2006/02/15

پدر، مادر

دوستی نازنين بعد از خواندنِ يادداشتِ درباره‌یِ من كه از همين منویِ بالا هم قابلِ دست‌رسي‌است يك سوآل ازاَم پرسيده كه بارها و بارها از من پرسيده‌اند، به مناسبت‌هایِ مختلف و معمولا دوستانی كه برایِ اول‌بار با من آشنا می‌شوند. آن هم اين‌كه در اين يادداشت، يا اصلا در مكالماتِ من در باره‌یِ خوداَم، جایِ پدراَم كجااست؟
راست‌اش من خيلی در اين مورد فكر نكرده‌ام و هر بار هم از زيرِ سوآل در رفته‌ام اما حالا كه پدراَم در جوارِ پروردگار آرميده است، گمان می‌كنم به خوداَم اقلا يك جوابِ چند سطری بدهم برایِ آن‌كه‌ حداقل در ساحتِ كلمه، از بي‌شمار لحظه‌ها و ساعت‌هایی كه از پدراَم آموخته‌ام ياد كرده باشم. نمی‌دانم آيا همه اين‌جوری به پدر نگاه می‌كنند يا من يا شايد هم فقط عده‌یی؛ اما به هر حال برایِ من پدر نمونه‌یی است از اقتدار، آرامش، سكوت، لب‌خند، شادمانی و اطمينان، نان‌آوری، خلوت، بزرگی، تكيه‌گاه، خردمندی، آينده و در عينِ حال معلمی است كه فقط در هنگامِ حرف زدن نمی‌آموزد، حتا غذا خوردن‌اش، تله‌وي‌زيون ديدن‌اش، چای نوشيدن‌اش، راه‌رفتن‌اش و همه و همه شكوهی از درس‌آموزی است. شايد برایِ همين است كه نمی‌تواند در يادداشت‌هایِ ناچيز، يا احساسی يا اساسا در روزمره‌هایِ گفت‌وگو بروز كند. برایِ من پدرام هميشه جایی در آن حريم از ذهن‌ام داشته و دارد كه نبايد به ساده‌گی آغشته به مكالماتِ روزمره و آشنایی‌ها و معرفی‌نامه‌ها و اين‌ها بشود.
اما مادر؛ او دل‌شوره است، شفقت است، ترس است، نگرانی است، دعااست، بيداری در وقتِ خواب است، نماز است، روزه‌یِ بی نهايت است، پيشانیِ خانه است، تابلویِ خانواده است، حضورِ لحظه به لحظه در جريانِ نفس‌كشيدنِ روزانه است. مادر آن لحظه‌یی است كه اگر از درِ يك اداره بيرون‌ات كنند می‌تواني به‌اش فكر كنی. مهم نيست واكنشِ او چيست، مهم است كه هست. يا مثلا اگر سدبار متن‌های‌ات را رد كنند و توهين‌ات كنند و آزاراَت دهند و به جرمِ مدام نوشتن حقيراَت كنند، می‌توانی به‌اش زنگ بزنی يا برایِ دوست‌ات پس از خوردنِ يك چای از او حرف بزنی به جایِ حرف زدن از اهانت‌هایی كه در هر فستيوالی نثاراَت می‌كنند و تازه وقتی بعدِ هرگزی آدم حساب‌ات می‌كنند و عنوانِ نويسنده‌گی بر قامت‌ات می‌چسبانند و گاهی فرازاَت می‌برند و جايزه‌هایِ بين‌المللی می‌دهند و خارج‌ات می‌فرستند و سمينار برای‌ات می‌گذارند و چه و چه، باز هم می‌توانی تلفن كنی كه مامان من الان اصفهان‌ام يا مشهداَم يا بروكسل يا كلن يا آمستردام. مهم نيست كه چه به‌ات جواب می‌دهد مهم اين است كه می‌گويد؛ مادر مواظبِ خوداَت باش. برایِ همين است كه مادر هميشه در پيشانیِ زنده‌گی‌ات حی و حاضر است و پدر در شكوهِ آرامش‌آفرينِ ابهام و سكوت.يا علی!

