كردنِ سجاده روي آب هنر نيست. من مبهوتِ نمازخوندنِ اون مرد روي اروند نشده بودم. اون چيزي كه من رو ميخكوب كرده بود وضوي خون‌اِش بود. اون مرد ياد گرفته بود براي پذيرفته‌شدن نمازش، براي قبولي خوداِش، بايد پيش‌كشي تقديم كنه، و آدم هرچي بزرگ‌تر، هرچي خواسته‌اَش گنده‌تر، خب قربوني‌ش هم بايد گنده‌تر و بزرگ‌تر باشه.
زن: اما تو هم كم قربوني ندادي؛ پدر و مادر خود‌ات، پدر و مادرِ من....
مرد: اونا متعلق به من نبودند، مالِ خوداِشون بودند، من بايد چيزي مي‌دادم كه مالِ خود‌اَم بود
زن: اما رويا مالِ من هم هست و من نمي‌خوام قرباني‌ش كنم.
مرد: تو هم براي قبول شدن‌ات بايد قربوني بدي... بالاخره كه همه بايد غزلِ خداحافظي رو بخونيم.
زن: اما چرا زودتر از اون‌كه وقت‌اِش رسيده باشه؟
مرد: من به اين موضوع هم فكر كردم!... مي‌دوني از خيلي‌وقت پيش احساس مي‌كردم كه مالِ اين‌جا نيستم. از همون وقتايي كه نقلِ عاشورا مي‌كرديم و معركه مي‌گرفتيم براي سياوَش و سهراب و اسفنديار... نمي‌دونم اين حال و هوا تو اسارت بدتر شد. من مال اين‌جا نبودم و باید مي‌رفتم، چرا نمي‌تونستم برم جاي سوال بود. اصلا براي این رفته بودم جنگ كه این‌جا نمونم؛ برم اون‌جایِ دور، اون جایِ غریب كه خيلي خوب‌اه و نمي‌دونستم چي‌اه. و حالا قبول‌ام نمي‌كردند. بعد يه‌هو متوجه شدم كه من برايِ رفتن، براي قبول شدن، هیچ هديه‌يی ندارم، هیچ‌چي ندارم پیش‌کش کنم. این بود كه شروع کردم به خطبه خوندن، خطبه‌ي زين‌العابدين. ظهرِ عاشورا وسطِ آب‌بندون كه بچه‌ها داشتند روحيه‌شون رو از دست مي‌دادند... اون‌وقتا فكر مي‌كردم جسم‌ام مي‌تونه قربوني خوبی باشه... اين جسم سالم بود و بايد اذيت مي‌شد... وسطايِ خطبه بودم كه اومدن سراغ‌ام. همين‌قدر بگم كه وقتي بر‌اَم‌گردوندن فهميدم كه اين تنِ آش و لاش تعميرشدني نيست. وقتي برگشتم ايران ديدم، نه اين جسم اهميتي براي پيش كشي نداره، بايد چيزي عزيزتر داد و... دكترا گفتن اگه بچه‌دار بشم... اون‌وقت ناگهان جواب‌ام رو گرفتم. من بايد با خونِ دل بچه‌دار مي‌شدم و...
زن: اين خودخواهي‌اِه آرش!
مرد: شهره اين‌جا خيلي عوض شده، من نمي‌تونم با اين آدم‌ها بسازم. نه اين‌كه اونا بد باشن نه، فقط من نمي‌دونم چه‌جوري مي‌شه مثلِ اونا زند‌ه‌گي كرد. باور كن حتا خيلي از هم‌سنگرهام رو نمي‌تونم تحمل كنم. يه عده‌شون چفيه رو كنار انداختن و گردن‌بند آويزون كردن يه عده‌شون هم چفيه‌هاشون رو اين‌قدر به رخ كشيده‌ن كه گرد و خاك به‌پا شده و من اين گرد و خاك رو نمي‌تونم تحمل كنم، برايِ گلوم ضرر داره، خفه‌م مي‌كنه... من نمي‌تونم بمونم زن... بايد برم جان دل، بايد برم.
زن: گيرم كه درست. اما چرا مي‌خواي با رفتن‌ات كسِ ديگري رو هم ببري؟
مرد: اون پيش‌كشيِ من براي رفتن‌اه.
زن: پس من چي؟
مرد: تو هم يواش يواش راه مي‌افتي!
