2006/02/25

پریِ كوچكِ غم‌گينی

مژده از جا پريد. انگار خواب‌اَش برده بود. با عجله شيرِ آب را باز كرد. تقه‌يي خورد به در. سيفون را كشيد و به ردِ گه كه پايين مي‌رفت، خيره شد.
- چه خبراِه اون تو ؟
و تقه‌ي بعدي رويِ در نشست.
مادر جلويِ دست‌شويي واويلا گرفته بود.
- نصفه‌جونم كردي مادر! گفتم خدايِ نكرده اتفاقي افتاده
خنديد: خواب‌اَم برده بود .
- الاهي بميرم. تو دست‌شويي؟
دست‌هاش را شست. مادراَش را بوسيد و گفت: مامان من تويِ دست‌شويي نمي‌ميرم.
قابِ چشم‌هايِ مادر يك لحظه خالي ماند.
پدر وسطِ هال داشت روز‌نامه مي‌خواند. مرضيه تو اتاق با موهاش ور مي‌رفت.
- ساعت چنداِه؟
از لايِ درِ نيمه‌بازِ اتاق او را ديد: مي‌بيني كه ندارم
- خوش به حال‌اِت.
هنوز از قابِ در دور نشده بود كه برگشت: مرضيه! من خواب ديده‌م.
مرضيه كرم‌پودر را رويِ صورت‌اَش پخش كرد: خوابِ چي؟
جوابي نشنيد. آستانه‌ي در خالي بود. شانه‌يي بالا انداخت و دورِ چشم‌هاش را پاك كرد.
مژده از بالكنِ اتاق‌اَش نگاهي به بيرون انداخت. شهر لابه‌لايِ رنگ ونور گم شده بود. صدايِ جيرجيركي در تاريكي برق مي‌زد. طنينِ شكستنِ ظرفي از آشپزخانه او را به اتاق برگرداند.
- باز چي شكستي؟
اين صدايِ آرامِ پدر بود كه مثلِ هميشه مادر را جلويِ آشپزخانه مي‌ديد.
- يه بشقابِ ديگه!
خنده‌ي مرضيه هم حالا با خنده‌ي مادر و پدر قاطي شده بود.
مژده رويِ تختِ‌خواب رها شد. غلت زد. پا شد. يك كتاب برداشت. بست. ورق زد. بست. كنار گذاشت. تله‌وی‌زيون را روشن كرد. نواري از ضبط برداشت. تله‌وي‌زيون را خاموش كرد. خوابيد. بلند شد. نشست جلوي آيينه:
- يعني من اولين كسي‌ام كه تويِ دست‌شويي خواب‌اِش برده؟
پا شد. دست كرد موهاش را از جلويِ پيشاني كنار زد و دوباره رفت روي بالكن. پايين را نگاه كرد. وسطِ سطلِ آشغالِ كنارِ خيابان، كيسه‌ي پلاستيكيِ سياهي پرِ پوستِ هندوانه در آوايِ باد مي‌رقصيد. زيرِ لب گفت: قشنگ مي‌شود اگر يك نفر رويِ سنگ‌فرش افتاده باشد و خون‌اَش شيارِ قرمزي را از جسد تا سطلِ آشغال جاري كند.
(من فكر مي‌كنم، اين فكر در نتيجه‌ي ديدنِ پوستِ هندوانه‌ها به ذهنِ او خطور كرده بود اما دوست‌اَم رسول‌ِ آباديان معتقد است، چيزي در سر مژده مي‌گذشته كه ما از آن اطلاعي نداريم )
مژده سراَش را برگرداند:
- "اصلاً تو چه اصراري داري كه من از دست‌شويي بي‌آم بيرون؟"
- "من اصراري ندارم اما ساختِ اين قصه ايجاب مي‌كنه، كه اين طوري شروع بشه"
- "من ساخت و ماخت سراَم نمي‌شه، فقط مي‌خوام بدونم چرا بايد از دست‌شويي بي‌آم بيرون و يه‌راست برم توي بالكن؟"
- "نمي‌دونم... شايد هم واقعاً اين دو تا هيچ ارتباطي به هم نداشته باشند ولي به هرحال من به عنوانِ نويسنده حق دارم شخصيت‌هام رو هر جا كه مي‌خوام ببرم"
خنديد:
- "اگه من نخوام ؟..."
مادر آمد تو اتاق. يك جفت چشمِ آشنا از ديدنِ دختري كه لبه‌ي بالكن نشسته بود يك لحظه لرزيدند.
- وا ! اون‌جا چه‌كار مي‌كني؟ مي‌افتي دختر!
- هيچي مامان. الان مي‌خوابم.
- شام خوردي؟
آهسته گفت:
- "حتماً بايد بگم نه. درست‌اِه؟"
و بلند به مادراَش گفت خوردم مامان. بيرون يه چيزي خوردم.
مادر زير لب غرغر كرد: تو كي رفتي بيرون كه من نفهميدم؟
من خنديدم:
- "مي‌بيني!؟ خيلي چيزها دستِ تو نيست. حالا هم ديگه تموم‌اِش كن!"
تعجب نكرد. فقط پرسيد:
- "چرا"
و من نفهميدم كه پشتِ اين كلمه چه حسي نهفته بود.
- "چون تو ديگه اين شهر رو دوست نداري. اين خونه رو دوست نداري. اين دنيا رو دوست نداري."