نمايشي بر آمده از هيچ

اين يك تيتر نيست. اين آغازِ يك ميزان‌سن است. شما تاكنون خواسته‌ايد نمايشي درباره‌يِ هيچ بنويسيد؟ باور كنيد اين سخت‌ترين كارِ دنياست اما بي‌شك بيهوده‌ترين كار دنيا نيست. بگذاريد از يك جايِ ديگر شروع كنيم؛ شما صبحِ زود از خواب برمي‌خيزيد و آماده مي‌شويد بهترين روزِ سال را آغاز كنيد. همه چيزِ دنيا نشان از آن دارد كه مولكول‌هايي از نشاط و انرژيِ فعال در اطرافِ شما آماده‌ي بلعيده شدن هستند تا پس از صرفِ يك صبحانه‌ي مفصل، آغازِ كار و تلاش را در يك روزِ دلپذير كه از قضا نه خورشيد قرار است به گرمي بتابد و نه آلوده‌گي از حدِ معمولِ قابل تنفس افزون است، جشن بگيريد. در يخچال را باز كنيد؛ اي واي كره‌تان تمام شده...
ادامه‌یِ يادداشتی بر نمايشِ بازیِ ناتمام در سايتِ ايران ته‌آتر

2006/02/06

كاريكاتورها و انرژیِ هسته‌یی

خب اين‌روزها دو بحث در محافلِ عمومي داغيِ بازار را افزون كرده است. اول اين قضيه‌یِ هسته‌ییِ ايران كه گمانِ من اين است كه در شرايطِ فعلي هيچ چيز مثلِ آرامش و نگاهِ عاقلانه به مناسباتِ جهان نمی‌تواند وضعيت‌امان را سامان‌دهي كند. با توجه به اين نكته‌یِ حياتي كه نوعِ رای‌گيریِ شورایِ حكام نشان می‌دهد، ما در ميانِ كشورهایِ شمالِ اقتصادیِ جهان تنها هستيم و ياری نداريم. البته اين‌كه چه‌طور بعد از تنش‌زدایی‌هایِ خردمندانه‌یِ محمدِ خاتمی حالا به اين وضعِ فلاكت‌بار از لحاظِ دوست‌يابی دچار شده‌آيم، جایِ بحث دارد.
لطفا نگوييد كه ما مظلوم‌ايم و حق‌ايم و مظلومان و صاحبانِ حق تنها هستند و اين حرف‌ها، كه بايد واقعيت را در هر معادله‌یِ سياسي مدِ نظر قرار داد و اكنون واقعيت اين است كه اگر صاحبِ حق هستيم بايد بتوانيم به همه‌یِ جهان ثابت كنيم. و اين با زور و شعار و اين‌ها انجام‌شدني نيست. من البته به عقايدِ آقایِ احمدی‌نژاد احترام می‌گذارم اما به گمان‌ام اظهارِ نظرهایِ ايشان در كسوتِ رياستِ جمهوري بايد بخردانه‌تر و فكرشده‌تر باشد. باور كنيد هيچ‌كس در جهان دل‌اش نمی‌خواهد زورگويي باقي بماند، من هم اساسا بالذاته با اين پديده‌یِ صهيونيسم دشمنیِ خونين دارم اما اين به آن مفهوم نيست كه مراوداتِ ديپلماتيكِ جهان را ناديده بگيريم. سياست اين‌روزها هميشه هم جنايت نيست، گاهي تدبير است و عقل‌محوری. هنوز هم دير نشده. اگرچه من با داشتنِ فن‌آوریِ هسته‌یی در ايران به شدت موافق‌ام و اصلا اگر متهم نشوم به هزار چيزِ مختلف بدام نمی‌آيد كه در برابرِ تهديدهايِ هسته‌یی مجهز به سلاح هم باشيم اما نبايد بازی را رویِ ميزِ مذاكراتِ سياسي ببازيم. الان وقتِ آن است كه دعواهایِ داخلی را كنار بگذاريم. به گمان‌ام وقت‌اش رسيده كه دوباره نامِ نام‌آورِ محمدِ خاتمی را در اين عرصه به اهتزاز در آوريم. آقایِ احمدی‌نژاد! من واقعا معتقدام در بازی‌هایِ داخلی بايد يارهایِ خودی را جمع كرد و به ميدان فرستاد اما اين‌جا، بازي‌هایِ جهانی است، پس از باش‌گاه‌هایِ ديگر هم يار بگيريد. مهم نيست چه‌قدر در داخل با خاتمی نمی‌شود كنار آمد. فكر كنم كاپيتانیِ اين بازی در شرايطِ فعلی به يك چهره‌یِ موجه نياز دارد.
