آدمها:
هنده، شهلا، رفيعه، نجيبه
/در صحنهیی خالی، چهار زن رو به ما چون تصويری بر پردهیی كه نقاشي. يكيشان هنده زنِ يزيد است، آنيكي نجيبه نديمهیِ او، ديگری رفيعه دخترِ نجيبه و اين يكي شهلا كنيزِ ايرانیاش. در اين بازی زمانِ متداومِ مرسوم از فرطِ شدتِ واقعه كه چون رويا بر گسترهیِ بازی سايه انداخته، در هم ريخته ميشود. چندان كه حضورِ هريك مستلزمِ گفتوگويِ ميانِ آنها نيست و به عكس/
هنده: /روبه ما/ ديدم؛ چهل ستونِ سبزِ قصرِ دمشق سر خم كرده به حيرت. گفتم قيامِ قيامت است مگر، اينكه در غيابِ من بر شام سايه كرده؟ گفت؛ دخترِ علي خطبه ميكند. گفتم؛ قيامتِ كلمه است.
نجيبه: /روبه ما/ آسيمهسر آمد، رونپوشيده، روبند افتاده.. آسياب ميكردم بانو! ببين، انگشتام از هيبتِ ترساش زيرِ سنگِ آسيا هيات تهي كرده. آشفته چون كسي كه مردهیی برخاسته از گور ببيند، عرق بر پيشانیاش برق ميزد. ترسيدم نكند پسركي در كنجِ خلوتی....
رفيعه: /با اعتراض/ مادر!
نجيبه: همچنان كه آتش از چشماش شعله ميزد گفت؛...
رفيعه: /روبه ما/ دروغ! زهی دروغ كه گوشِ اين همه سالام انباشت از رطب و يابس، چندان كه چشماَم نميديد جز قصری كه سبزیاش رنگِ مزبله بود و چمن ميپنداشتماش. زهی خيالِ باطل
نجيبه: /ترسان/ خاموش!
شهلا: /با احترام روبه كسي سخن ميگويد/ بانو! مادراَم حماسه ميخواند در بارگاهِ يزدگرد. چون به كنيزیِ تازيان آمد مرا زاد و آيينِ داستانگويانِ كهن، آنسان كه پيشينياناش آموخته بودند با من گفت. تا اين زمان كه در زنجير، خانه به خانه تا دربارِ اين بوزينهباز آمدهاَم، تنها نقلِ مرداني كردهام كه حريمِ فتوت پاس كردهاند و هيچ پردهیِ راستی ندريدهاند. اينك، تجسمِ آنهمه روايت در آيينهیِ شما ميبينم كه اينان از حرمتِ كودكاناتان نيز نگذشتهاند. بانو! شما كه بزرگايد و اينگونه به خردی بر شترانِ بيجهاز... زبانام لال، آنچه ميبينم نميتوانم كه باز گفت.. نه كه از آب پاكتراَم، اما ميخواهم كه چون آب، اين پلشتیِ سالها از دامن بشويام.. آيا پذيرفته است؟ /به خود ميآيد/ حتا نشنيد. از من دور بود و در حلقهیِ جلادان بود. كسي بر پشتام زد. دختركي بود؛ چون ماهي كه بر شتراَش بسته باشند. گفت تو قصه ميگويي؟ گفتم آنگونه كه قصه جان بگيرد. خواستم چيزی بگويد. رفت. كمي بعد ايستاد. خيره در من شد. آب شدم. بانویِ من هنده! در آن نگاهِ كوچك هرمِ آتش بود. رفت. بردنداَش. و من دانستم چه ميخواهد. وا... اين احسنالقصص است.
هنده: تو از من فرمان ميگيری شهلا يا از...؟
شهلا: سوگند خوردهام به پاكيِ زرتشت و به بزرگيِ محمد كه آنچه شنيدم و ديدم، داستان كنم وگر يك نفر از آنچه ميپندارد با حقيقت شود، شادمانام.
نجيبه: پرسيدم چه ديدهاي مگر كه اينگونه آشفتهای؟
رفيعه: ديدم كه علي آنگونه نيست كه در قنوت به من آموختهاند.
نجيبه: اگر پدرات بداند، از گيسو آويزانات ميكند
رفيعه: چنان كه سروراَش با خاندانِ پيامبر، كينه كرد؟
نجيبه: استغفرا... كفر ميبافي دخترك؟
رفيعه: كفر آن نمازی است كه اينان در برقِ الماسهایِ سبز ميخوانند
نجيبه: وامحمدا! ميبينی بانو! من نميدانم اين قوم مگر جادو ميدانند كه دخترِ بيزبانام را به سخن طلسم كردهاند، اينچنين از اميرالمومنين ميگويد.
هنده: از من چه بر ميآيد نجيبه؟
شهلا: /به هنده/ قصر مزين كرديد بانو!
هنده: هان شهلا! از عمارتِ سبز چه خبر؟ مهمانانِ تازه؟ شنيدهام تنها يك مرد در ميانِ اين كاروان است.
شهلا: /معترض/ بانو
هنده: بايد رگِ حسداَم بجنبد؟
شهلا: بانو
هنده: تو كه يزيد را بهتر ميشناسی
شهلا: /بلندتر/ بانو
هنده: چه شده شهلا؟ اين آشفتهگي از چيست؟ نكند اين زنانِ خارجي حسادتِ تو را هم...
شهلا: بانو! اگر ميخواهي تا آخرِ عمر از سخن گفتن پشيمان نشوی ديگر چيزی مگو!
هنده: خوداَت هم ميداني چه ميگويي كنيزكِ عجم؟
شهلا: تا آخرِ عمر پابوسات ميشوم اگر آنچه نميداني نگويي
هنده: دلآشوبهام ميكني شهرزادِ دربند!
شهلا: آنان، آن نيستند كه ميپندارید
هنده: شهلا! اگر آنچه در دل داری نگويي، كاری ميكنم كه باديه نشينانِ صحرایِ حجاز را چشمانات شاهانِ ايراني بنمايند
شهلا: بانو، يك پرسش!.. يزيد را تا كجا ميخواهي؟
هنده: برایِ او پيشآمدی...؟
شهلا: او در سلامتِ محض است بانو! پاسخِ سوآلِ من؟...
هنده: او شویِ من است
شهلا: تا كجا؟
هنده: تا.. حريمِ اسلام
شهلا: يعنی اگر محمد رسولِ خدا...
هنده: شهلا! تمامِ خاندانِ ابيسفيان از او تا قيامِ قيامت، سگِ دربانِ خلوتسرایِ محمد هم نيستند. بگو چه شده؟
شهلا: و علي؟
هنده: او از اسلام خروج كرد. چه ميخواهي بگويي؟
شهلا: و يزيد؟
هنده: او شویِ من، سرورِ من و خليفهیِ پيامبر است. من از اين پرسشها بویِ توفان ميشنوم
شهلا: آنان خارجي نيستند بانو!
هنده: درست سخن بگو دخترِ فرشهایِ ابريشمين!
/نجيبه و دختراَش از پرده جدا ميشوند، سرآسيمه، نفسزنان، با فرياد و هياهو، گويي از بيرون ميآيند/
نجيبه: بانو! بانو...
شهلا: چه شده نجيبه؟
نجيبه: بانو خيانت. خاين بانو! مار در آستين پروردهام
هنده: كدام مار نجيبه؟ امروز تمامِ عالم بر طبلِ شگفتي ميكوبند.
نجيبه: من كه از پسِ زباناش بر نيامدم. دختر هم دخترانِ قديم؛ ما پيشِ مادرانامان زبان باز نمیكرديم. اگر پدراَش بداند...؟
هنده: نجيبه من بايد بدانم چه شده يا نه؟
نجيبه: من شرمندهیِ كرامتِ اميرالمومنينام. در خانهیِ او، در سايهیِ الطافِ شما...
هنده: اگر نگويي ميفرمايام اين سايه از سراَت بگيرند.
نجيبه: آخر زبانام نميگردد بگويم اين هرجاييِ همهكاره، در خانهیِ اميرالمومنين از خارجيِ تاركالصلاتی به نيكي ياد ميكند
رفيعه: او خودِ صلات بود مادر
نجيبه: استغفرا... ميبيني بانو! از شما هم شرم نميكند. كفر ميگويد. به خدا اگر تنبيهاش نكنيد آنهمه زحمت كه در پايتان كشيدهام حرام ميكنم.
هنده: خداوندا امروز چه شده؟ آتش در رگ و پيِ اين جماعت افتاده؟
شهلا: آتش در رگ و پيِ شهر بانو!
هنده: من بايد بدانم اين توفان از كجا آغاز شد؟
شهلا: به گمانام از يك خانهیِ گلين؛ از مدينه
هنده: بايد يزيد را ببينم
شهلا: صبر كن بانو!
هنده: ميخواهم بدانم در اين يكروز كه من نبودهام شهر را چه شده؟ قصر را چه شده؟ شنيده بودم اين جنگ به پيروزيِ ما تمام شد و اسيران در بارگاهِ اوياند. پس اين دلهره بيهوده نبود.
شهلا: بمانيد بانو!
هنده: بمانم كه ياوه بشنوم؟ منِ بانویِ قصر بايد بدانم در خلوتِ اميرِ قصر چه ميگذرد يا نه؟ آن زنان كيستاند كه اين گونه آشوب در شريانِ قصر انداختهاند؟
شهلا: من ميگويم
رفيعه: و من.
نجيبه: زبانات ميبرم اگر يك كلمه بگويي. به خدا اگر اميرالمومنين فتوایِ قتلات بدهد، اندكي دل نخواهم سوزاند
شهلا: من داستانسرايام بانو!
هنده: هنگامِ داستان سرايي نيست
شهلا: بگذار آخرين روايتام را بگويم
هنده: از زبانِ يزيد خواهم شنيد
شهلا: او حقيقت نميگويد
نجيبه: تهمت بانو.. تهمت!
شهلا: ميخواهم مجلسِ امروز را نقل كنم؛ چنان كه خود گويي آن مجلس آراستهاَم
رفيعه: آنگاه ميتواني به عدالت قضاوت كني در پيشگاهِ يزيد
نجيبه: اميرالمومنين دختر! به ادب باش
شهلا: از سويي اميرالمومنين آنقدر آشفته هست كه فرصتِ بازگوييِ ماجرا را نكند. چه بسا خشمآگين شود
هنده: اگر مرا ببيند آرام ميگيرد
شهلا: اگر او را ديده بوديد چنين به يقين حكم نميكرديد
هنده: خداوندا! چه روزی... بگو ميشنوم.
نجيبه: تكليفِ اين دختر چه ميشود؟
هنده: تو چه ميگويي؟
رفيعه: من هيچ نميگويم وقتي كه فردا علي سخن ميگويد
نجيبه: استغفرا... زبان بگير دختر
هنده: /به طعنه/ شنيده بودم اين مردِ خارجي مرده رفيعه؛ كسي او را كشته
رفيعه: در محراب
شهلا: /به طعنهیی كه رفيعه در مييابد/ مگر او نماز هم ميخواند؟
رفيعه: چندان كه تير از پاياش ميكشيدند و او با خود نبود
نجيبه: اين دروغها..
هنده: گفتي فردا...
رفيعه: فردا زبانِ علی به منبر ميرود
شهلا: پسرِ پسراَش
هنده: او اينجا چه ميكند؟ يزيد اين را ميداند؟
شهلا: يزيد خود فرمان داده
هنده: نميفهمم
نجيبه: اميرالمومنين دستور داده عليبنِ حسين به منبر برود و مدحِ خاندانِ ابوسفيان كند و او پذيرفته /به رفيعه/ ديدی! حتا پسرِ پسرِ علي هم از پدر بد ميگويد آنوقت تو...