زن: اگه نخوام؟
مرد: مي‌خواي شهره!.. ديگه به‌خوداِت كه نمي‌توني دروغ بگي ها! مي‌توني؟ نه به مولا. تو هم مالِ اين‌جا نيستي. آخه كدوم زنِ خل‌وچلي حاضر مي‌شه هفت سال صبر كنه براي كسي كه حتا نمي‌دونه زنده‌ هست يا نه... وقتي فهميد زنده است آيا بر‌مي‌گرده يانه... وقتي برگشت تازه مي‌فهمه اميدي به زنده‌بودن‌اش نيست. با اين‌همه بگه من باهات هستم! تازه حاضر مي‌شه ازش يادگاري هم داشته باشه.
زن: من براي تنهايي‌هام به بچه احتياج داشتم.
مرد: تنهاييِ تو بزرگ‌تر از اين‌اه كه يه بچه پُراِش كنه.
زن: ولي من بچه‌م رو مي‌خوام آرش!
مرد: ما چيزي رو تعيين نمي‌كنيم. ما روز اول گفتيم قبِلتُ، يعني تا آخرش سَلَمنا. اين اون‌اِه كه انتخاب مي‌كنه چه بلايي سرِ كي ‌بي‌آره، با كي چه‌كار بكنه... مثل حسين، مثل زينب؛ اين چيزي‌اه كه ديگران نمي‌خوان بپذيرن. آخه با عقل جور در نمي‌آد.
زن: اما اين هيچ ربطي به اون بالايي نداره. تو خود‌ات خواستي! مگه نه؟ آخه چه دخلي به كسي داره كه تو بخواي مثل سياوَش از آتيش بگذري ها؟ كم گفتم نرو، گفتي بايد پاك بشم... گفتي براي پاك‌شدن بايد از آتيش گذشت و جنگ آتيش‌اه و ما بايد سياوَش بشيم.
مرد: من نمي‌تونستم نرم. مي‌تونستم؟... من از صبح تا شب نقلِ مردايي رو مي‌كردم كه پرِ معرفت و بزرگي بودند. مگه مي‌شد خوداَم شبيه اونا نباشم و... نبودم. همين باعثِ شرمنده‌گي... اگه كسي چيزي رو نقل كنه خود‌اش هم بايد لايقِ اون چيز باشه تا حرف‌اش به دل بشينه. و من مي‌خواستم لايق‌اش بشم و هيچ راهي نبود مگر اينكه از همون راهي برم كه آدم‌هاي نقل و پرده‌هام رفته بودند.
زن: فايده‌ي اين كار چي‌اِه غير از مريضي؛ اون قطعِ اميدِ دكترها از رويا... اين زخم‌ها، اين دربه‌دري‌ها...
زن: هرچي مصلحت باشه... همون...
زن: اما من مطمين نيستم.
مرد: صلوات بفرست زن. كفر نگو/به جمعيت/ يه صلواتِ بلند... شهره! آقا چشم‌به‌راه‌امون هست. اين حرف‌ها نبايد باعث بشه از كار‌اِمون دست بكشيم. من هنوز هم مي‌خوام كه رويا برايِ تو بمونه
زن: پس چي مي‌گي؟
مرد: بايد آماده بود براي قرباني دادن. بايد ثابت كرد كه ياعلي تا آخراِش‌اِه!
زن: پس چرا آخرش خوب نيست؟
مرد: از كجا كه ما خوب و خوش نمي‌بينيم.
زن: مگه به ‌خاطرِ ما نيست؟
زن: صلوات بفرست زن. ما بايد چشم‌امون پاك بشه اگه مي‌خوايم ببينيم‌اِش. سكه‌ي يه‌پول‌اَم نكن جلويِ‌ مردم.
زن: ديگه نمي‌خوام به خاطرِ ديگران زنده‌گي كنم، نفس بكشم، حرف بزنم... مردم از بس به خاطرِ مردم، به خاطرِ ديگران جلوي خوداَم را گرفتم، حرف نزدم، نطق نكشيدم، خسته شدم و همه‌چي عقده شده تو اين سينه‌ي درب و داغون
مرد: لااله‌الاا...
زن: آرش يه كاري بكن من رويام رو مي‌خوام.
مرد: /‌نگاه‌اَش مي‌كند- مكث... در آستانه‌ي يك تصميم... ناگهان‌/ يا علي‌ /‌بلند‌/ دم به دم در همه‌دم بر گلِ رخسار محمد صلوات... بر علي شاهِ بلنداخترِ حيدرصفتِ كعبه‌نشان، ساقيِ كوثر صلوات... بر تجليِ طهارت، حرمِ سبزِ نجابت، شفقِ آبيِ خلقت، دخترِ باغ نبوت، هم‌سرِ ماهِ ولايت، مادرِ شعرِ امامت صلوات... به بلنداسخنِ صلح و سكوت، اخترِ حلم، آينه‌یِ حسنِ ازل، رنگ قمرِ، امام دوم...‌/به سرفه مي‌افتد‌/ بر حسين سرور.../‌از سرفه نمي‌تواند ادامه دهد‌/
زن: /‌ادامه مي‌دهد‌/ بر حسين سرور لب‌تشنه‌ي والاگهر، آن سروِ بنی‌هاشمی آن آيه‌ي ايثار و شجاعت، شرفِ باغ عدالت، خلف سبزِ نبي، خونِ خدا، سيد بطحا صلوات.
مرد: امام سجاد رسولِ خدا رو معرفي كرده، حالا نوبتِ امير‌المومنين شاه مردان‌اه... اگه بگه من پسرِ علي‌ام ديگه به حرف‌اِش گوش نمي‌دن. مي‌گن اين پسرِ همون عليِ تارك‌الصلات‌اه... آخه تو گوشِ اين ملت فرو كردن كه علي نماز نمي‌خونده، پس بايد يه كاري بكنه، بايد مغزايي رو كه بيست‌وچند سال‌اِه عوضي كار مي‌كنه، عوض كنه! صدا زد.../‌‌سرفه امان‌اش را مي‌برد/
زن: ديگه اگه خود شاه‌چراغ هم بگه نمي‌ذارم ادامه بدي.
مرد: صدا زد... /نمي‌تواند ادامه دهد‌/
زن: /خود‌اش آغاز مي كند/ اناابن من ضربَ خراطيم‌الخلق حتي قاموا لااله‌الا‌ا...، من پسرِ آن كسي‌ام كه گردنِ گردن‌كشان رو زد تا كلمه‌ي لااله‌الاا... را استوار كند. اناابن من ضرب بين يدي رسول‌ا... بسيفين و طعن برُمحين و هاجرالهجرتين و بايع‌البيعتين و قتل ببدر و حنين و لم يكفر باا... طرفتَ عين.. .من پسر آن كسي‌ام؛ به دو شمشير جنگ، يعني در جنگِ احد شمشيراَش شكست، جبرييل آمد: لافتي الاعلي لاسيف الا ذوالفقار. به دو نيزه نبرد، به دو مرتبه هجرت، به دو مرتبه بيعت... ولم يكفر باا... طرفت‌َعين، او كه در خانه‌ي حق آمد و در خانه‌ي حق رفت/ پروانه‌ي حق آمد و پروانه‌ي حق رفت... انابن صالح‌المومنين و وارث‌النبيين و قامع‌الملحدين و يعسوبِ‌المسلمين و نورالمجاهدين و زين‌العابدين و تاج‌البكايين و اَصبرالصابرين و افضل‌القائمين... من آل ياسين.. رسولِ رب‌العالمين
مرد: اناابن‌المويد بجبرائيل. المنصورِ بميكاييل. اناابن‌المحامي عن حرمِ‌المسلمين و قاتلَ‌المارقين و الناكثين والقاسطين والمجاهدِ اعدائه الناصبين. افخرُ من مشي من قريش اجمعين. و اولُ من اجاب واستجاب لله و لرسوله من‌المومنين و اول‌السابقين و قاسم‌المعتدين و ناصرِ دين‌ا... و وليِ امرا... و بستانِ حكمت‌ا... و عيبتِ علمه. سمع سخي بهي، بهلول زكي ابطحي رضي، مقدام همام. صابر صوام. گفت تا به اين‌جا رسيد اما هنوز نمي‌گه اسم‌اش كي‌اه. مردم متحير‌اَند، فقط ضجه مي‌زنند /سرفه مي‌كند/
زن: /ناگهان/ مكي مدني خيفي عقبي، بدري احدي شجري مهاجري من العرب سيدها و من الوغي ليثها. وارث‌المشعرين و ابوالسبطين، الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابيطالب. آي مردم اينايي كه گفتم جد من‌اِه، اسم‌اِش هم علي‌اِه. شور و ولوله بين مردم افتاد؛ خدايا جداِش رو شناختيم پيغمبر‌اِه، جد ديگر‌اِش علي‌اِه، نكنه اينا بچه‌هاي فاطمه‌اند. كاش اسمِ مادرش رو هم مي‌گفت.