اما نكته‌یِ دوم يعنی اين قضيه‌یِ روزنامه‌هایِ دانماركی؛
راست‌اش من خيلی بحثِ حقوقِ بشر را در اين قضيه داخل نمی‌دانم و مسايلِ مربوط به آزادی‌هایِ مدني را خلطِ در اين بحث می‌دانم و فريبِ اذهانِ عمومي. اما برایِ آن دسته از طرف‌دارانِ چنين نگاهی می گويم كه فرض كنيد همين امشب يك‌نفر بی‌آيد خانه‌تان و بگويد به دليلِ آزادی‌هایی كه حقِ من است و با توجه به اين‌كه من از منزلِ شما خوش‌ام آمده می‌خواهم در اين مكان سكنا بگيرم يا مثلا می خواهم هم‌سرتان را صاحب شوم يا مثلا فرزندتان را از آنِ خودام كنم. باور كنيد به همين مسخره‌گی است. معلوم است كه هر آزادی در ليبرال‌ترين شكلِ ممكن خطِ قرمزهایی دارد، اين خطِ قرمزها زماني پررنگ‌تر می شود كه پایِ لابی‌هایِ صهيونيستی هم به ميان آيد. آن وقت چه‌طور می‌شود در موردِ اين قضيه از اين مزخرفات سرِ هم كرد. فكر می‌كنم اين حركتِ مسلمانان در سراسرِ جهان به شدت قضيه را خوب جلوه داده كه نمی‌شود با هر چيزي شوخی كرد. مخصوصا اگر پایِ مسلمان‌ها وسط باشد. حالا يك عده‌یی اگر با مسيح‌اشان هم شوخی دارند اگرچه از نظرِ من مردود و مطرود و محكوم است اما به هر حال بايد خودِ مسيحيت پاسخ‌گو باشد تا از هر انحرافی به دور نگه داشته شود. در ضمن از اين نكته هم كلي حال كردم كه در هر خبرگزاری‌یی كه نگاه می‌كني در جهان وقتي از اعتراضِ مسلمانان حرف زده می‌شود اصلا ايران به حساب نمی‌آيد. شايد اين هم از همان برنامه‌هایی است كه اصلا ايران را مسلمان به حساب نمی‌آورند. قابلِ توجه آقايانی كه خودشان را سرورِ اسلام می‌دانند و برایِ اين اسلام يك كتاب هم ننوشته‌اند در جهان.
بگذريم كه گذشتنی است. اما به هر حال از اين‌كه اسمِ اسلام را يدك می كشم به خاطرِ اين حركتِ عمومي احساسِ شعف می‌كنم.
يا علی!

2006/01/28

چهلمين روز از نبودنِ پدراَم

چهل روز از لحظه‌یی كه پدراَم برایِ هميشه چشم‌های‌اش را بست گذشت و من هم‌چنان اين تنهایی را دوره می‌كنم و لابه‌لایِ خنده‌ها و گپ‌وگفت‌ها و مراوده‌ها و سكوت‌ها و كارها و نوشتن‌ها و رفتن‌ها پنهان‌اش می‌كنم شايد برایِ ابد به خاطره‌ام بسپارم كه آخرين اشتراكِ ابدی ازلیِ انسان درست همان لحظه‌یی است كه ديگر نيست. پس مرگ را پاس می‌دارم شايد از پسِ اين زنده‌گیِ لعنتیِ دوست‌داشتنی بر بی‌آيم.