رفيعه: اين را فردا ميبينيم
شهلا: چنان كه امروز ديديم
هنده: /بيطاقت/ چه را؟
رفيعه: دخترِ علي چنان ستونهایِ قصر به كلامِ كبريايياش لرزانده بود كه پنداری گردباد گرفته بود
هنده: خدايا چه ميشنوم؟ دخترِ علي در دارالخضراء؟
شهلا: خاندانِ پيامبر در كاخِ سبز؛ به اسارت
هنده: ا... اكبر
شهلا: ميخواهم سرِ سوزنی از آنچه ديدم و شنيدم بازگويم اما بايد كسي ياریام كند
رفيعه: من
نجيبه: تو ميخواهي بازيچهیِ دختركي كافر شوي؟
شهلا: پدرانِ من هيچگاه نبوده است كه از دين بيرون بوند اما پدرانِ تو آيا...؟
هنده: رفيعه تو هم مگر قصهگويي ميداني؟
رفيعه: پيشِ او آموختهاَم
نجيبه: نگفتم بانو! اين كنيزكِ كافر دختراَم را فريب داده
رفيعه: من خود خواستهام
نجيبه: بانو! شما بايد كه نگذاريد اين دروغگويان در قصرِ اميرِ مومنان اينچنين با بيشرمی سر برآرند.
شهلا: ما تنها مجلسي را به قصه گرم ميكنيم. همين
نجيبه: با دروغ. خدا از دروغگويان بيزار است
رفيعه: در اين برهوتِ راستی تنها روايتگراناند كه دروغ نميگويند
هنده: حتا اگر قصهشان دروغ باشد؟
شهلا: روايتِ ما اگرچه گاهي راست نيست، اما روايتِ ماجرايي راست است.
هنده: بس كنيد. بايد اميرالمومنين را ببينم
شهلا: صبر كن بانو! بگذار آنچه بود بگويم
هنده: من برایِ شنيدنِاين "روايتِ راستی" فرصتی ندارم
رفيعه: روايتِ نوادهگانِ محمد است.
نجيبه: نوادهگانِ محمد بر اميرِ مومنان نميشورند
رفيعه: امارتِ مسلمين تنها شايستهیِ جانشينانِ پيامبرِ مسلمين است
هنده: يزيد جانشينِ پيامبر نيست؟
رفيعه: اگر امان دهيد ميگويم كه او غاصبِ جانشينيِ پيامبر است.
نجيبه: زبانات را ببر دختر. استغفار كن!
هنده: خدايا اين آشوب چيست؟ با من چه ميكنيد؟
شهلا: همانكه دخترِ علي با دمشق كرد
هنده: دخترِ علي در دمشق چه ميكند؟
رفيعه: بپرسيد؛ آواره بر شترانِ برهنه، به اسارت در دشتها و صحراها و شهرها و كوچهها چه ميكند؟
هنده: نميفهمم. اين دخترِ علي اكنون كجااست؟
شهلا: در خرابهیِ شام
نجيبه: بانو! اينان كه به اسارت آمدهاند، دشمنانِ اميرالمومنيناند كه مرداناشان در كربلا به جهنم رفتهاند.
رفيعه: جهنم اينجااست مادرم!
نجيبه: خاموش!
هنده: صبر كنيد! من گيجام. يك نفر درست بگويد چه شده؟ مگر اينان در كربلا... خدايا اين اسيران، اين زنان كهاند؟
شهلا: دخترانِ پيامبر!
هنده: يزيد بر خاندانِ پيامبر...
نجيبه: گيرم كه درست. مگر پسرِ نوح شايستهیِ لعنت نشد؟
هنده: نميخواهم بگويم چون به پيامبر نسبت دارند، پاكاند و بيگناه. اما... اينان چه ميگويند؟
شهلا: بگذار همهچيز را بگوييم بانو
نجيبه: در قصرِ يزيد عليهِ يزيد حرف ميزنند
رفيعه: بگذاريد سخنِ حق بگوييم بانو!
هنده: چرا به كلمهیی تماماش نميكنيد؟
شهلا: من آموختهام روايتگرِ آن باشم كه ديدهام
رفيعه: آنهمه كلام به سخنِ ناقصِ ما نميآيد، بگذاريد آنچه ديدهايم بازنماييم
هنده: بجنبيد! زود!
نجيبه: بانو! تمامِ شهر در شادمانیِ پيروزيِ امير و ورودِ اسيرانِ خارجي غرق است. روا نيست اين جشن در قصرِ امير وارونه شود.
شهلا: يك روز كاروانِ اسيران را بيرونِ شهر در انتظار نگه داشتند تا شهر را زينت كنند
رفيعه: خوداَم ديدم هر زنی كه از دستاش بر ميآمد برایِ تبرك سنگي به سویِ كاروان پرتاب ميكرد
نجيبه: /به شادي/ من و چندي ديگر از فرازِ عمارتِ سبز هلهلهكنان كافران را به سرگين و شكمبهیِ گوسفند پذيرا شديم
رفيعه: كارواني كه ساعتهایِ بيشمار با سرهایِ بريدهیِ فرزندان و پدران و شوهران همراه بود.
نجيبه: كيفرِ خروج از دين است. اينان بر خليفه شوريده بودند. حرفهایِ تو نيز آن بو ميدهد كه حسين سراَش با باد رفت
شهلا: من نميدانم در كربلا بر دخترانِ زهرا چه رفته اما ديدم در شهر بر آنان چه گذشت
رفيعه: دستها در زنجير و گردن نيز، و پا از زيرِ شتر با هم بسته
شهلا: حاميانِ مسلماني، خاندانِ فخرِ مسلماني را برهنه، بي روبند و پرده..
نجيبه: حجاب برایِ مسلمانان است نه برایِ كافران
هنده : /بيطاقت/ اينها را خوداَم ميدانم. ديدم... در مجلسِ يزيد چه گذشت. من فقط يك روز در قصر نبودهام شهلا!... اين بازياَت بود؟
شهلا : /آرام/ بازي از ياد بردهام بانو كه گفتارِ من در شعرِ او چونان چوبِ خشكيده است كه در آتش افكنند. او خداي شعر است.
هنده: راست ميگويي. الحق يزيد خوب شعر ميگويد.
شهلا: يزيد تنها بيّاتي ميكند بانو!... دخترِ شعرِ ناب آنجااست. وا... او تجسدِ شعر است.
هنده: گستاخي ميكني كنيزكِ عجم!
شهلا: تا پيش از اين من نيز چون ديگران ميپنداشتم اين كاروان كه ميآيد جمعي اسيراند، خارجي و شايستهي بخشش به حرمخانههاي مردانِ عرب... اما..!
هنده: اين مجلس با شما چه كرده؟
نجيبه: بانو! من به پناهِ شما آمدهام از كفر گوييِ اين دختركِ بيشرمام كه ديوانه است.
رفيعه: ديوانهگي اگر از دست شدن عقل است در حضورِ عقلِ اعظم... آري من ديوانهام.
نجيبه: او به زبانِ من سخن نميگويد بانو!... تو تنبيهاش كن!
هنده: /به شهلا/ من از تو در شگفتاَم چهگونه اسيرِ كلامِ او شدهاي دخترِ شهرِ شعر و هنر!؟... ها شهلا! تو ديگر چرا؟
شهلا: چون سخن آغاز كرد، پنداشتم زرتشت در لباسِ زني است. اما به خدا فصيحتر از كلامِ او نشنيده بودم.
هنده: آخر او چه گفت كه اينگونه پريشاناَت كرده.
رفيعه: مجلس آراسته بود... ما به تماشا رفته بوديم تا سربلنديِ اميرالمومنين را در برابرِ زناني ببينيم كه از جنگي يك طرفه آمده بودند. بزرگانِ دمشق گردِ اميرِمومنان نشسته بودند و سر به زير.
نجيبه: اگر پدراَت بداند، خود در بارگاهِ اميرالمومنين قربانيات ميكند.
رفيعه: اين رسمِ جاهلانِ عربي است كه بيگناهيِ دختران را درپيشگاهِ بتهايِ خودساختهشان به خنجر و خون مي آلايند.
نجيبه: زبان درازي ميكني... به خدا شيرام را حرامات ميكنم.
هنده: هيچ زني آيا در حضورِ يزيد بود؟
شهلا: ما از پسِ پرده نگاه ميكرديم.
رفيعه: و ناگهان زنانِ در زنجير كه تنها يك مرد در مياناِشان بود آمدند.
شهلا: و در آن ميان، زني چون تاج ميدرخشيد.
نجيبه: و با گستاخي بي اجازتِ امير جلوس كرد.
هنده: و يزيد هيچ نگفت؟
شهلا: پنهان، بوزينهاش را از خشم ميفشرد.
رفيعه: برگردنِ همهشان زنجير بود و تا ميانهي مجلس ميشدند كه هيچ جايِ تهي نبود.
شهلا: آنگاه، آن زن نگاهي به يزيد كرد.
رفيعه: و لحظهيي در ما و در زنانِ يزيد كه از پشتِ پرده ميديديم، چشم دوخت.
شهلا: مردم در انتظارِ اولين جمله بودند كه اميرالمومنين بگويد.
رفيعه: و ناگاه آن زن، چندان كه حاضران از چشم ميگذراند رو كرد به يزيد و گفت:
شهلا: يزيد! شرم نميكني، زنانِ خود در پسِ پرده نشاندهاي و دخترانِ رسول خدا را بيپرده و آشكار ميان مردم.
رفيعه : لرزيدم. اين اول بار بود، كسي_آن هم زني_اينگونه به تندي در حضرت خليفه ميتاخت /رو به شهلا انگار در مجلس است/ او را چه به دختر رسولِ خدا؟
شهلا : /چون او، گويي در مجلس است/ صبر كن. بايد ديد.
رفيعه: چنان كه در من شورشي افتاده بود، در همهي مجلس ولولهيي در گرفت.
شهلا: من آشفتهگيِ يزيد را خوب ميشناسم... ميانِ ابرواناَش از فرطِ خشم ميلرزيد.
هنده: و هم چنان ساكت بود؟
شهلا: گفت: /بازي مي كند/ اين زن كيست اينگونه به گستاخي با ما_با خليفهي مسلمين؛ جانشين پيامبر_ سخن ميگويد؟
رفيعه: او دخترِ علي است يا امير! زينب.
شهلا: /در بازي/ هوم پس او خواهرِ حسين است كه بر خلافتِ اسلام شوريد و جانِ خود فدايِ قدرت طلبياش كرد.
نجيبه : خدا همهي كافران را نابود كناد.
رفيعه: بايد ديد چه كسي از صفحهي بودن گم خواهد شد.
شهلا: /در بازي/ دخترِ علي! ديدي چهگونه خدايِ بلند مرتبه مرا بر شما غالب كرد و شرابِ پيروزيام چشانيد.
نجيبه: خدا هميشه سرور مومنان را پيروز ميكند انشاءا...
رفيعه: زينب بي آنكه چشم از يزيد بردارد قدمي پيش گذاشت؛ /بازي/ يزيد! از همان خداي كه ناماَش ميبري، نميترسي كه حسين پسر پيامبر را كشتهاي و اين چنين مستِ تكبر، بر تختِ قدرت نشستهاي و خود را پيروز ميخواني و خاندانِ رسولِ همان خدا، بي پرده بر شترانِ بيجحاز، شهر به شهر ميگرداني و اين طايفه به برقِ زيور و رنگِ تزوير ميفريبي كه گستاخانه بر لبهايِ تشنهي اين همه بيپناه سنگ ميزنند و تو از نصرتِ خدا دم ميزني!... زهي خيالِ نادرست... زهي نادانيِ اين قوم.
شهلا: بانو! در آن جمع، جز يزيد هيچيك سرهاشان بالا نبود از پسِ اين سخنان.
هنده: يزيد چه كرد؟
رفيعه: نگاهي كرد به ما كه پشتِ پرده بوديم. آنگاه از كربلا پرسيد.
نجيبه: چه خوب كه پرسيد، تا به ياد آورد آن زن كه خدا چهگونه ياراناش را ياري ميكند.
هنده: شنيدهام عبيدا... آب بر اين كاروان بسته.
رفيعه: و شنيدهاي كه حرمله از كودكِ ششماههيي نگذشته.
نجيبه: اين كودك نيز چون پدرش، فردا عليهِ جانشينان رسولا... قيام ميكرد. فتنه را بايد از سرچشمه خشكاند.
شهلا: /در بازي/ زينب! شنيدهام در كربلا، خدا سخت تنبيهاِتان كرده. ها! خوداَت بگو! در كربلا چه ديدي؟
رفيعه: به خدا قسم جز زيبايي نديدم.
هنده: ا... اكبر!
شهلا: /در همان بازي/ اين صدا از كجااست؟
نجيبه: /در نقشي/ يا امير! ظهير است؛ ظهيرِ دلقك!
رفيعه: /در نقشِ دلقك، جست و خيزكنان/ يا امير! شنيدهام زنانِ زيبايِ بيشماري در بارگاهِ شمااست. زود آمدم كه شادكاميِ پسرِ معاويه را دوچندان كنم و شايد كه... خوداَم نيز... از اين همه نعمت، نصيبي ببرم. از امير كه چيزي كم نميشود.
شهلا : خوب وقتي آمدي ظهير!... ميخواهم اين جشن را با هرآن هنر كه داري صدچندان كني!
رفيعه: /چشم ميگرداند/ به چشم!... ولي پيش از آن، اميرِ مهربان! كه زنان بسيار داري... /اشاره ميكند/ يكي از آن دوشيزهگان را به من بده! /مكث/
شهلا: به يكباره سكوت چون كوه بر مجلس افتاد. زينب ناگاه چون شير غريد: «خدا دستاَت قطع كناد. چهگونه جرأتِ جسارت به حريم خانوادهي رسولا... ميكني؟... مادراَت به عزاياَت بنشيند، دورتر بهايست!»
رفيعه: /ناباورانه/ گفتي حريمِ كدام خانواده؟
شهلا: زينب، شمردهتر و آرامتر گفت؛ /با تأكيد/ حريمِ خاندانِ رسالت.
رفيعه: /در مجلس ميچرخد/ مگر... مگر شما مسلمان هستيد؟
شهلا: ما نوادهگانِ پيغامآورِ مسلماني هستيم.
رفيعه: /گيج، گنگ_سكوت_ناگهان بيرون ميرود_در آستانه برميگردد و از بازي به در ميآيد/ ديدم.. خوداَم ديدم، ظهير را و برايِ اول بار ديدم ظهير را كه نميخنديد، كه درد پيراَش كرد، كه سخت ميلرزيد، كه خشم از چشماَش ميتراويد، كه رفت... و مجلس غرقِ بهت بود، و سكوت بود. و ظهير آمد.
/هر سه زن ناگاه گويي كه صحنهيي فجيع ديده باشند، جيغ ميزنند/
شهلا: ظهير، دستِ راستاَش را از بازو بريده بود و آن را در ميانِ مجلس انداخت؛ /ميايستد رو به زينب/ مادراَم فداي خاكِ پاياَت دخترِ زهرا!... به خداي جدِتان كه نميدانستم كيستايد و از اين بود كه گستاخيام ديديد. اينك چون از خدا خواستيد كه دستام قطع شود، خود دستي كه نادانسته به اهانت، بازسويِ اهل بيتِ عصمت دراز شده بود، براي اطاعتِ امر، از تن جدا كردم تا هم فرمانِ شما بر زمين نماند، هم در قيامت شرمندهي مادرتان نباشم.
رفيعه: هرگز ظهير را گريان نديده بودم.
نجيبه: اما امير! ما در خانه كنيزي نداريم. اين دخترك را به ما بده.
هنده: شرم نميكني مردك!
رفيعه: دخترِ كوچكي در آغوشِ زينب افتاد. زينب برخاست؛ /رو به آن مرد/ اگر بميري، اگر زمين و زمان ويران شود اين خواسته انجام نميگيرد.
شهلا: /يزيد شده/ تند ميراني دخترِ علي! چنانكه پدرِ تاركالصلواتاَت!... به خدا اگر بخواهم ميتوانم آن دخترك را به سرداراَم ببخشم.
رفيعه: به آيههاي خدا سوگند كه نميتواني، مگر كه از دينِ ما خارج شوي و جامهي اديانِ ديگر به تن كني!
شهلا: من از دين خارجام يا برادراَت و پدراَت كه نماز نميدانست؟
رفيعه: يزيد! بر اسبِ گزافه، سخت ميتازي! «بدينا... و دينِ اَبي و دينِ اَخي اهديت اَنتَ و ابوك و جدك ان كنت مسلماً». اگر تو نام مسلماني بر خود گذاردهاي بدان كه تو، پدراَت و جداَت، به دينِ جداَم و دينِ پدراَم و دينِ برادراَم و به دستِ آنان از گمراهيِ جهالت به نورِ هدايت ره يافتهايد! چه كسي است در اين جمع و در اين شهر از صحابه و بازماندهگانِ صحابه كه نداند، در فتحِ مكه، علي بر شانههايِ محمد ايستاد و بتهايِ پدرانِ تو را شكست و خانهي خدا به كلامِ خدا آراست؟
شهلا: /خشمگين بر ميخيزد/ يزيد از تخت برخاست!
نجيبه: /در همان نقش/ يا امير! چه ميكني؟ آن دخترك را به من ميبخشي؟
شهلا: /سرشارِ خشم/ اگر يك بارِ ديگر زبان باز كني فرمان ميدهم سراَت را در آخورِ قاطرانِ وحشياَم چهارميخ كنند.. فردا تكليفِ اين جمع را روشن ميكنم... برويد!
رفيعه: اين همهي آن چيزي بود كه ديروز گذشت.
هنده: و امروز؟
شهلا: يزيد مجلس آراسته.
نجيبه: به خدا درست نيست در خانهي امير، غيبتاَش بگويند.
رفيعه: سخن حق بايد كه هر كجا گفته شود مادرم!
شهلا: حتا در سرزمينِ ناحق!
هنده: يك چيزي مرا از اين قصر دور ميكند.
نجيبه: بانو! مبادا فكرِ خيانت...
رفيعه: مادر!... حقيقت را در نينوا سر بريدند، تو از خيانتِ پيروانِ حق مينالي وقتي كه اين خانه پايگاهِ خيانت است.