مرد: يه‌وقت صدا زد اناابن فاطمه‌الزهرا سيدتُ النساء. انا ابن خديجه‌الكبري... انقلابي در مجلس... /سرفه مي‌كند/
زن: گفتم من تموم‌اش مي‌كنم
مرد: اون‌بار هم نذاشتند تموم‌اش كنم. تا همين‌جا كه رسيدم ريختند مجلس رو به‌هم زدند /مکث/ نزديكاي ظهرِ عاشورا بود و بچه‌ها دیگه توانِ عزاداری نداشتند. از يه‌روز قبل از تاسوعا آب رو رويِِ بچه‌ها بسته بودند، شكنجه‌ها هم ديگه نورعلي نور شده بود. بايد يه كاري مي‌كردم، يه‌لحظه احساس كردم حالا وقت دادنِ هديه است، بايد اين جسم آتيش مي‌گرفت و آتيش هميشه بهانه مي‌خواد و بهانه پيدا شده بود؛ شروع كردم به خطبه خوندن. رسيده بودم به اناابن فاطمه كه حس كردم بايد بمیرم و چه‌قدر كوچك‌اَم براي مردن... اين بود كه روضه خوندم، براي بدبختیِ خود‌اَم و نذاشتند، لعنتی‌ها نذاشتند. همون‌روز بود كه فهمیدم دیگه زنده‌موندني نيستم بعدِ اون‌همه شكنجه. واسه همين نذر كردم وصيت‌اَم خطبه‌ي آقا باشه.
زن: پس براي اين اصرار مي‌كردي امروز خطبه بخوني
مرد: من وقتِ زيادي ندارم. چيزی به ظهر نمونده و بايد تموم‌اش كنم. بايد لطف آقا رو با چشم‌هام ببينم. مي‌خوام وسطِ تاريكي آفتاب رو نشونِ اين جماعت بدم. پاشو شهره پاشو وقت نداريم.
زن: تو زنده مي‌موني مرد!
مرد: چرا بايد خوداِمون رو گول بزنيم؟
زن: اما معجزه براي همين چيزااست مگه نه؟
مرد: /درداش شروع مي‌شود/ وقت رو تلف نكنيم...آخ! /بي‌طاقت مي‌افتد/
زن: يا زهرا!
مرد: /روضه مي‌خواند/ زين‌العابدين همه رو معرفي كرده، حالا بايد بحث رو نزديك كنه، بايد ضربه‌یِ آخر رو بزنه، بايد روضه بخونه. صدا زد: اناابن‌المقتول ظلما. من پسرِ اون كسي‌اَم كه از رويِ ظلم كشتن‌اِش. اناابن‌المجذور‌الراس من‌القفاء. اناابن‌العطشان حتي قضي. من پسر اون كسي‌ام كه سرِ اون رو از قفا بريدند /سرفه مي‌كند/
زن: /بلند/ اناابن طريح‌الكربلاء. اناابن مسلوب العنانتِ و الردا. اناابن من بكت عليهِ ملائكت السماء. من پسر آن كسي هستم كه...
مرد: شهره اجازه بده خودم تموم‌اش كنم
زن: اما...
مرد: خواهش مي‌كنم /درد مي‌كشد/ من پسرِ اون كسي‌ام كه بدنِ مطهر‌اش ميان بيابانِ تشنه رها. اناابن من ناحت عليه الجن في‌الارض /سرفه شديد مي‌كند/ والطير في‌الهواء... /سرفه مي‌كند/
زن: بس كن آرش خود‌ات رو عذاب نده. من نمي‌خوام اين‌جوري ببينم‌ات. به خدا ديگه رويا برام مهم نيست اگه تو نباشي...
مرد: داره حاجت‌ام برآورده مي‌شه شهره... نگاه كن اين بچه‌مون نيست رو دستِ مردم؟
زن: يعني ممكن‌اِه...؟ خدايا چه‌قدر بايد انتظار بكشم؟
مرد: انتظار بس‌اِه حالا ديگه بايد پا سفت كرد و رفت.