آن‌وقت‌ها وقتی سخت تنها می‌شدم سري می‌زدم به سرایِ رفته‌گان و با حسنِ فريدی كه هنوز در ميانِ قبری كه برای‌اش درست كرده بودند، نبود هی حرف می‌زدم و آرزو می‌كردم هيچ‌وقت بر نگردد نكند لابه‌لایِ اين روزمره‌گی از دست‌اش بدهم.
حالا، امروز پنج‌شنبه ششمِ بهمن‌ماهِ هشتادوچهار باز هم حسنِ فريدی تسكين‌ام می‌دهد كه اين‌بار چند استخوان ميانِ مزاری كه برای‌اش درست شده به مادراَش يادآوری كرده كه ديگر منتظرِ برگشتن‌اش نباشد و امروز سخت گله كردم كه در اين بلبشویِ تنهایی و سكوت و خسته‌گی خدا می‌داند كسی ديگر را برایِ از يادبردنِ تنهایی‌ام نه، كه بر دوش كشيدنِ تنهایی‌ام جز او ندارم. و آناهيتا می‌داند از كدام تنهایی سخن می‌گويم وقتی، آن‌هنگام كه پدراَم بود با همه‌ی دوری و كم ديدن‌ها اين‌همه آزاراَم نمی‌داد. حالا هر وقت متنی را ازم رد می‌كنند، جایی راه‌ام نمی‌دهند، حقی را ازاَم سلب می‌كنند، می‌دانم كه بايد به حسن پناه بی‌آرم و حتا پدراش رویِ مزاراَش تعجب نكند كه چرا اين همه آشفته‌یِ پسراش هستم و خودام هم نمی‌دانم چرا. امروز را مطمين شدم كه هرگز دامنِ مسندنشينان پناه‌ام نيست، خانه‌ی اربابانِ جهل و جنگ و ساده‌لوحی پناه‌ام نيست، خلوتِ آلوده‌یِ دردنوشان و شادخواران و لجن‌مالان پناه‌ام نيست، كه اگر پناهی‌م باشد همان ساده‌گیِ دومتریِ مزاری‌است كه روی‌اش نوشته‌اند حسنِ فريدی. استخوان‌های‌اش را دومِ اسفندِ هفتادوهشت آوردند.
حالا يقين دارم، اين پسرِ نوزده ساله كه 22 فروردينِ 62 او را از ما گرفت و از ته‌آتر و انديشه‌یِ اشكنان گرفت، پيش از آن‌كه از خانواده‌اش بگيرداَش، جایی آن‌دورها سخت منتظر و نگران است كه من كدام نشانه، كدام كلمه، كدام سايه، كدام عاطفه، كدام انديشه بر دامنِ نازنينِ صحنه می‌نشانم يا در ويرانی‌اش جامِ خيانت سر می‌دهم. خيانت به فلسفه، به كلمه، به شعر، به دانایی، به زبان، به حضور. هرگز چنين مبادا.
حالا سخت می خواهم‌ات پسر! حالا!
يا علی!

2006/01/18

چرا گوگل نداريم؟

هفته‌نامه‌یِ وزين و دوست‌داشتنیِ عصرِ ارتباط پرسشي را در صفحه‌یِ ده‌كده‌یِ جهانی‌اش مطرح كرده بود كه چرا با وجود آن‌كه ما دانش‌مندانِ ارشدِ بسياری داريم، چرا با وجودِ آن‌كه ما فارغ‌التحصيلانِ نابغه‌یِ بسياری تربيت می‌كنيم و چرا با وجودِ آن‌كه ما در المپيادها برنده‌گانِ فوق‌العاده‌یی هم داريم با اين همه چرا گوگل نداريم؟ چرا مايكروسافت نداريم چرا بيل‌گيتس نداريم؟
من چيزهایی به ذهن‌ام رسد و برای‌اشان فرستادم كه البته نمی‌دانم اصلا قابلِ چاپ باشد يا نه اما در هر حال اين‌جا می‌گذارم شايد يك نفر با من موافق باشد. بديهی است كه نگاهِ من در كنارِ عواملِ اساسیِ سياست و اقتصادِجهانی و مناسبات و عمل‌كردهایِ ايران در اين معادلات قابلِ توجيه و تكميل‌شدنی‌است.