هنده: بايد بدانم آخرين سخنهايِ دختر علي چه بود!
نجيبه: اين همه در عمارتِ اسلام از آن تاركالصلوات نام مبريد.. شما ديگر چرا بانو!... همهي اين فتنهها از تو و اين كنيزكِ كافر است. شيراَم حراماَت ميكنم. مگر پدراَت نيايد...
رفيعه: پدراَم مگر همان نبود كه در كربلا پسرِ رسولِ خدا را به مشتي زر فروخت تا خانهي سروراناَش تلألوي الماس بگيرد؟
نجيبه: بانو! اين از سهل انگاريِ شمااست كه اين طفلان حرمت از ياد بردهاند.
هنده: وقتِ ما به سر آمده نجيبه!... هنگامهي اين طفلان است كه بزرگ شدهاند در ذهناِشان و ما بيخبرايم.
نجيبه: اما به نادرستي بزرگ شدهاند.
هنده: حمايت از رسولِ خدا نادرستي است؟
نجيبه: زبانام بريده باد بانو!... اما جانشينِ رسولِ خدا چه؟
شهلا: آن كه بر تختِ سبز مينشيند و تاجِ زرد بر سر مينهد جانشينِ رسول خدا نيست. خليفهي رسولا... را در خانهي گلينِ فاطمه را بايد جست.
هنده: تمام آبروياَم فداي دخترِ رسولا...
نجيبه : چه ميگويي زوجهي يزيدبنِ معاويه؟
رفيعه: همان كه آسيه در قصرِ فرعون ميگفت.
نجيبه: شرم كن دختر! مسلماني را با كافري چون فرعون قياس مكن!... مرا ببخش بانو اما بايد حرمتِ خليفهي رسول آن هم در خانهاَش حفظ شود.
رفيعه: رسالت در زنجير است مادر، نه در پرِ قو!... چشم باز كن!
نجيبه: آيا يزيد كيسههایِ مردمان را لبريزِ سكه و آسايش نكرد؟ ديگر چه ميخواهيد از جانِ يك خليفه؟ آيا اين حجتِ مسلمانی نيست؟
شهلا: آنان كه نقابِ تزوير بر چهره مينشانند و به زهرخندهایِ مردمفريب، عدالت را تنها در همسامانیِ شكمها و همآواييِ پوزارها ميجويند، جز ريا بر دايرهیِ ميدانهایِ شهر نميگسترانند. به زندانها برو نجيبه! آيا جز اين است كه دزدانِ گردنه زندانبانند و مردانِ مرد، كه لبخند و شادی را بايستهیِ كودكان و زنانِ تمامِ زمين ميدانند در بند؟ مگر حسين جز برایِ آن بر نيزهها رفت كه حاكمان سكههایِ دروغ وجهل قسمت ميكردند و منفعتِ خويش را صلاحِ دين ميدانستند و هركجا كه سخنِ آزادهیی بر ميخاست به طبلِ تكفير و ناسزا خاموش ميكردند و همگامي با كنيزكانِ بيچارهيِ مجلسآرا بيشتر ميدانستند تا همسخني با فرزانهگان و نيكانديشان و مصلحان و مردمانِ سادهیی كه عدالت را خوابي تا ابد تعبيرناشدني ميپنداشتند.
نجيبه: بانو! من ... من.. /به شهلا/ آنچه تو ميگويي درست است اما هيچكدامِ اينها به سرورِ ما دخلي پيدا نميكند. شايد حاكمانِ روم و قسطنطنيه چنيناند. خب اگر حسين راست ميگويد، چرا نيامد به كمكِ اميرالمومنين آن حاكمانِ كافر را از دمِ تيغ بگذراند؟
شهلا: /به تاسف سری تكان ميدهد/
رفيعه: البته ما مقامِ خليفتالاهي داريم در اين ملك و بيگانهگان مقامِ اُشتری!!
هنده: /بلند و قاطع/ شهلا!... امروز چه شد؟
شهلا: يزيد مجلسي آراسته بود، كه هر چشمي را خيره ميكرد. آن گوشه طشتي از طلا بودكه مخملي سرخ ميپوشاندش. مردانِ جنگ و سياست بر خواني از خنده و تمسخر و دروغ نشسته بودند. چون روزِ پيش زينب و زنانِ ديگر بازصحنِ كاخ شدند... نميدانم خواب بود يا بيداري كه ديدم كنگرههايِ دارالخضراء سر خم كردند. هنوز دختران و زنانِ اسير ننشسته بودند كه يزيد از مردي خواست تا آن چه در كربلا رخ داده باز گويد؛
نجيبه: /در نقش آن سردار/ يا امير! حسين بنِ علي كه بر دستگاهِ خلافت شوريده بود، با جمعي ناچيز از يارانِ خوارجاَش به عراق رسيد و ما به فرمانِ عبيدا...ِ زياد در كربلا راه بر او بستيم. نخست خواستيم تا با تو اميرِ مومنان بيعت كند و چون نپذيرفت...
هنده: چرا نپذيرفت؟
/يك لحظه نجيبه جا ميخورد، يا از خراب شدنِ بازياَش يا از اين كه پاسخ را نميداند/
شهلا: حسين امامتِ امت را شايستهي خود ميدانست كه واسطهي نزولِ فيضِ الاهي بود، نه بوزينهبازي كه شراب و شاهد را از كلمهي نماز بهتر ميدانست.
نجيبه: زبان نگهدار كنيزكِ بي مقدارِ عجم!... ما تو را مسلمان كرديم.
رفيعه: مادر! اگر مسلماني به اين است كه راه بر فرزندانِ رسولِ اسلام ببنديم و خانداناَش به اسارت بريم و گلويِ حجتِ مسلماني از قفا ببريم و كتابِ خدا به زبانِ خود بخوانيم و دينِ خدا را چنان كه تخت و تاجامان بخواهد بخوانيم، پس مرده باد اين اسلام.
نجيبه: وامصيبتا بانو! كفر گويي به صراحت رسانده.
هنده: شهلا! تماماَش كن!
شهلا: /به بازي ميشود/ ادامه بده سردار!
نجيبه: /مكث_خودش را كنترل ميكند/ چون نپذيرفت او را به جنگ خوانديم و در عاشورا او و همهي ياراناَش بر پايِ اسباناِمان ريختيم و خيمههاشان به آتش سپرديم و كودكاناِشان در بند كرديم و گوشوارهها و خلخالهاي زناناِشان از گوش و دست و پا كنديم و چون انگشتري از دستي جدا نشد، دست همراه آورديم و چون گردنبندي با دست نيامد، گردن زديم و اينك، روزهااست كه تنهايِ برهنهي مردانِاشان بيسر، در آفتابِ سوزانِ نينوا، رها، تا طعمهي لاشخورانِ عراقاَند و سرهاشان اما بر نيزه در برابرِ چشمِ زنان و كودكاناِشان، شهر به شهر، ديار به ديار، گرداندهايم تا دارالخضراءِ امير كه كيفرِ آنان كه بر خليفهي مسلمين بتازند جز اين نيست.
شهلا: /در بازي/ راست ميگويي سردار! بنيانِ اسلام و مصلحتِ ملكِ اسلام از منفعتِ شخصي واجبتر است ميخواهد از آنِ من باشد يا پسر علي... اسلام واجبتر است.
نجيبه: بانو! كشتنِ اينان مصلحتِ اسلام بوده... امير ميگفت!
رفيعه: اسلام، ياقوت و بوزينه و خمر و كشورگشايي و شكم بارهگي و دروغ و فريب و قتل و تزوير نيست. اسلام، خورجيني است كه نيمه شب ناشناسي به درِ خانهي يتيمانِ كوفه ميبرد.
هنده: كودكانِ حسين چه ميكردند؟
شهلا: چند دخترِ كوچك به دامنِ زينب آويخته بودند.
رفيعه: به گماناَم ميترسيدند آنچه آن مردك ميگفت، يك بار ديگر تكرار كنند.
نجيبه: من هم آنجا بودم بانو. اينگونه كه اينان ميگويند هم نبود.
هنده: پس چهگونه بود؟
نجيبه: اميرالمومنين رو كرد به زينب و گفت؛.. راستي بانو! امير چه شيرين سخن ميگويد...
هنده: يزيد چه گفت نجيبه!.. من او را بهتر از تو ميشناسم... از پشتِ پردهها كم شبانگاهان بازياَش با زنانِ ديگر نديدهام.
شهلا: /بازي در بازي/ دخترِ علي! سرنوشتِ برادرت را ديدي؟ ميداني او چه ميگفت؟... او ميگفت، جداَش رسولِ خدا از جدِ من ابوسفيان بهتر است، پدرش علي از پدرِ من معاويه و مادراَش فاطمه از مادرِ من، نيكوتر و خودِ او يعني حسين از من؛ يزيدِبنِ معاويه بنِ ابوسفيان بهتر و براي خلافت شايستهتر است. برادراَت اينگونه ميگفت. اما نظر من؛ هر كس به خدا و دين او ايمان دارد ميداند كه جدِ او پيغمبر، نظير نداشت و جدِ من با آن حضرت قابل قياس نيست. و در موردِ مادرش... خب مادرِ او فاطمه، بهترين زنِ عرب بود و اين نظرِ او هم درست است اما دربارهي پدراناِمان... ميداني كه اكنون آنان قضاوت به نزدِ خدايِ متعال بردهاند و اين كه حسين خوداَش را شايستهي خلافت ميداند و از من برتر.. .من فقط اين آيه از كتابِ خدا را ميخوانم و قضاوت به ديگران ميسپارم: « بگو، خداوند مالكِ زمين و آسمان است. آن ملك را به هر كه خواهد ميدهد و از هر كه خواهد باز ميستاند»
نجيبه: /ذوق زده/ ديدي بانو... نگفتم امير حق داشته... حتا قرآن هم او را به خلافت قبول دارد.
رفيعه: مادر!... /تنها به غيظ ميتواند كه حرص بخورد همين!/
هنده: كاش ميدانستم زينب اين بار چه كرد؟
رفيعه: اي يزيد! چه كودكانه با اين كلمات دل خوش كردهاي!... پنداشتهاي ميتواني با خواندنِ آيهيي، ننگِ جنايتي؛ اين چنين، از دامن بشويي! يابن الطُلقاء! ميپنداري خدا خاندانِ عزيزاَش كه در قرآن به اطاعتِ امرشان فرمان داده، رها ميكند تو را برتري ميدهد كه از اسلام جز نامي نميشناسي! به گماناَم، پدرت با تو گفته كه پيامبر در شأنِ حسن و حسين فرموده؛ آن دو سرورِ جوانانِ اهلِ بهشتاند. گفتهي پيامبر را كه دروغ نميخواني هان؟ يا اين كه ميخواهي از دين خارج شوي؟
نجيبه: اما خداوند شما را نابود كرد.
رفيعه: اگر ميخواهي بداني چه كسي نابود شد كمي صبر كن تا اذان از منارهها برخيزد.
هنده: اين زن با آن همه مصيبت چگونه ميتوانست چنين استوار سخن بگويد.
شهلا: هنوز آن خطبهي آتشين مانده بانو!
هنده: ا... اكبر! بايد به آن خطبه برسم.
رفيعه: يزيد، دست برد، آن مخمل از طشتِ طلا برگرفت و خيزران بر لبهاي سرِ بريدهيي ميكوفت كه بر طشت بود و ناماَش حسين بود.
شهلا: /ميخواهد نقشِ يزيد را بازي كند. اين جا را نميتواند. روي بر ميگرداند و كار را به نجيبه ميسپارد/
نجيبه: /در جاي يزيد/ كاش اجدادِ من كه در بدر كشته شده بودند، اكنون زنده بودند و نالهي خزرج را از نيزههاشان ميشنيدند و ميديدند چهگونه انتقام گرفتهام... تا هلهله ميكردند با اين كار كه كردهام.
هنده: خدا لعنتام كند اگر يك بارِ ديگر با تو بنشينم پسرِ معاويه!
رفيعه: اكنون وقتِ آن خطبه است.
نجيبه: و وقتِ تنبيهِ تو. پدراَت در راه است.
رفيعه: من؛ به نداشتن پدر و مادري چون شما فرخندهتراَم.
هنده: زينب چه گفت شهلا!؟
شهلا: از زبانِ ما بر نميآيد بانو... تنها آنچه به ياد دارم ميگويم و باقي به شما ميسپارم... وا... ديوارهايِ كاخِ سبز هنوز آن طنينِ كلامِ قدسي را كه از گلويِ زينب بيرون ميشد در خود حبس كردهاند، گوش كن تا بشنوي!
رفيعه: /آرام آغاز ميكند/ الحمدُللهِ ربِ العالمينَ وصلّيَ ا...ُ علي محمدٍ رسولِهِ و الِهِ اجمعين. صدقَ ا...ُ كذالِكَ يَقوُلُ « ثُمَّ كانَ عاقِبَهُ الّذينَ اسآؤ السّؤاي اَن كذّبوا باياتِ ا...ِ و كانوا بِها يَستهزِؤن» اَظْنَنْتُ يا يزيدُ حيثُ اَخَذْتُ علينا اَقْطارَ الْاَرضِ و آفاقَ السّمآءِ فَاَصْبَحْنا نسُاقُ كما تُساقُ الاُسَراءُ اَنَّ بِنا عَلي اللهِ هَواناً و بِكَ عَلَيْهِ كرامهً و اَنّ ذالكَ... /آرام آرام اين صدا در صدايِ خطبه ي زينب كه در زمينه پخش مي شود محو ميشود_نور كم رنگ و سپس پُر رنگ ميشود...هنده متفكرانه گوشهيي نشسته/
نجيبه: خدايا! يك عمر به پايِ دختر ريختم، اكنون رو در روياَم ميايستد از يك دخترِ خارجي حمايت ميكند.
هنده: يعني يك نفر آن جا نبود چيزي بگويد؟
شهلا: جالوتِ يهودي پرسيد؛ چرا خاندانِ پيامبرِ خود را به قتل رساندهايد؟
نجيبه: حسين در برابرِ اميرالمومنين دعويِ خلافت كرد و مرزهاي اسلام را تا سرچشمههایِ آشوب لرزاند. بايد او را ميكشتيم تا فتنه از سرزمينِ اسلام رخت بر بندد.
رفيعه : آنگونه كه جالوت ميگفت، ميانِ او و موسا پيامبراِشان، صدوسي پدر گذشته اما هنوز يهود وي را به بزرگي ميستايد. آن وقت ما همين ديروز پيامبراِمان درگذشته، امروز به بهانهي آن كه فرزنداَش حقِ خود را ميخواهد كه عدالت به پا كند، او را اين چنين ميكشيم و خانوادهاَش را به اسارت آوارهي شهرها ميكنيم.
نجيبه: تو دخترِ من نيستي... ديگر از بانو كاري بر نميآيد. تو از اسلام خارجي و بايد اين را به اميرالمومنين بگويم. خوداَم فرمانِ قتلاَت را ميگيرم.
رفيعه: مادر! من شهادتين از بر دارم.
نجيبه: اين شهادتين از كفر بدتر است.
شهلا: جالوت بر سرِ بريدهي حسين گواهي به اسلام داد و يزيد فرمانِ قتلاَش داد.
نجيبه: چنان كه هماكنون، فرمانِ قتلِ شما دختركانِ گستاخ را ميدهد.
رفيعه: گواهي ميدهم به يگانهگيِ خدا، چنانكه پدراَم گواهي داد و ديندار نام گرفت و از جاهليت بيرون شد. گواهي ميدهم به رسالتِ محمد، چنان كه پدراَم گواهي داد و مسلمان نام گرفت. گواهي ميدهم به ولايتِ علي، چنانكه پدراَم گواهي نداد و او جاهل بود و من نيستم!
نجيبه: /از خشم طاقت نميآورد و ميرود/
رفيعه: /نگاهاَش مي كند و تا دمِ در به دنبالاَش ميرود/
هنده: بايد خدمتِ خانم بروم... يزيد! دامنِ تو تا ابد آلودهي ننگي است كه من نميخواهم از آن بهرهيي ببرم... از اين پس نه مرا بر توحقي است، نه تو را بر من! من چهگونه درخانهيي بمانم كه اولادِ پيامبر را حرمت نكرده است. بايد خدمتِ خانم بروم. /ميرود/
شهلا: /او را نگاه ميكند تا دمِ در/
رفيعه: /مي آيد تو/ مادرم به خلوتِ يزيد رفت.
شهلا: هنده، دخترِ عبدا...بنِ عامر اما به خدمتِ زينب و زينالعابدين.
رفيعه: كارِ خوداَت را كردي!
شهلا: فردا... فردا رفيعه... فردا زينالعابدين، دمشقِ لرزيده با كلامِ زينب را ويران ميكند... اما اين آخرين داستان بود. از اين پس سكوت حكمرانِ اين سرزمين است.
رفيعه: من ساكت نخواهم شد!
شهلا: شمشيرِ يزيد چيزِ ديگري ميخواهد رفيعه!... تا وقتِ ديگر شايد!
رفيعه: بايد از اين قصر برويم.
شهلا: ميداني! من تا همين امروز، به ظاهر شهادت به اسلام داده بودم و در باطن به آيينِ پدراناَم بودم، كه به گماناَم از مسلمانيِ اينان هزار بار بهتر است و نيكوتر... اما اگر اسلام اين است كه دخترِ علي ميگويد... نذر كرده بودم كه اگر بانو را به قصه چنان ويران كنم كه چون من بياَنديشد... برويم رفيعه!
رفيعه: /ميخواهند بروند_مكث/ شهلا!... صداي پا.../مكث/ شهلا... ما را ميكشند؟
شهلا: ميترسي؟!
رفيعه: /مكث_با لبخند/ نع!
/به همديگر نگاه ميكنند و ميروند/
پايان
ميلادِ اكبرنژاد
امردادِ 1377
No comments:
Post a Comment
با سلام و سپاس از محبتاِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيشآمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وبلاگ قرار داده خواهد شد