زن: كجا؟
مرد: هنوز اذان مونده /درد امان‌اش را مي‌برد/
زن: يزيد كه ديد مجلس مال اون‌اه بهره‌ش مال پسر فاطمه، از موذن خواست اذان بگه؛ زين‌العابدين به موذن پرخاش مي‌كنه، اون‌وقت دوباره نتيجه مي‌گيره كه ببينيد اين‌ها به اذان توهين مي‌كنند. پس اينا با خاندانِ رسالت نيستند. باز مردم رو خواب مي كنه... /نگاه‌اش در جايي متوقف مي‌ماند/
مرد: اما غافل از اين‌كه امامِ سجاد هم بايد از اين اذان نتيجه‌ي خود‌اش رو بگيره... لذا يزيد، روي خيال خام خود‌اِش صدا زد /درد ديگر امان‌اش نمي‌دهد/ يا ابالفضل.
زن: /كه به جايي دور خيره است/ يا امام غريب نگاه كن آرش، رويام روي دست مردم‌اِه دارن مي‌آرن‌اش. واويلا / مرد عقب مي‌افتد، با سرفه‌هاي بي‌امان/ آرش نذراِت برآورده شد. رويا روي‌دست مردم‌اِه اما...
مرد: آقا قربوني‌م پذيرفته شده يا نه؟
زن: /زن متوجه اوست/ من نمي‌خوام از دست‌ات بدم. نمي‌خوام.
مرد: ببين شهره... ببين نذرم پذيرفته شد
زن: پس من چي؟
مرد: تازه كار تو شروع شده... نمي‌خوام ضعف نشون بدي جلوي مردم.
زن: مگه اين مردم كي‌اند؟ اونا كجا بودند اون وقتي كه تو براشون دست و پات رو مي‌دادي!؟
مرد: من تكليف‌ام رو...
زن: دِ آخه اين تكليف چي‌اِه كه هزارسال‌اه پابندا‌ش‌ايم و نمي‌دونيم از كجا اومده و چرا دست از سر كچل‌امون بر نمي‌داره.
مرد: بس كن شهره /سرفه/ كفر نگو.
زن: مي‌خوام كفر بگم. مي‌خوام فرياد بزنم، مگه كم فرياد شنيدم، مگر كم كفر شنيدم، مگه كم پشتِ سرام كثافت و طعنه و تهمت و لجن بار كردند؟ مگه كم نگاهِ كفرآلود تحويل‌ام دادند، اون‌وقتي كه چشم به راه تو بودم؟
مرد: حالا اين چشم به راهي تموم شده.
زن: اما در عوض‌اش چي عايد‌امون شده؟ هيچ.
مرد: نگو "هيچ" شهره!
زن: /فرياد/ مي‌گم بلند هم مي‌گم /روبه آسمان/ آهاي با تو‌ام! مگه نمي‌بيني؟ مگه تا ‌حالا نمي‌ديدي؟ كم عذاب كشيدم، كم قربوني دادم، كم زخم خوردم، كم تسليم بودم؟ حالا مگه چي ازت خواستم غير از بچه‌م، غير از شوهر‌ام...؟ چشمِ ديدن اينا رو هم نداري؟!
مرد: بس كن زن!
زن: بس نمي‌كنم... كجا بودي وقتي تو تنها‌يي‌هام، دلم‌اَم رو به‌ات خوش كرده بودم؛ هر آشغالي هر گهي پشت سراَم خورد، استخوان درگلو صبر كردم كه مصلحتِ تو‌اِه... كجا بودي وقتي مي‌خواستم اولين لذت‌هاي زنده‌گي رو بچشم حروم‌ام كردند... كجا بودي وقتي دل‌ام هري مي‌ريخت پايين با صدايِ شيپورِ حمله... كجا بودي وقتي برگشته بود و من ته‌ِ دل‌ام ذوق كه بالا خره تموم شد، اما يه‌دفعه انگار آتيش‌ام بزنند؛ كه مريض‌اِه و زنده‌ نمي‌مونه... كجا بودي وقتي بچه‌ش رو وسط نداري و بدبختي و با خونِ جگر بزرگ كردم... كجا بودي وقتي روي سراَم زباله مي‌ريختند، چرا وسط ميدون معركه گرفتي و چهارستونِ اسلام رو لرزوندي.. كجا بودي وقتي چاقو تو شكم‌ام كردند كه چرا تو خيابون دستِ شوهرات رو گرفتي، كه چي؟ كه اينا متوليِ دين تو شدند نه شوهرِ من... اون وقتا كجا بودي؟ حالا كجايي؟... كجا؟... بس نيست اون همه قربوني؟
مرد: /كه سرفه نمي‌گذارد سخن بگويد/ بس كن شهره... به خدا نمي‌بخشم‌ات اگه ادمه بدي
زن: /ديگر چيزي نمي‌شنود/ ديگه چي مي‌خواي؟ بچه‌م رو ازم گرفتي؛ تنها اميد‌ام رو به آينده...اين‌هم از شوهر‌ام. ها! ديگه چي مي‌خواي از جون‌ام؟
مرد: خفه مي‌شي يا نه؟
زن: نمي‌تونم آرش نمي‌تونم. مگه نمي‌بيني بچه‌مون رو دست مرد‌م‌اه اما زنده نيست.