چرا گوگل نداريم؟
باور كنيد به فن‌آوریِ اطلاعات، اصلا به توليدِ اطلاعات مربوط است كه آخرين فيلسوفِ ايرانی چهارسد سالِ پيش می‌زيسته است و از قضایِ روزگار او آخرين جمع‌كننده‌یِ حكمتِ نظری و حكمتِ عملی در عرصه‌یِ حياتِ اجتماعی و سياسيِ انسانِ ايرانی بوده است. البته بديهی‌است كه منظور از فيلسوف كسي نيست كه احتمالا كمی فلسفه می‌داند يا مثلا حاشيه‌یی بر فلانيسم يا بهمان‌الكتب نگاشته است. مراد توليدكننده‌یِ يك نظريه‌یِ تازه در عرصه‌یِ انديشه‌یِ جهان و بسط‌‌ دهنده‌یِ حضورِ انسان با مشخصاتِ فرهنگیِ ويژه‌یِ سرزمينی در دنيایِ نوآمده است. از اين رواست كه با عنايت به نگاهِ حضرتِ جوادِ طباطبایی می‌انگاراَم كه پس از صدرایِ شيرازی اين مملكت را يك توليدكننده‌یِ نظريه‌یِ نو به خود نديده است كه بتواند در رقابت و تعامل با پديدآورنده‌گان و بناكننده‌گانِ عصرِ جديد، هم‌گامی و هم‌سخنی در خور معرفی كرده يا تواناییِ ديالوگ با گفتمان‌هایِ متعدد و پی‌درپی و چالش‌هایِ برآمده از اين گفتمان‌ها كه متناسب با ويژه‌گی‌هایِ اين دوران، گاه و بی‌گاه سر بر آورده و حوزه‌یِ حياتِ اجتماعی را دچارِ تلاطم و آشوب يا به‌سامانی و آرامش كرده، داشته باشد.
ترديدیِ نيست كه جمله‌ی آمده در پسِ عنوانِ آخرين فيلسوف يعنی آخرين جمع‌آورنده‌یِ حكمتِ عملي و نظری بسيار حايزِ اهميت است. واقعيت اين است كه در سيرِ تمدنِ غربی هرگز توليدِ نظريه‌هایِ فلسفی و چه‌گونه‌گیِ زنده‌گیِ سياسي اجتماعی از هم فاصله‌یی نداشته. به عبارتِ ديگر در هر دوره‌یی نظريه‌ها بازنمونِ زنده‌گیِ اجتماعی و از سويي زنده‌گیِ اجتماعی بر پايه‌یِ چالش‌هایِ برآمده از توليدِ نظريه‌هایِ تازه بوده است.
اين غيرِ طبيعی نيست كه اولين جرقه‌هایِ فلسفه و نظريه‌هایِ سياسی اجتماعی در دنيایِ غرب با عنايت به ساز و كار و مناسباتِ زنده‌گیِ انسان در مدينه تعريفِ دقيق پيدا كرده و بنابراين انسان به تنهایی با يك انديشه‌یِ مجردِ منفرد اگر هم فرصتِ طرح می‌يافته در گيرودارِ زنده‌گیِ سياسي اجتماعی در حوزه‌یِ عمومی به فراموشی سپرده می‌شده، مگر آن‌كه ساحتی از حضورِ انسان در شهر يا همان مدينه، چه در حيطه‌یِ سياست و تشكيلِ دولت، چه در حيطه‌یِ اخلاق و پرورشِ انسان و خانواده و چه در حيطه‌یِ مباحثاتِ قضایی به عنوانِ زيربنایِ جامعه‌یِ مدنی بروز می‌يافته است.
با كمی تامل می‌توان ديد كه گسست‌هایِ تاريخی-فرهنگیِ حاصل از تاخت و تازِ انواعِ كشورها و فرهنگ‌ها، هم‌چنين تعصباتِ اعتقادی و بسطِ آن در حوزه‌یِ عمومی، جداییِ نظامِ حكومتی از خواستِ جامعه، تفاوت‌هایِ بنيادين و سرگيجه‌آورِ حكومت‌ها و سلسله‌هایِ پادشاهی متعدد و ده‌ها موردِ كوچك و بزرگِ ديگر شرايطی را فراهم كرده كه از اولين فيلسوفِ ايرانی‌اسلامی ابونصرِ فارابی كه انسان را موجودی قوام‌يافته در مدينه می‌بيند و شكل‌گيریِ نظامِ انديشه‌گی و اخلاقی و حتا تربيتیِ او را منوط به تجربه‌هایِ عملی در مدنيتِ جامعه می‌داند تا حكيمانی به نظاره‌یِ سقوطِ اطلاعات و انديشه بنشينيم كه آدابِ سعادتِ انسانی را تنها در پرورشِ روحِ فردی در كنجِ عزلت‌ها به دور از شانِ زنده‌گیِ سياسي اجتماعی می‌جويند و از پسِ ملاصدرا اگر هم دستی از آستين برآمده يا شرحی بر گذشته‌گان بوده يا نگارشی از ته‌مانده‌هایِ ايديولوژيكِ آن‌سویِ مرزها. و همه‌یِ اين‌ها زمينه‌یی برایِ جداييِ مستمر و اوج‌گيرنده‌یِ حكمتِ نظري از انديشه‌یِ عملي.
از همين‌رواست كه تحولاتِ جديد را گاهی به چشم هم نمی‌بينيم و يا به حساب نمی‌آوريم و شكل‌گيریِ مناسباتِ جديد را در عصرِ نو از پسِ عينكِ تيره‌یِ مستحبات به غبارِ بی‌تفاوتی می‌آلاييم و واجباتِ نوآمده‌گی را مكروه می‌كنيم به جنگ و جدل‌هایِ بی‌اولويتِ حاشيه‌نويسي بر جنابانِ شمشادالحكما و يا حرام می‌كنيم به ته‌مانده‌خوری از آخورِ كشككيسم.
معلوم است كه با اين تفاصيل، ماكياولی مبناهایِ انديشه‌یِ سياسيِ جديد را از پيِ تغييراتی كه در شهرِ جديد اتفاق افتاده پي‌ريزی می‌كند و ما هم‌زمان بر سرِ ريختنِ آب از آرنج به پايين يا بالعكس با عثمانی‌ها به جنگ مشغول می‌شويم و يك‌يكِ انسان‌هامان را كه می‌توانند بنيادهایِ انديشه‌یِ جديدِ ايرانی‌اسلامی را در آشوبِ مدرنيته به‌سامان كنند و شهرِ تازه‌یی را با نشان‌هایِ فارابی و آميخته با تجربه‌هایِ عملیِ زنده‌گیِ مدرن يعنی شايسته‌یِ زنده‌گیِ انسانِ ايرانی بسازند و كلمه‌یی به صورت‌بندیِ داناييِ جهان اضافه كنند، از دمِ توپ می‌گذرانيم كه اين توپ ارمغانِ عصرِ مدرن است بدونِ اين‌كه انديشه‌یِ اصيلِ انسانِ نو بر پسِ پشتِ آن بدرخشد.
و كوتاه كنم كه جایِ بسطِ اين سطور در اين يادداشت نيست كه همه‌یِ اين‌ها تداوم داشته تا به امروز كه حتا از ساختارِ فقهِ پوياي‌مان نيز بهره نبرده‌ايم كه در گذرِ چالش‌هایِ پيش‌رویِ انسانِ شيعی در شهر و مدينه، بر ورق‌هایِ خويش به تناسب افزوده و هم‌گام با اين تحولات چهره نو كرده برایِ سعادت انسان زيسته در جامعه.
شايد پرسيده شود كه همه‌یِ اين‌ها چه ربطي به فن‌آوریِ اطلاعات و گوگل و بيل‌گيتس دارد. اما مگر نه اين‌كه هر تحولی در طولِ تاريخ حتا پيش‌رفت‌هایِ تكنولوژيكی مصداقی از نظريه‌هایِ فلسفیِ متفكرانِ هردوره بوده است. بشری كه به محاسبه در زنده‌گی نياز دارد ماشين حساب ابداع مي‌كند و گرنه وقتی حساب و كتابی در كارِ زنده‌گیِ عموميِ يك جامعه نباشد چه احتياج به ابداع ماشين حساب؛ حتا اگر هزاران نفر در اين جامعه به تناسبِ شغل‌هاشان از ماشين حساب استفاده كنند اما اين‌ها می‌شوند مصرف‌كننده‌گانِ جوامعی كه حساب، اصلی از فلسفه‌یِ زنده‌گی‌شان است و بنابراين ماشين‌اش را ابداع كرده‌اند و از پسِ آن انواعِ فن‌آوری‌هایِ مربوطه را.
انسان از لحظه‌یی كه يقين پيدا می‌كند چيزی برایِ گفتن و عرضه كردن دارد، الفبا را پديد می‌آورد و از لحظه‌یی كه مطمين می‌شود انديشه‌یِ او موردِ توجهِ ديگری قرار خواهد گرفت و اصلا موردِ نيازِ ديگری است كتاب را اختراع می‌كند و از لحظه‌یی كه مي‌فهمد تنها او نيست كه بايد سخن بگويد، بل‌كه ديگران هم در حدِ هم‌سخنیِ او هستند و همه‌یِ اين‌ها يعنی حقوقِ بشر، آزادی، مردم‌سالاری و همه‌یِ ارزش‌هایِ معرفتیِ انسان در طولِ تاريخ، پس برایِ دريافتِ اطلاعاتِ متقابل به ابداعِ وسايلِ ارتباطِ جمعی روی می‌آورد. و درست لحظه‌یی كه متوجه می‌شود فرصت‌سوزی‌هایِ تاريخی برایِ از دست دادنِ زمان و محروميت‌هایِ اجتماعی از فن‌آوری‌هایِ روز نه تنها مرزهایِ خودی بل‌كه حتا سرزمين‌هایِ ديگر را نيز دست‌خوشِ نابه‌هنجاری‌هایِ مكرر خواهد كرد واين در نهايت به ضررِ انسان در كليتِ آن به دور از فرهنگ‌ها و پاره‌فرهنگ‌هایِ درون‌سرزمينی است و بنابراين هر ثانيه در تبادلِ اطلاعات حياتی جلوه می‌كند، پس دست به ابداعِ فن‌آوری‌هایِ كليكی مي‌زند و همه‌یِ اين‌ها در سايه‌یِ اين نگره رخ مي‌نمايد كه توليدِ فكر و اطلاعات زيربنایِ ابداعات و اختراعات و پيش‌رفت‌هایِ فن‌آوری‌هایِ بشري بوده است و خواهد بود. بديهی است وقتی فكری برایِ عرضه نداشته باشی نيازی هم به ابداعِ ابزارِ انتقالِ فكر پيدا نمي‌كني. آن وقت معدود آدم‌هایی هم كه در جامعه‌یِ تو تلاش می‌كنند فكر و دانشی توليد كنند از آن‌جايي كه زيربنایِ زنده‌گیِ سياسي اجتماعیِ فلسفیِ اين جامعه در تضاد با اين‌چنين رفتاری است، لذا يا مجبور به تركِ سرزمين‌ات خواهند شد يا در كليت مصرف‌كننده‌یِ ابداعاتِ ديگران در سرزمين‌هایِ ديگر. راستی يك پرسش؛ آيا اين همه گسست كه در عرصه‌یِ حكمتِ نظری و عملی در سرزمينِ چهارهزارساله‌یِ ما اتفاق افتاده در سرزمين‌هایِ ايكبيریِ غربي نمودی داشته است؟
ترديدی نيست كه سازوكارهایِ توليد و بهره‌وری در جوامعِ غربی متناسب با تاريخِ انديشه‌هایِ هزاران‌ساله‌اش پيچيده در نظام‌مندیِ دقيقِ همه‌یِ اجزایِ جامعه از توليدكننده‌یِ فكر تا نهادِ دولت، صاحبانِ صنعت، مصرف‌كننده‌گان و حتا روابطِ با جوامعِ ديگر سامان مي‌يابد. در ابتدایی‌ترين مثال‌ها از كشورِ خوداِمان وقتی يك هم‌آهنگیِ ساده در نزدِ خودِ اجزایِ نهادِ دولت ديده نمی‌شود و البته بديهی‌است كه از لحاظِ تاريخی حاصلِ همان گسستِ انديشه و عمل در طولِ تمدنِ ما و گسترشِ اين تفارق تا به امروز است، چه‌طور انتظار داريم تا ساليانِ دور حتا چيزی چون گوگل داشته باشيم؟
البته من از همه‌یِ موانعِ اقتصادی و سياسي و بين‌المللی صرف‌نظر كرده‌ام كه خود بحثی مجزا مي‌طلبد اما به همين بسنده مي‌كنم كه نياز مقدمه‌یِ اختراع است. ما تشنه مي‌شويم، مي‌خواهيم آب بخوريم و برایِ خوردنِ آب ليوان ابداع مي‌كنيم. البته مي‌توانيم با دست هم آب بخوريم اما وقتي دست‌امان از تماسِ لوله‌هایی كه در عصرِ مدرن انتقالِ آب را ممكن كرده‌اند آلوده مي‌شود ديگر حتما وجود ليوان ضروری مي‌نمايد.
نكته‌یِ ديگر تناقض در نوعِ انتخابِ زنده‌گی و بنابراين حياتِ اجتماعی در حيطه‌یِ شهر از نهادِ دولت تا ديگر سازمان‌ها و مصرف‌كننده‌گان ميانِ سنت و مدرنيسم است، كه اگر هم مدالی در المپيك مي‌گيريم، اختراعی فردی مي‌كنيم، مهندسِ الكترونيك داريم يا يك برنامه‌نويسِ فوق‌العاده پديد آورديم، از سازوكارهایِ اقتصادي و سياسي برایِ برجسته‌گيِ آن و تبديل‌اش به يك توليدیِ موثر در سطحِ دنيا كه انديشه را به اطلاعات و اطلاعات را به كالا و كالا را به رونقِ اقتصادي و توسعه‌یِ فرهنگي و بالنتيجه توليدِ نوآمده‌ترِ فكر و انديشه بدل كند غافل مي‌مانيم.
واقعيت اين است كه ما بازمانده‌هایِ گفتارهایِ شبهِ فلسفیِ غرب را نشخوار مي‌كنيم و هنوز بر متقدمين‌امان حاشيه مي‌نويسيم و اين‌ها را ديگران به‌تر از ما دارند، پس نيازی به پرداختِ پول برایِ دريافت‌اشان ندارند. شايد حصولِ شرايطی كه در آن شاكله‌هایِ حياتِ بشری هم‌چون دولت، سرمايه‌گذاران، صنعت‌مداران، اقتصاددانان، و همه و همه و بيش از همه شايد اهالیِ آموزش و پرورش و نظامِ تربيتیِ انديشه در ارتباطی مستمر و تعاملی با صاحبانِ نظريه‌هایِ فلسفی و در يك‌كلام توليدكننده‌گانِ اطلاعات قرار بگيرند، بتواند گره از كارِ فروبسته‌یِ ما بگشايد. بی‌خود نيست كه عصرِ آلِ بويه؛ مترقی‌ترين دورانِ تجلیِ فرهنگ، هنر، انديشه و تكنيك و علومِ ايرانی و اساسا زنده‌گیِ ايرانی به شمار می‌آيد.ما در دوره‌یِ خودامان امام محمدِ غزالی زياد داريم، فارابی نداريم. البته ساده‌انگاری است اگر تصور كنيم بيل گيتس برایِ انتقالِ انديشه‌هایِ مثلا هابرماس يا چامسكی، MS Dos را عرضه كرد، بل‌كه منظور مناسباتِ پيچيده‌ و در عين‌حال ساخت‌مندی است كه همه‌یِ اركانِ يك جامعه را به سمتِ پيش‌رفت سوق می‌دهد. باشد كه مردی از خويش برون آيد و كاری بكند.
يا علی!