- "اما من دوست دارم"
- "تو فقط فكر مي‌كني كه دوست داري"
مرضيه در راباز كرد: حواس‌اِت كجااست؟ يه ساعت‌اِه صدات مي‌كنم.
- چي شده؟
- دوست‌اِت پشتِ تلفن‌ منتظراِت‌اِه
- حوصله ندارم. بگو نيست. بگو خوابيده. چه مي‌دونم يه چيزي به‌اِش بگو ديگه!
مرضيه رفت : يه روز نشد مثلِ آدم به يكي جواب بده.
- "پس چرا نرفتي؟"
- "وصله‌ي حرف زدن ندارم"
- "تو ديگه حوصله‌ي هيچي رو نداري"
خنديد. دوباره به آن پايين نگاه كرد. صدايِ بسته‌شدنِ در سر خورد رويِ تصويرِ مردي كه داشت با چند بسته‌ي ميوه و دخترِ كوچك‌اَش ، از خيابان مي‌گذشت.
داد زد: آقا من مي‌خوام خوداَم رو از اين جا بندازم پايين
مرد گفت: باشه! و دستِ دختراَش را گرفت و پيچيد تو كوچه‌ي بغلي.
- "به خدا هيچ كاري نداره. فقط كافي‌اِه خوداِت رو كمي به جلو خم كني و .. تمام!"
به‌اِم نگاه كرد. گفتم:
- "اگه مي‌ترسي پاشو. پاشو برو شام‌اِت رو بخور... دِ پاشو ديگه!.. پس چي؟ نمي‌ترسي؟ خب مي‌ترسي ديگه!"
از رويِ ديواره‌ي بالكن پريد اين طرف.
- "آدم از اين بالا كه نگاه مي‌كنه فكرِ پريدن هي درشت‌تر مي‌شه"
دوباره نشست رويِ لبه‌ي بالكن و با خوداِش گفت:
- "مي‌ترسي يا نه؟"
بعد خنديد.
(من فكر مي‌كنم – ببخشيد كه هي داستان را قطع مي‌كنم اما شما هم بايد اين حق را به من بدهيد كه دارايِ حقِ اظهار نظري هرچند بي‌اعتبار هستم – در واقع من معتقداَم اين ترس نبود كه مژده را برگرداند، بل‌كه او به انتها نرسيده بود. البته اين فقط يك نظرِ ساده است و هيچ اصراري در تحميلِ آن به كسي نيست. اين حدسِ من است. همين!)
- "پس اقلاً يه جورِ ديگه"
- "مثلاً؟"
كمي فكر كرد و گفت:
- "مثلاً من به يك دنيايِ به‌تري اعتقاد دارم – واقعاً هم دارم – بعد هم وقتي فكر كنم دنيايِ به‌تري در انتظارِ من هست چرا زودتر خوداَم نخوام برم"
پرسيدم: "داستان شعاري نمي‌شه؟"
گفت: "مگه چه اهميتي داره؟"
گفتم: "اين هم يه فكري‌اِه. اما فقط يه فكر كه خيلي با يك نتيجه‌گيريِ قطعي تفاوت داره"
گفت: "در هرحال نظرِ من اين‌اِه. حالاتو نمي‌خواي بگي من كي‌اَم، كجا به دنيا اومدم، كي متولد شدم، كاراَم چي‌اِه، بابام كي‌اِه، مادرآَم چه كاره است، اصلاً چه جوري فكر مي‌كنم، كجا زنده‌گي مي‌كنم؟..‌"
خنديدم: "پاشو دختر! ما وقتِ زيادي نداريم"
تويِ چشم‌هاش در آينه نگاه كرد و بلند شد رفت درِ بالكن را باز كرد.
(من بي‌نهايت شرمنده‌اَم كه بريده‌ي روزنامه‌يي كه خبرِ زير را چاپ كرده بود ، ندارم و مجبوراَم آن را به صورتِ نقلِ به مضمون بي‌آورم. اميدواراَم در چاپ‌هايِ بعدي بتوانم عينِ بريده را ضميمه كنم. و يا اگر كسي به آن دست‌رسي داسته باشد آن را به آدرسِ‌اَم ارسال كند. البته من هنوز مطمين نيستم كه اين خبر هيچ ارتباطي با داستانِ ما داشته باشد اما مژده اصرار دارد كه حتماً اين خبر در اين جا نقل شود)

يك فيلم‌سازِ فرانسوي كه دوسال پيش اعلام كرده بود، در حالِ بررسيِ جهان و زنده‌گيِ آينده است، در يادداشتي كه پس از مرگ‌اَش جا گذاشته بود، نوشت: من خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه دنيايِ به‌تري در انتظارِ مااست. من برايِ رسيدن به آن دنيا و رهايي از اين رنج و عذابِ ابدي خوداَم را مي‌كشم.




مژده رويِ ديواره‌ي بالكن ايستاد. چشم‌هاش را بست و خوداَش را از طبقه‌ي پنجم رها كرد.

آبان 75- تير 76

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد