2005/12/13

در آستانه‌یِ يك حادثه

يكم؛ بازبينی‌هایِ منطقه‌یِ جنوبِ جشن‌واره‌یِ ته‌آترِ دانش‌گاهی را بر عهده دارم به ه« راهِ دو دوستِ خوب‌ام هادیِ حجازی‌فر و علیِ حاج‌ملاعلی. از اهواز تا بندرعباس و بوشهر و كرمان و شيراز. خيلی حال‌وهوایِ درست‌حسابی ندارم. از يك‌سو پدراَم خيلی حالِ خوشی ندارد، از يك‌سو هم كارهای‌ام در اين مدت زمين مانده؛ از نمايشِ در حالِ تمرين‌ام كه دومِ دی‌ماه برایِ بازبينی فجر می‌آيند سراغ‌اش گرفته تا درس و مشق‌ام در تهران و كاروباراَم در اصفهان كه اگر وحيدِ قاسمی اخراج‌ام نكند از بزرگ‌واری‌ش است و بس.
در هرحال نمايش‌هایِ امسال خيلی سرِ ذوق‌ام نياوردند مثلِ سالِ گذشته. اصلا اين ضعف‌هایِ اساسیِ ته‌آترِ مملكت به ويژه در حيطه‌یِ نسلِ تازه قرار نيست انگار به سامان برسد. هنوز هم مشكلِ نمايش‌نويسی داريم و كارگردانی و البته اشكالاتي پايه‌یی كه ناشی از عدمِ دركِ صحيحِ درام و اصولا مقوله‌یِ ته‌آتر است. و نكته‌یِ ديگر اين‌كه همه هنوز می‌‌خواهند حرف‌هایِ جهان را يك‌جا به خوردِ مردم بدهند. هنوز در ايجادي يك رابطه‌یِ ساده‌یِ صميمی عاجز هستيم. هنوز هم از رنگ‌ولعاب برایِ پوششِ ضعف‌هامان استفاده می‌كنيم و هنوز هم فكر می‌كنيم ما قطبِ جهان هستيم. هنوز ريتم را تشخيص نمی‌دهيم، اصلا هنوز تعريفی متناسب با صحنه از ريتم نداريم. چه می‌گويم مگر اصلا تعريفِ مناسبی از ته‌آتر داريم؛ ته‌آترِ خودامان، از گوشت و پوست و استخوانِ خودامان، انسانِ خودامان نه مالِ هركجایِ ديگرِ جهان. خسته شديم از بس نمايش‌هایِ جهانی كار كرديم و هيچ بزغاله‌یی هم در جهان تحويل‌امان نگرفت. بگذريم كه گذشتنی است.
دوم؛ از وقتی نمايشِ اميري كوهستانی، در ميانِ ابرها را ديدم خواستم يادداشتی بنويسم اما گرفتاری‌هایِ اخير مانع شد كه البته بهانه‌یِ خوبی نيست. سعی می‌كنم در چند جمله همه‌یِ يادداشت‌ام را خلاصه كنم و باقر را بگذارم به مكالمه با خوداش. شايد هم اصلا مكالمه‌مان را ضبط كردم و گذاشتم همين‌جا. راست‌اش من هنوز هم قصه‌هایِ درِ گوشی را به‌ترين كارِ امير می‌دانم و اصلا اين كارِ آخراش را در حد و اندازه‌یِ او نمی‌بينم. با اين‌كه خودام كرمِ اين نوعِ داستان‌گویی‌ها و شيوه‌‌یِ روايت‌گریِ مستقيم را دارم و چند بار هم در نمايش‌هام ازمايش كرده‌ام، اما اعتقادی كه دارم اين‌است؛ زبانِ صحنه جنس‌اش با زبان در حيطه‌یِ روايت‌هایِ داستانی متفاوت است. اصلا برایِ همين هم هست كه اگر به‌ترين رماني جهان را كه اتفاقا بخش‌ةایِ گفت وگورر هم داشته باشد بلند بلند بخوانيم، چنگی به دل نمی‌زند. رمان برایِ حيطه‌هایِ شخصر است و روايت‌هاري نمايشی برایِ حوزه‌هایِ عمومی و اين دو در نمايشِ آخرِ امير خلط شده‌اند. به گمان‌ام اين يك روايتِ شنيدایِ كامل بود كه در توسعه‌یِ صحنه‌یی‌اش چندان موفق نبود. البته بازی‌هایِ خوبي حسنِ معجونی و با كمی تسامح بارانِ كوثری، فريبنده است و اشكالاتِ بنيادينِ روايت‌گری را می‌پوشاند. من اما هم‌چنان امير را پديده‌یِ ته‌آترِ ايران می‌دانم و يك تجربه‌یِ ناموفق را بطلانی بر دانش و توانایی‌هایِ او نمی‌بينم.
سوم؛ بندرعباس را كامل نديده بودم كه مادرام زنگ زد كه حالِ پدرام اصلا خوب نيست. اين‌قدر لرزش و وحشت در صدایِ مادر بود كه نتوانستم آخرين بازبينی‌ها را ببينم و راه افتادم. وقتی رسيدم اشكنان پدرام نمی‌توانست بشناسداَم. تا صبح نشستم بالایِ سراش و... صبح خدا را شكر كمی رنگ و روی‌اش به‌تر شد و حالا هنوز همان‌طور است. نمی‌دانم چه‌كار كنم از يك‌طرف يك عالمه كارِ ناتمام دارم از يم‌طرف دل ام نمی‌آيد ول‌اش كنم. مادر اصرار دارد به كارام برسم. تنها می‌توانم دعا كنم و بس. وقتی می‌بينم كه پدرام كه يك روز خنده‌هاش كوچه‌ها را پر می‌كرد حالا از تكان‌دادنِ دست‌اش هم ناتوان است... خداوند انگار فرصتی به‌ام داده است كه خودام را خلوت كنم وگرنه جبرانِ آن‌چه پدران و مادران می‌كنند ناممكن است؛ تا ابد.
دست‌هاتان پر از شورشِ باران!
يا علی!

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد