2005/05/01

در ادامه‌یِ بدونِ شرح

بالاخره پس از كش‌وقوس‌هایِ بسيار فردا قرار است همه‌چيز تمام شود. بايد آنا را ببريم بيمارستان و.... امروز وقتی داشتم برگه‌ی رضايت را امضا می‌كردم ناگهان فكر كردم كه آيا اجازه‌ی قطعِ حيات به همين ساده‌گی می‌تواند صادر شود. درست است منطقی كه بخواهم فكر كنم بايد همه‌چيز تمام می‌شد. حتا امروز چند دكتر و پرستار و مامورِ بيمه و هركسی كه می‌ديديم از تجربه‌ی شخصی‌اَش در برخوردِ با چنين نوزادانی مي‌گفت و شكر می‌كرد كه ما زود متوجه شده‌ايم. می‌دانم اين‌ها بيش از هركس به نفعِ خودِ بچه است اما به هرحال او يك موجودِ زنده است. نمی‌دانم شايد هم دارم اغراق می‌كنم. شايد هم همه‌چيز به ساده‌گی تمام بشود و من خيلی زود فراموش‌ام بشود. شايد حتا برایِ شما ابلهانه به نظر برسد كه اخساس‌ام را در موردِ نوزادی كه نه ديده‌ام‌اش و نه احتمالا خواهم‌اش ديد عريان می‌كنم. همه‌ی اين‌ها درست اما يك چيز احساس‌ام را نامطمين، تهوع‌آور و حقير می‌كند. من دارم يك بچه را می‌كشم. مهم نيست كه به دنيا آمده يا نه، مهم نيست كه اصلا زنده می‌ماند يا نه، مهم نيست چه ريختی می‌شود يا نمی‌شود، مهم نيست حتا كه به نفعِ خوداش است؛ مهم اين است كه او زنده است و فردا ديگر زنده نيست. حداقل قرار است اين جوري باشد.
می‌دانم شما سرزنش‌ام می‌كنيد كه حرف‌های‌ام بچه‌گانه است يا نابخردانه يا هرچيزي اما من قول داده‌ام در محيطِ سايبر خودام را و انديشه و احساس‌ام را عريان كنم. باقی‌ش هم نمی‌دانم چه خواهد شد. بايد مشقِ تسليم كنم. برای‌امان دعا كنيد.
يا علی!

No comments:

Post a Comment

با سلام و سپاس از محبت‌اِتان
لطفن در قسمت پايينِ محلِ نظرات بخشِ مربوط به نام و آدرس
Name / URL
را كليك كنيد تا بتوانيد نام و نشاني تان را هم بنويسيد
ضمنن با توجه به برخي مشكلاتِ پيش‌آمده، يادداشتِ شما پس از خوانش در وب‌لاگ قرار داده خواهد شد