مرد: /ناگهان مي‌ماند- چه‌چيزي مي‌تواند بگويد غير از اين كه/ عوض‌اش يه چيز خوب به دست آوردي.
زن: كجااست؟ پس چرا من نمي‌بينم‌اش؟
مرد: صبر كن مي‌بيني‌ش!
زن: چه‌قدر صبر كنم؟ اين آسمونِ سياه انگار هيچ‌وقت سرِ باريدن نداره آرش! انگار هميشه ابره تا خدا!
مرد: گريه نكن جلويِ غريبه‌ها شهره. تازه اول راه‌اِه. حالا نوبت تو‌اه. نوبت تو‌اِه كه بگي بچه‌هايِ چفيه چي شدند؟
زن: كدوم چفيه آرش؟ اونايي كه طنابِ دارمون شدند؟
مرد: مگه حلاج رو دار نزدند؟
زن: من تو رو زنده مي‌خوام /باز هم بلند رو به آسمان/ آهاي مي‌شنوي؟ يه‌كاري بكن اون بالا نشستي مثل...
مرد: استغفرا...
زن: نكنه تو هم مثلِ اينا كر شدی، كور شدي؟
مرد: /ناگهان براي قطعِ سخنِ زن/ موذن اذان بگو!
صدا: ا... اكبر
مرد: لا شي‌ء اكبر من ا...
صدا: ا... اكبر
مرد: هيچ‌چيز از خدا با عظمت‌تر نباشد
صدا: ا... اكبر ا... اكبر
مرد: ا... اكبر و اعظم و اجل من ان يوصف
صدا: اشهد ان لا اله‌الاا...
مرد: شهدَ بها شعري و بشري و لحمي و دمي /مرد مي‌ميرد/
صدا: اشهد ان لا اله‌الاا...
زن: /بالاي سر مرد- استوار اما فرو افتاده/ پوست و گوشت و استخوان‌ام به وحدانيتِ خداي شهادت مي‌دهد
صدا: اشهدان محمدً رسول ا...
زن: /ناگهان تاب نمي‌آورد/ آي موذن اذان نگو! اذان نگو! اين‌هم از قربانيِ آخر من. اگه تو مي‌خواي... پاشو آرش‌ام پاشو! هنوز كاراِمون تموم نشده، پاشو جان دل/گريه امان نمي‌دهد- شبيه‌خواني مي‌كند/ جوانان بني هاشم بي‌آييد - علي را بر در خيمه رسانيد. /آرام‌آرام سر بلند مي‌كند؛ زير لب/
نذر كردم نذرِ صديقه‌ي كبرا كه نقل كنم خطبه‌ي زينب؛ فخرِ كلمه و امكانِ تجلي ملكوت در كلمه‌یِ آدمي.
/نور مي‌رود زير پرتو شمع/
زن: من‌ام كه شهره‌یِ شهرام به عشق‌ورزيدن من‌ام كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقتِ ما كافري‌است رنجيدن
/آرام آرام صداي خطبه‌ي زينب بلند مي‌شود/
الحمدا... رب العالمين و صلي‌ا... علي محمدﹴ رسولهِ و آلهِ اجمعين. صَدَقَ ا...ﹸ كذالِكَ "ثم كان عاقبه الذين اساءالسواي ان كذبوا بايات‌ا... و كانوا بها يستهزئون" اظننت يا يزيد حيث اخذت عليا...





پايان
تابستان 79
ميلادِ اكبرنژاد

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد